مصاحبه در خواب. (4)

(5)
من کورمال کورمال از طریق راهرو به آشپزخانه میروم، بطری آب را از یخچال درمیآورم، بر روی صندلی کنار میز غذاخوری مینشینم، لیوان را از آب پر میکنم، جرعهای از آب مینوشم، بعد سرم را روی میز میگذارم و به خواب میروم و خیلی زود خواب میبینم میان کسانی هستم که خود را افراد خانواده و دوستانم معرفی میکردند و به افتخارم جشن باشکوهی گرفته بودند.
من با ناباوری به جوانی که در کنارم ایستاده بود نگاه میکنم و میگویم: "اینجا خیلی شلوغه و آدم نمیتونه صدای خودش را هم بشنود، گفتید به چه خاطر این مهمانی برپا گشته؟"
او روزنامه لوله کرده در دستش را جلوی چشمانم تکان میدهد و با تعجب میگوید: "ای بابا، تمام مردم جهان به پاس مصاحبهای که کردی و با آن باعث صلح جهانی گشتی کلاه از سر برداشتهاند و برایت هورا میکشند و تو طوری میپرسی به چه خاطر این جشن بر پا گشته که انگار حافظهات را از دست دادهای!"
من با شنیدن کلمه <حافظه> بیاراده به یاد خاطرات میافتم. من چنین حدس میزدم که شاید این جوان قصد دارد با حرف رمز <حافظه> مرا هیپنوتیزم کند و به یاد آنچه از یاد برده بودم بیندارد، تا شاید از این طریق بتوانم حافظهام را بدست آورم و خاطرات سپرده گشته به او را دوباره از آن خود سازم.
من نگاهی به جوان میاندازم و بعد به فکر فرو میروم: آیا من علاوه بر خاطرات حافظهام را هم از دست داده بودم؟ آیا ابتدا حافظه آنجاست و سپس خاطرات از پیاش میآیند یا اینکه این خاطرات هستند که باعث پیدایش حافظه میگردند؟ آیا میتوان خاطرات را دشمنان حافظه پنداشت؟ آیا حافظه اجازه دارد مانند صاحبخانه بیمروتی عذر خاطرات را بخواهد و آنها را بیرون اندازد؟ آیا اگر من خاطراتم را در دفتری یادداشت میکردم دیگر حافظهام قادر نبود هیچ غلطی بکند؟ آیا تنبلی در نوشتن خاطراتم دلیل فراموشیام نمیباشد؟ آیا ..." از جوان کنار دستم با خجالت میپرسم: "ممکنه بگید که شما کی هستید؟!"
مرد جوان قاه قاه میخندد، با دست قویاش محکم و دوستانه بر شانهام میکوبد و میگوید: "حافظهات!"
من با شنیدن مجدد کلمه حافظه از دهان این جوان به یاد فردی میافتم که به من شباهت داشت و خود را به نام خاطراتم معرفی کرده بود. من بدون مقدمه از مرد جوان میپرسم: "میبخشید آیا شما خاطرات را میشناسید؟"
"خاطرات چه کسی را؟"
"خاطرات من را!"
مرد جوان با تعجب نگاهی به چشمانم میکند و میگوید: "خاطرات شما را نه فقط من بلکه تمام مردم جهان میشناسند. مگر یادتان رفته که مردم جهان با چه شوق و ذوقی برای شنیدن خاطره جدیدی از شما ثانیههای ملالانگیز زندگیشان را میشمرند."
من در این خواب جدید چیزی بیشتر از خواب قبلی به یاد نمیآوردم، این به آن معنی بود که من هنوز دارای حافظه بودم، حافظهای که در آن فقط ملاقاتم با خبرنگار و خاطرات ثبت شده بود. اما چون نمیتوانستم مرد جوانی که خود را به شوخی حافظهام معرفی کرده بود به یاد آورم کمی ترسیده بودم. آنطور که او تعریف میکرد باید مصاحبه من با خبرنگار در زیر درخت شاهتوت مانند بمب در تمام جهان منفجر شده باشد و سران تمام کشورها را به پشت میز مذاکره و گفتگو کشانده و در نهایت صلح جهانی را باعث گردیده باشد. اما من خوب به یاد میآوردم که در آغاز مصاحبه با خبرنگار از خواب بیدار شده بودم! شاهدم هم خاطرات است که نمیدانم آیا هنوز در کنار نهر نشسته است یا به جمع آن دو نفر در زیر درخت شاهتوت پیوسته.
من علاوه بر کنجکاو بودن احساس غرور هم میکردم. کنجکاو بودم بدانم بجز این مرد جوان که خود را حافظهام مینامد دیگرانی که در این جشن حضور دارند و رفتارشان طوریست که انگار من را خوب میشناسند کیستند؟ و چون مصاحبه انجام نشدهام دارای چنان قدرتی بود که توانست صلح جهانی را برقرار سازد احساس غرور میکردم، و من حتی یک بار پنهانی به خودم گفتم: اگر این مصاحبه انجام میگشت جهان را حتماً به بهشت مبدل میساخت!
در این وقت دلم برای خاطرات تنگ میشود، خیلی مایل بودم بدانم که حالا او کجاست و چه میکند. من به مرد جوان میگویم: "میبخشید، آیا میتونید من را پیش خاطراتم ببرید؟"
مرد جوان با خوشروئی پاسخ میدهد: "این که کاری نداره، در یک چشم بهم زدن میبرمتون پیش خاطرات. ولی من باید بعد از رساندن شما دوباره فوری برگردم!"
من هنوز چشم بر هم نزده بودم که خود را لب نهر نشسته در کنار خاطرات مییابم. اما در پشت سر ما نه از درخت شاهتوت خبری بود و نه از خبرنگار و نه از آن خاطرات کنجکاو.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر