جسد زنده. (5)



ششمین صحنه
یک اتاقِ فقیرانه مبله شده، یک تختخواب، یک میز تحریر، یک مبل راحتی، فِدیا تنها پشت میز تحریر. به در زده می‌شود. یک صدای زنانه در پشت در: "فئودور وازیلیِویچ، چرا خودتو زندانی کردی؟ فِدیا، خب در را باز کن ..."
 
فِدیا در را باز می‌کند: چه خوب که آمدی! من بطرز وحشتناکی حوصله‌ام سر رفته بود.
ماشا: چرا پیش ما نبودی؟ تو دوباره مشروب می‌نوشی؟ اَه، تو! و تو قول داده بودی که دیگه ننوشی!
فِدیا: تو می‌دونی که من پول ندارم.
ماشا: چرا من عاشق تو شدم؟
فِدیا: ماشا!
ماشا: اًه چیه، ماشا، ماشا! اگه تو منو واقعاً دوست می‌داشتی خیلی وقتِ پیش طلاق می‌گرفتی، آنها هم تو را در فشار گذاشته‌اند. تو می‌گی که همسرت را دوست نداری و با این حال هنوز هم محکم به او چسبیدی. تو حالا نمی‌خواهی ...
فِدیا: اما تو می‌دونی که چرا من این را نمی‌خواهم.
ماشا: این حرف‌ها همش مزخرفه. مردم حق دارند وقتی تو را یک پُرگو می‌نامند.
فِدیا: باید در پاسخ به تو چی بگم؟ آیا باید بگم که کلمات تو من را آزار می‌دهند؟ نه، این کلمات من را آزار نمی‌دن.
ماشا: هیچ چیز آزارت نمی‌ده ...
فِدیا: تو خودت خوب می‌دونی که فقط عشق تو در این جهان هنوز خوشحالم می‌کنه.
ماشا: عشق من کمبودی نداره ــ اما تو منو دوست نداری!
فِدیا: من نیازی ندارم برعکسشو به تو ثابت کنم. فایده‌ای نداره ــ تو خودت می‌دونی که دوستت دارم.
ماشا: فِدیا، چرا اینطور عذابم می‌دی؟
فِدیا: چی ــ من باید عذابت بدم؟
ماشا می‌گرید: تو خوب نیستی.
فِدیا به سمتش می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد: ماشا! چرا گریه می‌کنی؟ بس کن! آدم باید زندگی کنه و نه ناله! کودک عزیز و زیبای من تو کمترین دلیل برای این کار داری.
ماشا: آیا منو دوست داری؟
فِدیا: پس چه کسی بجز تو را باید دوست داشته باشم؟
ماشا: هیچکس را بجز من ... خوب، چیزی را که نوشتی بخون.
فِدیا: خسته‌ات می‌کنه.
ماشا: وقتی تو نوشته باشی حتماً خوب خواهد بود.
فِدیا: پس گوش کن. او می‌خواند. "من در اواخر پائیز با یک دوست قرار ملاقات گذاشته بودم و ما می‌خواستیم همدیگر را در فلات مورِگا ملاقات کنیم. این فلات با جنگل انبوهی پوشیده شده بود و نوید غنیمتی غنی را می‌داد. مه ..."
پدر و مادر ماشا، پیرمرد کولی ایوان ماکاروویچ و همسرش ناستاسیا ایوانوونا در آستانۀ در ظاهر می‌شوند.
ناستاسیا ایوانوونا به سمت دخترش می‌رود: پس تو به اینجا می‌دوی، تو ولگرد! مفتخرم آقای محترم! به دختر: مگر دیوانه شده‌ای ــ هان؟
ایوان ماکاروویچ به فِدیا: آقا، این کاری که تو می‌کنی قشنگ نیست! تو دختر را بدبخت می‌کنی. نه، این کارِ تو اصلاً قشنگ نیست!
ناستاسیا ایوانوونا: سرتو بپوشون، و حرکت بسوی خانه! او از پیش ما فرار کرد. باید به گروه کُر چی بگم؟ با چنین آدم بی‌چیزی ملاقات می‌کنه! از این چه چیزی بدست میاری؟
ماشا: من با هیچکس ملاقات نکردم. من این آقا را دوست دارم، نه چیزی بیشتر. من هم می‌خوام در گروه کُر بمونم و آواز بخونم، اما اینکه ...
ایوان ماکاروویچ: اگه یک کلمه صحبت کنی گیسِتو می‌برم. تو فاحشه! از چه کسی این کار را یاد گرفتی؟ مطمئناً از پدر و مادر و بستگانت یاد نگرفنی. و آقا تو با او بد رفتار کردی. ما به تو علاقه داشتیم و چون برای تو متأسف بودیم اغلب برایت مجانی آواز خواندیم. و آیا تو آن را برایمان جبران کردی؟
ناستاسیا ایوانوونا: بخاطر هیچ و پوچ دخترمونو تباه کردی، فرزند طلایی ما را، یگانۀ ما را، تخم چشمامونو، دختر باشکوه تخمین‌ناپذیرمون! تو او را به کثافت کشیدی ــ تو اینطور برامون جبران کردی! تو خدایی در قلب نداری!
فِدیا: ناستاسیا ایوانوونا، تو به اشتباه به من مشکوک شده‌ای ــ دختر تو برای من مانند یک خواهر است. آبروی او برایم مقدس است، هیچ فکر بدی در باره ما نکن. و البته من او را دوست دارم ــ اما به این خاطر نمی‌تونم مقصر باشم.
ایوان ماکاروویچ: وقتی شما پول داشتید او را دوست نداشتید. اگر شما آن زمان ده هزار روبل به گروه کُر می‌بخشیدید، سپس می‌توانستید او را با افتخار بدست بیاورید. اما حالا که همه چیز را خرج کرده‌اید او را پنهانی می‌ربایید. آقا، این یک ننگ است، یک ننگ!
ماشا: او منو ندزدید، من خودم پیش او آمدم. و اگه حالا منو از اینجا ببرید دوباره پیش او برمی‌گردم. من او را دوست دارم، قبول کنید که عشق من قوی‌تر از تمام قفل‌های شماست. من فقط می‌خوام او را دوست داشته باشم.
ناستاسیا ایوانوونا: ماشایِ من، عزیز دلم، سرکشی نکن. این کار تو درست نبود ــ بیا بریم!
ایوان ماکاروویچ: زیاد صحبت نکن. حرکت! دست ماشا را می‌گیرد. آقا، به سلامت!
هر سه می‌روند. فِرست آبرِسکوف وارد می‌شود.
فِرست آبرِسکوف: می‌بخشید ــ من بر خلاف میلم شاهد صحنۀ ناگواری شدم.
فِدیا: با چه کسی افتخار آشنایی دارم؟ ... او را بجا می‌آورد. آه، فِرست سِرگِی دمیتریِویچ! به او سلام می‌دهد.
فِرست آبرِسکوف: یک صحنۀ ناخوشایند، بله ــ کاش من هیچ چیز نمی‌شنیدم. اما چون حالا شنیده‌ام بنابراین وظیفه خود می‌دانم که بگویم من آن را شنیدم. من را به اینجا هدایت کردند، و من باید در کنار در منتظر می‌ماندم، و حتی بخاطر صدای بسیار بلندِ گفتگویتان در زدنِ من شنیده نشد، تا اینکه این آقا و خانم‌ها رفتند.
فِدیا: بله، بله. خواهش می‌کنم داخل شوید. من از شما متشکرم که من را از آنچه شنیدید مطلع ساختید، این به من این حق را می‌دهد که این صحنه را به شما توضیح دهم. آنچه شما در این مورد از من فکر می‌کنید برایم مهم نیست. با این حال مایلم از همان ابتدا به شما اطلاع دهم اتهاماتی که به دختر جوان زده شد و شما شنیدید کاملاً ناعادلانه هستند. او یک دختر کولی‌ست که در گروه کُر آواز می‌خواند. او از نظر اخلاقی بی‌عیب و رابطۀ من با او کاملاً دوستانه است، و اگر هم یک پردۀ نازکِ بخار از رمانتیکی خاص بر رویِ این دوستی نشسته باشدْ اما نمی‌تواند این به شرافت زنانگی این دختر هیچ آسیبی برساند. این آن چیزیست که می‌خواستم به شما بگویم ... چگونه می‌توانم به شما خدمت کنم؟ چه چیزی باعث افتخار من شده است؟
فِرست آبرِسکوف: من ابتدا می‌خواستم به خودم اجازه دهم ...
فِدیا: ببخشید، فِرست ــ موقعیت اجتماعی من چنین است و آشنایی من با شما آنقدر ساده است که من فقط می‌توانم فرض کنم که دیدار شما برای امور تجاری باشد. بنابراین دیدارتان مربوط به چه می‌شود؟
فِرست آبرِسکوف: شما درست حدس زدید: من براستی یک خواهش دارم. اما لطفاً بپذیرید که تغییرِ موقعیت اجتماعی‌تان نمی‌تواند به هیچ وجه بر رفتارم نسبت به شما تأثیر بگذارد.
فِدیا: من در این مورد کاملاً مطمئنم.
فِرست آبرِسکوف: دلیل دیدار من این است که دوست قدیمی‌ام خانم آنا دیمیتریِونا کارِنین و پسر ایشان از من خواهش کردند تا شخصاً از شما آگاهی بدست آورم ــ شما احتمالاً اجازه استفاده از این عبارت را می‌دهید ــ که شما در چه رابطه‌ای با همسرتان یلیزاوتا آندرهیِونا ایستاده‌اید.
فِدیا: رابطۀ من با همسرم ــ من می‌توانم بگویم با همسر سابقم ــ بطور کامل حل شده است.
فِرست آبرِسکوف: من هم این را فرض کرده بودم. و فقط به این شرط این مأموریتِ سخت را بر عهده گرفتم.
فِدیا: من برای توضیح دادن عجله می‌کنم و می‌گویم که همسرم در این مورد مقصر نیست، بلکه من به تنهایی به معنی وسیع کلمه مقصرم. همسرم زن بی‌عیبی‌ست، همانطور که همیشه بوده است.
فِرست آبرِسکوف: و حالا از طرف ویکتور کارِنین، بویژه اما از طرف مادرش از من درخواست شده است که در پیش شما از نیات بعدیتان جویا شوم.
فِدیا پُر حرارت: چه نیاتی؟ من اصلاً نیاتی ندارم. من او را بطور کامل آزاد ساختم. و حتی بیشتر: من هرگز مزاحم آسایشش نخواهم گشت. من می‌دانم که او ویکتور کارِنین را دوست دارد ــ این برای من خوب و نیک است. من ویکتور را فردی بسیار خسته کننده اما در عین حال انسانی بسیار خوب و شریف می‌دانم، و فکر می‌کنم که او با ویکتور سعادتمند خواهد گشت. دعای خیر من با آنهاست ــ این همه چیزیست که می‌توانم بگویم.
فِرست آبرِسکوف: بله، اما ما مایلیم ...
فِدیا حرف او را قطع می‌کند: فکر نکنید که حتی ذره‌ای از حسادت احساس می‌کنم. اگر من ویکتور را فردی خسته کننده نامیدم، بنابراین این کلمه را پس می‌گیرم. او یک انسان عالی، شریف و کاملاً اخلاقی‌ست، تقریباً درست برعکس من. او لیزا را از دوران کودکی دوست دارد، و شاید لیزا وقتی با من ازدواج کرد هنوز هم ویکتور را دوست داشت. یک چنین عشقی که هیچکس از آن هیچ چیز نمی‌داند اغلب بیشترین جذابیت را دارد. بنظر من او همیشه عاشق ویکتور بوده است، اما بعنوان یک زن نجیب جرأت نمی‌کرد حتی به خودش این را اعتراف کند. اما این مانند سایه‌ای بر روی زندگی زناشویی ما قرار داشت ... وانگهی، من در اینجا به شما اعتراف می‌کنم ...
فِرست آبرِسکوف: خواهش می‌کنم ادامه دهید. باور کنید وقتی تصمیم به دیدار شما گرفتم در درجه اول میل کاملاً شفاف دیدنِ این چیزها برایم تعیین کننده بود. من شما را درک می‌کنم. من می‌فهمم که یک چنین سایه‌ای، همانطور که شما آن را بدرستی بیان کردید، می‌توانست حضور داشته باشد.
فِدیا: بله حضور داشت؛ شاید به همین دلیل سعادتی را که لیزا به من داد راضی‌ام نمی‌ساخت و اینکه من در جستجوی خوشبختی به بیراهه رفتم. اما تقریباً اینطور بنظر می‌رسد که انگار می‌خواهم خودم را توجیه کنم. من نمی‌خواهم این کار را بکنم و نمی‌توانم هم بکنم. من شوهر بدی بودم ــ می‌توانم با اطمینان بگویم که شوهر بدی بودم، زیرا در ضمیر خودآگاهم مدت‌هاست که دیگر شوهر او نیستم. بنظر من او از هر نظر آزاد است. این پاسخی‌ست که من تا جاییکه به مأموریت شما مربوط می‌شود می‌توانستم به شما بدهم.
فِرست آبرِسکوف: بله، اما شما خانوادۀ ویکتور و خود او را می‌شناسید. رابطۀ او با یلیزاوتا آندرهیِونا همیشه شریف‌ترین رابطه بود و همواره چنین خواهد ماند. وقتی لیزا در شرایط سختی بود ویکتور در کنارش ایستاد.
فِدیا: بله، من از طریق زندگی نابسامانم نزدیک شدن آنها به همدیگر را تشویق کردم. دیگر چکار باید کرد، احتمالاً باید اینطور می‌گشت.
فِرست آبرِسکوف: شما می‌دانید که ویکتور و همچنین خانواده‌اش عقیدۀ کاملا ارتدوکسی دارند. من دارای این دیدگاه نیستم. من مسائل را از منظر کمترِ محدودی تماشا می‌کنم، اما به دیدگاه آنها احترام می‌گذارم و درک می‌کنم. من می‌فهمم که برای ویکتور و بویژه برای مادرش اتحاد بین مرد و زن بدون دعای خیر کلیسا غیرقابل تصور است.
فِدیا: من دیدگاه محافظه‌کارانه و بَدَویِ ویکتور را در این موارد می‌شناسم. بنابراین خانم‌ها و آقایان چه مایل هستند؟ طلاق! من مدت‌هاست به آنها توضیح داده‌ام که آماده‌ام طلاق بگیرم، اما به این شرط که من باید رسماً تمام تقصیرها را به گردن گیرم، همراه با تمام دروغ‌هایی که با آن در ارتباط است.
فِرست آبرِسکوف: من شما را کاملاً درک می‌کنم و با شما هم‌نظرم. اما چه اتفاقی باید بیفتد؟ منظورم این است که می‌شود آن را به نحوی تنظیم کرد. اما همانطور که گفتم کاملاً حق با شماست. این یک انتظار بیجاست و من شما را درک می‌کنم.
فِدیا دست او را می‌فشرد: فِرست عزیز، من از شما متشکرم. من همیشه شما را بعنوان یک مردِ با منشی شریف و ارزنده می‌شناختم. بنابراین بگویید ــ من چکار باید بکنم؟ شما به من چه توصیه می‌کنید؟ خودتان را در وضعیت من بگذارید! من نمی‌خواهم بهتر از آنچه که هستم ظاهر شوم. البته من یک آدم بدرد نخوری هستم. اما چیزهایی وجود دارند که نمی‌توانم به راحتی تمامشان کنم. برای مثال نمی‌توانم خود را مجبور به درغگویی کنم.
فِرست آبرِسکوف: من باید در مورد شما تعجب کنم. شما مردی با توانی‌ها و یک سرِ خوب هستید و حسی عالی برای آنچه خوب و درست است دارید. چطور توانستید اینطور گمراه شوید و آنچه را که به خودتان مدیونید فراموش کنید؟ چطور ممکن بود که شما خودتان را چنین ویران سازید؟
فِدیا تحت تأثیر قرار گرفته و سعی می‌کند جلوی اشگ‌هایش را بگیرد: ده سال است که من این زندگی فاسد را می‌گذرانم، و در این سالیان طولانی برای اولین بار مردی مانند شما همدردی‌اش را به من نشان می‌دهد. در غیراینصورت فقط دوستان می‌خواره‌ام ــ و زن‌ها ــ برایم متأسف بودند، اما اینکه یک انسانِ فهمیده و خوب مانند شما با من اینطور صحبت می‌کند ... من از شما متشکرم! ... چگونه توانستم چنین عمیق فرو روم؟ اول از همه برَندی است ... نه، انگار که به دهانم خوشمزمه می‌آمد ــ اما وقتی به خودم و زندگی‌ام می‌اندیشمْ بنابراین هر بار احساس می‌کنم که همه چیز اشتباه بوده است، و سپس خیلی شرمنده می‌شوم. همچنین حالا که دارم با شما صحبت می‌کنم خجالت می‌کشم. برای بازی کردنِ نقش یک مارشالِ نجیب، برای نشستن در هیئت مدیرۀ یک بانک ــ تمام این چیزها بنظرم دلیلی برای شرمساری‌ست. وقتی آدم می‌نوشد، سپس این احساس شرم از بین می‌رود. خوب، و موسیقی ــ نه اپرای رفیع یا بتهوون، بلکه موسیقی کولی‌ها ــ، که به آدم روحیه و یک چنین احساس قدرتی می‌دهد. و به آن یک جفت چشم سیاه و یک لبخند دوستداشتنی هنوز اضافه می‌شود. و وقتی اینها هرچه عمیق‌تر کسی را در چنگال گیرد، هرچه بیشتر کسی را جذب کند، سپس آدم دیرتر بیشتر شرمنده می‌شود.
فِرست آبرِسکوف: خوب، و کار؟
فِدیا: این را امتحان کردم. اما من به درد کار کردن نمی‌خورم و هیچ رضایتی در کار کردن پیدا نکردم. اما در مورد خودم برای شما چه تعریف می‌کنم ـــ من از شما متشکرم!
فِرست آبرِسکوف: بنابراین من چه باید بگویم؟
فِدیا: بگویید که من تمایل‌شان را برآورده خواهم ساخت. آنها می‌خواهند ازدواج کنند، می‌خواهند که هر مانعی برای ازدواج برطرف شود؟
فِرست آبرِسکوف: بله، اینطور است ...
فِدیا: من سهم خودم را در این باره انجام خواهم داد. بگویید من حتماً انجام خواهم داد.
فِرست آبرِسکوف: چه وقت؟
فِدیا: صبر کنید: در عرض چهارده روز. آیا کافی‌ست؟
فِرست آبرِسکوف بلند می‌شود: اجازه دارم این پیام را برسانم؟
فِدیا: بله، شما اجازه این کار را دارید. فِرست، به سلامت ــ باز هم ممنون.
فِرست آبرِسکوف خارج می‌شود.
فِدیا مدتی ساکت آنجا می‌نشیند، لبخند می‌زند: عالی، کاملاً عالی! باید اینطور باشد، باید اینطور باشد، باید اینطور باشد! بسیار عالی!
پرده می‌افتد
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر