مصاحبه در خواب. (1)

(2)
خاطراتم در حالیکه هنوز به آب خیره نگاه میکرد و مشخص نبود که آیا مخاطبش منم یا ماهیان درون آب نهر آهسته زمزمه میکند: "انگار همین دیروز بود! گوشه حیاط دبستان <صدیق اسفندیاری> هم یک درخت کوچک شاهتوت قرار داشت که شاخههایش درخت را شبیه به یک چتر ساخته بودند. من در زنگهای تفریح میدیدم که تو کنار دیوار زیر درخت مینشستی و به دعوا و بازی بچهها نگاه میکردی؟ همیشه میخواستم از تو بپرسم که چرا اینجا میشینی و با بچهها بازی نمیکنی، اما نه دلم راضی میشد تو رو از خلوتت بیرون بیارم، و نه ... ــ"
من حرف خاطراتم را قطع میکنم و با تعجب میپرسم: "مگه تو هم به همون مدرسه میرفتی؟!"
خاطراتم با چرخش آرام سر نگاهش را از آب میدزدد، آن را به من میدوزد و میگوید: "ای بابا، منو بگو برای چه کسی از گذشته صحبت میکنم!" بعد برای نشان دادن درجه تأسفش سر خود را چند بار ملایم به چپ  راست تکان میدهد و میپرسد: "بگو ببینم، تو اصلاً منو یادت میاد؟ میدونی حالا کجائی؟ آیا خبر داری ما سه نفر برای چه منظوری زیر درخت شاهتوت نشستهایم؟" و بالافاصله بعد از این حرف سرش مانند آدمآهنیای که باطریش تمام شده باشد به پائین خم میشود و به پاهایش که در آب بازی میکردند نگاه میکند.
من تلاش میکردم کسی را که به عنوان خاطراتم خود را معرفی کرده به یاد آورم! نه میدانستم کجا هستم و نه از منظور دور هم نشستنمان در زیر درخت شاهتوت با خبر بودم. البته حالا در حال نوشتن این خواب سهبعدی بیشتر از زمانِ خواب دیدن گیج و متعجبم. شاید به این خاطر که شجاع و نترس بودن و به پیشواز ناشناختهها رفتن در خواب راحتتر از زمان بیداریست!
بعد از مدتی بیهوده فکر کردن از خاطراتم میپرسم: "تو میدونی ما کجائیم و به چه منظور زیر درخت شاهتوت نشستهایم؟"
خاطراتم بدون آنکه به من نگاه کند میگوید: "اینکه ما کجا هستیم فکر نکنم اهمیت زیادی در خواب دیدنت داشته باشه، مهم این است که ما در زیر درخت شاهتوت چی میگیم. و در ضمن اگر سرتو بیشتر به سمت درخت خم کنی بهتر میشنوی!"

خبرنگار وقت را مناسب یافته بود و در حال پر کردن جام خاطراتم آخرین هشدار را به او میداد: "دوست عزیز، تو سیر تا پیاز خاطرات دوران کودکی تا حال خودت را تعریف کردی، حالا به من اجازه بده با دوست گرامی خودمان که حتی با وجود به یاد نیاوردن خاطراتش من را فراموش نکرده به مصاحبهای که به درخواست خودش قرار است در زیر این درخت انجام بگیرد بپردازم."
خاطراتم ناباورانه از من میپرسد: "این حقیقت دارد؟ آیا تو من را به یاد نمیآوری؟"
من چشمکی به خاطراتم میزنم و میگویم: "چطور ممکن است فراموشت کنم، ولی خودت هم خوب میدانی که آدمهای سالخورده گاهی برای فرار از خیلی چیزها ادعا میکنند دیگر نمیتوانند خوب ببیند، خوب بشنوند، خوب به خاطر بیاورند، خوب ...!" بعد به سمت خبرنگار نگاهی میاندازم و ادامه میدهم: "البته از اینکه ما به خواهش من در اینجا زیر این درخت جمع شدهایم هیچ چیز نمیدانم و از دلیل مصاحبه با خودم هم بیخبرم!"
ناگهان ترس خندهداری در چهره خاطراتم مینشیند، لحظهای مانند روانکاوان به من نگاه میکند و بعد میگوید: "آیا به یاد میآری که در روز شنبه پانزده سال پیش ساعت ده صبح پیش من آمدی و از ایده تازهات با هم صحبت کردیم؟ ایده نوشتن قصهای در شکل یک مصاحبه؟"
سرخی رنگ صورت به اصطلاح خبرنگار نشانه عصبانی شدنش بود و نه تأثیر شراب، زیرا حالا او فریاد میکشد: "دوست عزیز، من که گفتم به اندازه کافی از خاطراتت تعریف کردی، حالا شراب بنوش، میوه میل کن و به من اجازه بده پرسشهامو مطرح کنم."

من پای چپم را مانند ماهی بازیگوشی به پای راست خاطراتم میزنم و میگویم: "چرا دلخوری؟"
خاطراتم در حالیکه سعی میکرد با ممانعت از برخورد پایم به پایش دلخوری خود را نشانم دهد میگوید: "آدم قحط بود که این خبرنگار نحس رو انتخاب کردی! بیادب اجازه نمیده آدم از خاطراتش تعریف کنه و حرف دلشو بزنه!"
من به بهانه تماشا کردن آسمان نگاه سریعی به درخت و افراد نشسته در زیر آن میاندازم، بعد از زیر چشم به خاطراتم نگاه میکنم و به خود میگویم: "زیر کاسه باید نیم کاسهای باشد."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر