در روز دادگاه
فضای آزاد برای عموم تا آخرین صندلی پُر شده بود.
خبرگزاریهای تمام جهان، پاریس، وین، استکهُلم و غیره بهترین خبرنگارانشان
را فرستاده بودند. تالار آنقدر پُر بود که یک آمریکایی که به دربان صد دلار پیشنهاد
داده بود تا بتواند من را پنج دقیقه ببیندْ بدون برآورده گشتن آرزویش مجبور به رفتن
شد.
همه با هیجان منتظر چیزهایی بودند که قرار بود بیایند.
و آن چیزها آمدند! ابتدا شاهدانِ احضار شده داخل سالن میشوند، در بین آنها
گروه نظامیان بودند ــ دقیقاً با همان لباس نظامیای که من از آنها در کوپنیک استفاده
کرده بودم.
شاهدانِ دیگر هیجانِ خاصی داشتند و در میانشان کسی هم که به من خیانت کرده
بود حضور داشت! من نگاه تیزی به او کردم، اما او قادر نبود چشمهایش را باز کند.
شاهدان پس از سخنان مقدماتیِ رئیس دادگاه و پرسشهای اولیۀ رسمی سالن را ترک
میکنند.
من متهم شده بودم به:
1. پوشیدن غیرمجاز یونیفرم نظامی،
2. استفاده غیرمجاز از یک مقامِ مجریه
(یعنی از مقام یک سروان)،
3. سلب آزادی یا محدودیت آن علیه شهردار،
منشی ارشدِ شهر و صندوقدارِ خزانۀ شهر،
4 و 5. کلاهبرداری و جعل اسناد دولتی.
وقتی پرسیده شد که آیا گناهانم را قبول دارمْ اتهامات 1 تا 3 را پذیرفتم. دو
اتهام آخر را قاطعانه رد کردم و بر بیگناهیم پافشردم، و بر این رد کردن باید امروز
هم به دلایل قانونی و رابطۀ بین علت و معلولْ پافشاری کنم.
سپس از من خواسته شد تا حقایق را تعریف کنم.
ابتدا قاضی با توجه به وضعیت سلامتیام مایل بود که من نشسته اظهاراتم را بیان
کنم، اما از آنجاییکه صدایم بخاطر بلندیِ موانع به اندازه کافی رسا در سالن نفوذ نمیکردْ
بنابراین از من خواهش کرد بلند شوم. من کاملاً نزدیک مانع رفتم، دست خود را محکم به
نرده گرفتم و سخنرانیام را شروع کردم.
دادگاه و حضار در سکوتی خاموش و هیجانیِ بینفس به سخنانم گوش میدادند. آنچه
من نیاز داشتم هیچ چیز بجز حقیقت نبود.
در مقابلِ قاضیْ پروندهها قرار داشتند و او میتوانست اظهاراتم را در هر زمان
بررسی کند؛ مدارک، تلاشها برای مشروعیت بخشیدن به خودم، دستورات اخراجم، گواهی مدیریت
از کارخانههایی که در آنها شاغل بودم. و در بیرون شاهدانی ایستاده بودند که تحت سوگندْ
گفتههایم را تأیید میکردند.
شاهدانِ دادستان هیچ اظهار نظری در مخالفت با آنچه که من گفته بودم نکردند.
اتهام کلاهبرداری نتوانست به هیچ وجه ثابت شود!
تنها کسی که میتوانست وضعم را دشوار سازد صندوقدار بود. او مایل بود این تصور
را ایجاد کند که انگار بعنوان مردی آزاد میتوانسته بر خود و اعمالش فرمان راند. آنطور
که بنظرم میرسید بعضی از شرایطی را که علیه او صحبت میکردند و در این مورد اجازه
نداشتند چیز بیاهمیتی ارزیابی شوند لاپوشانی میکرد. این به اعتبار کم و بیش بزرگش
بستگی داشت که آیا دادگاه جعلِ اسناد را سنگین یا جزیی تشخیص دهد. همچنین او در مورد
وضعیت لحظۀ امضای قبض و تحویل پولْ تا حد امکان مبهم صحبت کرد.
رفتار قاضی با کالِنبِرگ واقعاً عالی و قابل توجه بود؛ در حالی که شاهدان پس
از ادای شهادتْ اجازه ماندن در سالن را داشتندْ اما کالِنبِرگ بدستور قاضی پس از آن
باید فوری سالن را ترک میکرد.
از آنجاییکه شاهدانِ دادستانی دیگر چیزی برای گفتن در مورد خودِ موضوع نداشتندْ
بنابراین دادگاه به شنیدنِ اظهارات شاهدان در بارۀ شخصیتم میپردازد.
همراه با روحانیِ زندان، معلم زندان و بازرس اقتصادیْ افرادی وجود داشتند که
تقریباً نیمی از عمر روزانۀ خود را در مشاهدۀ اعمال و پندارم گذرانده بودند.
در بینشان رئیسم از ویسمار بود، یک مرد که با کار خودش ترقی کرده بود، کسی که
دقیقاً از سختیها و نگرانیها و گرفتاریهای زندگی اطلاع داشت و کسی که اصلاً موضوع
من برایش جالب نبود. اینها شهادتهایی بودند که بار سنگینی داشتند!
شاهدان دیگری که وجود داشتند از اهمیت کمتری برخوردار بودند. من میتوانستم
ببینم که چگونه همه اینها یک حال و هوای جدی در حضار برانگیخت. پس از آنکه تمام ترفند
بوروکراسی بطور شفاف در مقابل تمام چشمها قرار گرفتندْ توانستم معنای واقعی کلمه همدردیای
را که برایم و برای موضوعم در میان حضار جا باز کردْ احساس کنم.
پس از پایان بررسیِ قضاییِ شواهد توسط قاضیْ دادستان برای طرح دعوای خود شروع
به صحبت کرد، حالا همه با هیجانِ بزرگی گوش میدادند که او چطور با موضوع برخورد خواهد
کرد.
دادستان تلاش میکرد در صحبتهایش همدردی حضار را مخدوش سازد. با موفقیت منفی!
او در سخنان افتتاحیهاش میگوید که من عملی انجام دادهام که تحسین تمام جهان
را برانگیخت. اما سزاوار این تحسین نیستم، زیرا که تمام ارگانیسم دولتی را متلاشی کردهام!
من این شکل بیان را کمی عجیب دیدم! من، یک مرد متواضع، مردی که صلحطلبانه مسیرش
را میرود، فردی که در زندگیاش از هر خشونت دوری کردهْ باید با ده سرباز گارد، سه
ژاندارم و تقریباً هفت کارمند پلیسْ کل سیستم دولتی را ویران ساخته باشم!
من به او هیچ پاسخی ندادم و فقط در مورد آن پیش خود فکر کردم.
او برای تکذیب کردن من و توضیحاتم با یک جملۀ عجیبِ جدید به صحبت ادامه میدهد.
او ادعا کرد که اگر فقط پاسپورت برایم مهم میبودْ بنابراین نیازی نداشتم به
کوپنیک بروم، بلکه میتوانستم آن را در اولین و بهترین خانۀ بدنام بدست آورم.
یعنی، مردی که حالا بخاطر جعل اسناد دولتی میخواهد من را مسئول بداندْ به من
راهِ خروجی را نشان میدهد که اگر بر آن قدم میگذاشتمْ خودم را جاعل اسناد میکردم!
این حالا بدون شک یک پیشنهاد بسیار عجیب بود، و چون خانههای بدنام برایم محلهای
ناشناختهای هستندْ بنابراین باید ابتدا از آقای دادستان میپرسیدم که منظورش از این
حرف چیست و چه چیزی میتوانستم در آنجا بدست آورم.
و در پایان او برای من پنج سال زندان درخواست میکند.
ابتدا وکیلم دکتر شویندت بلند میشود و سخنرانیاش را که فقط جنبۀ اخلاقیِ موضوع
اتهام را در نظر داشتْ ایراد میکند.
من توسط محاکمه چنان خسته بودم که ترجیح میدادم آن را با توجه به سلامتیام
چند ساعت قطع شده میدیدم، اما گذاشتم جلسه ادامه پیدا کند، ولی دیگر نمیتوانستم با
دقتِ لازم سخنرانی وکیلم را دنبال کنم و به این دلیل متوجه هم نشدم که سخنانش چه تأثیری
بر حضار گذاشت. بعد از او دومین وکیلم، آقای بان شروع به صحبت کرد.
او جنبه حقوقی اتهام را برای دفاع از من انتخاب کرد. او اظهار کرد از آنجاییکه
مداوایِ من در مِکلِنبورگ طبق قانون انجام نگرفتْ بنابراین یک اقدام خشونتآمیزِ غیرقانونی
بوده است. او آشکار ساخت که چگونه سوءاستفاده کردنهای کارمندان پلیسْ جنایتها و جنایتکاران
را پرورش میدهد؛ او توجه را به آن جلب کرد که قوانینی که شصت سال قبل وجود داشتند
در شرایط زندگی و فرهنگی امروز دیگر قابل اجرا نیستند و دقیقاً برخلاف آنچه قانونگذار
قصد انجامش را داشته عمل میکنند.
هیچیک از وکلایم مجازات خاصی را در نظر نگرفته بودند و حتی درخواست تخفیف مجازات
هم نکردند. من فکر میکنم که آنها با توجه به واقعیتهای موجود چنین درخواستی را دیگر
ضروری ندانستند.
وقتی عاقبت از من هم پرسیده شد که آیا حالا چیزی برای گفتن دارمْ نمیتوانستم
آنچه را که در واقع میخواستم به دادگاه بگویمْ دیگر بیان کنم، زیرا نیروی جسمانیام
تمام شده بود. از این رو من در چند کلمۀ کوتاه گفتم که با اظهارات وکلایم موافقم و
درخواست قضاوت ملایمی در مورد پروندهام دارم.
بعد از پایان حرفم رئیس دادگاه در حال برخاستنْ با مخاطب قرار دادن قضاتِ دستیارش
میگوید: "بنابراین مجازات ملایم!"
سپس آنها سالن جلسه را ترک میکنند و وارد اتاق مشاوره میشوند. من مشاهده کردم
که هیجان در سالن ساعت به ساعت افزایش مییافت.
بعد از رفتن قضات مردم دسته دسته جمع شدند و شروع کردند به گفتگویی سرزنده در
بارۀ آنچه شنیده و دیده بودند.
من خودم با آرامش خاصی به آنچه میتوانست پیش آید نگاه میکردم.
قبل از توافق قضات در مورد مجازاتی که باید اعمال میگشتْ مدت زمان طولانیای
سپری میگردد.
حتی دادستان هم بیتاب شده بود.
رئیس دادگاه بدلیل تأخیر طولانی عذرخواهی کرد و اظهار داشت که من با اقدامم
به دادگاه یک گردوی سخت برای شکستن دادهام.
اینکه آیا قضات با حکمشان واقعاً این گردو را شکستندْ احتمالاً باید در معرض
بررسی مجدد قانونی قرار گیرد.
رئیس دادگاه با لحنی جدی حکم صادره را اعلام میکند:
چهار سال زندان!
من متوجه شدم که چگونه رئیس دادگاه برای توضیح دادنِ دلایل قانونی این حکم تقریباً
بدون استثناء به متن اقامۀ دعوایِ دادستان پایبند بود. او حتی تمام جملات کیفرخواست
را کلمه به کلمه تکرار کرد! از سوی دیگر به نظر میرسید که انگار نمیتواند با دلایلی
که علیه نظر دادستان صحبت میکردند موافق باشد.
رئیس دادگاه با لحن پدرانهای به من گفت که دلیل این داوری فقط بخاطر سابقۀ
سنگینِ کیفریام بوده است.
این قابل انکار نبود که برای اکثریت حضار اهمیت این ساعت کاملاً روشن بود.
حالا چیزی بدنبال آن میآید که احتمالاً در اجرای عدالت بدون مثال است:
بعد از پاسخِ مثبت دادن من به این پرسش که آیا حکم را میپذیرم جلسه به پایان
میرسد.
رئیس دادگاه کلاه قضاوتش را برمیدارد، ردایش را درمیآورد، به سمتم میآید
و برایم آرزوی پیروزی میکند تا بتوانم مجازاتم را در سلامت به پایان برسانم.
من از این اتفاق غیرمنتظره چنان متأثر شدم که در آن لحظه نمیتوانستم به آن
پاسخی دهم. ابتدا از زندان یک نامه به رئیس دادگاه نوشتم تا برای رفتار تقریباً ناشیانۀ
آن زمانم که توسط هیجانِ آن لحظه برانگیخته شده بود عذرخواهی و از عمل دوستانۀ پُر
معنا و ارزشمندش قدردانی کنم.
این برای من اما یک نشانه بود که این داوری علیه من چقدر برای هیئت قضات باید
سخت بوده باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر