جسد زنده. (7)



هشتمین صحنه
اتاق پذیرایی در نزد خانوادۀ پروتاسوف. کارِنین و لیزا.
 
کارِنین: او چنان قاطعانه قول داد که من مطمئنم به قولش وفا خواهد کرد.
لیزا: گفتن این موضوع برایم ناگوار است ــ اما باید اعتراف کنم که پس از شنیدن خبر ارتباطش با این زنِ کولی خود را از درون آزاد احساس می‌کنم. من فکر نمی‌کنم که این حسادت باشد ــ این واقعاً فقط یک احساس رهایی‌ست. چطور می‌توانم آن را به شما توضیح دهم ...
کارِنین: دوباره "به شما"!
لیزا لبخند می‌زند: بسیار خوب "به تو". اما بگذارید ... بگذار به تو بگویم که من چه احساس می‌کنم. آنچه من را واقعاً زجر می‌داد این بود که احساس می‌کردم انگار عشقم بین دو نفر تقسیم شده است. این معنایی بجز این ندارد که من یک زن غیراخلاقی هستم.
کارِنین: تو ــ یک زن غیراخلاقی؟
لیزا: اما از زمانی که می‌دانم او با یک زن دیگر است، که او دیگر به من نیازی ندارد، این احساس رهایی‌بخش را دارم، و من می‌توانم بدون آنکه مجبور به دروغ گفتن باشم بگویم که قلبم به شما تعلق دارد ... ... به تو تعلق دارد. حالا روحم روشن شده است و فقط این وضعیت من را هنوز تحت فشار قرار می‌دهد. این طلاق ... این خیلی عذاب‌آور است ... این انتظار ...
کارِنین: دیر یا زود همه چیز حل خواهد شد. ما موافقت او را داریم ــ و من از سکرترم هم خواهش کردم که با تقاضانامه پیش فِدیا برود و تا وقتی آن را امضاء نکرده باشد او ترک نکند. اگر من فِدیا را بهتر نمی‌شناختم باید تصور می‌کردم که او این به تأخیر انداختن را عمداً می‌کند.
لیزا: نه، چنین نیست. او همیشه اینطور است: ضعف‌ها و صداقتش. او نمی‌خواهد دروغ بگوید. شاید پول فرستادن برایش درست نبود.
کارِنین: اینطور بهتر بود ــ در غیراینصورن می‌توانست این کار براحتی به تأخیر افتد.
لیزا: همیشه در مورد پول چیز بدنامی وجود دارد.
کارِنین: اما او نباید در این مورد چنین سختگیر باشد.
لیزا: ما چه آدم‌های خودخواهی هستیم!
کارِنین: بله، من خودم را چنین آدمی می‌شناسم. اما تو خودت مقصر آن هستی. من حالا بعد از این انتظار طولانی و ناامید کننده خیلی خوشحالم. و سعادت خودخواه می‌سازد. تو، فقط تو مقصری.
لیزا: فقط تو نیستی که چنین احساسی داری ــ من هم چنین سعادتی را احساس می‌کنم، من از این فراوانی شادی لذت می‌برم. میشای من دوباره سالم است، و مادرت من را دوست دارد، و تو من را دوست داری ــ و من بیش از همه ــ من، من عاشقم!
کارِنین: واقعاً؟ و تو پشیمان نخواهی گشت؟ نظرت عوض نخواهد شد؟
لیزا: از آن روز به بعد همه چیز در من تغییر کرد.
کارنین: و این نمی‌تواند دوباره تغییر شکل دهد؟
لیزا: هرگز. من فقط یک چیز آرزو می‌کردم: که گذشته برای تو و همچنین برای من کاملاً تمام شود.
پرستار بچه با کودک ظاهر می‌شود. کودک بسوی مادر می‌رود، او کودک را بر روی زانویش می‌نشاند.
کارِنین: اما ما چه انسان‌های ناخشنودی هستیم!
لیزا: چطور؟ کودک را می‌بوسد.
کارِنین: وقتی تو با او ازدواج کردی و من هنگام بازگشت از خارج از این خبر آگاه شدم و تو را برای همیشه از دست رفته پنداشتم، در این هنگام بسیار ناخشنود بودم. و بسیار خوشحال‌تر شدم وقتی بعد فهمیدم که تو هنوز به من فکر می‌کنی. من به این راضی بودم. سپس وقتی رابطۀ ما دوستانه گشت و احساس کردم که تو به من نیت خوبی داری و در دوستی ما جرقۀ کوچکی از احساسی شعله‌ور شد که بیشتر از دوستی بود، در این وقت من تقریباً سعادتمند بودم. تنها چیزی که عذابم می‌داد صادق نبودنم در برابر فِدیا بود. اما از طرف دیگر سخت به آن معتقد بودم که بین ما، همانطور که من خود را و تو را می‌شناسم، هر رابطۀ دیگری بجز یک رابطۀ صادقانه محال است. و بنابراین در مورد آن اصلاً فکر نمی‌کردم و کاملاً با آنچه سهم من شده بود کنار آمدم. سپس وقی فِدیا شروع به آزار تو کرد و احساس کردم که من برایت یک پشتیبان هستم و تو در مقابلِ دوستی‌ام می‌ترسی، در این وقت واقعاً خوشحال بودم و یک امیدِ مبهم در من شروع به جوانه زدن کرد. و سپس وقتی فِدیا کاملاً غیرممکن گشت و تو تصمیم گرفتی او را ترک کنی، وقتی من برای اولین بار به تو همه چیز را اعتراف کردم و تو "نه" نگفتیْ بلکه گریان از پیشم رفتی، در این وقت سعادتم مرزی نمی‌شناخت، و اگر از من پرسیده می‌شد که هنوز چه آرزویی دارم، سپس دلم می‌خواست پاسخ دهم: هیچ چیز. اما حالا این امکان خود را نشان داد که ما زندگی‌مان را متحد کنیم، مادرم دوستدار تو شد، این امکان شروع به تحقق کرد، تو به من گفتی که من را دوست داشته‌ای و دوست داری، سپس به من گفتی، مانند همین حالا، که او برایت وجود ندارد، که تو فقط من را دوست داری ــ  آدم باید چه فکر می‌کرد ــ، آیا چه چیزی هنوز از شادیِ کامل زمینی کم داشتم؟ و حالا ــ حالا من را گذشته عذاب می‌دهد، من مایلم که این گذشته نمی‌بود، که آنچه گذشته را به یاد می‌آورد وجود نمی‌داشت ...
لیزا ملامت‌بار: ویکتور!
کارِنین: لیزا من را ببخش! آنچه می‌گویم به این خاطر است که نمی‌خواهم در من حتی یک فکر وجود داشته باشد که برایت پنهان بماند. همه اینها را من عمداً گفتم تا به تو نشان دهم که چه بد هستم، من خیلی خوب می‌دانم که آدم خودخواهی هستم، و باید با خودم بجنگم و بر خودم غلبه کنم.
لیزا: اینطور درست است! از طرف من همه چیز اتفاق افتاده است: قلب من فقط برای تو می‌تپد و فقط تو در قلبم جا داری، همه چیز در قلبم بجز تو ناپدید شده است.
کارِنین: همه چیز؟
لیزا: بله، همه چیز، همه چیز. تو می‌توانی این را باور کنی.
خدمتکار مرد: آقای ووسنِسِیِنسکی!
کارِنین: آه ــ او پاسخ فِدیا را می‌آورد.
لیزا به خدمتکار: بگذارید به اینجا بیایند!
کارِنین بلند می‌شود و به سمت در می‌رود: عاقبت یک پاسخ!
لیزا بچه را به پرستار می‌سپارد: عاقبت! ویکتور، آیا حالا همه چیز تعیین می‌شود؟ او را می‌بوسد.
ووسنِسِیِنسکی وارد می‌شود.
کارِنین: خب؟
ووسنِسِیِنسکی: او در خانه نبود.
کارِنین: در خانه نبود؟ و او تقاضانامه را امضاء نکرد؟
ووسنِسِیِنسکی: تقاضانامه امضاء نشدهْ اما یک نامه آنجا بود. یک نامه از جیب درمی‌آورد و به کارِنین می‌دهد. وقتی من به خانه‌اش رسیدم به من گفته شد که او در رستوران است. من به آنجا رفتم، و در آنجا فئودور وازیلیِویچ به من گفت که اگر یک ساعت بعد پیشش بروم سپس یک پاسخ پیدا خواهم کرد. من بعد از یک ساعت به آنجا رفتم و به من این نامه داده شد ...
کارِنین: باز هم بهانه؟ نه، این دیگر قشنگ نیست. او واقعاً غرق شده است.
لیزا: خوب، بخوان ــ او چه نوشته است؟
کارِنین نامه را باز می‌کند.
ووسنِسِیِنسکی: هنوز به من احتیاج دارید؟
کارِنین: نه، از شما متشکرم. به امید دیدار ... مبهوت، در حالیکه نامه را می‌خواند.
لیزا: خوب، چه نوشته است؟
کارِنین: این وحشتناک است!
لیزا دستش را به سمت نامه می‌برد: بخوان!
کارِنین می‌خواند: "لیزا و ویکتور، این نامه برای شما است. من نمی‌خواهم به دروغ شما را «عزیز» یا «ارزشمند» بنامم. من نمی‌توانم بر این احساسِ تلخی و خشم غلبه کنم ــ خشم از خودم که با فکر کردن به شما، به عشقتان و به سعادتان مرا در بر می‌گیرد و عذابم می‌دهد. من همه چیز را می‌دانم. من می‌دانم که بعنوان یک شوهر حرف آخر را می‌زنم و چنین بنظر می‌رسد که انگار شماها را مدام با درخواست‌های مختلف معطل می‌کنم. من اضافه‌ام. اما نمی‌توانم احساس تلخ و سرد علیه شماها را از خودم دور سازم. من از نظر تئوری هر دو نفر شما را دوست دارم، بخصوص لیزا را ــ اما در واقع من بیشتر از سرد بودن هستم. من می‌دانم که حق ندارم، اما نمی‌توانم کار دیگری انجام دهم."
لیزا: او اصلاً چه می‌خواهد؟
کارِنین به خواندن ادامه می‌دهد: "اما موضوع اصلی. اتفاقاً این احساس که قلبم را به دو نیم ساخته باعث می‌شود که ــ و در واقع به روشی متفاوت از آنچه شماها می‌خواهید ــ، درخواست شما را برآورده سازم. دروغ گفتن، اجرای یک کمدی احمقانه و به مردم در مجمع کلیسایی رشوه دادن ــ تمام این ابتذال‌ها برایم بسیار نفرت‌انگیزند. هرچقدر هم عمیق در رابطۀ دیگر قرار داشته باشم اما در این فرومایگی نمی‌توانم شرکت کنم، من نمی‌توانم آن را انجام دهم. اما راهِ دیگری وجود دارد که بسیار ساده است و آن را می‌خواهم انتخاب کنم: شماها می‌خواهید ازدواج کنید تا سعادتمند شوید، و من در سر راه ایستاده‌ام، بنابراین باید خودم را از سر راه بردارم."
لیزا بازوی کارِنین را می‌گیرد: ویکتور!
کارِنین به خواندن ادامه می‌دهد: "... از سر راه بردارم. و من این کار را می‌کنم. وقتی شماها این نامه را در دست دارید من دیگر نیستم. پی‌نوشت: درست نبود که شماها برای انجام دادن طلاق برایم پول فرستادید. این برای من بسیار نامطبوع بود، و این کار برای شما مناسب نبود. اما خوب حالا اتفاقیست که افتاده. من بارها اشتباه کرده‌امْ چرا شماها نباید یک بار اشتباه کنید؟ این پول دوباره برایتان فرستاده می‌شود. راه خروج من کوتاه‌تر، ارزان‌تر، ساده‌تر و مطمئن‌تر است. از شماها یک خواهش دارم: از من عصبانی نباشید و من را با خاطرات خوب در ذهن نگهدارید. و در آخر هنوز یک خواهش: در اینجا یک ساعت‌ساز به نام یِوگِنتو زندگی می‌کند، آیا نمی‌توانید به او کمک کنید که بر روی پاهایش بایستد؟ او انسان ضعیف اما بسیار خوبی‌ست. بدرود.
فِدیا."
لیزا: او خود را کشته است! آره ...
کارِنین زنگ را بصدا می‌آورد و با عجله به اتاق انتظار می‌رود: آقای ووسنِسِیِنسکی را برگردانید!
لیزا: من می‌دانستم، می‌دانستم! فِدیا، فِدیای عزیزم!
کارِنین: لیزا!
لیزا: این حقیقت ندارد، حقیقت ندارد که من او را دوست نداشتم و دوست ندارم. فقط تنها او را دوست داشتم و هنوز هم او را دوست دارم. و من او را به بدبختی و مرگ کشاندم! راحتم بگذار!
ووسنِسِیِنسکی وارد می‌شود.
کارِنین: فئودور وازیلیِویچ کجاست؟ به شما چه گفته شد؟
ووسنِسِیِنسکی: به من گفتند که او صبح بیرون رفته، این نامه را آنجا گذاشته و دیگر بازنگشته است.
کارِنین: من باید دقیق‌تر بدانم ــ لیزا، من حالا تو را ترک می‌کنم.
لیزا: منو ببخش، اما من هم نمی‌توانم دروغ بگویم. حالا من را تنها بگذار. برو، بپرس چه اتفاقی افتاده است!
پرده می‌افتد
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر