به مناسبت هفتاد و دومین سال.


من در حال نوشتنِ به مناسبت هفتاد و دومین سال 

وصیت‌نامۀ من
یکی از نشانه‌های دیوانه بودن این است که فردِ دیوانه می‌پندارد عاقل است

من در کمال سلامت عقل وصیت می‌کنم ــ بی‌تفات از اینکه از چه رو به کُما فرو رفته باشم ــ که در همان لحظات اولیۀ تردیدِ پزشک یا پزشکان در بهبودم دست از ادامۀ مداوا شسته و هرچه زودتر تمام اعضای قابل استفادۀ درون و بیرون بدنم را قبل از فاسد گشتن به بیمارانی بدهند که خواهان آنها هستند: پوست بدنم را یا به مردم آسیب‌دیده از آتش‌سوزی تقدیم می‌کنم و یا به بیماران پوستی تا دیگر مجبور به خاراندن پوست خود نشوند. آنچه از موهایم باقی‌مانده را به آقا یا خانم طاسی هدیه می‌دهم به این امید که سرش مانند مزرعه‌ای سرسبز همیشه پُر مو باقی‌مانَد. دو تخم حقیر و دول ظریف و ضعیفم را به مردی می‌دهم که داس بی‌رحم زمانه دول و تخم‌هایش را درو کرده باشد. حال که من هوایی شده‌ام باشد که لاقل او با این دو عضوِ ناقابل گاهی به هنگام ادرار در دلش یادی از من بکند و هر از گاهی هم اگر در توانش بود و دل و دولش تمایل به در آغوش کشیدن ماهرویی را کردْ اول به یاد آرد که کار هر خر نیست خرمن کوفتن ... و بعد برای خوشنودی روحم قبل از انجام یکی از لذتبخش‌ترین اعمال زمینی جامی می بنوشد و مستانه کیفش را ببرد.
قلبم را هم به دلشکسته‌ای می‌دهم قلمی مثل خودم، با این شرط که قبل از جا انداختن آن به درون سینه‌اش، از روی احتیاط هم که شده بگذارد اول یک باطری به آن وصل کنند تا یکهو از کار نیفتد و او را ناخواسته مهمان فرشتۀ آدم‌کش نکند. چشم‌هایم دور‌بین‌اند، اما چه خیال، وقتی عینک بزنی برایت تا بخواهی می‌خوانند و دیر به دیر هم خسته می‌گردند، از دیدن چیزهای زیبا بی‌نهایت لذت می‌برند، بیشتر اوقات خندانند اما با اندوه هم سَر و سِری دارند، تیزبین‌اند، طوریکه انگار می‌خواهند درونت را بشکافند ... و مزایای بیشمار دیگری هم دارند ... خلاصه، دو چشمم را به شاعرمسلکی بی‌چشم یا یک‌چشم می‌سپارم. شُشَم را باید قبل از استفاده خوب با آب شست تا از هرچه دود و آت و آشغال پاک شود. دست و پا و انگشتانم بی‌نقصند، شاید آدم بی‌دست و پایی طالبش باشد، گرچه پیرم، اما استخوان‌هایم، رگ و پی و عصب‌هایم هنوز هم قادرند راحت به کار آیند. باقی‌‌ماندۀ بی‌فایده از جسمم نوش جانِ سگ و گربه، کلاغ و کرکس و لاشخور.
و به این ترتیب وقتی چیزی از من باقی‌نماندْ روحم هم دیگر به این فکر نخواهد افتاد مدام از خود بپرسد پس جسم نازنینم کو؟! و دیگر مانند پَر در فضا سرگردان نمی‌چرخد، بلکه در حال تاب خوردن و شاید هم آوازخوان سیاحت می‌کند این سپهر بیکرانِ انبوه از هیچ را.

پ.ن:
من قبل از به کُما رفتن و باقی ماجراهایی که بعد برای جسمم اتفاق خواهد افتادْ تک تک عزیزانم را عاشقانه می‌بوسم و ساعات خوشی برای روزهای باقیماندۀ زندگی‌شان آرزومندم. از آنجا که چیزی برای باقی‌گذاردن بعنوان ارث ندارمْ بنابراین برای خالی نماندن عریضه پیشنهادی را بعنوان ارثیه ارائه می‌دهم که بنظرم ارزشمندتر از هر ارثیه‌ایست:
1ـ سعی کنید تا حد امکان فکرتان را مشغول من نسازید (حیفِ وقت نیست!)
2ـ اگر در این کار موفق نگشتید می‌توانید لااقل با تلاشی کم و بیش به خاطراتِ خوشی که با هم داشتیم فکر کنید.
3ـ اگر در این کار هم موفق نگشتید بدانید که من مقصر نیستم، و آگاه باشید که فکر کردن به کارهای بدم و نفرین کردن و چند فحش پشت سرش نه به من آسیب می‌رساند و نه شما از آن بهره‌مند خواهید گشت؛ چرا؟ پاسخش این است: زیرا کارهایِ بدِ من آنقدر زیادند که فکر کردن به آنها آدمِ متفکر را خُل می‌سازد و وقتش را مانند علی بابا می‌دزدد و رابین‌هودوار غم و غصۀ ناشی از آن را مانند ویروس کرونا بین مرد پخش می‌سازد. با خودتان مهربان باشید، به خودتان رحم کنید و بلافاصله بعد از هر بار ظاهر شدنم در ذهن‌تانْ بلافاصله چشم‌ها را ببندید و سه بار سریع و یک نفس انگار در اپرا می‌خوانید بگویید: "مُرده‌اش صد بار بهتر از بودنشه!" سپس من مانند دیو چراغ جادو مجبور به رفتن در درون سیاهچال عمیق و تاریک ذهن شما می‌گردم. و خرسند باشید از اینکه میلیاردها دلار و یورو و ریال برایتان به ارث نگذاشتم تا باعث زد و خوردتان شود.
شاد و سلامت باشید.

جسد زنده. (نسخۀ کامل)



اشخاص:
فئودور وازیلیِویچ پروتاسوف (فِدیا)
یلیزاوتا آندرهیِونا (لیزا) (همسر او)
میشا (پسر کوچک آن دو)
آنا پاوونا (مادر لیزا)
ساشا (خواهر لیزا)
ویکتور میخائیلوویچ کارِنین (همسر دوم لیزا)
آنا دیمیتریِونا (مادر او)
فِرست سِرگِی دمیتریِویچ آبرِسکوف
ماشا (یک زن جوان کولی)
ایوان ماکاروویچ (پدر او)
ناستاسیا ایوانوونا (مادر او)
یک نوازنده
یک افسر
یک مرد کولی
یک زن کولی
یک پزشک
میخائیل آلکساندرویچ اَفرموف
استاخوف، بوتکیویچ، کوروتکوف (دوستان فِدیا)
ایوان پتروویچ آلکساندروف (یک باده‌گسار)
ووسنِسِیِنسکی (سکرتر کارنین)
پِتوشکوف (یک نقاش رو به نابودی)
آرتِمیِف
گارسون در رستوران
گارسون در میخانه
صاحب میخانه
یک پلیس
قاضی تحقیق
مِلنیکوف (یک آشنا)
پروتکل‌نویس
پیشخدمت دادگاه
یک وکیل جوان
پتروشین (وکیل فِدیا)
یک خانم
یک افسر
پرستار بچه در نزد پروتاسوف
دختر خدمتکار در نزد پروتاسوف
مرد خدمتکار در نزد پروتاسوف
مرد خدمتکار در نزد آفرِموف
مرد خدمتکار در نزد کارِنین
مهمان‌ها در میخانه، مرد و زن‌های کولی (کُر)
وکلا، تماشگران
قاضی
شاهدین
یک پزشک
 
اولین صحنه
خانۀ پروتاسوف. صحنۀ نمایش یک اتاق غذاخوری کوچک را نشان می‌دهد. آنا پاوونا، یک خانم چاق با موی خاکستری، کُرسِت بر تن تنها پشت میز چای نشسته است. پرستار بچه با قوری چای می‌آید.
 
پرستار بچه: اجازه دارم کمی آب جوش بردارم؟
آنا پاوونا: خواهش می‌کنم. میشا کوچولو چکار می‌کند؟
پرستار بچه: او ناآرام است. هیچ چیز بدتر از آن وقتی نیست که خانم‌ها بخواهند خودشان به بچه غذا بدهند. آنها غم و اندوه خود را دارند، و بچه به این خاطر رنج می‌برد. چه شیری باید چنین مادری داشته باشد که در شب نمی‌خوابد و همیشه گریه می‌کند!
آنا پاوونا: به نظر می‌رسد که حالا لیزا آرام گرفته باشد.
پرستار بچه: چه آرام گرفتنِ زیبایی. دیگر نمی‌شود تماشایش کرد. او مرتب می‌نویسد و در این حال گریه می‌کند.
ساشا داخل می‌شود، به پرستار بچه: لیزا دنبال شما می‌گردد.
پرستار بچه: دارم میام. می‌رود.
آنا پاوونا: پرستار بچه می‌گوید که لیزا هنوز گریه می‌کند و نمی‌تواند خود را آرام سازد!
ساشا: نه، ماما، شما واقعاً خوب هستید! او شوهرش را ترک می‌کند، پدر فرزندش را ــ و شما از او می‌خواهید که آرام باشد!
آنا پاوونا: آرام نه ــ اما آنچه اتفاق افتاده استْ اتفاق افتاده. من بعنوان مادر نه فقط این کار را اجازه دادمْ بلکه حتی خوشحالم که دخترم از شوهرش جدا می‌شودْ بنابراین باید او آرام باشد. لیزا باید بجای غصه خوردن خوشحال باشد که از شر یک چنین انسان بدی خلاص می‌شود.
ساشا: ماما، شما چطور می‌تونید اینطور صحبت کنید! شما خوب می‌دونید که این حقیقت ندارد. او به هیچ وجه آدم بدی نیست، بلکه برعکس با وجود نقاط ضعفش انسانِ بسیار بسیار خوبی است.
آنا پاوونا: بله، واقعاً، بسیار عالی! به محض اینکه پولی بدستش می‌رسد، بیتفاوت از اینکه پول مال اوست یا فرد دیگری ...
ساشا: ماما، او هرگز به پول کسی دست نزده!
آنا پاوونا: این پول همسرش بود.
ساشا: اما او تمام دارائیش را به همسرش واگذار کرده.
آنا پاوونا: آیا شاید باید پول را نگهمیداشت تا مجبور شود بخودش بگوید که کجا آن را بی‌پروا خرج کند؟
ساشا: من نمی‌دونم که آیا او بی‌پروا خرج می‌کند یا نه ــ من فقط می‌دونم که یک زن نباید شوهرش را ترک کند، مخصوصاً مردی مانند فِدیا را.
آنا پاوونا: بنابراین به نظر تو باید آدم صبر کند تا او همه چیز را بر باد دهد و معشوقۀ کولی‌اش را به خانه بیاورد؟
ساشا: او معشوقه ندارد.
آنا پاوونا: بدبختی اینجاست که او همه شما را رسماً جادو کرده است. فقط در پیش من هنرهایش نامؤثرند: من از کار او سردرمی‌آورم، و او این را می‌داند. اگر بجای لیزا بودم نه حالا، بلکه یک سال قبل او را رها می‌کردم.
ساشا: چقدر راحت شما این را می‌گویید!
آنا پاوونا: به هیچ وجه راحت نمی‌گم. بعنوان یک مادر به هیچ وجه برایم راحت نیست که دخترم را بعنوان یک زن مطلقه ببینم. مطمئن باش که این اصلاً برایم راحت نیست! اما این خیلی بهتر از آن است که زندگیِ جوانش را کاملاً پژمرده سازد. نه، من خدا را شکر می‌کنم که او حالا تصمیمش را گرفته و همه چیز تمام شده است.
ساشا: شاید هم هنوز همه چیز تمام نشده باشد.
آنا پاوونا: چی؟ تنها کاری که باید شوهرش انجام دهد این است ک با طلاق موافقت کند.
ساشا: چه چیز خوبی در این کار وجود دارد؟
آنا پاوونا: این خوبی که لیزا هنوز جوان است و هنوز می‌تواند خوشبخت شود.
ساشا: آه ماما، آنچه شما می‌گویید وحشتناک است؛ ممکن نیست لیزا بتواند یک مرد دیگر را دوست بدارد!
آنا پاوونا: چرا نمی‌تواند؟ وقتی او ابتدا آزاد باشد ... افرادی پیدا خواهند شد که هزار بار بهتر از فِدیایِ شما هستند و خود را خوشبخت خواهند دانست اگر لیزا را بعنوان زن خود بدانند.
ساشا: ماما، این درست نیست! من می‌دونم که شما به ویکتور کارِنین فکر می‌کنید.
آنا پاوونا: چرا نباید به او فکر کنم؟ او ده سال است که عاشق لیزاست، و لیزا هم او را دوست دارد.
ساشا: بله لیزا او را دوست داردْ اما نه مانند شوهرش. دوستی لیزا و ویکتور کارِنین یک دوستیِ دوران جوانی‌ست.
آنا پاوونا: آدم این دوستی دوران جوانی را می‌شناسد. اگر فقط موانع وجود نمی‌داشتند! دختر خدمتکار داخل می‌شود. چه می‌خواهید؟
دختر خدمتکار: خانم محترم خدمتکار را با یک نامه به پیش ویکتور میخائیلوویچ فرستاد.
آنا پاوونا: کدام خانم محترم؟
دختر خدمتکار: یلیزاوتا آندرهیِونا، خانم محترم ما.
آنا پاوونا: خب، و بعد؟
دختر خدمتکار: ویکتور میخائیلوویچ گفتند که خودشان فوری به اینجا می‌آیند.
آنا پاوونا متعجب: ما همین حالا در بارۀ او صحبت می‌کردیم. من فقط نمی‌فهمم که چرا ... به ساشا: آیا تو دلیلشو نمی‌دونی؟
ساشا: شاید بدونم، شاید هم ندونم.
آنا پاوونا: همیشه اسرار!
ساشا: لیزا بزودی میاد، او آن را به شما خواهد گفت.
آنا پاوونا در حال تکان دادن سر دختر خدمتکار را مخاطب قرار می‌دهد: دونیاشکا، سماور باید گرم شود، سماور را ببر بیرون.
دختر خدمتکار سماور را برمی‌دارد و خارج می‌شود.
آنا پاوونا به ساشا که بلند شده است و می‌خواهد برود: همانطور پبش آمد که من گفتم. لیزا کسی را بدنبال او فرستاد. اما با چه نیتی؟
ساشا: حالا، در این لحظه کارِنین شما شاید دیگر بیشتر از دختر خدمتکار ارزش نداشته باشد.
آنا پاوونا: نه، نه، تو خواهی دید. من دخترم را می‌شناسم. او این مرد را صدا می‌کند. این دختر نیاز به دلداری دارد.
ساشا: آه، ماما، شما چقدر لیزا را کم می‌شناسید که می‌تونید اینطور فرض کنید!
آنا پاوونا: خب، تو خواهی دید! و من به این خاطر بسیار بسیار خوشحالم.
ساشا: ما خواهیم دید. در حال رفتن یک ملودی را برای خود زمزمه می‌کند.
آنا پاوونا تنها، سر را تکان می‌دهد و با خودش زمزمه می‌کند: اینطور درست است، فقط به لیزا اجاز دهید، اینطور درست است، فقط به لیزا اجازه دهید. بله ...
دختر خدمتکار داخل می‌شود: ویکتور میخائیلوویچ اینجا هستند.
آنا پاوونا: خب، ازشون خواهش کن داخل شوند، و به خانم هم این خبر را بده.
دختر خدمتکار از دری که بداخل منتهی می‌گردد خارج می‌شود.
ویکتور کارِنین داخل می‌شود، به آنا پاوونا سلام می‌دهد: یلیزاوتا آندرهیِونا برایم نوشت که من اینجا بیایم. در هر حال من قصد داشتم امشب خدمت برسم، و من خیلی خوشحال بودم ... آیا حال یلیزاوتا آندرهیِونا خوب است؟
آنا پاوونا: متشکرم؛ کودک کمی ناآرام است. لیزا فوری خواهد آمد. غمگین: بله، بله، این یک دوران سخت است. شما همه چیز را می‌دانید.
کارِنین: بله، وقتی دو روز پیش نامۀ فِدیا رسید من اینجا بودم. آیا حالا بطور غیرقابل برگشت تصمیم گرفته شده است؟
آنا پاوونا: اما خواهش می‌کنم ــ البته! در غیراینصورت دوباره همۀ اینها از سر گذراندن وحشتناک خواهد بود.
کارِنین: ده بار کوک زدن بهتر از فوری به پارچه بُرش زدن است. بُرش به گوشت زنده اما آنقدرها هم آسان نیست.
آنا پاوونا: البته که آسان نیست. اما ازدواج آنها از مدتها پیش پاره شده بود. پاره کردنش آنقدر هم که تصور می‌گشت سخت نبود، فِدیا خودش پی برده است که بعد از تمام چیزهایی که اتفاق افتاد دیگر نمی‌تواند برگردد.
کارِنین: چرا نمی‌تواند؟
آنا پاوونا: اما چطور می‌توانید فقط بپذیرید که بعد از تمام حقه‌بازی‌های بدش ــ بعد از آنکه قسم خورد که دیگر این کارها اتفاق نخواهند افتاد و اگر اما دوباره اتفاق افتند سپس داوطلبانه از تمام حقوق یک شوهر صرفنظر می‌کند و دوباه به لیزا آزادی کامل خواهد داد!
کارِنین: بله ــ اما برای یک زن که توسط ازدواج محدود است معنی آزادی چیست؟
آنا پاوونا: این ازدواج منحل خواهد گشت. فِدیا قول داده است به طلاق رضایت دهد، و ما بر آن پافشاری می‌کنیم.
کارِنین: اما یلیزاوتا آندرهیِونا او را خیلی دوست داشت!
آنا پاوونا: آه، عشق لیزا در معرض چنین آزمایش‌های سختی قرا گرفته بود، طوریکه از او بزحمت چیزی باقیمانده است. فِدیا یک می‌گسار است، او به لیزا دروغ گفت و خیانت کرد. آیا لیزا می‌تواند چنین مردی را هنوز هم دوست داشته باشد؟
کارِنین: عشق همه چیز را می‌بخشد.
آنا پاوونا: شما می‌گویید عشق ــ اما چطور باید یک چنین آدم ضعیفی را دوست داشت که به هیچ وجه نمی‌شود به او اعتماد کرد! کاری که حالا دوباره انجام داده است! او به در نگاه می‌کند و با عجله ادامه می‌دهد: تمام مدیریت اقتصادی به هم ریخته است، همه چیز به رهن گذاشته شده و یک گروشن در خانه نیست. عمو سرانجام دو هزار روبل فرستاد تا حداقل بهرۀ وام‌ها پرداخت شود. فِدیا با پول ناپدید می‌شود و دیگر خود را نشان نمی‌دهد. زن با فرزند بیمار آنجا نشسته و انتظار می‌کشد و انتظار می‌کشد، و عاقبت یک نامه از او می‌رسد، زن باید برایش لباس‌زیر و پوشاک بفرستد.
کارِنین: بله، بله، من می‌دانم.
ساشا و لیزا داخل می‌شوند.
آنا پاوونا: خب، می‌بینی ــ با صدا کردن تو ویکتور میخائیلوویچ ظاهر شده.
کارِنین: بله ... البته کمی تأخیر داشتم ... به دو خواهر سلام می‌دهد.
لیزا: من از شما متشکرم. من یک خواهش بزرگ از شما دارم. من هیچ کس دیگری را ندارم که این موضوع را با او در میان بگذارم.
کارِنین: من با کمال میل در خدمتم.
لیزا: شما همه چیز را می‌دانید.
کارِنین: بله، من همه چیز را می‌دانم.
آنا پاوونا: من شماها را تنها می‌گذارم. به ساشا: بیا، ما می‌خواهیم آنها را تنها بگذاریم. با ساشا خارج می‌شود.
لیزا: او برایم یک نامه نوشت و در آن می‌گوید که رابطه‌مان را تمام شده می‌بیند. من خیلی ... او با زور جلوی اشگ‌هایش را می‌گیرد ... چنان آزرده خاطر بودم، که من ... حالا، در یک کلام، من تصمیم گرفتم از او جدا شوم. و من به او پاسخ دادم که من پیشنهادش را می‌پذیرم.
کارِنین: و حالا از تصمیم‌تان دوباره پشیمانید؟
لیزا: بله، من احساس می‌کنم آنچه که کردم اشتباه بود، و اینکه نمی‌توانم خودم را از او جدا سازم. هر چیزی جز این! حالا، و ... ویکتور، من می‌خواستم از شما خواهش کنم این نامه را به او بدهید ... نامه را به او بدهید و بگویید ... و او را برگردانید ...
کارِنین شگفت‌زده: بله، اما چطور؟
لیزا: به او بگویید که من از او خواهش می‌کنم که همه چیز را فراموش کند و به خانه بازگردد. من می‌توانستم نامه را راحت برایش پست کنم اما او را می‌شناسم: اولین حرکتش مانند همیشه خوب است، سپس اما یک تأثیر خارجی دخالت می‌کند، او نظرش تغییر می‌کند و متفاوت از آنچه می‌خواست عمل می‌کند.
کارِنین: من هر کاری از دستم برآید انجام می‌دهم.
لیزا: شاید شما تعجب کنید که چرا من حالا برای چنین کاری از شما خواهش می‌کنم ...
کارِنین: نه ... یعنی، من می‌خواهم صادق باشم؛ بله، من تعجب می‌کنم ...
لیزا: اما شما از من عصبانی نیستید؟
کارِنین: آیا مگر می‌توانم از شما عصبانی باشم؟
لیزا: من به این دلیل از شما خواهش کردم، زیرا می‌دانم که شما او را دوست دارید.
کارِنین: او و شما را. شما خوب می‌دانید که من بخاطر شما او را دوست دارم، و بخاطر اینکه به من اطمینان دارید از شما متشکرم. من هر کاری از دستم برآید انجام خواهم داد.
لیزا: من این را می‌دانم. من همه چیز را به شما خواهم گفت: من امروز در پیش آفرِموف بودم تا بفهمم که او کجاست. به من گفته می‌شود که او پیش کولی‌ها رانده است. و این همان چیزیست که من از آن می‌ترسم، این جاذبۀ ماجراجویانه و بی بند و بار. من می‌دانم که اگر در زمان مناسب جلوی او گرفته نشود کاملاً به بیراهه می‌رود. جلوی این کار باید گرفته شود. پس می‌خواهید به پیش او برانید؟
کارِنین: البته، فوری.
لیزا: به آنجا برانید، او را پیدا کنید، و به او بگویید که همه چیز فراموش شده است و من منتظر او هستم.
کارِنین بلند می‌شود: اما کجا باید بدنبالش بگردم؟
لیزا: او در پیش کولی‌هاست. من خودم آنجا بودم. من روی پله ایستاده بودم و می‌خواستم نامه را به داخل خانه بندازم، اما نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم از شما خواهش کنم ... آدرس اینجاست. بنابراین به او بگویید که باید برگردد، که همه چیز خوب و فراموش شده است. این کار را بخاطر دوست داشتن او و بخاطر دوستیِ با من انجام دهید.
کارِنین: من هر کاری از دستم برآید انجام می‌دهم. تعظیم می‌کند و می‌رود.
لیزا تنها: من نمی‌توانم، من نمی‌توانم. هر چیزی جز این ... من نمی‌توانم.
ساشا داخل می‌شود: خب، او را به آنجا فرستادی؟ لیزا به نشانۀ آری سرش را تکان می‌دهد. و او واقعاً بدنبالش می‌گردد؟
لیزا: البته.
ساشا: چرا تصادفاً او را؟ من این را نمی‌فهمم.
لیزا: پس چه کسی را؟
ساشا: اما خودت می‌دونی که او عاشق توست.
لیزا: این یک بار بود و خیلی وقت است که تمام شده. به نظر تو از چه کسی باید بجز او خواهش می‌کردم؟ آیا فکر می‌کنی که فِدیا برمی‌گردد؟
ساشا: من در این مورد مطمئنم، چونکه او ...
آنا پاوونا داخل می‌شود، ساشا ساکت می‌شود: ویکتور میخائیلوویچ کجاست؟
لیزا: او رفت.
آنا پاوونا: بکجا؟
لیزا: من خواهش کردم کاری برایم انجام دهد.
آنا پاوونا: کاری انجام دهد؟ چرا اینقدر مرموز؟
لیزا: اصلاً مرموز نیست. من از او خواهش کردم شخصاً یک نامه به فِدیا بدهد.
آنا پاوونا: به چه کسی؟ به فِدیا؟ به شوهرت؟
لیزا: بله.
آنا پاوونا: من فکر کردم که شماها تمام روابط را با یکدیگر قطع کردید؟
لیزا: من نمی‌تونم خودمو از او جدا کنم.
آنا پاوونا: چی؟ پس باید همه چیز دوباره از نو شروع بشه؟
لیزا: من می‌خواستم تمام کنم، من این تلاش را کردم، اما نمی‌تونم. هر چیزی شما بخواهید، فقط جدایی از او نه.
آنا پاوونا: بنابراین می‌خواهی که او دوباره برگردد؟
لیزا: بله.
آنا پاوونا: تو می‌خواهی این انسان منزجر کننده را دوباره به خانه‌ات برگردانی؟
لیزا: ماما، من از شما خواهش می‌کنم از شوهرم با این لحن صحبت نکنید.
آنا پاوونا: او شوهر تو بود.
لیزا: نه، او هنوز هم است.
آنا پاوونا: این اسراف کننده، این میگسار، این هرزه ــ آیا واقعاً نمی‌تونی از او جدا بشی؟!
لیزا: ماما، چرا من را اینطور عذاب می‌دهید؟ من به هر حال به اندازه کافی برایم سخت است، و به نظر می‌رسد که شما قصد دارید آن را برایم سخت‌تر کنید.
آنا پاوونا: من عذابت می‌دم؟ بسیار خوب، پس می‌تونم برم. من دیگه نمی‌تونم این را بیشتر ببینم. لیزا سکوت می‌کند. من می‌بینم که شماها منو در اینجا نمی‌خواهید، که من سر راه شماها هستم. آیا این یک زندگی‌ست! من نمی‌تونم شماها را درکم کنم؛ هر لحظه یک چیز جدید! اول می‌خواهی طلاق بگیری، سپس ناگهان تصمیم می‌گیری این انسان را به اینجا بخوانی، که عاشق توست ...
لیزا: اینطور نیست.
آنا پاوونا: پس چطور است؟ کارِنین اما از تو خواستگاری کرد ــ و تو او را بعنوان پیام‌رسان پیش شوهرت فرستادی! آیا می‌خواهی حس حسادت او را تحریک کنی؟
لیزا: ماما، این چیزی که شما می‌گویید وحشتناک است. منو راحت بذارید!
آنا پاوونا: خیلی خوبه ــ مادرت را از خانه بیرون می‌کنی، و آقای شوهر بی‌مصرفت را باشکوه به خانه برمی‌گردونی. باشه من می‌رم، من می‌رم. بدرود، خدا حفظ‌تان کند. هرچه می‌خواهید انجام دهید. می‌رود، در را پشت سر خود محکم می‌بندد.
لیزا بر روی یک صندلی فرو می‌رود: فقط این کم بود!
ساشا: انقدر سخت نگیر ــ همه چیز دوباره خوب خواهد شد. ما ماما را بعداً آرام خواهیم کرد.
آنا پاوونا از کنار آنها عبور می‌کند: دونیاشکا، چمدان سفری من!
ساشا: ماما، گوش کنید ... در حال چشمک زدن به خواهر بدنبال مادرش می‌رود، آنا پاوونا.
پرده می‌افتد
 
دومین صحنه
در اتاقِ کولی‌ها. گروه کُر آواز می‌خواند. فِدیا با صورتِ به سمت بالا چرخیده بر روی مبل راحتی دراز کشیده است. اَفرموف با پاهای گشاده از هم در مقابلِ خوانندۀ اصلی بر روی یک صندلی نشسته است. دور میز یک افسر؛ بر روی میز یک بطر شامپاین با لیوان‌ها. در کنار همان میز یک نوازنده نشسته است که یادداشت می‌کند.
 
اَفرموف: فِدیا، خوابی؟
فِدیا بلند می‌شود: حرف نزن! حالا "شفق سرخ " می‌آید ...
مرد کولی: هنوز نه، فئودور وازیلیِویچ. حالا اول ماشا یک سولو خواهد خواند.
فِدیا: خوبه ــ اما بعد باید شماها "شفق سرخ" را بخونید. دوباره دراز می‌کشد.
افسر: من پیشنهادِ "به روز فکر می‌کنی" را می‌دهم.
مرد کولی: آقایان با این پیشنهاد مشکلی ندارند؟
اَفرموف: فقط انجامش بده
افسر به نوازنده: چه چیزی یادداشت کردید؟
نوازنده: آدم نمی‌تونه باهاش بیاد. شما هر بار آن را متفاوت می‌خوانید، همیشه در یک تونالیتۀ متفاوت. برای مثال اینجا. او دیگران را فرامی‌خواند؛ به یک زن کولی که به او نگاه می‌کند: اینطور درسته؟ او آواز می‌خواند.
زن کولی: کاملاً درسته! خیلی خوب!
فِدیا اعتراض می‌کند: او یک مزخرفِ زیبا را یادداشت می‌کند ــ او تمام اپرا را خراب خواهد کرد. خب، ماشا، شروع کن، "به روز فکر می‌کنی" را بخوان! گیتار را هم بردار! بلند می‌شود، مستقیم روبروی او می‌نشیند و به چشم‌هایش نگاه می‌کند. ماشا آواز می‌خواند.
فِدیا: فوق‌العاده! آفرین ماشا! خب، و اکنون "شفق سرخ" می‌آید.
اَفرموف: نه، صبر کن ــ اول "آواز گور" من می‌آید!
افسر: چرا آن را "آواز گور" می‌نامید؟
اَفرموف: زیرا من در وصیت‌نامه‌ام تعیین می‌کنم که کولی‌ها این ترانه را در تشییع جنازه‌ام باید بخوانند. به محض اینکه شروع کنند به خواندنِ "تو دغلبازِ من ..." من از قبر بیرون می‌پرم و دوباره زنده‌ام. می‌فهمی؟ به نوازنده: شما باید این را یادداشت کنید! ... خوب، شروع کن! کولی‌ها آواز می‌خوانند. آه، خیلی زیبا بود! و حالا بخوانید: "آه، شما هموطنان شجاع من!"
کولی‌ها آواز می‌خوانند. اَفرموف فقط در بین دو بیتی که توسط گروه کُر خوانده می‌شود می‌خواند. کولی‌ها لبخند می‌زنند، کف می‌زنند و به خواندن ادامه می‌دهند. اَفرموف می‌نشیند؛ آهنگ تمام شده است.
کولی‌ها: آفرین، میخائیل آلکساندرویچ ــ مانند یک کولی واقعی!
فِدیا: خب، حالا عاقبت "شفق سرخ" را بخونید. کولی‌ها می‌خوانند. من به این می‌گم ترانه! باشکوه، آسمانی، شگفت‌انگیز! داخلش چه چیزهایی نهفته است! چقدر آدم را هیجان‌زده می‌کند ــ حیف که آدم نمی‌تواند تا ابد اینطور در خلسه خوش بگذراند!
نوازنده یادداشت می‌کند: بله بسیار نغز.
فِدیا: شما نغز می‌گویید؟ مهمتر از همه واقعی بودنش است، واقعی!
اَفرموف: خوب، حالا می‌تونید استراحت کنید. گیتار را بردارید و کنار کاتیا بشینید.
نوازنده: در اصل این بسیار ساده است، اما این ریتم!
فِدیا یک حرکت تحقیرآمیز با دست انجام می‌دهد، سپس به سمت ماشا می‌رود و در کنار او بر روی مبل راحتی می‌نشیند: آه، ماشا، ماشا، با قلب من چه کردی!
ماشا: چه کردم؟ آیا هنوز می‌دانید به چه خاطر من از شما خواهش کردم؟
فِدیا: منظورت پوله؟ او از جیب شلوارش پول درمی‌آورد. بفرما، بگیر! ماشا می‌خندد، پول را می‌گیرد و در پشت پارچۀ سینه‌اش فرو می‌کند. به کولی‌ها: انسان باید در این رابطه آشنا باشد: اول به چشم یکی آسمان را جادو می‌کند، و سپس برای یک انعام از او گدایی می‌کند. دختر، تو اصلاً نمی‌دونی که چکار می‌کنی!
ماشا: من این را خوب می‌دونم، یک چیز را با اطمینان می‌دونم: وقتی من کسی را دوست داشته باشمْ برایش بخصوص خیلی زیبا می‌خونم.
فِدیا: آیا مگه منو دوست داری؟
ماشا: قطعاً!
فِدیا: چه باشکوه! زن را می‌بوسد. زن کولی و کولی‌ها خارج می‌شوند. فقط زوج‌ها باقی‌می‌مانند. اَفرموف و کاتیا، افسر با ساشا و فِدیا با ماشا. نوازنده می‌نویسد. یک کولی یک والس را ناشیانه با گیتار می‌نوازد. من اما متأهل هستم. کُر به تو اجازۀ این کار را نخواهد داد ...
ماشا: گروه کُر چه اهمیتی برایم دارد؟ من فقط به قلبم و عشق گوش می‌کنم، کسی را که می‌خواهم.
فِدیا: آه، حالِ قلب من خوب است! و حالِ قلب تو؟
ماشا: من هم احساس خوبی دارم. وقتی ما مهمان‌های مهربانی داریم باید هم احساس خوبی داشته باشیم.
مرد کولی داخل می‌شود، به فِدیا: یک آقا سراغ شما را می‌گیرد.
فِدیا: چه آقایی؟
مرد کولی: من او را نمی‌شناسم. او لباس مرغوبی بر تن دارد، پالتوی خز سمور پوشیده است.
فِدیا: یک آقای محترم! خوب، بگذار داخل شود.
اَفرموف: چه کسی باید تو را اینجا جستجو کند؟
فِدیا: خدا می‌داند! چه کسی می‌تواند اشتیاق دیدنم را داشته باشد؟ کارِنین داخل می‌شود و به اطراف نگاه می‌کند. آه، ویکتور! من اصلاً انتظار دیدن تو را در اینجا نداشتم! پالتویت را دربیار. چه اتفاقی تو را به اینحا کشانده؟ خب، بشین! می‌خواهی آهنگ "شفق سرخ" را بشنوی؟
کارِنین به زبان فرانسه: من می‌خواهم بدون شاهد با تو صحبت کنم.
فِدیا: در چه موردی؟
کارِنین به زبان فرانسه: من از خانۀ تو می‌آیم، همسرت این نامه را به من سپرد، و سپس ...
فِدیا نامه را می‌گیرد، آن را می‌خواند، به پیشانی‌اش چین می‌اندازد و لبخند می‌زند سپس دوستانه می‌پرسد: کارِنین، بگو ــ تو می‌دونی که در نامه چه نوشته شده است؟
کارِنین: من این را می‌دانم، و من می‌خواهم به تو بگویم ...
فِدیا: ایست، ایست! اولاً فکر نکن که من مست هستم و نمی‌دونم که چه می‌گم. حتی اگر هم مست باشم ــ من این جریان را خیلی واضح می‌بینم. خوب حالا! تو باید به من چی بگی؟
کارِنین: من باید تو را پیدا می‌کردم که به تو بگویم یلیزاوتا آندرهیِونا در انتظار توست. من باید از تو خواهش کنم که همه چیز را فراموش کنی و پیش او برگردی.
فِدیا در سکوت به او گوش می‌سپارد و در این حال در چشمان او نگاه می‌کند: من فقط نمی‌فهمم چرا اتفاقاً تو ...
کارِنین: یلیزاوتا آندرهیِونا خدمتکار را بدنبالم فرستاد و از من خواهش کرد ...
فِدیا: هوم ...
کارِنین: اما من نه فقط به سفارش همسرتْ بلکه همچنین به خواست خودم آمدم: با من به خانه بیا!
فِدیا: تو از من بهتری. آه، مزخرف، من چی می‌گم: از من بهتر بودن که سخت نیست، چون من یک آدم بدردنخور هستم ــ تو یک انسان خوب و نجیبی هستی. و فقط این به تنهایی باعث می‌شه که من تصمیمم را تغییر ندهم. اما این تنها دلیل نیست: من نمی‌تونم این کار را انجام دهم، و نمی‌خوام این کار را بکنم ... من چطور می‌تونم در این وضعیت حالا به آنجا برم؟
کارِنین: تو حالا همراهِ من پیش من می‌آیی. من می‌گذارم به او بگویند که تو برمی‌گردی، و فردا ...
فِدیا: و فردا چی؟ من همیشه من خواهم ماند، او هم او می‌ماند. به سمت میز می‌رود و می‌نوشد. بهترین کار کشیدنِ فوریِ دندان است. من به او گفتم که اگر یک بار دیگر قولم را بشکنم باید ارتباطش را با من قطع کند. این اتفاق افتاد ــ و بنابراین همه چیز تمام شده است.
کارِنین: برای تو، اما نه برای او.
فِدیا: چقدر عجیب است که اتفاقاً تو به خودت اینقدر زحمت می‌دی که ما را دوباره به هم برسونی! کارِنین می‌خواهد برای پاسخ دادن چیزی بگوید؛ ماشا داخل می‌شود. فِدیا حرف کارِنین را قطع می‌کند. حالا گوش بده که چطور ماشا "آواز گل کتان" را می‌خواند! ماشا!
کولی‌ها جمع می‌شوند.
ماشا زمزمه می‌کند: اسم او چیست؟
فِدیا می‌خندد: اسم او چیست؟ او آقای ویکتور میخائیلوویچ کارِنین نامیده می‌شود.
کولی‌ها یک آواز خوشامدگویی می‌خوانند. کارِنین با خجالت گوش می‌دهد و آهسته می‌پرسد که چقدر پول باید بدهد. خب، بیست و پنج بده. کارِنین پول را می‌دهد. عالی! حالا "آواز گل کتان"!
کولی‌ها آواز می‌خوانند. کارِنین بدون جلب توجه خود را از آنجا دور می‌سازد.
فِدیا به اطراف نگاه می‌کند: کارِنین کجاست؟ به مأموریت رفت؟ خب، شیطان او را ببرد. کولی‌ها در اتاق پراکنده می‌شوند. فِدیا در پیش ماشا می‌نشیند. می‌دونی او چه کسی‌ست؟
ماشا: من نامش را شنیده بودم.
فِدیا: او شریف‌ترین مرد در زیر آفتاب است. او می‌خواست من را با خود ببرد ــ به خانه، به پیش همسرم. همسرم منِ احمق را دوست دارد ــ و من در اینجا چنین لودگی‌ای می‌کنم!
ماشا: این خیلی اشتباه است. تو باید به آنجا برانی و همسرت را ناخشنود نسازی.
فِدیا: تو می‌گی من باید این کار را بکنم ــ و من می‌گم: نه، من این کار را نمی‌کنم!
ماشا: البته اگه تو همسرت را دوست نداری این کار بی‌معنی است. عشق چیز عجیب و غریبی است.
فِدیا: تو این را از کجا می‌دونی؟
ماشا: خوب می‌دونم دیگه.
فِدیا: منو ببوس دختر! و شماها ... به کولی‌ها ... یک بار دیگه "آواز گل کتان" را بخونید و بعد تمام کنید! کولی‌ها یک آهنگ می‌خوانند. آه، این زیباست! اگر فقط آدم دوباره بیدار نمی‌گشت! اگر آدم می‌توانست اینطور بمیرد!
پرده می‌افتد
 
سومین صحنه
دو هفته بعد. در پیش لیزا. کارِنین و آنا پاوونا در اتاق غذاخوری نشسته‌اند. ساشا داخل می‌شود.
 
کارِنین: خوب، حال بچه چطور است؟
ساشا: دکتر می‌گوید که دیگر خطری نیست. فقط باید از سرماخوردگی پیشگیری کرد.
آنا پاوونا: خوب، و لیزا کاملاً ضعیف شده است.
ساشا: دکتر می‌گوید که یک آنژین خفیف است. این چه است؟ به یک سبد کوچک اشاره می‌کند.
آنا پاوونا: انگور. ویکتور آن را آورده است.
کارِنین: خواهش می‌کنم، میل بفرمایید.
ساشا: لیزا انگور دوست داره. او خیلی عصبی شده است.
کارِنین: جای تعجب نیست: دو شب بدون خواب، بدون غذا!
ساشا لبخندزنان: و شما هم همینطور!
کارِنین: این متفاوت است.
دکتر و لیزا داخل می‌شوند.
دکتر صریح: بنابراین ما این کار را انجام می‌دهیم: وقتی او در خواب نیست کمپرس را هر نیم‌ساعت عوض کنید. اما وقتی خواب است مزاحمش نشوید. و مراقب دمای یکنواخت اتاق باشید ...
لیزا: و اگر دوباره نتونست نفس بکشه؟
دکتر: بعید است که دوباره اتفاق بیفتد. اگر چنین شدْ سپس از دستگاهِ بخور استفاده کنید. از پودرها یک بار صبح و یک بار عصر به او بدهید. من نسخه را حالا می‌نویسم.
آنا پاوونا: دکتر، آیا نمی‌خواهید یک لیوان چای بنوشید؟
دکتر: نه متشکرم، بیمارانم منتظرند.
دکتر پشت میز می‌نشیند. ساشا ورق کاغذ و جوهر می‌آورد.
لیزا: بنابراین واقعاً دیفتری نیست؟
دکتر لبخندزنان: محال است. می‌نویسد.
کارِنین به لیزا: خوب، حالا اما یک لیوان چای برایتان مفید است، یا، خیلی بهتر است بروید و استراحت کنید! تو آینه نگاه کنید ببینید چطور دیده می‌شوید!
لیزا: حالا دوباره جان تازه گرفتم. من از شما متشکرم. آدم اینجا می‌بیند که یک دوست واقعی چیست! و دست او را می‌فشرد. ساشا ناخشنود کنار می‌رود. دوست عزیز تشکرم را قبول کنید. شما واقعاً به من ...
کارِنین: مگر من چکار بزرگی انجام دادم؟ شما دلیلی برای تشکر کردن از من ندارید.
لیزا: و چه کسی شب‌هایش را قربانی کرد، چه کسی این گنجایش را به ما داد؟
کارِنین: من توسط این یقین که خطر برای سلامتی میشا از میان است به اندازه کافی پاداش دریافت کردم، و بخصوص توسط لطف شما.
لیزا دست او را مجدداً می‌فشرد و لبخندزنان یک سکۀ طلا را که در دست دارد به او نشان می‌دهد.
لیزا در حال لبخندزنان: این برای دکتر است ــ فقط نمی‌دانم که چطور آن را به او بدهم.
کارِنین: من هم این را نمی‌دانم.
آنا پاوونا: شما چه چیز را نمی‌دانید؟
لیزا: که چطور آدم به دکتر پول بدهد. او زندگی من را نجات داد و من به او پول می‌دهم! این چیز ناگواری است ...
آنا پاوونا: بده به من، من می‌خواهم آن را به او بدهم. من این کار را می‌دانم. این کار خیلی ساده است.
دکتر بلند می‌شود و نسخه را تحویل می‌دهد: بنابراین این پودرها را در یک قاشق غذاخوری با آب جوشیده حل می‌کنید و به کودک می‌دهید، و سپس ... به صحبت ادامه می‌دهد. کارِنین در پشت میز مشغول نوشیدن چای است. آنا پاوونا و ساشا جلو می‌روند.
ساشا: من نمی‌تونم این هیاهو را تماشا کنم. بنظر می‌رسد که لیزا کاملاً عاشق اوست.
آنا پاوونا: آیا به این خاطر تعجب می‌کنی؟
ساشا: نفرت‌انگیز!
دکتر از همه خداحافظی می‌کند و خارج می‌شود. آنا پاوونا او را همراهی می‌کند.
لیزا به کارِنین: حالا بچه خیلی مهربونه. به محض اینکه حالش بهتر شد شروع کرد به لبخند زدن و پُرگویی کردن. من حالا پیش او می‌روم ــ و با این حال دلم نمی‌آید شما را ترک کنم.
کارِنین: اول چای بنوشید، کمی غذا بخورید.
لیزا: من فعلاً به چیزی نیاز ندارم. بعد از این همه ترس حالا احساس خوبی دارم. حق حق می‌گرید.
کارِنین: حالا تازه می‌بینید که چقدر خسته هستید!
لیزا: من خیلی خوشحالم! آیا می‌خواهید بچه را ببینید؟
کارِنین: با کمال میل.
لیزا: با من بیایید. هر دو خارج می‌شوند.
آنا پاوونا به پیش ساشا برمی‌گردد: چرا اینطور عصبانی نگاه می‌کنی ... دکتر با رضایت پولش گرفت ــ تقریباً آن را قاپید!
ساشا: واقعاً نفرت‌انگیز. حالا حتی او را به اتاق بچه برده است. انگار که او شوهر یا دامادش است.
آنا پاوونا: این چه اهمیتی برای تو دارد؟ چرا اینقدر عصبانی می‌شی؟ یا شاید تو می‌خواهی با او ازدواج کنی؟
ساشا: من؟ با این چوب دراز؟ خدا می‌داند با چه کسیْ فقط با او نه. من حتی این فکر به ذهنم هم خطور نکرده. من فقط درست نمی‌دانم که لیزاْ که هنوز زن فِدیا است با یک مرد غریبه چنین رابطۀ صمیمانه‌ای داشته باشد.
آنا پاوونا: اما او که غریبه نیست، او دوست دوران جوانی‌اش است.
ساشا: من در لبخند الیزا می‌بینم، از نگاه‌هایشان می‌فهمم که عاشق هم هستند.
آنا پاوونا: تو به این خاطر تعجب می‌کنی؟ او در طول بیماریِ بچه بسیار همدردی از خود نشان داد، او بسیار همدردانه در کنار لیزا ایستاد ــ خوب، لیزا هم خود را برای تشکر کردن موظف می‌داند. علاوه بر این، چرا نباید لیزا عاشق ویکتور شود و با او ازدواج کند؟
ساشا: این وحشتناک خواهد بود! نفرت‌انگیز، وحشتناک!
کارِنین و لیزا داخل می‌شوند. کارِنین بی سر و صدا خداحافظی می‌کند. ساشا ناخشنود می‌رود.
لیزا به مادر: ساشا مشکلی داره؟
آنا پاوونا: من واقعاً نمی‌دونم.
لیزا بی‌کلام آه می‌کشد.
پرده می‌افتد
 
چهارمین صحنه
اتاق مطالعۀ اَفرموف، لیوان‌های از شراب پُر شده بر روی میز، مهمان‌ها. اَفرموف، فِدیا و استاخوف ــ یک مرد با موهای بلند و پشم‌آلود، بوتکیویچ ــ با صورتی تراشیده، کوروتکوف ــ یک انسان با طبیعتی انگلی.
 
کوروتکوف: و من به شماها می‌گم که "لا بِل بوآ" برندۀ مسابقه است! من این مادیان را بهترین اسب در اروپا می‌دانم. شرط می‌بندید؟
استاخوف: حرف نزن دوست قدیمی. تو خوب می‌دونی که هیچکس حرفت را باور نمی‌کند. چه کسی باید با تو شرط ببندد؟
کوروتکوف: من به تو می‌گم که "ویندروزِه" تو در برابر "لا بِل بوآ" من هیچ است!
اَفرموف: دعوا نکنید. من می‌خوام اینجا آرامش داشته باشم. از فِدیا بپرسید او یک خبره است.
فِدیا: هر دو اسب خوب هستند. بستگی به سوارکار دارد.
استاخوف: گوسِف یک کلاهبردار است، باید مراقب او بود.
کوروتکوف فریاد می‌زند: مطلقاً اینطور نیست!
فِدیا: عصبانی نشید ــ من این اختلاف را حل می‌کنم. چه کسی دِربی را برد؟
کوروتکوف: بله، اما این کاملاً بی‌معناست، آن تصادفی بود. اگر کراکوس بیمار نمی‌شد، می‌بینی ...
یک خدمتکار مرد داخل می‌شود.
اَفرموف: چه خبره؟
خدمتکار: یک خانم آنجا است، و سراغ فئودور وازیلیِویچ را می‌گیرد.
اَفرموف: چه خانمی؟
خدمتکار: من این را نمی‌دانم. یک خانم واقعی‌ست.
اَفرموف: فِدیا، یک خانم می‌خواهد با تو حرف بزند.
فِدیا وحشت‌زده: چه کسیست؟
اَفرموف: او این را نمی‌داند.
خدمتکار: آیا باید خانم را به تالار هدایت کنم؟
فِدیا: صبر کن، من اول می‌خواهم ببینم که او چه کسی‌ست. می‌رود.
کوروتکوف: چه کسی می‌تونه باشه؟ احتمالاً ماشا ...
استاخوف: کدام ماشا؟
کوروتکوف: ماشا، زن کولی ــ او از سر تا پا عاشق فِدیا شده است.
استاخوف: یک دختر باشکوه. و چه قشنگ آواز می‌خواند!
اَفرموف: فوق‌العاده! او و تانیوشا ــ اینها اولین ستاره‌های ما هستند. آنها و پیوتر دیروز با هم آواز خواندند.
استاخوف: یک پسر خوش‌شانس، این ...
اَفرموف: چون زن‌ها او را دوست دارند؟ من همه آنها را به او هدیه می‌دهم.
کوروتکوف: من نمی‌تونم کولی‌ها را تحمل کنم، من هیچ چیز زیبایی در آنها نمی‌بینم.
بوتکیویچ: حرف نزن!
کوروتکوف: من تمام آنها را برای فقط یک زن فرانسوی می‌دهم.
اَفرموف: خب، تو هم بعنوان آدم خوش‌اشتها مشهوری. من می‌خواهم ببینم که او کیست. می‌رود.
استاخوف: اگر ماشا استْ او را به اینجا بیار، او می‌تواند برایمان آواز بخواند. در حال حاظر خبر زیادی از کولی‌ها نیست. تانیوشا قبلاً یک زن دولتی بود، لعنت بر شیطان!
بوتکیویچ: آنها کارشان را بدتر از گذشته انجام نمی‌دهند.
استاخوف: اینطور فکر می‌کنی؟ آنها دیگر آهنگ‌های درست و حسابی را دیگر نمی‌خوانند، بلکه همیشه فقط این ترانه‌های عاشقانه ناچیز را.
بوتکیویچ: همچنین ترانه‌های عاشقانه بسیار زیبایی هم وجود دارند.
کوروتکوف: می‌خواهی شرط ببندی: من می‌گذارم که ماشا چیزی بخواند ــ و تو تشخیص نخواهی داد که آیا آن یک آهنگ یا یک عاشقانه است!
استاخوف: این کوروتکوف بدون شرط‌بندی نمی‌تونه زندگی کنه!
اَفرموف داخل می‌شود: آقایان، او ماشا نیست. تالار نامرتب است، او باید خانم را در اینجا پذیرایی کند. بریم به اتاق بیلیارد.
همه می‌روند. فِدیا و ساشا داخل می‌شوند.
ساشا دستپاچه: ببخش، فِدیای عزیز، اگر من بی‌موقع آمدم، اما بخاطر خدا به من گوش کن! صدایش می‌لرزد. فِدیا در اتاق به اینسو و آنسو می‌رود؛ ساشا نشسته و او را نگاه می‌کند. فِدیا، به خانه برگرد!
فِدیا: عزیزم، ساشا کوچولو، من می‌تونم خیلی خوب تو را درک کنم، و من اگر جای تو بودم همین کار را می‌کردم؛ من هیچ چیزی را امتحان نگشته نخواهم گذاشت تا همه چیز را دوباره به حالت عادی برگردونم. اما اگر تو، دختر کوچولوی عزیز، در موقعیت من باشی ــ  این کمی عجیب به نظر می‌آید، چیزی را که می‌گویم ــ، تو مطمئناً با احساسِ نَرمت مانند من رفتار خواهی کرد: تو راه خودت را خواهی رفت تا مزاحم سعادت دیگران نشوی ...
ساشا: چرا مزاحمت؟ آیا لیزا اصلاً می‌تواند بدون تو زندگی کند؟
فِدیا: آه، ساشا، فرزند عزیزم، او می‌تواند این کار را بکند، او می‌تواند این کار را بکند، و او سعادتمند خواهد گشت، خیلی سعادتمندتر از با من بودن!
ساشا: هرگز!
فِدیا: بنظر تو اینطور می‌رسد. دست ساشا را در دست می‌گیرد. خوب، از این موضوع بگذریم ــ نکته اصلی این است که من نمی‌تونم برگردم! یک قطعه مقوا بردار، آن را اینطور یا آنطور خم کن: نود و نه بار آن را به جلو و عقب خم می‌کنی و مقوا کامل می‌ماند، و در صدمین بار مقوا دو تکه می‌شود. بین من و لیزا هم اینطور بود. در چشم‌هایش نگاه کردن برایم بیش از حد ناگوار است. و همچنین نگاه کردن به چشم‌های شماها. باور کن!
ساشا: نه، نه.
فِدیا: تو می‌گی نه ــ و تو خودت هم می‌دونی که همینطور است.
ساشا: من می‌تونم فقط در مورد خودم قضاوت کنم: اگر من بجای لیزا بودم و تو اینطور صحبت می‌کردی، همانطور که حالا صحبت می‌کنی ــ این برای من وحشتناک بود.
فِدیا: بله، برای تو ...
سکوت. هر دو سرگشته.
ساشا بلند می‌شود: بنابراین باید آنطور بشود که تو می‌گویی؟
فِدیا: باید اینطور بشود.
ساشا: فِدیا، برگرد!
فِدیا: ساشای عزیزم، من صادقانه از تو متشکرم. یاد تو همیشه برایم عزیز و ارزشمند خواهد ماند ... اما ... بدرود، خوبِ من، بذار ببوسمت! پیشانی او را می‌بوسد.
ساشا متأثر: نه، من نمی‌خوام خداحافظی کنم، من باور نمی‌کنم و نمی‌خوام باور کنم ... فِدیا ...
فِدیا: خوب، پس گوش کن. اما قول بده آنچه به تو می‌گم را به کسی نخواهی گفت. آیا در این مورد به من قول می‌دی؟
ساشا: البته.
فِدیا: خوب ساشا، بنابراین گوش کن: البته من شوهر لیزا هستم، و پدر فرزندش ــ و با این حال برای لیزا زائد هستم ــ ایست؛ ایست، حرفم را قطع نکن! تو فکر می‌کنی که من حسادت می‌کنم: به هیچ وجه! اولاً حقی برای حسادت کردن ندارم و دوماً دلیلی برای این کار ندارم. ویکتور کارِنین دوست قدیمی او است و همچنین دوست من. و او لیزا را دوست دارد، و لیزا او را دوست دارد.
ساشا: اینطور نیست!
فِدیا: اینطور است ــ او ویکتور را دوست دارد، درست مانند یک زنِ شایسته و از نظر اخلاقی حساس و وفاداریِ زناشویی نسبت به شوهرش را حفظ می‌کند. اما او ویکتور را طور دیگر دوست خواهد داشت، به محض اینکه این مانع ... او به خودش اشاره می‌کند ... حذف شده باشد. و من آن را حذف خواهم کرد، و آنها سعادتمند خواهند بود. صدایش می‌لرزد.
ساشا: فِدیا، اینطور صحبت نکن!
فِدیا: تو خوب می‌دونی که جریان همینطور است، و من بخاطر سعادت او خوشحال خواهم شد و به خودم خواهم گفت که من هیچ کار بهتری از این نمی‌توانستم انجام بدم. من برنمی‌گردم، من به آنها آزادی کامل می‌دم و از تو خواهش می‌کنم که این را به آنها بگویی. و حالا، صحبت نکن، صحبت نکن، و بدرود!
او سر ساشا را می‌بوسد و در را باز می‌کند.
ساشا: فِدیا، من کاملاً به وجد آمدم!
فِدیا: به سلامت، به سلامت! ساشا می‌رود. بسیار عالی، بسیار ممتاز! زنگ می‌زند. خدمتکار ظاهر می‌شود. آقایان را صدا کنید ... تنها. اینطور درست بود!
اَفرموف داخل می‌شود: خوب، کارت با او تمام شد؟
فِدیا: بسیار عالی! او اطمینان داد، قسم خورد! کاملاً عالی. بقیه کجا هستند؟
اَفرموف: آنها بیلیارد بازی می‌کنند.
فِدیا: خوب، برویم پیش آنها ــ یک ساعت می‌خواهیم به خودمون فرصت بدیم.
پرده می‌افتد
 
پنجمین صحنه
اتاق زنانۀ زیبا با وسایل منتخب و یادبودهای متعدد. آنا دیمیتریِونا، مادر ویکتور، یک خانم پنجاه ساله که کمی خود را جوان وانمود می‌کند و اغلب عبارات فرانسوی در صحبتش بکار می‌برد پشت میز نشسته است و یک نامه می‌نویسد. یک خدمتکار مرد وارد می‌شود.
 
خدمتکار: فِرست سِرگِی دمیتریِویچ آبرِسکوف!
آنا دیمیتریِونا: اما البته!
خدمتکار می‌رود. آنا دیمیتریِونا خود را به سمت آینه می‌چرخاند و موهایش را صاف می‌کند. فِرست آبرِسکوف ــ یک مرد مجردِ شصت سالۀ شیک با صورتی تراشیده شده و یک سبیل، یک نظامی سابق و بسیار محترم ــ داخل می‌شود.
فِرست آبرِسکوف: امیدوارم که مزاحم نشده باشم. دست او را می‌بوسد.
آنا دیمیتریِونا: شما می‌دانید که من همیشه از دیدن شما خوشحال می‌شوم. و امروز بیشتر از همیشه ــ آیا شما نامه‌ام را دریافت کردید؟
فِرست آبرِسکوف: البته ــ و اینجا پاسخ است.
آنا دیمیتریِونا: آه، دوست عزیزم، او فریفته شده است! فریفتۀ مثبت! من تا به حال هرگز یک چنین لجاجت، یک چنین سرکشی، یک چنین بی‌مبالاتی و بی‌تفاوتی نسبت به خودم از او ندیده بودم. از زمانیکه این زن از شوهرش جدا شده است او دگرگون گشته.
فِرست آبرِسکوف: بله ــ حالا اوضاع به چه شکل است؟
آنا دیمیتریِونا: او برای ازدواج با این زن دست به هر کاری می‌زند.
فِرست آبرِسکوف: و شوهر این خانم؟
آنا دیمیتریِونا: او آماده به طلاق دادن است.
فِرست آبرِسکوف: که اینطور!
آنا دیمیتریِونا: بله ــ ویکتور با این کار موافق است و حالا تمام کثافت را به گردن دارد، وکلا، مدارکِ تقصیر ... این نفرت‌انگیز است! تمام این چیزها پسرم را بیزار نمی‌سازد! من او را درک نمی‌کنم. او، فردی که در غیراینصورت بسیار حساس و خجالتی‌ست ...
فِرست آبرِسکوف: او عاشق این خانم است. وقتی انسان صادقانه عاشق باشدْ سپس ...
آنا دیمیتریِونا: البته، اما چرا عشق توانست در روزهای ما یک احساس ناب باقی‌بماند، یک رابطۀ دوستی که در طول تمام زندگی ادامه داشت؟ یک چنین عشقی را من می‌توانم درک کنم و محترم شمرم.
فِرست آبرِسکوف: نسل جوانِ امروز دیگر به روابط ایده‌آل رضایت نمی‌دهد. تملک روح دیگر برای آنها کافی نیست. حالا چکار می‌کنیم، چه اتفاقی باید برای او بیفتد؟
آنا دیمیتریِونا: من ترجیح می‌دهم اصلاً به آن فکر نکنم. او مانند جادو شده‌هاست، مانند یک آدم دیگر شده است. شما خوب می‌دانید که من در پیش این افراد بودم ــ او از من خواهش کرد و من پیش آنها رفتم، اما با آنها برخورد نکردم و فقط کارتم را آنجا گذاشتم. او از من پرسید که آیا می‌توانم خانم را برای آشنا شدن بپذیرم. امروز ساعت دو ... او به ساعتش نگاه می‌کند ... خانم می‌خواست بیاید و باید بزودی اینجا باشد. من به ویکتور قول داده‌ام، این خانم را بپذیرم، اما شما خود را جای من بگذارید! من دیگر نمی‌دانستم چکار کنم و به رسم عادت از شما کمک خواستم. من به یاری شما نیازمندم!
فِرست آبرِسکوف: من از شما متشکرم.
آنا دیمیتریِونا: شما متوجه خواهید شد که این دیدار برای سرنوشت ویکتور از اهمیت حیاتی برخوردار است. من یا باید از رضایت دادن امتناع کنم ... اما چطور می‌توانم این کار را انجام دهم؟
فِرست آبرِسکوف: آیا شما این خانم را هنوز نمی‌شناسید؟
آنا دیمیتریِونا: من هنوز او را ندیده‌ام. اما من از این زن می‌ترسم. یک زنی که شوهرش را، یک مرد بسیار خوب را ترک می‌کندْ امکان ندارد خوب باشد. او همکار ویکتور بود و با ما رفت و آمد داشت. او فرد دوستداشتنی‌ای بود. اما او هرطور هم بوده باشد ــ هر کاری هم که با زن کرده باشد ــ این زن نباید شوهرش را ترک کند و باید صلیب خودش را بر دوش کشد. من یک چیز را نمی‌فهمم که چطور ویکتور می‌تواند آن را با اعتقادتش موافق سازد و با یک زن مطلقه ازدواج کند. او چند بار، حتی بتازگی در حضور من از این عقیده دفاع کرد که طلاق با روح مسیحیتِ واقعی در تضاد است، و حالا او خودش می‌خواهد چنین کاری انجام دهد! وقتی زن او را چنین فریفتۀ خود ساخته ... اما من شما را به اینجا دعوت کردم تا توصیه‌های شما را بشنوم و حالا خودم مرتب حرف می‌زنم. شما در مورد این موضوع چه فکر می‌کنید؟ به نظر شما باید چه اتفاق افتد؟ آیا با ویکتور صحبت کرده‌اید؟
فِرست آبرِسکوف: من با او صحبت کرده‌ام. و من فکر می‌کنم که او این خانم را چنان زیاد دوست دارد که کاملاً تحت سلطۀ این عشق است. او انسانی‌ست که دسترسی برای احساسات برایش سخت استْ اما محکم‌تر به آنها جسبیده است. چیزی که روزی در قلبش آشیان کرده دیگر بیرون کشیدنش ممکن نیست. او هرگز کس دیگری را بجز این خانم دوست نخواهد داشت و نمی‌تواند با زن دیگری خوشبخت شود.
آنا دیمیتریِونا: و برای مثال چقدر واریا کاسانزِوا با ازدواج کردن با ویکتور خوشحال می‌شود! چه دختر خوبی و چقدر ویکتور را دوست دارد ...
فِرست آبرِسکوف لبخند می‌زند: بدون حضور صاحب رستوران پرداخت کردن! این کار در حال حاظر غیرممکن است. و من فکر می‌کنم که تسلیم گشتن و کمک کردن به او در تحقق بخشیدن به برنامۀ ازدواج کردنش بهتر است.
آنا دیمیتریِونا: او باید با زن مطلقه‌ای که شوهر اولش هر لحظه در سر راه ویکتور سبز می‌شود ازدواج کند؟ من درک نمی‌کنم که شما چطور می‌توانید چنین آرام در این باره صحبت کنید. آیا یک مادر می‌تواند برای پسرش ــ و آن هم برای پسری مانند ویکتور ــ احتمالاً یک چنین همسری آرزو کند؟
فِرست آبرِسکوف: دوست عزیز حالا چکار می‌شود کرد؟ البته بهتر می‌بود که او با دختری ازدواج می‌کرد که شما می‌شناسید و دوستش دارید، اما وقتی این کار شدنی نیست ... و اگر او می‌خواست با یک زن کولی ازدواج کند یا با کسی از این قبیل ... اما لیزا پروتاسوف یک موجود بسیار مهربان و عزیز است. من او را توسط خواهرزاده‌ام نِلی می‌شناسم: او یک خانم متواضع، خوش‌قلب و بی‌عیب است.
آنا دیمیتریِونا: یک زن بی‌عیب که از شوهرش فرار می‌کند!
فِرست آبرِسکوف: من شما را دیگر نمی‌شناسم! شما خوب نیستید، شما بی‌رحم هستید! شوهر لیزا از آن دسته افرادیست که مردم در باره‌شان می‌گویند که بجز خودشان دشمن دیگری نمی‌توانند داشته باشند. اما او بیشتر دشمن همسرش است. او یک مرد ضعیف، از نظر اخلاقی کاملا غرق گشته و میخواره است. او تمام ثروتش و تمام ثروت همسرش را خرج کرد ــ لیزا یک فرزند دارد ... چطور می‌توانید یک زن را قضاوت کنید که چنین مردی را ترک کرده است؟ وانگهی لیزا او را ترک نکرده، بلکه او لیزا را ترک کرده است.
آنا دیمیتریِونا: اوه، چه کثافتی، چه کثافتی! و من باید خودم را به آن آلوده سازم!
فِرست آبرِسکوف: و دین شما؟
آنا دیمیتریِونا: بله، بله، ما می‌خواهیم ببخشیم ــ "همانطور که ما گناهکاران‌مان را می‌بخشیم" ... اما او از من قوی‌تر است ...
فِرست آبرِسکوف: چگونه باید لیزا با یک چنین انسانی به زندگی ادامه دهد؟ و اگر لیزا حتی کس دیگری را دوست نداشت، باید این قدم برای جدایی از شوهر خود را بخاطر فرزندش برمی‌داشت. شوهرش که در زمان هوشیاری کاملاً خوب و معقول است به لیزا توصیه کرده این کار را انجام دهد.
کارِنین وارد می‌شود، دست مادر را می‌بوسد و به فِرست آبرِسکوف سلام می‌دهد.
کارِنین: ماما، من می‌خواستم به شما بگویم که لیزا آندرهیِونا بزودی اینجا خواهد بود، و من به استقبال او خواهم رفت. من فقط یک چیز از شما خواهش می‌کنم، اگر شما هنوز هم مخالف ازدواج من هستید ...
آنا دیمیتریِونا حرف او را قطع می‌کند: البته که من با آن مخالفم!
کارِنین عصبانی ادامه می‌دهد: بنابراین از شما خواهش می‌کنم که از ازدواج و از مخالفت با آن هیچ چیز نگویید، و حرف قاطعی به این معنا نزنید.
آنا دیمیتریِونا: من فکر می‌کنم که از چنین موضوعاتی اصلاً صحبت نخواهد شد. حداقل من به هیچ وجه قصد ندارم از آن صحبت کنم.
کارِنین: من فقط می‌خواستم که شما او را بشناسید.
آنا دیمیتریِونا: من فقط نمی‌توانم این را درک کنم که چگونه می‌توانی قصدت از ازدواج با خانم پروتاسوف را که شوهرش هنوز زنده است با اعتقادات دینی‌ات آشتی دهی. تو اما طلاق گرفتن را همیشه بعنوان چیزی غیر مسیحی توصیف می‌کردی!
کارِنین: ماما، شما بی‌رحمید. همه ما آنقدر هم پرهیزکار نیستیم و اعمال‌مان گهگاهی از اعتقادات‌مان منحرف می‌شود، بخصوص که زندگی بسیار پیچیده است. ماما، چرا شما علیه من اینطور سخت هستید؟
آنا دیمیتریِونا: من تو را دوست دارم و خوشبختی تو را می‌خواهم.
کارِنین به آبرِسکوف: سِرگِی دمیتریِویچ!
فِرست آبرِسکوف: البته، شما سعادت او را می‌خواهید، اما ما با موهای سفیدمان جوانان را به سختی می‌توانیم درک کنیم. و این ممکن است برای مادری که برای سعادت پسرش دیدگاه خودش را دارد بویژه سخت باشد. همۀ خانم‌ها اینطور هستند.
آنا دیمیتریِونا: بله، بله، فقط صحبت کنید. همه علیه من هستند. البته، تو می‌توانی این کار را بکنی، شما بالغ هستید ... اما تو با این کار من را ناخشنود می‌سازی.
کارِنین: من شما را دوباره نمی‌شناسم. این فراتر از بی‌رحمی‌ست.
فِرست آبرِسکوف به کارِنین: ویکتور، کافیست. ماما در کلماتش سختگیرتر از اعمالش است.
آنا دیمیتریِونا: من آنچه فکر و احساس می‌کنم را خواهم گفت، و آن را بدون آسیب رساندن خواهم گفت.
فِرست آبرِسکوف: من از آن مطمئنم.
یک خدمتکار مرد وارد می‌شود.
آنا دیمیتریِونا: او آمده است.
کارِنین: من می‌روم.
خدمتکار: یلیزاوتا آندرهیِونا پروتاسوف!
کارِنین: ماما، من حالا می‌روم. ماما، من از شما خواهش کردم ... می‌رود.
فِرست آبرِسکوف هم بلند می‌شود.
آنا دیمیتریِونا: خواهش کنید داخل شوند. به فِرست آبرِسکوف. نه، شما بمانید.
فِرست آبرِسکوف: من فکر می‌کنم که اگر با او تنها صحبت کنید برایتان راحت‌تر خواهد بود.
آنا دیمیتریِونا: نه، من می‌ترسم. با حالتی عصبی اینسو و آنسو می‌رود. اگر بخواهم با او تنها باشم به شما یک علامت خواهم داد، بستگی دارد به ... اما از همان ابتدا با او تنها بودن ــ این من را مشوش می‌سازد. بنابراین من این علامت را خواهم داد ... به او یک علامت نشان می‌دهد.
فِرست آبرِسکوف: من مطمئنم که شما از او خوشتان خواهد آمد. فقط منصف باشید.
آنا دیمیتریِونا: چقدر شماها علیه من هستید! لیزا با کلاه و لباس مهمانی وارد می‌شود. آنا دیمیتریِونا از جا بلند می‌شود. من خیلی متأسف شدم که به تازگی نتوانستم شما را ببینم ــ و حالا شما این لطف را کردید و خودتان به اینجا آمدید!
لیزا: من اصلاً انتظارش را نداشتم ... من از شما بسیار متشکرم که مایل به دیدنم بودید.
آنا دیمیتریِونا به فِرست آبرِسکوف اشاره می‌کند: شما با هم آشنا هستید.
فِرست آبرِسکوف: البته، من افتخار آشنایی را داشتم. دست لیزا را می‌فشرد و می‌نشیند. خواهرزاده‌ام اغلب از شما با من صحبت کرده است.
لیزا: بله، ما دوستان خوبی برای هم بودیم. با خجالت به آنا دیمیتریِونا نگاه می‌کند. من هرگز انتظار نداشتم که شما مایل به دیدنم باشید.
آنا دیمیتریِونا: من شوهر شما را خوب می‌شناختم. او با ویکتور دوست بود و در خانه ما رفت و آمد داشت، قبل از آنکه به تامبوف برود. او احتماً در آنجا با شما ازدواج کرد؟
لیزا: بله، ما در آنجا ازدواج کردیم.
آنا دیمیتریِونا: و وقتی او دوباره به مسکو بازگشت دیگر به دیدن من نیامد.
لیزا: نه، او تقریباً هیچ جایی رفت و آمد نکرد.
آنا دیمیتریِونا: و او من را با شما آشنا نساخت. دستپاچه سکوت می‌کند.
فِرست آبرِسکوف: من شما را آخرین بار در نزد خانوادۀ دنیسوف دیدم، شب در تئاتر. آنجا خیلی خوب بود، آیا شما هم بازی کردید؟
لیزا: نه ... یعنی: بله، البته، من به یاد می‌آورم. من بازی کردم. سکوتِ دوباره. ببخشید، آنا دیمیتریِونا، اگر آنچه خواهم گفت برایتان باید ناخوشایند باشد ــ اما من نمی‌توانم تظاهر کنم. من به اینجا آمده‌ام، زیرا ویکتور میخائیلوویچ گفت ... زیرا او، یعنی ... زیرا شما می‌خواستید من را ببینید ... بهتر است همه چیز را بگویم ... شروع به هق هق می‌کند. این قلبم را خیلی به درد آورد ... و شما خیلی خوب هستید ...
فِرست آبرِسکوف: من ترجیح می‌دهم بروم.
آنا دیمیتریِونا: بله، بروید.
فِرست آبرِسکوف: خداحافظ! از آن دو خداحافظی می‌کند و می‌رود.
آنا دیمیتریِونا: لیزا، گوش کنید ... من نام پدری شما را نمی‌دانم و نمی‌خواهم هم آن را بدانم ...
لیزا: آندرهیِونا ...
آنا دیمیتریِونا: خوب، این بی‌تفاوت است ــ لیزا. من برای شما متأسفم. من به شما علاقه دارم. اما من ویکتور را دوست دارم. من در تمام جهان فقط این موجود را دوست دارم. من روان او را مانند روان خودم می‌شناسم. او دارای روان مغروری‌ست. او حتی از دوران هفت سالگیش مغرور بود ــ مغرور نه بخاطر نام و ثروتش، بلکه بخاطر پاکی‌اش، بخاطر اخلاق دست‌نخورده‌ای که می‌دانست چگونه آنها را حفظ کند. او مانند یک دختر جوان پاک است.
لیزا: من این را می‌دانم.
آنا دیمیتریِونا: او. هرگز عاشق زنی نبوده است. شما اولین نفر هستید. من نمی‌توانم بگویم که من به شما حسادت می‌کنم. من حسودم. اما ما مادرها ــ فرزند شما کوچک است، شما هنوز نمی‌توانید این را احساس کنید ــ، باید برای از دست دادن‌شان آماده باشیم. من خودم را آماده ساخته بودم او را به یک زن واگذار کنم، بدون حسادت کردن. اما این زن باید مانند خود او پاک باشد ...
لیزا: و من ... آیا من تا حدی ...
آنا دیمیتریِونا: من را ببخشید ــ من می‌دانم که شما مقصر نیستید، شما ناخشنودید. و من او را می‌شناسم: او حالا آماده است که آن را تحمل کند، و او بعداً هم بدون گفتن یک کلمه آن را تحمل خواهد کرد، اما او رنج خواهد کشید ... غرور صدمه خورده‌اش از آن رنج خواهد برد، و او سعادتمند نخواهد بود.
لیزا: من در این باره فکر کرده‌ام.
آنا دیمیتریِونا: لیزا، عزیز من ــ شما یک خانم خوب و معقولی هستید، و اگر شما او را صمیمانه دوست داشته باشید مطمئناً سعادتش را ارزشمندتر از سعادت خود می‌دانید. اما اگر اینطور باشد بنابراین مطمئناً نخواهید خواست که او خودش را متعهد سازد و دیرتر پشیمان شود، اگر هم که او هرگز یک کلمه نگوید.
لیزا: من می‌دانم که او هرگز یک کلمه نخواهد گفت. من در این باره فکر کرده‌ام و این پرسش را از خود پرسیده‌ام. و من هم این را به او گفتم، اما من چه باید بکنم وقتی او به من در این باره پاسخ می‌دهد که نمی‌خواهد بدون من زندگی کند؟ من به او گفتم: ما می‌خواهیم دوست باقی‌بمانیم، اما آن را طوری تنظیم کنید که شما زندگی پاک‌تان را با زندگی ناپاک من متحد نسازید. اما او نمی‌خواست چیزی از آن بشنود.
آنا دیمیتریِونا: و حالا هم نمی‌خواهد بشنود.
لیزا: او را متقاعد سازید که باید از من دست بکشد. من او را بخاطر سعادت خودش دوست دارم و نه بخاطر سعادت خودم. فقط به من کمک کنید و از من متنفر نباشید. ما می‌خواهیم او را با هم دوست بداریم و فقط به سعادتش فکر کنیم.
آنا دیمیتریِونا: بله، بله ... من به شما علاقه‌مند شده‌ام. او را می‌بوسد؛ لیزا می‌گرید. و اما ... و اما ... این وحشتناک است! کاش او قبل از آنکه ازدواج کنید عاشق شما می‌گشت ...
لیزا: او می‌گوید که قبل از ازدواج عاشقم بوده است، اما نمی‌خواست مانع سعادت شخص دیگری شود.
آنا دیمیتریِونا: آه، همه چیز چه وحشتناک است! اما ما می‌خواهیم یکدیگر را با تمام اینها واقعاً دوست داشته باشیم، خدا به ما کمک خواهد کرد که راه درست را پیدا کنیم.
کارِنین وارد می‌شود: مامای خوب من! من همه چیز را شنیدم. شما به او دلبسته شدید ــ من طور دیگر انتظار نداشتم. حالا همه چیز خوب خواهد شد.
لیزا: شما همه چیز را شنیدید ــ این چقدر برایم ناگوار است! من آن را نمی‌گفتم ...
آنا دیمیتریِونا: خوب، هنوز چیزی قطعی نشده است. من فقط می‌توانم این را بگویم: اگر تمام این شرایط نامطلوب نبودند، من خوشحال می‌گشتم ... لیزا را می‌بوسد.
کارِنین: لطفاً بر این عقیده بمانید.
پرده می‌افتد
 
ششمین صحنه
یک اتاقِ فقیرانه مبله شده، یک تختخواب، یک میز تحریر، یک مبل راحتی، فِدیا تنها پشت میز تحریر. به در زده می‌شود. یک صدای زنانه در پشت در: "فئودور وازیلیِویچ، چرا خودتو زندانی کردی؟ فِدیا، خب در را باز کن ..."
 
فِدیا در را باز می‌کند: چه خوب که آمدی! من بطرز وحشتناکی حوصله‌ام سر رفته بود.
ماشا: چرا پیش ما نبودی؟ تو دوباره مشروب می‌نوشی؟ اَه، تو! و تو قول داده بودی که دیگه ننوشی!
فِدیا: تو می‌دونی که من پول ندارم.
ماشا: چرا من عاشق تو شدم؟
فِدیا: ماشا!
ماشا: اًه چیه، ماشا، ماشا! اگه تو منو واقعاً دوست می‌داشتی خیلی وقتِ پیش طلاق می‌گرفتی، آنها هم تو را در فشار گذاشته‌اند. تو می‌گی که همسرت را دوست نداری و با این حال هنوز هم محکم به او چسبیدی. تو حالا نمی‌خواهی ...
فِدیا: اما تو می‌دونی که چرا من این را نمی‌خواهم.
ماشا: این حرف‌ها همش مزخرفه. مردم حق دارند وقتی تو را یک پُرگو می‌نامند.
فِدیا: باید در پاسخ به تو چی بگم؟ آیا باید بگم که کلمات تو من را آزار می‌دهند؟ نه، این کلمات من را آزار نمی‌دن.
ماشا: هیچ چیز آزارت نمی‌ده ...
فِدیا: تو خودت خوب می‌دونی که فقط عشق تو در این جهان هنوز خوشحالم می‌کنه.
ماشا: عشق من کمبودی نداره ــ اما تو منو دوست نداری!
فِدیا: من نیازی ندارم برعکسشو به تو ثابت کنم. فایده‌ای نداره ــ تو خودت می‌دونی که دوستت دارم.
ماشا: فِدیا، چرا اینطور عذابم می‌دی؟
فِدیا: چی ــ من باید عذابت بدم؟
ماشا می‌گرید: تو خوب نیستی.
فِدیا به سمتش می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد: ماشا! چرا گریه می‌کنی؟ بس کن! آدم باید زندگی کنه و نه ناله! کودک عزیز و زیبای من تو کمترین دلیل برای این کار داری.
ماشا: آیا منو دوست داری؟
فِدیا: پس چه کسی بجز تو را باید دوست داشته باشم؟
ماشا: هیچکس را بجز من ... خوب، چیزی را که نوشتی بخون.
فِدیا: خسته‌ات می‌کنه.
ماشا: وقتی تو نوشته باشی حتماً خوب خواهد بود.
فِدیا: پس گوش کن. او می‌خواند. "من در اواخر پائیز با یک دوست قرار ملاقات گذاشته بودم و ما می‌خواستیم همدیگر را در فلات مورِگا ملاقات کنیم. این فلات با جنگل انبوهی پوشیده شده بود و نوید غنیمتی غنی را می‌داد. مه ..."
پدر و مادر ماشا، پیرمرد کولی ایوان ماکاروویچ و همسرش ناستاسیا ایوانوونا در آستانۀ در ظاهر می‌شوند.
ناستاسیا ایوانوونا به سمت دخترش می‌رود: پس تو به اینجا می‌دوی، تو ولگرد! مفتخرم آقای محترم! به دختر: مگر دیوانه شده‌ای ــ هان؟
ایوان ماکاروویچ به فِدیا: آقا، این کاری که تو می‌کنی قشنگ نیست! تو دختر را بدبخت می‌کنی. نه، این کارِ تو اصلاً قشنگ نیست!
ناستاسیا ایوانوونا: سرتو بپوشون، و حرکت بسوی خانه! او از پیش ما فرار کرد. باید به گروه کُر چی بگم؟ با چنین آدم بی‌چیزی ملاقات می‌کنه! از این چه چیزی بدست میاری؟
ماشا: من با هیچکس ملاقات نکردم. من این آقا را دوست دارم، نه چیزی بیشتر. من هم می‌خوام در گروه کُر بمونم و آواز بخونم، اما اینکه ...
ایوان ماکاروویچ: اگه یک کلمه صحبت کنی گیسِتو می‌برم. تو فاحشه! از چه کسی این کار را یاد گرفتی؟ مطمئناً از پدر و مادر و بستگانت یاد نگرفنی. و آقا تو با او بد رفتار کردی. ما به تو علاقه داشتیم و چون برای تو متأسف بودیم اغلب برایت مجانی آواز خواندیم. و آیا تو آن را برایمان جبران کردی؟
ناستاسیا ایوانوونا: بخاطر هیچ و پوچ دخترمونو تباه کردی، فرزند طلایی ما را، یگانۀ ما را، تخم چشمامونو، دختر باشکوه تخمین‌ناپذیرمون! تو او را به کثافت کشیدی ــ تو اینطور برامون جبران کردی! تو خدایی در قلب نداری!
فِدیا: ناستاسیا ایوانوونا، تو به اشتباه به من مشکوک شده‌ای ــ دختر تو برای من مانند یک خواهر است. آبروی او برایم مقدس است، هیچ فکر بدی در باره ما نکن. و البته من او را دوست دارم ــ اما به این خاطر نمی‌تونم مقصر باشم.
ایوان ماکاروویچ: وقتی شما پول داشتید او را دوست نداشتید. اگر شما آن زمان ده هزار روبل به گروه کُر می‌بخشیدید، سپس می‌توانستید او را با افتخار بدست بیاورید. اما حالا که همه چیز را خرج کرده‌اید او را پنهانی می‌ربایید. آقا، این یک ننگ است، یک ننگ!
ماشا: او منو ندزدید، من خودم پیش او آمدم. و اگه حالا منو از اینجا ببرید دوباره پیش او برمی‌گردم. من او را دوست دارم، قبول کنید که عشق من قوی‌تر از تمام قفل‌های شماست. من فقط می‌خوام او را دوست داشته باشم.
ناستاسیا ایوانوونا: ماشایِ من، عزیز دلم، سرکشی نکن. این کار تو درست نبود ــ بیا بریم!
ایوان ماکاروویچ: زیاد صحبت نکن. حرکت! دست ماشا را می‌گیرد. آقا، به سلامت!
هر سه می‌روند. فِرست آبرِسکوف وارد می‌شود.
فِرست آبرِسکوف: می‌بخشید ــ من بر خلاف میلم شاهد صحنۀ ناگواری شدم.
فِدیا: با چه کسی افتخار آشنایی دارم؟ ... او را بجا می‌آورد. آه، فِرست سِرگِی دمیتریِویچ! به او سلام می‌دهد.
فِرست آبرِسکوف: یک صحنۀ ناخوشایند، بله ــ کاش من هیچ چیز نمی‌شنیدم. اما چون حالا شنیده‌ام بنابراین وظیفه خود می‌دانم که بگویم من آن را شنیدم. من را به اینجا هدایت کردند، و من باید در کنار در منتظر می‌ماندم، و حتی بخاطر صدای بسیار بلندِ گفتگویتان در زدنِ من شنیده نشد، تا اینکه این آقا و خانم‌ها رفتند.
فِدیا: بله، بله. خواهش می‌کنم داخل شوید. من از شما متشکرم که من را از آنچه شنیدید مطلع ساختید، این به من این حق را می‌دهد که این صحنه را به شما توضیح دهم. آنچه شما در این مورد از من فکر می‌کنید برایم مهم نیست. با این حال مایلم از همان ابتدا به شما اطلاع دهم اتهاماتی که به دختر جوان زده شد و شما شنیدید کاملاً ناعادلانه هستند. او یک دختر کولی‌ست که در گروه کُر آواز می‌خواند. او از نظر اخلاقی بی‌عیب و رابطۀ من با او کاملاً دوستانه است، و اگر هم یک پردۀ نازکِ بخار از رمانتیکی خاص بر رویِ این دوستی نشسته باشدْ اما نمی‌تواند این به شرافت زنانگی این دختر هیچ آسیبی برساند. این آن چیزیست که می‌خواستم به شما بگویم ... چگونه می‌توانم به شما خدمت کنم؟ چه چیزی باعث افتخار من شده است؟
فِرست آبرِسکوف: من ابتدا می‌خواستم به خودم اجازه دهم ...
فِدیا: ببخشید، فِرست ــ موقعیت اجتماعی من چنین است و آشنایی من با شما آنقدر ساده است که من فقط می‌توانم فرض کنم که دیدار شما برای امور تجاری باشد. بنابراین دیدارتان مربوط به چه می‌شود؟
فِرست آبرِسکوف: شما درست حدس زدید: من براستی یک خواهش دارم. اما لطفاً بپذیرید که تغییرِ موقعیت اجتماعی‌تان نمی‌تواند به هیچ وجه بر رفتارم نسبت به شما تأثیر بگذارد.
فِدیا: من در این مورد کاملاً مطمئنم.
فِرست آبرِسکوف: دلیل دیدار من این است که دوست قدیمی‌ام خانم آنا دیمیتریِونا کارِنین و پسر ایشان از من خواهش کردند تا شخصاً از شما آگاهی بدست آورم ــ شما احتمالاً اجازه استفاده از این عبارت را می‌دهید ــ که شما در چه رابطه‌ای با همسرتان یلیزاوتا آندرهیِونا ایستاده‌اید.
فِدیا: رابطۀ من با همسرم ــ من می‌توانم بگویم با همسر سابقم ــ بطور کامل حل شده است.
فِرست آبرِسکوف: من هم این را فرض کرده بودم. و فقط به این شرط این مأموریتِ سخت را بر عهده گرفتم.
فِدیا: من برای توضیح دادن عجله می‌کنم و می‌گویم که همسرم در این مورد مقصر نیست، بلکه من به تنهایی به معنی وسیع کلمه مقصرم. همسرم زن بی‌عیبی‌ست، همانطور که همیشه بوده است.
فِرست آبرِسکوف: و حالا از طرف ویکتور کارِنین، بویژه اما از طرف مادرش از من درخواست شده است که در پیش شما از نیات بعدیتان جویا شوم.
فِدیا پُر حرارت: چه نیاتی؟ من اصلاً نیاتی ندارم. من او را بطور کامل آزاد ساختم. و حتی بیشتر: من هرگز مزاحم آسایشش نخواهم گشت. من می‌دانم که او ویکتور کارِنین را دوست دارد ــ این برای من خوب و نیک است. من ویکتور را فردی بسیار خسته کننده اما در عین حال انسانی بسیار خوب و شریف می‌دانم، و فکر می‌کنم که او با ویکتور سعادتمند خواهد گشت. دعای خیر من با آنهاست ــ این همه چیزیست که می‌توانم بگویم.
فِرست آبرِسکوف: بله، اما ما مایلیم ...
فِدیا حرف او را قطع می‌کند: فکر نکنید که حتی ذره‌ای از حسادت احساس می‌کنم. اگر من ویکتور را فردی خسته کننده نامیدم، بنابراین این کلمه را پس می‌گیرم. او یک انسان عالی، شریف و کاملاً اخلاقی‌ست، تقریباً درست برعکس من. او لیزا را از دوران کودکی دوست دارد، و شاید لیزا وقتی با من ازدواج کرد هنوز هم ویکتور را دوست داشت. یک چنین عشقی که هیچکس از آن هیچ چیز نمی‌داند اغلب بیشترین جذابیت را دارد. بنظر من او همیشه عاشق ویکتور بوده است، اما بعنوان یک زن نجیب جرأت نمی‌کرد حتی به خودش این را اعتراف کند. اما این مانند سایه‌ای بر روی زندگی زناشویی ما قرار داشت ... وانگهی، من در اینجا به شما اعتراف می‌کنم ...
فِرست آبرِسکوف: خواهش می‌کنم ادامه دهید. باور کنید وقتی تصمیم به دیدار شما گرفتم در درجه اول میل کاملاً شفاف دیدنِ این چیزها برایم تعیین کننده بود. من شما را درک می‌کنم. من می‌فهمم که یک چنین سایه‌ای، همانطور که شما آن را بدرستی بیان کردید، می‌توانست حضور داشته باشد.
فِدیا: بله حضور داشت؛ شاید به همین دلیل سعادتی را که لیزا به من داد راضی‌ام نمی‌ساخت و اینکه من در جستجوی خوشبختی به بیراهه رفتم. اما تقریباً اینطور بنظر می‌رسد که انگار می‌خواهم خودم را توجیه کنم. من نمی‌خواهم این کار را بکنم و نمی‌توانم هم بکنم. من شوهر بدی بودم ــ می‌توانم با اطمینان بگویم که شوهر بدی بودم، زیرا در ضمیر خودآگاهم مدت‌هاست که دیگر شوهر او نیستم. بنظر من او از هر نظر آزاد است. این پاسخی‌ست که من تا جاییکه به مأموریت شما مربوط می‌شود می‌توانستم به شما بدهم.
فِرست آبرِسکوف: بله، اما شما خانوادۀ ویکتور و خود او را می‌شناسید. رابطۀ او با یلیزاوتا آندرهیِونا همیشه شریف‌ترین رابطه بود و همواره چنین خواهد ماند. وقتی لیزا در شرایط سختی بود ویکتور در کنارش ایستاد.
فِدیا: بله، من از طریق زندگی نابسامانم نزدیک شدن آنها به همدیگر را تشویق کردم. دیگر چکار باید کرد، احتمالاً باید اینطور می‌گشت.
فِرست آبرِسکوف: شما می‌دانید که ویکتور و همچنین خانواده‌اش عقیدۀ کاملا ارتدوکسی دارند. من دارای این دیدگاه نیستم. من مسائل را از منظر کمترِ محدودی تماشا می‌کنم، اما به دیدگاه آنها احترام می‌گذارم و درک می‌کنم. من می‌فهمم که برای ویکتور و بویژه برای مادرش اتحاد بین مرد و زن بدون دعای خیر کلیسا غیرقابل تصور است.
فِدیا: من دیدگاه محافظه‌کارانه و بَدَویِ ویکتور را در این موارد می‌شناسم. بنابراین خانم‌ها و آقایان چه مایل هستند؟ طلاق! من مدت‌هاست به آنها توضیح داده‌ام که آماده‌ام طلاق بگیرم، اما به این شرط که من باید رسماً تمام تقصیرها را به گردن گیرم، همراه با تمام دروغ‌هایی که با آن در ارتباط است.
فِرست آبرِسکوف: من شما را کاملاً درک می‌کنم و با شما هم‌نظرم. اما چه اتفاقی باید بیفتد؟ منظورم این است که می‌شود آن را به نحوی تنظیم کرد. اما همانطور که گفتم کاملاً حق با شماست. این یک انتظار بیجاست و من شما را درک می‌کنم.
فِدیا دست او را می‌فشرد: فِرست عزیز، من از شما متشکرم. من همیشه شما را بعنوان یک مردِ با منشی شریف و ارزنده می‌شناختم. بنابراین بگویید ــ من چکار باید بکنم؟ شما به من چه توصیه می‌کنید؟ خودتان را در وضعیت من بگذارید! من نمی‌خواهم بهتر از آنچه که هستم ظاهر شوم. البته من یک آدم بدرد نخوری هستم. اما چیزهایی وجود دارند که نمی‌توانم به راحتی تمامشان کنم. برای مثال نمی‌توانم خود را مجبور به درغگویی کنم.
فِرست آبرِسکوف: من باید در مورد شما تعجب کنم. شما مردی با توانی‌ها و یک سرِ خوب هستید و حسی عالی برای آنچه خوب و درست است دارید. چطور توانستید اینطور گمراه شوید و آنچه را که به خودتان مدیونید فراموش کنید؟ چطور ممکن بود که شما خودتان را چنین ویران سازید؟
فِدیا تحت تأثیر قرار گرفته و سعی می‌کند جلوی اشگ‌هایش را بگیرد: ده سال است که من این زندگی فاسد را می‌گذرانم، و در این سالیان طولانی برای اولین بار مردی مانند شما همدردی‌اش را به من نشان می‌دهد. در غیراینصورت فقط دوستان می‌خواره‌ام ــ و زن‌ها ــ برایم متأسف بودند، اما اینکه یک انسانِ فهمیده و خوب مانند شما با من اینطور صحبت می‌کند ... من از شما متشکرم! ... چگونه توانستم چنین عمیق فرو روم؟ اول از همه برَندی است ... نه، انگار که به دهانم خوشمزمه می‌آمد ــ اما وقتی به خودم و زندگی‌ام می‌اندیشمْ بنابراین هر بار احساس می‌کنم که همه چیز اشتباه بوده است، و سپس خیلی شرمنده می‌شوم. همچنین حالا که دارم با شما صحبت می‌کنم خجالت می‌کشم. برای بازی کردنِ نقش یک مارشالِ نجیب، برای نشستن در هیئت مدیرۀ یک بانک ــ تمام این چیزها بنظرم دلیلی برای شرمساری‌ست. وقتی آدم می‌نوشد، سپس این احساس شرم از بین می‌رود. خوب، و موسیقی ــ نه اپرای رفیع یا بتهوون، بلکه موسیقی کولی‌ها ــ، که به آدم روحیه و یک چنین احساس قدرتی می‌دهد. و به آن یک جفت چشم سیاه و یک لبخند دوستداشتنی هنوز اضافه می‌شود. و وقتی اینها هرچه عمیق‌تر کسی را در چنگال گیرد، هرچه بیشتر کسی را جذب کند، سپس آدم دیرتر بیشتر شرمنده می‌شود.
فِرست آبرِسکوف: خوب، و کار؟
فِدیا: این را امتحان کردم. اما من به درد کار کردن نمی‌خورم و هیچ رضایتی در کار کردن پیدا نکردم. اما در مورد خودم برای شما چه تعریف می‌کنم ـــ من از شما متشکرم!
فِرست آبرِسکوف: بنابراین من چه باید بگویم؟
فِدیا: بگویید که من تمایل‌شان را برآورده خواهم ساخت. آنها می‌خواهند ازدواج کنند، می‌خواهند که هر مانعی برای ازدواج برطرف شود؟
فِرست آبرِسکوف: بله، اینطور است ...
فِدیا: من سهم خودم را در این باره انجام خواهم داد. بگویید من حتماً انجام خواهم داد.
فِرست آبرِسکوف: چه وقت؟
فِدیا: صبر کنید: در عرض چهارده روز. آیا کافی‌ست؟
فِرست آبرِسکوف بلند می‌شود: اجازه دارم این پیام را برسانم؟
فِدیا: بله، شما اجازه این کار را دارید. فِرست، به سلامت ــ باز هم ممنون.
فِرست آبرِسکوف خارج می‌شود.
فِدیا مدتی ساکت آنجا می‌نشیند، لبخند می‌زند: عالی، کاملاً عالی! باید اینطور باشد، باید اینطور باشد، باید اینطور باشد! بسیار عالی!
پرده می‌افتد
 
هفتمین صحنه
کابینۀ خاصی در یک رستوران. ــ یک گارسون فِدیا را بداخل هدایت می‌کند.
 
گارسون: اینجا لطفاً. در اینجا کسی مزاحمتان نمی‌شود. کاغذ را فوراً می‌آورم.
ایوان پتروویچ آلکساندروف وارد می‌شود: پروتاسوف! اجازه دارم داخل شوم؟
فِدیا جدی: خواهش می‌کنم، داخل شوید. من البته مشغول هستم ... اما فقط داخل شو.
ایوان پتروویچ آلکساندروف: آیا احتمالاً پاسخ خواسته‌هایشان را می‌نویسی؟ من می‌خواهم آن را به تو دیکته کنم ــ من یک میلیمتر هم کوتاه نخواهم آمد. من همیشه نظرم را آشکارا می‌گویم و با قاطعیت عمل می‌کنم.
فِدیا به گارسون: یک بطر شامپاین! گارسون می‌رود؛ فِدیا یک هفت‌تیر از جیبش خارج می‌سازد و آن را در کنار خود قرار می‌دهد. یک لحظه صبر کن.
ایوان پتروویچ آلکساندروف: این چه است؟ می‌خواهی خودت را بکُشی؟ این اصلاً احمقانه نیست ــ من تو را درک می‌کنم: آنها می‌خواهند تو را تحقیر کنند، تو اما به آنها نشان خواهی داد چه کسی هستی! گلوله تو را خواهد کشت، آنها اما بلندهمتی‌ات را می‌کُشند. اوه، من تو را درک می‌کنم، من اصلاً همه چیز را درک می‌کنم، زیرا من در واقع یک نابغه هستم.
فِدیا: البته، البته. فقط ... گارسون یک بطر شامپاین و کاغذ و دوات می‌آورد. فِدیا هفت‌تیر را با یک دستمال می‌پوشاند. درش را باز کن! بگذار بنوشیم! آنها می‌نوشند؛ سپس فِدیا شروع به نوشتن می‌کند. کمی صبر کن.
ایوان پتروویچ آلکساندروف: بسلامتیِ ... سفرِ بزرگ تو! من تحت تأثیر قرار نمی‌گیرم. من جلوی تو را نخواهم گرفت. من فراتر از مرگ و زندگی ایستاده‌ام. من در زندگی می‌میرم و در مرگ زندگی می‌کنم. تو خود را می‌کُشی تا دو نفر احساس ناراحتی وجدان کنند. و من ... خود را خواهم کشت تا تمام جهان درک کند چه کسی را از دست داده است. من تزلزل نخواهم کرد، فکر نمی‌کنم ــ یک پنجه هفت‌تیر را می‌گیرد ... یک انفجار ــ و همه چیز تمام شده است. اما این کار هنوز خیلی زود است ... هفت‌تیر را دوباره روی میز می‌گذارد. من اصلاً هیچ چیز نمی‌نوشتم، ممکن است آنها خودشان آن را درک کنند! ... آه، شماها ...
فِدیا می‌نویسد: کمی صبر کن ...
ایوان پتروویچ آلکساندروف: یک تودۀ رقت‌انگیز، این انسان‌ها ــ چطور قاطی هم سریع و سرزنده در حرکت‌اند، چطور بخودشان سخت زحمت می‌دهند! و آنها هیچ چیز نمی‌فهمند، مطلقاً هیچ چیز! من با تو صحبت نمی‌کنم، من فقط افکارم را بیان می‌کنم. آنچه بشر به آن نیاز دارد چیست؟ فقط بسیار کم: که از نوابغ‌شان قدردانی کنند. و آنها نوابغ‌شان را در تمام زمان‌ها مصلوب کردند، تبعید کردند، شکنجه کردند ... نه، من نمی‌خواهم اسباب‌بازی شماها باشم. من تمام فرومایگی‌تان را آشکار خواهم ساخت. صبر کنید، شما ریاکاران!
فِدیا نوشتن را به پایان رسانده، گیلاسش را تا ته می‌نوشد و آنچه را که نوشته است برای خود می‌خواند: خوب، حالا لطفاً برو.
ایوان پتروویچ آلکساندروف: تو می‌گی برم؟ خب پس، بدرود. من جلوی تو را نمی‌گیرم. من هم این مسیر را خواهم رفت ــ اما برای این کار هنوز خیلی زود است. من فقط می‌خواهم به تو بگویم ...
فِدیا: بله، عزیزم، تو به من این را خواهی گفت ... اما دیرتر. حالا یک خواهش از تو دارم: این را تحویل بده ... به او پول می‌دهد ... این را به گارسون بده و بپرس که آیا یک نامه یا چیز دیگری برای من رسیده است؟ این لطف را به من بکن.
ایوان پتروویچ آلکساندروف: بسیار خوب. آیا صبر می‌کنی تا من برگردم؟ من چیز مهمی برای گفتن به تو دارم. چیزی که نه فقط در این جهان، بلکه در آن جهان هم قبل از آنکه من به آنجا نرسیده باشم نخواهی شنید ... آیا گارسون باید تمام پول را داشته باشد؟
فِدیا: همانقدر که باید بگیرد. ایوان پتروویچ می‌رود. فِدیا نفس راحتی می‌کشد و پشت سر ایوان پتروویچ در را قفل می‌کند. سپس هفت‌تیر را برمی‌دارد، ضامن را می‌کشد، لوله هفت‌تیر را کنار شقیقه‌اش می‌گذارد، می‌لرزد و می‌گذارد که دست همراهِ با هفت‌تیر پایین بیاید، نعره می‌کشد: نه، من نمی‌توانم، من نمی‌توانم، من نمی‌توانم! در می‌زنند. چه کسی آنجاست؟
ماشا از پشت در: من.
فِدیا: چه کسی؟ آه، ماشا! در را باز می‌کند.
ماشا: من پیش تو بودم، پیش پوپوف، پیش آفرِموف، و بعد فکر کردم که باید اینجا باشی. هفت‌تیر را می‌بیند. این خیلی خوبه، آیا احمقی! بیش از حد احمق! تو می‌خوای خودت را بکشی ...
فِدیا: من توانا به این کار نیستم.
ماشا: و تو اصلاً به من فکر نمی‌کنی؟ آه، انسان بی‌خدا! اینکه بعد از او چه باید بکنم برایش کاملاً بی‌اهمیت است! آه، فئودور وازیلیِویچ، این چقدر گناه‌آلود است! آیا این پاداش عشق من است!
فِدیا: من می‌خواستم لیزا را آزاد کنم، من این را به آنها قول دادم ... و من نمی‌تونم دروغ بگم.
ماشا: و من؟
فِدیا: تو چی؟ تو هم آزاد می‌شی. آیا می‌خوای هنوز با من خودت را شکنجه بدی؟
ماشا: البته که این را می‌خوام. من نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم.
فِدیا: تو چه زندگی‌ای را با من خواهی کرد! و بعد از مرگم مدتی گریه خواهی کرد و بر دردت پیروز خواهی شد.
ماشا: من اصلاً گریه نمی‌کنم! وقتی من برای تو کم اهمیت هستم باید شیطان تو را ببرد. می‌گرید.
فِدیا: ماشا، دوستِ قلبی من ــ من می‌خواستم بهترین کار را انجام بدهم!
ماشا: بله، بهترین کار برای خودت!
فِدیا لبخند می‌زند: چرا برای من، وقتی من قصد دارم خودم را بکُشم!؟
ماشا: البته که این بهترین کار برای توست. بگو، قصدت واقعاً از این کار چیه؟
فِدیا: قصدم از این کار چیه؟ خیلی چیزها.
ماشا: خب چه چیزی؟ چه چیزی؟
فِدیا: اول اینکه من قولی دادم و باید به آن عمل کنم. من نمی‌تونم دروغ بگم، من نمی‌تونم این تشریفات نفرت‌انگیزی که مستلزم طلاق است را برآورده کنم ...
ماشا: چه چیزی در این کار نفرت‌انگیزه؟
فِدیا: آنها باید بالاخره آزاد شوند، من هم حالا این تصمیم را گرفتم. چرا باید آنها را طولانی‌تر در حالت تعلیق نگهداشت ــ چنین دو انسان عالی‌ای را ...
ماشا: مایلم بدونم که چه چیزِ عالی‌ای در او است ــ وقتی که توانست تو را براحتی ترک کند؟
فِدیا: او من را ترک نکردْ بلکه من او را ترک کردم.
ماشا: خب، بسیار خوب، بسیار خوب. تو مسبب تمام تقصیرها هستی و لیزا یک فرشته است. هنوز چیز دیگه‌ای برای گفتن داری؟
فِدیا: حداکثر هنوز یک چیز، و آن اینکه تو یک دختر خوب و عزیزی هستی و من دوستِت دارم، اما اگه من زنده بمونم تو را ناخشنود خواهم ساخت.
ماشا: این دیگه به تو مربوط نیست که من ناخشنود خواهم شد، در هر حال من این را هم می‌دونم.
فِدیا آه می‌کشد: مهمتر از همه ... زندگی من چی است؟ من خودم می‌بینم که کاملاً غرق شدم و دیگه به درد هیچ کاری نمی‌خورم. همونطور که پدرت می‌گه من برای همۀ جهان و بیشتر از همه برای خودم یک بار سنگین هستم. زائد و بی‌فایده.
ماشا: مزخرف! من حالا عاشقت هستم و دست از سرت برنمی‌دارم. و اینکه تو یک زندگی بد را می‌گذرونی، و تو مشروب می‌نوشی و ولگردی می‌کنی ــ خوب، تو اما یک انسان زنده‌ای، از این عادت دست بردار!
فِدیا: گفتنش آسونه.
ماشا: این کار را بکُن!
فِدیا: وقتی اینطور به تو نگاه می‌کنمْ تقریباً بنظرم می‌رسه که هنوز می‌تونم طور دیگه‌ای زندگی کنم.
ماشا: قطعاً. تو خواهی دید، همه چیز می‌تونه دوباره خوب بشه. نامه را می‌بیند. اون چیه؟ تو این نامه را برای آنها نوشتی؟ چی نوشتی؟
فِدیا: چه چیزی نوشتم؟ ... نامه را برمی‌دارد و می‌خواهد آن را پاره کند. این دیگه لازم نیست.
ماشا نامه را از دست او می‌قاپد: تو احتمالاً نوشتی که خودتو کُشتی؟ چیزی از هفت‌تیر نوشتی؟ یا فقط از کُشتن؟
فِدیا: من نوشتم که زندگی را ترک خواهم کرد.
ماشا: بده به من، بده به من! من یک بار یک کتاب خوندم ــ در این کتاب مردی وجود داره به نام رخمانوف، من فکر می‌کنم او هم می‌خواست به زنش آزادی بده و وانمود می‌کنه که غرق شده ... می‌تونی شنا کنی؟
فِدیا: نه.
ماشا: این خوبه. تو لباستو به من می‌دی، همه چیز را، همینطور کیف پولت.
فِدیا: چرا؟
ماشا: صبر کن فقط، صبر کن، صبر کن! ما به خونۀ تو می‌ریم، تو اونجا لباستو عوض می‌کنی.
فِدیا: اما این ... تقلب است!
ماشا: چه اهمیتی داره؟ تو آب‌تنی می‌کردی، لباس‌های تو در ساحل مانده‌اند. و در جیب کت تو کیف پولت را پیدا می‌کنند و این نامه را.
فِدیا: خوب ــ و سپس؟
ماشا: و سپس؟ سپس ما سفر می‌کنیم و از زندگی لذت می‌بریم.
ایوان پتروویچ وارد می‌شود: اوه، نگاه کنید! و هفت‌تیر؟ این را برای خودم نگهمی‌دارم.
ماشا: آن را بردار، آن را بردار ــ ما دیگه به آن نیاز نداریم.
پرده می‌افتد
 
هشتمین صحنه
اتاق پذیرایی در نزد خانوادۀ پروتاسوف. کارِنین و لیزا.
 
کارِنین: او چنان قاطعانه قول داد که من مطمئنم به قولش وفا خواهد کرد.
لیزا: گفتن این موضوع برایم ناگوار است ــ اما باید اعتراف کنم که پس از شنیدن خبر ارتباطش با این زنِ کولی خود را از درون آزاد احساس می‌کنم. من فکر نمی‌کنم که این حسادت باشد ــ این واقعاً فقط یک احساس رهایی‌ست. چطور می‌توانم آن را به شما توضیح دهم ...
کارِنین: دوباره "به شما"!
لیزا لبخند می‌زند: بسیار خوب "به تو". اما بگذارید ... بگذار به تو بگویم که من چه احساس می‌کنم. آنچه من را واقعاً زجر می‌داد این بود که احساس می‌کردم انگار عشقم بین دو نفر تقسیم شده است. این معنایی بجز این ندارد که من یک زن غیراخلاقی هستم.
کارِنین: تو ــ یک زن غیراخلاقی؟
لیزا: اما از زمانی که می‌دانم او با یک زن دیگر است، که او دیگر به من نیازی ندارد، این احساس رهایی‌بخش را دارم، و من می‌توانم بدون آنکه مجبور به دروغ گفتن باشم بگویم که قلبم به شما تعلق دارد ... ... به تو تعلق دارد. حالا روحم روشن شده است و فقط این وضعیت من را هنوز تحت فشار قرار می‌دهد. این طلاق ... این خیلی عذاب‌آور است ... این انتظار ...
کارِنین: دیر یا زود همه چیز حل خواهد شد. ما موافقت او را داریم ــ و من از سکرترم هم خواهش کردم که با تقاضانامه پیش فِدیا برود و تا وقتی آن را امضاء نکرده باشد او ترک نکند. اگر من فِدیا را بهتر نمی‌شناختم باید تصور می‌کردم که او این به تأخیر انداختن را عمداً می‌کند.
لیزا: نه، چنین نیست. او همیشه اینطور است: ضعف‌ها و صداقتش. او نمی‌خواهد دروغ بگوید. شاید پول فرستادن برایش درست نبود.
کارِنین: اینطور بهتر بود ــ در غیراینصورن می‌توانست این کار براحتی به تأخیر افتد.
لیزا: همیشه در مورد پول چیز بدنامی وجود دارد.
کارِنین: اما او نباید در این مورد چنین سختگیر باشد.
لیزا: ما چه آدم‌های خودخواهی هستیم!
کارِنین: بله، من خودم را چنین آدمی می‌شناسم. اما تو خودت مقصر آن هستی. من حالا بعد از این انتظار طولانی و ناامید کننده خیلی خوشحالم. و سعادت خودخواه می‌سازد. تو، فقط تو مقصری.
لیزا: فقط تو نیستی که چنین احساسی داری ــ من هم چنین سعادتی را احساس می‌کنم، من از این فراوانی شادی لذت می‌برم. میشای من دوباره سالم است، و مادرت من را دوست دارد، و تو من را دوست داری ــ و من بیش از همه ــ من، من عاشقم!
کارِنین: واقعاً؟ و تو پشیمان نخواهی گشت؟ نظرت عوض نخواهد شد؟
لیزا: از آن روز به بعد همه چیز در من تغییر کرد.
کارنین: و این نمی‌تواند دوباره تغییر شکل دهد؟
لیزا: هرگز. من فقط یک چیز آرزو می‌کردم: که گذشته برای تو و همچنین برای من کاملاً تمام شود.
پرستار بچه با کودک ظاهر می‌شود. کودک بسوی مادر می‌رود، او کودک را بر روی زانویش می‌نشاند.
کارِنین: اما ما چه انسان‌های ناخشنودی هستیم!
لیزا: چطور؟ کودک را می‌بوسد.
کارِنین: وقتی تو با او ازدواج کردی و من هنگام بازگشت از خارج از این خبر آگاه شدم و تو را برای همیشه از دست رفته پنداشتم، در این هنگام بسیار ناخشنود بودم. و بسیار خوشحال‌تر شدم وقتی بعد فهمیدم که تو هنوز به من فکر می‌کنی. من به این راضی بودم. سپس وقتی رابطۀ ما دوستانه گشت و احساس کردم که تو به من نیت خوبی داری و در دوستی ما جرقۀ کوچکی از احساسی شعله‌ور شد که بیشتر از دوستی بود، در این وقت من تقریباً سعادتمند بودم. تنها چیزی که عذابم می‌داد صادق نبودنم در برابر فِدیا بود. اما از طرف دیگر سخت به آن معتقد بودم که بین ما، همانطور که من خود را و تو را می‌شناسم، هر رابطۀ دیگری بجز یک رابطۀ صادقانه محال است. و بنابراین در مورد آن اصلاً فکر نمی‌کردم و کاملاً با آنچه سهم من شده بود کنار آمدم. سپس وقی فِدیا شروع به آزار تو کرد و احساس کردم که من برایت یک پشتیبان هستم و تو در مقابلِ دوستی‌ام می‌ترسی، در این وقت واقعاً خوشحال بودم و یک امیدِ مبهم در من شروع به جوانه زدن کرد. و سپس وقتی فِدیا کاملاً غیرممکن گشت و تو تصمیم گرفتی او را ترک کنی، وقتی من برای اولین بار به تو همه چیز را اعتراف کردم و تو "نه" نگفتیْ بلکه گریان از پیشم رفتی، در این وقت سعادتم مرزی نمی‌شناخت، و اگر از من پرسیده می‌شد که هنوز چه آرزویی دارم، سپس دلم می‌خواست پاسخ دهم: هیچ چیز. اما حالا این امکان خود را نشان داد که ما زندگی‌مان را متحد کنیم، مادرم دوستدار تو شد، این امکان شروع به تحقق کرد، تو به من گفتی که من را دوست داشته‌ای و دوست داری، سپس به من گفتی، مانند همین حالا، که او برایت وجود ندارد، که تو فقط من را دوست داری ــ  آدم باید چه فکر می‌کرد ــ، آیا چه چیزی هنوز از شادیِ کامل زمینی کم داشتم؟ و حالا ــ حالا من را گذشته عذاب می‌دهد، من مایلم که این گذشته نمی‌بود، که آنچه گذشته را به یاد می‌آورد وجود نمی‌داشت ...
لیزا ملامت‌بار: ویکتور!
کارِنین: لیزا من را ببخش! آنچه می‌گویم به این خاطر است که نمی‌خواهم در من حتی یک فکر وجود داشته باشد که برایت پنهان بماند. همه اینها را من عمداً گفتم تا به تو نشان دهم که چه بد هستم، من خیلی خوب می‌دانم که آدم خودخواهی هستم، و باید با خودم بجنگم و بر خودم غلبه کنم.
لیزا: اینطور درست است! از طرف من همه چیز اتفاق افتاده است: قلب من فقط برای تو می‌تپد و فقط تو در قلبم جا داری، همه چیز در قلبم بجز تو ناپدید شده است.
کارِنین: همه چیز؟
لیزا: بله، همه چیز، همه چیز. تو می‌توانی این را باور کنی.
خدمتکار مرد: آقای ووسنِسِیِنسکی!
کارِنین: آه ــ او پاسخ فِدیا را می‌آورد.
لیزا به خدمتکار: بگذارید به اینجا بیایند!
کارِنین بلند می‌شود و به سمت در می‌رود: عاقبت یک پاسخ!
لیزا بچه را به پرستار می‌سپارد: عاقبت! ویکتور، آیا حالا همه چیز تعیین می‌شود؟ او را می‌بوسد.
ووسنِسِیِنسکی وارد می‌شود.
کارِنین: خب؟
ووسنِسِیِنسکی: او در خانه نبود.
کارِنین: در خانه نبود؟ و او تقاضانامه را امضاء نکرد؟
ووسنِسِیِنسکی: تقاضانامه امضاء نشدهْ اما یک نامه آنجا بود. یک نامه از جیب درمی‌آورد و به کارِنین می‌دهد. وقتی من به خانه‌اش رسیدم به من گفته شد که او در رستوران است. من به آنجا رفتم، و در آنجا فئودور وازیلیِویچ به من گفت که اگر یک ساعت بعد پیشش بروم سپس یک پاسخ پیدا خواهم کرد. من بعد از یک ساعت به آنجا رفتم و به من این نامه داده شد ...
کارِنین: باز هم بهانه؟ نه، این دیگر قشنگ نیست. او واقعاً غرق شده است.
لیزا: خوب، بخوان ــ او چه نوشته است؟
کارِنین نامه را باز می‌کند.
ووسنِسِیِنسکی: هنوز به من احتیاج دارید؟
کارِنین: نه، از شما متشکرم. به امید دیدار ... مبهوت، در حالیکه نامه را می‌خواند.
لیزا: خوب، چه نوشته است؟
کارِنین: این وحشتناک است!
لیزا دستش را به سمت نامه می‌برد: بخوان!
کارِنین می‌خواند: "لیزا و ویکتور، این نامه برای شما است. من نمی‌خواهم به دروغ شما را «عزیز» یا «ارزشمند» بنامم. من نمی‌توانم بر این احساسِ تلخی و خشم غلبه کنم ــ خشم از خودم که با فکر کردن به شما، به عشقتان و به سعادتان مرا در بر می‌گیرد و عذابم می‌دهد. من همه چیز را می‌دانم. من می‌دانم که بعنوان یک شوهر حرف آخر را می‌زنم و چنین بنظر می‌رسد که انگار شماها را مدام با درخواست‌های مختلف معطل می‌کنم. من اضافه‌ام. اما نمی‌توانم احساس تلخ و سرد علیه شماها را از خودم دور سازم. من از نظر تئوری هر دو نفر شما را دوست دارم، بخصوص لیزا را ــ اما در واقع من بیشتر از سرد بودن هستم. من می‌دانم که حق ندارم، اما نمی‌توانم کار دیگری انجام دهم."
لیزا: او اصلاً چه می‌خواهد؟
کارِنین به خواندن ادامه می‌دهد: "اما موضوع اصلی. اتفاقاً این احساس که قلبم را به دو نیم ساخته باعث می‌شود که ــ و در واقع به روشی متفاوت از آنچه شماها می‌خواهید ــ، درخواست شما را برآورده سازم. دروغ گفتن، اجرای یک کمدی احمقانه و به مردم در مجمع کلیسایی رشوه دادن ــ تمام این ابتذال‌ها برایم بسیار نفرت‌انگیزند. هرچقدر هم عمیق در رابطۀ دیگر قرار داشته باشم اما در این فرومایگی نمی‌توانم شرکت کنم، من نمی‌توانم آن را انجام دهم. اما راهِ دیگری وجود دارد که بسیار ساده است و آن را می‌خواهم انتخاب کنم: شماها می‌خواهید ازدواج کنید تا سعادتمند شوید، و من در سر راه ایستاده‌ام، بنابراین باید خودم را از سر راه بردارم."
لیزا بازوی کارِنین را می‌گیرد: ویکتور!
کارِنین به خواندن ادامه می‌دهد: "... از سر راه بردارم. و من این کار را می‌کنم. وقتی شماها این نامه را در دست دارید من دیگر نیستم. پی‌نوشت: درست نبود که شماها برای انجام دادن طلاق برایم پول فرستادید. این برای من بسیار نامطبوع بود، و این کار برای شما مناسب نبود. اما خوب حالا اتفاقیست که افتاده. من بارها اشتباه کرده‌امْ چرا شماها نباید یک بار اشتباه کنید؟ این پول دوباره برایتان فرستاده می‌شود. راه خروج من کوتاه‌تر، ارزان‌تر، ساده‌تر و مطمئن‌تر است. از شماها یک خواهش دارم: از من عصبانی نباشید و من را با خاطرات خوب در ذهن نگهدارید. و در آخر هنوز یک خواهش: در اینجا یک ساعت‌ساز به نام یِوگِنتو زندگی می‌کند، آیا نمی‌توانید به او کمک کنید که بر روی پاهایش بایستد؟ او انسان ضعیف اما بسیار خوبی‌ست. بدرود.
فِدیا."
لیزا: او خود را کشته است! آره ...
کارِنین زنگ را بصدا می‌آورد و با عجله به اتاق انتظار می‌رود: آقای ووسنِسِیِنسکی را برگردانید!
لیزا: من می‌دانستم، می‌دانستم! فِدیا، فِدیای عزیزم!
کارِنین: لیزا!
لیزا: این حقیقت ندارد، حقیقت ندارد که من او را دوست نداشتم و دوست ندارم. فقط تنها او را دوست داشتم و هنوز هم او را دوست دارم. و من او را به بدبختی و مرگ کشاندم! راحتم بگذار!
ووسنِسِیِنسکی وارد می‌شود.
کارِنین: فئودور وازیلیِویچ کجاست؟ به شما چه گفته شد؟
ووسنِسِیِنسکی: به من گفتند که او صبح بیرون رفته، این نامه را آنجا گذاشته و دیگر بازنگشته است.
کارِنین: من باید دقیق‌تر بدانم ــ لیزا، من حالا تو را ترک می‌کنم.
لیزا: منو ببخش، اما من هم نمی‌توانم دروغ بگویم. حالا من را تنها بگذار. برو، بپرس چه اتفاقی افتاده است!
پرده می‌افتد
 
نهمین صحنه
اتاقی کثیف در یک میخانه. در پشت یک میز مهمان‌هایی که چای یا براندی می‌نوشند. در پیش‌زمینه یک میز کوچک؛ در پشت میز فِدیا با ظاهری رو به زوال و ژنده‌پوش، و پِتوشکوف، یک انسان مؤدب و ملایم، با موهای بلند که مانند یک روحانی دیده می‌شود. هر دو کمی مست هستند.
 
پِتوشکوف: می‌فهمم، می‌فهمم. من این را عشقی واقعی می‌نامم. خب، بعد چی شد؟
فِدیا: من چیزی نمی‌گفتمْ اگر که یک دختر در حلقۀ ما چنین احساسی را آشکار می‌ساخت و برای مردی که دوستش داشت همه چیز را فدا می‌کرد ــ اما دختر کولی‌ای که از همان ابتدا اینطور تربیت شده که فقط به کسب و سود فکر کند ــ آیا یک چنین عشقِ پاک و فداکارانه‌ای به معنای واقعی کلمه تقریباً تعجب‌آور نیست؟ او همه چیز را می‌بخشد، هیچ چیز را برای خودش نمی‌خواهد. بخصوص این تضاد را!
پِتوشکوف: دقیقاً. ما نقاش‌ها چنین چیزی را "ارزش" می‌نامیم ــ همانطور که رنگ سرخ ابتدا وقتی معتبر می‌گردد که در اطرافش رنگ سبز غالب باشد. می‌فهمم، می‌فهمم.
فِدیا: بله، و فکر می‌کنم که این تنها عمل خوبی‌ست که انجام داده‌ام: که از عشقش سوءاستفاده نکردم. و می‌دانید، چرا؟
پِتوشکوف: از روی ترحم؟
فِدیا: نه، آنچه برایش احساس می‌کردم از روی ترحم نبود. او برایم همیشه چیزی مقدس بود که جرأت لمس کردنش را نداشتم، و وقتی او آواز می‌خوانْد ــ آه، و او چه خوب آواز می‌خوانْد، و هنوز هم چه خوب آواز می‌خوانَد! ــ، در آن وقت من فقط با ستایش زیادی به او نگاه می‌کردم. من فقط به این خاطر که او را خیلی دوست داشتم سیه‌روز نساختم. بله، من او را واقعاً دوست داشتم ــ و این خاطره برایم خیلی خیلی زیباست. می‌نوشد.
پِتوشکوف: می‌فهمم، می‌فهمم ــ خیلی ایده‌آل!
فِدیا: من می‌توانم این را به شما بگویم: من عشق‌های کوچک خود را هم داشتم. یک بار عاشق یک بانوی نجیب و زیبا بودم، و من او را بطرزی زشت و سگ‌گونه دوست داشتم، و او به من یک قرار ملاقات داد. اما من به آنجا نرفتم، زیرا من این کار را در حق شوهرش یک رذالت می‌دانستم. و این عجیب است: هنوز امروز هم هر بار به آن فکر می‌کنم خوشحال می‌شوم و مایلم خودم را بخاطر این عملِ شرافتمندانه تحسین کنم؛ اما در حقیقت در این باره احساس پشیمانی می‌کنم، طوریکه انگار یک گناه مرتکب شده‌ام. اما در نزد ماشا قضیه برعکس است. من خوشحالم، بسیار خوشحال که احساسم برای او را توسط هیچ تقصیری بی‌حرمت نساخته‌ام. من می‌توانم هنوز عمیق‌تر غرق شوم، من می‌توانم کاملاً نابود شوم ...
پِتوشکوف: می‌فهمم، می‌فهمم. حالا همسرتان کجاست؟
فِدیا: آن را نمی‌دانم. و نمی‌خواهم هم بدانم. تمام اینها چیزهایی هستند که به یک زندگی دیگر تعلق دارند. من نمی‌خواهم آن را با زندگی فعلی‌ام مخلوط سازم.
در پشت میزِ پشتی صدای فریاد یک زن شنیده می‌شود. میخانه‌چی با یک پلیس ظاهر می‌شود و زن را می‌برند. فِدیا و پِتوشکوف در سکوت صحنه را تماشا می‌کنند.
پِتوشکوف بعد از برقرار گشتن سکوت در میز پشتی: بله، شما یک زندگی عجیب را گذراندید.
فِدیا: برعکس، من یک زندگی بسیار ساده را گذراندم. کسی که در حلقه‌هایی که من از آنها می‌آیم متولد شده باشد فقط سه امکان برای انتخاب دارد. یا او می‌تواند یک مقام دولتی بعهده گیرد، می‌تواند پول دربیاورد و کثافتی را که در آن زندگی می‌کنیم افزایش دهد ــ این برایم نفرت‌انگیز بود، یا شاید هم آن را نمی‌فهمیدم، اما بیش از هر چیز برایم کاری نفرت‌انگیز بود. یا اینکه او می‌تواند با این کثافت مبارزه کند، اما او باید برای این کار یک قهرمان باشد و من هرگز قهرمان نبوده‌ام. یا اما سومین را: او سعی می‌کند فراموش کند، بداخلاق می‌شود، می‌نوشد و آواز می‌خواند ــ من این کار را کردم و تا این حد پیش آمده‌ام.
پِتوشکوف: خب، و زندگی خانوادگی؟ من سعادتمند می‌گشتم اگر دارای همسری بودم که مرا دوست می‌داشت. همسرم من را نابود ساخت.
فِدیا: شما می‌گویید زندگی خانوادگی: بله ... همسرم یک خانم ایده‌آل بود. او هنوز زنده است. اما چه می‌توانم به تو بگویم: مویزها در کیک مفقودند. در زندگی زناشویی ما هماهنگی نبود، می‌فهمی ــ برایم چیزی در آن مفقود بود ــ موسیقی، بازی، زیرا من می‌خواستم فراموش کنم. و در آنوقت شروع کردم به زیاده‌روی کردن و غافل شدن از همسرم. خب، اما ما همیشه فقط وقتی مردم را دوست داریم که نیت خوبی برایشان داشته باشیم و بخاطر نیت بدیِ که برایشان خواهانیم از آنها متنفریم. و من در حق همسرم کارهای خیلی خیلی بدی انجام دادم، در حالیکه بنظر می‌آمد که او دوستم دارد.
پِتوشکوف: چرا می‌گویید «بنظر می‌رسید»؟
فِدیا: زیرا برایم هرگز روشن نبود، همسرم هرگز مانند ماشا عمیقاً به درون قلبم نگاه نکرد. اما چطور هم می‌توانست: او یک فرزند در زیر قلبش حمل می‌کرد و به او شیر می‌داد ــ و من روزها در اطراف پرسه می‌زدم و مست به خانه برمی‌گشتم. و به همین دلیل، بخاطر ظلمی که من در حقش می‌کردم کمتر و کمتر او را دوست می‌داشتم. با لحنی پُر شور. همین حالا این از سرم می‌گذرد؛ به همین دلیل هم ماشا را از صمیم قلب دوست دارم: زیرا من همیشه فقط برایش کار خوب انجام دادم و نه کاری بد. بله، به این خاطر او را دوست دارم. و همسرم را عذاب دادم ــ نه به این خاطر که او را دوست نداشتم ... اما نه، من او را دوست نداشتم. من حسود بودم، بله ــ اما این هم گذشت.
آرتِمیِف، یک مرد با نقش یک دایرۀ سرخ بر روی کلاهش، سبیل رنگ کرده و کت و شلوار رفو شده به آن دو نزدیک می‌شود.
آرتِمیِف: نوش جان! در برابر فِدیا تعظیم می‌کند. خب، آیا با هنرمند ما آشنا شدید؟
فِدیا سرد: بله، ما همدیگر را می‌شناسیم.
آرتِمیِف به پِتوشکوف: پُرتره را تمام کردی؟
پِتوشکوف: نه، من نتوانستم با آن کنار بیایم.
آرتِمیِف کنار آنها می‌نشیند: من که مزاحم نیستم؟
فِدیا و پِتوشکوف سکوت می‌کنند.
پِتوشکوف: فئودور وازیلیِویچ از زندگی‌اش تعریف می‌کرد.
آرتِمیِف: اسرار؟ پس مزاحم نمی‌شوم. من مشتاق جمع شما کله گوسفندها نیستم. پشت میز کناری می‌نشیند و یک لیوان آبجو سفارش می‌دهد و با متمایل ساختن خود به سمت آنها تمام گفتگوی فِدیا و پِتوشکوف را پنهانی گوش می‌کند.
فِدیا: من نمی‌توانم این مرد را تحمل کنم.
پِتوشکوف: او رفتار ما را بد برداشت کرد.
فِدیا: مهم نیست. من طور دیگر نمی‌توانم. من اینطورم. وقتی چنین آدمی آنجا نشسته باشد کلمات از زبانم خارج نمی‌شوند. با شما با کمال میل حرف می‌زنم و برایم لذتبخش است. من حرفم در کجا متوقف شد؟
پِتوشکوف: شما گفتید که حسود بودید. چطور شما سپس از همسرتان جدا گشتید؟
فِدیا: آه ... متفکر ... این یک داستان عجیب است. همسرم دوباره ازدواج کرده است.
پِتوشکوف: شما طلاق گرفتید؟
فِدیا: نه لبخند می‌زند. او بیوه شده بود.
پِتوشکوف: چطور باید این را بفهمم؟
فِدیا: به معنای واقعی کلمه: او بیوه شده بود. من دیگر وجود نداشتم.
پِتوشکوف: چرا؟
فِدیا: خب ــ همینطوری! من دیگر زنده نیستم. من یک جسدم.
آرتِمیِف خود را بیشتر به جلو خم می‌سازد و گوش‌هایش را تیز می‌کند.
ببینید ... به شما می‌توانم این را تعریف کنم! از این موضوع مدت زیادی می‌گذرد، و نامم را هیچکس نمی‌داند، شما هم نمی‌دانید. موضوع اینطور بود: وقتی همسرم را به خط پایان نارضایتی رساندم، وقتی همه چیز از کنترل خارج گشت و همسرم دیگر نتوانست من را تحمل کندْ سپس مدافع او در صحنه ظاهر گشت! شما نیازی ندارید فوری به چیز بدی فکر کنید ــ نه، این مرد دوست من بود و انسانی بسیار خوب و عزیز، فقط در همه چیز برعکس من. و چون در من خیلی بیشتر بدی وجود دارد تا خوبیْ بنابراین طبیعتاً او یک انسان بسیار خوبتر از من بود: یک مرد شرافتمند، یک مرد با شخصیت و با تواضعِ شدید، در اصل آدمی با فضیلت. او همسرم را از کودکی می‌شناخت، و او همسرم را دوست داشت، و وقتی همسرم با من ازدواج کرد او سرنوشت خود را با آرامش تحمل کرد. اما وقتی نسبت به همسرم بد بودم و عذابش می‌دادمْ او بیشتر پیش ما می‌آمد. من خودم مایل به این کار بودم. همسرم نسبت به دوست دوران جوانی تمایل پیدا کرد، و من آن زمان کاملاً غرق شده بودم و از همسرم جدا زندگی می‌کردم. و بعد ماجرای ماشا هم به این اضافه می‌شود. من خودم به آنها پیشنهاد کردم که با هم ازدواج کنند. آنها نمی‌خواستند چیزی از آن بدانند، اما من مرتب بدتر می‌شدم، و پایان داستان، اینکه ...
پِتوشکوف: داستان قدیمی ...
فِدیا: نه، به هیچ وجه ــ من مطمئنم که آنها پاک مانده‌اند. او مردی‌ست با اعتقاد دینی و ازدواجِ بدون دعای خیرِ کلیسا را گناه می‌داند. آنها از من خواستند که با طلاق موافقت کنم، من باید همه تقصیرها را به گردن می‌گرفتم و در تمام این مراسمِ کمدیِ دروغین شرکت می‌کردم. و من نمی‌توانستم این کار را انجام دهم. خدا می‌داند که خودکشی برایم ساده‌تر از دروغ گفتن بود. و من براستی قصد کشتن خود را داشتم، تا اینکه یک انسان خوبی آمد و به من گفت: "چرا خودکشی؟ این اصلاً لازم نیست!" سپس همه چیز را برنامه‌ریزی کرد و نامۀ خداحافظی را فرستاد، و فردای آن روز لباس‌ها و کیف پولم همراه با انواع سند و نوشته را در ساحل پیدا کردند.
پِتوشکوف: اما شما را پیدا نکردند؟
فِدیا: هشت روز بعد جسدی را از آب بیرون می‌کشند که به شدت تجزیه شده بود. همسرم را آوردند و پرسیدند که آیا این جسدِ شوهر شماست، و او به سختی به جسد نگاه می‌کرد، احتمالاً از هیجان زیاد، و گفت: "بله این جسدِ اوست." و جسد به نام من باقی‌می‌ماند. من به گور سپرده می‌شوم، و آن دو بعد از ازدواج در سعادت و خوشی زندگی می‌کنند. خب، و من ــ من هم زندگی می‌کنم و به نوشیدن ادامه می‌دهم. دیروز از کنار خانه‌شان گذشتم. پنجره‌ها بخوبی روشن بودند و یک سایه در کنار پرده شناور بود. گاهی اوقات واقعاً احساس بدی دارم و گاهی حالم خوب است. اما بدترین چیز وقتی‌ست که پول ندارم. می‌نوشد.
آرتِمیِف نزدیک‌تر می‌شود: با اجازه. من داستان شما را شنیدم. یک داستان بسیار زیبا و مفید. شما می‌گویید بدترین چیز وقتی است که پول‌تان تمام شده باشد. و حق با شماست. بدتر از این وجود ندارد. اما شما با چنین شرایطی نباید پولتان تمام شود! شما یک جسدیدْ بنابراین می‌توانید ...
فِدیا: اجازه دهید ــ من داستان را برای شما تعریف نکردم و به پیشنهاد شما احتیاجی ندارم.
آرتِمیِف: و من در هر حال مایلم این پیشنهاد را به شما بدهم. شما یک جسدید ــ وقتی شما حالا هنوز زنده‌ایدْ پس آن دو چه هستند، همسرتان و آقای مورد نظری که حالا در سعادت و خوشی زندگی می‌کنند؟ آنها به جرم "زن با دو همسر" محکوم هستند و در بهترین حالت باید به جایی نه چندان دور از سیبری تبعید شوند.
فِدیا: من از شما خواهش می‌کنم که راحتم بگذارید.
آرتِمیِف: فقط کافی‌ست که شما یک نامه بنویسید. یا اگر بخواهید من آن را می‌نویسم، فقط شما باید آدرس را به من بدهید. شما بعداً از من حتماً سپاسگزار خواهید گشت.
فِدیا: بلند شوید و اینجا را ترک کنید. من چیزی برای گفتن به شما ندارم.
آرتِمیِف: چرا دارید! دوست نقاش شما در اینجا شاهد است. و همچنین گارسون هم شنیده است که شما گفتید یک جسد هستید.
گارسون: من هیچ خبری ندارم.
فِدیا: رذل!
آرتِمیِف: من ــ یک رذل؟ هی، پلیس! اینجا بوی زندان می‌دهد!
فِدیا بلند می‌شود و می‌خواهد برود. آرتِمیِف او را محکم می‌گیرد.
یک پلیس وارد می‌شود.
پرده می‌افتد
 
دهمین صحنه
تراسِ پوشیده از پیچکِ یک خانۀ روستایی. آنا دیمیتریِونا کارِنین، لیزا که آبستن است، پرستار بچه با میشا.
 
لیزا: حالا او از ایستگاه در راهِ خانه است.
میشا: کی؟
لیزا: پاپا.
میشا: پاپا از ایستگاه میاد!
لیزا به زبان فرانسوی: شگفت‌انگیز است که چقدر او را دوست دارد، درست مانند پدرش.
آنا دیمیتریِونا به زبان فرانسوی: این خوب است. آیا او پدر واقعی خود را بیاد می‌آورد؟
لیزا آه می‌کشد: من در این مورد با او صحبت نمی‌کنم. من بخودم می‌گویم چرا باید او را گیج کنم؟ و سپس دوباره فکر می‌کنم باید این را به او بگویم. مامان، شما در این باره چه فکر می‌کنید؟
آنا دیمیتریِونا: لیزا، من فکر می‌کنم که این یک موضوعِ احساسی‌ست. به این صدا گوش کن، قلب تو در زمان مناسب برایت زمزمه خواهد کرد که باید به او چه بگویی. اما با چه تأثیرِ آشتی‌پذیری مرگ عمل می‌کند! من اعتراف می‌کنم برایم زمانی وجود داشت که فِدیا را که از زمان کودکی‌اش می‌شناسم کاملاً ناخوشایند می‌یافتم. اما حالا او را فقط بعنوان پسرِ عزیزی در برابرم می‌بینم، بعنوان دوستِ ویکتور و بعنوان انسانی پُرشور که به شیوۀ خودش با دین و رسوم مخالفت می‌کرد و خود را فدای کسانی کرد که دوست‌شان داشت. به زبان فرانسه: چگونه گفتن مهم نیستْ بلکه عمل کردن زیباست ... من امیدوارم که ویکتور کاموا را فراموش نکرده باشد، توپِ کاموای من فوری تمام خواهد شد. می‌بافد.
لیزا: او دارد می‌آید! آدم صدای چرخیدن چرخ‌های واگون را می‌شنود. او بلند می‌شود و به سمت لبۀ تراس می‌رود. یک خانم همراه اوست ــ آه، ماما! چه مدت می‌گذرد که من او را ندیده‌ام! او به سمت در می‌رود.
کارِنین و آنا پاوونا وارد می‌شوند. آنا پاووناْ لیزا و آنا دیمیتریِونا را می‌بوسد.
ویکتور به من برخورد کرد و بلافاصله من را با خود برد.
آنا دیمیتریِونا: این کارش بسیار عاقلانه بود.
آنا پاوونا: من او را در خیابان دیدم ــ اوه؛ فکر کردم که می‌داند چه وقت دوباره چنین اتفاقی بیفتد، و بدون فکر کردنِ طولانی با او آمدم. اگر شماها من را بیرون نکنید تا نوبت قطار شبانه اینجا می‌مانم.
کارِنینْ همسرش، مادرش و میشا را می‌بوسد: فکرش را بکنید چه خوش‌شانسی‌ای: من دو روز تعطیلی دارم! فردا باید بدون من کارها انجام شوند.
لیزا: این فوق‌العاده است! دو روز! مدت درازیست که این اتفاق نیفتاده بود. ما به یک سفر می‌رویم، درست می‌گم؟
آنا پاوونا: چقدر او شبیه پدرش است! چه زیبا و چه پُرانرژی! اگر او فقط شخصیت پدرش را به ارث نبَرد!
آنا دیمیتریِونا: بله، این ضعف!
لیزا: شباهت کاملاً چشمگیر است، در همه چیز. ویکتور هم اینطور فکر می‌کند. اما اگر او از همان ابتدا درست پرورش یابد ...
آنا پاوونا: من هنوز نمی‌توانم تمام این چیزها را درک کنم. هربار وقتی به یادش می‌افتم اشگ در چشمانم جمع می‌شود.
لیزا: وضع ما هم بهتر نیست ــ چقدر او در خاطرات ما رشد کرده است!
آنا پاوونا: بله، واقعاً.
لیزا: همه چیز برای مدتی بسیار مأیوس کننده بنظرمان می‌رسید، تقریباً غیرقابل حل ــ و سپس کاملاً ناگهانی و غیرمنتظره تصمیم گرفته شد.
آنا دیمیتریِونا: ویکتور، آیا کاموا را آوردی؟
کارِنین: البته، البته. کیفش را برمی‌دارد و در آن جستجو می‌کند. اینجا کاموا است، اینجا شیشۀ آب از کُلن و اینجا هم مکاتبات. به لیزا. یک نامه رسمی به آدرس تو در بین نامه‌هاست. به لیزا یک نامه می‌دهد. خوب، آنا پاوونا اگر بخواهید خود را کمی تر و تازه سازید شما را همراهی می‌کنم. من هم باید خود را کمی تمیز کنم و سپس فوراً نهار خواهیم خورد. اتاق طبقه پایین برای مادرت آماده است، اینطور نیست لیزا؟ رنگ لیزا پریده است، نامه را در دست‌های لرزانش نگهداشته و می‌خواند. لیزا، چی شده؟ در نامه چه نوشته شده است؟
لیزا: او زنده است! خدای من، چه وقت او من را آزاد خواهد کرد؟ ویکتور، این چه است؟ با صدای بلند اشگ می‌ریزد.
کارِنین نامه را می‌گیرد و می‌خواند: این وحشتناک است!
آنا دیمیتریِونا: چی شده؟ خوب حرف بزنید!
کارِنین: این وحشتناک است. او زنده است و لیزا یک زنِ دو شوهره است و من یک جنایتکار. قاضیِ تحقیق در این نامه لیزا را برای بازجویی دعوت کرده است ...
آنا دیمیتریِونا: یک انسان وحشتناک! چرا او این کار را کرد؟
کارِنین: فقط دروغ، دروغ!
لیزا: اوه، من چقدر از او متنفرم! من نمی‌دانم چه بگویم ...
در حال گریستن خارج می‌شود. کارِنین بدنبالش می‌رود.
آنا پاوونا: او زنده است؟ این چطور ممکن است؟
آنا دیمیتریِونا: من می‌دانستم که وقتی ویکتور در این کثافت قدم بگذارد سپس در آن غرق خواهد گشت. حالا زمانش فرارسیده است. همه چیز فریب، همه چیز دروغ!
پرده می‌افتد
 
یازدهمین صحنه
دفتر دادیار. او در پشت میز نشسته است و با مِلنیکوف صحبت می‌کند. در انتهای میزْ منشی او در حال ورق زدن پرونده‌هاست.
 
دادیار: من این را هرگز به او نگفتم. او آن را تصور کرده بود، و حالا من را سرزنش می‌کند.
مِلنیکوف: او سرزنش‌ات نمی‌کند، او احساس صدمۀ واقعاً عمیقی می‌کند.
دادیار: بسیار خوب، برای نهار می‌آیم. حالا در اینجا یک پروندۀ جالب دارم. بگذارید داخل شوند.
منشی: هر دو؟
دادیار به کشیدن سیگارش ادامه می‌دهد، دست از سیگار کشیدن می‌کشد و آن را کنار می‌گذارد: نه، اول خانم کارِنین را، یا بهتر است به نام شوهر اولش بگویم خانم پروتاسوف را.
مِلنیکوف در حال خارج شدن: آه، موضوع کارِنین!
دادیار: بله، یک موضوع نسبتاً کثیف. تازه تحقیقات این پرونده را شروع کرده‌ام، اما احساس می‌کنم که جریان مشکوک است. خوب، خداحافظ! مِلنیکوف خارج می‌شود. لیزا با روسری و لباس سیاه ظاهر می‌شود. می‌خواهید بنشینید. به یک صندلی اشاره می‌کند. من صمیمانه متأسفم که باید از شما پرسش‌های خاصی کنم، اما ما متأسفانه مجبور به انجام وظیفه هستیم ... لطفاً فقط آرام باشید ــ در ضمن مجبور نیستید به پرسش‌هایم پاسخ دهید. فقط فکر می‌کنم که بهترین کار برای شما و بقیه افرادی که در این ماجرا درگیرند گفتن حقیقت است. این همیشه بهترین کار و حتی مناسب‌ترین است.
لیزا: من چیزی برای پنهان ساختن ندارم.
دادیار: چه بهتر. به پروندۀ مقابلش نگاه می‌کند. موقعیت و دین شما را قبلاً پُر کرده‌ام ــ این درست است؟
لیزا: بله.
دادیار: شما متهمید که علی‌رغم آگاهی از زنده بودن شوهرتان با مرد دیگری ازدواج کرده‌اید.
لیزا: من این را نمی‌دانستم.
دادیار: و همچنین متهمید که برای رها شدن از شر شوهرتانْ توسط پرداخت مبلغی پول او را متقاعد ساختید تا با تظاهر به خودکشی دست به یک کلاهبرداری بزند.
لیزا: تمام اینها حقیقت ندارند.
دادیار: حالا به من اجازه دهید چند سؤال از شما بپرسم. آیا شما در ژوئیه سال گذشته مبلغ 1200 روبل برای شوهرتان فرستادید؟
لیزا: این پول از دارایی او بود. این حاصل فروشِ وسایلی بود که به او تعلق داشتند. من این پول را زمانی برایش فرستادم که خود را از او جدا ساخته و منتظر شروع مراحل طلاق از طرف او بودم.
دادیار: که اینطور. بسیار جالب. پول در هفدهم ژوئیه، یعنی دو روز قبل از ناپدید شدنش فرستاده شد.
لیزا: می‌تواند در هفدهم ژوئیه باشد. اما آن را دیگر دقیقاً نمی‌دانم.
دادیار: و چگونه است که درست در همان زمان پیگیریِ جریان در انجمنِ مشورتِ کلیسا متوقف گشت و وکالت دادن به وکیل‌تان پس گرفته شد؟
لیزا: من این را نمی‌دانم.
دادیار: و وقتی پلیس از شما خواست که جسدِ پیدا شده را شناسایی کنید ــ چطور شد که شما در فرد مُرده شوهرتان را شناختید؟
لیزا: من در چنان هیجانی بودم که به مُرده حتی نگاه نکردم. من آنقدر زیاد مطمئن بودم که فردِ مُرده شوهرم است که وقتی از من پرسیده شدْ پاسخ دادم بنظر می‌رسد که او شوهرم باشد.
دادیار: بنابراین شما او را دقیق‌تر نگاه نکردید، زیرا شما خود را در هیجانی قابل درک می‌یافتید. دقیقاً. حالا به من اجازه این پرسش را بدهید که چرا شما هر ماه مبلغ مشخصی به ساراتوف می‌فرستادید، یعنی به شهری که شوهر اول شما در آن اقامت داشت؟
لیزا: پول را شوهرم به ساراتوف می‌فرستاد. با چه هدفی نمی‌دانم، زیرا در بارۀ آن اطلایی نداشتم، اما مطمئنم که این پول برای فئودور وازیلیِویچ فرستاده نمی‌شد. ما کاملاً مطمئن بودیم که او دیگر زنده نیست. من می‌توانم به شما اطمینان دهم که آنچه می‌گویم بر اساس حقیقت است.
دادیار: بسیار خوب. خانم محترم فقط به من اجازۀ یک اظهار نظر بدهید: ما در حقیقت خدمتگزار قانونیمْ اما این مانع از انسان بودن ما نمی‌شود. مطمئن باشید که شرایط شما را کاملاً درک می‌کنم و شما را شایستۀ همدردی می‌دانم. شما به فردی بسته بودید که ولخرج بود، که به شما خیانت می‌کرد، که، در یک کلام، خانواده را ناخشنود می‌ساخت.
لیزا: من او را دوست داشتم.
دادیار: البته ــ اما در عین حال این تمایل بسیار طبیعی را هم داشتید که خود را از او رها سازید، و شما این راه بسیار ساده را انتخاب کردید، بدون در نظر گرفتن اینکه با این کار مرتکب عملی شده‌اید که جرم شمرده می‌شود، یعنی دو همسری. من می‌توانم وضعیت شما را بخوبی درک کنم، هیئت منصفه هم این را در نظر می‌گیرد، و بنابراین به شما توصیه می‌کنم همه چیز را فاش کنید.
لیزا: من چیزی برای فاش کردن ندارم. من هرگز دروغ نگفته‌ام. می‌گرید. آیا دیگر با من کاری ندارید؟
دادیار: از شما خواهش می‌کنم هنوز اینجا بمانید. من دیگر با پرسش‌هایم شما را اذیت نمی‌کنم. لطفاً بمانید تا صورت‌جلسۀ بازپرسی برایتان خوانده شود و شما آن را امضاء کنید. این فقط به این خاطر است که مطمئن شوید جواب‌های شما بدرستی ثبت شده‌اند. لطفاً آنجا بنشینید. او به یک صندلی در کنار پنجره اشاره می‌کند. به منشی. بگذارید آقای کارِنین داخل شوند.
کارِنین وارد می‌شود، با حالتی جدی و موقر.
دادیار به صندلی اشاره می‌کند: بفرمایید بنشینید.
کارِنین: متشکرم. ایستاده باقی‌می‌ماند. چه خدمتی می‌توانم انجام دهم؟
دادیار: من باید از شما بازپرسی کنم.
کارِنین: در چه مقامی؟
دادیار لبخند می‌زند: در مقامِ من بعنوان دادیار؛ و شما بازپرسی می‌شوید ــ در مقام‌تان بعنوان متهم.
کارِنین: چرا؟ من متهم به چه چیزی هستم؟
دادیار: دو همسری. ضمناً اجازه دهید که من پرسش‌ها را به ترتیب مطرح کنم. بفرمایید بنشینید.
کارِنین: متشکرم.
دادیار: نام شما؟
کارِنین: ویکتور کارِنین.
دادیار: موقعیت شغلی؟
کارِنین: کاخدار، مشاور حکومت رئال.
دادیار: سن؟
کارِنین: سی و هشت سال.
دادیار: مذهب؟
کارِنین: ارتدکس، بدون سوء سابقه و تا حال بازپرسی نشده.
دادیار: آیا می‌دانستید که فئودور وازیلیِویچ پروتاسوف در زمانیکه شما با همسرش ازدواج کردید هنوز زنده بود؟
کارِنین: من این را  نمی‌دانستم. ما هر دو متقاعد شده بودیم که او غرق شده است.
دادیار: شما بعد از آنکه خبر اشتباهِ مرگ پروتاسوف پخش شده بود هر ماه مبلغ مشخصی به ساراتوف می‌فرستادید. این پول برای چه کسی فرستاده می‌شد؟
کارِنین: من از پاسخ دادن به این پرسش خودداری می‌کنم.
دادیار: بسیار خوب. با چه هدفی در هفدهم ژوئیه سال گذشته، دو روز قبل از تظاهر به خودکشی برای آقای پروتاسوف پولی به مبلغ 1200 روبل فرستادید؟
کارِنین: این پول را همسرم به من داده بود.
دادیار: خانم پروتاسوف؟
کارِنین: همسرم. من باید این پول را برای شوهرش می‌فرستادم، همسرم این پول را متعلق به او می‌دانست و بعد از قطع رابطه‌اش با اوْ نگهداری آن را مجاز نمی‌دانست.
دادیار: حالا یک سؤال دیگر: چرا از آن لحظه به بعد جریان طلاق را دیگر پیگیری نکردید؟
کارِنین: زیرا فئودور وازیلیِویچ انجام این کار را خودش بعهده گرفته بود. او در این مورد برایم نوشته بود.
دادیار: آیا هنوز این نامه را دارید؟
کارِنین: نامه گم شده است.
دادیار: عجیب است که اتفاقاً همان مدرکی گم شده است که می‌توانست دادگاه را به درستی اظهارات شما متقاعد سازد.
کارِنین: آیا شما علاوه بر این کار وظیفۀ دیگری هم برای انجام دادن دارید؟
دادیار: وظیفه من فقط این است که وظیفه‌ام را اجرا کنم، در حالیکه شما وظیفه دارید بی‌گناهی خودتان را ثابت کنید. و من به شما توصیه می‌کنم، همانطور که قبلاً به خانم پروتاسوف توصیه کردم هیچ چیزی را که برای تمام جهان آشکار است پنهان نسازید، بلکه چگونگی جریان را همانطور که بود تعریف کنید، بخصوص اینکه آقای پروتاسوف یک اعتراف کامل کرده و احتمالاً در برابر دادگاه هم آن را تکرار خواهد کرد. من به شما توصیه می‌کنم ...
کارِنین: من از شما خواهش می‌کنم که خود را کاملاً در محدودۀ وظایف‌تان نگهدارید و توصیه‌هایتان را ذخیره کنید. آیا ما می‌توانیم برویم؟
به سمت لیزا می‌رود. لیزا بلند می‌شود و بازوی او را می‌گیرد.
دادیار: متأسفم که باید شما را هنوز اینجا نگهدارم. کارِنین متعجب سرش را به سمت او برمی‌گرداند. نمی‌خواهم بگذارم دستگیرتان کنند، اوه نه ــ گرچه این کار ممکن است اثبات حقیقت را آسان‌تر سازد. من می‌خواهم از این اقدام خودداری کنم. من فقط می‌خواهم شما را با آقای پروتاسوف روبرو کنم تا این فرصت را داشته باشید که سخنِ دروغ او را ثابت کنید. لطفاً بنشینید. به منشی. بگذارید آقای پروتاسوف داخل شوند.
فِدیا وارد می‌شود، کثیف، ویران گشته.
فِدیا رو به لیزا و کارِنین: یلیزاوتا آندرهیِونا! ویکتور! من مقصر نیستم. من بهترین‌ها را می‌خواستم. و اگر تقصیری متوجه من استْ بنابراین من را ببخشید، ببخشید!
او در برابر آن دو تعظیم عمیقی می‌کند.
دادیار: من از شما خواهش می‌کنم که به پرسش‌های من پاسخ دهید.
فِدیا: پرسش را شروع کنید.
دادیار: نام شما؟
فِدیا: شما که این را می‌دانید!
دادیار: لطفاً پاسخ دهید!
فِدیا: بسیار خوب ــ فئودور پروتاسوف.
دادیار: موقعیت؟ مذهب؟ سن؟
فِدیا بعد از سکوتی کوتاه: چطور می‌توانید چنین سؤال‌های زائدی را مطرح کنید! از چیزهای مهم بپرسید و نه از این چیزهای احمقانه.
دادیار: من از شما خواهش می‌کنم که عبارات خود را با دقت بیشتری انتخاب کنید و به پرسش‌هایم پاسخ دهید.
فِدیا: خوب، اگر شما از چنین سؤالاتی خجالت نمی‌کشیدْ پس پاسخ‌های من را بشنوید! موقعیت: داوطلب؛ سن: چهل سال؛ مذهب: ارتدکس. خوب ــ ادامه دهید.
دادیار: آیا آقای کارِنین و همسرشان وقتی شما لباس‌های‌تان را در ساحلِ رودخانه گذاشتید و خودتان را پنهان ساختید می‌دانستند که شما زنده بودید؟
فِدیا: آنها کوچک‌ترین خبری نداشتند. من قصد خودکشی داشتم، اما سپس ... اما نیازی به تعریف آن در اینجا ندارم. واقعیت این است که آنها هیچ چیز از آن نمی‌دانستند.
دادیار: اما شما در برابر افسر پلیس شهادت کاملاً متفاوتی دادید.
فِدیا: کدام افسر پلیس؟ اوه، شما منظورتان کسی‌ست که در پیشم پناهنده بود؟ آن موقع مست بودم و چیزی به دروغ به او گفتم ــ این دروغ چه بود را دیگر نمی‌دانم. همه این حرف‌ها مزخرفند. حالا من هوشیارم و تمام حقیقت را می‌گویم. آنها هیچ چیز نمی‌دانستند. آنها فکر می‌کردند که دیگر زنده نیستم. و من خرسند بودم که همه چیز به این شکل پیش رفت، و اینطور هم می‌توانست باقی‌بماند اگر که آرتِمیِف، این رذل، نمی‌بود. اگر باید در این بین کسی مقصر باشدْ بنابراین این فرد من هستم.
دادیار: من بخوبی درک می‌کنم که شما می‌خواهید بزرگوار باشیدْ اما قانون حقیقت را می‌طلبد. چرا برای شما پول فرستاده شد؟ فِدیا سکوت می‌کند. آیا شما توسط سیمانوف پولی را که برایتان به ساراتوف فرستاده می‌شد دریافت می‌کردید؟ فِدیا سکوت می‌کند. چرا پاسخ نمی‌دهید؟ در صورت‌جلسه خواهد آمد: "متهم به این پرسش پاسخ نداد" ــ این می‌تواند به شما و همچنین به دو متهم دیگر آسیب زیادی برساند. خوب، آیا هنوز هم نمی‌خواهید پاسخ دهید؟
فِدیا پس از مدتی سکوت: آقای دادیار، آیا احساس نمی‌کنید که چنین سؤالاتی چقدر شرم‌آورند؟ اینطور در کارهای افراد غریبه جاسوسی کردن چه فایده‌ای دارد؟ شما احساس قدرت می‌کنید و به این وسیله می‌خواهید نشان دهید که می‌توانید مردمی را که هزار بار بهتر و شریف‌تر از شما هستند تحت این شکنجۀ اخلاقی قرار دهید.
دادیار: من از شما خواهش می‌کنم ...
فِدیا: چه چیزی اینجا برای خواهش کردن وجود دارد؟ من آنچه فکر می‌کنم را می‌گویم، و شما ... به منشی ... این را بنویسید. به این ترتیب عاقبت یک چنین صورت‌جلسه‌ای محتوای معقولی خواهد داشت. با صدای بلند. بین ما که در برابرتان ایستاده‌ایم یک روابط پیچیده‌ای وجود داشت ــ یک نزاع بین خیر و شر، یک مبارزۀ روحی که شما نمی‌توانید هیچ تصوری از آن کنید. این نزاع عاقبت به فاجعه‌ای انجامید که راه حل خود را یافت. همه افرادِ این نزاع از این راه حل راضی بودند، همه آرام شده بودند. آنها خوشبختند، همدیگر را دوست دارند و من را فراموش کرده‌اند. و من در تباهی‌ام به این خاطر خشنود بودم که کاری را که باید می‌کردم انجام دادم، که آدم رذلی نبودم، که از زندگی جدا بودم تا در سر راه آنها که پُر از زندگی بودند نباشم. ما هر سه زندگی می‌کردیم ــ تا ناگهان یک آدم رذل در صحنه ظاهر می‌شود که می‌خواست من را به یک باجگیر تبدیل کند. من به او گفتم که راه خودش را برود ــ و او پیش شما آمد، پیش مبارز برای نظم و قانون، پاسدار اخلاق. و شما که در بیستم هر ماه حقوق‌تان را دریافت می‌کنید ــ بیست کوپک برای هر رذالتِ انجام گشته ــ، شما یونیفرم بر تن می‌کنید و شجاعت دارید افرادی را که نمی‌توانید به گَرد پایشان هم برسید، افرادی که حتی شما را به اتاق انتظارشان هم راه نمی‌دهندْ با وجدانی آسوده مسخره کنید.
دادیار: من دستور می‌دهم شما را بیرون ببرند ...
فِدیا: من از هیچکس نمی‌ترسم، زیرا من یک جسدم و هیچکس نمی‌تواند به من آسیب برساند؛ وضعم نمی‌تواند بدتر از آنچه هست گردد. بنابراین بفرمایید؛ دستور دهید من را بیرون ببرند!
کارِنین: آیا ما اجازه رفتن داریم؟
دادیار: ابتدا صورت‌جلسه را امضاء کنید!
فِدیا: چقدر مضحک خواهد بود اگر شما اینطور نفرت‌انگیز نمی‌بودید!
دادیار: من شما را بازداشت می‌کنم ... او باید برده شود.
فِدیا به کارِنین و لیزا: تا بعد. من را ببخشید!
کارِنین به سمت فدیا می‌رود و به او دست می‌دهد: احتمالاً باید اینطور می‌شد ...
لیزا از کنار فِدیا که تعظیم عمیقی می‌کند رد می‌شود.
پرده می‌افتد
 
دوازدهمین صحنه
راهرویِ ساختمان دادگاه منطقه. در پس‌زمینه یک درِ شیشه‌ای، در مقابل آن نگهبان دادگاه ایستاده است. در سمت راست یک درِ دیگر که از طریق آن متهمین به داخل دادگاه هدایت می‌شوند. ایوان پتروویچ آلکساندروف که بسیار رو به زوال دیده می‌شود به درِ سمت راست نزدیک می‌شود. او می‌خواهد از طریق این در وارد دادگاه شود.
 
نگهبان دادگاه: کجا؟ از این در مجاز نیست. برگردید!
ایوان پتروویچ: چرا مجاز نیست؟ قانون می‌گوید: "جلسات برای عموم آزاد است."
صدای تشویق و کف زدن از سالن بگوش می‌رسد.
نگهبان دادگاه: ورود مجاز نیست، می‌فهمی. ورود ممنوع است.
ایوان پتروویچ: آدم پخمه تو نمی‌دونی با چه کسی صحبت می‌کنی.
یک وکیل جوانِ فراک بر تن از سالن خارج می‌شود.
وکیل: چه می‌خواهید؟ آیا شما را به دادگاه احضار کرده‌اند؟
ایوان پتروویچ: نه، من تماشگرم. و این آدم پخمه اینجا، این سگِ نگهبان نمی‌خواهد اجازه ورود به من بدهد.
وکیل: اینجا محل ورودیِ تماشگران نیست. صبر کنید، وقت استراحت دادگاه بزودی شروع خواهد گشت. می‌خواهد برود، با فِرست آبرِسکوف روبرو می‌شود.
ایوان پتروویچ: من خبر دارم، اما نگهبان می‌تواند به من از این در هم اجازه ورود بدهد.
فِرست آبرِسکوف: اجازه دارم بپرسم اوضاع تا کجا پیش رفته است؟
وکیل: وکلا مشغول دفاع هستند. فعلاً پتروشین دارد صحبت می‌کند.
تشویق و کف زدن مجدد.
فِرست آبرِسکوف: خوب، و وضع متهمین چطور است؟
وکیل: عالی. بخصوص کارِنین و یلیزاوتا آندرهیِونا بسیار خوب عمل می‌کنند. آدم این احساس را دارد که انگار در برابر دادگاه نایستاده‌اندْ بلکه آنها بعنوان قاضی جامعه را قضاوت می‌کنند. پتروشین هم همین نُت اصلی را در سخنرانی‌اش دنبال می‌کند.
فِرست آبرِسکوف: خوب، و پروتاسوف؟
وکیل: او بسیار هیجانزده است. او به معنای واقعی کلمه تمام بدنش می‌لرزد، اما این با توجه به نحوۀ زندگی‌اش قابل درک است. چیز عجیبی در هیجانش وجود دارد. او بارها سخنان دادستان و وکلا را قطع کرد؛ در طبیعت‌اش خشم وجود دارد.
فِرست آبرِسکوف: در مورد نتیجۀ دادگاه چه فکر می‌کنید؟
وکیل: این را به سختی می‌توان گفت. ترکیب هیئت منصفه مختلط است. اینکه جرم عمداً انجام گرفته است به سختی پذیرفته خواهد شد، اما با این حال معتقدم ... یک آقا خارج می‌شود، فِرست آبرِسکوف به سمت در می‌رود. مرد می‌پرسد آیا می‌خواهید داخل شوید؟
فِرست آبرِسکوف: بله، من مایلم داخل شوم ...
مرد: آیا شما فِرست آبرِسکوف هستید؟
فِرست آبرِسکوف: بله.
وکیل به نگهبان دادگاه: بگذارید این آقا داخل شوند! به فِرست آبرِسکوف: بلافاصله سمت چپ، وقتی داخل سالن شوید یک صندلیِ خالی وجود دارد.
نگهبان دادگاه می‌گذارد فِرست آبرِسکوف از کنارش بگذرد. در باز می‌شود و  آدم می‌تواند سخنران را در سالن ببیند.
ایوان پتروویچ: بله، اشراف! من یک اشراف روح هستم، این چیز بسیار بالاتری‌ست.
وکیل: خوب، من را ببخشید. به سرعت می‌رود.
پِتوشکوف وارد می‌شود: آه، روز بخیر! ایوان پتروویچ شما اینجا چه می‌کنید، جریان دادگاه به کجا رسیده است؟
ایوان پتروویچ: هنوز وکلا مشغول دفاع هستند. شما اجازه ورود ندارید.
نگهبان دادگاه: سر و صدا نکنید، شماها در اینجا در میخانه نیستید.
تشویق و کف زدن مجدد. در باز می‌شود، وکلا و تماشاگران، آقایان و خانم‌ها بیرون می‌آیند.
یک خانم: فوق‌العاده! چنان منقلب کننده که اشگم درآمد!
یک افسر: هیجان‌انگیزتر از هر رُمانی. من فقط درک نمی‌کنم که چطور این زن می‌تواند انسان‌ها را اینقدر دوست داشته باشد. او ژست بسیار رقت‌انگیزی می‌گیرد.
درِ دوم باز می‌شود؛ متهمین خارج می‌گردند، در جلو لیزا و کارِنین که در راهرو بالا و پایین می‌روند؛ پشت سر آنها فِدیا، تنها.
یک خانم: هیس! ساکت! این خودش است ... ببینید که چه هیجان‌زده است!
با افسر از کنار او رد می‌شوند.
فِدیا به سوی ایوان پتروویچ می‌رود: آیا آوردیش؟
ایوان پتروویچ: بفرما! ... چیزی را به او می‌دهد.
فِدیا وسیله را در جیب می‌گذارد، می‌خواهد برود و پِتوشکوف را می‌بیند: احمقانه ... بی‌مزه ... خسته‌کننده ... بی‌معنی ... می‌خواهد برود.
پتروشین، وکیلی پُر جنب و جوش با گونه‌های سرخ، بسوی فِدیا می‌رود: خوب، عزیزم، جریان عالی پیش می‌رود، فقط وقتی به شما اجازۀ حرف زدن دادند نباید متن من را خراب کنید.
فِدیا: من اصلاً نمی‌خواهم صحبت کنم. مگر چه باید بگویم؟ من یک کلمه هم حرف نمی‌زنم.
پتروشین: نه، شما باید صحبت کنید. نترسید، جریان بخوبی تمام شده است. فقط آنچیزهایی را که اخیراً به من گفتید تکرار کنید: که شما اقدام به خودکشی، یعنی عملی که طبق قانون مدنی و شرعی جرم تلقی می‌شود نکرده‌اید.
فِدیا: من هیچ چیز نخواهم گفت.
پتروشین: چرا؟
فِدیا: چونکه نمی‌خواهم. بگویید ببینم، چه حکمی می‌تواند در بدترین حالت داده شود؟
پتروشین: من که این را به شما گفته بودم: در بدترین حالت تبعید به سیبری.
فِدیا: چه کسی می‌تواند تبعید شود؟
پتروشین: در بهترین حالت توبۀ کلیسایی و البته فسخ ازدواج دوم.
فِدیا: بنابراین می‌خواهند من را دوباره ــ یا خیلی بیشتر لیزا را به من زنجیر کنند؟
پتروشین: احتمالاً اینطور خواهد شد. اما لطفاً به این خاطر عصبانی نشوید و خواهش می‌کنم فقط همانطور که به شما گفتم صحبت کنید. این خیلی مهم است: چیزی نگویید که بتواند به هدف‌تان آسیب برساند. خوب، همه چیز خوب خواهد شد ... او متوجه می‌شود که مردم جمع شده‌اند و گوش می‌دهند. من کمی خسته هستم و می‌خواهم مدت کوتاهی دراز بکشم. شما هم تا زمانیکه هیئت منصفه مشورت می‌کنند استراحت کنید. نترسیدن خیلی مهم است، می‌فهمید؟
فِدیا: آیا نمی‌تواند حکم طور دیگر صادر شود؟
پتروشین در حال رفتن: نه.
نگهبان دادگاه: به رفتن ادامه دهید، به رفتن ادامه دهید، اینجا در راهرو نایستید!
فِدیا: حالا زمانش فرا رسیده است. او هفت‌تیر را از جیب بیرون می‌آورد، به قلبش شلیک می‌کند و به زمین می‌افتد. همه به سمت او هجوم می‌برند. بگذارید فقط ... همه چیز خوب است ... لیزا کجاست؟
از تمام درها تماشگران، قاضی، متهمین، شاهدین بیرون می‌آیند. در جلوی همه لیزا، در پشت سرش ماشا، کارِنین، ایوان پتروویچ و فِرست آبرِسکوف.
لیزا: فِدیا، چکار کردی؟ چرا؟
فِدیا: منو ببخش که نتونستم تو را به شکل دیگری ... آزاد کنم. این کار بخاطر تو نبود ... بلکه بخاطر خودم بود. اینجور برام بهتره ... مدت‌ها بود ... که پخته شده بودم.
لیزا: تو را نجات خواهند داد!                                      
یک پزشک خود را بر روی او خم می‌سازد و به ضربان قلبش گوش می‌دهد.
فِدیا: من می‌دونم ... حتی بدون پزشک ... ویکتور بدرود! و ماشا ... دیر آمد ... می‌گرید. چقدر خوبه ... چقدر حالم خوبه! می‌میرد.
پرده می‌افتد
ــ پایان ــ