مرگ فردوسی.

سرنوشتهای زندگی ابوالقاسم منصور مشهورند، کسی که حامیاش سلطان محمود در بالاترین لحظات شور و شوق او را چنین مینامید: بهشتی ــ فردوسی، همانطور که بازماندگان او را مینامند.
او پسر یک مالک فقیر گشته در خراسان بود. مزرعهاش نزدیک شهر توس در نتیجه کمبود مدام امکانات و تنگدستی زمانه در حال ویران گشتن بود. مزرعه در کنار یک کانال قرار داشت که سابقاً برای آبیاری مراتع و مزارع و همچنین برای محافظت ساخته شده بود. مسیل نمیتوانست دیگر منظم نگهداری و تعمیر گردد و آب هنگام جاری گشتن سیل از کانال خارج میگشت و زمینهای اطراف خود را به مرداب مبدل میساخت. کانال هنگام خشکسالی به اندازه کافی آب به مزارع و چمنزار نمیرساند و بطور غافلگیر کنندهای خاک تُرش را خشک میساخت و میسوزاند. بنابراین خانه قدیمی و پیرامونش زوال یافته بود و فقط توسط ضخامت دیوارهای ساخته شده از سنگهای بزرگ خود را نگاه میداشت، مانند حال و وضع خود ایرانِ ویران در قرون استیلای اعراب. خدایان قدیمی، افسانههای قدیمی، قامت قهرمانان و حتی زبان بزرگشان مانند کوههای دوردست در زیر مه گم شده بودند، اما وقتی یک نگاهِ خورشید گاهی حجاب را میدرید، بعد طرحهای آبی ازدواج کرده کوه با آسمان از فاصله دور چنان الهی میدرخشیدند که مانند تنها حقیقت به نظر میرسیدند، اما زمان خستهِ حال فقط کابوس یک رؤیای گذرا را میدید. تصاویر با آسمان ازدواج کرده درخشان وطن، آوازهای از صدا افتاده، قهرمانان برای پسران ضمانت میکردند، برای جوانان، برای مرد کنار مزرعه فقیرانه، کنار خانه متروکه پدر و مادر که او از برج سقف گنبدی آن اغلب به دوردست نگاه میکرد، طوریکه انگار درخشش چشمانش، صمیمیت عشق و اشتیاقش باید بتوانند عظمت سابق را از نو بسازند و برای آینده حفاظت کنند. آیا مگر انسان قدرت قویتری از آرزویش دارد و مگر آرزوها همیشه همه چیزهای بزرگ را خلق نکردهاند یا دوباره به ارمغان نیاوردهاند؟
در فکر ابوالمنصور نوسازی سرزمین پدری توسط قلب عاشقش و توسط قدرت خلاق کلماتش بطور عجیبی رشد میکند و با این مزرعه قدیمی غمگین عجین میگردد. او نمیتوانست بگوید که چرا و چگونه مأموریت خود را بخصوص با این چند دیوار قدیمی که از شکافهایش گیاه ناز و خزه و سرده بیرون زدهاند پیوند خورده است، چرا و چگونه شکوه قهرمانان، زبان نجیب زمان دور برای او با درختانی کج و در هم خم گشته و بوتههای وحشی گل رز که ساختمان را ویرانهتر نشان میدادند جوش خورده بودند. آنجا یک محل سکونت ناسالم بود، پشهها و تب در اطراف کانالِ آب راکد که جلبک زرد ضخیم عمق کم آن خیره نگاه میکردند آویزان بودند. کلاغها بر روی مزرعه نحیف غار غار میکردند، و حتی گوسفندان و بزها هم در دامنههای سنگی کوه و دشت چیزی برای خوردن نداشتند. ابوالمنصور باید ساعتها راهپیمائی میکرد تا به مراتع یا مزارع سبز تر و تازه میرسید، جائیکه بلدرچینها و چکاوکها آواز میخواندند یا به یک چشمه زلال و سرد کنار صخرهها در جنگل، جائیکه او در شبهای پر ستاره میتوانست آواز بلبلان را بشنود. اما از روی خانه پدریاش ابرها میگذشتند و میغریدند، این یک خانه از باد بود، از رگبار و سکوتی هولناک که در آن این پسر با تب زرد، با یک خدمتکار ِ خاموش در کنار یک خواهر جوانتر رشد میکرد و آرزویش به تجدید عظمت باشکوه گذشته با راهاندازی خانه خودش انگار که این دو یکی هستند گره خورده بود، همانطور که خود او بود: یک پیشگو و کشاورز یک مزرعه قدیمی. او هرچه در میان مردم منطقه سفر میکرد از دهانشان در زبان مفقود گشته، اما از دست نرفتنی و در خفا به زندگی ادامه دهنده افسانههائی را میشنید که به آنها شکوه سابق مانند هلو به هسته گیر کرده بود، و او همیشه هرچه از این خبرها جمع میکرد تا با طعم شیرین عطرشان عطش تلخش را سیراب سازد اما باز به این خانه ویران ناگشتنی میاندیشید. باید کانال را اساسی پاک سازد و دیوارکشی کند، تا به این وسیله دوباره مانند گذشته مراتع را سبز و مزارع را بارور سازد و به خانهای برای انسانهای سالم و سعادتمند مبدل کند. سپس تعمیر خود خانه کار کوچکی بود، باید از غارهای تاریک اتاقهای روشن بنا کند، فرشها به دیوارها بیاویزد، گلهای رز پرورش دهد، و بعد نمیتوانست این اتفاق نیفتد که چهره کل منطقه به طور سودمندی تغییر نکند.
به زودی پس از مرگ پدر و مادرش خدمتکار پیر هم میمیرد و او با تنها خواهر خود باقی میماند. او با یک زن روستائی ازدواج میکند و در این خانه غمناک با همسرش دارای یک پسر و یک دختر میگردد. مزرعه به زحمت خانواده را تغذیه میکرد، که اربابش طبق افسانههای باستانی به دنبال آرزوهای قدیمی مانند چوپانی به دنبال گوسفندان راه گم کرده میرفت. چشمانش با گذشت سالها عمیقتر میگشتند، به نظر میرسید که مغزش در زیر پیشانی طاسش رشد میکند، در حالیکه مرتب به او چیزهای تازه، مرتب چیزهای قدرتمندتر و ارتباطشان نزدیک میگشتند. ابوالمنصور پسر و دخترش و احتمالاً همسرش را هم دوست داشت، اما او رؤیایش و شعرش را که با گذشت سالها مانند کوه آبی رنگی از پشت بخارها دیده میگشتند بیشتر دوست میداشت.
خبر تلاشش به خاطر چیزی که باعث میگشت او از خانه و مزرعه، از خلنگزار و کشتزار غفلت ورزد از این خانه تنگ به خارج نفوذ میکند. معروف است سلطان محمود که میخواست سلطه اعراب بر ایران را محکم سازد عاقبت او را به دربارش دعوت میکند تا به این وسیله اشعار پهلوانی تکمیل و تاج پیشانی خلیفه گردد. ابوالمنصور این وسوسه را میپذیرد. آیا او فکر میکرد آسودگی خاطر برای خلق کردن به آرزویش مدیون است یا این را بهترین طریق برای کمک به بازسازی و تعمیر خانه دهقانیاش میدید، آیا او، کسی که نگاهش به دوردستها بود، میخواست در نهایت اثرش به شهرتی منصفانه برسد؟ او میپذیرد. او خواهر در حال پیر شدنش را، همسرش را، پسر عزیزش را، دختر کوچکش را که تازه قادر شده بود به او پدر بگوید ترک میکند و در پنجاه و هشت سالگی از توس به غزنه به دربار سلطان محمود میرود.
او در آنجا به زودی مورد بالاترین التفات قرار میگیرد، به زودی حسودان و دکانداران و مسلمانان بنیادگرا او را به عنوان بتپرست بدنام میسازند و در فشار قرار میدهند، اما او پیوسته و سخت با اعتماد به نفسِ سالخوردگی در آنجا اشعار پهلوانانهاش را به پایان میرساند. معروف است که سلطان به او برای به پایان رساندن هر هزار بیت به همان اندازه تومان طلائی وعده داده بود، اما فردوسی درخواست میکند کل مبلغ را پس از به پایان رساندن اشعارش به او بدهند، آری، زیرا با این پاداشِ اثر زندگیاش میخواست مزرعه قدیمی خود را بازسازی کند، کانال را دوباره بسازد و دوباره به زبان اجداد، به اعمال قهرمانان یک خانه خرم بدهد. پس از به پایان رسیدن اشعار بزرگ سلطان میگذارد که خزانهدارش او را متقاعد سازد به جای طلا به شاعر نقره بپردازد. معروف است وقتی او در حمام بود پول را برایش میآورند، فردوسی از این خساست خشمگین میگردد و تمام پاداش را میان صاحب و خدمتکاران حمام تقسیم میکند. فردوسی از این بیشرمی روا گشته به خود توسط هجونامهای که باید سلطان را تا ابد مضحک و رقتانگیز نشان میداد انتقام میگیرد. او شعر را به دست یک واسط میدهد که باید پس از گذشت بیست روز و دور شدن او از آنجا آن را به دست سلطان میرساند.
از آن زمان به بعد همیشه پیرمرد در وحشت از انتقام حامی سابقش به عنوان درویش در جهان پرسه میزد. هیچ کجا او سرپناهی دائمی نیافت، زیرا شاهزادگانی که او یکی بعد از دیگری ملتمسانه در نزدشان حفاظت میجست خود تحت سلطه محمود قدرتمندتر بودند. عاقبت یا دود خشم سلطان به پایان میرسد یا اینکه او به اثر فوق بشری پیرمرد اندیشیده بود یا از دادگاه آیندگان وحشت داشت، در هر حال  فردوسی اجازه مییابد بی هیچ اما و اگری به مزرعه قدیمی خود به توس بازگردد.
او در آنجا خانه را مانند آن زمان غمگین و متروک مییابد. همسرش و همچنین پسر عزیزش مرده بودند. او زمانی از مرگ پسر جوان آگاه شده بود که مدتی از اقامتش در زیر سایه التفات سلطنتی در غزنه و نوشتن اشعار پهلوانانهاش میگذشت. آن زمان در مورد مرگ پسرش یک شعر میسراید که در آن بیشتر غم و اندوه بود. اما او از پسر بجز اینکه صاحب او بوده و او را از دست داده چیز بیشتری نمیدانست، نمیدانست وقتی پسر بزرگ شده بود چطور دیده میگشت، نمیدانست که آیا جوان او را دوست داشته یا متنفر بوده یا فراموش کرده است، زیرا پسر از فردوسی پدری کردن ندیده بود. شاید اگر فردوسی پیش او مانده بود پسر جوان چنین زود نمیمرد. شاید ابوالمنصور باید با پسرش مهاجرت میکرد. به این اندیشیدن بیهوده است، هر کس کاری را میکند که باید بکند.
خواهر پیرش هنوز زنده بود، یک زن سالخورده مانند خود او و تنها دخترش، ازدواج نکرده، یک دختر پیر شده که چهره زرد و لاغرش با چشمان سوزان معلوم نمیساختند که آیا هرگز او جوان و زیبا بوده است. هر دو زن با پول اندکی زندگی را میگذراندند، آنها تنها مقداری از مزرعه را کشت میکردند که میشد با آن چند گوسفند، بز و مرغ و خود را تغذیه کنند. آنها در یکی از اتاقهای بزرگ نشیمن دود گرفته زندگی میکردند. درب اتاقهای دیگر قفل و کاملاً ویران شده بودند و در آنها تعداد اندک وسائل ابزاری که از زمان گذشته باقی مانده و رویشان را گرد و خاک پوشانده بود قرار داشتند. در کنار دیوارهای اتاق تختخوابهای کوتاه با تشک فقیرانهای قرار داشت، آنها آنجا در کنار دود آتش اجاق میخوابیدند.
هر دو زن با مرد بسیار پیری روبرو میشوند که به طور غیر منتظره در مقابل درب بازگشته خانهشان ایستاده بود، جائیکه از سالها قبل هیچ غریبهای ظاهر نشده بود. حالا این انسان در لباس پشمی کثیف درویشان، بدون هیچ مالی، با موهای سر و ریش ژولیده، با چین و چروک در صورت کوچک آشفتهای که در زیر پیشانی طاس بسیار بلندش مانند چهره یک نوزاد گریان به نظر میرسید ایستاده بود. او بدون دندان چیزی را زمزمه میکند که آنها آن را نمیفهمند، و او خانوادهاش را نشناخت، همانطور که آنها او را نشناختند، با این تفاوت که او آنها را حدس زد، در حالیکه آنها نتوانستند حدس بزنند او چه کسی است. او میگوید: "من فردوسی هستم.". آنها سرهایشان را تکان میدهند. دختر و خواهرش احتمالاً این نام بزرگ را شنیده بودند، اما چه آدم رقتانگیزی خود را با او مقایسه میکرد. در این هنگام مرد سالخورده آستین دست راستش را تا شانه بالا میزند، جائیکه را که او یک خال قرمز به شکل یک قلب داشت نشان میدهد. در این حال او لبخند میزد. رنگ صورت دختر سرخ میشود، زیرا او نیز در همان محل بر روی دست خود چنین خالی داشت. فردوسی میگوید: "ابلیس این محل را بوسیده" و لبهایش را در حالیکه اشگ در چشمهایش جمع شده بود غنچه میکند. حالا هر دو زن هم با شناختنش شروع به گریستن میکنند، او را به اتاق نشیمن میبرند، برایش حمام را آماده میسازند، میشویندش و از او پرستاری میکنند، و فردوسی در نزد آنها یک زندگی آرام و گنگ را آغاز میکند.
او همچنین در اینجا بهبود مییابد و دوباره نیرویش را بدست میآورد، طوریکه میتوانست بیرون برود. او در نزدیک شهر چیزهائی را که در خانه لازم بود میخرید و در یک کیسه به خانه میآورد. آنچه میخرید چیز زیادی نبود، آنها پول زیادی هم نداشتند که بتوانند چیزهای زیادی بخرند. او با انسانها صحبت نمیکرد و از آنها اجتناب میورزید. به نظر میرسید که فردوسی از زندگی قبلیش دیگر چیزی نمیداند، انگار که زندگی قبلیش مانند آب از میان الک حافظهاش ریخته و محو شده است. او در حالیکه کاملاً در زندگی ساده روزانه حل میگشت خودش هم دیگر باور نداشت که او خودش باشد.
یک بار زنها او را برای خرید به توس میفرستند. آنها سکهای را به کمربندش گره میزنند، کیسهای بر روی شانهاش آویزان میکنند و به او میگویند که چه لازم دارند، و تأکید میکنند که آنها را از کجا بخرد، زیرا بعنوان زنان سالخورده لجوج معتقد بودند که حبوبات اندک یا آنچه را که نیاز داشتند فقط در نزد دکانداری که پیش او خرید میکردند میتوان در کیفیت خوب، با قیمت و وزن صادقانه بدست آورد. فردوسی مطیعانه سرش را تکان میدهد و لبخند میزند: "بله، بله، فهمیدم" و بعد به توس میرود، چیزهای سفارش داده شده را از آن مغازه میخرد و قبل از به خانه بازگشتن به بازار میرود، جائیکه چیزهائی برای دیدن وجود داشت که هنوز هم مایه خوشحالی او میگشتند، گرچه او دیگر آرزویشان را نداشت: فرشهای رنگارنگ، سلاحهای ظریف، ظروف فلزی بلند از نقره کدر یا مسِ با چکش ضربه خورده شده، پارچههای ابریشمی گرانبها، حجابهای نازک با گلهای افسانهای نخدوزی شده. فردوسی غیر محسوس خمیده، کوچک بخاطر سن و سال و توسط تمایل شخصیاش تا حد امکان کوچک و بدون جلب توجه آهسته از میان ازدحام کوچههای میان چادرها میگذشت، اینجا و آنجا لحظهای میایستاد و این چیز و آن چیز را تماشا میکرد. سپس در حال زمزمه چیزی از میان لبهای باریک دوباره به رفتن ادامه میداد، زیرا او تمام آنها را زمانی در خانه داشته بوده است. ناگهان نزاع چند پسر که راه عبور را سد کرده بودند او را متوقف میسازد، آنها با همدیگر کشتی میگرفتند و در این حال به همدیگر دشنام میدادند. یک جوان که چابک به نظر میآمد، با موهای مجعد سیاه و چشمان گداخته از چند پسر بزرگتر شکست خورده بود، بدون آنکه بتواند از خودش در برابر نیروی برتر دفاع کند و بدنش از کتک کبود شده بود. تحمل رسوائی بسیار رنجش میداد، زیرا او تک به تک حتماً پیروز میگشت. پسر از روی زمین بلند میشود، لباسش را از گرد و خاک پاک میکند و تا جائیکه میتوانست خود را به سمت آنها که در حال دور شدن هنوز هم مسخرهاش میکردند خم میسازد و چند کلمه فریاد میکشد. فردوسی آن کلمات را میفهمد، اما پسرها دیگر به حرفهای پسر توجه نمیکردند، بلکه میخندیدند و با هم شوخی میکردند.
کلماتی را که پسر گفتند این بود:
"تو که نه ایمان داری و نه پاکدامنی،
حتی ارزش یک قطره آبجو را هم نداری."
این یک بیت از شعر هجوی بود که او برای سلطان محمود سروده بود و پسر برای تعقیبکنندگانش از آن استفاده کرد؛ این کاملاً مضحک و فوقالعاده بود که یک پسر کلماتی را میدانست و مانند یک سوره در این نقطه و در این وضعیت از آن استفاده میکرد. کلمات بجای هدفی که در نظر داشتند به یک هدف دیگر برخورد میکنند: به قلب درویش بسیار پیر، و او را مانند یک جرقه ناگهانی از خوابِ در بیداری این اواخر بیدار میسازند، او زندگی بیهوده و اشعارش، پاداشش، قصورش را میبیند، همه چیز را میبیند، همانطور که آدم در لحظه سقوط به پرتگاه تمام زندگی را قبل از آنکه به پایان برسد تا آخرین چین و چروکش در برابر چشم میبیند. فردوسی بیهوش میشود و به زمین میافتد. مردم به دورش جمع میشوند و تلاش میکنند او را به هوش آورند. تصادفاً یک همسایه آنجا بود که او را شناخت و گفت که پیرمرد چه کسی است. آنها درویش سالخورده را گاهی اوقات دیده بودند، اما هیچکس نمیدانست که او کیست. البته همه فردوسی را و پهلوانانی را که او زنده ساخته بود میشناختند.
مردم یک گاری میآورند، مرد بیهوش را با دقت روی آن قرار میدهند، همسایه او را به خانه بازمیگرداند و تحت مراقبت خواهر و دخترش قرار میدهد.
این برادر و این پدر برای زنها دیگر از چرت زدنش بیدار نمیگردد. پیرمرد ناآرام، گاهی در حال لبخند زدن، گاهی با حالتی از غم یا خشم در چهره در حال زمزمه نارسا، آه کشیدن یا ناله آرام بر روی تخت دراز کشیده بود. او برای آن دو زن بیمار و پریشان بود، اما برای خود بیدار بود و با حداکثر آگاهی، طوریکه انگار راز کوچک هستیاش تازه حالا خود را بخاطر کلمات یک کودک حل ساخته و مانند یک صخره با یک ضربه از کوهش جدا گشته و به اعماق دره سقوط میکند. به نظر فردوسی میرسد: "تمام شد. من آن صخره بودم." حالا او لبخند میزد؛ اگر او قبلاً این را میدانست باید میگریست و سکوت میکرد. بنابراین او معروف بود، بنابراین کلمه او در دهان یک کودک بود. اما به این خاطر او لذت خاصی نمیبرد، بلکه خیلی بیشتر او را مانند تشنگی شرورانه یک شرم که حالا تازه آن را احساس میکرد عذابش میداد، زیرا، اگر او این احساس را قبلاً میداشت بنابراین سرنوشتی دیگر مییافت. "من برای پول تلاش میکردم، من بجای طلا نقره بدست آوردم، من در اثر خشم لرزیدم و به پادشاه مانند پسر کوچکی به بزرگترها دشنام دادم. بنابراین این زندگی من بود. به این خاطر من مبارزه روشنائی با تاریکیها را دیدم و من مانند خدائی نیروهای زمانها را بر روح انسانها باراندم، به این خاطر که قلبم را در کنار کوهی از سکه آویزان کنم، مانند میمونی که میدزدد و چون آن چیز دزدیده شده را نمیتواند بخورد از بالای درخت دور میاندازد. این مبارزه من با تاریکیام بود. اینجا ابلیس مرا بوسید و از روی شانههایم مارها رشد کردند. مارها مرا تعقیب میکردند و مرا بیقرار میساختند و برایم هیچ خانهای باقی نگذاشتند، هیچ پسری، هیچ دختری، هیچ مکانی، هیچ رحمتی، و نه حتی خودم را. من میخواستم خانهام را بسازم اما حالا فقط برای این چند استخوان به اندازه کافی خوب است، من میخواستم زمینم را از نو بسازم اما حالا فقط به اندازه کافی برای گورم گسترده است، من واقعیت را میخواستم اما رؤیایم را داشتم. من میخواستم سعادتمند باشم و اما بیشتر از آنچه سعادت میتوانست خود را به من ارائه دهد سعادت داشتم. من در بهشتم از تشگنی و گرسنگی مردم. من قربانی شعرم گشتم، و یک پسر میتواند با کلمات من یک پسر دیگر را مسخره کند. بنابراین فردوسی زنده است. اما چرا و برای چه دیگران زندهاند؟ ابلیس شانه هر کسی را میبوسد، قلب را، لب را و مارها در درون انسانها رشد میکنند، درههای تب و گداها از بهشتها به خانه بازمیگردند. آنها آنجائی هستند که از آنجا رفته بودند و زندگی میکردند. هر کس فقط آنچه که است خواهد گشت، هر کس فقط آنچه را که دارد مییابد، هر کس اشتیاق به زندگی دیگری دارد و در زندگی خود میمیرد."
این افکار به آرامی به یک رؤیای عجیب تبدیل میشوند، همانطور که فردوسی در همه زمانها اغلب به فرو رفتن در رؤیا عادت داشت، یعنی سهیم نبودن، یعنی نه آنطور که چیزی برای خودش اتفاق میافتد و از آن رنج میبرد، بلکه آزاد و بعنوان تماشاگر و داوری کننده تجارب فردی دیگر.
او یک ارتش در سرزمین گرسنه و متروکه میدید، به شدت مسلح اما بدون هیچ ذخیره مواد غذائی، گرسنه، تشنه، در فقر تلخ، بدون نظم، توده پراکنده ناامیدی که به سمت یک چشمه، به سمت حیوان شکاری و برای یافتن میوه میرفتند.
در این وقت آنها ناگهان زمین را پوشیده از بوتههای خار مییابند، و هنگامیکه یکی از آنها بوتهای را از زمین خارج میسازد، بقیه به تبعیت از او شروع میکنند به خوردن ریشهها که مزه خاصی نداشتند و قابل جویدن و خوردن بودند. یک صدا میگوید: "شماها اجازه ندارید آنها را بخورید. این ریشهها سمیاند و شماها با خوردن آن مانند گوسفندها از کرم پیچنده بیمار میشوید." اما آنها به این هشدار توجه نمیکردند، بلکه ریشهها را میبلعیدند. سپس آنها به یک بیماری عجیب دچار میگردند و به وضعیتی میافتند که با وجود غمانگیز بودنش فردوسی با دیدن آن در رؤیا باید میخندید. زیرا آنها شروع کرده بودند به کاوش زمین و برای یافتن سنگ با انگشتشان خاک را زیر و رو میکردند، تا اینکه سنگی را با تلاش و ریختن عرق و تمام نشانههای ترس میچرخاندند و بیرون میکشیدند. سپس باید آنها سنگ را سر و ته میکردند و آن را با همان تلاش دوباره در زمین میچرخاندند و فرو میکردند. و وقتی این کار را با یک سنگ انجام میدادند فوری با سنگ دیگر شروع میکردند، و به این ترتیب آنها آنقدر زمین بیابان را حفر میکردند، سنگی را خارج میساختند و دوباره آن را در زمین فرو میکردند تا اینکه یکی بعد از دیگری در این عذاب از خود بی خود گشته و میمردند.
فردوسی فکر میکند: "اینکه من میتوانم در این ساعت به این فکر کنم، به این معنی است که من باید بمیرم و این خوب است." با این حرف رؤیا و آگاهی از او ناپدید میگردند، یک لرزش کوتاه بر بدنش میافتد و او خاموش میگردد.
این خبر که فردوسی در کشور و خانهاش فوت کرده است به سرعت پخش میشود. شهر توس میخواست او را با بزرگترین افتخار به گور بسپارد. شیخ بزرگ از خواندن نماز مسلمانان بر سر گور او خودداری میکند، زیرا فردوسی باید یک آتشپرست بوده و عبادتگران آتش را ستوده و تجلیل کرده باشد. خواهش مردم فایدهای نداشت. شیخ راضی نمیشود. اما او شب بعد در خواب آن مرد باشکوه را در بهشت میبیند، در لباس سبز افتخار، یک تاج از زمرد بر سر. شیخ از نگهبان بهشت میپرسد: "چرا یک کافر را چنین بالا بردهای؟" نگهبان پاسخ میدهد: "زیرا او خدا را اینگونه ستایش میکرد: بالاترین در جهان و همچنین عمیقترین تو هستی. من نمیدانم تو چه هستی، اما آنچه تو هستی آن هستی." در این هنگام شیخ با عجله به سر گور فردوسی میرود و نماز درگذشتگان را میخواند.
هنگامیکه صف تشییع کنندگان دروازه شهر توس را ترک میکند با صف مردانی در لباسهای باشکوه نشسته بر روی اسب برخورد میکند. فرستادگان سلطان محمود یک لباس سبز افتخار و مبلغ بدهی طلا برای فردوسی فرستاده بود.
دختر فردوسی هدایا را رد میکند، او به آنها احتیاج نداشت. خواهر اما میگوید، آدم باید آرزوی متوفی را برآورده و کانال را دوباره بازسازی و زمین بایر را بارور سازد.
و این کار نیز باید انجام شده باشد. اما امروز منطقه مانند همیشه آرام و سوداویست و از خانه فقط برج با یک گنبد باقی مانده که گور فردوسی نام دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر