بَتمَن به جنگ می‌رود. (1)


من در نقش جیمزباند با یک هفت‌تیر خیالی

من تصور می‌کردم که چون بَتمَن دورانِ شانزده سالگی عمر خود را می‌گذراند بنابراین باید حتماً پیرمردی شده باشد که نوکش بسانِ چند دندانِ باقیمانده در دهانم کُند و بی‌مصرف گشته و غزل خداحافظی خواندش را از حفظ بلد است و کم کم خودش را مانند من آمادۀ سفر به دیار باقی کرده! اما من اشتباه فکر می‌کردم، بَتمَن نه تنها نوکش بی‌مصرف نگشته، بلکه همچنان مانند دوران جوانی‌اش قوی و تیز است. و من وقتی پی به این موضوع بردم که دیگر کار از کار گذشته و دیر شده بود.
من با شنیدن صدای شلیک پی در پی گلولۀ هفت‌تیر بَتمَن از خواب بیدار می‌شوم و سریع با سنگر گرفتن در زیر تخت جان خود را از خطرِ برخورد گلوله نجات می‌دهم.
بَتمَن در حالِ شلیکْ خندۀ بلندی می‌کند و با لحنی که طعم استهزایش دهانم را تلخ می‌سازد می‌گوید: "نترس مرد بیباک! گلوله‌ها مشقی هستن. فکر می‌کنی اِنقدر ب‍ی‌عقلم که اتاقمون رو جبهۀ جنگ به حساب بیارم؟ من فقط دارم تمرین تیراندازی می‌کنم، خودت گفتی که برای جنگ در جبهه باید تمرین کرد."
من با شنیدن حرف او خیالم راحت می‌‌شود و از زیر تخت بیرون می‌‌آیم و با تعجب می‌پرسم: "چطور تونستی نخ‌های به او کلفتی رو از بال‌هات باز کنی؟!"
او در حال غلاف کردن هفت‌تیرش خونسردانه می‌گوید: "مثل نوشیدنِ آب. این کار نه به نوکِ تیز و قوی احتیاج داشت و نه به تیزهوشی، فقط با چند حرکت به دو بالم گره نخ باز شد!"
دیگر برایم جای تردید باقی‌نمانده بود که او بزودی به من خواهد گفت که به اندازه کافی تمرین کرده و مهارت کافی برای مبارزه اندوخته و حالا وقت رفتن است.
اما کورخوانده، من هرگز به او اجازه رفتن نخواهم داد، و راهش را هم خوب بلدم: فقط کافیست که پنجره برای مدتی بسته باقی‌بماند.
من برای زمینه‌چینی کردنِ این کار دستی به پیشانی می‌کشم و مانند آدم‌های گرمازده می‌گویم: "هوا چقدر گرمه."
بَتمَن در حالیکه نگرانِ حالم شده بود سریع می‌گوید: "تا اتفاقی برات نیفتاده بِپَر پنجره رو سریع باز کن!"
من طوری که انگار در کویر از تشنگی در حال مرگم خودم را کشان کشان به پنجره می‌رسانم، اما هرچه سعی می‌کنم پنجره باز نمی‌شود! دوباره با یک خستگیِ ساختگی به سمت تخت حرکت می‌کنم و خودم را روی آن می‌اندازم و بریده بریده می‌گویم: "انگار دستگیرۀ پنجره خراب شده و نمی‌شه بازش کرد. مهم نیست کمی آب می‌نوشم و حالم بهتر می‌شه، تو نگرانِ من نباش. فقط نمی‌دونم وقتی تو به جبهه بری بعد چه کسی به من در چنین مواقعی کمک می‌کنه!" و با این حرف بلند می‌شوم، بجای آب برای خودم چای می‌ریزم و در حال نوشیدن در دل به ذکاوتم آفرین می‌گویم.
او با دیدن چای نوشیدنم نگرانی‌اش به پایان می‌رسد و می‌گوید: "بهتره تعمیرکار خبر کنی. من که نمی‌تونم تو جبهۀ جنگ نگران سلامتی تو و خراب بودن دستگیرۀ پنجره هم باشم!"
من طوری که انگار از حرفش دلخور شده باشم می‌گویم: "مرد حسابی من خودم یه پا تعمیرکارم و تمام وسائل لازم رو هم در اختیار دارم. تو نگران من و پنجره نباش، من خودم سر فرصت تعمیرش می‌کنم."
من مردد بودم که آیا بَتمَن پی به نیتم برده است یا نه. بَتمَن هشیاریِ تمام افراد خانواده‌اش را یکجا داراست. در عین متفکر بودن اعمالش انقلابیست. از ضمیر آگاهش بیشتر از ضمیر ناخودآگاهش استفاده می‌کند و هیچ چیز متحرکی در اتاق نمی‌تواند از چشم تیزبینش پنهان بماند.
من باید از تمام دانشی که فکر می‌کردم در خود سراغ دارم سود می‌جستم تا فکر رفتن به جبهۀ جنگ را از ذهنش پاک سازم. ما مدتی در سکوت به همدیگر نگاه می‌کنیم و من ناگهان بی‌اراده به او می‌گویم: "هیچ می‌دونی که اگه عاشق زندگی نباشی نمی‌تونی هرگز آگاهانه بمیری؟"
بَتمَن مانند زمانی که حرفِ به اصطلاح مهمی می‌شنود تاجش سیخ می‌شود، سرش را کمی به پائین خم می‌کند، سپس آن را چند درجه به سمت راست می‌چرخاند، از گوشه چشم به من خیره می‌شود و پس از لحظه‌ای می‌پرسد: "گفتی اگه عاشق زندگی نباشی نمی‌تونی هرگز آگاهانه بمیری؟"
من با آهنگی که اطمینان از آن به خوبی قابل شنیدن بود می‌گویم: "بله، درست شنیدی."
بَتمَن کنجکاوانه می‌پرسد: "منظورت اینه که چون من می‌خواستم خودمو بکشم بنابراین نمی‌تونم عاشق زندگی باشم؟!"
من با همان آهنگِ صدا پاسخ می‌دهم: "بله، منظورمو خیلی درست فهمیدی."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر