دیوانۀ عاقل.


ماجرای حاجی آقا
خوب می‌دانم که پنهانی گوش دادن به سخنان دیگران کار شایسته‌ای نمی‌باشد، اما گفتگوی کوتاه زیر را باید ناخواسته با دو گوش خود در تاکسی می‌شنیدم و همزمان جلوی خندۀ خود را هم می‌گرفتم. این شما و این هم ماجرای حاجی آقا:
مسافر تاکسی: "خلاصه نتونستم جلوی دهنمو نگهدارم، و در حالیکه به پیرمرد زل زده بودم پرسیدم: "حاجی! خیلی به سر و وضعت رسیدی! خیر باشه! چه خبره؟!"
اما پیرمرد بجای جواب دادن به سؤالم در حالِ مرتب کردن یقه کتش تلفن همراهشو داد به من و هیجانزده گفت: "فعلاً یکی دو تا عکسِ هنری ازم بنداز ببینم سر و وضعم چطوره!"
من بعد از گرفتن چند عکس هنری! تلفن همراهشو بهش برگردوندم و گفتم: "حاجی تو که تا همین چند سال پیش نه به رادیو گوش می‌دادی‌ و نه تلویزیون تماشا می‌کردی و پدر خدابیامرزت عکس انداختن رو حروم می‌دونست و پدربزرگت هم نقاشی و مجسمه‌سازی رو از گناه‌هان کبیره به حساب می‌آورد، چی شده که ..."
پیرمرد در حالیکه عکساشو تماشا و ارزیابی می‌کرد حرفمو دوباره قطع می‌کنه و می‌گه: "چه شبی بشه امشب! قراره تو مهمونیِ امشب تمام حاضرین با من سلفی بگیرن!"
من از اینکه پیرمرد تو این سن و سال هنوز هم به سر وضع و شکل و شمایلش اینطور اهمیت می‌ده تعجب کردم و پرسیدم: "شیطون، نکنه دوباره قصد ازدواج به سرت افتاده؟!"
پیرمرد در حالیکه خوش خوشانش شده بود اول یک دل سیر با صدای بلند خندید و بعد گفت: "درست حدس زدی دوست عزیز، اما امشب قراره ختنه‌َم کنن! چون پدر عروس معتقده که دامادِ ختنه نشده مایۀ دردسره!"
***
دیوانۀ عاقل
آورده‌اند که روزی بهلول برای یکی از دوستان صمیمی‌اش چنین تعریف کرد:
"تقریباً تمام کسانی که متدین هستند و من با آنها صحبت کرده‌ام معتقدند که خداوند بخشنده است و مهربان؟
گرچه من مدت‌هاست به خدائی که ادیانِ موجود برایم به تصویر کشیده‌اند معتقد نیستم، با این وجود از اینکه دوستانم به خدائی باور دارند که بخشنده و مهربان است بسیار خوشحالم. آنها حتی معتقدند که اگر انسان تا آخر عمر هم گناه کند باز خدا بخاطر مهربان و رحیم بودنش او را خواهد بخشید! اما پرسش من این است: پس چرا خدا یک کارخانۀ آدم سوزی به نام جهنم به راه انداخته است؟ نکند خدای نکرده خدا بعضی از انسان‌ها را برتر از بقیه به شمار می‌آورد و میانشان تبعیض قائل است؟
من برای دوستانم بخاطر اعتقادشان به خدای بخشنده و مهربان احترام قائلم، اما فقط تا زمانیکه تلاش نکنند که من را هم همعقیده خود سازند. زیرا برای من پذیرش هر عقیده‌ای بدون اطمینان از درستی و منطقی بودنش غیرممکن است و چون تا حال نتوانسته‌ام پاسخ قانع کننده‌ای از این دوستان در ارتباط با پرسش‌هایم بدست آورم، بنابراین متقاعد ساختنم بخصوص در مورد چگونگی پیدایش جهان و انسان کار آسانی نمی‌باشد.
***
بوسه
بوسه مگر چیست فشار دو لب
این که گنه نیست چه روز و چه شب.
 
گناه چیست و گنهکار کیست؟ آیا استفاده از کلمۀ گناه درست است یا کلمۀ جرم؟
"گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری!"
با نگاهی به این ضرب المثل می‌توان احتمالاً به این موضوع پی برد که گناه کلمه‌ای از مُد افتاده است که هنوز هم متأسفانه گاهی از آن بجای کلمۀ امروزیِ جرم استفاده می‌کنند. و به این ترتیب هر کس می‌تواند عملی را به گمانِ خود گناه تعبیر کرده و گناهکار را حتی سنگسار کند یا شلاق بزند! اما جرم و میزان مجازات را فقط قانون معین می‌کند و نه هر فرد بطرز دلخواهِ خویش.
بوسیدن در قانونِ هیچ کشوری جرم محسوب نمی‌گردد، اما هنوز هم عده‌ای از مردم عمل بوسیدن را گناه به حساب می‌آورند و حق چنین افرادِ گنهکاری را کف دستشان می‌گذارند!
***
این رفیق دیوانۀ من گاهی وقتی کِیفش کوک است حرف‌های بانمکی می‌زند. او امروز بعد از مدت‌ها به دیدارم آمد، نشست، ابتدا چای نوشید و سپس سیگار جادوئیش را روشن کرد. پس از چند پُکِ جانانه و رفتن به عالم هپروت رو کرد به من و گفت: "سعید، واقعاً که مسخره‌شو درآوردی! مرد حسابی از من خجالت نمی‌کشی لااقل از این بَتمَنِ بیچارۀ تک و تنها مونده خجالت بکش. این بدبخت بجای اینکه از حرف زدنِ تو تنهائیشو بدست فراموشی بسپاره و بتونه مرگ خواهرشو فراموش کنهْ باید مدام بخودش فشار بیاره تا بتونه بفهمه که تو داری چی می‌گی! فک و فامیل، آشناها و مردم کوچه و بازار هم یک طرف! اونا چه گناهی کردن! تو وقتی 32 دو تا دندون تو دهنت بود وقتی با اون صدایِ ضعیفت صحبت می‌کردی فقط ده درصد از حرف‌هات قابل فهم بود! حالا که چهار/پنج تا دندون بیشتر تو دهنت نیستْ آدم نمی‌فهمه داری تلاش می‌کنی سوت بزنی یا می‌خوای تُف کنی و یا فریاد بکشی! خوب مرد حسابی چرا نمی‌ری پیش پزشک تا برات دندون بکاره؟!"
من به اندازه کافی در ذهنم پاسخ برای پرسش او داشتم، اما به دلیل چند پکی که به سیگار جادوئی او زده بودم مردد بودم که آیا پاسخ‌هایم می‌توانند برایش قانع کننده باشند یا خیر. و من بعد از مکثی که نمی‌دانم چه مدت طول کشید خیلی کوتاه پاسخ دادم: "بخاطر همبستگی با مردمِ سالخورده‌ای که در نقاط دیگر جهان از خدماتِ بیمه اجتماعی بی‌بهره‌اند!"
در این وقت بَتمَن بلند می‌گوید: "زرشک، داره بازم دروغ می‌گه، فقط بخاطر تنبلیشه و نه هیچ چیز دیگه!"

ضرب‌المثل‌های بدآموز.


صلاح مملکت خویش خسروان دانند
تا زمانی که ندانیم کدام ضرب‌المثل کاربرد خود را در زمانۀ ما از دست داده یا هنوز اثرش پابرجاستْ نخواهیم توانست هرگز گام از گام به جلو برداریم. برای مثال اگر این ضرب‌المثلِ "صلاح مملکت خویش خسروان دانند" هنوز هم در ضمیر ناخودآگاهمان در جنبش باشد و ما آن را گاه و بیگاه بر زبان رانیمْ بنابراین می‌تواند احتمالاً بدان معنا باشد که ما هنوز باورمندیم که یک کشور می‌تواند بسانِ خانه یا کاخْ به راحتی متعلق به یک شخصْ یعنی پادشاه باشد! و با کمی دقت در سیر تاریخیِ وطنمان درمیابیم که این بینش خواهی نخواهی مردم را ناچار می‌سازد تا خود را رعایای این فرد به حساب آورند!
شاید اگر از آندسته مردمی که آثار چنین افکاری هنوز در ضمیر ناخودآگاهشان باقیست پرسیده شود که آیا خود را رعیت و فردِ مورد نظرْ یعنی پادشاه را صاحب مملکت می‌دانندْ فوری پاسخ دهند: "خیر، ابداً! مملکت به تک تک افرادِ کشور تعلق دارد و نه فقط به یک نفر!" اما با این حال همین مردم در مواقعی با به کار بردن این ضرب‌المثل که از دوران دور به ما رسیده است نشان می‌دهند که لایروبی جدی‌ای در مغز خود انجام نداده‌ و مانند یک روبات هنوز هم درجا گام برمی‌دارند.
"اول چاه را بکن و بعد مناره را بدزد" هم یکی دیگر از آن ضرب‌المثل‌های عجیب است که باید در دوره‌ای سروده شده باشد که دیگر دزدیِ وسائلِ کوچک از قبیل نان و قابلمه و قالیچه دمُده گشته بود و دزدهایِ پولدارتر برای نگهداری از اموالِ بزرگِ دزدیده شدۀ خود از قبیل گاری با گاوش و کالسکه با اسبشْ انبارهای بزرگ می‌ساختند و با این کار به دزدانِ ناشی‌ای که بیهوده به کاهدان می‌زدند هشدار می‌دادند!
ضرب‌المثلِ "صد رحمت به دزد سر گردنه" را احتمالاً زمانی سروده‌اند که عملِ دزدی و غارت از سرِ گردنه‌ها به درون دهات و شهرها نفوذ کرده و هشدار به مردمی بوده که هنوز هم می‌پنداشتند دزد یعنی آدمی گرسنه که محتاج نانِ شب است.
ضرب‌المثلِ "دزد باش مرد باش" را حتماً دزدی سروده است که هنگام تقسیم اموالِ دزدی به او سهم کمتری داده‌اند. و ضرب‌المثلِ "دزدی که از دزد بدزدد شاه‌دزد است" را بطور یقین همان سرایندۀ "دزد باش مرد باش" سروده است. او وقتی مطمئن می‌شود که رفقای دزدش عادل نیستند پی به این حقیقت می‌برد که حق گرفتنیست و وقتی برای اجرای عدالت شروع به دزدیدن از رفقایِ خود می‌کند این ضرب‌المثل را می‌سراید.
و ضرب‌المثلِ "شریک دزد و رفیق قائله" را باید دزدِ دوراندیشی سروده باشد که برای پیشرفتِ شغلی‌اش از فروش مالِ دزدی به دولت مالیات پرداخت می‌کرده!
از ما گفتن بود، البته صلاح مملکت خویش خسروان دانند!
 
آدم کله پوکِ مستبد
آدم کله پوکِ مستبد فردیست که می‌پندارد چون جهانبینی‌اش، طرز تفکر، دیدگاه فلسفی، متُد روانشناسی و جامعه‌شناسی‌اش دست به دست هم داده و از او انسانی موفق و خوشبخت به بار آورده استْ بنابراین دیگران هم فقط زمانی می‌توانند موفق و خوشبخت باشند که دارای تمامیِ خصوصیاتِ وی گردند!
این آدم کله پوکِ مستبد هنوز نمی‌داند که سیستم مغز انسان‌ها با هم متفاوتند و نگاه انسان‌ها به جهان و هرچه در اوست مانند اثر انگشتانشان یکی نمی‌باشد.

بَتمَن به جنگ می‌رود. (4)


وقتی به بَتمَن اطلاع دادم که تا یکساعت دیگر سفارشمان خواهد رسید انگار که دنیا را به او بخشیده‌اند. او در طول این یکساعت بدون اغراق بیش از شصت بار از من پرسید: "پس این یکساعت کِی تموم می‌شه!"
حالا یکساعتی می‌شود که من و بَتمَن به دو تفنگی که بر روی میز قرار دارند نگاه می‌کنیم و شگفتزده هر از گاهی می‌گوئیم: "چی ساختن! به این می‌گن اسلحه!"
مدیر فروش کارخانۀ سازنده اسلحه نوشته بود که از سفارش ما و اطمینان به کارخانه اسلحه سازیشان بسیار خرسند است و بعنوان تشکر برایمان یک صدا خفه کن رایگان هم فرستاده بود!
من بعد از خارج شدن از شگفتی بلافاصله هر دو اسلحه را وزن می‌کنم. تفنگ من دقیقاً هشتصد گرم وزن داشت و تفنگِ بَتمَن که بجز اندازه هیچ تفاوتی با اسلحۀ من نداشت فقط هشت گرم وزنش بود. من از بَتمَن که قنداقِ تفنگش را با بال راستِ خود بلند کرده و لولۀ آن را با بالِ چپش نگهداشته بود و از میان دوربین نصب شده بر آن به من نگاه می‌کرد می‌پرسم: "وزنش برات مناسبه؟ و با اندکی دلهره می‌گویم: "سر لوله رو بچرخون طرف دیگه! انگشتت رو هم از روی ماشه بردار!"
بَتمَن برای تیراندازی با تفنگش احتیاج به آموزشِ طولانی و تمرین نداشت، او طوریکه انگار روحِ جان وین و یا کلینت ایستوود در او دمیده شده باشد توانست فقط در طول نیمساعت طرز استفادۀ این تفنگ را بیاموزد و حتی با چشمان بسته آن را باز و بسته می‌کرد. او در تیراندازی بقدری ماهر گشته بود که با هر شلیک سر یک مگس را از بدن جدا می‌ساخت. این کار چنان او را به شوق آورده بود که اگر جلوی تیراندازیش را نمی‌گرفتم نسل مگس‌های محله را از میان برمی‌داشت.
حالا کار هر روز من و بَتمَن بعد از خوردن صبحانه رفتن به بام خانه شده بود. ما بر روی سینه روی بام خانه دراز می‌کشیدیم، من مأمور زیر نظر گرفتن سمت غرب محله بودم و بَتمَن سمت شرق را زیر نظر داشت.
ما برای اینکه صدای شلیک گلوله باعث رنجش خاطر همسایه‌ها نگردد از همان ابتدا تفنگ‌ها را به صدا خفه کن مجهز ساختیم و به این ترتیب نه من می‌توانستم صدای شلیکِ گلوله‌های تفنگ بَتمَن را بشنوم و نه بَتمَن صدای شلیک گلوله‌های تفنگ من را و نه صدای شلیک گلوله‌ها می‌توانست به گوش همسایه‌ها برسد.
بَتمَن در اولین روزِ نگهبانی بعد از دو ساعت از من می‌پرسد: "تا حالا چند تا دشمن رو سوراخ سوراخ کردی؟ من اگه در شمردن اشتباه نکرده باشم باید سیصد تا مگس رو به اون دنیا فرستاده باشم."
من وحشتزده تکرار می‌کنم: "سیصد تا مگس!" و بعد با عصبانیت ادامه می‌دهم: "مرد حسابی قرار ما این بود که فقط مانع ورودِ نیروهای متجاوز به محله‌مون بشیم، مگه مگس هم جزء دشمن به حساب میاد؟!"
بَتمَن فهمیده بود که اشتباه کرده، اما نمی‌خواست به اشتباهش اعتراف کند و می‌گوید: "اولاً من فقط مگسای غریبه‌ای رو کشتم که بدون اجازه به محله‌مون یورش آورده بودن! دوماً می‌خواستم ببینم که ضریب خطای تفنگم چقدره!"
من بر خشمم مسلط می‌شوم و با لحنی آرام می‌گویم: "رفیق خوبم، هنر جنگیدن که فقط در کشتن بیشمار از سربازایِ دشمن خلاصه نمی‌شه، بلکه هنر جنگیدن در اینه که تا حد امکان با کمتر کشتن نیروهای تجاوزگر پیروز جنگ بشی. و این پیروزی رو می‌شه خیلی راحت با ترسوندن افراد دشمن انجام داد! مثلاً می‌شه لباس ارواح تنِ بادکنک کرد و به طرف سنگر دشمن به هوا فرستاد و با ترسوندشون اونا رو فراری داد!"
بعد از این گفتگو بَتمَن به من قول می‌دهد که فقط به سربازهای دشمن شلیک کند. و ما دراز کشیده بر روی سینه بدون شلیک حتی یک گلوله مشغول نگهبانی از محلۀ خود می‌شویم.
اما چون من می‌دانستم که این نوع دفاع از وطن به زودی کاسۀ صبر بَتمَن را پُر خواهد ساخت و او اعتراضش را از این وضعیت اعلام خواهد کرد، بنابراین برای سرگرم ساختنش تخته‌ای تهیه می‌کنم و تصویر تمام قدِ دراکولائی را به آن می‌چسبانم که در میان پنجه‌های آغشته به خونش مرغ عشقی جان داده بود، و به بَتمَن می‌گویم: "دشمن اصلی ما درست همشکلِ این تصویره، هر وقت حوصله‌ات از نگهبانی سر رفت می‌تونی برای تمرین هم که شده هر از گاهی به هر کجایِ بدنِ این دراکولایِ تشنه به خون که مایلی شلیک کنی!"

بَتمَن به جنگ می‌رود. (3)


با این حرفِ بَتمَن احساسِ امید در من سرزنده می‌گردد. باید از این موقعیت بدست آمده استفاده شایان می‌کردم.
من با بیتفاوتی می‌گویم: "من فکر نمی‌کردم که مایل باشی تفنگ تک‌تیراندازی سلاح اصلی تو در مبارزه با مهاجمین باشه! البته اگه دوست داشته باشی می‌تونم خیلی ساده برای تو هم این تفنگ رو در اندازه و وزن دلخواهت سفارش بدم ..... فقط یک شرط داره! ...."
بَتمَن چنان از این خبر به شوق آمده بود که بیتابانه حرفم را قطع می‌کند و سریع می‌گوید: "هر شرطی باشه قبول می‌کنم."
من از ذوق کفِ دو دستم را به همدیگر می‌مالم و کاملاً خونسرد می‌گویم: "اما من بدون گرفتن قول دست به هیچ معامله‌ای نمی‌زنم!"
بَتمَن با دلخوری می‌گوید: "حالا دیگه به حرف هم‌اتاقیت اطمینان نداری! باشه قول می‌دم، قول شرف می‌دم که هر شرطی بگذاری قبول کنم، به شرطی که خشابِ تفنگ تک‌تیراندازی من هم مثل خشابِ تفنگ تو تا ابد پُر باقی‌بمونه!"
من در حالیکه به نشانۀ قبول کردنِ شرط او دستم را برای دست دادن به سمت بالَش دراز کرده بودم سریع می‌گویم: "من هم قول می‌دم، قول مردونه!"
من با دیدن شادیِ بی حد بَتمَن ناگهان احساس می‌کنم که سنگینی بار غم درگذشتِ ترزا ــ خواهر و آخرین بازمانده بَتمَن ــ شانه‌ام را کمتر می‌فشرد.
بَتمَن با کنجکاوی می‌پرسد: "خوب، شرط تو چیه؟"
من مشفقانه می‌گویم: "شرط سختی نیست. من تمام دانشِ استفاده از تفنگ تک‌تیراندازی رو به تو یاد می‌دم، به شرطی که تو رفیقِ همرزم من بشی."
چهره بَتمَن کمی تغییر می‌کند و می‌گوید: "منظورتو متوجه نمی‌شم."
من مانند جنگجوی زبردستی می‌گویم: "همرزم یعنی در کنار هم با مهاجمین حنگیدن. من و تو یک تیم شکست‌ناپذیر هستیم، من و تو می‌تونیم به خوبی هم از خودمون دفاع کنیم، هم از این اتاق و هم از محله‌مون! من به محض رسیدن تفنگ‌ها به تو آموزش کاملِ استفادۀ صحیح از تفنگ رو می‌دم ..... سنگرمون بالای بام خونه‌ست. من قسمت شرق محله رو زیر نظر می‌گیرم و تو قسمت غرب رو، و اجازه نمی‌دیم حتی یک مگسِ غریبه جون سالم به در ببره. ما با دیدن هر جنبدۀ غریبه‌ای انگشتمون رو تا لحظه‌ای که مطمئن نشیم که فرد متخاصم تکه پاره شده از روی ماشه برنمی‌داریم!"
گرچه بَتمَن از پیشنهادم به هیجان آمده بود اما هنوز آمادۀ موافقت با شرطم نبود، بنابراین دوباره حرفم را قطع می‌کند و می‌پرسد: "مگه تو اصلاً در جنگی شرکت داشتی که مرتب تکرار می‌کنی به تو تعلیم می‌دم؟! اصلاً خودت بلدی تیراندازی کنی؟!"
من دوباره مانند یک جنگجوی زیردست پاسخ می‌دهم: "همونطور که مسیر تعیین کننده‌تر از هدفه، تواناییِ استفاده از تفنگ هم مهمتر از شرکتِ در جنگه. تو باید بدونی که من در دوران خدمت زیر پرچم بیشتر از سه بار در میدون مشق با تفنگ تیراندازی کردم!"
نوک بَتمَن از تعجب باز مانده بود و نمی‌دانست در برابر این حرفم چه عکس‌العملی باید از خود نشان دهد. من از موقعیت استفاده می‌کنم و می‌گویم: "خوب رفیق عزیز، حالا به مبارکی همرز شدنمان شعری بخون تا شادیمون تکمیل بشه!"
و بَتمَن می‌خواند:
بهار،
ای دخترک خوش رایحۀ زیبارو
که نسیم صبحگاهی برای بوئیدنِت می‌وزد آرام،
می‌دانی چرا آسمان گاهی ناگهان می‌درخشد در شب و روز،
و پژواک وحشتناک صدایی می‌گریزد در گوش،
و سپس من گنگ و مانند گوگردِ سوختۀ سر یک کبریت می‌گردم؟!
 
بهار،
ای دخترک زیبارو،
وقتش رسیده که زنی بالغ گردی.
بهار، مهربان دختر،
وقتی تو باردار شوی،
بذر مهربانی در دل‌ها خواهی افشاند،
و سپس
انگور غوره نشده مویز خواهد گشت.
بهار، ای دخترک خیال‌انگیز،
بگذار آسمان نه در شب بدرخشد ناگهان و نه در روز دیگر.
 
بهار،
چشمانت مانند چشم آهو زیباست،
و مهمتر از هر چیز سعید معتقد است
که بهار فصل صلح و عشق و صفاست.

بَتمَن به جنگ می‌رود. (2)


من مطمئن نبودم که آیا بَتمَن منظورم از <عاشق زندگی بودن و آگاهانه مردن> را کاملاً درک کرده است یا نه. در اتاق سکوت عجیبی حاکم شده بود و من از اینکه باعث برپاییِ چنین سکوتی شده‌ام احساس ناخوشایندی داشتم.
بَتمَن هر از گاهی سرش را تکان می‌‌‌داد و زیر نُک با خود زمزمه می‌کرد: "عاشق زندگی بودن ... آگاهانه مردن."
برای نشان دادن همفکری‌ام با بَتمَن و ثابت کردن اینکه من هم مانند او از وطنم در برابر غارتگران دفاع خواهم کرد به او می‌گویم: "ببین هم‌اتاقیِ سال‌های عزلتم! من از اینکه تو برای دفاع از وطنت تصمیم گرفتی به جبهه بری بسیار مغرورم. من هم اگه به وطنم هجوم بیارن مانند تو ازَش دفاع خواهم کرد ... من هم تا بیرون روندن آخرین متجاوز و تا آخرین قطرۀ خونم خواهم جنگید."
بَتمَن که از حرفم به شوق آمده بود و با هیجان قبضۀ هفت‌تیرش را با بالِ راستِ خود می‌فشرد به من می‌گوید: "تو باید همین حالا قبل از اینکه دیر بشه حقیقت رو به من بگی! آیا وطن تو این اتاقه؟ شهر برلینه؟ سرزمین آلمانه؟ یا اینکه محله‌های جنوبِ شهر تهرانه؟ یا کشور ایرانه؟"
حالا کَم‌کَمَک داشت گفتگوی من بَتمَن مزۀ فلسفی به خود می‌گرفت. شانزده سال زمان اندکی نیست، بخصوص برای بَتمَن که یکی دو سالی هم بیشتر از میانگینِ طولِ عمرِ همنوعانش در این اتاق با من به سر برده است. من پنجاه سال از زندگی‌ام را در برلین پشت سر نهاده‌ام و فرزندان و نوه‌هایم در برلین متولد شده‌اند.
من نمی‌خواستم به احترامِ دوستی شانزده ساله‌ام با بَتمَن با او روراست نباشم، بنابراین به او می‌گویم: دوست خردمند و خوبم، بیست سال از عمر من تهرانی‌ـ‌ایرانیه و پنجاه سال از عمرم برلینی‌ـ‌آلمانیه. تو در هنگام جنگِ ایران و عراق هنوز به دنیا نیامده بودی و باید بدونی که من در این دورۀ هشت سالۀ جنگ برای دفاع از وطنم بخاطر فاصلۀ دورِ برلین تا جبهۀ جنگ به سمت ایران پرواز نکردم. اما این را هم باید بدونی که وطن من در حال حاضر و در درجۀ اول این اتاقه که من و تو با هم داخلش زندگی می‌کنیم. اگه روزی کسی یا کسانی به این اتاق هجوم بیارن، اطمینان داشته باش که من حتماً با تمام قوا از تو، از این اتاق و از خودم دفاع خواهم کرد. اما وطنِ بزرگترم محله‌ای در برلینه که خونۀ ما در آن قرار داره و من از این محله هم در برابر متجاوزین دفاع خواهم کرد، ولی نمی‌تونم به تو قول بدم که اگه روزی به مونیخ یا فرانکفورت حمله بشه من به این شهرها خواهم رفت و از وطنم دفاع خواهم کرد، خودت می‌دونی که من چقدر تنبلم."
بَتمَن با شنیدن حرفم خوشحال شده بود، اما نمی‌دانم به چه دلیل سعی می‌کرد خوشحالیش را از من پنهان سازد. او پس از لحظه‌ای فکر کردنْ در حالیکه برق شیطنت در چشمانش جرقه می‌زد با لحنی نیمه شوخ و نیمه جدی می‌گوید: "خوب مرد جنگجو، حالا بگو ببینم چطور می‌خوای با دشمن بجنگی؟ نکنه می‌خوای مثلِ نویسنده‌ها با قلمت با دشمن بجنگی؟! نکنه می‌خوای با سینۀ سپر کرده در برابر دشمن بایستی و براشون شعر بخونی و با بخشیدنِ لطافت به روح و قلبشون اونا رو از غارتِ اتاقمون پشیمون کنی؟! تو نه دستت قدرتِ گرفتن هفت‌تیر رو داره، نه قدرتِ بدنیت به تو اجازه ‌می‌ده که با دشمن درگیرِ جنگ تن به تن بشی و نه قادری با این شُشِ زپرتیت از برابر دشمن فرار کنی!"
از اینکه بَتمَن شوخی و جدی را در هم آمیخته و انتقامِ حرفِ ناشایستم در بارۀ پاهایش را از من می‌گرفتْ کمی دلخور می‌شوم، اما بعد از تسلط بر خود حق را به او می‌دهم و می‌گویم: "تو نگران نباش، اگه علی ساربونهْ می‌دونه شتر رو کجا بخوابونه! من روز گذشته یک تفنگِ تک‌تیراندازیِ شیک سفارش دادم که مدرنترین دوربین سوارشه. کارخونۀ سازنده به من ضمانت داده که وزن این تفنگ فقط 800 گرم و ضریب خطاش صفره! اما جالبتر از هر چیز خشابِ این تفنگه! خشابِ این تفنگ بعد از شلیک هر گلوله بلافاصله یک گلولۀ جدید تولید می‌کنه و به این ترتیب خشاب تا ابد پُر باقی‌می‌مونه!
با این حرفِ من پرهای سر بَتمَن این بار از تعجب سیخ می‌شود و با حسرت می‌گوید: "کاش یک مدلِ کوچولو از این تفنگ رو برای من هم سفارش می‌دادی!"

بَتمَن به جنگ می‌رود. (1)


من در نقش جیمزباند با یک هفت‌تیر خیالی

من تصور می‌کردم که چون بَتمَن دورانِ شانزده سالگی عمر خود را می‌گذراند بنابراین باید حتماً پیرمردی شده باشد که نوکش بسانِ چند دندانِ باقیمانده در دهانم کُند و بی‌مصرف گشته و غزل خداحافظی خواندش را از حفظ بلد است و کم کم خودش را مانند من آمادۀ سفر به دیار باقی کرده! اما من اشتباه فکر می‌کردم، بَتمَن نه تنها نوکش بی‌مصرف نگشته، بلکه همچنان مانند دوران جوانی‌اش قوی و تیز است. و من وقتی پی به این موضوع بردم که دیگر کار از کار گذشته و دیر شده بود.
من با شنیدن صدای شلیک پی در پی گلولۀ هفت‌تیر بَتمَن از خواب بیدار می‌شوم و سریع با سنگر گرفتن در زیر تخت جان خود را از خطرِ برخورد گلوله نجات می‌دهم.
بَتمَن در حالِ شلیکْ خندۀ بلندی می‌کند و با لحنی که طعم استهزایش دهانم را تلخ می‌سازد می‌گوید: "نترس مرد بیباک! گلوله‌ها مشقی هستن. فکر می‌کنی اِنقدر ب‍ی‌عقلم که اتاقمون رو جبهۀ جنگ به حساب بیارم؟ من فقط دارم تمرین تیراندازی می‌کنم، خودت گفتی که برای جنگ در جبهه باید تمرین کرد."
من با شنیدن حرف او خیالم راحت می‌‌شود و از زیر تخت بیرون می‌‌آیم و با تعجب می‌پرسم: "چطور تونستی نخ‌های به او کلفتی رو از بال‌هات باز کنی؟!"
او در حال غلاف کردن هفت‌تیرش خونسردانه می‌گوید: "مثل نوشیدنِ آب. این کار نه به نوکِ تیز و قوی احتیاج داشت و نه به تیزهوشی، فقط با چند حرکت به دو بالم گره نخ باز شد!"
دیگر برایم جای تردید باقی‌نمانده بود که او بزودی به من خواهد گفت که به اندازه کافی تمرین کرده و مهارت کافی برای مبارزه اندوخته و حالا وقت رفتن است.
اما کورخوانده، من هرگز به او اجازه رفتن نخواهم داد، و راهش را هم خوب بلدم: فقط کافیست که پنجره برای مدتی بسته باقی‌بماند.
من برای زمینه‌چینی کردنِ این کار دستی به پیشانی می‌کشم و مانند آدم‌های گرمازده می‌گویم: "هوا چقدر گرمه."
بَتمَن در حالیکه نگرانِ حالم شده بود سریع می‌گوید: "تا اتفاقی برات نیفتاده بِپَر پنجره رو سریع باز کن!"
من طوری که انگار در کویر از تشنگی در حال مرگم خودم را کشان کشان به پنجره می‌رسانم، اما هرچه سعی می‌کنم پنجره باز نمی‌شود! دوباره با یک خستگیِ ساختگی به سمت تخت حرکت می‌کنم و خودم را روی آن می‌اندازم و بریده بریده می‌گویم: "انگار دستگیرۀ پنجره خراب شده و نمی‌شه بازش کرد. مهم نیست کمی آب می‌نوشم و حالم بهتر می‌شه، تو نگرانِ من نباش. فقط نمی‌دونم وقتی تو به جبهه بری بعد چه کسی به من در چنین مواقعی کمک می‌کنه!" و با این حرف بلند می‌شوم، بجای آب برای خودم چای می‌ریزم و در حال نوشیدن در دل به ذکاوتم آفرین می‌گویم.
او با دیدن چای نوشیدنم نگرانی‌اش به پایان می‌رسد و می‌گوید: "بهتره تعمیرکار خبر کنی. من که نمی‌تونم تو جبهۀ جنگ نگران سلامتی تو و خراب بودن دستگیرۀ پنجره هم باشم!"
من طوری که انگار از حرفش دلخور شده باشم می‌گویم: "مرد حسابی من خودم یه پا تعمیرکارم و تمام وسائل لازم رو هم در اختیار دارم. تو نگران من و پنجره نباش، من خودم سر فرصت تعمیرش می‌کنم."
من مردد بودم که آیا بَتمَن پی به نیتم برده است یا نه. بَتمَن هشیاریِ تمام افراد خانواده‌اش را یکجا داراست. در عین متفکر بودن اعمالش انقلابیست. از ضمیر آگاهش بیشتر از ضمیر ناخودآگاهش استفاده می‌کند و هیچ چیز متحرکی در اتاق نمی‌تواند از چشم تیزبینش پنهان بماند.
من باید از تمام دانشی که فکر می‌کردم در خود سراغ دارم سود می‌جستم تا فکر رفتن به جبهۀ جنگ را از ذهنش پاک سازم. ما مدتی در سکوت به همدیگر نگاه می‌کنیم و من ناگهان بی‌اراده به او می‌گویم: "هیچ می‌دونی که اگه عاشق زندگی نباشی نمی‌تونی هرگز آگاهانه بمیری؟"
بَتمَن مانند زمانی که حرفِ به اصطلاح مهمی می‌شنود تاجش سیخ می‌شود، سرش را کمی به پائین خم می‌کند، سپس آن را چند درجه به سمت راست می‌چرخاند، از گوشه چشم به من خیره می‌شود و پس از لحظه‌ای می‌پرسد: "گفتی اگه عاشق زندگی نباشی نمی‌تونی هرگز آگاهانه بمیری؟"
من با آهنگی که اطمینان از آن به خوبی قابل شنیدن بود می‌گویم: "بله، درست شنیدی."
بَتمَن کنجکاوانه می‌پرسد: "منظورت اینه که چون من می‌خواستم خودمو بکشم بنابراین نمی‌تونم عاشق زندگی باشم؟!"
من با همان آهنگِ صدا پاسخ می‌دهم: "بله، منظورمو خیلی درست فهمیدی."