چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (17)



شمارش وجوه نقدِ صندوق
من از گزارش تک تکِ صحنه‌هایی که در داخل ساختمان شهرداری اتفاق افتاد می‌گذرم و فقط متذکر می‌شوم که در این بین یکی از معاونین شهردار به دیدنم آمد. و آن به این شکل اتفاق افتاد: کارمندان، اعضا و احزاب شورای شهر تا آنجایی که در ساختمان شهرداری حضور داشتندْ به راهروها آمده و از گوشه و کنار با توجهِ هیجان‌انگیزی به تماشای توسعۀ ماجرا ایستاده بودند.
من باید مدام از آقایان می‌خواستم به اتاق‌هایشان بروند و به کارشان مشغول شوند.
حالا وقتی یک بار یک چنین گروهی تشکیل شده بود یک آقا از میانشان خارج می‌شود و با پایین آمدن از پله‌ها به سمت من می‌آید.
او با رسیدن به من خود را بعنوان معاون شهردار معرفی می‌کند و مایل بود بداند که آیا من برایش مأموریتی دارم یا خیر.
من نامه‌هایی را که خوانده بودم از جیب خارج می‌کنم و برای بررسی بیشتر به او می‌دهم.
در پاسخ به پرسش او که آیا مگر تمام نامه‌های رسیده را ملاحظه می‌کنم می‌گویم: "البته، تا زمانی که اینجا هستم تمام چیزها از میان دست‌های من می‌گذرند!"
"جناب سروان، آیا دستور دیگری برای من ندارید؟"
"نه، اگر به شما نیاز داشته باشم می‌گذارم خبرتان کنند، حالا می‌توانید بروید!"
او به نزد آقایان برمی‌گردد، و آنطور که به نظرم رسید به آنها جریان گفتگو را گزارش می‌دهد.
در این بین گروهبان شهر به من خبر می‌دهد که درشکه‌ها آنجا هستند.
من تصمیم گرفتم با فرستادن شهردار و صندوقدار خزانۀ شهر به برلین بازی را به پایان برسانم. من اما این کار را انجام دادم تا راهِ بازگشتِ گروه نظامی به برلین را باز بگذارم، چون نه خودم می‌توانستم پیش آنها بمانم و نه می‌توانستم پیش‌بینی کنم که در نبود من چه رخ خواهد داد.
برای جلوگیری از هیاهوهای غیرضروری گذاشته بودم که درشکه را به حیاط شهرداری بیاورند.
من از پله‌ها پایین می‌روم و دیگر به سوار شدن آنها به درشکه توجه نکردمْ بلکه نظارت را به عهده گروهبان جوخه سپردم.
من خودم به اتاق صندوق می‌روم تا به صندوقدار خزانۀ شهر هم سفرش به برلین را ابلاغ کنم.
در کمال تعجب او به سمت من می‌آید و از من خواهش می‌کند به میزی که بر رویش پول نقدِ روزانه به مبلغ 4000 مارک را شمرده بود نزدیک شوم.
او از من خواست که باید نگهداری از پول را به عهده بگیرم!
من به این خاطر بسیار شگفت‌زده بودم، زیرا من با هیچ کلمه یا هجایی نگفته بودم که می‌خواهم پول صندوق را به عهده بگیرم. این پول می‌توانست بدون تحویل دادن به من در کوپنیک بماند. سپس صندوقدار خزانه برگه‌ای در برابرم قرار می‌دهد و خواهش می‌کند آن را امضاء کنم.
هم من و هم صندوقدار خزانه در مورد هدف از امضای این برگه هم‌نظر بودیم. او مایل بود یک اظهارنامه در این باره داشته باشد که موجودی صندوق دقیقاً شمرده و تحویل داده شده است، و من می‌خواستم این اظهارنامه را برایش بنویسم. این یک جریان کاملاً رسمی بود که من تا این لحظه هیچ اهمیت زیادی برایش قائل نبودم.
بنابراین قلم را در دست می‌گیرم، موجودی را تأیید و با رتبه فعلیِ فرضی‌ام آن را امضاء می‌کنم. من تازه می‌خواستم سرم را بلند کنم که چشمم به بالای برگه می‌افتد. در این وقت متوجه می‌شوم که آنجا کلمۀ "قبض" چاپ شده است.
این وضعیتِ فعلی را تغییر می‌دهد. اگر من قبض دریافت پول را امضاء می‌کردم، به این معنی بود که مسئول نگهداری از پول هم خواهم بود.
من حالا ابتدا مردد بودم. اما باید به این نتیجه می‌رسیدم که اجازه ندارم پول را آنجا بگذارم. اگر این کار را می‌کردمْ می‌توانست مانند جریانِ صندوق پول در وانگروویتس دوباره خیلی راحت برایم اتفاق افتد. از این نقطه نظر پول را پیش خود نگهداشتم. سپس صندوقدار خزانۀ شهر پیشم می‌آید و کلید گاوصندوق را که درش باز بود به من می‌دهد و می‌گوید: "جناب سروان، اینجا هنوز دو میلیون وجود دارد که به شهر کوپنیک تعلق دارد."
در این وقت من خود را به سمت هر دو گروهبانم می‌چرخانم و می‌گویم: "شما شنیدید که اینجا دو میلیون وجود دارد. این به من هیچ مربوط نیست!"
من حالا خودم درِ گاوصندوق را می‌بندم.
اگر من فقط بخاطر پول به کوپنیک رفته بودمْ بنابراین باید واقعاً احمقانه رفتار کرده باشم اگر با 4000 مارک از آنجا می‌رفتم و دو میلیون را باقی‌میگذاشتم. این اعتراض که این دو میلیون به شکل اوراق بهادر بوده‌اندْ برایم کاملاً بی‌اعتبار است، زیرا حتی اوراق بهادرِ دزدیده شده را می‌توان در کشورهای همسایه به آسانی به ارزش تقریباً واقعی‌شان تبدیل کرد، من به اندازه کافی دانش داشتم که بتوانم اینگونه کارها را هم تحقق بخشم.
من حالا به گروهبان‌ها دستور می‌دهم از اتاق خارج شوند و به صندوقدار خزانۀ شهر می‌گویم که خود را آماده سفر کند، و می‌گذارم دستیارِ صندوقدارِ خزانۀ شهر اتاق‌های بیرونی را قفل کند. پول را خودم برمی‌دارم و قبض آنجا می‌ماند. من در اینجا به این نکته اشاره می‌کنم که در زمان بازداشت شدنم تمام پول در اتاق نشیمن در یک کشوی قفل نشده در کمدم قرار داشت.
در راهرو به گروهبان دستور می‌دهم که تا سی دقیقه دیگر افراد باید به صف باشند، سپس باید گروه نظامی را به یک رستوران هدایت کند، و بعد راهپیمایی به سمت ایستگاه قطار را شروع کرده و با قطار به برلین برگردند؛ در آنجا باید در نزد ستوانِ پادگانِ نویِ واخه "بازگشتِ از کوپنیک!" را گزارش دهد!
وجوه لازم را به او داده و می‌خواستم خود را از ساختمان شهرداری دور سازم که از میانِ آقایان جمع شده در راهرو دوباره یک نفر خارج می‌شود، به سمت من از پله‌ها پایین می‌آید و با لحنی متواضعانه می‌پرسد که آیا مأموریتم فقط بخاطر شهردار است یا به شهر کوپنیک هم مربوط می‌شود؟
من به او توضیح می‌دهم که شهر کوپنیک ابداً ربطی به این موضوع ندارد. و در پاسخ به پرسش بعدی‌اش که اشغال شهرداری هنوز چه مدت طول خواهد کشید می‌گویم: "هنوز نیمساعت دیگر!"
با این حرف او آرام می‌گیرد.
در مقابل شهرداری با اشارۀ دست ژاندارم را صدا می‌زنم، او را با دستوراتم آشنا می‌سازم و مأموریتِ موقتیِ حفظ نظم در شهرداری و همچنین در شهرِ کوپنیک را بعد از خروج گروه نظامی به او می‌سپرم.
من سپس پیاده به سمت ایستگاه راه‌آهن می‌روم و با قطار به سمت برلین می‌رانم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر