اشخاص:
فئودور وازیلیِویچ پروتاسوف (فِدیا)
یلیزاوتا آندرهیِونا (لیزا) (همسر او)
میشا (پسر کوچک آن دو)
آنا پاوونا (مادر لیزا)
ساشا (خواهر لیزا)
ویکتور میخائیلوویچ کارِنین (همسر دوم لیزا)
آنا دیمیتریِونا (مادر او)
فِرست سِرگِی دمیتریِویچ آبرِسکوف
ماشا (یک زن جوان کولی)
ایوان ماکاروویچ (پدر او)
ناستاسیا ایوانوونا (مادر او)
یک نوازنده
یک افسر
یک مرد کولی
یک زن کولی
یک پزشک
میخائیل آلکساندرویچ اَفرموف
استاخوف، بوتکیویچ، کوروتکوف (دوستان فِدیا)
ایوان پتروویچ آلکساندروف (یک بادهگسار)
ووسنِسِیِنسکی (سکرتر کارنین)
پِتوشکوف (یک نقاش رو به نابودی)
آرتِمیِف
گارسون در رستوران
گارسون در میخانه
صاحب میخانه
یک پلیس
قاضی تحقیق
مِلنیکوف (یک آشنا)
پروتکلنویس
پیشخدمت دادگاه
یک وکیل جوان
پتروشین (وکیل فِدیا)
یک خانم
یک افسر
پرستار بچه در نزد پروتاسوف
دختر خدمتکار در نزد پروتاسوف
مرد خدمتکار در نزد پروتاسوف
مرد خدمتکار در نزد آفرِموف
مرد خدمتکار در نزد کارِنین
مهمانها در میخانه، مرد و زنهای کولی (کُر)
وکلا، تماشگران
قاضی
شاهدین
یک پزشک
اولین صحنه
خانۀ پروتاسوف. صحنۀ نمایش یک اتاق غذاخوری کوچک را نشان میدهد آنا پاوونا،
یک خانم چاق با موی خاکستری، کُرسِت بر تن تنها پشت میز چای نشسته است. پرستار بچه
با قوری چای میآید.
پرستار بچه: اجازه دارم کمی آب جوش بردارم؟
آنا پاوونا: خواهش میکنم. میشا کوچولو چکار میکند؟
پرستار بچه: او ناآرام است. هیچ چیز بدتر از آن نیست، وقتی خانمها خودشان میخواهند
به بچه غذا بدهند. آنها غم و اندوه خود را دارند، و بچه به این خاطر رنج میبرد. چه
شیری باید چنین مادری که در شب نمیخوابد و همیشه گریه میکند داشته باشد!
آنا پاوونا: به نظر میرسد که حالا لیزا آرام گرفته باشد.
پرستار بچه: چه آرام گرفتنِ زیبایی. دیگر نمیشود تماشایش کرد. او مرتب مینویسد
و در این حال گریه میکند.
ساشا داخل میشود، به پرستار بچه: لیزا دنبال شما میگردد.
پرستار بچه: دارم میام. میرود.
آنا پاوونا: پرستار بچه میگوید که لیزا هنوز گریه میکند و نمیتواند خود را
آرام سازد!
ساشا: نه، ماما، شما واقعاً خوب هستید! او شوهرش را ترک میکند، پدر فرزندش
را ــ و شما از او میخواهید که آرام باشد!
آنا پاوونا: آرام نه ــ اما آنچه اتفاق افتاده استْ اتفاق افتاده. اگر من بعنوان
مادر نه فقط این کار را اجازه دادم، بلکه حتی خوشحالم که دخترم از شوهرش جدا میشود،
بنابراین باید او آرام باشد. لیزا باید بجای غصه خوردن خوشحال باشد که از شر یک چنین
انسان بدی خلاص میشود.
ساشا: ماما، شما چطور میتونید اینطور صحبت کنید! شما خوب میدونید که این حقیقت
ندارد. او به هیچ وجه آدم بدی نیست، بلکه برعکس با وجود نقاط ضعفش یک انسان بسیار بسیار
عالیست.
آنا پاوونا: بله، واقعاً، بسیار عالی! به محض اینکه پولی بدستش میرسد، بیتفاوت
از اینکه پول مال اوست یا فرد دیگری ...
ساشا: ماما، او هرگز به پول کسی دست نزده!
آنا پاوونا: این پول همسرش بود.
ساشا: اما او تمام دارائیش را به همسرش واگذار کرده.
آنا پاوونا: آیا شاید باید پول را نگهمیداشت تا مجبور شود بخودش بگوید که کجا
آن را بیپروا خرج کند؟
ساشا: من نمیدونم که آیا او بیپروا خرج میکند یا نه ــ من فقط میدونم که
یک زن نباید شوهرش را ترک کند، مخصوصاً مردی مانند فِدیا را.
آنا پاوونا: بنابراین به نظر تو باید آدم صبر کند تا او همه چیز را بر باد دهد
و معشوقۀ کولیاش را به خانه بیاورد؟
ساشا: او معشوقه ندارد.
آنا پاوونا: بدبختی اینجاست که او همه شما را رسماً جادو کرده است. فقط در پیش
من هنرهایش نامؤثرند: من از کار او سردرمیآورم، و او این را میداند. اگر بجای لیزا
بودم نه حالا، بلکه یک سال قبل او را رها میکردم.
ساشا: چقدر راحت شما این را میگویید!
آنا پاوونا: به هیچ وجه راحت نمیگم. بعنوان یک مادر به هیچ وجه برایم راحت
نیست که دخترم را بعنوان یک زن مطلقه ببینم. مطمئن باش که این اصلاً برایم راحت نیست!
اما این خیلی بهتر از این است که زندگیِ جوانش را کاملاً پژمرده سازد. نه، من خدا را
شکر میکنم که او حالا تصمیمش را گرفته و همه چیز تمام شده است.
ساشا: شاید هم هنوز همه چیز تمام نشده باشد.
آنا پاوونا: چی؟ تنها کاری که باید شوهرش انجام دهد این است ک با طلاق موافقت
کند.
ساشا: چه چیز خوبی در این کار وجود دارد؟
آنا پاوونا: این خوبی که لیزا هنوز جوان است و هنوز میتواند خوشبخت شود.
ساشا: آه ماما، آنچه شما میگویید وحشتناک است؛ ممکن نیست لیزا بتواند یک مرد
دیگر را دوست بدارد!
آنا پاوونا: چرا نمیتواند؟ وقتی او ابتدا آزاد باشد ... افرادی پیدا خواهند
شد که هزار بار بهتر از فِدیایِ شما هستند و خود را خوشبخت خواهند دانست اگر لیزا را
بعنوان زن خود بدانند.
ساشا: ماما، این درست نیست! من میدونم که شما به ویکتور کارِنین فکر میکنید.
آنا پاوونا: چرا نباید به او فکر کنم؟ او ده سال است که عاشق لیزا است، و لیزا
هم او را دوست دارد.
ساشا: بله لیزا او را دوست داردْ اما نه مانند شوهرش. دوستی لیزا و ویکتور کارِنین
یک دوستیِ دوران جوانیست.
آنا پاوونا: آدم این دوستی دوران جوانی را میشناسد. اگر فقط موانع وجود نمیداشتند!
دختر خدمتکار داخل میشود. چه میخواهید؟
دختر خدمتکار: خانم محترم خدمتکار را با یک ناماه به پیش ویکتور میخائیلوویچ
فرستاد.
آنا پاوونا: کدام خانم محترم؟
دختر خدمتکار: یلیزاوتا آندرهیِونا، خانم محترم ما.
آنا پاوونا: خب، و بعد؟
دختر خدمتکار: ویکتور میخائیلوویچ گفتند که خودشان فوری به اینجا میآیند.
آنا پاوونا متعجب: ما همین حالا در بارۀ او صحبت میکردیم. من فقط نمیفهمم
که چرا ... به ساشا: آیا تو دلیلشو نمیدونی؟
ساشا: شاید بدانم، شاید هم ندانم.
آنا پاوونا: همیشه اسرار!
ساشا: لیزا بزودی میاد، او آن را به شما خواهد گفت.
آنا پاوونا در حال تکان دادن سر دختر خدمتکار را مخاطب قرار میدهد:
دونیاشکا، سماور باید گرم شود، سماور را ببر بیرون.
دختر خدمتکار سماور را برمیدارد و خارج میشود.
آنا پاوونا به ساشا که بلند شده است و میخواهد برود: همانطور پبش آمد
که من گفتم. لیزا کسی را بدنبال او فرستاد. اما با چه نیتی؟
ساشا: حالا، در این لحظه کارِنین شما شاید دیگر بیشتر از دختر خدمتکار ارزش
نداشته باشد.
آنا پاوونا: نه، نه، تو خواهی دید. من دخترم را میشناسم. او این مرد را صدا
میکند. این دختر نیاز به دلداری دارد.
ساشا: آه، ماما، شما چقدر لیزا را کم میشناسید که میتونید اینطور فرض کنید!
آنا پاوونا: خب، تو خواهی دید! و من به این خاطر بسیار بسیار خوشحالم.
ساشا: ما خواهیم دید. در حال رفتن یک ملودی را برای خود زمزمه میکند.
آنا پاوونا تنها، سر را تکان میدهد و با خودش زمزمه میکند: اینطور
درست است، فقط به لیزا اجاز دهید، اینطور درست است، فقط به لیزا اجازه دهید. بله
...
دختر خدمتکار داخل میشود: ویکتور میخائیلوویچ اینجا هستند.
آنا پاوونا: خب، ازشون خواهش کن داخل شوند، و به خانم هم این خبر را بده.
دختر خدمتکار از دری که بداخل منتهی میگردد خارج میشود.
ویکتور کارِنین داخل میشود، به آنا پاوونا سلام میدهد: یلیزاوتا آندرهیِونا
برایم نوشت که من اینجا بیایم. در هر حال من قصد داشتم امشب خدمت برسم، و من خیلی خوشحال
بودم ... آیا حال یلیزاوتا آندرهیِونا خوب است؟
آنا پاوونا: متشکرم؛ کودک کمی ناآرام است. لیزا فوری خواهد آمد. غمگین:
بله، بله، این یک دوران سخت است. شما همه چیز را میدانید.
کارِنین: بله، من دو روز پیش اینجا بودم، وقتی نامۀ فِدیا رسید. آیا حالا بطور
غیرقابل برگشت تصمیم گرفته شده است؟
آنا پاوونا: اما خواهش میکنم ــ البته! در غیراینصورت همه اینها را دوباره
یک بار دیگر از سر گذراندن وحشتناک خواهد بود.
کارِنین: ده بار کوک زدن بهتر از فوری به پارچه بُرش زدن است. بُرش به گوشت
زنده اما آنقدرها هم آسان نیست.
آنا پاوونا: البته که آسان نیست. اما ازدواج آنها از مدتها پیش پاره شده بود.
پاره کردنش آنقدر هم که تصور میگشت سخت نبود، فِدیا خودش پی برده است که بعد از تمام
چیزهایی که اتفاق افتاد دیگر نمیتواند برگردد.
کارِنین: چرا نمیتواند؟
آنا پاوونا: اما چطور میتوانید فقط بپذیرید که بعد از تمام حقهبازیهای بدش
ــ بعد از آنکه قسم خورد که دیگر این کارها اتفاق نخواهند افتاد و اگر اما دوباره اتفاق
افتند سپس داوطلبانه از تمام حقوق یک شوهر صرفنظر میکند و دوباه به لیزا آزادی کامل
خواهد داد!
کارِنین: بله ــ اما برای یک زن که توسط ازدواج محدود است معنی آزادی چیست؟
آنا پاوونا: این ازدواج منحل خواهد گشت. فِدیا قول داده است به طلاق رضایت دهد،
و ما بر آن پافشاری میکنیم.
کارِنین: اما یلیزاوتا آندرهیِونا او را خیلی دوست داشت!
آنا پاوونا: آه، عشق لیزا در معرض چنین آزمایشهای سختی قرا گرفته بود، طوریکه
از او به زحمت چیزی باقیمانده است. فِدیا یک میگسار است، او به لیزا دروغ گفت و خیانت
کرد. آیا لیزا میتواند چنین مردی را هنوز هم دوست داشته باشد؟
کارِنین: عشق همه چیز را میبخشد.
آنا پاوونا: شما میگویید عشق ــ اما چطور باید یک چنین آدم ضعیفی را دوست داشت
که به هیچ وجه نمیشود به او اعتماد کرد! کاری که حالا دوباره انجام داده است! او
به در نگاه میکند و با عجله ادامه میدهد: تمام مدیریت اقتصادی به هم ریخته است،
همه چیز به رهن گذاشته شده و یک گروشن در خانه نیست. عمو سرانجام دو هزار روبل فرستاد
تا حداقل بهرۀ وامها پرداخت شوند. فِدیا با پول ناپدید میشود و دیگر خود را نشان
نمیدهد. زن با فرزند بیمار آنجا نشسته و انتظار میکشد و انتظار میکشد، و عاقبت یک
نامه از او میرسد، زن باید برایش لباسزیر و پوشاک بفرستد.
کارِنین: بله، بله، من میدانم.
ساشا و لیزا داخل میشوند.
آنا پاوونا: خب، میبینی ــ با صدا کردن تو ویکتور میخائیلوویچ ظاهر شده.
کارِنین: بله ... البته کمی تأخیر داشتم ... به دو خواهر سلام میدهد.
لیزا: من از شما متشکرم. من یک خواهش بزرگ از شما دارم. من هیچ کس دیگری را
ندارم که این موضوع را با او در میان بگذارم.
کارِنین: من با کمال میل در خدمتم.
لیزا: شما همه چیز را میدانید.
کارِنین: بله، من همه چیز را میدانم.
آنا پاوونا: من شماها را تنها میگذارم. به ساشا: بیا، ما میخواهیم
آنها را تنها بگذاریم. با ساشا خارج میشود.
لیزا: او برایم یک نامه نوشت و در آن میگوید که رابطهمان را تمام شده میبیند.
من خیلی ... او با زور جلوی اشگهایش را میگیرد ... چنان آزرده خاطر بودم،
که من ... حالا، در یک کلام، من تصمیم گرفتم از او جدا شوم. و من به او پاسخ دادم که
من پیشنهادش را میپذیرم.
کارِنین: و حالا از تصمیمتان دوباره پشیمانید؟
لیزا: بله، من احساس میکنم آنچه که کردم اشتباه بود، و اینکه نمیتوانم خودم
را از او جدا سازم. هر چیزی جز این! حالا، و ... ویکتور، من میخواستم از شما خواهش
کنم این نامه را به او بدهید ... نامه را به او بدهید و بگویید ... و او را برگردانید
...
کارِنین شگفتزده: بله، اما چطور؟
لیزا: به او بگویید که من از او خواهش میکنم که همه چیز را فراموش کند و به
خانه بازگردد. من میتوانستم نامه را راحت برایش پست کنم اما او را میشناسم: اولین
حرکتش مانند همیشه خوب است، سپس اما یک تأثیر خارجی دخالت میکند، او نظرش تغییر میکند
و متفاوت از آنچه میخواست عمل میکند.
کارِنین: من هر کاری از دستم برآید انجام میدهم.
لیزا: شاید شما تعجب کنید که چرا من حالا برای چنین کاری از شما خواهش میکنم
...
کارِنین: نه ... یعنی، من میخواهم صادق باشم؛ بله، من تعجب میکنم ...
لیزا: اما شما از من عصبانی نیستید؟
کارِنین: آیا مگر میتوانم از شما عصبانی باشم؟
لیزا: من به این دلیل از شما خواهش کردم، زیرا میدانم که شما او را دوست دارید.
کارِنین: او و شما را. شما خوب میدانید که من بخاطر شما او را دوست دارم، و
بخاطر اینکه به من اطمینان دارید از شما متشکرم. من هر کاری از دستم برآید انجام خواهم
داد.
لیزا: من این را میدانم. من همه چیز را به شما خواهم گفت: من امروز در پیش
آفرِموف بودم تا بفهمم که او کجاست. به من گفته میشود که او پیش کولیها رانده است.
و این همان چیزیست که من از آن میترسم، این جاذبه ماجراجویانه و بی بند و بار. من
میدانم که اگر در زمان مناسب جلوی او گرفته نشود کاملاً به بیراهه میرود. جلوی این
کار باید گرفته شود. پس میخواهید به پیش او برانید؟
کارِنین: البته، فوری.
لیزا: به آنجا برانید، او را پیدا کنید، و به او بگویید که همه چیز فراموش شده
است و من منتظر او هستم.
کارِنین بلند میشود: اما کجا باید بدنبالش بگردم؟
لیزا: او در پیش کولیهاست. من خودم آنجا بودم. من روی پله ایستاده بودم و میخواستم
نامه را به داخل خانه بندازم، اما نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم از شما خواهش کنم ...
آدرس اینجاست. بنابراین به او بگویید که باید برگردد، که همه چیز خوب، همه چیز فراموش
شده است. این کار را بخاطر دوست داشتن او و بخاطر دوستیِ با من انجام دهید.
کارِنین: من هر کاری از دستم برآید انجام میدهم. تعظیم میکند و میرود.
لیزا تنها: من نمیتوانم، من نمیتوانم. هر چیزی جز این ... من نمیتوانم.
ساشا داخل میشود: خب، او را به آنجا فرستادی؟ لیزا به نشانۀ آری
سرش را تکان میدهد. و او واقعاً بدنبالش میگردد؟
لیزا: البته.
ساشا: چرا تصادفاً او را؟ من این را نمیفهمم.
لیزا: پس چه کسی را؟
ساشا: اما خودت میدونی که او عاشق توست.
لیزا: این یک بار بود و خیلی وقت است که تمام شده. به نظر تو از چه کسی باید
بجز او خواهش میکردم؟ آیا فکر میکنی که فِدیا برمیگردد؟
ساشا: من در این مورد مطمئنم، چونکه او ...
آنا پاوونا داخل میشود، ساشا ساکت میشود: ویکتور میخائیلوویچ کجاست؟
لیزا: او رفت.
آنا پاوونا: بکجا؟
لیزا: من خواهش کردم کاری برایم انجام دهد.
آنا پاوونا: کاری انجام دهد؟ چرا اینقدر مرموز؟
لیزا: اصلاً مرموز نیست. من از او خواهش کردم شخصاً یک نامه به فِدیا بدهد.
آنا پاوونا: به چه کسی؟ به فِدیا؟ به شوهرت؟
لیزا: بله.
آنا پاوونا: من فکر کردم که شماها تمام تمام روابط را با یکدیگر قطع کردید؟
لیزا: من نمیتونم خودمو از او جدا کنم.
آنا پاوونا: چی؟ پس باید همه چیز دوباره از نو شروع بشه؟
لیزا: من میخواستم تمام کنم، من این تلاش را کردم، اما نمیتونم. هر چیزی شما
بخواهید، فقط جدایی از او نه.
آنا پاوونا: بنابراین میخواهی که او دوباره برگردد؟
لیزا: بله.
آنا پاوونا: تو میخواهی این انسان منزجر کننده را دوباره به خانهات برگردانی؟
لیزا: ماما، من از شما خواهش میکنم، از شوهرم با این لحن صحبت نکنید.
آنا پاوونا: او شوهر تو بود.
لیزا: نه، او هنوز هم است.
آنا پاوونا: این اسراف کننده، این میگسار، این هرزه ــ آیا واقعاً نمیتونی
از او جدا بشی؟!
لیزا: ماما، چرا من را اینطور عذاب میدهید؟ من به هر حال به اندازه کافی برایم
سخت است، و به نظر میرسد که شما قصد دارید آن را برایم سختتر کنید.
آنا پاوونا: من عذابت میدم؟ بسیار خوب، پس میتونم برم. من دیگه نمیتونم این
را بیشتر ببینم. لیزا سکوت میکند. من میبینم که شماها منو در اینجا نمیخواهید،
که من سر راه شماها هستم. آیا این یک زندگیست! من نمیتونم شماها را درکم کنم؛ هر
لحظه یک چیز جدید! اول میخواهی طلاق بگیری، سپس ناگهان تصمیم میگیری این انسان را
به اینجا بخوانی، که عاشق توست ...
لیزا: اینطور نیست.
آنا پاوونا: پس چطور است؟ کارِنین اما از تو خواستگاری کرد ــ و تو او را بعنوان
پیامرسان پیش شوهرت فرستادی! آیا میخواهی حس حسادت او را تحریک کنی؟
لیزا: ماما، این چیزی که شما میگویید وحشتناک است. منو راحت بذارید!
آنا پاوونا: خیلی خوبه ــ مادرت را از خانه بیرون میکنی، و آقای شوهر بیمصرفت
را باشکوه به خانه برمیگردونی. باشه من میرم، من میرم. بدرود، خدا حفظتان کند.
هرچه میخواهید انجام دهید. میرود، در را پشت سر خود محکم میبندد.
لیزا بر روی یک صندلی فرو میرود: فقط این کم بود!
ساشا: انقدر سخت نگیر ــ همه چیز دوباره خوب خواهد شد. ما ماما را بعداً آرام
خواهیم کرد.
آنا پاوونا از کنار آنها عبور میکند: دونیاشکا، چمدان سفری من!
ساشا: ماما، گوش کنید ... در حال چشمک زدن به خواهر بدنبال مادرش میرود،
آنا پاوونا.
پرده میافتد
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر