به مناسبت هفتاد و دومین سال.


من در حال نوشتنِ به مناسبت هفتاد و دومین سال 

وصیت‌نامۀ من
یکی از نشانه‌های دیوانه بودن این است که فردِ دیوانه می‌پندارد عاقل است

من در کمال سلامت عقل وصیت می‌کنم ــ بی‌تفات از اینکه از چه رو به کُما فرو رفته باشم ــ که در همان لحظات اولیۀ تردیدِ پزشک یا پزشکان در بهبودم دست از ادامۀ مداوا شسته و هرچه زودتر تمام اعضای قابل استفادۀ درون و بیرون بدنم را قبل از فاسد گشتن به بیمارانی بدهند که خواهان آنها هستند: پوست بدنم را یا به مردم آسیب‌دیده از آتش‌سوزی تقدیم می‌کنم و یا به بیماران پوستی تا دیگر مجبور به خاراندن پوست خود نشوند. آنچه از موهایم باقی‌مانده را به آقا یا خانم طاسی هدیه می‌دهم به این امید که سرش مانند مزرعه‌ای سرسبز همیشه پُر مو باقی‌مانَد. دو تخم حقیر و دول ظریف و ضعیفم را به مردی می‌دهم که داس بی‌رحم زمانه دول و تخم‌هایش را درو کرده باشد. حال که من هوایی شده‌ام باشد که لاقل او با این دو عضوِ ناقابل گاهی به هنگام ادرار در دلش یادی از من بکند و هر از گاهی هم اگر در توانش بود و دل و دولش تمایل به در آغوش کشیدن ماهرویی را کردْ اول به یاد آرد که کار هر خر نیست خرمن کوفتن ... و بعد برای خوشنودی روحم قبل از انجام یکی از لذتبخش‌ترین اعمال زمینی جامی می بنوشد و مستانه کیفش را ببرد.
قلبم را هم به دلشکسته‌ای می‌دهم قلمی مثل خودم، با این شرط که قبل از جا انداختن آن به درون سینه‌اش، از روی احتیاط هم که شده بگذارد اول یک باطری به آن وصل کنند تا یکهو از کار نیفتد و او را ناخواسته مهمان فرشتۀ آدم‌کش نکند. چشم‌هایم دور‌بین‌اند، اما چه خیال، وقتی عینک بزنی برایت تا بخواهی می‌خوانند و دیر به دیر هم خسته می‌گردند، از دیدن چیزهای زیبا بی‌نهایت لذت می‌برند، بیشتر اوقات خندانند اما با اندوه هم سَر و سِری دارند، تیزبین‌اند، طوریکه انگار می‌خواهند درونت را بشکافند ... و مزایای بیشمار دیگری هم دارند ... خلاصه، دو چشمم را به شاعرمسلکی بی‌چشم یا یک‌چشم می‌سپارم. شُشَم را باید قبل از استفاده خوب با آب شست تا از هرچه دود و آت و آشغال پاک شود. دست و پا و انگشتانم بی‌نقصند، شاید آدم بی‌دست و پایی طالبش باشد، گرچه پیرم، اما استخوان‌هایم، رگ و پی و عصب‌هایم هنوز هم قادرند راحت به کار آیند. باقی‌‌ماندۀ بی‌فایده از جسمم نوش جانِ سگ و گربه، کلاغ و کرکس و لاشخور.
و به این ترتیب وقتی چیزی از من باقی‌نماندْ روحم هم دیگر به این فکر نخواهد افتاد مدام از خود بپرسد پس جسم نازنینم کو؟! و دیگر مانند پَر در فضا سرگردان نمی‌چرخد، بلکه در حال تاب خوردن و شاید هم آوازخوان سیاحت می‌کند این سپهر بیکرانِ انبوه از هیچ را.

پ.ن:
من قبل از به کُما رفتن و باقی ماجراهایی که بعد برای جسمم اتفاق خواهد افتادْ تک تک عزیزانم را عاشقانه می‌بوسم و ساعات خوشی برای روزهای باقیماندۀ زندگی‌شان آرزومندم. از آنجا که چیزی برای باقی‌گذاردن بعنوان ارث ندارمْ بنابراین برای خالی نماندن عریضه پیشنهادی را بعنوان ارثیه ارائه می‌دهم که بنظرم ارزشمندتر از هر ارثیه‌ایست:
1ـ سعی کنید تا حد امکان فکرتان را مشغول من نسازید (حیفِ وقت نیست!)
2ـ اگر در این کار موفق نگشتید می‌توانید لااقل با تلاشی کم و بیش به خاطراتِ خوشی که با هم داشتیم فکر کنید.
3ـ اگر در این کار هم موفق نگشتید بدانید که من مقصر نیستم، و آگاه باشید که فکر کردن به کارهای بدم و نفرین کردن و چند فحش پشت سرش نه به من آسیب می‌رساند و نه شما از آن بهره‌مند خواهید گشت؛ چرا؟ پاسخش این است: زیرا کارهایِ بدِ من آنقدر زیادند که فکر کردن به آنها آدمِ متفکر را خُل می‌سازد و وقتش را مانند علی بابا می‌دزدد و رابین‌هودوار غم و غصۀ ناشی از آن را مانند ویروس کرونا بین مرد پخش می‌سازد. با خودتان مهربان باشید، به خودتان رحم کنید و بلافاصله بعد از هر بار ظاهر شدنم در ذهن‌تانْ بلافاصله چشم‌ها را ببندید و سه بار سریع و یک نفس انگار در اپرا می‌خوانید بگویید: "مُرده‌اش صد بار بهتر از بودنشه!" سپس من مانند دیو چراغ جادو مجبور به رفتن در درون سیاهچال عمیق و تاریک ذهن شما می‌گردم. و خرسند باشید از اینکه میلیاردها دلار و یورو و ریال برایتان به ارث نگذاشتم تا باعث زد و خوردتان شود.
شاد و سلامت باشید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر