مصاحبه در خواب. (2)

(3)
حالا من علاوه بر از دست دادن حس بویائی متوجه شده بودم که مقدار زیادی از خاطرات گذشتهام را هم به دست باد سپردهام. اما در حرکت نبودن زمان مرا بیشتر متعجب ساخته بود؛ از ابتدای خواب دیدن تا انتهای آن نه صبح ظهر شد و نه هوای روشن رو به تاریکی گذاشت.
من مدتی به این موضوع که <آیا فراموش کردن خاطرات مهم است یا خیر> فکر میکنم، سپس از گوشه چشم پنهانی به خاطراتم که به آب خیره شده بود نگاهی میاندازم و از خود میپرسم: "اگر تو به جای خاطرات بودی چه فکر میکردی؟ نمیگفتی طرف عجب آدم بیوفائیه! نمیگفتی بیمعرفت همه چیز را از یاد برده! نمیگفتی ما را بگو دلمون به چه کسی خوش بود؟"
هرچند من قادر نبودم فکر خاطرات را بخوانم، اما با این وجود بهتر دیدم که خود را در برابرش مانند آدم خجالتزدهای نشان دهم، یا لااقل مانند کسی که قصد عذر خواهی دارد اما راهش را نمیداند!
در این بین طرز نشستن من و خاطراتم توجهام را به خود جلب میکند، ما هر دو با کمر و سری خم کرده رو به آب طوری کنار نهر نشسته بودیم که انگار در حال ماهیگیری هستیم؛ با این تفاوت که پاهای خاطراتم با آب بازی میکردند اما پاهای من مانند نگاهم به آب بیحرکت بودند. فاصله من از خاطراتم به اندازه آرنج یک دست بود و فاصله ما از درخت هفت هشت متر.
من همانطور که به آب خیره نگاه میکردم با صدائی که شرمندگی از آن میبارید پرسیدم: "تو منو کاملاً به خاطر داری؟"
او طوریکه انگار آهنگ صدایم دلش را نرم و دلخوریش را دور ساخته باشد سرش را به سمتم میچرخاند و میگوید: "من همیشه، هر جا که باشم این احساس را دارم که انگار مثل سایه دنبالتم!"

بالاخره خبرنگار مؤفق میشود با دادن این قول که بعد از پایان مصاحبهاش با من با خاطرات هم مصاحبهای انجام دهد او را به سکوت وادارد.
خبرنگار جرعهای از شرابش مینوشد، جامش را مقابل خود قرا میدهد، ورقه کاغذی از جیبش خارج میکند و همزمان برای ضبط صدا با ضربه انگشتِ اشاره بر روی نمایشگر تلفن همراهش آن را به کار میاندازد و میگوید: "یک ... دو ... سه، ضبط میکنیم" و سپس به من نگاه میکند و میپرسد: "آمادهاید؟ ... شروع کنیم؟"
حالا حالت چشمان خبرنگار طوری دیده میگشت که قادر است فقط با یک ضربه پرسش نفس مصاحبه شونده را قطع کند! چشمانش حالت چشمان بازجوها را پیدا کرده بود، حالت چشمان آدم کنجکاو سمجی که میخواهد از ته و توی زندگیت با خبر شود، حالت چشمان کسی که به حرفه خبرنگاری خود به خاطر احترام به خوانندگانش خیانت نمیکند! حالت چشمان ...

خاطرات با کنجکاوی آهسته از من میپرسد: "چی به هم میگن؟"
من کمرم بیاراده راست میشود و میگویم: "خبرنگار اوضاع را برای مصاحبه کردن با من آماده کرده و قصد داره پرسشها رو مطرح کنه!"
خاطرات با اندکی نگرانی در صدایش میگوید: "مراقب باش، به هر پرسشی پاسخ نده! این خبرنگاری که من میبینم زیاد قابل اعتماد نیست و هر چی دلش بخواد از تو میپرسه!"
یکی از دلایل افزایش مرتب تعجبم راحت صحبت کردن من و خاطرات در باره موضوعی بود که من کاملاً از آن بیخبر بودم. من چرا باید مراقب باشم و به هر پرسشی پاسخ ندهم! و چرا در چهره خاطرات ناگهان ردی از نگرانی نشست! آیا او از چیزی اطلاع دارد که من از آن بیخبرم؟ آیا خاطرات و خبرنگار همدستاند و از طریق خواب و رؤیا قصد دارند ... چه قصدی میتوانند داشته باشند؟
در این هنگام خاطرات فکرم را قطع میکند و مشفقانه میگوید: "چرا رفتی تو فکر؟ من نمیخواستم نگرانت کنم! اما از این آدمی که من میبینم هر کاری برمیاد! معلوم نیست خبرنگاره، علافه، بازجوئه! اول تک تک پرسشها رو از همه جوانب بررسی کن و بعد با یک پاسخ مناسب بزن تو خال!"
من هنوز کشف نکرده بودم زیر کاسه چه نیمکاسهای میتواند باشد که خبرنگار میگوید: "لطفاً خودتان را معرفی کنید!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر