بَتمَن به جنگ می‌رود. (4)


وقتی به بَتمَن اطلاع دادم که تا یکساعت دیگر سفارشمان خواهد رسید انگار که دنیا را به او بخشیده‌اند. او در طول این یکساعت بدون اغراق بیش از شصت بار از من پرسید: "پس این یکساعت کِی تموم می‌شه!"
حالا یکساعتی می‌شود که من و بَتمَن به دو تفنگی که بر روی میز قرار دارند نگاه می‌کنیم و شگفتزده هر از گاهی می‌گوئیم: "چی ساختن! به این می‌گن اسلحه!"
مدیر فروش کارخانۀ سازنده اسلحه نوشته بود که از سفارش ما و اطمینان به کارخانه اسلحه سازیشان بسیار خرسند است و بعنوان تشکر برایمان یک صدا خفه کن رایگان هم فرستاده بود!
من بعد از خارج شدن از شگفتی بلافاصله هر دو اسلحه را وزن می‌کنم. تفنگ من دقیقاً هشتصد گرم وزن داشت و تفنگِ بَتمَن که بجز اندازه هیچ تفاوتی با اسلحۀ من نداشت فقط هشت گرم وزنش بود. من از بَتمَن که قنداقِ تفنگش را با بال راستِ خود بلند کرده و لولۀ آن را با بالِ چپش نگهداشته بود و از میان دوربین نصب شده بر آن به من نگاه می‌کرد می‌پرسم: "وزنش برات مناسبه؟ و با اندکی دلهره می‌گویم: "سر لوله رو بچرخون طرف دیگه! انگشتت رو هم از روی ماشه بردار!"
بَتمَن برای تیراندازی با تفنگش احتیاج به آموزشِ طولانی و تمرین نداشت، او طوریکه انگار روحِ جان وین و یا کلینت ایستوود در او دمیده شده باشد توانست فقط در طول نیمساعت طرز استفادۀ این تفنگ را بیاموزد و حتی با چشمان بسته آن را باز و بسته می‌کرد. او در تیراندازی بقدری ماهر گشته بود که با هر شلیک سر یک مگس را از بدن جدا می‌ساخت. این کار چنان او را به شوق آورده بود که اگر جلوی تیراندازیش را نمی‌گرفتم نسل مگس‌های محله را از میان برمی‌داشت.
حالا کار هر روز من و بَتمَن بعد از خوردن صبحانه رفتن به بام خانه شده بود. ما بر روی سینه روی بام خانه دراز می‌کشیدیم، من مأمور زیر نظر گرفتن سمت غرب محله بودم و بَتمَن سمت شرق را زیر نظر داشت.
ما برای اینکه صدای شلیک گلوله باعث رنجش خاطر همسایه‌ها نگردد از همان ابتدا تفنگ‌ها را به صدا خفه کن مجهز ساختیم و به این ترتیب نه من می‌توانستم صدای شلیکِ گلوله‌های تفنگ بَتمَن را بشنوم و نه بَتمَن صدای شلیک گلوله‌های تفنگ من را و نه صدای شلیک گلوله‌ها می‌توانست به گوش همسایه‌ها برسد.
بَتمَن در اولین روزِ نگهبانی بعد از دو ساعت از من می‌پرسد: "تا حالا چند تا دشمن رو سوراخ سوراخ کردی؟ من اگه در شمردن اشتباه نکرده باشم باید سیصد تا مگس رو به اون دنیا فرستاده باشم."
من وحشتزده تکرار می‌کنم: "سیصد تا مگس!" و بعد با عصبانیت ادامه می‌دهم: "مرد حسابی قرار ما این بود که فقط مانع ورودِ نیروهای متجاوز به محله‌مون بشیم، مگه مگس هم جزء دشمن به حساب میاد؟!"
بَتمَن فهمیده بود که اشتباه کرده، اما نمی‌خواست به اشتباهش اعتراف کند و می‌گوید: "اولاً من فقط مگسای غریبه‌ای رو کشتم که بدون اجازه به محله‌مون یورش آورده بودن! دوماً می‌خواستم ببینم که ضریب خطای تفنگم چقدره!"
من بر خشمم مسلط می‌شوم و با لحنی آرام می‌گویم: "رفیق خوبم، هنر جنگیدن که فقط در کشتن بیشمار از سربازایِ دشمن خلاصه نمی‌شه، بلکه هنر جنگیدن در اینه که تا حد امکان با کمتر کشتن نیروهای تجاوزگر پیروز جنگ بشی. و این پیروزی رو می‌شه خیلی راحت با ترسوندن افراد دشمن انجام داد! مثلاً می‌شه لباس ارواح تنِ بادکنک کرد و به طرف سنگر دشمن به هوا فرستاد و با ترسوندشون اونا رو فراری داد!"
بعد از این گفتگو بَتمَن به من قول می‌دهد که فقط به سربازهای دشمن شلیک کند. و ما دراز کشیده بر روی سینه بدون شلیک حتی یک گلوله مشغول نگهبانی از محلۀ خود می‌شویم.
اما چون من می‌دانستم که این نوع دفاع از وطن به زودی کاسۀ صبر بَتمَن را پُر خواهد ساخت و او اعتراضش را از این وضعیت اعلام خواهد کرد، بنابراین برای سرگرم ساختنش تخته‌ای تهیه می‌کنم و تصویر تمام قدِ دراکولائی را به آن می‌چسبانم که در میان پنجه‌های آغشته به خونش مرغ عشقی جان داده بود، و به بَتمَن می‌گویم: "دشمن اصلی ما درست همشکلِ این تصویره، هر وقت حوصله‌ات از نگهبانی سر رفت می‌تونی برای تمرین هم که شده هر از گاهی به هر کجایِ بدنِ این دراکولایِ تشنه به خون که مایلی شلیک کنی!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر