آزادی! آزادی!
این در یک بعد از ظهر یکشنبه، پانزده دقیقه مانده به ساعت چهار اتفاق افتاد،
وقتی معاون دبیرخانۀ زندان به همراه رئیس نگهبانی وارد سلولی شدند که من در آن متفکرانه
قدم میزدم. کارمند پروندۀ شخصیام را که بر رویش یک کاغذ کوچک قرار داشت در یک دست
نگهداشته بود.
در چشمهای آن دو شادی میدرخشید.
این یک روند غیرعادی و در یک زمان غیرمعمول بود، و وقتی کارمند دهانش را گشود
و به من گفت: "آقای فویگت، من یک خبر خوش برای شما دارم!" در این لحظه مانند
برق از مغزم گذشت: تو آزاد خواهی گشت!
اما وقتی ادامه داد که بدستور اعلیحضرت امپراتور فوری آزاد میشوم، در ابتدا
به سبب غافلگیری کاملاً لال شدم، تسلط بر حواس و اندام ترکم کرد و سپس تلوتلو خوران
به دیوار برخورد کردم.
به سختی من را تا اندازهای سرحال آوردند که توانستم لااقل بدنبال کارمند تا
آزادی بروم. او در جمع کردن وسائلِ اندکی که نماینگر داراییِ شخصیام بود به من کمک و
به رختکن هدایت کرد تا بتوانم در آنجا لباسم را عوض کنم. من چنان هیجانزده بودم که
بدون کمک موفق به انجام این کار نمیگشتم و در پوشیدن لباسها باید مسئولان به من کمک
میکردند.
صندوقدار در محل خدمت نبود. سایر مقامات ارشد هم حضور نداشتند، بنابراین معاون
دبیرخانۀ زندان از جیب خودش یک مارک به من داد. من با این پول با عجله بسوی آزادی
رفتم. روز بسیار زیبا و روشنی بود، اولین یکشنبۀ بیباران.
یک احساسِ خوشی در جسم و جانم جاری شده بود.
این همه مدت در تنهاییِ بیرونقی بودن که در آن صدای زندگیِ انسان به سختی نفوذ میکند!
فکر نمیکنم که در تمام مدت اقامتم در زندان تِگِل پنجاه انسان بیرونِ از دیوارهای زندان
دیده بودم. حتی اگر نگاهم میتوانست به آنسوی دیوارها برسدْ حتماً منطقهای میدیدم چنان پرت افتاده که بندرت یک انسان به آنجا پا میگذاشت.
من فقط میتوانستم شن، صنوبر و شاخ و برگِ بر زمین ریختۀ درختان را ببینم.
با یک آرامش خاص از خیابانهای حومه شهر میگذشتم و دیدن رهگذرانِ شاد خوشحالم
میساخت.
من میدانستم با چه مشارکتی حال و احوالم در زندان تِگِل و آزادیام در جهان
دنبال میگشت.
من شنیده بودم که بسیاری از دوستانم قرار گذاشته بودند که در روز آزادیام در
مقابل دروازۀ زندان منتظرم بمانند و من را با خود ببرند.
اما قبلاً وقتی یک بار این شایعه منتشر گشت که قرار است آزاد شومْ صدها نفر برای
دیدنم تجمع کردند.
و امروز؟
هیچیک از این افراد به این فکر نکردند که در میانشان قدم میزنم، و بنابراین
توانستم بدون مزاحمت از زندگیِ شادی که در یکشنبۀ زیبای حومۀ برلین جاری بود لذت ببرم.
من این اولین ساعت آزادیای که مستقیماً به لطف بخشش جاری گشت و غیرمنتظره و
اما بسیار دلخواه آمد را نمیتوانم با کلمات توصیف کنم! آدم باید چنین چیزی را تجربه
کرده باشد! ...
من میخواستم اول بدیدار خواهرم بروم، اما او متأسفانه در خانه
نبود. به این دلیل به دیدن نزدیکترین آشنایان رفتم، از جمله به نزد خانم ریمِر که
مطبوعات بعداً بسیار و به روش کاملاً نادرستی خود را به او مشغول ساختند.
اما چون میخواستم خبر مهربانی جناب اعلیحضرت نسبت به خودم را به افرادی که توسط
جمعآوری پول و غیره به خودشان زحمت داده بودند برسانمْ بنابراین در همان شب به هیئت
تحریرۀ مجله "دی ولت آم مونتاگ" رفتم.
در آنجا هم سوپرایز بزرگ و اولین تبریکها! سپس یک بار دیگر به سمت خانۀ خواهرم برگشتم، اما چون این بار هم موفق به دیدارش نشدمْ بنابراین نزدیک خانهاش منتظر ماندم تا
اینکه بالاخره از گردشاش بازگشت. صبح روز بعد باید ابتدا به بسیاری از مسائل
تجاری رسیدگی میکردم، و برای اینکه کارها را سریعتر انجام دهم از یک درشکه استفاده
کردم.
اما فاما، این الهۀ شهرت و شایعه در شیپورش دمیده بود و تمام جهان از آزادی من خبر
داشت. و بزودی پیشگامان تمدنِ مدرن هم عکاسهایِ آماتور و حرفهای را استخدام کردند؛
و وقتی من پایم را بر روی رکاب درشکه گذاشتم تعدادی لنز به من نشانه رفتند تا این
لحظۀ به یاد ماندنی را جاودانه سازند.
پستچی صبح زود تعداد زیادی نامه برایم آورده بود و من میخواستم از اوقات آسایشِ
راندن برای خواندن نامهها استفاده کنم.
اما وقتی یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم دیدم که چطور جمع خبرنگاران پشت سرم میراندند، آنها درشکهام را چنان احاطه کرده بودند که درشکهچی نمیتوانست
حرکت کند، آنها از این فرصت برای عکس گرفتن از من در موقعیتهای مختلف استفاده میکردند.
تقریباً سه ساعت طول کشید تا موفق شوم از چشمان شیشهای آنها فرار کنم.
من باید برای یک خداحافظیِ درست یک بار دیگر به زندان تِگِل برمیگشتم.
هنگام خروج در مقابل دروازۀ زندان جمعیت زیادی ایستاده بودند، در اینجا
هم دوباره عکاسها وجود داشتند؛ همچنین تعدادی دیگر از آقایانی که میخواستند از این
موقعیت بهرهبرداری کنند.
هنوز امروز هم وقتی به درخواستها و انتظاراتِ بیجایی که در آن زمان از من شد میاندیشم گوشهایم زنگ میزند.
امکان نداشت که بتوانم در این لحظه برخی از توافقات تجاری را درک کنم، زیرا
احساس میکردم که باید برای اکثریتْ وسیلهای برای به هدف رسیدن باشم.
حالا میخواهم اولین قسمت از خاطراتم را ببندم، اما نه بدون تشکر از مهربانی
اعلیحضرت امپراتور و عشق و خیرخواهی حامیان و دوستانی که بویژه در سالهای اخیر مشارکتِ
مهربانهشان را از من دریغ نکردند. من به همه اطمینان میدهم که حالا بعنوان مردی کهنسال به پایان اعمالم رسیدهام و در آینده از ستیز با قوانین کیفری اجتناب خواهم کرد
تا باقیماندۀ زندگیام را در آزادی طلایی به پایان رسانم.
با این حال این حق را برای خود محفوظ میدانم که به همۀ حامیان و دوستان از
حال و احوالم در یک جزوهای که بعداً منتشر خواهد شد گزارش دهم یا حداقل عجیبترینها
را به آگاهیشان برسانم.
ویلهلم فویگت
سروان فون کوپنیک
ــ پایان ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر