من مطمئن نبودم که آیا
بَتمَن منظورم از <عاشق
زندگی بودن و آگاهانه مردن> را کاملاً درک کرده است یا نه. در اتاق سکوت
عجیبی حاکم شده بود و من از اینکه باعث برپاییِ چنین سکوتی شدهام احساس ناخوشایندی داشتم.
بَتمَن هر از گاهی سرش را
تکان میداد و زیر نُک با خود زمزمه میکرد: "عاشق زندگی بودن ... آگاهانه
مردن."
برای نشان دادن همفکریام با بَتمَن و ثابت کردن اینکه
من هم مانند او از وطنم در برابر غارتگران دفاع خواهم کرد به او میگویم: "ببین هماتاقیِ سالهای عزلتم! من از اینکه تو برای دفاع از وطنت تصمیم گرفتی به جبهه بری بسیار
مغرورم. من هم اگه به وطنم هجوم بیارن مانند تو ازَش دفاع خواهم کرد ... من هم تا
بیرون روندن آخرین متجاوز و تا آخرین قطرۀ خونم خواهم جنگید."
بَتمَن که از حرفم به
شوق آمده بود و با هیجان قبضۀ هفتتیرش را با بالِ راستِ خود میفشرد به من میگوید:
"تو باید همین حالا قبل از اینکه دیر بشه حقیقت رو به من بگی! آیا وطن تو این اتاقه؟ شهر برلینه؟
سرزمین آلمانه؟ یا اینکه محلههای جنوبِ شهر تهرانه؟ یا کشور ایرانه؟"
حالا کَمکَمَک داشت گفتگوی من
بَتمَن مزۀ فلسفی به خود میگرفت. شانزده سال زمان اندکی نیست، بخصوص برای بَتمَن
که یکی دو سالی هم بیشتر از میانگینِ طولِ عمرِ همنوعانش در این اتاق با من به سر
برده است. من پنجاه سال از زندگیام را در برلین پشت سر نهادهام و فرزندان و نوههایم
در برلین متولد شدهاند.
من نمیخواستم به احترامِ دوستی
شانزده سالهام با بَتمَن با او روراست نباشم، بنابراین به او میگویم: دوست
خردمند و خوبم، بیست سال از عمر من تهرانیـایرانیه و پنجاه سال از عمرم برلینیـآلمانیه. تو در هنگام جنگِ ایران و عراق هنوز به دنیا نیامده بودی و باید بدونی که
من در این دورۀ هشت سالۀ جنگ برای دفاع از وطنم بخاطر فاصلۀ دورِ برلین تا جبهۀ جنگ به سمت ایران پرواز نکردم. اما این را هم باید بدونی که وطن من
در حال حاضر و در درجۀ اول این اتاقه که من و تو با هم داخلش زندگی میکنیم. اگه
روزی کسی یا کسانی به این اتاق هجوم بیارن، اطمینان داشته باش که من حتماً با تمام
قوا از تو، از این اتاق و از خودم دفاع خواهم کرد. اما وطنِ بزرگترم محلهای در
برلینه که خونۀ ما در آن قرار داره و من از این محله هم در برابر متجاوزین دفاع خواهم
کرد، ولی نمیتونم به تو قول بدم که اگه روزی به مونیخ یا فرانکفورت حمله بشه من
به این شهرها خواهم رفت و از وطنم دفاع خواهم کرد، خودت میدونی که من چقدر تنبلم."
بَتمَن با شنیدن حرفم خوشحال
شده بود، اما نمیدانم به چه دلیل سعی میکرد خوشحالیش را از من پنهان سازد. او پس از لحظهای فکر کردنْ در حالیکه برق شیطنت در چشمانش جرقه میزد با
لحنی نیمه شوخ و نیمه جدی میگوید: "خوب مرد جنگجو، حالا بگو ببینم چطور میخوای
با دشمن بجنگی؟ نکنه میخوای مثلِ نویسندهها با قلمت با دشمن بجنگی؟! نکنه میخوای با
سینۀ سپر کرده در برابر دشمن بایستی و براشون شعر بخونی و با بخشیدنِ لطافت به روح
و قلبشون اونا رو از غارتِ اتاقمون پشیمون کنی؟! تو نه دستت قدرتِ گرفتن هفتتیر رو
داره، نه قدرتِ بدنیت به تو اجازه میده که با دشمن درگیرِ جنگ تن به تن بشی و نه
قادری با این شُشِ زپرتیت از برابر دشمن فرار کنی!"
از اینکه بَتمَن شوخی و جدی را
در هم آمیخته و انتقامِ حرفِ ناشایستم در بارۀ پاهایش را از من میگرفتْ کمی دلخور میشوم،
اما بعد از تسلط بر خود حق را به او میدهم و میگویم: "تو نگران نباش، اگه
علی ساربونهْ میدونه شتر رو کجا بخوابونه! من روز گذشته یک تفنگِ تکتیراندازیِ
شیک سفارش دادم که مدرنترین دوربین سوارشه. کارخونۀ سازنده به من ضمانت داده که
وزن این تفنگ فقط 800 گرم و ضریب خطاش صفره! اما جالبتر از هر چیز خشابِ این تفنگه! خشابِ این تفنگ بعد از شلیک هر گلوله بلافاصله یک گلولۀ جدید تولید میکنه و به این ترتیب خشاب تا ابد پُر
باقیمیمونه!
با این حرفِ من پرهای سر بَتمَن
این بار از تعجب سیخ میشود و با حسرت میگوید: "کاش یک مدلِ کوچولو از
این تفنگ رو برای من هم سفارش میدادی!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر