با این
حرفِ بَتمَن احساسِ امید در من سرزنده میگردد. باید از این موقعیت بدست آمده
استفاده شایان میکردم.
من با بیتفاوتی میگویم:
"من فکر نمیکردم که مایل باشی تفنگ تکتیراندازی سلاح اصلی تو در مبارزه با
مهاجمین باشه! البته اگه دوست داشته باشی میتونم خیلی ساده برای تو هم این تفنگ
رو در اندازه و وزن دلخواهت سفارش بدم ..... فقط یک شرط داره! ...."
بَتمَن چنان از این خبر به شوق
آمده بود که بیتابانه حرفم را قطع میکند و سریع میگوید: "هر شرطی باشه قبول
میکنم."
من از ذوق کفِ دو دستم را به
همدیگر میمالم و کاملاً خونسرد میگویم: "اما من بدون گرفتن قول دست به هیچ
معاملهای نمیزنم!"
بَتمَن با دلخوری میگوید:
"حالا دیگه به حرف هماتاقیت اطمینان نداری! باشه قول میدم، قول شرف میدم
که هر شرطی بگذاری قبول کنم، به شرطی که خشابِ تفنگ تکتیراندازی من هم مثل خشابِ
تفنگ تو تا ابد پُر باقیبمونه!"
من در حالیکه به نشانۀ قبول
کردنِ شرط او دستم را برای دست دادن به سمت بالَش دراز کرده بودم سریع میگویم:
"من هم قول میدم، قول مردونه!"
من با دیدن شادیِ بی حد بَتمَن
ناگهان احساس میکنم که سنگینی بار غم درگذشتِ ترزا ــ خواهر و آخرین بازمانده
بَتمَن ــ شانهام را کمتر میفشرد.
بَتمَن با کنجکاوی میپرسد:
"خوب، شرط تو چیه؟"
من مشفقانه میگویم: "شرط
سختی نیست. من تمام دانشِ استفاده از تفنگ تکتیراندازی رو به تو یاد میدم، به
شرطی که تو رفیقِ همرزم من بشی."
چهره بَتمَن کمی تغییر میکند و
میگوید: "منظورتو متوجه نمیشم."
من مانند جنگجوی زبردستی میگویم:
"همرزم یعنی در کنار هم با مهاجمین حنگیدن. من و تو یک تیم شکستناپذیر
هستیم، من و تو میتونیم به خوبی هم از خودمون دفاع کنیم، هم از این اتاق و هم از
محلهمون! من به محض رسیدن تفنگها به تو آموزش کاملِ استفادۀ صحیح از تفنگ رو میدم
..... سنگرمون بالای بام خونهست. من قسمت شرق محله رو زیر نظر میگیرم و تو قسمت
غرب رو، و اجازه نمیدیم حتی یک مگسِ غریبه جون سالم به در ببره. ما با دیدن هر
جنبدۀ غریبهای انگشتمون رو تا لحظهای که مطمئن نشیم که فرد متخاصم تکه پاره شده
از روی ماشه برنمیداریم!"
گرچه بَتمَن از پیشنهادم به
هیجان آمده بود اما هنوز آمادۀ موافقت با شرطم نبود، بنابراین دوباره حرفم را قطع
میکند و میپرسد: "مگه تو اصلاً در جنگی شرکت داشتی که مرتب تکرار میکنی به
تو تعلیم میدم؟! اصلاً خودت بلدی تیراندازی کنی؟!"
من دوباره مانند یک جنگجوی
زیردست پاسخ میدهم: "همونطور که مسیر تعیین کنندهتر از هدفه، تواناییِ
استفاده از تفنگ هم مهمتر از شرکتِ در جنگه. تو باید بدونی که من در دوران خدمت
زیر پرچم بیشتر از سه بار در میدون مشق با تفنگ تیراندازی کردم!"
نوک بَتمَن از تعجب باز مانده
بود و نمیدانست در برابر این حرفم چه عکسالعملی باید از خود نشان دهد. من از موقعیت
استفاده میکنم و میگویم: "خوب رفیق عزیز، حالا به مبارکی همرز شدنمان شعری
بخون تا شادیمون تکمیل بشه!"
و بَتمَن میخواند:
بهار،
ای دخترک خوش رایحۀ زیبارو
که نسیم صبحگاهی برای بوئیدنِت
میوزد آرام،
میدانی چرا آسمان گاهی ناگهان
میدرخشد در شب و روز،
و پژواک وحشتناک صدایی میگریزد
در گوش،
و سپس من گنگ و مانند گوگردِ
سوختۀ سر یک کبریت میگردم؟!
بهار،
ای دخترک زیبارو،
وقتش رسیده که زنی بالغ گردی.
بهار، مهربان دختر،
وقتی تو باردار شوی،
بذر مهربانی در دلها خواهی
افشاند،
و سپس
انگور غوره نشده مویز خواهد
گشت.
بهار، ای دخترک خیالانگیز،
بگذار آسمان نه در شب بدرخشد
ناگهان و نه در روز دیگر.
بهار،
چشمانت مانند چشم آهو زیباست،
و مهمتر از هر چیز سعید معتقد
است
که بهار فصل صلح و عشق و صفاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر