چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (نسخۀ کامل)



جوانی و وطنم
من در 13 فوریه 1849 زمانیکه پدرم تحت رهبری قیصر بعدی، یعنی ویلهلم اول، در بادِن می‌جنگیدْ در منطقۀ تیلزیتِ پروسِ شرقی متولد گشتم. گفتگوهای میان دو پدربزرگ و پدرم اولین برداشت‌های دوران کودکی‌ام را شکل دادند. پدربزرگ‌هایم در لشگرکشی‌های سال‌های 1813/14/15 شرکت داشتند. آنها پُر از غرور به پدرم نگاه می‌کردند. آیا جای تعجب دارد که در چنین محیطی این آرزو در من رشد کند که باید در ارتش به یک مقام مهم رسمی برسم؟
در شهر پدری‌ام، یک پادگان، به محض اینکه پسر بتواند راه برود شروع می‌کند به سربازبازی. چیزی که او را خوشحال و تهییج می‌کندْ سلاح‌ها و یونیفرم‌های رنگارنگِ رزمندگانی هستند که با موسیقی به جبهۀ جنگ می‌روند. من همیشه یک ستایشگرِ خاصِ ارتش بودم. میان من و افراد هنگ یک رابطۀ دوستانه ایجاد شده بود که از سوی افسران تحمل می‌گشت، این رابطه امکانِ کسب دانش‌های خدماتی را تا آنجا که به پادگان و خدمت صحرایی مربوط می‌گشت بوجود آورد ــ البته این دانش‌ها برای افرادی که چنین رفتار دوستانه‌ای در پادگان دریافت نمی‌کنند ناشناخته می‌ماند.

از آنجا که روحیه پُر جنب و جوشی داشتم، بنابراین برداشت‌های دوران جوانی را که تا سن شانزده سالگی دریافت کردم تا دوران پیری با من ماند. پدر و مادرم و پدر و مادربزرگ‌هایم نه تنها بخاطر این ارتباط خوشحال بودند، بلکه تا جائیکه با وظایف تحصیلی آینده‌ام سازگار بود از آن حمایت هم می‌کردند، زیرا آنها این ارتباط را به عنوان یک فال نیک برای زندگی آینده‌ام می‌دیدند.
تا آنجا که به رشد فکری‌ام مربوط می‌شودْ عمویم پاتسیش در این مورد تعیین کننده بود. او دانش زیادی داشت، حرفه‌اش مکانیک و دنیا را چندین بار دیده بود، او من را در خانه تا جایی آماده ساخت که وقتی در شش سالگی به مدرسه رفتم می‌توانستم بخوانم، بنویسم و حساب کنم! و سه سال بعد به مدرسه عالی در تیلزیت رفتم.
این عمو که هنوز امروز هم برایش بسیار احترام قائلمْ تأثیر بزرگی در خانواده داشت، بخصوص بر پدرم که یک کفاش چیره‌دست و علاوه بر آن شهروند تیلزیت بود ــ این شهروند بودن در آن زمان یک امتیاز بود که همه نمی‌توانستند از آن برخوردار شوند.
مادرم که در سال‌های اولیه عمر من خیلی نگران سلامتی‌ام بودْ علاقه زیادی به من داشت. او تا آخرین نفس مراقبم بود و برایم صادقانه دعا کرد.
رابطۀ من با پدرم زیاد خوب نبود. پدر بعد از مرگ عمویم خود را با اشتیاق تسلیم قماربازی کرد. او با یک قمارباز حرفه‌ای آشنا می‌شود که از هر نظر به پدرم خیانت می‌کرد. در نتیجه تمام درآمدی را که کسب و کار مغازه، باغ و مزرعه برایمان به ارمغان می‌آورد متأسفانه بطور کامل از دست می‌دهیم. دور نگهداشتن پدرم از این تأثیرِ مخرب ناممکن بود.
نه التماس‌های مادرم، نه این آگاهی که او خود و خانواده‌اش را به کلی ویران می‌کندْ می‌توانست او را مجبور سازد که اشتیاقش را مهار کند.
با اینهمه نمی‌توانم بگویم که پدرم در واقع همان چیزی بود که مردم از یک انسانِ بد در ذهن دارند. برعکس، او حتی توانسته بود تا سنین پیری احترام و اعتماد شهروندانش را حفظ کند.
صحنه‌های خانگی‌ای که خانواده ما را تا مرز گدایی رسانده بودند از طرف مادرم با بیشترین دقت پنهان و پرده‌پوشی می‌گشت، تا هیچ چشم و گوش غریبه‌ای از آشفتگیِ خانواده ما آگاه نشود. متأسفانه حالا برایش ممکن نبود که همچنین دست محافظش را بالای سر فرزندانش نگهدارد؛ بنابراین وقتی پدرم در روزهایی که مقدار زیادی از دارائیش را می‌باخت به خانه می‌آمد، هم مادر بیچاره‌ام و هم من و خواهران و برادرانم مورد وحشتناک‌ترین بدرفتاری قرار می‌گرفتیم.
من نمی‌توانم و اجازه ندارم تصاویری را که سپس در خانواده ما رخ می‌دادند اینجا بازگو کنم، زیرا اگرچه من توسط این حوادث تا مرز مرگ صدمه دیده و از درون و بیرون ویران گشته بودم، اما اجازه نداشتم به عنوان کودک در مورد پدرم به قضاوت بنشینم.
من متأسفانه نمی‌توانم از زندگی دیرترم یک لحظه هم به یاد آورم که در آن پدر را با عشق و اعتماد ملاقات کرده باشم، و در کودکی‌ام او فقط وحشتِ وحشت بود. ابتدا پس از سال‌های طولانی او را دوباره دیدم، و فرمان چهارم ــ "تو باید به پدر و مادر احترام بگذاری" ــ روح و زندگی گشت؛ تنها پس از آن بود که از طرف من یک رابطۀ قابل تحمل ایجاد شد.

جاده بدبختی
نمی‌دانم چند ساله بودم که در اثر یک صحنۀ خانوادگی خانۀ والدین را مخفیانه ترک کردم تا در کونیگزبِرگ در پیش یک خویشاوند حمایت جستجو کنم. این یک روزِ بسیار سرد زمستانی بود، اگر اشتباه نکنم وقتی مسیرم به سمت کونیگزبِرگ را از میان برف و یخ جستجو می‌کردم هوا 18 درجه سانتیگراد زیر صفر بود. این یک مسافت 110 کیلومتری است. البته من نمی‌توانستم این مسافت را در یک روز طی کنم، بنابراین مجبور بودم برای خوابگاهِ شبانه از مهمان‌نوازیِ صمیمانۀ دهقانان پروسِ شرقی بهرمند شوم. چون گذراندن شب در فضای باز ممکن نبود.
عصر، تا حد مرگ خسته و کوفته به کونیگزبِرگ رسیدم و چون برای پناه بردن در پیش خویشاوندم دیر شده بودْ بنابراین در اینجا هم بدنبال جائی برای ماندنِ در شب گشتم. صاحب مسافرخانه با کمال میل خواهشم را پذیرفت. من بر روی یکی از نیمکت‌های مسافرخانه دراز کشیدم، خودم را با قطعات لباس پوشاندم و امیدوار بودم بتوانم آنجا شب را با آرامش بگذرانم. من خیلی زود به خواب رفتم.
شاید بین ساعت نُه و ده شب بود که ناگهان بیدار شدم. من خواب‌آلود از جایم برخاستم، چشم‌هایم را مالیدم و در مقابلم یک مأمور پلیس دیدم. او ابتدا از من پرسید که چرا من به کونیگزبِرگ آمده‌ام، و وقتی دلیلم را برایش تعریف کردمْ دستور می‌دهد که با او بروم و مرا به بازداشتگاه پلیس می‌برد.
صبح روز بعد من را پیش یک افسر پلیسِ لباس شخصی می‌برند. ما در یک اتاق تنها بودیم. او هم ابتدا از من دلیل آمدنم به کونیگزبِرگ را می‌پرسد. خجالت از افشای روابطِ غم‌انگیز خانوادگی‌ام در برابر غریبه‌هاْ مانع می‌شد به او بگویم که چرا خانۀ والدینم را ترک کرده و به کونیگزبِرگ آمده‌ام. و چون در برابر پرسش‌هایش تا حدودی ساکت ماندمْ سعی کرد من را با کتک زدن به اعتراف وادارد و بگویم که در بین راه گدایی کرده‌ام.
حالا فکرش را بکنید، که این ماجرا پنجاه سال پیش رخ داده است، که ما در پروسِ شرقی در روستاها گسترده‌ترین مهمان‌نوازی را انجام می‌دادیم، که هر مسافرِ خسته‌ای وقتی عصر وارد حیاطِ خانه‌ای می‌گشت به عنوان یک گدا در نظر گرفته نمی‌شد، بلکه به عنوان یک مهمان به حساب می‌آمد و بدون پرسشِ زیاد که از کجا آمده است و به کجا می‌رود به او به بهترین وجه سرپناه برای شب و غذا و نوشیدنی اعطاء می‌گشت؛ بله حتی آمدن او مردم را خوشحال می‌ساخت، چون او در این مناطقِ خلوت خبر از راه دور می‌آورد ــ بنابراین هر فردِ با بصیرتی می‌فهمد که پلیس کلمۀ "گدا" را نادرست مورد استفاده قرار داده بود! ...
اما طبق استانداردهای خودِ پلیس هم در اینجا هیچ گدایی کردنی رخ نداده بود. یک اعلان جرم که مأمور پلیس من را در حال گدایی کردن گرفتار کرده باشد در پرونده‌ها موجود نیست.
من فکر نمی‌کنم که امروز هنوز چنین بدرفتاری‌هایی با فرد احضار شده در دفاترِ مقامات پلیس بدون توبیخ شدن اتفاق افتد، اما این مطمئناً برای مقامات مقرِ پلیسِ کونیگزبِرگ بسیار شرم‌آور است که یک چنین بدرفتاری با یک پسر جوان در دفاتر آنها توانست رخ دهد.
بعد از آنکه من مورد ضرب و شتم واقع شدمْ در حال گریستن به افسر پلیس اعتراف کردم که گدایی کرده‌ام.
حالا من در نتیجۀ اعترافم برای چهل و هشت ساعت به حبس محکوم می‌شوم، که باید آن را در ساختمان پلیس می‌گذراندم، و بعد از اتمام دوران حبسْ نقشه یک سفر اجباری را دریافت کردم که مسیر رسیدن به وطنم را نشان می‌داد، و برای تأمین هزینه بازگشت 25 فنیگ به من می‌دهند. من حالا باید با این پول سه روز (چون سفرم حداقل این مدت طول می‌کشید) غذا می‌خوردم و هزینۀ اقامت برای شب را می‌پرداختم.
امیدوارم که چنین شرایطی امروز دیگر ممکن نباشد. البته من می‌توانستم این واقعه را نادیده انگارم، اگر که این موضوع ــ بعد از پنجاه سال ــ دوباره مطرح نمی‌گشت و بعنوان یک سلاح علیه من مورد استفاده قرار نمی‌گرفت.
من به وطنم بازگشتم، و صحنه‌های وحشتناکی را که آنجا تجربه کردم نمی‌خواهم اینجا بازگو کنم. من نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم، نه با کلمات و نه با عمل، بلکه باید همه چیز را تحمل می‌کردم.
مادرم در این شرایط زجرهای ناگفتنی کشید.
حالا هنوز هم چشم‌های پدرم باز نشده بودند، و او در فواصلِ کم و بیش طولانی به شب‌های قمارش ادامه می‌داد. آنچه مادرم از طریق کوشش و صرفه‌جویی اضافه می‌آورد همچنان قربانی دیوانگیِ قمار او می‌گشت.
همانطور که در بالا ذکر کردم، تربیتم دارای این هدف بود که من را برای ورود به ارتش آماده کنند. از آنجا که من روحیه پُر جنب و جوشی داشتم و ذهنم در دوردست‌ها پرسه می‌زد و از آنجا که ساکنانِ محصور در خشکی زندگی دریایی را نمی‌شناسندْ بنابراین آرزو می‌کردم به نیروی دریایی بپیوندم.
حالا هنگامیکه باید اقداماتِ اولیه برای ورودِ به نیروی دریایی را در فرماندهیِ منطقه انجام می‌دادمْ معلوم می‌شود که من یک سابقۀ کیفری چهل و هشت ساعته دارم ــ بنابراین آرزوی ورودم به ارتش غیرممکن شده بود. تلاش و پول صرف شده بیفایده می‌مانَد. کینه‌ای که پدرم بخاطر شکستِ نقشۀ مورد علاقه‌اش علیه من پیدا کرد باعث شد رفتار سخت‌تری نسبت به من داشته باشد. من بعد از یکی از همین صحنه‌های غیرضروریْ نیمه برهنه به خیابان می‌افتم و ابتدا داخل خانه همسایه می‌شوم تا در آنجا موقتاً یک سرپناه جستجو کنم. از آنجا که در آن لحظه کسی در خانه نبودْ بنابراین برای پوشاندن برهنگی‌ام لباس‌های آویزان در آنجا را پوشیدم و دوباره از آن خانه گریختم.
اما از آنجائی که حالا مردم داخل شدنم به خانه را ندیده بودند و صاحب لباس‌ها ناپدید شدنِ آنها را به پلیس اطلاع داده بودْ بنابراین به اتهام دزدی احضارم می‌کنند و دوباره مجازات می‌شوم.
همچنین در این مورد هم قاضی ضروری ندانست در باره روشن شدن "دلیل این کار" تحقیق کند، بلکه فقط به واقعیتِ آشکار بسنده کرد.
لباس‌ها بدون آسیب‌دیدگی دوباره بدست صاحبش می‌رسند. اگر او حدس می‌زد که من آنها را برداشته‌امْ بنابراین گزارش ناپدید شدن لباس‌ها هم می‌توانست انجام نگیرد، چون ما دوستان خوبی برای هم بودیم. اما ناپدید شدن لباس‌ها گزارش شده بود.

مجازات و نابودی
هستی‌ام در مقدماتش نابود شده بود.
دیگر چاره‌ای برایم باقی‌نمانده بود بجز آنکه مدرسه‌ای را که در آن تا کلاس نهم پیش رفته بودم ترک کرده و شغل دیگری بدست آورم.
در شهر کوچک ما همه می‌دانستند که چه بر سرم آمده است. من ابتدا تصمیم گرفتم حرفۀ کفش‌سازی را یاد بگیرم، گرچه برایم روشن بود که این یکی از ناخوشایندترین شغل‌هائی‌ست که یک انسانِ جوان می‌تواند انتخاب کند. از همان اوایلِ جوانیْ بدبختی طبقه صنعتگر را می‌شناختم، همانطور که واقعاً در آن زمان بود و هنوز هم متأسفانه خود را تا امروز بهبود نبخشیده است.
در این زمان همچنین با اعضای خانواده که در روسیه زندگی می‌کردند رابطه برقرار کردم. از آنجا که آنها در طول زمان برای ما بیگانه شده بودندْ بنابراین در روسیه به دیدارشان می‌روم و در این فرصت با یک جوانِ نجیب‌زادۀ روسی آشنا می‌شوم، و این آشنایی برای زندگی آینده‌ام اهمیت زیادی داشت. او پسرِ نوۀ گراف z بود که جدش در قتل امپراتور پاول نقش داشت و به این دلیل برایم بسیار جالب بود، زیرا برای اولین بار با فرزندِ نسلی روبرو شدم که در لحظه‌ای تعیین‌کننده خود را در کنار تاریخِ روسیه به گونه‌ای حیاتی سهیم ساخته بود. ما در آن زمان یک دوستی کودکانه برقرار کردیم. او اسب‌های سواری‌اش را در زمانی که آنجا بودم در اختیارم گذاشت و من را در اسب‌سواری‌هایم همراهی می‌کرد. به این ترتیب من در آنجا یک زمانِ دوستداشتنی را گذراندم.
وقتی مدتی بعد ساکنان استان‌های مجاور روسیه در هنگام قیام‌های لهستان در برابر زیاده‌روی‌هایِ شورشیان پیش ما پناه می‌جستند، من در میان بسیاری از پناهندگانی که وارد خاک پروس و همچنین تیلزیت شدند در کمال شگفتی به گراف جوان برخورد کردم.
پدرش در آن زمان در یک هنگ سواره‌نظام خدمت می‌کرد و همسرش را در املاک خود تنها گذاشته بود. اما از آنجائیکه وضعیت خانواده‌های صاحب ملک پیاپی تهدیدکننده‌تر شده بود، بنابراین آنها ترجیح دادند بجای رفتن به پترزبورگ مسیر تیلزیت را برای اقامت موقت در پیش گیرند. حالا همچنین غم و اندوه زیادی در خانواده وجود داشت، اما ما دو نفر را کمتر تحت تأثیر قرار می‌داد. ما آشناییِ قدیمی خود را تجدید کردیم، و من توانستم به گراف فرصت بدهم تا اشتیاق اسب‌سواری‌اش را به اندازه کافی ارضاء کند.
من در دوران جوانی و مدرسه با توجه به شرایطْ این امتیاز را داشتم که برای کسب مهارت در اسب‌سواری آموزش ببینم و بتوانم اسب‌های آموزش‌دیده را بدون آسیب رساندن سوار شوم و حرکت دهم. از آنجا که من در میان درجه‌دارانی که مأمور سوار شدن اسب‌های افسران بودند دوستان بسیار صمیمی داشتمْ بنابراین برای حرکت دادن اسب‌های افسران به آنها کمک می‌کردم، کاری که آنها با کمال میل می‌پذیرفتند، زیرا به این ترتیب خودشان چند ساعتِ کاری را رایگان صرفه‌جویی می‌کردند. همچنین گراف جوان هم در این تفریح شرکت می‌کرد.
یک بار فرمانده هنگ، سرهنگ دوم فون برنهاردی، سوار بر اسبش اتفاقی به ما برخورد کرد و من در این فرصت گراف جوان را به او معرفی کردم، او اصلاً به خاطر این مزاحمت عصبانی نشد، بلکه یکی از اسب‌هایش را در اختیار گراف جوان گذاشت و گفت که او اجازه دارد در زمان اقامتِ اجباری‌اش به دلخواه از آن استفاده کند.
انقلاب در لهستان و لیتوانی از جهات دیگر تأثیر بسیار برانگیزاننده‌ای بر من گذاشت.
ابتدا من این فرصت را داشتم که جنبش شورشیان و سربازان روسی را از نزدیک مشاهده کنم. ما تا زمانیکه مرز توسط نیروهای نظامی ما  هنوز اشغال نشده بود اغلب شاهد درگیری میان شورشبان و روس‌ها در خاک پروس بودیم. و وقتی ارتش برای مسدود کردن مرز فراخوانده شد، دیدن اینکه قاچاقچیان چگونه مرزبانانِ ما را فریب می‌دادند و اسلحه و مهمات از انبارهای بازرگانانِ ما به لهستانی‌ها می‌رساندند باعث آسایش درونی ما می‌شد. گرچه ما مستقیماً لهستانی نبودیم، اما نمی‌توانستیم از خود پنهان سازیم که شرایط در روسیه چنان به نقطه اوج رسیده‌اند که به ناچار می‌بایست یک رعد و برق درگیرد. این کاملاً قانون طبیعت است که آدم همیشه ابتدا جانب ضعیف‌تر را می‌گیرد.
البته وقتی رهبرانی که در اصل از میهن‌پرستی الهام گرفته بودند بتدریج به رؤسای باند تنزل می‌یابندْ مشارکت ما هم تا حدودی سرد می‌شود. بسیاری از مردان شریفی که می‌توانستند زینت‌بخش وطنشان باشند در این هیاهو از بین رفتند.
زیاده‌روی‌های شورشیان اما به نوبه خود انتقامِ مقامات روسیه را برمی‌انگیخت، و من چندین بار شاهد اجرای عدالتِ هولناکِ قوه قضائیۀ روس با شورشیانی که بدست روس‌ها می‌افتادند بوده‌ام.
بلافاصله پس از فروکش کردن شورش در لیتوانی آتش جنگ با شلسویگ‌ـ‌هول‌اشتاین در افق شعله‌ور می‌شود. این جنگ ــ مانند همه‌ جا و همچنین در وطن من ــ با شادی تأیید می‌شود.
هنوز به خوبی به یاد دارم هنگامیکه واحد توپخانۀ ارتش از شهر ما عبور می‌کرد تا مجتمع صنعتی رودِ نمان را با توپ‌هایشان اشغال کنندْ با چه خوشحالی‌ای از آنها استقبال شد. من آن زمان برای اولین بار توپ‌های فولادی را در کنار توپ‌های برنزی می‌دیدم.
در آن لحظه من به این فکر نکردم که این توپخانه با تمام چیزهایی که به آن آویزان است برایم روزی یک سرگرمی‌ـ‌آموزشی برای بسیاری از ساعاتِ سخت و غم‌انگیز را فراهم خواهد ساخت.
من تا جائیکه درک کودکانه‌ام اجازه می‌داد سعی می‌کردم از همه چیز مطلع شوم و علل اتفاقاتی را بررسی کنم که در برابر روح و چشم‌هایم رخ می‌داند.
این غیرضروری‌ست که جزئیات آن سال‌های زندگی‌ام را بازگو کنم، زیرا که آنها تأثیر کمتری در شیوۀ زندگی آینده‌ام داشتند.
آنچه در جوانی کاشته شده بود در ابتدا هیچ میوه‌ای نداشت و هنوز در جنین چرت می‌زد.
دوران کارآموزیم در این بین به پایان رسیده بود. محل سکونتم نمی‌توانست در تیلزیت باشد، زیرا که روحم من را به دوردست می‌کشاند.
بنابراین همراه با اشگ و دعاهایِ خیر مادر خوب و خواهر کوچک یازده ساله‌ام از دروازه شهر خارج می‌شوم تا در دوردست خوشبختی‌ام را جستجو کنم، زیرا وطن نمی‌توانست آن را به من ارائه دهد.
آیا من هم حالا برای آن به اندازه کافی پخته بودم؟

دوازده سال زندان برای حواله‌های جعلی
یقیناً گام سختی‌ستْ وقتی آدم مسیرش در دوردست را با قدم گذاردن به ناشناخته‌ها طی کند. من امید را با خود برداشته بودم تا در دوردست خوشبختی را جستجو و پیدا کنم، بنابراین مسیرم را از طریق کونیگزبِرگ بسوی دانسیگ ادامه می‌دهم.
کونیگزبِرگ در رابطه با به یاد آوردن خاطرات گذشته‌ام برایم محل جالبی نبود. من هنوز دانسیگ را نمی‌شناختم. وانگهی می‌خواستم دریا را ببینم و به این خاطر مسیرم را از دانسیگ به سمت اشتِتین بر روی اوست‌زه ادامه می‌دهم.
در نوی‌فارْواسِر برای اولین بار با توپ‌های بزرگِ از فولاد در وقارِ باشکوهش از فاصلۀ کاملاً نزدیک روبرو شده بودم. کشتی بخاری‌ای که من با آن بر روی آب سفر می‌کردمْ دو توپ را برای استحکامات شهر بندریِ سوینه‌موینده بار زده بود، و من از اوقات فراغت در طول سفر استفاده می‌کردم تا خودم را با مکانیسم توپ آشنا سازم.
مقصد سفرم برلین بود. من با قطار می‌راندم و تا جائیکه به یاد دارم در یک شبِ یکشنبه به پایتخت رسیدم.
خاله‌ام که در برلین زندگی می‌کرد بعد از فوت شوهر اولش دوباره ازدواج کرده بود، و شوهرش، شوهرخاله‌ام، شغل اصلیش را که خیاطی بود به میخ آویزان کرده و با یک تیزبینی خاص برای نیازهای زمانه به عکاسی روی آورده بود. بعد از آنکه او در تیلزیت تحصیلات مقدماتی‌اش را به پایان رساندْ در اوایل دهۀ شصت به برلین نقل مکان کرد. من گمان می‌کنم که شوهرخاله‌ام در حرفۀ خود ماهر بود، زیرا مدت کوتاهی بعد از افتتاح یک مغازه در برلینْ در کُلن هم شعبه‌ای راه‌اندازی می‌کند. دخترخاله‌ام، دختر ناتنیِ شوهرخاله‌ام، مدیریت شعبه در کُلن و خاله‌ام مدیریت مغازه در برلین را به عهده می‌گیرند. شوهرخاله‌ام می‌گذاشت کارهایی را که در کُلن سفارش داده می‌شدند در شعبۀ برلین انجام دهند. در ضمن او یک مغازه هنری هم دایر می‌کند.
حالا از آنجائیکه میان مادرم و خواهرش یک رابطه سالم خواهری برقرار بودْ بنابراین می‌توانستم بدرستی انتظار داشته باشم که خاله‌ام حمایتی را که در شرایط پریشانم لازم بود به من اعطا کند. بنابراین سفرم به برلین به هیچ روی یک جهش در تاریکی و همچنین داشتنِ شوق زندگی کردن در شهر بزرگی که آن زمان هنوز نمی‌شناختم نبود.
من صبح یکشنبه با یک نگرانیِ پنهانی به سمت خانۀ خاله‌ام گام برداشتم. او همیشه من را توسط آرامش و استواری‌اش تحت تأثیر قرار داده بود، و من در برابرش وجدان خوبی نداشتم. اما این را هم می‌دانستم که چقدر برای مادرم ناگوار می‌توانست باشد اگر خاله‌ام در مورد اتفاقات وحشتناکی که در خانواده ما رخ می‌داد مطلع شود.
تأثیری را که من آن زمان از برلین دریافت کردمْ آنطور که آن را همیشه به عنوان شهروندِ یک شهر کوچک تصور می‌کردمْ هیچ گیرا نبود. من برعکس تا حدودی سرخورده بودم، زیرا تصاویری که از برلین برای خود در خیالم پرورانده بودم بسیار اغراق‌آمیز بودند. تنها چیزی که در ابتدا نظرم را جلب کردْ توپ‌های به غنیمت گرفته شده از جنگ 1866 بود که در اونتردِن‌لیندن قرار داشتند. وقتی در حوالی اونتردِن‌لیندن بودم نمی‌توانستم از این لذت بگذرم و به آن سمت قدم نزنم و با علاقه توپ‌ها را موشکافانه بازرسی نکنم. من از ایستگاه قطار اشتِتین به سمت پوتسدامر اشتراسه می‌راندم و باید به این خاطر از اولین تراموای اسبی برلین استفاده می‌کردم.
این در آن زمان چیزی کاملاً جدید و افتخارِ برلینی‌ها بود. دیدن اینکه اکثر مردم با چه لذتی ریل‌ها و واگونِ متحرکِ بر رویشان را تماشا می‌کردند جالب بود و وقتی آنها در واگون می‌نشستند بلافاصله می‌گفتند از اینکه یک بار از اتوبوس وحشتناک برای مدت کوتاهی رهایی یافته‌اند چه احساس خوبی دارند.
خویشاوندانم به این خاطر که من چنین غیرمنتظره به ملاقات‌شان رفته‌ام در ابتدا غافلگیر و سپس همچنین خوشحال شده بودند. مادرم و خواهرش برای سال‌های طولانی همدیگر را ندیده بودند. مبادلۀ نامه هم با هزینۀ بالای پُست در آن زمان به حداقلِ ممکن کاهش یافته بود، و بنابراین چیزهای زیادی برای تعریف کردن وجود داشت.
من بطور غریزی احساس می‌کردم که اگر رنج‌هایی را که مادرم متحمل شده بود در نزد خواهرش فاش نکنم به نفع مادرم عمل می‌کنم. اما من دیرتر از این پنهان ساختن و همچنین اعتراف نکردنِ رُک به جرم‌های خودم در نزد خاله پشیمان شدم. در ابتدا یک سرکشی من را از این کار بازداشت، همان سرکشی‌ای که در نتیجۀ آن آدم باید شرمسار شود.
من بزودی برای خودم کار پیدا می‌کنم، و از آنجائیکه در آن زمان کارگر نسبتاً ماهر و دقیقی بودمْ بنابراین می‌توانست زندگی‌ام احتمالاً در مسیرهای آرام‌تری بیفتد، اگر که در کارگاه‌ها به تنهایی کار می‌کردم. همکارانی که از وضع مالیِ بهتری برخوردار بودند شروع می‌کنند به مسخره کردن لباس‌های فقیرانه و ظاهر بی‌پیرانه‌ام که با توجه به محتویاتِ ناچیز کیفِ‌ پولم برایم یک ضرورت بود.
از آنجاییکه آدم در سال‌های جوانی کمتر می‌تواند تمسخر را تحمل کندْ بنابراین جای تعجب نیست که بخاطر وضعیت فعلی‌ام یک ناسازگاری در من شکل گیرد و بدون آنکه واقعاً به آن نیاز داشته باشم ناخشنود شوم.
متأسفانه در این زمان من یک حواله پستی دریافت کردم که در آن یک بدهی به مبلغ سه تالر به من پرداخت شده بود. تحویل حواله پستی در آن زمان به شکل متفاوت از امروز صورت می‌گرفت. گیرندۀ حواله پستی باید خودش و یا نماینده‌ای از او مبلغ درج شده در حواله را با ارائه برگۀ حواله پستیْ در اداره پست دریافت می‌کرد.
حالا وقتی من برگۀ حواله را برای امضاء کردن در دست گرفتم و نگاهی به بالای آن انداختم، در این وقت مانند یک صاعقه این فکر به ذهنم خطور می‌کند:
"اگر تو قبل از عدد >3‌< یک >2‌< بگذاری و در جلویِ حروفِ نوشته شدۀ >سه< بیست بنویسی، بنابراین تو بجای سه تالر بیست و سه تالر دریافت خواهی کرد!"
این بیشتر یک ایدۀ آنی بود که کنجکاویم را برانگیخت و قصد نداشتم که بگذارم واقعاً به من بیست تالر بیشتر بپردازند. با این وجود پس از لحظۀ کوتاهی قلم را مصممانه برمی‌دارم و به روش ذکر شده در بالا ورقه حواله پستی را تکمیل و امضا می‌کنم و به اداره پست می‌روم. من کنجکاو بودم که آیا واقعاً مبلغ تغییر داده شده را به من تحویل می‌دهند یا نه.
من کاملاً شگفت‌زده بودم وقتی کارمندِ پشت گیشه بدون هیچ اعتراضی به من بیست و سه تالر بجای سه تالر تحویل داد.
من اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که کمبودِ پول می‌توانست توسطِ ثبت حواله در دفترِ پست کشف شود. من با خوشحالی برای خودم لباس‌های بهتری خریدم و فکر کردم: "حالا تو یک مرد ساخته شده‌ای و از تمام رنج‌ها رهایی یافته‌ای!"
وقتی دوباره به کارگاه برگشتم استادم تعریف کرد که یک کارمند پُست به همراه آقایی با لباس غیرنظامی آنجا بوده‌اند و سراغ تو را گرفته‌اند. البته در این وقت برایم روشن می‌شود که کل ماجرا آنطور که من تصور می‌کردم چندان راحت سپری نخواهد گشت، و برای رهایی از عواقب احتمالی، همانطور که بسیاری از مردم در چنین مواقعی همین کار را انجام می‌دهند، برای فرار آماده می‌شوم.
در چنین وضعیتی نمی‌دانستم به کجا باید فرار کنم، اما از آنجا که یک فرار هزینه هم دارد ولی کیف پولم دوباره از مصرف زیاد رنج می‌بردْ بنابراین فکر کردم: "تو تا حال یک بار موفق شده‌ای، بنابراین دوباره موفق خواهی شد!"
من برای دومین و سومین بار امتحان کردم و همیشه دوباره موفق شدم. عاقبت اما گستاخ شدم و برگۀ حواله پستی را با بی‌دقتی پُر کردم، به طوریکه نوشتهْ دو رنگِ جوهرِ متفاوت را نشان می‌داد. کارمند پشت گیشه متوجه این موضوع می‌شود و می‌گذارد که من را دستگیر کنند، و بعد معلوم می‌شود که من چندین حواله پستی دیگر را هم جعل کرده‌ام.
آدم باید اینجا در نظر داشته باشد که این جعل کردن‌ها در زمانی رخ دادند که قانون کیفریِ قدیم که مدت‌هاست لغو شده است هنوز معتبر بود. طبق قانون فعلی اصلاً نمی‌توانستم بخاطر این موضوع به زندان محکوم شوم، زیرا من در هنگام ارتکاب این جرم هنوز به سن هجده سالگی نرسیده بودم. اما عاقبت رئیس هیئت داوران با توجه به اینکه آنچه را که من جعل کرده‌ام اسناد عمومی بوده‌اندْ بنابراین شرایط تخفیف‌دهندۀ درخواستی را رد می‌کند و دیوان عدالتْ همانطور که در پرونده آمده استْ فقط با استناد به این نظر توانست به شرح زیر حکم صادر کند: "ده سال حبس و 1500 تالر جریمه یا ــ دو سال حبس در ازاء جریمه نقدی" در مجموع دوازده سال زندان.
من به ناامیدی نزدیک شده بودم؛ زیرا اگرچه مقصر بودمْ اما یک انسان هفده ساله نمی‌تواند اهمیت پیامد اعمالش را تا آنجا که به موضوع جعل اسناد و امثال آن مربوط می‌شود به روشنی بسنجد. طبق نظر رئیس محکمه جزائی از اول دسامبر 1906 چنین حکمی امروز دیگر امکان‌پذیر نخواهد بود.

جاندار مُرده
من برای اجرای حکم دادگاه به زندان جدیدِ موآبیت منتقل می‌شوم.
لحظه‌ای که دروازه‌های آزادی به روی آدم بسته می‌شوندْ مطمئناً لحظه‌ای سخت است، و ناامیدی من را هم با فکر کردن به اینکه حالا زندگیِ آینده‌ام چگونه خواهد شد اسیر خود می‌سازد.
در آغاز وقتم را در سکوت غم‌انگیزی به فکر کردن گذراندم. من وقایع را در یک نامۀ مفصل به خانه شرح دادمْ اما هیچ پاسخی دریافت نکردم. من تقریباً مأیوس بودم و همچنین فکر می‌کردم که پدر و مادرم من را هرگز نخواهند بخشید.
سپس روحانی زندان که ضمناً وفاداری‌ام به مسیحیت را تأیید کرده بود میانجیگری می‌کند و سرانجام با کمک او آشتی پدر و مادرم به آن اندازه می‌رسد که می‌توانستم نامه ارسال و دریافت کنم.
این تبادل نامه برایم با پیچیدگی‌های بزرگی همراه بود. خواهر بزرگترم چند سال قبل از دستگیری من ازدواج کرده و به روسیه رفته بود. خواهر کوچکترم هنوز در سن مدرسه بود و بستگانم از دریافت نامه از دست پستچی که در آن زمان هنوز با مُهر زندان ارسال می‌شد خجالت می‌کشیدند، بنابراین نامه قبل از اینکه به دست پدر و مادرم برسد ابتدا از دست خواهران و برادرانم می‌گذشت.
زندگی ظاهری‌ام در حوزه‌های تنگ محدود شده بود، از طرف دیگر اما این فرصت را داشتم که زندگی درونی‌ام را کمی دوستانه‌تر شکل دهم.
در آن زمان اداره زندان در کتابخانه‌اش دارای یک مجموعۀ عالی از آثار تاریخ، جغرافیا و سفر بود. علاوه بر این مجلات هم در آنجا نگهداری می‌شدند و با کمال میل در اختیار زندانی‌هایی که مایل بودند آنها را بخوانند قرار داده می‌شد.
هنگامیکه اولین طوفانِ احساساتم فروکش کرد و من خود را به واقعیت اجتناب‌ناپذیر تسلیم ساختمْ خیلی زود لذتی در ادامۀ تحصیلِ انسانِ درونم یافتم.
معلمِ آن زمان به نام هاینریش می‌دانست که چگونه اعتمادم را جلب کند، و او برایم یک راهنمای خیرخواه در مسیر آموزشم بود.
در ابتدا مبحث تاریخ بود که پس از پایان تحصیلات مدرسه‌ای من را مجذوب خود ساخت. من بطور متوالی آثار اشلوسر، راومر، رانکه، بِکر و منسِل را مطالعه کردم، و از آنجاییکه دیدگاه تک تک تاریخ‌نگاران با یکدیگر بطور قابل ملاحظه‌ای متفاوتندْ بنابراین من خود را عادت دادم تا در باره تمام این وقایع تاریخی یک قضاوت مستقل داشته باشم.
مطالعۀ جغرافیا در پیِ تاریخ به خودی خود رخ داد. در اینجا کتاب‌های درسیِ شاخت و دانیِل برایم به عنوان راهنما عمل کردند.
من برای اینکه این امکان را برای خودم پدید آورم تا تک تک گزارش‌ها را بر روی نقشه بررسی کنمْ بنابراین یک نقشه اطلس از کیپرت خریدم که باید از درآمدم برای آن شانزده تالر می‌پرداختم.
من در ارتباطی تنگ با مطالعۀ تاریخ همچنین تاریخ اصلاح‌طلبی‌های مورخان مختلفی را نیز در اختیار داشتم و از آنها هم در اوقات فراغت مشتاقانه استفاده کردم و از این طریق توانستم در مورد دیدگاه‌های مذهبی یک قضاوت نسبتاً دقیق داشته باشم، طوریکه آموزش‌های دینی‌ای را که در جوانی دریافت کرده بودم بطور قابل توجهی تقویت و زنده ساخت.    
با علاقۀ سرزنده‌ای که من در جوانی برای اعمال ارتش خودمان بدست آورده بودمْ طبیعی‌ست که علاقۀ کاملاً خاصی به تاریخِ پروس داشته باشم، عمدتاً به تاریخ دو قرن اخیر که موضوع خودآموزی‌ام قرار دادم.
تعداد کثیری از شخصیت‌های نیرومندی که در این دو قرن در صحنه جهانی قدم گذاشته بودند من را به شدت مجذوب می‌کردند، و من تمام رهبران و قهرمانانِ دوران امرای بزرگِ انتخابگر بمانندِ فریدریش ویلهلم اول و فریدریش کبیر را در زندگی و کارهای‌شان با علاقه زیادی دنبال کردم.
من به هیچ وجه نمی‌توانم بگویم که در آن زمان یک قصد قطعی برای استفاده از نتایج این مطالعه داشتم؛ این یک اشتیاق بود که من را فراگرفته بود. خاله‌ام که در برلین زندگی می‌کرد به سفارش مادرم چند بار به ملاقاتم آمد و هر بار به شدت سرزنشم کرد. همچنین خواهر بزرگم که از روسیه برگشته و در برلین زندگی می‌کرد چند بار به ملاقاتم آمد. اما شرایط افسرده‌ای که ساعات ملاقات در آن انجام می‌گشتْ اجازه گفتگوی مفصل را غیرممکن می‌ساخت.
حالا آدم می‌داند که معاشرت با رفقای همسن و سال برای همه، مخصوصاً در دوران جوانی و در سال‌های رشد بسیار ضروری‌ست، اما از آنجائیکه همه چیز، همه چیز از من دریغ شده بود، بنابراین جای تعجب نیست که روحیه‌ام بتدریج تلخ و تحریک‌پذیر گردد.
در بحبوحۀ این مبارزه من یک بار دیگر این شانس را داشتم مادر خوبم را ببینم و با او صحبت کنم. برایم کاملاً ناممکن است که محتوای این گفتگویِ آخر را با کلمات بیان کنم. تمام دلشکستگی‌هایی که من برایش بوجود آوردم و تمام بارِ رنج‌هایی که او سال‌های طولانی در سکوت تحمل کرد را چشم‌های مادریش به وضوح بیان می‌کردند، در حالیکه دهانش فقط با لکنت سخن می‌گفت و قلبش از غم تقریباً می‌شکست. کافی‌ست، این ساعت هم به پایان رسید، و آخرین نگاهی که من از مادرم دریافت کردم پُر از مهربانی و عشق بیکران بود.
من دیگر او را دوباره چهره به چهره ندیدم.
خواهر کوچکترم که در تیلزیت از او خداحافظی کرده بودم (او در آن زمان یازده ساله بود) بعد از به پایان رساندن تحصیلات متوسطه به پیش دخترخاله‌ام در کلن نقل مکان کرده بود، و به این ترتیب برای من تبادل نامه با خانواده‌ام، بخصوص با پدر و مادرم بسیار سخت شده بود.
در این میان قانونی تصویب می‌شود که بر طبق آن سلول انفرادی برای زندانیان نباید بیش از سه سال طول بکشد. طبق این قانون انتقالِ من به زندان زوننبورگ انجام می‌گیرد.
خلاصۀ مطالعات تاریخی در دوران زندان برایم این بود که زور همیشه بر قانون برتری دارد و اینکه مفهوم "قانون" آنگونه که مردم آن را درک می‌کنند در واقعیت یک ایدۀ ناب، یعنی توهمی بیش نیست. به این ترتیب نتیجۀ خشونتِ اکتسابی گشته (مثلاً در آمریکا) همیشه یک وضعیت قانونی‌ست و تا زمانی که خشونت فعلی وجود دارد معتبر است.

در زونِنْبورگ
قبل از آنکه حالا از غم‌ها و شادی‌هایم در زونِنْبورگ، یعنی در دارالتأدیب زونِنْبورگ در سلول گداها، دزدان و کلاهبردران تعریف کنمْ باید در باره کارمندانِ خانه‌ای که در زندان موآبیت دیده بودم چیزی بگویم. در آنجا کادر رسمی در آن زمان از دارالتأدیبی به نام "خانه ناهموار" بودند، و در کل یک روحیه انسانی در آنجا حاکم بود که عذاب دادن غیرضروری زندانیان را رد می‌کرد، اما بدون غفلت از جدیتی که باید بر آدم‌های مختلفی که آنجا گرد هم می‌آیند مطلقاً حکومت کند. من می‌خواهم باور کنم که در آنجا هم مجازات‌هایی اگر که ضروری تشخیص داده شده باشندْ تعیین شده‌اند، با این حال فکر می‌کنم که در کل کارمندان رفتار خود را در برابر تک تک افراد زندانی به گونه‌ای تنظیم کرده بودند که برای نظم و دیسیپلینِ خانه کفایت می‌کرد، بدون آنکه زندانی‌ها را بی‌جهت تحریک کند یا به آنها صدمه بزند.
روحیه حاکم آن زمان در بین کارمندان دارالتأدیب زونِنْبورگ که حالا من به آنجا منتقل شده بودم کاملاً متفاوت بود. بعد از آنکه آنچه من در طول اقامتم از زندانی‌ها و مسئولان تجربه کردمْ واقعاً در آنجا آنچه را که آدم "جهنم" می‌نامد وجود داشت. فقط بربریت و خشونت وحشیانه روش کار بود.
خودِ مدیر، یک شخص منحصر به فرد، بعنوان یک پسر خیابانی در سال 1813 با ارتش به فرانسه رفته بود، سپس بعنوان طبل‌زن استخدام شده و عاقبت به یک موقعیت کم اهمیت ارتقاء یافته بود.
او عادت داشت وقتی مردم برای تحقیق و مجازات پیش او برده می‌شدند با یک غرور خاصی بگوید: "من هم مثل تو قبلاً پسر خیابانی بودم!"
او بعنوان مدیر در نزد روئسای منطقه در فرانکفورت/اودر از شهرت خاصی برخوردار بود، زیرا او موفق شده بود صندوق پول اداره را تا حد امکان سودمند شکل دهد؛ و شکایت‌ها از رفتار وحشیانۀ او نسبت به زندانیان در آن زمان گوش شنوایی پیدا نمی‌کرد.
وقتی زندانیان تحت این فرمانروایی بیش از حد تنبیه بدنی می‌شدند و از درد فریاد می‌زدند: "آخ خدایا، آخ خدایا!" سپس او با تمسخر به آنها پاسخ می‌داد: "تو در اینجا خدایی نداری، در اینجا من خدا و شیطان تو هستم!"
نوشتن تمام چیزهایی را که در مورد او و اعمالش در سال‌های اول اقامتم در دارالتأدیبِ زونِنْبورگ تجربه کرده‌ام برایم نفرت‌انگیز است. من این حق را برای خود محفوظ می‌دارم که دیرتر در مورد جزئیاتِ سیستمی که آن زمان در آنجا برقرار بود بپردازم. امروز فقط می‌خواهم طبق ضرب‌المثل قدیمی بگویم: "سیب دور از درخت نمی‌افتد!" کارمندانِ دولتی که زیر نظر این مؤسسه کار می‌کردند مانند خود او بودند.
وقتی کارمندی بعنوان خدمتِ آزمایشی استخدام می‌گشت و واقعاً اندکی قلب داشتْ بنابراین هرچه زودتر خدمت را ترک می‌کرد. فقط کارمندانی می‌ماندند که با توجه به نگرش درونی‌شان با مدیر در یک سطح ایستاده بودند یا برایشان این شغل آخرین راه نجات بود.
اندکی قبل از منتقل شدنم به دارالتأدیبْ ادامۀ شکایات از مدیر توسط دولت شنیده شده بود؛ او از شغلش برکنار شده و یک مدیر جدید به نام آقای گولِّرت جایگزین او شده بود. او مأمور شده بود این دارالتأدیبِ آلوده را پاک کند. آنطور که من می‌توانم با رضایت فراوان بگویم، آقای مدیر گولِّرت این اعتماد دولت به خود را تا حد امکان خدشه‌دار نساخت و برای جارو کردن این اصطبل آلوده زحمت فراوان کشید.
او مدت چهارده روز از هشت صبح تا هفت شب مدام زندانیان را می‌پذیرفت و به شکایت‌شان گوش می‌داد. او همچنین شکایات افرادی را که با حق مطرح می‌گشت تا حد امکان منصفانه بررسی می‌کرد.
تعداد زیادی از کارمندان بلافاصله اخراج می‌شوند، برخی دیگر منتقل می‌شوند، تعدای هم که نمی‌توانستند دیگر تحمل کنند داوطلبانه رفتند. اما روحی که یک بار در دستگاه اداری نفوذ کرده بود مانند خمیرمایه هنوز بر رفتار تازه‌واردان تأثیر می‌گذاشت. این یک تجربه قدیمی‌ست که در هر انسانی یک مستبد زندگی می‌کند که البته تحت چنین شرایطی مانند اینجا به شیوه‌ای خاص به زندگی ادامه و خود را توسعه خواهد داد.
اما این انتقال برایم جدا از انتظارِ وحشتی که یک چنین خانۀ جدید، ناشناس و بدنامی در یک زندانی بیدار می‌سازدْ برخی چیزهای دیگری را هم که برای زندگی دیرترم اهمیت زیادی پیدا کردند بیدار ساختند. اگر هم دیسیپلین در دارالتأدیب بطور غیرضروری "خشن" بود، اما من به این خاطر کمتر عذاب کشیدم، زیرا من همیشه در برابر هم‌زندانی‌هایم از یک خودداری کردنِ خاص پیروی می‌کردم و به خودم اجازه نمی‌دادم در خلافکاری‌هایشان دخالت کنم و در نتیجه در مقابل برخی از درگیری‌ها با اداره در امان ماندم.
گرچه من در ابتدا بعضی چیزهای ناخوشایند دیدمْ اما همچنین با چیزهای خوبی هم روبرو شدم. قبل از هر چیز گروه زیبا و آموزش‌دیدۀ کُر که هم در کلیسا عبادت گروهی را زیباتر می‌ساخت هم تحت شرایطی در حیاط برای زندانیان لذت‌های موزیکالی تدارک می‌دید که بسیاری از مردمِ آزاد از آن محرومند. آقای مدیر گولِّرت یک دوست بسیار ویژه و حامی آواز بود، درست مانند همسرش که فکر می‌کنم در اصل یک معلم بوده باشد. او خودش موزیکال بود و توسط نفوذش از تمایلات آقای گولِّرت حمایت می‌کرد.
از آنجاییکه من صدای نسبتاً خوبی دارمْ بنابراین خیلی زود وارد گروه آواز کُر شدم و در طول سال‌ها به خودم آموزش خوانندگی دادم و تقریباً هر قسمتی را که خیلی سخت نبود بدون تمرین قبلی می‌خواندم. من همچنین دیرتر دومین سولیست در باس شدم، و مدتی بعد تا حدودی شخصیت کلیدی در آوازهایی که در دوران آزادی به آنها گوش می‌دادم. علاوه بر دانشی که بدست آورده بودم همچنین دارای چیزی هستم که به آن گوش موزیکال می‌گویند.
این ادعای من را یک برخوردِ کوتاه با یک کوک‌کنندۀ حرفه‌ای اُرگ که یک اُرگ تازه کوک شده را برای تحویل دادن آورده بود اثبات می‌کند. من بعد از آنکه پانزده دقیقه به نواختن او گوش کردم به او گفتم: "اُرگ دقیقاً کوک نشده است!" او می‌خواست بزرگ‌ترین شرط را برعکسِ ادعای من ببندد. اما بعد از آنکه اُرگ را بررسی کرد بسیار متحیر شده بود که حق با من بوده است و دو تُن دارای کوک بایسته نبودند.
بنابراین موسیقی برایم در آنجا و برای زندگی دیرترم فقط شادی، آرامش و تعالی به ارمغان آورد. و بجز این اجازه انجام کار دیگری را هم داشتم که برایم بعداً در زندگی بسیار مفید بود. برای بیشتر از پنجاه در صد از زندانیان مکاتبه با بستگان بسیار سخت بود؛ و بدتر از آن کنار آمدن با این موضوع بود: نامه‌های ارسالیِ زندانیان ابتدا توسط کارمندان خوانده می‌شد و به همین دلیل آنها بخاطر نوشته‌های ناقص‌شان از ارسال نامه‌ها خجالت می‌کشیدند.
آن زمان زندانیان اجازه داشتند از کمک هم‌زندانیانی استفاده کنند که بیشترین توانایی را داشتند و می‌توانستند خواسته‌های مورد نظرشان را بفهمند و به آنها شکل دقیقی دهند.
زندانیان در این زمینه به من اعتماد ویژه‌ای داشتند، در ابتدا چند نفر پیشم هجوم آوردند و از من خواهش کردند نامه‌هایشان را بنویسم. این نامه‌ها در ابتدا فقط مسائل خانوادگی بودند، دیرتر باید خطاب به مقامات رسمی هم نامه می‌نوشتم. برایم نوشتن دعاوی حقوقی استثناء بود، چون خیلی زود این تجربه را بدست آوردم که هرکس خود را درگیر روندِ دعوا می‌کندْ به مسائلش فقط از دیدگاه جانبدارانه می‌نگرد و بی‌طرفیِ قضاوت در مورد خودش در این موضوع را کاملاً از دست می‌دهد، بله، چنین فردی می‌خواهد برایش دروغ‌های آشکاری نوشته شود که خودش هم به آنها باور ندارد، زیرا او فکر می‌کند به این ترتیب به محاکمه‌اش یک چرخش مطلوب می‌دهد.
من همیشه فقط چیزهایی را می‌نوشتم که فکر می‌کردم با حقیقت مطابقت دارند و این را برای خود اصل قرار دادم.
بعداً زندانیانی هم سعی کردند پیشم بیایند که می‌توانستند نامه‌هایشان را خوب بنویسند اما اعتماد داشتند که من می‌توانم نامه‌هایشان را واضح‌تر از خودشان توضیح دهم.
این نامه‌نگاری‌ها با داستان‌ها و گزارش‌های مرتبط با آنها برایم بسیار آموزنده بود، زیرا من از این طریق با نیازها، آرزوها، امیدها و شرایط اقتصادی توده بزرگی از مردمی که به متنوع‌ترین اقشار تعلق داشتند؛ از قبیل کارخانه‌داران و ملاکین تا متواضع‌ترین کارگران آشنا شدم و مورد اعتمادشان قرار گرفتم. اگر بعدها در زندگی تا اندازه برایم آسان گشت تا فوراً به شرایط و افکار افرادی که در مقابلم ایستاده‌اند فوراً راه یابمْ بنابراین باید همیشه آن را نتیجه آن سال‌های سختِ کار ذهنی بدانم.
اما توسط این فعالیت همچنین یک تأثیر خاص هم در بالا و هم در پایین بدست آوردم و این می‌توانست به یک رابطه واقعاً خوشایند منجر شود، به شرطی که از دست دادن آزادی شخصی همیشه یک فشار سنگین بر دوشم قرار نمی‌داد.
مدت کوتاهی پس از شروع محکومیتم در دارالتأدیب زونِنْبورگ از پدرم هم یک ملافات داشتم که در پیش خواهرم در کُلن بود و در راه بازگشت شخصاً به ملاقاتم آمد.
من در این لحظه هم تحقیر شده با یک خطای سنگینِ خاص در برابر او ایستاده بودمْ اما با این حال نمی‌توانستم بر آن چیزی غلبه کنم که جوانی‌ام را نابود ساخته بود و او بطور قابل توجهی در آن نقش داشت.
این ساعت هم مانند بسیاری از ساعات زندگی‌ام می‌گذرد. این ساعات برای من برای تمام عمر یک ساعت غم‌انگیز باقی‌مانده است.
چند سال بعد شوم‌ترین سرنوشتی که می‌تواند برای فردی در موقعیت من اتفاق افتد برایم رقم می‌خورد ــ مرگ مادرم! و در واقع یک مرگ در شرایطی بسیار خاص.
من در اولین جمعه ماه مارس سال 1878 بعلت تلاش بیش از حد به ذات‌الریه شدیدی مبتلا شدم که انتقال فوریم به بیمارستان را ضروری ساخته بود؛ روز شنبه دماسنج یک تب بالای 42 درجه را نشان می‌داد.
در همان روز شنبه مادرم ظاهراً در اثر سکته مغزی در ساعت یازده و نیم شب فوت می‌کند.
پس از پیام تلگرافی به خواهرم در کُلن او فوری خود را به بستر مرگ مادر می‌رساند و اولین کارش این بود که من را از درگذشت عزیزمان آگاه کند. این نامه در واقع به دارالتأدیب می‌رسد؛ کشیش دارالتأدیب وقتی من بیهوش و در حال هذیان‌گویی در بستر بیماری دراز کشیده بودم با نامه در جیب به ملاقاتم می‌آید، اما از محتویات نامه طبق دستور پزشک به من اطلاع داده نمی‌شود.
در چنین مواردی به خویشاوندانِ زندانی اطلاع داده نمی‌شود یا در هر صورت در آن زمان اطلاع داده نمی‌شد. بنابراین خواهرم در حالی که در تیلزیت مانده بود چهارده روز انتظار پاسخ نامه‌اش را می‌کشد، و وقتی نامه‌ای از من دریافت نمی‌کند با عصبانیت از رفتارم به کُلن برمی‌گردد.
پس از این ماجرا و بدون تقصیر من شکافی بین ما ایجاد می‌گردد که نتوانست در طول بیست و پنج سال از بین برود. او در آن زمان با این تصور زندگی می‌کرد که اگر من آنقدر بی‌عاطفه‌ام که حتی مرگ مادر هم تکانم نمی‌دهدْ بنابراین دیگر هیچ تلاشی فایده نخواهد داشت. او از من دست کشیده بود. کارمندان دارالتأدیب ابتدا پس از گذشت شش هفته از دریافت نامه و با انجام اقدامات احتیاطیِ لازم من را از مرگ مادرم مطلع ساختند. آنچه را که دکتر سعی داشت با انجام یک چنین اقدام احتیاطیِ از پیشامدش جلوگیری کند، یعنی عود کردن بیماری، با این وجود با شنیدن این خبر عود می‌کند و سیزده هفته طول می‌کشد تا توانستم دوباره بستر بیماری را ترک کنم.
من در آن زمان از همۀ شرایط وحشتناک مرگ مادرم اطلاع نداشتم وگرنه احتمالاً زنده نمی‌ماندم.
آنطور که بعداً فهمیدمْ مادرم تا جائیکه دستانش می‌توانستند در عاشقانه‌ترین شکل برای تأمینم تلاش کرده بود تا زندگیِ بعد از ورود به آزادی را برای خودم دوستانه شکل دهم. متأسفانه من نتوانستم از میوه عشق او لذت ببرم.
وقتی من به خانه پدری بازگشتم تمام آنچیزهایی که مادرم در این سال‌ها برای من آماده و تهیه کرده بود صاحب دیگری پیدا کرده بودند و من کوچک‌ترین یادبودی بدست نیاوردم.
در این بین روز آزادیم نزدیک شده بود.
من به پیشواز یک آینده مبهم می‌رفتم و مطلقاً در این مورد شک نداشتم که شهروندانم زندگی را برایم بسیار سخت خواهند کرد. من توسط آشنایانِ بدبختی که به زندان داخل و خارج می‌گشتند به اندازه کافی شنیده بودم که بتوانم تمام سختی‌هایی که یک فردِ از زندان آزاد شده را تهدید می‌کردْ خیلی شفاف بشناسم.

آزادی طلایی
من در آن زمان به سمت فرانکفورت حرکت کردم تا موقتاً زمین محکمی در زیر پایم بدست آورم و به اطراف منطقه نگاهی بیندازم.
بیگانه بودن منْ ورود فوری‌ام در رابطۀ منظمِ یک کار معمولی را سخت می‌ساخت، و چون در این مدت صنعت دستخوش تغییر قابل توجهی شده بودْ بنابراین تصمیم می‌گیرم خود را کاملاً وقف کارِ ماشینی در کفاشی کنم. من اقدامات اولیه برای بدست آوردن محل کار در شهر اِرفورت را انجام دادم و در این بین می‌خواستم از وقتِ خود برای دیدار خانه و گور مادرم استفاده کنم.
بنابراین سفر طولانی از فرانکفورت به تیلزیت را شروع می‌کنم. این بار نه مانند رسولان با پای پیاده بلکه در یک قطارِ راحت.
تغییراتی که این سیزده سال در شکل ظاهری وطنم ایجاد کرده بود را با علاقه‌ای قابل درک مشاهد می‌کردم.
من قدم‌هایم را مرددانه به سمت خانه پدر و مادرم هدایت کردم و در ساعت چهارِ بعد از ظهر یک جمعه وارد اتاق‌های آشنا گشتم.
با چمدان کوچک سفر در دست به در می‌کوبم و با شنیدن "داخل شوید" وارد اتاق نشیمن می‌شوم.
پدرم به مبل تکیه داده و راحت نشسته بود. "شما چه کسی هستید؟ چه می‌خواهید؟" ــ من وقتی این پرسش از دهان او خارج شد لحظه‌ای لال در مقابلش ایستادم و بعد پرسیدم: "پدر، آیا دیگر فرزندت را نمی‌شناسی؟" ــ او پاسخ می‌دهد: "عجب، پس حالا بیرون آمده‌ای؟ چه مدت می‌خواهی اینجا بمانی!"

هرکس که محتوای این گفتگو را با دقت بخواند احتمالاً همانطور که من شگفت‌زده شده بودم شگفتزده خواهد گشت. من خسته و کوفته از نظر جسمی و روحی به خانۀ پدری بازمی‌گردم و اولین پرسشی که او از من می‌کند این بود: "تا کی می‌خواهی بمانی؟"
حالم طوری بود که انگار یک ضربۀ محکم به صورتم خورده باشد. من آرام و بی‌صدا چمدانم را در گوشه‌ای می‌گذارم.
لازم به ذکر است که پدرم در اکتبر سال قبل دوباره ازدواج کرده بود. مادرخواندۀ فعلی‌ام که قبلاً فقط یک نامه به من نوشته بود برایم کاملاً ناآشنا بود. از آنجاییکه وقتی به خانه رسیدم او حضور نداشتْ بنابراین توسط یکی از کارآموزانِ پدرم فوری از مزرعه به خانه آورده می‌شود، و نیمساعت بعد ما در مقابل هم ایستاده بودیم.
من نمی‌توانم بگویم که او یک تأثیر نامطلوب بر رویم گذاشت. برعکس، اگر ما بیشتر با هم می‌ماندیم و بیشتر همدیگر را می‌شناختیمْ می‌توانستم اعتماد کاملش را بدست آورم.
اما چون از اظهارات پدرم اینطور متوجه شدم که برایش یک مهمان ناراحت و ناخوشایند هستمْ بنابراین مدت اقامتم را فقط به چند روز محدود کردم.
ابتدا پس از قوی ساختن خود به دیدار اقوام و آشنایان می‌روم و تقریباً در آخر یکی از دوستان قدیمیِ مادرم را ملاقات می‌کنم. او صمیمانه‌ترین روابط را با مادر فوت شده‌ام داشت و همچنین در مورد نامه نوشتن به من به مادرم کمک می‌کرد.
او بعد از یک گفتگوی کوتاه دستم را می‌گیرد و برایم در حال اشگ ریختن علت مرگ مادرم را تعریف می‌کند.
بنا به روایت او پدرم همچنان تسلیمِ اشتیاقِ بازیِ زشتِ قماری بود که یکی از علل تیره‌بختی دوران جوانی‌ام به شمار می‌آمد.
او در روز مرگ مادرم دوباره با یک پول قابل توجه در جیب بیرون رفته و تمام پول را باخته بود و سپس ساعت یازده شب به قصد برداشتن پول از صندوق برمی‌گردد. مادرم که می‌دانست در اولین روزهای ماهِ جدید یک سفته باید پرداخت شودْ نمی‌خواست پول را به او بدهد و خودش را در مقابل کمدی که پول در آن بود قرار می‌دهد. از آنجاییکه پدرم می‌خواست از طریق آزار فیزیکی، هل دادن و ضربه زدن مادرم را به دادن پول مجبور سازدْ بنابراین ممکن است مادرم به زمین افتاده، سرش به لبه سختی برخورد کرده و به این خاطر مرده باشد.
دوست مادرم این را از یک شاهد عینی شنیده بود، از یک ترومپت‌نواز از هنگ سواره‌نظام که در اواخر شب از آنجا می‌گذشت و از میان پنجره تمام ماجرا را دیده بود. بنابراین من نمی‌توانستم در درستی آنچه گفته شده بود شک کنم.
با چه وحشتی من به این گزارش گوش می‌دادم و چه تأثیری این گزارش بر من گذاشت به سختی قابل توصیف است.
این زن از من خواست بگذارم جسد مادرم را برای معاینه از خاک بیرون آورند و علیه پدرم شکایت کنم. این درخواست را نمی‌توانستم و اجازه نداشتم انجام دهم!
این کار به چه چیز باید منجر می‌گشت و چه فایدهای می‌توانست داشته باشد!
من سپس در غروب به گورستان رفتم، صلیبی را که بر روی گور مادرم است با دست گرفتم و مدتی طولانی، من نمی‌دانم چه مدت، آنجا دراز کشیدم. سپس چند برگ از بوتۀ رُزی که بر روی گورش می‌روید چیدم ــ تنها یادگاری‌ای که برایم از مادر فراموش‌نشدنی‌ام باقی‌مانده است. پس از آن با این تصمیم قطعی به خانه پدری بازگشتم که آنجا را هرچه زودتر ترک کنم. محل اقامتم نمی‌توانست اینجا باشد. نامادری‌ام نمی‌توانست به خودش توضیح دهد که چه چیز من را اینطور ناگهانی دوباره به رفتن واداشته است.
من مایل نبودم گفتگویی در این مورد انجام شود، بخصوص وقتی پدرم در برابر من بطور غیرموجهْ اما خیلی قابل درک‌ سعی می‌کرد از مادرخوانده تجلیل و مادر فوت شده‌ام را تحقیر کند. این من را منزجر می‌ساخت.
رفتن من یک تصمیم قطعی بود.
من بعد از ظهرِ روز بعد برای دومین بار خانه‌ام را ترک کردم. این بار خیلی فقیرتر از دفعۀ قبل. من حالا می‌دانستم که دیگر برایم خانه‌ای وجود ندارد! 

در جریان زندگی
من در مدت اقامت در نزد پدر همچنین آدرس خانۀ خواهرم را از او پرسیده بودم.
او آدرس خواهر بزرگترم را که در برلین زندگی می‌کرد به من داد، اما در مورد خواهر کوچکترم توضیح داد که چون او در این بین ازدواج کرده و به مونیخ نقل‌مکان کرده است بنابراین نمی‌تواند به من آدرسی بدهد، و ظاهراً پدر نمی‌توانست نام شوهرخواهرم را هم به یاد آورد.
من در آن زمان حرفش را باور کردم. امروز می‌دانم که او در بارۀ محل سکونت خواهر کوچکترم و نام فامیل شوهرش عمداً فریبم داده بود تا ارتباط من با خواهرم را ناممکن سازد.
از آنجاییکه راه بازگشتم به اِرفورت از طریق برلین می‌گذشتْ بنابراین در آنجا برای دیدار خواهر بزرگترم توقف می‌کنم. اما او متأسفانه از عیدِ پنجاهۀ سال قبل به آپارتمان جدیدی اسباب‌کشی کرده و هنوز محل اقامتش را به اطلاع پلیس محلی نرسانده بود.
چون زمان من محدود بود بنابراین از پلیس محلی قدیمی پرس و جو نکردم، بلکه با ترک کردن برلین و با وارد شدن به اِرفورت کار جدیدم را شروع کردم.
همانطور که قبلاً گفتم، صنعت کفاشی دستخوش یک تحول بزرگ شده بود. اما کارخانۀ آمریکایی که به تدریج معروف شده بود بطور موقت دچار کمبود کارگرانی بود که با کار با ماشین‌ها آشنا باشند. به این دلیل تصمیم گرفتم خودم را برای کار با ماشین‌ها در این کارخانه آموزش دهم و تحت این شرط کار در اِرفورت را پذیرفتم.
من بسرعت به محیط عادت کردم، بزودی یک موقعیت بسیار خوب در محل کار و در بین همکاران و دوستان بدست آوردم و دیرتر به آیزِناخ رفتم، جایی که خیلی مورد علاقه‌ام واقع گشت. سپس تحت شرایط بسیار مطلوب به یک کارخانه در پراگ رفتم و بنابراین دوباره یک قطعۀ کاملاً جدید از جهان را شناختم که در آن چکمه تولید می‌شد. من در آنجا زیاد و با کمال میل در محافل یهودی رفت و آمد می‌کردم. مرحلۀ بعدی کار و زندگی‌ام باید وین، شهر کنار رودِ دانوبِ آبی رنگ نامیده می‌گشت. اما تقریباً چنین نگشت. من نتوانستم حقم را بگیرم و به بوداپست رفتم و از آنجا به یاش، اما آنجا هم محل اقامتم نبود. در اودِسا، جایی که من در موقعیتِ مدیریتی کار می‌کردمْ ارتباط بسیار خوشایندی داشتم. من دو ماه آنجا بودم که یک شب در حال پیاده‌روی یک افسر روسی نام من را صدا زد.
من نمی‌توانستم او را فوری بشناسم، چون افسران روسی تا زمانیکه در برابر یک فرد ناشناس ایستاده‌اند عادت دارند در کل تا اندازه‌ای منحصر به فرد باشند، من به این خاطر که او نام من را می‌داند بسیار شگفت‌زده شدم.
اما او بلافاصله خود را معرفی کرد، و در حقیقت بعنوان دوست دوران جوانی‌ام گراف z.
من هنوز هم نمی‌دانم که چرا او همدردیِ صمیمانه و وفادارانه با من را از یاد نبرده است.
او در همان روز من را از آنجا با خود به خانه‌اش برد، من را به همسرش معرفی کرد، و در کمال تعجب من و همسرش همدیگر را می‌شناختیم.
او دختر یک خانواده گراف از کورلَند بود که در نزدیکی تیلزیت املاک فراوان داشتند؛ او هنگام دیدار خویشاوندانش با من آشنا شده و من را در حال اسب‌سواری اغلب دیده بود. و دیدن یک صورت از وطنِ قدیمی در غربت او را خوشحال ساخته بود. نمی‌دانم چطور شد که من بعنوان دوست دوران جوانیْ در طول ماه‌ها و با کمال میل به یک دوست خانوادگی تبدیل شدم.
من همچنین از طرف گراف به چندین خانوادۀ سرشناس معرفی می‌شوم و واقعاً همانطور که می‌توانستم فقط آرزو کنم یک رابطۀ اجتماعی خوشایند داشتم.
این آداب شرق را باید ستود: گرچه آداب و رسوم شرق خشن‌تر و لحن‌شان مانند امپراتوری غرب صیقل‌داده نیست، اما آدم در آنجا به مردم معرفی و با بیشترین مهمان‌نوازی پذیرفته می‌شود، و این واژۀ "اینجا را مانند خانۀ خودتان بدانید!" دقیقاً صادقانه از دهانشان خارج می‌شود. از آنجاییکه سمج نبودمْ بلکه متواضعانه می‌گذاشتم مهربانیِ دوستان به من نزدیک شود و بعلاوه توسط استعدادم در موسیقی کمک می‌کردم که ساعات سرگرمیِ انجمن زیباتر گرددْ بنابراین می‌توانم بگویم که من از طرف همۀ کسانیکه در زمان اقامتم در اودِسا با آنها رفت و آمد داشتم با کمال میل به مهمانی‌هایشان دعوت می‌شدم. البته دوستم یک اسب از اصطبلش در اختیارم گذاشته بود، و این برایم بسیار لذتبخش بود که شب‌ها بعد از اتمام کار سوار بر اسب بر روی اِستِپ‌ها شکار کنم تا سپس چند ساعتِ مطلوب را در جمع آقایان و خانم‌های شاد بگذرانم. زمان از جهات دیگر هم برایم آموزنده بود، به این نحو که من اجازه داشتم زندگیِ نظامی و اردوگاهیِ روسیه را از نزدیک و با بهترین راهنمایی ببینم. من در آن زمان ناخودآگاه ارتش پروس و اتریش را که با امکانات‌شان قبلاً آشنا شده بودم با ارتش روسیه مقایسه می‌کردم.
خیلی متأسف و همزمان خوشحال بودم که دوستم در پائیز به سرگردی ترفیع یافته و منتقل شده بود. ما عمیقاً اندوهگین از همدیگر خداحافظی کردیم، زیرا بجز دوستیِ دوران جوانی همچنین رفت و آمدِ معتمدانه در این یک سال ما را به هم پیوند می‌داد.
برادر رئیسم که برای بازدید در اودِسا به سر می‌برد من را خیلی خوب شناخت و دلش می‌خواست من را برای کارخانه‌اش در ووچ بعنوان مدیر فنی استخدام کند. این یک موقعیت مطلوب بود، همچنین از نظر مالی. به همین دلیل آن را رد نکردم.
اما این شغل در آنجا بقدری مأیوسم کرد که بزودی به رفتن ادامه داده و به سمت ریگا رفتم. در این فرصت بعد از سال‌ها یک بار دیگر به دیدار خانۀ پدری رفتم. این بار آماده و بالغ با پدرم روبرو گشتم و دیگر ترس و خجالتِ سال‌های پیش را نداشتم. اما متأسفانه این بار هم هیچ بهبودی در شرایط داخلی نیافتم. من یک برادرناتنی بدست آورده بودم، اما آنطور که از دهان مادرخوانده‌ام مطلع گشتمْ او هم همان باری را باید بر دوش تحمل می‌کرد که مادرم بخاطرش کشته شده بود. به همین دلیل من فقط چهار روز در تیلزیت ماندم و بعد راهم را به سمت ریگا ادامه دادم.
آنجا بیشتر مورد علاقه‌ام بود، من دوباره رفت و آمد زیاد و زیبایی در خانواده‌های بهتری داشتم و میل به ازدواج کردن بیشتر از یک بار در من زنده گشت.
متأسفانه من در تمام عمر یک زنجیر نامرئی به دوش کشیده‌ام که مانع از ازدواج کردنم می‌گشت.
من چندین بار از سوی خانم‌ها در دوستانه‌ترین شکل به این کار تشویق شده بودم، و چند بار واقعاً به نظر می‌رسید که انگار باید خدای ازدواج مرا در آغوش گیرد، اما سپس این نگرانی به سراغم آمد و از خود پرسیدم: آیا واقعاً قادر به این کار هستم که به یک زن آنچیزی را ارائه دهم که بدرستی از شوهرش انتظار دارد؟
فکر ماجرای سیه‌روزی‌ای که به مادرم ضربه شدیدی زده بود من را همیشه از این کار بازمی‌داشت و به خود می‌گفتم نکند من هم دیرتر بگذارم همسرم به این یا آن شکل رنج ببرد.
احتمالاً اگر بر این وحشت غلبه می‌کردم برایم بهتر بود.
در این وقت بدبختی جدیدی به سراغم می‌آید!

وای به حال خوشبختان!
یکی از کارفرماهایم می‌میرد و شریک دیگر او که به اندازه کافی ثروتمند بود نیازی نمی‌بیند به کارش ادامه دهد و کارخانه بسته می‌شود. اگر من در آن زمان پول کافی داشتم می‌توانستم در چنین شرایط مساعدی کسب و کار را به عهده گیرم. اما متأسفانه وقتی بهترین چیز وجود ندارد بنابراین بهره بردن از یک موقعیت خوبِ اقتصادی ناممکن می‌گردد.
من حالا با این هدف دوباره به تیلزیت برمی‌گردم تا از آنجا با غربِ آلمان ارتباط برقرار کنم، و موفق می‌شوم فرصتی برای رفتن به پوتسدام پیدا کنم.
در راهِ رفتن به آنجا در ایستگاه قطار در برومبِرگ یک دوست بسیار خوب از ووچ را می‌بینم که در مدت اقامتم در آنجا برایم عزیز و ارزشمند شده بود. او در حال حاضر در ووچ شاغل بود و به اوبورنیک سفر می‌کرد تا با یک دوشیزۀ سالخورده نامزد شود. من باید به او قولِ حتمی می‌دادم که در جشن عروسی‌اش شرکت کنم.
هنگامیکه من در پوتسدام ساکن بودم نامه‌ای از او دریافت کردم. او روز عروسی خود را اطلاع داده و از من خواسته بود که فوری به قولم عمل کنم. من چند روز مرخصی گرفتم و با خوشحالی به سمت اوبورنیک راندم. این چند روز برای من آخرین نقطه‌های استراحتِ یک دورانِ شادِ زندگی بودند.
در میان مهمان‌های جشن عروسی چند آقای جوانتر از ورونکی هم حضور داشتند. ما هنگام بازگشت در حال و هوای شادِ خودمان تصمیم می‌گیریم مسیرِ از اوبورنیک به ورونکی را پیاده طی کنیم.
تورِ واقعی من از طریق پیوا بود. اما همراهانم می‌خواستند متقاعدم سازند که از ورونکی با کشتی گردشی برانیم. از آنجاییکه یک بیراهۀ چند ساعته برایم مهم نبود بنابراین اجازه می‌دهم که متقاعدم سازند و با آنها می‌روم. ما در مجموع هجده خانم و آقا بودیم که برخی از آنهاْ برطبق محلِ زندگی‌شان از مسیر جدا گشتند، در حالی که ما گپ‌زنان و آوازخوان به رفتن در مسیرمان ادامه دادیم.
شبِ اولِ زیبایِ ماهِ مِه بود، و وقتی ما تقریباً نیم ساعت از ورونکی دور بودیمْ برای یک پیک‌نیکِ شبانه در مقابل چادرهایی که در آنها اتحایۀ تیراندازان جشن برگزار می‌کنند نشستیم.
یکی از مهمان‌ها، یک استادِ زین‌سازِ جوان و همسرش که آن محل را خوب می‌شناختند توضیح می‌دهند که در چادری که ما کنارش نشسته‌ایم یک ابزار موسیقی وجود دارد. با تشویق ما این پیشنهاد پذیرفته می‌شود که آن را بیرون آورده و برای رقصیدن در شبِ اولِ ماهِ مِه از آن استفاده شود. ساز را فوری می‌آورند و ما مدت یک ساعت شادی‌ای را تجربه می‌کنیم که متأسفانه باید طعمی تلخ بدنبال می‌داشت.
از آنجاییکه این محل در یک جادۀ تا اندازه‌ای شلوغ قرار داشتْ بنابراین رهگذرانِ مختلفی شادی ما را مشاهده کرده بودند.
ما خسته از رقصیدن از همدیگر خداحافظی می‌کنیم و استادِ زین‌ساز به من پیشنهاد می‌دهد که برای رفع خستگیِ رقصْ چهار ساعتِ باقیمانده تا حرکت قطار را در آپارتمانش استراحت کنم. من هنگام حرکت قطار خواب می‌مانم و ابتدا ساعت یازده صبح وارد خیابان می‌شوم.
بعد از آنکه تقریباً صد قدم رفته بودمْ در کمال تعجبم یک مأمور پلیس نزدیک می‌شود و از من می‌خواهد که برای لحظه‌ای با شهردار صحبت کنم.
در نزد شهردار یک صورت جلسه وجود داشت که بر اساس آن با نفوذ به چادری که در آن اتحایۀ تیراندازان جشن برگزار می‌کنند یک ابزار موسیقی دزدیده شده است. از طرف رهگذران برخی من را بعنوان شرکت‌کننده در رقص شناخته و به پلیس گزارش داده بودند.
من باید حالا می‌گفتم که چه کسی این کار را کرده است. در این بین اما ساز پیدا شده بود. ساز در کنار یک مزرعه چاودار قرار داشت.
با این وجود شهردار تصمیم راسخ داشت که همۀ شرکت‌کنندگان در رقص را باید بازداشت کنند و پیش او بیاورند، و چون او نمی‌توانست برای من از شکنجۀ جسمی استفاده کند بنابراین با شکنجه اخلاقی امتحان می‌کند.
اما بدون موفقیت، زیرا من به هیچ‌وجه نمی‌توانستم اجازه دهم که مهمانان جشن عروسی برای آن لذتِ کوتاهِ یک ساعته با شیوه‌ای چنین زیانبار کفاره دهند.
بنابراین من جوابِ کوتاهی به شهردار می‌دهم، و به همین دلیل او دستور بازداشتم را صادر می‌کند، اما او می‌خواست این دستور را به شرطی که من نام شرکت‌کنندگان را به او بگویم لغو کند. همچنین این طعمه هم من را به تله نینداخت، و من باید سخاوتمندی‌ام را با یک زندانِ یک ساله می‌پرداختم!
این به خودی خود به اندازه کافی سخت بود، و برایم اصلاً مطلوب نبود. اما حداقل می‌دانستم که تعدادی از جوانان را از یک تباهی در امرِ امرار معاش‌شان نجات داده‌ام. زیرا طبق دیدگاهِ رایج در کشورمان کسی که یک بار در نزد پلیس دارای پرونده شود تقریباً دیگر نمی‌تواند امیدی برای پیشرفت در زندگی داشته باشد.
من برای گذراندن دوران محکومیتم به پوزنان منتقل می‌شوم و در اینجا با یک زندانی به نام کالِنبِرگ آشنا می‌شوم که سعی می‌کرد خود را به من نزدیک کند.
من در ابتدا با بی‌میلی با او به گفتگو پرداختم، و چون از رفتارش اینطور به نظر می‌رسید که هنوز از درون فاسد نگشته استْ بنابراین یک رابطۀ قابل تحمل بین ما پدید می‌آید. این نکته را هم اضافه کنم که هم پدر و مادر و هم برادرانش افراد کاملاً شریفی بودند که برخی از آنها هنوز امروز هم دارای مناصبِ بسیار محترمِ دولتی‌اند. 

تکرار جرم
ما در طول دوران زندان هیچگاه توافقی به عمل نیاوردیم که دیرتر با هم مرتکب تبهکاری شویم.
از آنجاییکه ما تقریباً همزمان آزاد شدیم و من موقتاً در پوزنان ماندمْ بنابراین او من را به خانواده‌اش معرفی کرد. به این وسیله رابطه‌ام با او صمیمانه‌تر گشت. عاقبت پول نقد من تمام می‌شود، من شغلم را از دست داده بودم و بدست آوردن فوریِ یک شغل جدید تحتِ چنین شرایطی ممکن نبود.
حالا کالِنبِرگ با پیشنهادِ انجام یک کار جدید خود را بتدریج به من نزدیک می‌سازد.
در ابتدا مقاومت می‌کردم، اما همانطور که چکیدنِ مدامِ آبْ سنگ را سوراخ می‌کندْ من هم بخاطر قرار داشتن در مضیقه مالی اجازه می‌دهم من را با خود همراه سازد. امروز هنوز هم برایم قابل درک نیست که او چطور من را که از او مسن‌تر و باتجربه‌تر بودم به سمت خود کشاند!
کافی‌ست، ما به وانگروویست می‌رویم، در آنجا با ورود به خانۀ صندوقدارْ وارد اتاقی که صندوق پول دادگاه در آن قرار داشت می‌شویم و درِ صندوق را باز می‌کنیم. در حالیکه ما مشغول این کار بودیمْ زنِ صندوقدار متوجه می‌شود که از اتاقِ صندوق پول سر و صدا می‌آید. او شوهرش را از خواب بیدار می‌کند و صندوقدار با کمک گرفتن از چند کارمند اتاق را محاصره می‌کنند.
من سر و صدایِ نزدیک شدن مردم را به موقع شنیدم، و حالا این پرسش برای ما مطرح بود: باید چه کنیم؟
رفیقم حاضر بود از اسلحه‌اش استفاده کند، البته نه برای کشتن، بلکه چون او از تأثیری که همیشه شلیک گلوله در نیمه‌شب می‌گذارد آگاه بود!
من اما دورتر را می‌دیدم، یا حداقل فکر می‌کردم که دورتر را می‌بینم. گلوله می‌توانست اصابت کند و به قیمت کشته یا زخمی شدن یک یا چند نفر تمام شود.
من همچنین اینطور حساب می‌کردم که دادگاه این چشم‌پوشیِ داوطلبانۀ استفاده از اسلحه را در نظر می‌گیرد و ترجیح می‌دادم که مقاومت نکنیم.
همانطور که حکم بعدی نشان می‌دهد من در قضاوت قاضی اشتباه کرده بودم. و این تنها غافلگیرگشتنی نبود که انتظارم را می‌کشید. بنابراین بدون مقامت کردن گذاشتیم که ما را به زندان هدایت کنند، پول نقد البته در ساختمان صندوق پول باقی‌می‌ماند.
صندوقدار در همان شب بعد از بستن درها توسط مسئولین فراخوانده می‌شود.
او پول‌ها را می‌شمرد و حساب می‌کند، و در آنجا ناگهان مبلغی بیشتر از چند صد مارک گمشده بود!
تنها دو احتمال وجود داشت: یا صندوقدار پول‌های گمشده را قبلاً اختلاس کرده بود یا اینکه کارمندان از فرصت استفاده کرده تا جیب‌هایشان را پُر کنند.
جیب‌های ما با بیشترین دقت بررسی شده بودند، اما جیب‌های کارمندان خیر!
من باید در اینجا تذکر دهم که ما نه از طریقِ حیاط‌ها و خیابان‌هاْ بلکه مستقیم از زیر طاقِ اتاق صندوق پول به زندان هدایت شده بودیم.
در روز بعد هنگام یادداشت کردن وسایل خودم ساعت جیبی‌ام را نیافتم.
زندانبان که خودش ساعت را از من تحویل گرفته بود قاطعانه ادعا می‌کرد که من بجز فقط یک گردنبند اصلاً چیز دیگری در پیشم نداشته‌ام.
بخاطر اعتراضم در نزد قاضیِ تحقیق او شخصاً بازدید از کل زندان را بر عهده گرفت، احتمالاً با این امید که شاید همراهِ با ساعتْ آثار جنایات دیگری را که می‌توانستم مرتکب شده باشم پیدا کند.
او در چهارمین روزِ دستگیریِ من ساعت را در یک سطل آشغال در زیر مدفوع انسان می‌یابد.
و آنطور که خودش توضیح داد در حقیقت توسط صدای بلندی که حرکتِ عقربۀ ساعت داشت از آن آگاه شده بود.
اما از آنجاییکه ساعتم بعد از کوک کردن فقط 36 ساعت کار می‌کندْ بنابراین مشخص بود که ساعت در تصاحب شخص دیگری بوده و در آخرین لحظه از ترس قاضیِ تحقیق آن را در سطل آشغال انداخته است.
تحت این شرایط از قاضیِ تحقیق خواستم تا همه‌جانبه‌تر تحقیقات را انجام دهد، اما متأسفانه این درخواست من بدون نتیجه ماند!
تحقیق در همان ابتدا وارد مسیری شد که رسیدن به هدف را ناممکن می‌ساخت. و من در آن زمان متأسفانه هنوز اطلاعات کمی از قانون آیین دادرسی داشتمْ وگرنه با شدت بیشتری از خودم دفاع می‌کردم. زمانِ برگزاری دادگاه کمی بعد از دستگیری‌ام بود. افرادی که هنگام دستگیری حضور داشتند بعنوان شاهد دعوت شده بودند؛ همچنین قاضی منطقۀ وانگروویست.
من بیشترین علاقه را داشتم که استماع شهادتِ شهود در برابر قاضی صورت گیرد.
رئیس دادگاه مایل به یک تحقیق بسیار گسترده بود تا بتواند مسائل مربوط به صندوق پول را به اندازه کافی روشن سازد.
با این وجود رئیس استماعِ شهادت با حذف تمام شهودِ احضار شده به تحقیق خاتمه می‌دهدْ بدون آنکه از من، همانطور که آیین‌نامه دادگاه حکم می‌کندْ پذیرشنامه را دریافت و آن را کتباً ثبت کند. چنین چیزی نمی‌تواند دیگر امروز برایم رخ دهد.
قاضی در اینجا ظاهراً این تصور را داشت که اگر واقعاً قدمی برای استماع شهود برداردْ بنابراین به احتمال زیاد مجبور می‌گشت که برخی از شهود را برای ادای شهادت به دادگاه فراخواند. در چنین شرایطی که شهود از کارمندان هستند و فراخواندنشان می‌توانست برای او بسیار ناخوشایند باشدْ قابل درک است.
اما هر توضیح و دفاعی برای من و رفیقم به این خاطر ناممکن شده بود.
حتی در بارۀ این مهمترین پرسش که آیا ما از به کار بردنِ سلاح داوطلبانه صرفنظر کرده‌ایم یا اینکه از قصد استفاده از سلاح توسط کارمندان جلوگیری به عمل آمده است ــ چیزی که در صدور حکم از اهمیت بالایی برخوردار بود ــ، نتوانست به دلایل فوق تصمیم‌گیری شود.
من حالا این تصور را داشتم که دادگاه اظهاراتی را که در تحقیقات اولیه اقرار کرده بودم کاملاً باور کرده و به این خاطر از مدرکِ استماعِ شهود چشم‌پوشی کرده است.
آدم می‌تواند تصور کند که چه غافلگیریِ وحشتناکی من را دربرگرفته بود وقتی دادستان هنگام اقامه دعوا اشاره می‌کند که فقط توسطِ غافلگیر شدن ما توسط کارمندان از اسلحه استفاده نشده است، و بنابراین یک محکومیت پانزده ساله زندان درخواست می‌کند.
همچنین امیدم با تصور به اینکه اعتراف آشکارِ من و رفیقم می‌تواند بر اساس قانون کیفری به یک حکم خفیف‌تر کمک کند به حقیقت نپیوست و دادگاه با درخواست دادستان کاملاً موافقت می‌کند. البته دادگاه حکمی صادر کرد که نه با قوانین جزایی و نه با قانون دادرسی کیفری مطابقت داشت.
من این احساس را داشتم که توسط شرایط مختلفْ قضاوتی انجام شده است که توسط راهِ قانونی باید آسیب‌پذیر باشد. اما متأسفانه نمی‌دانستم از کدام راه باید وارد می‌گشتم یا از کدام راهِ قانونی باید استفاده می‌کردم تا به لغو یا تخفیف حکم منجر گردد.
من چیزهایی در این خصوص شنیده بودم که می‌شود بر علیه یک حکم اعتراض یا درخواستِ تجدید نظر کردْ اما نمی‌دانستم از کدام راه باید اقدام کنم.
پس از برگرداندنم به زندان فوری یک منشیِ دادگاه درخواست کردم تا بتواند راه قانونیِ ضروری را ارائه دهد. او اما ابتدا در نهمین روزِ محکوم شدنم ظاهر می‌گردد و من در یازدهمین روز به زندان راویچ منتقل می‌شوم.

راویچ
بتازگی شدیدترین سرزنش‌ها به این خاطر که من بی‌درنگ و پُرانرژی علیه این حکم مبارزه نکرده‌امْ به من شده است. اما همانطور که بارها متذکر شده‌ام در نظر نمی‌گیرند که اکثر انسان‌ها مانند من خود را خیلی کم با آیین دادرسیِ کیفری آشنا می‌سازند و از اینرو حقوق و وظایف‌شان در دادگاه را نمی‌شناسند. وانگهی از زمان صدور حکم هفده سال گذشته است و از آن زمان تا کنون دیدگاه‌های کاملاً متفاوتیْ هم در دایرۀ قضات و هم در سایر شاغلینِ حقوقی نفوذ کرده است.
البته امروز می‌دانم که چگونه باید در چنین شرایطی رفتار کنم.
وانگهی برای زندانی در آن زمان تقریباً غیرممکن بود از حقوقی که به او تعلق می‌گیرد استفاده کند، چون او برای برداشتن کوچک‌ترین قدم در چنین زمینه‌هایی باید ابتدا از مدیریت زندان مجوز دریافت می‌کرد. اما مدیریت به هر بهانۀ ممکن سعی می‌کرد روند دادخواهی را دشوار سازد.
این دومین ورود به زندان خیلی سخت‌تر از اولین ورودم به من ضربه زد.
تمام هستی‌ام که با تلاش و زحمت فراوان بدست آورده بودم نابود شده بود و دیگر امیدِ دیدنِ دوبارۀ آزادی را نداشتم.
من ارتباطِ با دنیای بیرون و با خانواده‌ام را جستجو نمی‌کردم. مگر داشتن ارتباط بدردم می‌خورد؟ ... بله، من حتی برای پدید نیاوردنِ اندوهِ جدیدی برای کسانمْ آرزو می‌کردم هر ردی که می‌توانست بسویم هدایت شود و محل اقامتم را فاش سازدْ تیره و تار گردد.
من حالا کاملاً تنها برای خودم ایستاده بودم.
برای بر خود مسلط گشتن و خو گرفتن با محیطِ جدیدمْ به مدتی زمان نیاز داشتم. چنانچه در اینجا هم دوباره برخی چیزها بعنوان وزنۀ تعادل علیه آسیب‌ها خدمت نمی‌کردْ شاید من هم می‌توانستم به روحِ شیطانی‌ای که در زندان حاکم و برای یک زندانیِ طولانی مدت اجتناب‌ناپذیر بودْ تسلیم و غرق شوم.
یکی از این چیزها موقعیت کاری‌ام در کارگاهِ زندان بود.
کارآفرینی که آن زمان کارگاه را اداره می‌کرد خیلی زود در من ماشینیستِ شایسته را می‌شناسد و نظارت بر افراد شاغل در کارگاهش را به من واگذار می‌کند.
به این ترتیب رابطۀ من با هم‌زندانی‌هایم متفاوت‌تر از آنچه مرسوم بود می‌گردد.
ماشینیست در چنین کارگاه‌هایی روحِ کلِ کار است. تمام اشتباهاتی که در تولیدِ کالا توسط کارگرها انجام می‌گیرند و پیش او می‌آید نمایان می‌شوند، و ارزش کالاهای تولید شده در کارگاه به دقت و هوشیاری او بستگی دارد.
اگر او نخواهد خودش به صاحب کارگاه ضرری بزند یا نخواهد بگذارد که دیگران ضرر بزنندْ بنابراین اجازه دارد کالاهای معیوب را نپذیرد. از این رو بسیاری که علاقه دارند کالای تولید شده با ایراداتش تحت یک کنترل شدید قرار نگیرد از او می‌ترسند.
حالا علاوه بر این که در این مواقع در کنار اتلافِ وقت و انجام دوبارۀ کار همچنین فوراً مجازاتِ انضباتی اجرا می‌شودْ بنابراین بسیار قابل درک است که آرامش بزرگ و ظرافت زیادی برای پیشگیری از احتمال درگیری با صاحب کارگاه و کارگر ضروریست.
من در این کار بطور کلی موفق شدم. و هرچند هم‌زندانی‌هایم در من کنترل‌کنندۀ سختگیری را می‌دیدند که تولیدات معیوب را نمی‌پذیرفت، با این حال اما هرگز مجازاتِ انضباطی به تحریک من علیه آنها اعمال نگشت.
بله، آنها بزودی این اعتماد را بدست آورند که اگر بتوانم به نحوی به آنها کمک کنمْ بنابراین این کار حتماً از طرف من در صمیمانه‌ترین شکل انجام خواهد گرفت.
اما این مدارا با هم‌زندانی‌هایم این نتیجۀ خوشایند را هم برایم به همراه آورد تا کارمندانی که با آنها سر و کار داشتم با نگاه خاصی با من رفتار کنند. آنها پی برده بودند که گرچه من در مورد کارِ بی‌نقص اصرار می‌ورزمْ اما هرگز جناحی رفتار نمی‌کنم یا خودم را به سطح تهمت زدن یا داشتنِ سوءظن نزول نمی‌دهم. بله، من بارها از این لذت برخوردار بودم که در موارد اختلاف به حرفم گوش داده می‌شد.
رابطه‌ام با کشیش زندان چندان مطلوب نبود. او من را، از آنجاییکه هنگام ورودم به زندان در یک گفتگو با او آزادانه و آرام اظهار نظر کردمْ یک سوسیالیست به شمار می‌آورد. اما این برایم اهمیت کمتری داشت.
اما وقتی او به قلمروِ خاصِ خودش، یعنی مراقبت روحیْ رو آورد، این کمی خجالت‌آور گشت.
او خود را از موضعِ یک معلمِ تأیید به من نزدیک می‌سازد که به دانش‌آموزان تعلیمات دینی درس می‌دهد، اما متأسفانه این نکته را نادیده گرفت که من از او مسن‌ترم و همچنین با اندیشه در بارۀ مسائل دینی یک قضاوت مستقل شکل داده‌ام.
حالا همانطور که من شواهد و مدارک سنتی را که احتمالاً برای یک کودکِ مؤمن می‌تواند کافی باشدْ اما نه برای یک مرد بالغْ در تمام بی‌ثباتی‌اش روشن ساختم، او موضوع را اشتباه درک کرد و به این نتیجه رسید که من یک آتئیست هستم.
اگرچه من در درونم به این ادعا لبخند زدم، اما دیدن چنین تنگ‌نظری‌ای در نزد یک مرد تحصیلکرده برایم خجالت‌آور بود.
با اینکه ما ما مدت پنج سال مراودۀ خوشایندی داشتیم و کشیش همیشه با حسن نیت و اعتماد با من برخورد می‌کرد، اما موانعی که اولین گفتگو در بین ما ایجاد کرده بود اصلاً نمی‌خواست سقوط کند. این واقعاً موجب تأسفم شده بود، و کشیش به وضوح شگفت‌زده و خوشحال گشتْ وقتی من هنگام خداحافظیِ پایانِ کارش در زندانْ یک دیدار خاص انجام دادم.
او به میل خودش برایم توضیح داد که دیگرانی که با او دوستانه‌تر بودند چنین ملاقاتی با او نکرده‌اند. او کمترین انتظار برای چنین کاری را از طرف من داشت.
رابطه‌ام با معلم زندان اما بهتر بود. او برای تکمیلِ گروه کُرِ کلیسا همیشه فاقد نیروهای توانمند بود. از آنجاییکه زندانیان عمدتاً از استان پوزنان بودند که در آن آوازِ کلیسایی نسبتاً کم مراقبت می‌شود، بنابراین نیروهای تعلیم‌دیده بسیار نادر بودند. ورود من در کُر برای معلم بسیار مطلوب بود. اما یک وضعیت بد هنوز وجود داشت و آن جداگانه تمرین کردنِ اجباریِ اعضای کُرِ کاتولیک و پروتستان بود. و چون حالا می‌توانستم در تمرین موسیقی کلیسائیِ کاتولیک و آوازهای کلیسایی کمک بزرگی برایش باشمْ بنابراین بزودی رابطۀ شخصی ما بسیار دوستانه می‌شود.
او حتی چند بار باعث می‌شود که من هنگام عبادتِ دسته‌جمعیِ کاتولیک‌ها شرکت کنم، زیرا گروه کُر او فاقد خوانند با صدای باس بود. به این خاطر من به کشیشِ کاتولیک نزدیک‌تر شدم. وقتی او در تمریناتِ درسِ آواز شرکت می‌کرد همیشه یک کلمۀ دوستانه برای من داشت.
من همچنین خود را بیشتر یک مسیحی احساس می‌کردم تا عضوی از یک فرقۀ خاص. و این نگرش من را همچنین در تماس با یهودی‌هایی که در زندان بودند قرار می‌دهد.
بنابراین شاید می‌توانستم از درون کاملاً راضی باشم، اگر که روابطی با خانواده‌ام و کلاً با دنیای بیرون برایم باقی‌می‌ماند و همچنین می‌توانستم بیعدالتی‌ای را که توسط دادگاه در زمان صدور حکم برایم اتفاق افتاده بود را تحمل کنم.

عدالت چیست؟
من به قوۀ قضائیه خودمان اعتماد زیادی داشتم، گرچه از حکمِ اعلام شده‌اش علیه خودم به شدت متأثر شده بودمْ اما نگذاشتم دیدگاه‌های هم‌زندانی‌هایم هیچگاه گمراهم سازند، حتی خیلی بیشتر، چون این تجربۀ گسترده را داشتم که جایی که واقعاً حکم‌های ظاهراً غیرموجه وجود داشتندْ نه بخاطر تقصیر قاضیْ بلکه بخاطر شهادتِ شهودی که گاهی مشاهدات و تجربیاتِ کاملاً غیرممکن‌شان را به قاضی به معتبرترین شکل تعریف می‌کنندْ چنین حکم‌هایی صادر شده‌اند.
به همین دلیل هم باور می‌کردم که دادگاه در مورد من توسط اظهارات شهود در تحقیقات مقدماتی به حکم دادنش رسیده بود.
بزرگترین آرزویم یک تجدید نظر در حکم داده شده بود؛ اما چگونه؟
گوشه‌نشینی‌ام باعث می‌شود تا بتدریج وضعیت روحی‌ای بر من حاکم شود که مرا برای دنیای خارج کاملاً مرده می‌ساخت. این فکر که در آینده چه سرنوشتی خواهم داشت به ندرت به سراغم می‌آمد. و وقتی پیش می‌آمد که به آن فکر کنمْ بنابراین بعنوان چیزی ظاهر می‌گشت که من آن را به محلی بسیار دور از خود می‌فرستادم.
در این وقت اتفاقی رخ می‌دهد که تکانش مرا از خواب بیدار ساخت.
یک راه‌آهن از لِگنیسا تا مرز روسیه ساخته می‌شد، و یک دسته از سربازانِ هنگِ راه‌آهنْ روبنا برای مسیر را فراهم می‌کردند.
این سربازها در طی این مدت در راویچ اسکان داده شدند. افسران در یک یکشنبه از اتاق‌های زندان بازدید می‌کنند و به سالنی هم که من در آن اقامت داشتم وارد می‌شوند.
یکی از افسران، یک ستوان یکم، که به ماشین‌های فراوانِ کارگاه که من در میانشان ایستاده بودم علاقه نشان می‌دادْ به من نزدیک می‌شود و مدتی با من صحبت می‌کند.
من نمی‌دانم چه چیزی واقعاً باعث گشت که او خود را با من مشغول سازد. او از من پرسید که چقدر از زندانم باقی‌مانده است؟
هنوز امروز هم نگاه وحشت‌زدۀ ستوان یکم را می‌بینم که با آن من را اندازه می‌گرفت، وقتی به او گفتم: "پانزده سال!"
"خدای من، مگر چه جرمی مرتکب شده‌اید؟"
و وقتی بطور خلاصه حقایقِ رخ داده را تعریف کردمْ لحظه‌ای به فکر فرو رفت. سپس به من توصیه کرد که یک بار دیگر مسیر قانونی را امتحان کنم.
من روزها به حرفش فکر کردم. به این ترتیب همچنین یک شب در حال فکر کردن بر روی تختم دراز کشیده بودم که تیم‌های هنگِ راه‌آهن از محل کارشان به خانه بازگشتند و از تهِ گلو و دلی شاد آواز خواندند:
"مانند یک عقابِ مغرور با آهنگ اوج می‌گیرد!"
آه، من هم دلم می‌خواست اغلب در آزادی و در جمع انسان‌های شاد آواز می‌خواندم ... و حالا؟ ...
این آواز مانند یک صاعقه جسم و روحِ سُست شده‌ام را بیدار می‌سازد. تمام چیزهای زیبایی که آزادی برای یک انسان به ارمغان می‌آورد و زندانی از آنها بی‌بهره است به پرواز می‌آیند و از کنار ذهنم می‌گذرند. و من تصمیم می‌گیرم به توصیۀ ستوان یکم عمل و مبارزه کنم! شاید می‌توانستم هنوز یک بخش از دست‌داده‌هایم را دوباره بدست آورم! ...
من با ترس و کورمال کورمال اولین گام‌ها برای دادخواهی را برداشتم که سال‌ها طول کشید.
هیچ چیز خسته‌کننده‌تر از انتظارِ همراه با نگرانی در مبارزه علیه احکام کیفریِ قطعی نیست، بویژه اگر این مبارزه توسط شخصی ناآگاه از قانون هدایت شود!
دادستان کل استان پوزنان در بحبوحۀ این دورانِ مبارزه از من دیدن می‌کند. من نمی‌دانم که او از کدام سمت از محاکمۀ من آگاهی داشت، کافی‌ست، من را به نزد او می‌برند.
من هنوز هم چهرۀ خاص او را می‌بینم، وقتی به این پرسش که به چه خاطر مجازات شده‌ام و به چه میزانْ جریان را برایش تعریف کردم و با 15 سال پاسخم را به پایان رساندم.
پرسش بعدی این بود: "خب، آیا احتمالاً کسی را در حین سرقت به قتل رساندید؟"
او هم نتوانست باور کند که بخاطر فقط این یک جرمْ مجازات 15 سال زندان برایم تعیین شود.
من نمی‌خواهم خودم را با تک تک مراحل پیگیریِ دادخواهی درگیر کنم. اما این آموزنده است که چطور دادگاه جنایی گنیزنا در هر نامه‌ای که بعنوان پاسخ به شکایت‌نامه‌ام می‌فرستادْ همیشه همزمان یک هدفِ حملۀ جدید هم علیه خود و نتیجه‌گیری‌اش می‌گذاشت و به این ترتیب به من روشنگریِ ناخواسته می‌داد.
من واقعاً آنها را از موقعیتی به موقعیت دیگر هُل دادم و آنها را به این نتیجه‌گیری مجبور ساختم که فقط در یک شکایتِ کیفری علیه دیوان دادگستری به دلیل انحراف آگاهانه از قانون می‌تواند راه چاره‌ای برایم پیدا شود.
همه می‌دانند که پاسخگو کردن یک دیوان دادگستری در قبال این اتهام چقدر سخت است. اما من برای انجام این کار تصمیم گرفتم و به این ترتیب مبارزه دوباره شروع گشت.
در اینجا هم اشتباه بودن دلایلی را که دیوان عدالت برای عذرخواهی و توجیه کردنش توضیح داد ثابت کردم، اما این کار دادگاه عالی منطقه‌ای را مجبور به نوشتنِ سندِ نهایی می‌کند و در آن درخواستم برای طرح یک شکایت کیفری علیه دیوان عدالت را به اندازه کافی مستدل نمی‌شناسد و نامه را با امضای رئیس دادگاه عالیِ منطقه‌ای و دادستان کل به من تحویل می‌دهند.
واقعاً شواهد و مدارک اثبات چقدر باید سنگین باشد تا یک دیوان عدالت بخاطر انحراف آگاهانه از قانون به پاسخگویی کشیده شود؟
بنابراین راه قانونی برای من بسته بود و من نمی‌توانستم روی هیچ کمکی حساب کنم. در این وقت این تصمیمِ تلخ خود را در درونم می‌نشاند که انتقامم از قضات را شخصاً بگیرم.
مبارزه‌ام علیه مقامات قضایی همدردی بسیاری از کارمندان ارشد و رده‌های پائین‌تر اداری را برانگیخت و به این ترتیب روحیۀ تحریک‌پذیرم از آنها پنهان نماند.
از آنجاییکه آنها بخاطر رابطۀ طولانی‌ای که با من داشتند نیرویِ عمل و قاطعیت‌ام را بخوبی می‌شناختندْ بنابراین بدرستی می‌توانستند حدس بزنند که من بعد از آزادی از زندان تصمیمم را انجام خواهم داد، از این رو اقسام تلاش‌ها را می‌کردند تا در گفتگوهای خصوصی من را از قصدم منصرف سازند.
من سپس آرامتر و آشتی‌پذیرتر گشتم و باز بتدریج شروع کردم به مشغول ساختن خود با آینده‌ام.
همانطور که قبلاً اشاره کردم بدنبال ارتباط با خانواده‌ام نبودم؛ اما پس از گذراندن ده سال از حبس این انزوا برایم سخت شده بود، طوری که تصمیم می‌گیرم حداقل اخباری از خواهرانم از طریق غیرمستقیم دریافت کنم.
من از مکاتبه با آنها از درون زندان پرهیز می‌کردم، بنابراین به کشیش زندان مأموریت می‌دهم در نزد پلیس محلیِ کُلن که خواهرم آخرین بار نام و آدرسش را به ثبت رسانده بودْ اخبار دریافت کند.
تلاش بیهوده نبود، و من آدرس دقیق را بدست می‌آورم.
سپس از مدیر زندان خواهش کردم به من یک ورق کاغذِ خالی، یعنی یک ورق کاغذِ بدون مُهر زندان بدهد. من دلیل این خواهش را برایش توضیح دادمْ اما او خواهشم را نپذیرفت.
من فکر می‌کنم که هر فرد بیطرفی این نوع رفتار مدیر را در چنین شرایطی اهانت‌بار قضاوت کند.
ابتدا پس از دو سالْ وقتی مدیر از تعطیلاتش لذت می‌بردْ معاونش خواهش مکررم را برآورده می‌سازد. بنابراین در موقعیتی بودم که حداقل به خواهرم اطلاع دهم که هنوز زنده‌ام.
من آدرس خودم را در نامه ذکر نکرده بودم، به این ترتیب بدون آنکه خواهرم در مقابل اعضای خانواده‌اش شرمسار شود به هدفم از نامه نوشتن رسیده بودم.

یک حیوان وحشی تحت تعقیب
من تصمیم گرفته بودم که اصلاً بدنبال یافتن شغلی در داخل امپراتوری آلمان نباشم، بلکه مستقیم یا به اتریش‌ــ‌مجارستان یا روسیه برگردم.
برای اجرایِ این نقشه احتیاج به یک پاسپورت داشتم. طبق آیین‌نامه‌های متعارف باید ادارۀ بخشداریِ راویچ به من پاسپورت می‌داد.
در آنجا بدون ذکر دلیل با درخواستم موافقت نمی‌شود.
از دادن پاسپورت به من خودداری کردند!
حالا من به آخرین محل سکونتم در پوزنان رجوع می‌کنم. فرماندهی نیروی انتظامی در پوزنان هم بدون ذکر هیچ دلیلی از دادن پاسپورت به من خودداری می‌کند.
در نتیجه من به زادگاهم در تیلزیت رجوع می‌کنم. در آنجا هم بدون ذکر هیچ دلیلی برای بار سوم از دادن پاسپورت به من خودداری می‌کنند!
من از مدیر زندان می‌پرسم که چرا از دادن پاسپورت به من خودداری می‌کنند، و مدیر به من پاسخ می‌دهد که او هم نمی‌تواند دلیل آن را توضیح دهد.
حالا من اندکی قبل از آزادی درخواستِ پشتیبانیِ پس از آزادی می‌کنم. این درخواست هم پذیرفته نمی‌شود!
سرانجام به سراغ روحانی زندان می‌روم و توسط او یک شغل بعنوان استادِ ماشینیست در کارخانۀ کفشِ آقای هیلبرشت در ویسمار بدست می‌آورم.
در اینجا من باید اشاره کنم که قبل از آزاد شدنِ زندانی یک تبادلِ مکاتبۀ رسمی میان محل ورود و سکونتِ زندانیِ آزاد شده و زندانِ محلِ خروجِ زندانی صورت می‌گیرد.
بنابراین مقام مسئول در ویسمار همیشه این اجازه را داشت که با مشاهدۀ کوچکترین تهییج بخاطر نقل مکانم به شهرشان با مدیریت زندان تماس برقرار کند، یعنی، اجازۀ نقل مکانم را نپذیرد.
اوراق ضروری برای ویسمار را به من می‌دهند و از زندان آزاد می‌شوم.
مدیر زندان در صبح روز ترخیصْ نامه‌ها و تصمیماتِ دقیق‌ترِ مربوط به محاکمه‌ام را که سال‌های سخت و پُر از اندوه و اضطرابی برایم فراهم ساخته بود به من تحوبل می‌دهد.
من در برابر این تصمیم قرار گرفته بودم که آیا دعوای قدیمی را به گور بسپارم یا که می‌خواهم آشتی‌ناپذیر به آزادی بازگردم.
من اولی را ترجیح دادم!
من با یک گام به سمت اجاقِ شعله‌ور نزدیک می‌شوم. یک پرتابْ یک دسته پرونده را در شعله‌های آتش فرو می‌برد. پنج دقیقه دیرتر دروازه‌های آزادی به رویم گشوده می‌شوند.
احتمالاً بندرت یک انسان با تصمیمی راسخ‌تر خود را به خواسته‌های جامعه در همه چیز تطبیق داده و به استقبال آزادی رفته است!
من در 13 فوریه 1906 وارد ویسمار می‌شوم، با یک ترس و تردیدِ خاص وارد مغازه و محل کسب و کار آقای کارفرمایِ آینده‌ام می‌شوم. به شکل صمیمانه‌ای مورد استقبال قرار می‌گیرم و ابتدا با غذا و نوشیدنی رفع خستگی می‌کنم، یک اتاق به من اختصاص داده می‌شود و فوری به من اطلاع می‌دهند که من خود را کاملاً بعنوان عضوی از خانواده باید بحساب آورم.
یک ساعتِ بعد فرم‌های ضروری را در ادارۀ پلیس و ادارۀ تجارت تهیه می‌کنم. در آن حال به من توضیح داده می‌شود که من نباید هیچگونه آزار و اذیتی توسط ارگان‌های پلیسِ ویسمار تجربه کنم. این خبر قلبم را واقعاً سبک می‌سازد.
بعد از رسیدن به خانه و عوض کردن لباسْ توسط کارفرمایم در محل کسب و کار و کارخانه هدایت می‌شوم و بعنوان استادِ ماشینیست به کارمندان معرفی می‌شوم.
کار زیادی در انتظارم بود، زیرا ماشینی شدنِ کارخانه هنوز مراحل اولیه را طی می‌کرد، و آقای هیلبرشت بزودی این تجربه را می‌کند که در من نیرویِ کارِ قابل اعتمادی یافته است.
ما همان شب در یک حلقۀ تنگِ خانوادگی بیشتر در باره کسب و کار حرف می‌زنیم و طبق رضایت متقابلْ حرف‌های‌مان را در یک توافقِ سالم تنظیم می‌کنیم. به این ترتیب من در محیط کار و خانواده پذیرفته می‌شوم.
بعد از مدت کوتاهی بین من و بزرگ‌ترین پسرِ کارفرمایم که از هر نظر پدرش را نمایندگی می‌کرد رابطۀ خوبی برقرار می‌گردد. او هم قبلاً نانش را در غربت جستجو کرده بود، هرآنچه به ساخت و کارگاه مربوط می‌شود را بسیار خوب آموزش دیده و در زادگاهش از یک شهرت بسیار خوبی برخوردار بود. او در مقابل پدرش موقعیت بسیار دشواری داشت. پدرش همان‌چیزی بود که آدم یک انسانِ خودساخته‌ای را می‌نامد که تمایل چندانی به ایجاد تغییراتِ مدرن در کارگاهش ندارد، کاری که برای یک کارگاهِ زیرکِ آمریکایی ضروری‌ست. او بیشتر می‌خواست که در جاهای اشتباه پس‌انداز کند. وقتی توسط لجبازی در چیزی شکست می‌خوردْ بنابراین مسئولیت آن را بر شانه‌های پسرش می‌گذاشت.
من نمی‌توانستم به دلایلِ صداقت و سودمندی همیشه به پدر حق دهم، بلکه مجبور بودم اغلب از پسرش طرفداری کنم. و این مطمئناً یک نمرۀ خوب برای همه شرکت‌کنندگان است که این اختلافاتِ واقعی هرگز به اختلافاتِ شخصی منجر نگشت.
ما وقتی غروب‌ها محل کسب و کار را ترک می‌کردیم و همه چیزی را که به کسب و کار تعلق داشت بنوعی کنار می‌گذاشتیمْ سپس یک زندگی خانوادگی و اجتماعیِ زیبا و شاد آغاز می‌گشت، همانطور که در خانواده‌های بهترِ مِکلنبورگی بسیار ارزشمند شمرده می‌شود.
بزودی مقامات محلی مانند تمام جاهایِ دیگر با درخواست‌های مالیاتی‌شان به من مراجعه می‌کنند. ابتدا شهر با مالیات شهرداری‌اش، سپس دولت با خراج دولتی‌اش. من همیشه این خواسته‌ها را بصورت منظم انجام می‌دادم، حتی مالیات دولتی را تا 30 سپتامبر 1906.
مقامات پلیس در این میان به قولی که به من داده بودند عمل نکردند، بلکه پرس و جوهای غیرضروری‌شان از رئیسم بسیار آزاردهنده شده بود.
فقط رابطۀ خوبی که من با خانواده و سایر ساکنان ویسمار داشتم مانع گشت که بخاطر این پرس و جوهاْ برای اقامتم در ویسمار اختلالی پدید آید.
همچنین در طول اقامتم به خواهرم در کُلن نامه نوشتم. تولدش درست در این روزها بود، و با اینکه او از کُلن رفته بود با این حال نامه‌ام بدستش رسیده بود.
او در نامه‌اش بطور خلاصه به من اطلاع داده بود که وضع و حالش در مدتی که ما دیگر همدیگر را ندیده و برای هم نامه ننوشته بودیم چگونه بوده است. یک لحنِ ملایم و گرم از میان نامه‌اش می‌وزید. عشق قدیمیِ سی سالۀ خفتۀ خواهر و برادری اما دوباره بر موانع پیروز گشته بود، و این نامه در آن زمان حالم را بسیار خوب کرد.
همچنین حالا هم من با شرح ندادنِ رنج‌هایم به خواهرم مزاحمش نشده‌ام. من اصلاً مایل نبودم توسط محتوای نامه‌هایم و هرگونه نتیجه‌گیری از آنها او را در چشم شوهر و فرزندانش کوچک کنم. برایم کافی بود که هنوز خواهری دارم که به من فکر می‌کند.
اما من مخفیانه به یک حمایت از طرف دخترعمویم امیدوار بودم، که مجرد مانده بود، مانند من فکر می‌کرد و دارای ثروت قابل توجهی بود. اما من بیم داشتم بخاطر چیزی پیش او بروم.
من فکر می‌کردم که در ویسمار امن هستم و از آنجاییکه نیازهایم نسبتاً کم هستندْ بنابراین واقعاً دلیلی برای درخواست کمک ندارم.
در این وقت ناگهان کاملاً غیرمنتظره دستور اخراجم از ویسمار می‌آید!
رفتارم در ویسمار همانطور که دیرتر از طرف مقامات اعلام گشتْ کاملاً بدون ایراد بود.
با این اوصاف بی‌توجه به اعلام رضایتِ مقامات از رفتامْ اخراجم از ویسمار و ایالات مِکلنبورگ صورت می‌گیرد.
این تصمیم بوسیله منشی شهربانی به من اعلام نشد، بلکه توسط یک کارمند یونیفرم‌پوش و بدون ذکر دلیل.

بی‌رحم!
اینجا در واقع روز کوپنیک آغاز می‌گردد!
مِکلنبورگ مالیات ایالتی تا 30 سپتامبر 1906 را برایم افزایش داد. من فکر می‌کردم که اجازه دارم تا به پایان رسیدن این تاریخ از محافظت و لذت بردن از امکانات این ایالت استفاده کنم.
به همین دلیل توسط اخراج شدنم احساس می‌کردم زخم سختی خورده‌ام.
اما با این حال می‌خواستم هنوز بطور موقت یک بار ببینم که آیا در جای دیگرْ حوزۀ فعالیت جدیدی برایم گشوده خواهد گشت.
بنابراین ابتدا یک سفر به پراگ می‌کنم. از دوستان قدیمی‌ام دیگر کسی را پیدا نکردم، اما کارگاهی که زمانی در آن کار کرده بودم هنوز وجود داشت، و مذاکره‌ای که بخاطر استخدامِ دوباره‌ام انجام دادم ظاهراً به نتیجۀ خوبی منجر گشت ــ اگر فقط یک مشکل وجود نمی‌داشت، و آن این بود که معرفی کردن در نزد پلیسِ شهر پراگ برایم غیرممکن بود.
من ابتدا به سمت وروتسواف می‌رانم و از آنجا به سمت برلین، اما اینجا هم بدون موفقیت. وقتی می‌خواستم دوباره از برلین به سمت خانه، یعنی، به سمت تیلزیت برانمْ این فکر از ذهنم می‌گذرد که از محل سکونت خواهر بزرگترم جویا شوم. بنابراین به اداره ثبت احوال می‌روم. در آنجا این خبر خوش را دریافت می‌کنم که خواهرم در ریکسدورف زندگی می‌کند و با یک صحاف ازدواج کرده است.
من بیشتر از اینکه راه بروم پرواز کردم و با عجله و سرعتِ هرچه تمامتر از پله‌ها پائین آمده و به سمت ریکسدورف رفتم.
بعد از بیست و پنج سال خواهرم را دوباره در آنجا پیدا کردم. البته ما حرف‌های زیادی برای گفتن به همدیگر داشتیم. با این حال من از تعریف کردن نقاطِ دردناکِ زندگیم اجتناب می‌کردم. تعریف کردن از درد و رنج چه فایده‌ای می‌توانست برایم داشته باشد؟! او زندگی متواضعانه‌اش را داشت و مطمئناً نمی‌توانست به من کمک کند. بعد از گذراندن چند روز در پیش او به دیدار وطنم می‌روم. آدرس نامادریم را به سختی بدست می‌آورم. حالا 17 سال بود که ما دیگر هیچ چیز از همدیگر ندیده و نشنیده بودیم. من در نزد او اشگ ریختم. پدرم ده سال قبل و برادر ناتنی‌ام هفده سال قبلْ اندکی پس از آخرین دیدارم فوت کرده بودند. زنْ نیازمندانه خود را از میان زندگی می‌کشاند و از شکوفاییِ سابقِ خانوادۀ ما چیزی جز خاطره برایش باقی‌نمانده بود.
در یک دیدار از خویشاوندانم به من اطلاع داده می‌شود که چون قبل از آزاد شدن از زندانِ راویچ برای تهیۀ پاسپورت تلاش کرده‌امْ بنابراین مقامات پلیس در تیلزیت تصمیم گرفته‌اند به این خاطر در میان مردم شایعه‌پراکنی کنند. حالا از آنجاییکه برای بدست آوردن شغل در تیلزیت هم نمی‌شد اعتماد کردْ بنابراین تصمیم گرفتم ابتدا یک بار دیگر از پوتسدام دیدن کنم. و چون نمی‌خواستم تمام پولم را خرج کنمْ بنابراین تصمیم می‌گیرم پائین‌ترین و سخت‌ترین کار را انجام دهم: من در آن زمان در پوتسدام زغال حمل می‌کردم.
من فکر می‌کنم به این وسیله ثابت کرده باشم که به هیچ وجه از آندسته افرادی نیستم که از کار کردن گریزانند. متأسفانه نیروی جسمانی‌ام در برابر تلاش‌ها به اندازه کافی قدرتمند نبود. کمرم از فشارِ کار بطور کامل زخم و تبدیل به یک تودۀ خامِ خونین شده بود، طوریکه لباسم به آن می‌چسبید. من مجبور بودم دست از این کار بکشم. در یک عصر شنبه دوباره به برلین برمی‌گردم و فوری در صبح یکشنبه موفق می‌شوم در یک کارخانۀ تولید کفش در نزدیکی ایستگاه "اِشلِزیشن بانهوف" بعنوان ماشینیست شغلی پیدا کنم.
حالا من در حقیقت دارای شغل بودمْ اما با معرفی در نزد پلیس باید چکار می‌کردم؟ من ابتدا در نزدیک محل کارم در مسافرخانه‌ای به نام "به سمت خانه" زندگی می‌کردم. اما این کار در دراز مدت قابل اجرا نبود. اولاً باید زودتر از خواب بیدار می‌شدم تا به موقع به محل کارم برسم و اگر با درآمدم همچنان در مسافرخانه می‌ماندم توجه را به خود جلب می‌کرد. و چون حالا می‌دانستم که برلین در پذیرشِ زندانیانِ آزاد گشته بسیار محتاط استْ بنابراین می‌خواستم ببینم که آیا از ریکسدورف که در آنجا آپارتمانی اجاره کرده بودمْ می‌شود بموقع به برلین به محل کارم برسم.
بنابراین به سمت خواهرم می‌رانم تا با او مشورت کنم. نتیجه این بود که خواهرم از من درخواست کرد پیش او نقل مکان کنم. این پیشنهاد البته برایم بسیار خوشایند بود، به این ترتیب من در اوقات بیکاری‌ام یک ارتباط واقعی داشتم و دست‌های خواهر همچنین در روابط دیگر هم بهتر از دست غریبه‌ها مراقبت می‌کند. وانگهی او فرزندی در پیش خود نداشت، شوهرش با شغلِ آزاد زندگی را می‌گذراند، طوریکه بسیاری از امکانات رفاهی تأمین می‌شد. من فقط این وحشت بزرگ را داشتم که مقامات پلیسِ ریکسدورف برایم دردسر ایجاد کنند. اما حالا باید تمام تخم‌مرغ‌ها را در یک سبد قرار می‌دادم. معرفی کردنم در نزد پلیس انجام شد و در ابتدا برایم گرفتاری ایجاد نکردند. اما تقریباً بعد از چهارده روز به ادارۀ پلیسِ منطقه احضار می‌شوم، زیرا طبق قانون باید هر شهروندِ جدید در بارۀ خانواده و روابط دیگرش اطلاعات ارائه دهد.
حالا هنگام ثبت اظهاراتم مطلع می‌شوم که مقامات برلین قبلاً در بارۀ اخراجم مطلع شده بودند، و مأمور ثبت اطلاعات با تأسف می‌گوید که احتمالاً در برلین این اتفاق رخ خواهد داد. من پس از حرف او اشاره می‌کنم که دارای یک شغل دائمی هستم و در پیش خواهرم زندگی می‌کنم که شوهرش از شهرت خوبی برخوردار است ــ  اما همه اینها تأثیری نداشت!
من چهار هفتۀ بعد از برلین اخراج می‌شوم!
اما برای ترک کردن شهر برلین و ممنوعیتِ اقامت در سی شهرِ دیگرِ ذکر شده در حکمِ اخراجْ به من چهارده روز مهلت داده می‌شود.

چگونه به این ایده رسیدم
حالا من ابتدا می‌گذارم که این زمان آرام بگذرد و تلاش می‌کنم شغل جدیدی بدست آورم.
من با توجه به این تصمیم خود را به سمت خارج چرخانده بودم. پیرمازنس، پراگ و میخووو هرادیشته تقریباً پیشنهاد یکسانی را به من ارائه می‌دادند. پیرمازنس حتی پیشنهادی کمی بالاتر. اما این چه فایده‌ای برایم داشت، من دو بار از رایشِ آلمان اخراج شده بودم، بنابراین نمی‌توانستم انتظار داشته باشم که مقاماتِ بایرنی در مقابل یک شهروندِ پروسی در چنین موردی خود را با ملاحظه‌تر از مقاماتِ دولتیِ خودشان نشان دهند. حتی در منطقۀ چِشی بر طبق قانون سکونتِ بدون پاسپورتِ معتبر برای یک فرد خارجی کلاً منتفی بود. حالا اما آسایشِ آینده‌ام به داشتن یک پاسپورت گره خورده بود.
خواهرم هنگامی که در نزدش اقامت داشتم من را با خانمی آشنا می‌سازد، و فکر می‌کرد که ازدواج کردن من با این خانم به مصلحتم است. اگر رفتار مقامات با من در آن زمان دوستانه‌تر می‌بود شاید رخ دادن این ازدواجِ برنامه‌ریزی شده می‌توانست ممکن گردد.
البته من می‌توانستم با انجام این کار یک بار سنگین بر دوشم قرا دهم. زیرا در این خانواده یک پسر پنج ساله وجود داشت که به اصطلاح در خیابان بزرگ شده بود و تمام بی‌ادبیِ یک پسر خیابانی را در خود داشت. مادرش او را اینطور تربیت کرده بود و یک نگاهِ سخت که آدم با آن بی‌ادبی‌های عزیزش را سرزنش می‌کرد می‌توانست زن را تا حد زیادی هیجانزده و خشمگین سازد. اگر من در آن زمان با این خانم ازدواج می‌کردم یا امروز این کار را انجام می‌دادمْ بنابراین اختلاف و نزاع روزانه اجتناب‌ناپذیر می‌گشت. این برای من و برای او به اندازه کافی روشن شده بود، و من فقط می‌توانم اظهار تأسف کنم که اخبار مربوطِ به این موضوع در آن زمان در بعضی از مطبوعات منتشر شده است.
در آن روزها یک مقاله در روزنامه خواندم که به دادخواهیِ تبعیدشدگان پرداخته بود. در این مقاله آمده بود که حتی کوچک‌ترین سابقۀ کیفری می‌تواند به مقامات پلیس کمک کند تا در شهر خودْ اقامتِ افرادِ مجازات شده را دشوار یا کاملاً غیرممکن سازند. این مقاله من را رها نمی‌ساخت. و من به این نتیجه رسیدم که باید در هر صورت چند فرم گذرنامه در اختیار داشته باشم.
فقط در اینجا مرتکب یک اشتباه بزرگ شدم.
من اولین پاسپورتم را آنطور که فکر می‌کردم از مقامات پلیس دریافت نکردمْ بلکه شورای شهر آن را برایم صادر کرد. این را دو برادر در آن زمان برایم نوشتند، همکلاسی‌های من، یکی از آنها از اداره پلیس و دیگری از دبیرخانۀ شورای شهر.
من در آن زمان گذاشتم یکی از این برادرها برایم کارت شناسایی و برادر دیگر پاسپورت را صادر کرد، اما از تحویل دادن آنها به من در طول سال‌ها دریغ شده بود. من فکر می‌کردم که کارت شناسایی و پاسپورتم در دبیرخانۀ اداره پلیس نگهداری می‌شوند و بر این اساس تصمیم گرفتم که آنها را از یکی از ادارات در دسترس دریافت کنم.
فقط پرسش هنوز خود را بدور چطور و از کجا می‌چرخاند.
من دو راه داشتم؛ یا دسترسی به دفاتر و بررسی کمدها و کشوها را توسطِ سرقت شبانه ممکن سازم، یا اما توسط یک عمل خشونت‌آمیز ــ همانطور که عاقبت این راه را برگزیدم ــ در روز روشن مقامات مسئول را خیلی راحت دستگیر کرده و سپس آن چیزی را بردارم که به آن نیاز داشتم و از من دریغ می‌کردند. من بر این عقیده بودم که حالا به سهم خود هیچ دلیلی ندارم که با مسئولان محترمانه برخورد کنم. و در بارۀ چگونه عمل کردن به آن فکر هم کرده بودم.
نقشۀ هنرِ فریب دادن در من شروع کرده بود به بالغ گشتن.
بعلاوه پس از دو بار تبعید باید بدرستی می‌پذیرفتم که محل‌هایی هم که قصد داشتم بروم با همان بی‌مبالاتی علیه من رفتار خواهند کرد.
شاید امروز کسی بگوید: "نه، این اتفاق نمی‌افتاد!" اما این حرف برایم بی‌ارزش است، زیرا آنچه در آن زمان برایم رخ داد را در هزاران سال پیش انجام می‌دادند، بدون آنکه هرگز کسی برای کمک کردن یک دست یا یک پایش را حرکت دهد. و حالا این پرسش می‌شود: "اصلاً چطور به این ایده رسیدید؟" پاسخ به این پرسش آسان است.
من ماجراهای مشابه را همانطور که "روز کوپنیک" ارائه می‌دهد از تاریخ آموختم.
من یکی از امرای انتخابگرِ بزرگ را به یاد می‌آورم که دستور داد شهردار کونیگزبِرگ را در شب از مقامش خلع کنند و به براندنبورگ ببرند، جائیکه او، اگر اشتباه نکنم، مجبور شد 28 سال را در اسارت بگذراند. همچنین به داستان میشائیل کولهَس اثر هاینریش فون کلایست فکر کردم که شاید یکی از مشهورترین موردِ قانون‌شکنی به دلیل توهین به احساسِ عدالت را نشان می‌دهد.
کافی‌ست، من نقشه‌ام را تکمیل کردم، و نشان دادم که مردِ اجرایِ این کار من بودم. معنی این همه صحبت و انتقاد کردن در مورد عملی که انجام دادم و حتی به یونیفرمم چیست؟! ... برای مثال، انتقاد می‌کنند که من کلاهخود به سر نداشتم!
کلاهخود در آپارتمانم بر روی میز قرار داشت. اما من با توجه به شرایطْ ناگزیر نبودم که هفده ساعتِ تمام یک کلاهخود را برای انجام وظیفۀ رسمی‌ای بر روی سر حمل کنم که می‌توانستم و می‌خواستم آن را با کلاه نظامی راحت‌تر انجام دهم. 

نقشۀ لشگرکشی من
برای من فقط این موضوع مطرح بود که از کجا می‌توانستم یا می‌خواستم یک گروه نظامی را بدست آورم، و وانگهیْ چگونه می‌توانستم به آسان‌ترین شکل از محل بدست آوردن گروه تا محل عملیات برسم. در ابتدا قصد داشتم از یکی از ایستگاه‌های قطار برلین یک گروه از واحدِ ویژه نظامی را که از مأموریت برمی‌گشتند بردارم و با آن عملیات نظامی را شروع کنم.
برای این منظور ابتدا یک شب به ایستگاه قطارِ اشلزیشن بانهوف رفتم، جاییکه می‌دانستم بسیاری از نیروها از آن عبور می‌کنند. اما اتفاقاً در این شبی که من در آنجا بودم هیچ گروهی وجود نداشت.
بنابراین تصمیم گرفتم از یکی از گروه‌هایی که در میدانِ تیرِ تِگل نگهبانی دادنشان تمام شده بود استفاده کنم. برای انجام این کار باید برای خودم روشن می‌ساختم که از کدام مسیر می‌خواهم بروم. من می‌توانستم از بینِ برنائو، اورانینبورگ، فویرستنوالده، ناوئن یا کوپنیک یکی را انتخاب کنم.
من روز قبل برای یک بررسی کوتاه به ناوئن رفته بودم. در آنجا وقتی می‌خواستم به برلین برگردم با ستاد کل ارتش و افسران آکادمیِ جنگ برخورد کردم که در این روز به ناوئن آمده بودند تا در باره مؤسساتِ تلگرافِ بدون سیم اطلاع کسب کنند.
من برای یک لحظه غافلگیر شدم، اما چون واکنشی نشان ندادمْ بنابراین برایم کوچک‌ترین مزاحمتی ایجاد نگشت.
اما چون ناوئن بخاطر قرار داشتن اشپانداو در میانش بیش از حد خطرناک بودْ بنابراین کوپنیک را انتخاب می‌کنم، زیرا می‌توانستم با استفاده از قطار در سریع‌ترین زمان به آنجا برسم.
من می‌دانستم که غیبت گروه‌ها در پادگان در ابتدا نگرانی ایجاد نخواهد کرد، از این رو وقت کافی داشتم که مقاصدم را در کوپنیک اجرا کنم. حقایقِ زیر ثابت می‌کنند که به هیچ وجه در محاسبه اشتباه نکرده بودم. با توجه به اینکه ترک کردن دیرهنگامِ آپارتمانم توجه ساکنان خانه را جلب می‌کرد و می‌توانست فوری به کشف کردنم منجر شودْ بنابراین باید صبح زود از خانه بیرون می‌رفتم.
من در اتاقم لباس نظامی را می‌پوشم و پانزده دقیقه قبل از چهار صبح خانه را ترک می‌کنم. ابتدا ساعت چهار با اولین قطار به سمت کوپنیک می‌رانم تا حداقل ساختمان شهرداری را ببینم، اما بعد از صرف صبحانه در یک کافۀ خوب ساعت شش صبح به برلین برگشتم. چند ساعتی را در آنجا گذراندم و بعد با یک درشکه به سمت زِه‌اشتراسه راندم، آنجا از درشکه پیاده شدم و با محلی که نگهبانان اردو زده بودند آشنا شدم.
بعد از بدست آوردن اطلاعات دوباره به یک کافه رفتم و در آنجا ناهار خوردم. در مسیر رفتن به کافه با یک سرگرد نیروی هوایی برخورد کردم. این به اندازه کافی تضمین‌کنندۀ این واقعیت بود که یونیفرمِ بسیار مورد انتقاد قرار گرفته‌ام کیفیتی کاملاً بی عیب و نقص داشت. بعد از خوردن نهار، حدود ساعت یازده و سی دقیقه برای در اختیار گرفتن نگهبانان به محل رفتم.
برخلاف انتظارم یک جوخۀ در حال عزیمت دیدم. آنطور که بعداً مطلع شدم آنها از جوخۀ نگهبانیِ استخر شنا بودند.
از آنجاییکه آنها طبق مقررات به من سلام نظامی ندادندْ به سمت‌شان فریاد زدم: "ایست".
گروهبان به افرادش دستور ایستادن داد و طبق مقررات گزارش داد از کجا می‌آیند و به کجا می‌روند!
من باید در اینجا بگویم که این گروهبان بعد از تقریباً دو سال، زمانیکه من برای استراحت در نقاهتگاهِ یِگِرهوف در دویزبورگ به سر می‌بردم به عیادتم آمد. او در همسایگیِ دویزبورگ در هومبِرگ زندگی می‌کرد. من در گفتگو از او پرسیدم وقتی که آن روز او را صدا زدم چه فکری پیش خود کرده بود؟
او پاسخ داد که فکر کرده بود سه روز بازداشت خواهد شد و در نتیجه دگمه‌های یونیفرمش را از دست خواهد داد، زیرا او نمی‌خواست من را ببیند تا مجبور شود به افرادش برای ادای احترام فرمان دهد.
من به او و افرادِ جوخه‌اش اطلاع می‌دهم که آنها حالا اجازه راهپیمایی به سمت پادگان را ندارند، بلکه بدستور مراجع بالاتر تحت فرماندهی من به مأموریت دیگری اعزام می‌شوند. سپس به گروهبان دستور می‌دهم جوخۀ نگهبانیِ میدان تیرِ هنگِ دوم گارد را که در نزدیک‌ترین ایستگاه قرار داشت احضار کند. و این دستور در مدت زمان کوتاهی اتفاق افتاد.
هنگامیکه دومین جوخۀ نگهبانی نزدیک شد و فرمانده‌شان طبق مقررات گزارشش را داد، به او همان چیزها را اطلاع دادم و اولین فرمانده جوخۀ نگهبانی را به فرماندهیِ گروه تعیین می‌کنم و می‌گذارم که افراد را به صف کند و بعد به فرمانده دومین جوخه دستور می‌دهم در تهِ صف قرار گیرد. سپس دستور حرکت به سمت ایستگاه قطار پوتلیتس‌اشتراسه را می‌دهم.
من به این خاطر که گروه نمی‌توانست به پادگان برگردد پیشنهاد می‌کنم که آنها می‌توانند ابتدا در اولین رستورانِ ایستگاه قطار چند لیوان آبجو بنوشند و سپس در کوپنیک نهار بخورند. پول نقدِ لازم را به فرمانده تحویل می‌دهم. همچنین پول بلیط‌های قطار را، چونکه مایل نبودم برای انجام عملیاتْ کامیون نظامی مصادره کنم.
به این ترتیب ما به سمت کوپینک می‌رانیم!
در ایستگاه رومِلزبورگ باید سوار قطار دیگری می‌شدیم. از آنجاییکه هنوز مقداری وقت داشتیم بنابراین افراد گروه برای تقویت خود به بوفه می‌روند.
در این فرصت مشاهده می‌کنم که آنها با مردم غیرنظامی بسیار گفتگو می‌کنند.
برای اینکه این کار را برای کوپنیک غیرممکن سازم تصمیم می‌گیرم یک تنبیه کوچک اعمال کنم، اما اجازه می‌دهم افراد گروه فعلاً با اراده آزاد عمل کنند، گرچه می‌توانستم دستور دهم به خط شوند و با نگهداشتن تفنگ در کنار پای راست خبردار بایستند. سپس در کوپنیک اجازه دادم که گروه در رستوران نهار بخورند و برای این کار به آنها پانزده دقیقه زمان دادم، در این فاصله من در راهرویِ ایستگاه قطار قدم می‌زدم. افراد گروه سر موقع از رستوران خارج می‌شوند.
من در ابتدا می‌گذارم که گروه از جلوی ایستگاه قطار راهپیمایی کند و تقسیم وظیفه برای ساختمان شهرداری را انجام می‌دهم. بعد دستور می‌دهم سرنیزه‌ها را نصب کنند، تنها به این خاطر که به گروه یادآوری کنم که آنها نه برای لذتْ بلکه برای انجام وظیفه خوانده شده‌اند. در اینجا همه چیز خوب پیش می‌رفت و من دیگر دلیلی برای توبیخ افراد گروه ندیدم.
من دستورالعمل‌ برای رفتارِ تک تک افرادِ گروه را ضروری نیافتم، زیرا می‌دانستم ــ همانطور که این مورد هم آن را دوباره تأیید کرد ــ، که یک مرد اگر هم تنها یک سال خدمت کرده باشد بطور کامل از آن مطلع است که با یک زندانیِ به او تحویل داده شده چگونه باید رفتار کند.
هیچکس از طرف من دستوری برای انجام عمل خشونت‌آمیز دریافت نکرده بود. من دقیقاً می‌دانستم که افراد گروه از دستوراتم بی‌چون و چرا اطاعت خواهند کرد.
دیرتر این پرسش مطرح می‌شود که اگر حالا مردم از مقامات جانبداری می‌کردند و به من و افراد گروه حمله می‌کردند من چکار می‌کردم.
پاسخ به این پرسش اصلاً ممکن نیست.
من در لحظۀ معین و در چنین موقعیتی همانطور که برای یک افسر لازم است عمل می‌کردم!

برای حمله به پیش، به پیش!!
ما به سمت شهرداری می‌رویم و پس از گماشتن پست‌های نگهبانی در خارج از ساختمان به بقیه افراد فرمان ورود به داخل ساختمان شهرداری را می‌دهم.
بر روی اولین پله با یک ژاندارم محلی روبرو می‌شوم، و چون فعلاً وظیفه‌ای بعهده نداشت به او دستور می‌دهم که تحت امر فرمانده گروهم مشغول به انجام وظیفه شود.
من تعیین کرده بودم که هر یک از سه دروازۀ ورود به ساختمان شهرداری توسط یک نگهبان اشغال شود.
فرمانده نگهبانان، یعنی فرمانده گروهِ نظامی‌امْ امور مربوط به شهرداری و همزمان خدمات سازمانی در نزد من را بر عهده داشت.
بدون اجازه من هیچکس حق ورود به شهرداری و خروج از آن را نداشت.
بنابراین حالا من با هفت سرباز در پشت سرم وارد شهرداری شده بودم. ابتدا به اتاق منشی که در طبقۀ اول قرار داشت می‌روم.
با باز کردن در اتاق می‌بینم که آقا بر روی صندلی‌اش راحت نشسته است.
من به اطلاعش می‌رسانم که  مأموریت دارم او را به برلین ببرم و او باید خود را برای سفر آماده کند.
او اعتراض زیادی نکرد، من دو نگهبان در کنار او قرار می‌دهم تا مراقب باشند که نتواند هیچ اتفاقِ ناخوشایندی برایش رخ دهد.
از اینجا به اتاق مجاورِ مخصوص شهردار می‌روم.
با ورود من شهردار در پشت یک میز بر روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و کمی غافلگیر گشته به نظر می‌رسید. با این حال با شناختن درجه‌ام از جا می‌پرد. و وقتی به او اطلاع می‌دهم که دستور دارم او را به برلین ببرم، ابتدا همانطور که قابل درک است بسیار وحشت‌زده می‌شود.
او از من درخواستِ توضیح می‌کند، و من به او می‌گویم که او در برلین همه چیز را خواهد فهمید. و وقتی اصرار می‌کند که لااقل برای آرام کردنش بگویم که جرمش چیستْ به او صادقانه می‌گویم که از جریان بی‌خبرم.
او حالا تمام بهانه‌های ممکن و اعتراض‌ها را امتحان می‌کند؛ و من بعنوان پاسخ برایش دو سرباز می‌گمارم تا از او مراقبت کنند.
در وطنِ پروس شرقیِ منْ به صندوقدار شهر معمولاً خزانه‌دارِ شهر می‌گویند. او در آنجا همزمان معاون شهردار هم است. من تصور کردم که در اینجا هم همینطور است و می‌خواستم به دیدار این آقای مورد نظر هم بروم.
اما در حال رفتن به طبقه پایین این فکر از ذهنم می‌گذرد که من هنوز هیچ پلیسی را ندیده‌ام، و برای اینکه اطلاع کسب کنم این افراد کجا مخفی شده‌اندْ از راهرو به سمت چپ می‌پیچم و به این ترتیب به دفتر بازرس پلیس می‌رسم.
او راحت بر روی صندلی‌اش نشسته بود و چرت می‌زد. من او را بیدار می‌کنم. او کاملاً شگفت‌زده نگاه می‌کرد. سپس از او پرسیدم که آیا شهر خوبِ کوپنیک پول پرداخت می‌کند که او اینحا بشیند و چرت بزند؟ اگر برایتان ممکن است لطف بفرمایید زحمت بیرون رفتن را به خودتان بدهید و مراقب باشید که در خیابان‌ها نظم لازم برقرار باشد و در ترافیک هیچ اختلالی ایجاد نشود.
او با سرعت خود را دور می‌سازد، اما نگهبان دروازه ساختمان به او اجازه خروج نمی‌دهد و او کاملاً متحیر و پریشان به نزدم برمی‌گردد.
او به من توضیح می‌دهد که نگهبان به او اجازه خروج نداده است و از من خواهش می‌کند به او مرخصی بدهم، زیرا که باید خودش را بشوید.
از آنجاییکه درخواستش واقعاً ضروری به نظرم می‌رسیدْ بنابراین مرخصی‌اش را می‌گیرد. و آنطور که به نظر می‌رسید این واقعاً یک شستشوی بزرگ بود که او انجام داد، زیرا من دیگر نتوانستم دوباره او را ببینم.
بعد از این شوخی دوباره تمامِ جدی بودن وضعیت به سراغم می‌آید و من به دیدار معاون شهردار می‌روم.
در راه یک پیک به من نزدیک می‌شود که می‌خواست پول نقد به ارزش 1200 مارک از پستخانه دریافت کند. من ابتدا نمی‌گذارم که او بگذرد، زیرا که این امر برایم هیچ اهمیتی نداشت، و وارد اتاق صندوق می‌شوم، که فکر می‌کردم می‌توانم معاون شهردار را در آن پیدا کنم.
چهار آقا در اتاق بودند، و چون نمی‌دانستم کدامیک از آنها صندوقدار خزانۀ شهر است و نمی‌خواستم هر چهار نفر را دستگیر کنمْ بنابراین تصمیم می‌گیرم آنها را در اتاق‌شان مشغول سازم.
بنابراین از آقایان خواستم که ابتدا به محل کار خود بروند، زیرا آنها از روی کنجکاوی جمع شده بودند و در باره اتفاقات غیرقابل درک در شهرداری به تفصیل صحبت می‌کردند. حالا هر یک از آقایان به سمت میز خود می‌رود و من می‌پرسم: "چه کسی اینجا صندوقدار خزانۀ شهر است؟"
از سمت یکی از میزها پاسخ داده می‌شود: "من!" من به آقا مانند به آن دو نفری که قبلاً دستگیر شده بودند اطلاع می‌دهم که دستور دارم او را به برلین ببرم، و اینکه او به این خاطر باید موجودی صندوق را بشمرد و آن را ببندد.
او ابتدا برای این کار آماده بود، اما متذکر می‌شود که برای این کار باید پول را از پست داشته باشد، من به پیک او اجازه عبور نداده بودم.
"خب، اگر شما باید پول را داشته باشید بنابراین بگذارید که پیک آن را بیاورد!"
من دستور می‌دهم که بگذارند مرد عبور کند، و می‌خواستم خودم هم دور شوم که صندوقدار خزانۀ شهر پرسش دیگری از من می‌کند: در چه شکلی باید پول را لیست کنم.
من می‌گویم که برایم کاملاً بیتفاوت است، او باید طوری آن را انجام دهد که بتوانم با یک نظر اجمالی درست بودن صورتحساب را تشخیص دهم.
در جلوی در اتاقِ او فرماندۀ دومین جوخه را بعنوان نگهبان قرار می‌دهم و بعد به اتاق‌های بالا برمی‌گردم تا کمی دقیق‌تر آنها را بررسی کنم.
در حال بالا رفتن از پله‌ها ناگهان صندوقدار خزانۀ شهر به همراه نگهبان بدنبالم می‌آید و می‌گوید: "جناب سروان، من نمی‌توانم صندوق را ببندم. من برای این کار باید از طرف شهردار دستور داشته باشم."
من پاسخ می‌دهم: "شما به آن احتیاج ندارید! اگر نمی‌خواهید صندوق را ببندیدْ بنابراین می‌گذارم که شما را فوری بازداشت کنند و بستن صندوق را به کارمند دیگری واگذار می‌کنم!"
او می‌گوید: "بسیار خب، بنابراین من این کار را حتماً انجام می‌دهم!"
من او و نگهبان همراهش را مرخص می‌کنم و به طبقه بالا می‌روم.

شهردار کوپنیک
از آنجاییکه درِ اتاق شهردار قفل نبود بنابراین داخل می‌شوم تا ببینم در آن چه خبر است.
در اینجا آقای شهردار به سمتم می‌آید و از من خواهش می‌کند که باید یک خدمتکار برای تهیه چمدان در اختیارش بگذارم.
من توضیح می‌دهم که چون او یک خدمتکارِ مخصوص به خودش را ندارد، و چون ممکن نیست که یک کارمندِ پلیسِ شهرِ خوبِ کوپنیک را در اختیارش بگذارم؛ بنابراین در عوض باید چمدانش از طرف گروهبانم حمل شود.
سپس او مایل بود که با همسرش صحبت کند. این آرزو را هم برایش جامه عمل پوشاندم.
من دوباره داخل راهرو می‌شوم و به یک کارمند مأموریت می‌دهم از همسر شهردار خواهش کند نزد شوهرش بیاید.
چند دقیقه بعد زن آنجا بود، و من مؤدبانه به اطلاعش می‌رسانم که موظف شده‌ام شوهر ایشان را به برلین ببرم، و تا زمانیکه شوهرشان اینجا است خانم اجازه دارند بدون مزاحمت و مانع با او معاشرت داشته باشد.
من خودم او را به اتاق شوهرش هدایت می‌کنم و دوباره به طبقه پایین برمی‌گردم.
با رسیدن به راهرو مجبور شدم ابتدا تعدادی از تصمیمات اداری را انجام دهم، چون تمام کارمندان شاغل در شهرداری بسیار کنجکاو بودند و تلاش می‌کردند در شکل درخواست‌ها و سخنرانی‌ها با من ارتباط برقرار کنند، فقط به این خاطر که با من آشنا شوند.
من تمام کارها را سرپا انجام دادم!
در این بین در خارج از ساختمان شهرداری هم جمعیت زیادی جمع شده بودند، و در حالیکه من از پست‌های نگهبانی بازرسی می‌کردمْ سرگروهبان منطقۀ تِلتو که بطور اتفاقی به کوپنیک آمده بود خود را برای انجام خدمت معرفی می‌کند. این البته برای من خیلی مناسب بود، زیرا به این خاطر موقعیتم بطور قابل توجه‌ای تقویت گشت.
من تازه دوباره به ساختمان شهرداری برگشته بودم که گروهبان به من اطلاع داد در بیرون دوباره تعدادی از آقایانی ایستاده‌اند که مایلند بخاطر امور رسمی اجازه ورود به ساختمان را داشته باشند.
اینطور که معلوم شد اکثر آنها اعضای شورای شهر و احزاب کوپنیک بودند که برای دو جلسۀ جداگانه در شهرداری به آنجا آمده بودند.
ابتدا نمی‌خواستم اجازه ورود به آنها بدهم، اما از آنجاییکه اصرار داشتند که جلسات تحت هر شرایطی باید برگزار شودْ بنابراین عاقبت اجازه ورود به آنها را دادم، در حالیکه یکی یکی آنها را هنگام ورود می‌شمردم.
در حال حاضر دیگر به یاد ندارم که آیا تعداشان چهارده یا هجده نفر بود.
در هر حال آخرین نفری که وارد شد برایم تأیید کرد که تعداد نفراتِ شمرده شده درست است.
وقتی من دوباره برگشتم نگهبانِ جلوی اتاقِ صندوق گزارش می‌دهد که آقایان بطرز آشکاری میزهایشان را دستکاری می‌کنند. اما این کار درستی نمی‌تواند باشد.
برای اینکه ببینم گزارش به چه چیزی مربوط می‌شودْ برای دومین بار وارد اتاق صندوق می‌شوم.
در این وقت آقای صندوقدارِ خزانۀ شهر به سمت من می‌آید و می‌گوید: "جناب سروان، من نمی‌توانم به دستور شما صندوق را ببندم، بلکه فقط به دستور آقای شهردار!"
من به او پاسخ می‌دهم:
"آقای شهردار بازداشت است، درست مانند خود شما؛ و به این خاطر او نمی‌تواند دیگر به شما دستور بدهد. اداره شهر حالا در دست‌های من است. من برای تمام چیزهایی که اتفاق می‌افتد پاسخگو هستم! بنابراین فکر می‌کنم که شما به دستور من صندوق را خواهید بست، زیرا غیرقابل تصور است که شما به برلین بروید و بخواهید در اینجا همه چیز را در بزرگ‌ترین بی‌نظمی رها کنید!"
"بسیار خب، بنابراین می‌خواهم به دستور شما صنوق را ببندم، اما با مسئولیت شما!"
"من مسئولیت را به عهده می‌گیرم!"
وقتی می‌چرخم که از اتاق خارج شوم او می‌گوید: "جناب سروان، پس باید مسئولیت صندوق پس‌انداز را هم به عهده بگیرید، این هم یک صندوق شهریست!"
من به حرف او توجه‌ای نمی‌کنم و ابتدا به اتاق بازرسِ پلیس می‌روم تا خود را یک بار دیگر متقاعد سازم که آیا آنجا سرنخ‌هایی برای تحقیقاتم پیدا می‌کنم. اما بعلت خالی بودن اتاق می‌خواستم دوباره به طبقه بالا بروم که گروهبانِ شهر به دیدنم آمد و خود را معرفی کرد.
بعد از برخی اظهار نظراتی که به امورات رسمی مربوط می‌گشت از او می‌پرسم که آیا او تمایل دارد شهردارش را به برلین منتقل کند، و آیا می‌توانم اعتماد کنم شهردار را به او بسپارم؟
او با اشتیاق آتشین این کار را به عهده می‌گیرد و من را از قابلِ اطمینان بودنش مطمئن می‌سازد.
من ابتدا به او مأموریت می‌دهم که از یک درشکه‌دار سه درشکۀ سرپوشیده تهیه کند.
اندکی بعد، پس از انجام امور مختلف شهری، یک مرد جوان می‌آید و کارت شناسایی نظامی‌اش را برای وارسی کردن به من نشان می‌دهد. وقتی من آن را در دست گرفتم ناگهان به یاد لحظه‌ای افتادم که پاسپورتم را در تیلزیت دریافت کرده بودم. من آن را نه در اداره پلیس بلکه در اداره بخشداری دریافت کردم و حالا می‌دانستم که بیهوده به کوپنیک رفته بودم.
یک بخشداری در کوپنیک وجود ندارد وگرنه فوری تمام ماجرا را در بخشداری تکرار می‌کردم.
اما دیگر هیچ راهی برایم باقی‌نمانده بود بجز آنکه بتدریج عملیات را متوقف کرده و گروه را به برلین بازگردانم، زیرا سفر به فورستِنوالده برایم کمی خطرناک به نظر می‌رسید.
در حال فکر کردن به اینکه چگونه باید حالا به فعالیت ادامه دهم دوباره به طبقه بالا می‌روم.
در راهرو نگهبان گزارش می‌دهد که برای شهردار قهوه آورده شده استْ آیا او اجازه دارد آن را بنوشد. البته من این اجازه را می‌دهم و یک بار دیگر داخل اتاق شهردار می‌شوم تا کمی با او صحبت کنم.
ابتدا همسرش از من خواهش می‌کند به او اجازه دهم با دوستانش در بیرون از شهرداری معاشرت کند. من این درخواستش را اجابت می‌کنم، و وقتی خواهش بعدی را کرد که اجازه داشته باشد تا آخرین لحظه در پیش شوهرش بماندْ به او پیشنهاد می‌دهم که می‌تواند شوهرش را تا برلین همراهی کند. فقط مایل نبودم که خانم در بازداشتگاهِ "نویِه واخِه" از کالسکه پیاده شود. او از این بابت بسیار خوشحال بود؛ و همچنین برای اینکه از فرزندِ جامانده مراقبت کافی به عمل آید به او اجازه معاشرت با شورای شهر را هم می‌دهم تا سفارشات مربوطۀ خانم را دریافت کنند.
آنطور که به نظرم رسید آقای شهردار در زمانی که من در پیشش نبودم جریان را از همه سو بررسی کرده بود. او بعد از مقدمه‌چینی کردن از من می‌پرسد ــ در شکل یک خواهش ــ، آیا نمی‌خواهم به او ثابت کنم که برای بازداشتش که به شکلی غیرعادی رخ می‌دهد اجازه قانونی دارم.
من با یک نیم‌چرخ خود را به سمت راست برمی‌گردانم، با دست به سه سربازی که بیرون ایستاده بودند اشاره می‌کنم و می‌گویم: "خب، فکر می‌کنم که بودنم در پیش شما مجاز بودنِ من را به اندازه کافی بیان می‌کند!"
برای یک فرد غیرنظامی این شیوۀ عمل غیرقابل درک است و بهانه برای این گمانه‌زنی می‌دهد که من می‌خواهم شهردار را با اسلحه تهدید کنم. اما یک افسر نمی‌توانست دچار این اشتباه شود، زیرا اینها نمایندگی داشتند: یونیفرمِ اولین واحد پیاده نظام ارتش پروس که به پوتسدام تعلق دارد، یونیفرم چهارمین واحد پیاده نظام ارتش پروس که در برلین قرار دارد. یک افسر پادگانِ پوتسدام فقط زمانی می‌تواند در یک عملیات رسمی در برلین و اطراف آن از گروه نظامی یک پادگان در برلین استفاده کند که اجازۀ آن را فرماندهی شهر صادر کرده باشد.
در نتیجه کسی که این قوانین را می‌شناخت نمی‌توانست به مأموریتِ رسمی من شک کند. این به تنهایی قانونی بودنِ بازداشتش را ثابت می‌کرد.
من نمی‌دانم که آقا حرکت دستم را در این معنی یا در معنای دیگری تفسیر کرد. من از آنجاییکه او کاملاً شکسته به نظر می‌رسید واقعاً برایش متأسف شدم و شروع کردم به پرسیدن از موقعیت سابق زندگی‌اش. در نتیجه فهمیدم که او ستوانِ ذخیره است. من برای آرام ساختنش می‌گویم که در برلین نظر دوستانه‌ای نسبت به او دارند؛ وگرنه برای بازداشت یک ستوان یک سروان را نمی‌فرستادند!
سپس از او درخواست می‌کنم قول شرف دهد که تلاشی برای فرار نکند. او با کمال میل به من قول می‌دهد. بعد برای مدتی دوباره او را ترک می‌کنم. اما وقتی دیرتر برمی‌گردم و او با تقاضایش من را تحت فشار قرار می‌دهد، با کلمات زیر به او هشدار می‌دهم: "آقای شهردار، شما می‌دانید که رفتارم با شما تا حال بسیار دوستانه بوده است! من متأسف خواهم شد اگر مجبور شوم طور دیگری رفتار کنم! ... اما من می‌توانم همچنین سخت‌تر با شما رفتار کنم؛ من می‌توانم برای مثال شما را به زیرزمین بفرستم و در را بر رویتان قفل کنم!"
این حرف او را کمی مبهوت می‌سازد، اما او هم نگذاشت که این اتفاق بیفتد. این برای من بسیار خوشایند بود، زیرا اگر می‌خواستم موقعیتم در ساختمان شهرداری را ــ با توجه به گروه نظامی‌ام ــ کاملاً محافظت کنمْ بنابراین می‌بایست خود را از هرگونه سختگیریِ غیرضروری دور نگهدارم، که خوشبختانه موفق به انجامش هم گشتم.

شمارش وجوه نقدِ صندوق
من از گزارش تک تکِ صحنه‌هایی که در داخل ساختمان شهرداری اتفاق افتاد می‌گذرم و فقط متذکر می‌شوم که در این بین یکی از معاونین شهردار به دیدنم آمد. و آن به این شکل اتفاق افتاد: کارمندان، اعضا و احزاب شورای شهر تا آنجایی که در ساختمان شهرداری حضور داشتندْ به راهروها آمده و از گوشه و کنار با توجهِ هیجان‌انگیزی به تماشای توسعۀ ماجرا ایستاده بودند.
من باید مدام از آقایان می‌خواستم به اتاق‌هایشان بروند و به کارشان مشغول شوند.
حالا وقتی یک بار یک چنین گروهی تشکیل شده بود یک آقا از میانشان خارج می‌شود و با پایین آمدن از پله‌ها به سمت من می‌آید.
او با رسیدن به من خود را بعنوان معاون شهردار معرفی می‌کند و مایل بود بداند که آیا من برایش مأموریتی دارم یا خیر.
من نامه‌هایی را که خوانده بودم از جیب خارج می‌کنم و برای بررسی بیشتر به او می‌دهم.
در پاسخ به پرسش او که آیا مگر تمام نامه‌های رسیده را ملاحظه می‌کنم می‌گویم: "البته، تا زمانی که اینجا هستم تمام چیزها از میان دست‌های من می‌گذرند!"
"جناب سروان، آیا دستور دیگری برای من ندارید؟"
"نه، اگر به شما نیاز داشته باشم می‌گذارم خبرتان کنند، حالا می‌توانید بروید!"
او به نزد آقایان برمی‌گردد، و آنطور که به نظرم رسید به آنها جریان گفتگو را گزارش می‌دهد.
در این بین گروهبان شهر به من خبر می‌دهد که درشکه‌ها آنجا هستند.
من تصمیم گرفتم با فرستادن شهردار و صندوقدار خزانۀ شهر به برلین بازی را به پایان برسانم. من اما این کار را انجام دادم تا راهِ بازگشتِ گروه نظامی به برلین را باز بگذارم، چون نه خودم می‌توانستم پیش آنها بمانم و نه می‌توانستم پیش‌بینی کنم که در نبود من چه رخ خواهد داد.
برای جلوگیری از هیاهوهای غیرضروری گذاشته بودم که درشکه را به حیاط شهرداری بیاورند.
من از پله‌ها پایین می‌روم و دیگر به سوار شدن آنها به درشکه توجه نکردمْ بلکه نظارت را به عهده گروهبان جوخه سپردم.
من خودم به اتاق صندوق می‌روم تا به صندوقدار خزانۀ شهر هم سفرش به برلین را ابلاغ کنم.
در کمال تعجب او به سمت من می‌آید و از من خواهش می‌کند به میزی که بر رویش پول نقدِ روزانه به مبلغ 4000 مارک را شمرده بود نزدیک شوم.
او از من خواست که باید نگهداری از پول را به عهده بگیرم!
من به این خاطر بسیار شگفت‌زده بودم، زیرا من با هیچ کلمه یا هجایی نگفته بودم که می‌خواهم پول صندوق را به عهده بگیرم. این پول می‌توانست بدون تحویل دادن به من در کوپنیک بماند. سپس صندوقدار خزانه برگه‌ای در برابرم قرار می‌دهد و خواهش می‌کند آن را امضاء کنم.
هم من و هم صندوقدار خزانه در مورد هدف از امضای این برگه هم‌نظر بودیم. او مایل بود یک اظهارنامه در این باره داشته باشد که موجودی صندوق دقیقاً شمرده و تحویل داده شده است، و من می‌خواستم این اظهارنامه را برایش بنویسم. این یک جریان کاملاً رسمی بود که من تا این لحظه هیچ اهمیت زیادی برایش قائل نبودم.
بنابراین قلم را در دست می‌گیرم، موجودی را تأیید و با رتبه فعلیِ فرضی‌ام آن را امضاء می‌کنم. من تازه می‌خواستم سرم را بلند کنم که چشمم به بالای برگه می‌افتد. در این وقت متوجه می‌شوم که آنجا کلمۀ "قبض" چاپ شده است.
این وضعیتِ فعلی را تغییر می‌دهد. اگر من قبض دریافت پول را امضاء می‌کردم، به این معنی بود که مسئول نگهداری از پول هم خواهم بود.
من حالا ابتدا مردد بودم. اما باید به این نتیجه می‌رسیدم که اجازه ندارم پول را آنجا بگذارم. اگر این کار را می‌کردمْ می‌توانست مانند جریانِ صندوق پول در وانگروویتس دوباره خیلی راحت برایم اتفاق افتد. از این نقطه نظر پول را پیش خود نگهداشتم. سپس صندوقدار خزانۀ شهر پیشم می‌آید و کلید گاوصندوق را که درش باز بود به من می‌دهد و می‌گوید: "جناب سروان، اینجا هنوز دو میلیون وجود دارد که به شهر کوپنیک تعلق دارد."
در این وقت من خود را به سمت هر دو گروهبانم می‌چرخانم و می‌گویم: "شما شنیدید که اینجا دو میلیون وجود دارد. این به من هیچ مربوط نیست!"
من حالا خودم درِ گاوصندوق را می‌بندم.
اگر من فقط بخاطر پول به کوپنیک رفته بودمْ بنابراین باید واقعاً احمقانه رفتار کرده باشم اگر با 4000 مارک از آنجا می‌رفتم و دو میلیون را باقی‌میگذاشتم. این اعتراض که این دو میلیون به شکل اوراق بهادر بوده‌اندْ برایم کاملاً بی‌اعتبار است، زیرا حتی اوراق بهادرِ دزدیده شده را می‌توان در کشورهای همسایه به آسانی به ارزش تقریباً واقعی‌شان تبدیل کرد، من به اندازه کافی دانش داشتم که بتوانم اینگونه کارها را هم تحقق بخشم.
من حالا به گروهبان‌ها دستور می‌دهم از اتاق خارج شوند و به صندوقدار خزانۀ شهر می‌گویم که خود را آماده سفر کند، و می‌گذارم دستیارِ صندوقدارِ خزانۀ شهر اتاق‌های بیرونی را قفل کند. پول را خودم برمی‌دارم و قبض آنجا می‌ماند. من در اینجا به این نکته اشاره می‌کنم که در زمان بازداشت شدنم تمام پول در اتاق نشیمن در یک کشوی قفل نشده در کمدم قرار داشت.
در راهرو به گروهبان دستور می‌دهم که تا سی دقیقه دیگر افراد باید به صف باشند، سپس باید گروه نظامی را به یک رستوران هدایت کند، و بعد راهپیمایی به سمت ایستگاه قطار را شروع کرده و با قطار به برلین برگردند؛ در آنجا باید در نزد ستوانِ پادگانِ نویِ واخه "بازگشتِ از کوپنیک!" را گزارش دهد!
وجوه لازم را به او داده و می‌خواستم خود را از ساختمان شهرداری دور سازم که از میانِ آقایان جمع شده در راهرو دوباره یک نفر خارج می‌شود، به سمت من از پله‌ها پایین می‌آید و با لحنی متواضعانه می‌پرسد که آیا مأموریتم فقط بخاطر شهردار است یا به شهر کوپنیک هم مربوط می‌شود؟
من به او توضیح می‌دهم که شهر کوپنیک ابداً ربطی به این موضوع ندارد. و در پاسخ به پرسش بعدی‌اش که اشغال شهرداری هنوز چه مدت طول خواهد کشید می‌گویم: "هنوز نیمساعت دیگر!"
با این حرف او آرام می‌گیرد.
در مقابل شهرداری با اشارۀ دست ژاندارم را صدا می‌زنم، او را با دستوراتم آشنا می‌سازم و مأموریتِ موقتیِ حفظ نظم در شهرداری و همچنین در شهرِ کوپنیک را بعد از خروج گروه نظامی به او می‌سپرم.
من سپس پیاده به سمت ایستگاه راه‌آهن می‌روم و با قطار به سمت برلین می‌رانم.

خائن
در اینجا ابتدا به کافه‌ای در نزدیکی پادگان "نویِه واخِه" می‌روم، زیرا من خودم مشتاق بودم ببینم که کارها در برلین چه مسیری را طی خواهند کرد. من از اینجا رسیدنِ درشکه‌ها به برلین را دیدم.
من پس از رسیدن شهردار مقابل "نویِه واخِه" و آگاه گشتن از اینکه دستوراتم به موقع اجرا شده بودندْ با تهیه کردن یک لباس غیرنظامیْ بلافاصله لباس‌هایم را عوض می‌کنم و توانستم بدون جلب توجه در اواخر عصر دوباره به آپارتمانم برسم.
من دلیلی نداشتم باور کنم که تحقیقات پلیس به پیدا کردن من منتهی خواهد گشت، زیرا من شخصاً برای افرادی که با آنها تماس داشتم ناشناس بودم. حتی رفقای همخانه‌ایم نمی‌توانستند تصور کنند که من به طریقی با ماجرای کوپنیک در ارتباط بوده باشم.
من بعد از بازگشت از کوپنیک بارها در کنار ستون‌های تبلیغاتی ایستاده و برای مردم اعلامیه‌های رسمیِ مسئولانِ دولتی را خوانده بودم.
اگر یهودایی پیدا نمی‌گشت که می‌خواست جایزۀ سه هزار مارک را دریافت کندْ بنابراین مقامات هنوز امروز هم می‌توانستند بیهوده در جستجوی "سروانِ کوپنیک" باشند.
در حدود هفت سال قبل در گفتگو با زندانیانی که در این مورد صحبت می‌کردند که انجام یک کارِ جانانه چه سخت است، زیرا به ندرت می‌توان افرادی را که بشود واقعاً بر آنها تکیه کرد دور هم گرد آوردْ من اظهار کردم: "شما ساده‌لوح‌ها، اگر من بخواهم خود را درگیر چنین چیزهایی کنمْ سپس خیلی ساده سربازها را از خیابان با خود می‌برم!"
این اظهار نظرِ کوتاه و سریع بیان شده را دوست عزیزم کالِنبرگ می‌شنود. حالا یک چنین نظریه‌ای واقعاً محقق شده بود و در این هنگام او فوری گفتگوهای ما در آن زمان را به یاد می‌آورد.
او این آگاهیِ خود را به اطلاع مقامات می‌رساند. چون من همیشه با معرفی خود به پلیس محلی زندگی می‌کردم و همچنین محلِ کارم برای مقامات شناخته شده بودْ بنابراین پیدا کردن محل اقامتم نمی‌توانست سخت باشد.
فکر نمی‌کردم که ضربه از دوست زده شود. من هجده سال با این مرد در غم و شادی شریک بودم و هیچکس بجز او در این مقصر نبود که در آن زمان به چنین مجازات وحشتناکی محکوم شوم.
از آنجا که دادستان باور داشت که این کار واقعاً خیلی بد بوده استْ بنابراین دوباره محکوم به پانزده سال حبس می‌شوم. آیا آن انسان وقتی بخاطر یک مبلغ نسبتاً ناچیز به من خیانت کرد این را در نظر گرفت؟ ...
وقتی مأموران پلیس من را در آپارتمانم ملاقات کردند هنوز به هیچ وجه متقاعد نبودند که واقعاً سروانِ کوپنیک من هستم. به این خاطر از من به شکل دوستانه‌ای خواستند که برای یک گفتگو با آنها به مقر پلیس بروم. از یک بازداشت در آپارتمانم هرگز صحبت نشد، چنین کاری قبل از آنکه مشخص شود که آیا واقعاً مجرم بودم یا نه نمی‌توانست اتفاق افتد.
افتخاری که مقامات پلیس از پیدا کردنم می‌خواستند بدست آورندْ در این مورد به هیچ وجه حقِ آنها نبود. در اداره پلیس فوری اعتراف کردم که سروانِ کوپنیک من هستم.
رئیس پلیس جنایی با دوستانه‌تری شکل با من رفتار می‌کرد. فقط زمانی که آقایان می‌خواستند در شکلِ کمی آزادانه‌تری مردم کوپنیک را مسخره کنندْ من با کلمات خشک به آنها توضیح دادم که اگر علاقه‌مند می‌گشتم به مقر پلیس برلین بیایمْ بنابراین همین داستان می‌توانست برای آقایان پلیس هم دقیقاً اتفاق افتد!
وقتی آنها این موضوع را نپذیرفتند و بر داشتنِ دانش بهتر و بینشِ بزرگتری در چنین مواردی تکیه کردندْ من بلافاصله به نحو مؤثری نشان دادم که چطور این اتفاق می‌توانست برای آنها هم خیلی راحت رخ دهد، و فکر کنم که با سکوت‌شان اعتراف کردند که هیچ دلیلی برای لبخندِ تمسخرآمیز زدن به دیگران را نداشته‌اند.
در کنفراسی که با حضور من در جمع مسئولان دربارۀ ادامه تحقیقاتِ پلیسی برگزار شد متوجه گشتم که آنها بخاطر اشتیاق در انجام کارشان می‌خواهند تا حد امکان مدارک جمع‌آوری کنند و تحقیقات را به افراد دیگر، یاران فرضی‌ام، گسترش دهند.
برای تنبیه کردنشان در این رابطهْ آنها را دست می‌اندازم؛ همچنین برای دست یافتن به قطعات یونیفرمم آنها را فریب می‌دهم. پس از آن آنها به امید پیدا کردن لباس‌هایم تمام منطقۀ کرویتسبِرگ را کندند. و این به من با وجود تمام ناراحتی‌ها یک لذت خاص بخشید ــ چه کسی به این خاطر من را سرزنش خواهد کرد؟

در بازجویی
حالا ابتدا قرار بازداشتِ موقت برایم صادر می‌شود و من را به بازداشتگاه می‌برند. دادستانی فکر می‌کرد می‌تواند در من یک جنایتکار واقعاً بزرگی را پیدا کند، اما پس از اولین بازجویی‌ام اعتقادش را رها ساخت و با اطمینان بسیار کمتری وارد تحقیقات گشت، زیرا هیچ پاراگرافی در قانون کیفری وجود نداشت که بر طبق آن جرمم قابل سنج باشد.
من از طرف کارمندان بازداشتگاه دوستانه‌ترین برخورد را تجربه کردم. مشارکتی که در طول تحقیقات از کل دنیای متمدن به من نشان داده شد و افرادی که تمایلِ شدید خود را برای راحت ساختن بازداشتِ موقتم با ارسال غذا و پول ابراز کردندْ باعث گشت که سختی زندان را آسان‌تر تحمل کنم.
علاوه بر این، در نامه‌هایی که برایم می‌فرستادند دلداری، همدردی و امیدواریِ فراوان به حل و فصلِ مطلوبِ پرونده‌ام ابراز شده بودْ که باعث گشت در نور مناسب‌تری به قضیه‌ام نگاه کنم.
فقط تعداد بسیار اندکی از مردم شوخی‌های سبک‌شان را برایم می‌فرستادند، و هنوز امروز هم برایم لذتبخش است که نوشته‌های آنها را بخوانم و با نتیجۀ نهایی مقایسه کنم. چون بودجۀ لازم برای پرداخت به مشاور حقوقی را نداشتم و مقامات هم کسی را برای این کار معین نکرده بودندْ بنابراین به این فکر افتادم که خودم وکالت پرونده را بعهده گیرم. این کار در واقع ساده بود، زیرا تمام شرایطِ مرتبط به این پرونده به نفع من صحبت می‌کردند.
بعلاوه چند وکیل شایستۀ سرشناس هم از من حمایت کردند؛ من برایشان آرزو می‌کردم که ای کاش یک پروندۀ پیچیده‌تری را در دست می‌گرفتند.
حالا به دلایل آشکار هدایت این تحقیقات توسط مقامات قضایی تا حد امکان شتاب می‌گیرند تا قضیۀ من یکبار برای همیشه از جهان محو گردد. آن هم فقط به این دلیلْ چونکه برخی از کاستی‌هاْ هم در حکم قضایی و هم در اجرای حکمْ توسطِ ادامۀ تحقیقات آشکار می‌گشتند.
من در آن زمان از نظر جسمی در رنج بودم، و این البته با توجه به هیجاناتِ فراوان زندگی‌ام قابل درک است، و در نتیجه توانا به تحقیق و تشخیصِ بعضی از چیزها نبودم، کاری که انجام دادنش می‌توانست کمک زیادی به پرونده‌ام کند. من در اینجا خودم را کاملاً بدست وکلا سپردم و با زمانِ محاکمه‌ای که بزودی برگزار می‌گشت مخالفت نکردم. به این ترتیب اول ماه دسامبر فرا رسید.
من اصلاً نیازی نداشتم که بگذارم در آن روز محاکمه برگزار گردد، اما با توجه به هجوم مستمعین به سالن (صندلی‌ها قبل از آنکه هنوز موعد محاکمه تعیین شده باشد رزرو شده بودند) تصمیم گرفته شده بود بجای اتاق‌هایی که در آنها دادگاه‌های کیفری برگزار می‌شوندْ از سالن دادگاه هیئت منصفه استفاده شود. اما چون این سالن قبلاً برای روز دوشنبه رزرو شده بودْ بنابراین محاکمه به روز شنبه افتاد. حالا به من بستگی داشت که آیا این تاریخ را می‌پذیرم یا نه، وگرنه باید محاکمه به روز دوشنبه موکول می‌گشت.
اما از آنجا که همه شاهدها احضار شده بودندْ بنابراین مایل نبودم به آن اعتراض کنمْ تا دستگاه بزرگ و گرانقیمت مجبور نشود دوباره وقت دیگری را اعلام کند. فقط مشاوران حقوقی‌ام با دعوت نکردن از یک کارشناس نظامی به جلسۀ دادگاه مرتکب اشتباه شدند.
در اینجا بیش از هر چیز به این موضوع مربوط می‌گشت که مشخص گردد آیا جعل اسناد از طرف من یک جرم جزیی بحساب می‌آمد یا که جرمی سنگین بوده است!
من می‌دانم که قاضی نمی‌توانست این مسئله را حل کند؛ من این را از زبان خود رئیس می‌دانم، خودش توضیح داد که برای این پرسش نمی‌توان بطور دقیق تصمیم گرفت و اندازۀ مجازاتِ من فقط بر اساس گمانه‌زنیِ سنگین بودنِ جعلِ اسناد قابل توضیح است. ــ همچنین می‌خواهم دیرتر در مورد جلسۀ دادگاه با نتایج بعدی‌اش و با تمام نگرانی‌هایی که به حکمِ داده شده مرتبط می‌گردند را در یک نوشتۀ خاص انتشار دهم.
امروز خودم را به نشان دادن مذاکرات کلی محدود می‌سازم.

در روز دادگاه
فضای آزاد برای عموم تا آخرین صندلی پُر شده بود.
خبرگزاری‌های تمام جهان، پاریس، وین، استکهُلم و غیره بهترین خبرنگاران‌شان را فرستاده بودند. تالار آنقدر پُر بود که یک آمریکایی که به دربان صد دلار پیشنهاد داده بود تا بتواند من را پنج دقیقه ببیندْ بدون برآورده گشتن آرزویش مجبور به رفتن شد.
همه با هیجان منتظر چیزهایی بودند که قرار بود بیایند.
و آن چیزها آمدند! ابتدا شاهدانِ احضار شده داخل سالن می‌شوند، در بین آنها گروه نظامیان بودند ــ دقیقاً با همان لباس نظامی‌ای که من از آنها در کوپنیک استفاده کرده بودم.
شاهدانِ دیگر هیجانِ خاصی داشتند و در میان‌شان کسی هم که به من خیانت کرده بود حضور داشت! من نگاه تیزی به او کردم، اما او قادر نبود چشم‌هایش را باز کند.
شاهدان پس از سخنان مقدماتیِ رئیس دادگاه و پرسش‌های اولیۀ رسمی سالن را ترک می‌کنند.
من متهم شده بودم به:
1. پوشیدن غیرمجاز یونیفرم نظامی،
2. استفاده غیرمجاز از یک مقامِ مجریه (یعنی از مقام یک سروان)،
3. سلب آزادی یا محدودیت آن علیه شهردار، منشی ارشدِ شهر و صندوقدارِ خزانۀ شهر،
4 و 5. کلاهبرداری و جعل اسناد دولتی.
وقتی پرسیده شد که آیا گناهانم را قبول دارمْ اتهامات 1 تا 3 را پذیرفتم. دو اتهام آخر را قاطعانه رد کردم و بر بی‌گناهیم پافشردم، و بر این رد کردن باید امروز هم به دلایل قانونی و رابطۀ بین علت و معلولْ پافشاری کنم.
سپس از من خواسته شد تا حقایق را تعریف کنم.
ابتدا قاضی با توجه به وضعیت سلامتی‌ام مایل بود که من نشسته اظهاراتم را بیان کنم، اما از آنجاییکه صدایم بخاطر بلندیِ موانع به اندازه کافی رسا در سالن نفوذ نمی‌کردْ بنابراین از من خواهش کرد بلند شوم. من کاملاً نزدیک مانع رفتم، دست خود را محکم به نرده گرفتم و سخنرانی‌ام را شروع کردم.
دادگاه و حضار در سکوتی خاموش و هیجانیِ بی‌نفس به سخنانم گوش می‌دادند. آنچه من نیاز داشتم هیچ چیز بجز حقیقت نبود.
در مقابلِ قاضیْ پرونده‌ها قرار داشتند و او می‌توانست اظهاراتم را در هر زمان بررسی کند؛ مدارک، تلاش‌ها برای مشروعیت بخشیدن به خودم، دستورات اخراجم، گواهی مدیریت از کارخانه‌هایی که در آنها شاغل بودم. و در بیرون شاهدانی ایستاده بودند که تحت سوگندْ گفته‌هایم را تأیید می‌کردند.
شاهدانِ دادستان هیچ اظهار نظری در مخالفت با آنچه که من گفته بودم نکردند. اتهام کلاهبرداری نتوانست به هیچ وجه ثابت شود!
تنها کسی که می‌توانست وضعم را دشوار سازد صندوقدار بود. او مایل بود این تصور را ایجاد کند که انگار بعنوان مردی آزاد می‌توانسته بر خود و اعمالش فرمان راند. آنطور که بنظرم می‌رسید بعضی از شرایطی را که علیه او صحبت می‌کردند و در این مورد اجازه نداشتند چیز بی‌اهمیتی ارزیابی شوند لاپوشانی می‌کرد. این به اعتبار کم و بیش بزرگش بستگی داشت که آیا دادگاه جعلِ اسناد را سنگین یا جزیی تشخیص دهد. همچنین او در مورد وضعیت لحظۀ امضای قبض و تحویل پولْ تا حد امکان مبهم صحبت کرد.
رفتار قاضی با کالِنبِرگ واقعاً عالی و قابل توجه بود؛ در حالی که شاهدان پس از ادای شهادتْ اجازه ماندن در سالن را داشتندْ اما کالِنبِرگ بدستور قاضی پس از آن باید فوری سالن را ترک می‌کرد.
از آنجاییکه شاهدانِ دادستانی دیگر چیزی برای گفتن در مورد خودِ موضوع نداشتندْ بنابراین دادگاه به شنیدنِ اظهارات شاهدان در بارۀ شخصیتم می‌پردازد.
همراه با روحانیِ زندان، معلم زندان و بازرس اقتصادیْ افرادی وجود داشتند که تقریباً نیمی از عمر روزانۀ خود را در مشاهدۀ اعمال و پندارم گذرانده بودند.
در بینشان رئیسم از ویسمار بود، یک مرد که با کار خودش ترقی کرده بود، کسی که دقیقاً از سختی‌ها و نگرانی‌ها و گرفتاری‌های زندگی اطلاع داشت و کسی که اصلاً موضوع من برایش جالب نبود. اینها شهادت‌هایی بودند که بار سنگینی داشتند!
شاهدان دیگری که وجود داشتند از اهمیت کمتری برخوردار بودند. من می‌توانستم ببینم که چگونه همه اینها یک حال و هوای جدی در حضار برانگیخت. پس از آنکه تمام ترفند بوروکراسی بطور شفاف در مقابل تمام چشم‌ها قرار گرفتندْ توانستم معنای واقعی کلمه همدردی‌ای را که برایم و برای موضوعم در میان حضار جا باز کردْ احساس کنم.
پس از پایان بررسیِ قضاییِ شواهد توسط قاضیْ دادستان برای طرح دعوای خود شروع به صحبت کرد، حالا همه با هیجانِ بزرگی گوش می‌دادند که او چطور با موضوع برخورد خواهد کرد.
دادستان تلاش می‌کرد در صحبت‌هایش همدردی حضار را مخدوش سازد. با موفقیت منفی!
او در سخنان افتتاحیه‌اش می‌گوید که من عملی انجام داده‌ام که تحسین تمام جهان را برانگیخت. اما سزاوار این تحسین نیستم، زیرا که تمام ارگانیسم دولتی را متلاشی کرده‌ام!
من این شکل بیان را کمی عجیب دیدم! من، یک مرد متواضع، مردی که صلح‌طلبانه مسیرش را می‌رود، فردی که در زندگی‌اش از هر خشونت دوری کردهْ باید با ده سرباز گارد، سه ژاندارم و تقریباً هفت کارمند پلیسْ کل سیستم دولتی را ویران ساخته باشم!
من به او هیچ پاسخی ندادم و فقط در مورد آن پیش خود فکر کردم.
او برای تکذیب کردن من و توضیحاتم با یک جملۀ عجیبِ جدید به صحبت ادامه می‌دهد.
او ادعا کرد که اگر فقط پاسپورت برایم مهم می‌بودْ بنابراین نیازی نداشتم به کوپنیک بروم، بلکه می‌توانستم آن را در اولین و بهترین خانۀ بدنام بدست آورم.
یعنی، مردی که حالا بخاطر جعل اسناد دولتی می‌خواهد من را مسئول بداندْ به من راهِ خروجی را نشان می‌دهد که اگر بر آن قدم می‌گذاشتمْ خودم را جاعل اسناد می‌کردم!
این حالا بدون شک یک پیشنهاد بسیار عجیب بود، و چون خانه‌های بدنام برایم محل‌های ناشناخته‌ای هستندْ بنابراین باید ابتدا از آقای دادستان می‌پرسیدم که منظورش از این حرف چیست و چه چیزی می‌توانستم در آنجا بدست آورم.
و در پایان او برای من پنج سال زندان درخواست می‌کند.
ابتدا وکیلم دکتر شویندت بلند می‌شود و سخنرانی‌اش را که فقط جنبۀ اخلاقیِ موضوع اتهام را در نظر داشتْ ایراد می‌کند.
من توسط محاکمه چنان خسته بودم که ترجیح می‌دادم آن را با توجه به سلامتی‌ام چند ساعت قطع شده می‌دیدم، اما گذاشتم جلسه ادامه پیدا کند، ولی دیگر نمی‌توانستم با دقتِ لازم سخنرانی وکیلم را دنبال کنم و به این دلیل متوجه هم نشدم که سخنانش چه تأثیری بر حضار گذاشت. بعد از او دومین وکیلم، آقای بان شروع به صحبت کرد.
او جنبه حقوقی اتهام را برای دفاع از من انتخاب کرد. او اظهار کرد از آنجاییکه مداوایِ من در مِکلِنبورگ طبق قانون انجام نگرفتْ بنابراین یک اقدام خشونت‌آمیزِ غیرقانونی بوده است. او آشکار ساخت که چگونه سوءاستفاده کردن‌های کارمندان پلیسْ جنایت‌ها و جنایتکاران را پرورش می‌دهد؛ او توجه را به آن جلب کرد که قوانینی که شصت سال قبل وجود داشتند در شرایط زندگی و فرهنگی امروز دیگر قابل اجرا نیستند و دقیقاً برخلاف آنچه قانونگذار قصد انجامش را داشته عمل می‌کنند.
هیچیک از وکلایم مجازات خاصی را در نظر نگرفته بودند و حتی درخواست تخفیف مجازات هم نکردند. من فکر می‌کنم که آنها با توجه به واقعیت‌های موجود چنین درخواستی را دیگر ضروری ندانستند.
وقتی عاقبت از من هم پرسیده شد که آیا حالا چیزی برای گفتن دارمْ نمی‌توانستم آنچه را که در واقع می‌خواستم به دادگاه بگویمْ دیگر بیان کنم، زیرا نیروی جسمانی‌ام تمام شده بود. از این رو من در چند کلمۀ کوتاه گفتم که با اظهارات وکلایم موافقم و درخواست قضاوت ملایمی در مورد پرونده‌ام دارم.
بعد از پایان حرفم رئیس دادگاه در حال برخاستنْ با مخاطب قرار دادن قضاتِ دستیارش می‌گوید: "بنابراین مجازات ملایم!"
سپس آنها سالن جلسه را ترک می‌کنند و وارد اتاق مشاوره می‌شوند. من مشاهده کردم که هیجان در سالن ساعت به ساعت افزایش می‌یافت.
بعد از رفتن قضات مردم دسته دسته جمع شدند و شروع کردند به گفتگویی سرزنده در بارۀ آنچه شنیده و دیده بودند.
من خودم با آرامش خاصی به آنچه می‌توانست پیش آید نگاه می‌کردم.
قبل از توافق قضات در مورد مجازاتی که باید اعمال می‌گشتْ مدت زمان طولانی‌ای سپری می‌گردد.
حتی دادستان هم بی‌تاب شده بود.
رئیس دادگاه بدلیل تأخیر طولانی عذرخواهی کرد و اظهار داشت که من با اقدامم به دادگاه یک گردوی سخت برای شکستن داده‌ام.
اینکه آیا قضات با حکم‌شان واقعاً این گردو را شکستندْ احتمالاً باید در معرض بررسی مجدد قانونی قرار گیرد.
رئیس دادگاه با لحنی جدی حکم صادره را اعلام می‌کند:
چهار سال زندان!
من متوجه شدم که چگونه رئیس دادگاه برای توضیح دادنِ دلایل قانونی این حکم تقریباً بدون استثناء به متن اقامۀ دعوایِ دادستان پایبند بود. او حتی تمام جملات کیفرخواست را کلمه به کلمه تکرار کرد! از سوی دیگر به نظر می‌رسید که انگار نمی‌تواند با دلایلی که علیه نظر دادستان صحبت می‌کردند موافق باشد.
رئیس دادگاه با لحن پدرانه‌ای به من گفت که دلیل این داوری فقط بخاطر سابقۀ سنگینِ کیفری‌ام بوده است.
این قابل انکار نبود که برای اکثریت حضار اهمیت این ساعت کاملاً روشن بود.
حالا چیزی بدنبال آن می‌آید که احتمالاً در اجرای عدالت بدون مثال است:
بعد از پاسخِ مثبت دادن من به این پرسش که آیا حکم را می‌پذیرم جلسه به پایان می‌رسد.
رئیس دادگاه کلاه قضاوتش را برمی‌دارد، ردایش را درمی‌آورد، به سمتم می‌آید و برایم آرزوی پیروزی می‌کند تا بتوانم مجازاتم را در سلامت به پایان برسانم.
من از این اتفاق غیرمنتظره چنان متأثر شدم که در آن لحظه نمی‌توانستم به آن پاسخی دهم. ابتدا از زندان یک نامه به رئیس دادگاه نوشتم تا برای رفتار تقریباً ناشیانۀ آن زمانم که توسط هیجانِ آن لحظه برانگیخته شده بود عذرخواهی و از عمل دوستانۀ پُر معنا و ارزشمندش قدردانی کنم.
این برای من اما یک نشانه بود که این داوری علیه من چقدر برای هیئت قضات باید سخت بوده باشد.

دوباره در زندان
من در دهمین روز قطعی شدن حکم برای گذراندن دوران محکومیتم به زندان تِگِل منتقل شدم.
در بعد از ظهر همان روز مدیر زندان به دیدارم آمد، و اولین کلماتی که به من گفت و هنوز امروز هم برایم زنده است این بود: "بنابراین شما پس از یک اُدیسۀ طولانی اینجا فرود آمدید!"
من پاسخ دادم: "بله آقای مدیر، اما آن هم در کنار چه کرانه‌ای!"
بسیار خوشحالم از اینکه می‌توانم در اینجا بگویم که زندان تِگِل چه از نظر دستگاه اداری و چه در ارتباط با رسیدگی و مددکاریْ شایسته است که یک زندان نمونه نامیده شود. اتفاقاً من می‌توانستم بهترین داور بر این ادعا باشم.
من مایلم بگویم که شخصاً همیشه تا لحظه‌ای که دروازه‌های آزادی دوباره به رویم گشوده گشتند از همه طرف با مهربانیِ دوستانه‌ای روبرو شدم.
همانطور که قبلاً گفته شد بسیاری از دوستانِ مرد و زن در دوران بازداشت و هم بعد از محکومیتم پیدا گشتند که کمک‌های مالی و هدایای دیگر برایم جمع‌آوری کردند و برای آینده‌ام هم تلاش ورزیدند.
پس از آزادی‌ام یک روزنامۀ مشهور برلینی در نتیجۀ یک جمع‌آوری اعانه تقریباً 2000 مارک و یک روزنامۀ فرانکفورتی 440 مارک به من تحویل دادند.
چهل و هشت ساعت بعد از محکومیتم از خانمی از رده‌های بالایِ برلین یک تضمین قطعی دریافت کردم که تا پایان محکومیتم باید ماه به ماه 50 مارک و بعد از آزادی تا زمان مرگم 199 مارک به من پرداخت می‌گشت.
اگر گزارش‌های روزنامه‌های آن زمان می‌توانستند باورکردنی باشندْ بنابراین باید امروز یک مرد بسیار ثروتمندی می‌بودم. اما من خودم چیزی از آن ثروت متوجه نشدم!
این شایعه که باید مبالغ هنگفی به من داده شده باشد بزودی باعث یک تبادلِ نامۀ بسیار عجیب گشت. صدها نامه از این دست به زندان رسیدند که همگی تقریباً متن یکسانی داشتند: "شما حالا یک مرد ثروتمند هستید، منابع مالی در اختیار دارید، بنابراین حالا نوبت شماست که به ما دردمندان کمک کنید!"
سپس مبلغ ضروری‌ای که می‌توانست نویسندۀ نامه را از وضعیت پریشانش رهایی بخشد نوشته شده بود.
بالاترین مبلغی که از من درخواست شد 6000 مارک بود، و سپس از هزار به صدها کاهش یافت و از صد مارک به مبالغ کمتر.
مدیر زندان بعد از چهار ماه به من اطمینان داد که اگر همۀ مبالغ درخواستی پرداخت می‌گشتْ بنابراین من می‌بایست تا حالا بیش از 000 100 مارک خرج کرده باشم.
نامه‌ها و کارت‌هایی که از تمام نقاط جهان و تقریباً از تمام کشورها برایم ارسال می‌گشتْ اغلب من را از آنچه در جهان می‌گذشت بسیار متحیر می‌ساختند و همچنین چون تمام این چیزها برای مردم آشنا بودند، در حالی که من از آنها اصلاً خبر نداشتم.
بارها در نامه‌ها و کارت‌ها از من خواسته شده بود که برای رهایی خود از زندان کاری انجام دهم.
اما مسیرهایی که برای این کار به من پبشنهاد می‌گشت را نمی‌توانستم در پیش گیرم.
من تقریباً پذیرفته بودم که یک درخواستِ بخشش بی‌فایده است، و تمام امیدم را بر آن بستم که پس از گذراندن سه سال از دورانِ محکومیت بطور "موقت" آزاد شوم.
من نمی‌دانم که آیا کسی بخاطر موضوع من از اعلیحضرت امپراتور تقاضای بخشش کرده بود.
بنابراین برای من و کسانیکه در سرنوشتم خود را سهیم ساخته بودند کاملاً غیرمنتظره و غافلگیرکننده بودْ وقتی ناگهان بدستور مستقیم اعلیحضرت امپراتور آزادی‌ام صورت گرفت.

آزادی! آزادی!
این در یک بعد از ظهر یکشنبه، پانزده دقیقه مانده به ساعت چهار اتفاق افتاد، وقتی معاون دبیرخانۀ زندان به همراه رئیس نگهبانی وارد سلولی شدند که من در آن متفکرانه قدم می‌زدم. کارمند پروندۀ شخصی‌ام را که بر رویش یک کاغذ کوچک قرار داشت در یک دست نگهداشته بود.
در چشم‌های آن دو شادی می‌درخشید.
این یک روند غیرعادی و در یک زمان غیرمعمول بود، و وقتی کارمند دهانش را گشود و به من گفت: "آقای فویگت، من یک خبر خوش برای شما دارم!" در این لحظه مانند برق از مغزم گذشت: تو آزاد خواهی گشت!
اما وقتی ادامه داد که بدستور اعلیحضرت امپراتور فوری آزاد می‌شوم، در ابتدا به سبب غافلگیری کاملاً لال شدم، تسلط بر حواس و اندام ترکم کرد و سپس تلوتلو خوران به دیوار برخورد کردم.
به سختی من را تا اندازه‌ای سرحال آوردند که توانستم لااقل بدنبال کارمند تا آزادی بروم. او در جمع کردن وسائلِ اندکی که نماینگر داراییِ شخصی‌ام بود به من کمک و به رختکن هدایت کرد تا بتوانم در آنجا لباسم را عوض کنم. من چنان هیجانزده بودم که بدون کمک موفق به انجام این کار نمی‌گشتم و در پوشیدن لباس‌ها باید مسئولان به من کمک می‌کردند.
صندوقدار در محل خدمت نبود. سایر مقامات ارشد هم حضور نداشتند، بنابراین معاون دبیرخانۀ زندان از جیب خودش یک مارک به من داد. من با این پول با عجله بسوی آزادی رفتم. روز بسیار زیبا و روشنی بود، اولین یکشنبۀ بی‌باران.
یک احساسِ خوشی در جسم و جانم جاری شده بود.
این همه مدت در تنهاییِ بی‌رونقی بودن که در آن صدای زندگیِ انسان به سختی نفوذ می‌کند! فکر نمی‌کنم که در تمام مدت اقامتم در زندان تِگِل پنجاه انسان بیرونِ از دیوارهای زندان دیده بودم. حتی اگر نگاهم می‌توانست به آنسوی دیوارها برسدْ حتماً منطقه‌ای می‌دیدم چنان پرت افتاده که بندرت یک انسان به آنجا پا می‌گذاشت.
من فقط می‌توانستم شن، صنوبر و شاخ و برگِ بر زمین ریختۀ درختان را ببینم.
با یک آرامش خاص از خیابان‌های حومه شهر می‌گذشتم و دیدن رهگذرانِ شاد خوشحالم می‌ساخت.
من می‌دانستم با چه مشارکتی حال و احوالم در زندان تِگِل و آزادی‌ام در جهان دنبال می‌گشت.
من شنیده بودم که بسیاری از دوستانم قرار گذاشته بودند که در روز آزادی‌ام در مقابل دروازۀ زندان منتظرم بمانند و من را با خود ببرند.
اما قبلاً وقتی یک بار این شایعه منتشر گشت که قرار است آزاد شومْ صدها نفر برای دیدنم تجمع کردند.
و امروز؟
هیچیک از این افراد به این فکر نکردند که در میانشان قدم می‌زنم، و بنابراین توانستم بدون مزاحمت از زندگیِ شادی که در یکشنبۀ زیبای حومۀ برلین جاری بود لذت ببرم.
من این اولین ساعت آزادی‌ای که مستقیماً به لطف بخشش جاری گشت و غیرمنتظره و اما بسیار دلخواه آمد را نمی‌توانم با کلمات توصیف کنم! آدم باید چنین چیزی را تجربه کرده باشد! ...
من می‌خواستم اول بدیدار خواهرم بروم، اما او متأسفانه در خانه نبود. به این دلیل به دیدن نزدیک‌ترین آشنایان رفتم، از جمله به نزد خانم ریمِر که مطبوعات بعداً بسیار و به روش کاملاً نادرستی خود را به او مشغول ساختند.
اما چون می‌خواستم خبر مهربانی جناب اعلیحضرت نسبت به خودم را به افرادی که توسط جمع‌آوری پول و غیره به خودشان زحمت داده بودند برسانمْ بنابراین در همان شب به هیئت تحریرۀ مجله "دی ولت آم مونتاگ" رفتم.
در آنجا هم سوپرایز بزرگ و اولین تبریک‌ها! سپس یک بار دیگر به سمت خانۀ خواهرم برگشتم، اما چون این بار هم موفق به دیدارش نشدمْ بنابراین نزدیک خانه‌اش منتظر ماندم تا اینکه بالاخره از گردش‌اش بازگشت. صبح روز بعد باید ابتدا به بسیاری از مسائل تجاری رسیدگی می‌کردم، و برای اینکه کارها را سریع‌تر انجام دهم از یک درشکه استفاده کردم.
اما فاما، این الهۀ شهرت و شایعه در شیپورش دمیده بود و تمام جهان از آزادی من خبر داشت. و بزودی پیشگامان تمدنِ مدرن هم عکاس‌هایِ آماتور و حرفه‌ای را استخدام کردند؛ و وقتی من پایم را بر روی رکاب درشکه گذاشتم تعدادی لنز به من نشانه رفتند تا این لحظۀ به یاد ماندنی را جاودانه سازند.
پستچی صبح زود تعداد زیادی نامه برایم آورده بود و من می‌خواستم از اوقات آسایشِ راندن برای خواندن نامه‌ها استفاده کنم.
اما وقتی یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم دیدم که چطور جمع خبرنگاران پشت سرم می‌راندند، آنها درشکه‌ام را چنان احاطه کرده بودند که درشکه‌چی نمی‌توانست حرکت کند، آنها از این فرصت برای عکس گرفتن از من در موقعیت‌های مختلف استفاده می‌کردند. تقریباً سه ساعت طول کشید تا موفق شوم از چشمان شیشه‌ای آنها فرار کنم.
من باید برای یک خداحافظیِ درست یک بار دیگر به زندان تِگِل برمی‌گشتم.
هنگام خروج در مقابل دروازۀ زندان جمعیت زیادی ایستاده بودند، در اینجا هم دوباره عکاس‌ها وجود داشتند؛ همچنین تعدادی دیگر از آقایانی که می‌خواستند از این موقعیت بهره‌برداری کنند.
هنوز امروز هم وقتی به درخواست‌ها و انتظاراتِ بیجایی که در آن زمان از من شد می‌اندیشم گوش‌هایم زنگ می‌زند.
امکان نداشت که بتوانم در این لحظه برخی از توافقات تجاری را درک کنم، زیرا احساس می‌کردم که باید برای اکثریتْ وسیله‌ای برای به هدف رسیدن باشم. 

حالا می‌خواهم اولین قسمت از خاطراتم را ببندم، اما نه بدون تشکر از مهربانی اعلیحضرت امپراتور و عشق و خیرخواهی حامیان و دوستانی که بویژه در سال‌های اخیر مشارکتِ مهربانه‌شان را از من دریغ نکردند. من به همه اطمینان می‌دهم که حالا بعنوان مردی کهن‌سال به پایان اعمالم رسیده‌ام و در آینده از ستیز با قوانین کیفری اجتناب خواهم کرد تا باقیماندۀ زندگی‌ام را در آزادی طلایی به پایان رسانم.        
با این حال این حق را برای خود محفوظ می‌دانم که به همۀ حامیان و دوستان از حال و احوالم در یک جزوه‌ای که بعداً منتشر خواهد شد گزارش دهم یا حداقل عجیب‌ترین‌ها را به آگاهیشان برسانم.
ویلهلم فویگت
سروان فون کوپنیک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر