جسد زنده. (8)



نهمین صحنه
اتاقی کثیف در یک میخانه. در پشت یک میز مهمان‌هایی که چای یا براندی می‌نوشند. در پیش‌زمینه یک میز کوچک؛ در پشت میز فِدیا با ظاهری رو به زوال و ژنده‌پوش، و پِتوشکوف، یک انسان مؤدب و ملایم، با موهای بلند که مانند یک روحانی دیده می‌شود. هر دو کمی مست هستند.
 
پِتوشکوف: می‌فهمم، می‌فهمم. من این را عشقی واقعی می‌نامم. خب، بعد چی شد؟
فِدیا: من چیزی نمی‌گفتمْ اگر که یک دختر در حلقۀ ما چنین احساسی را آشکار می‌ساخت و برای مردی که دوستش داشت همه چیز را فدا می‌کرد ــ اما دختر کولی‌ای که از همان ابتدا اینطور تربیت شده که فقط به کسب و سود فکر کند ــ آیا یک چنین عشقِ پاک و فداکارانه‌ای به معنای واقعی کلمه تقریباً تعجب‌آور نیست؟ او همه چیز را می‌بخشد، هیچ چیز را برای خودش نمی‌خواهد. بخصوص این تضاد را!
پِتوشکوف: دقیقاً. ما نقاش‌ها چنین چیزی را "ارزش" می‌نامیم ــ همانطور که رنگ سرخ ابتدا وقتی معتبر می‌گردد که در اطرافش رنگ سبز غالب باشد. می‌فهمم، می‌فهمم.
فِدیا: بله، و فکر می‌کنم که این تنها عمل خوبی‌ست که انجام داده‌ام: که از عشقش سوءاستفاده نکردم. و می‌دانید، چرا؟
پِتوشکوف: از روی ترحم؟
فِدیا: نه، آنچه برایش احساس می‌کردم از روی ترحم نبود. او برایم همیشه چیزی مقدس بود که جرأت لمس کردنش را نداشتم، و وقتی او آواز می‌خوانْد ــ آه، و او چه خوب آواز می‌خوانْد، و هنوز هم چه خوب آواز می‌خوانَد! ــ، در آن وقت من فقط با ستایش زیادی به او نگاه می‌کردم. من فقط به این خاطر که او را خیلی دوست داشتم سیه‌روز نساختم. بله، من او را واقعاً دوست داشتم ــ و این خاطره برایم خیلی خیلی زیباست. می‌نوشد.
پِتوشکوف: می‌فهمم، می‌فهمم ــ خیلی ایده‌آل!
فِدیا: من می‌توانم این را به شما بگویم: من عشق‌های کوچک خود را هم داشتم. یک بار عاشق یک بانوی نجیب و زیبا بودم، و من او را بطرزی زشت و سگ‌گونه دوست داشتم، و او به من یک قرار ملاقات داد. اما من به آنجا نرفتم، زیرا من این کار را در حق شوهرش یک رذالت می‌دانستم. و این عجیب است: هنوز امروز هم هر بار به آن فکر می‌کنم خوشحال می‌شوم و مایلم خودم را بخاطر این عملِ شرافتمندانه تحسین کنم؛ اما در حقیقت در این باره احساس پشیمانی می‌کنم، طوریکه انگار یک گناه مرتکب شده‌ام. اما در نزد ماشا قضیه برعکس است. من خوشحالم، بسیار خوشحال که احساسم برای او را توسط هیچ تقصیری بی‌حرمت نساخته‌ام. من می‌توانم هنوز عمیق‌تر غرق شوم، من می‌توانم کاملاً نابود شوم ...
پِتوشکوف: می‌فهمم، می‌فهمم. حالا همسرتان کجاست؟
فِدیا: آن را نمی‌دانم. و نمی‌خواهم هم بدانم. تمام اینها چیزهایی هستند که به یک زندگی دیگر تعلق دارند. من نمی‌خواهم آن را با زندگی فعلی‌ام مخلوط سازم.
در پشت میزِ پشتی صدای فریاد یک زن شنیده می‌شود. میخانه‌چی با یک پلیس ظاهر می‌شود و زن را می‌برند. فِدیا و پِتوشکوف در سکوت صحنه را تماشا می‌کنند.
پِتوشکوف بعد از برقرار گشتن سکوت در میز پشتی: بله، شما یک زندگی عجیب را گذراندید.
فِدیا: برعکس، من یک زندگی بسیار ساده را گذراندم. کسی که در حلقه‌هایی که من از آنها می‌آیم متولد شده باشد فقط سه امکان برای انتخاب دارد. یا او می‌تواند یک مقام دولتی بعهده گیرد، می‌تواند پول دربیاورد و کثافتی را که در آن زندگی می‌کنیم افزایش دهد ــ این برایم نفرت‌انگیز بود، یا شاید هم آن را نمی‌فهمیدم، اما بیش از هر چیز برایم کاری نفرت‌انگیز بود. یا اینکه او می‌تواند با این کثافت مبارزه کند، اما او باید برای این کار یک قهرمان باشد و من هرگز قهرمان نبوده‌ام. یا اما سومین را: او سعی می‌کند فراموش کند، بداخلاق می‌شود، می‌نوشد و آواز می‌خواند ــ من این کار را کردم و تا این حد پیش آمده‌ام.
پِتوشکوف: خب، و زندگی خانوادگی؟ من سعادتمند می‌گشتم اگر دارای همسری بودم که مرا دوست می‌داشت. همسرم من را نابود ساخت.
فِدیا: شما می‌گویید زندگی خانوادگی: بله ... همسرم یک خانم ایده‌آل بود. او هنوز زنده است. اما چه می‌توانم به تو بگویم: مویزها در کیک مفقودند. در زندگی زناشویی ما هماهنگی نبود، می‌فهمی ــ برایم چیزی در آن مفقود بود ــ موسیقی، بازی، زیرا من می‌خواستم فراموش کنم. و در آنوقت شروع کردم به زیاده‌روی کردن و غافل شدن از همسرم. خب، اما ما همیشه فقط وقتی مردم را دوست داریم که نیت خوبی برایشان داشته باشیم و بخاطر نیت بدیِ که برایشان خواهانیم از آنها متنفریم. و من در حق همسرم کارهای خیلی خیلی بدی انجام دادم، در حالیکه بنظر می‌آمد که او دوستم دارد.
پِتوشکوف: چرا می‌گویید «بنظر می‌رسید»؟
فِدیا: زیرا برایم هرگز روشن نبود، همسرم هرگز مانند ماشا عمیقاً به درون قلبم نگاه نکرد. اما چطور هم می‌توانست: او یک فرزند در زیر قلبش حمل می‌کرد و به او شیر می‌داد ــ و من روزها در اطراف پرسه می‌زدم و مست به خانه برمی‌گشتم. و به همین دلیل، بخاطر ظلمی که من در حقش می‌کردم کمتر و کمتر او را دوست می‌داشتم. با لحنی پُر شور. همین حالا این از سرم می‌گذرد؛ به همین دلیل هم ماشا را از صمیم قلب دوست دارم: زیرا من همیشه فقط برایش کار خوب انجام دادم و نه کاری بد. بله، به این خاطر او را دوست دارم. و همسرم را عذاب دادم ــ نه به این خاطر که او را دوست نداشتم ... اما نه، من او را دوست نداشتم. من حسود بودم، بله ــ اما این هم گذشت.
آرتِمیِف، یک مرد با نقش یک دایرۀ سرخ بر روی کلاهش، سبیل رنگ کرده و کت و شلوار رفو شده به آن دو نزدیک می‌شود.
آرتِمیِف: نوش جان! در برابر فِدیا تعظیم می‌کند. خب، آیا با هنرمند ما آشنا شدید؟
فِدیا سرد: بله، ما همدیگر را می‌شناسیم.
آرتِمیِف به پِتوشکوف: پُرتره را تمام کردی؟
پِتوشکوف: نه، من نتوانستم با آن کنار بیایم.
آرتِمیِف کنار آنها می‌نشیند: من که مزاحم نیستم؟
فِدیا و پِتوشکوف سکوت می‌کنند.
پِتوشکوف: فئودور وازیلیِویچ از زندگی‌اش تعریف می‌کرد.
آرتِمیِف: اسرار؟ پس مزاحم نمی‌شوم. من مشتاق جمع شما کله گوسفندها نیستم. پشت میز کناری می‌نشیند و یک لیوان آبجو سفارش می‌دهد و با متمایل ساختن خود به سمت آنها تمام گفتگوی فِدیا و پِتوشکوف را پنهانی گوش می‌کند.
فِدیا: من نمی‌توانم این مرد را تحمل کنم.
پِتوشکوف: او رفتار ما را بد برداشت کرد.
فِدیا: مهم نیست. من طور دیگر نمی‌توانم. من اینطورم. وقتی چنین آدمی آنجا نشسته باشد کلمات از زبانم خارج نمی‌شوند. با شما با کمال میل حرف می‌زنم و برایم لذتبخش است. من حرفم در کجا متوقف شد؟
پِتوشکوف: شما گفتید که حسود بودید. چطور شما سپس از همسرتان جدا گشتید؟
فِدیا: آه ... متفکر ... این یک داستان عجیب است. همسرم دوباره ازدواج کرده است.
پِتوشکوف: شما طلاق گرفتید؟
فِدیا: نه لبخند می‌زند. او بیوه شده بود.
پِتوشکوف: چطور باید این را بفهمم؟
فِدیا: به معنای واقعی کلمه: او بیوه شده بود. من دیگر وجود نداشتم.
پِتوشکوف: چرا؟
فِدیا: خب ــ همینطوری! من دیگر زنده نیستم. من یک جسدم.
آرتِمیِف خود را بیشتر به جلو خم می‌سازد و گوش‌هایش را تیز می‌کند.
ببینید ... به شما می‌توانم این را تعریف کنم! از این موضوع مدت زیادی می‌گذرد، و نامم را هیچکس نمی‌داند، شما هم نمی‌دانید. موضوع اینطور بود: وقتی همسرم را به خط پایان نارضایتی رساندم، وقتی همه چیز از کنترل خارج گشت و همسرم دیگر نتوانست من را تحمل کندْ سپس مدافع او در صحنه ظاهر گشت! شما نیازی ندارید فوری به چیز بدی فکر کنید ــ نه، این مرد دوست من بود و انسانی بسیار خوب و عزیز، فقط در همه چیز برعکس من. و چون در من خیلی بیشتر بدی وجود دارد تا خوبیْ بنابراین طبیعتاً او یک انسان بسیار خوبتر از من بود: یک مرد شرافتمند، یک مرد با شخصیت و با تواضعِ شدید، در اصل آدمی با فضیلت. او همسرم را از کودکی می‌شناخت، و او همسرم را دوست داشت، و وقتی همسرم با من ازدواج کرد او سرنوشت خود را با آرامش تحمل کرد. اما وقتی نسبت به همسرم بد بودم و عذابش می‌دادمْ او بیشتر پیش ما می‌آمد. من خودم مایل به این کار بودم. همسرم نسبت به دوست دوران جوانی تمایل پیدا کرد، و من آن زمان کاملاً غرق شده بودم و از همسرم جدا زندگی می‌کردم. و بعد ماجرای ماشا هم به این اضافه می‌شود. من خودم به آنها پیشنهاد کردم که با هم ازدواج کنند. آنها نمی‌خواستند چیزی از آن بدانند، اما من مرتب بدتر می‌شدم، و پایان داستان، اینکه ...
پِتوشکوف: داستان قدیمی ...
فِدیا: نه، به هیچ وجه ــ من مطمئنم که آنها پاک مانده‌اند. او مردی‌ست با اعتقاد دینی و ازدواجِ بدون دعای خیرِ کلیسا را گناه می‌داند. آنها از من خواستند که با طلاق موافقت کنم، من باید همه تقصیرها را به گردن می‌گرفتم و در تمام این مراسمِ کمدیِ دروغین شرکت می‌کردم. و من نمی‌توانستم این کار را انجام دهم. خدا می‌داند که خودکشی برایم ساده‌تر از دروغ گفتن بود. و من براستی قصد کشتن خود را داشتم، تا اینکه یک انسان خوبی آمد و به من گفت: "چرا خودکشی؟ این اصلاً لازم نیست!" سپس همه چیز را برنامه‌ریزی کرد و نامۀ خداحافظی را فرستاد، و فردای آن روز لباس‌ها و کیف پولم همراه با انواع سند و نوشته را در ساحل پیدا کردند.
پِتوشکوف: اما شما را پیدا نکردند؟
فِدیا: هشت روز بعد جسدی را از آب بیرون می‌کشند که به شدت تجزیه شده بود. همسرم را آوردند و پرسیدند که آیا این جسدِ شوهر شماست، و او به سختی به جسد نگاه می‌کرد، احتمالاً از هیجان زیاد، و گفت: "بله این جسدِ اوست." و جسد به نام من باقی‌می‌ماند. من به گور سپرده می‌شوم، و آن دو بعد از ازدواج در سعادت و خوشی زندگی می‌کنند. خب، و من ــ من هم زندگی می‌کنم و به نوشیدن ادامه می‌دهم. دیروز از کنار خانه‌شان گذشتم. پنجره‌ها بخوبی روشن بودند و یک سایه در کنار پرده شناور بود. گاهی اوقات واقعاً احساس بدی دارم و گاهی حالم خوب است. اما بدترین چیز وقتی‌ست که پول ندارم. می‌نوشد.
آرتِمیِف نزدیک‌تر می‌شود: با اجازه. من داستان شما را شنیدم. یک داستان بسیار زیبا و مفید. شما می‌گویید بدترین چیز وقتی است که پول‌تان تمام شده باشد. و حق با شماست. بدتر از این وجود ندارد. اما شما با چنین شرایطی نباید پولتان تمام شود! شما یک جسدیدْ بنابراین می‌توانید ...
فِدیا: اجازه دهید ــ من داستان را برای شما تعریف نکردم و به پیشنهاد شما احتیاجی ندارم.
آرتِمیِف: و من در هر حال مایلم این پیشنهاد را به شما بدهم. شما یک جسدید ــ وقتی شما حالا هنوز زنده‌ایدْ پس آن دو چه هستند، همسرتان و آقای مورد نظری که حالا در سعادت و خوشی زندگی می‌کنند؟ آنها به جرم "زن با دو همسر" محکوم هستند و در بهترین حالت باید به جایی نه چندان دور از سیبری تبعید شوند.
فِدیا: من از شما خواهش می‌کنم که راحتم بگذارید.
آرتِمیِف: فقط کافی‌ست که شما یک نامه بنویسید. یا اگر بخواهید من آن را می‌نویسم، فقط شما باید آدرس را به من بدهید. شما بعداً از من حتماً سپاسگزار خواهید گشت.
فِدیا: بلند شوید و اینجا را ترک کنید. من چیزی برای گفتن به شما ندارم.
آرتِمیِف: چرا دارید! دوست نقاش شما در اینجا شاهد است. و همچنین گارسون هم شنیده است که شما گفتید یک جسد هستید.
گارسون: من هیچ خبری ندارم.
فِدیا: رذل!
آرتِمیِف: من ــ یک رذل؟ هی، پلیس! اینجا بوی زندان می‌دهد!
فِدیا بلند می‌شود و می‌خواهد برود. آرتِمیِف او را محکم می‌گیرد.
یک پلیس وارد می‌شود.
پرده می‌افتد
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر