دهمین صحنه
تراسِ پوشیده از پیچکِ یک خانۀ روستایی. آنا دیمیتریِونا کارِنین، لیزا که آبستن
است، پرستار بچه با میشا.
لیزا: حالا او از ایستگاه در راهِ خانه است.
میشا: کی؟
لیزا: پاپا.
میشا: پاپا از ایستگاه میاد!
لیزا به زبان فرانسوی: شگفتانگیز است که چقدر او را دوست دارد، درست
مانند پدرش.
آنا دیمیتریِونا به زبان فرانسوی: این خوب است. آیا او پدر واقعی خود
را بیاد میآورد؟
لیزا آه میکشد: من در این مورد با او صحبت نمیکنم. من بخودم میگویم
چرا باید او را گیج کنم؟ و سپس دوباره فکر میکنم باید این را به او بگویم. مامان،
شما در این باره چه فکر میکنید؟
آنا دیمیتریِونا: لیزا، من فکر میکنم که این یک موضوعِ احساسیست. به این صدا
گوش کن، قلب تو در زمان مناسب برایت زمزمه خواهد کرد که باید به او چه بگویی. اما با
چه تأثیرِ آشتیپذیری مرگ عمل میکند! من اعتراف میکنم برایم زمانی وجود داشت که فِدیا را که از زمان کودکیاش میشناسم کاملاً ناخوشایند مییافتم. اما حالا او را
فقط بعنوان پسرِ عزیزی در برابرم میبینم، بعنوان دوستِ ویکتور و بعنوان انسانی پُرشور که به شیوۀ خودش با دین و رسوم مخالفت
میکرد و خود را فدای کسانی کرد که دوستشان داشت. به زبان فرانسه: چگونه گفتن
مهم نیستْ بلکه عمل کردن زیباست ... من امیدوارم که ویکتور کاموا را فراموش نکرده باشد،
توپِ کاموای من فوری تمام خواهد شد. میبافد.
لیزا: او دارد میآید! آدم صدای چرخیدن چرخهای واگون را میشنود. او بلند میشود و به سمت لبۀ تراس میرود. یک خانم همراه اوست
ــ آه، ماما! چه مدت میگذرد که من او را ندیدهام! او به سمت در میرود.
کارِنین و آنا پاوونا وارد میشوند. آنا پاووناْ لیزا و آنا دیمیتریِونا را میبوسد.
ویکتور به من برخورد کرد و بلافاصله من را با خود برد.
آنا دیمیتریِونا: این کارش بسیار عاقلانه بود.
آنا پاوونا: من او را در خیابان دیدم ــ اوه؛ فکر کردم که میداند چه وقت دوباره
چنین اتفاقی بیفتد، و بدون فکر کردنِ طولانی با او آمدم. اگر شماها من را بیرون نکنید تا نوبت قطار شبانه اینجا میمانم.
کارِنینْ همسرش، مادرش و میشا را میبوسد: فکرش را بکنید چه خوششانسیای:
من دو روز تعطیلی دارم! فردا باید بدون من کارها انجام شوند.
لیزا: این فوقالعاده است! دو روز! مدت درازیست که این اتفاق نیفتاده بود. ما
به یک سفر میرویم، درست میگم؟
آنا پاوونا: چقدر او شبیه پدرش است! چه زیبا و چه پُرانرژی! اگر او فقط شخصیت
پدرش را به ارث نبَرد!
آنا دیمیتریِونا: بله، این ضعف!
لیزا: شباهت کاملاً چشمگیر است، در همه چیز. ویکتور هم اینطور فکر میکند. اما
اگر او از همان ابتدا درست پرورش یابد ...
آنا پاوونا: من هنوز نمیتوانم تمام این چیزها را درک کنم. هربار وقتی به یادش
میافتم اشگ در چشمانم جمع میشود.
لیزا: وضع ما هم بهتر نیست ــ چقدر او در خاطرات ما رشد کرده است!
آنا پاوونا: بله، واقعاً.
لیزا: همه چیز برای مدتی بسیار مأیوس کننده بنظرمان میرسید، تقریباً غیرقابل
حل ــ و سپس کاملاً ناگهانی و غیرمنتظره تصمیم گرفته شد.
آنا دیمیتریِونا: ویکتور، آیا کاموا را آوردی؟
کارِنین: البته، البته. کیفش را برمیدارد و در آن جستجو میکند. اینجا
کاموا است، اینجا شیشۀ آب از کُلن و اینجا هم مکاتبات. به لیزا. یک نامه رسمی به
آدرس تو در بین نامههاست. به لیزا یک نامه میدهد. خوب، آنا پاوونا اگر بخواهید
خود را کمی تر و تازه سازید شما را همراهی میکنم. من هم باید خود را کمی تمیز کنم و سپس فوراً نهار خواهیم خورد. اتاق طبقه پایین برای مادرت آماده است، اینطور
نیست لیزا؟ رنگ لیزا پریده است، نامه را در دستهای لرزانش نگهداشته و میخواند.
لیزا، چی شده؟ در نامه چه نوشته شده است؟
لیزا: او زنده است! خدای من، چه وقت او من را آزاد خواهد کرد؟ ویکتور، این چه
است؟ با صدای بلند اشگ میریزد.
کارِنین نامه را میگیرد و میخواند: این وحشتناک است!
آنا دیمیتریِونا: چی شده؟ خوب حرف بزنید!
کارِنین: این وحشتناک است. او زنده است و لیزا یک زنِ دو شوهره است و من یک
جنایتکار. قاضیِ تحقیق در این نامه لیزا را برای بازجویی دعوت کرده است ...
آنا دیمیتریِونا: یک انسان وحشتناک! چرا او این کار را کرد؟
کارِنین: فقط دروغ، دروغ!
لیزا: اوه، من چقدر از او متنفرم! من نمیدانم چه بگویم ...
در حال گریستن خارج میشود. کارِنین بدنبالش میرود.
آنا پاوونا: او زنده است؟ این چطور ممکن است؟
آنا دیمیتریِونا: من میدانستم که وقتی ویکتور در این کثافت قدم بگذارد
سپس در آن غرق خواهد گشت. حالا زمانش فرارسیده است. همه چیز فریب، همه چیز دروغ!
پرده میافتد
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر