دادگاه خلق.


<دادگاه خلق> از ووادیسواف ریمونت را در خرداد سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

مرگ
"پدر! هی، پدر!  بلند شید، آیا میشنوید؟ ... هی، هرچه زودتر بلند شید!"
فردی که بی‌مبالات به جلو و عقب تکان داده میشد ناله‌کنان میگوید: "آه خدا! مریم مقدس! ... آخ!" و صورتش از زیر پالتوی پوست گوسفند بیرون میآید، یک صورت تکیده، مچاله و با چین و چروک عمیق که مانند خاکِ زمینی که او سالیان درازی رویش کار میکرد خاکستری رنگ بود، یک سر پوشیده از موی سفید، خاکستری مانند زمینهای لمیزرع اواخر ماه پائیز. چشمهایش بسته بودند، او فقط زبانش را نفس نفس‌زنان از میان دهانِ کبودِ نیمه‌باز و لبهای ترکیده به بیرون آویزان کرده بود.
زن فریاد میزند: "هی! بلند شو!"
یک دختربچه با یک پیراهن و فقط با یک پیشبندِ پشمی که آن را بر روی سینه‌اش گره زده بود و خود را بر روی نوک پا بالا میکشید تا صورت پیرمرد را تماشا کند آهسته و گریان میگوید "پدربزرگ!"
او در چشمهای آبی رنگش اشگ داشت و غم و اندوه در صورت کثیفش. او دوباره میگوید: "پدربزرگ!" و لبه بالش را میکشد.
مادر فریاد میزند: "گمشو از اینجا!" و با گرفتن گردن دختر او را به سمت اجاق هُل میدهد.
زن پس از تصادف با سگ پیر و نیمه‌کوری که تختخواب را بو میکشید فریاد میکشد: "سگ لعنتی، گمشو! فوری گمشو! لاشخور!" و با کفش تخت‌چوبی چنان ضربهای از خشم به او میزند که سگ به زمین میافتد و زوزه کشان به سمت درِ بسته میخزد. دخترک در کنار اجاق هق هق میکرد و مدام با دست مچاله کرده بینی و چشمهایش را میمالید.
"پدر، بلند شو، تا وقتی با خوش اخلاقی میگم بلند شو!"
مرد بیمار حرف نمیزد، سرش به کناری خم شده بود و بریده نفس کشیدنش مرتب سختتر میگشت. زمان زیادی برای زندگی کردن برایش باقی‌نمانده بود.
"بلند شو، چه خیالی دارید، آیا قصد دارید اینجا پیش من سقط بشین؟ شما اجازه چنین کاری ندارید. برو پیش یولینا، تو سگ پیر، تو! شما زمین را به یولینا دادید، پس بذارید که او شما را تحمل کند ... خب، زود باش ... تا وقتی من هنوز خواهش میکنم ..."
"آه، عیسی عزیز! آه، مریم مقدس! ..."
در صورت خیس گشته از عرق و درد تشنجی ناگهانی میپیچد. زن با حرکتی ناگهانی لحاف را از روی او کنار میکشد و با گرفتن کمر پیرمرد با خشم نیمی از بدنش را از روی تخت بیرون میاندازد، طوریکه او فقط با سر و با پشت بر روی تخت مانده بود، بیحرکت  مانند یک قطعه چوب و مانند قطعه چوبی سفت و باریک.
او از میان نفسهای بریده زمزمه میکرد: "کشیش! ... کشیش! ..."
"من آن را به شما میدهم ... کشیشتان را! تو ستمکار، تو باید در اصطبل خوکها مثل یک سگ سقط بشی!" زن با خشونت بازوی پیرمرد را میگیرد، اما در همان لحظه آن را دوباره رها میسازد و لحاف را کاملاً روی او میکشد، زیرا یک سایه از کنار پنجره لغزیده بود. کسی به سمت خانه میآمد.
او برای هُل دادن پاهای پیرمرد بر روی تخت به زحمت وقت داشت. کبود شده از خشم برای صاف و مرتب کردن لحاف شروع میکند با غضب روی آن کوبیدن.
زن دیژاک داخل اتاق میگردد.
"سلام بر عیسی مسیح!"
دیگری با دندان قروچه پاسخ میدهد: "تا ابد! ..." و مشکوکانه به زن چپ چپ نگاه میکند.
"درود بر خدا، حالتون چطوره؟ سالم هستید؟ ..."
"خدا آن را میدهد ... بد نیستیم ...."
"پیرمرد چه میکند؟ آیا سالمه؟" و پاهایش را به آستانه در میکوبد تا برف را از کفش تخت چوبیاش بتکاند.
"اِهه! چطور میتونه سالم باشه، به زحمت میتونه نفسشو بیرون بده."
"پدرخوانده! نکنه که او ... پدر خوانده!" او خود را کاملاً نزدیک پیرمرد خم میکند.
بیمار ناله‌کنان میگوید: "کشیش!"
"نگاه کنید، عجیبه! او مرا نشناخت. مرد بیچاره کشیش را میخواد. او احتمالاً میمیرد، پیرمرد، قطعاً، این حتمیست، او در حال مُردن است ... شماها مردم عزیز ... آه خدای من! ... خب، آیا به دنبال کشیش فرستادید؟"
"آیا کسی رو برای فرستادن دارم؟"
"شماها که قصد ندارید بذارید روح مسیحی این جهان رو بدون کمک مقدس ترک کنه؟"
"من نمیتونم اونو اینجا تنها بذارم و برم، و شاید هم که حالش بهتر بشه."
"گوش کن ... ساکت ... انگار چیزی به سینه این بیچاره چسبیده؟ این چیزی نیست بجز سوت کشیدن دل و رودهاش. سال قبل وقتی والک من خیلی بیمار بود ..."
"عزیزم ... بهتره که سریع بدنبال کشیش بری، اما سریع، فقط ببین ..."
"حق با توست، حق با توست، بیچاره در حال مردنه، آدم باید عجله کنه، من میرم ..." و گره پارچه دور سرش را محکمتر میبندد.
"خدا نگهدار، آنتکووا!"
"برو، خدا به همرات!"
زن دیژاک خارج میگردد، در حالیکه دیگری به نظم و ترتیب دادن به اتاق میپردازد، او کثافات را از روی کف زمین میخراشد، آنها را جاروب میکند، در اتاق خاکستر میپاشاند و شروع به شستن قابلمهها میکند و کنار ظروف دیگر قرار میدهد. او مرتب با نگاهی کینهتوزانه به تخت نگاه میکرد و در این حال تفی میانداخت، دستش را مشت میکرد و با ناتوانی مأیوسانهای سر خود را با دستهایش میگرفت.
"پانزده هزار هکتار زمین، خوکها، سه گاو، لوازم خانگی، لباس ... نیمی از آنها ــ قطعاً ــ حتماً شش هزار بودهاند! خدای من!"
و هنگامی که او به یاد چنین مبلغ زیادی میافتد، وسائل آشپزیش را چنان با خشم میسابد که صدایش در تمام اتاق طنین میاندازد؛ او بعد آنها را با تلق تلق بلندی کنار یکدیگر روی لبه پنجره قرار میدهد.
"که تو رو! ... که تو رو! ..." و به شمردن ادامه میدهد: "مرغها، غازها، گوسالهها، این همه دارائی! و همه را او به این فاحشه بخشیده! امیدوارم تو رو کرمهای مردارخوار بخاطر یتیمی من و ظلمی که در حق من کردی بخورند!"
او با خشمی فراوان به کنار تخت میپرد و بلند فریاد میکشد: "بلند شو!" و وقتی میبیند که پیرمرد تکان نمیخورد با نگاه داشتن مشتش بر بالای سر او شروع به تهدید کردن و جیغ کشیدن میکند.
"اینجا برای سقط شدن پیش من آمدی، شاید باید برات مراسم تشیع جنازه هم بر پا کنم؟ یک شنل کلاهدار نو بخرم؟ یک چنین فکری میکنی. میتونی زمان درازی در کمین بشینی! این را نخواهی دید. اگر یولینا خیلی خوبه پس میتونی پیش او بری. آیا من باید کمک هزینه غذای آخر را به تو میدادم؟ دختر خوبتر تو یولیناست ... اگر تو یک بار اینطور ..."
او حرفش را به آخر نمیرساند، زیرا زنگوله به صدا میآید و کشیش با وسائل مراسم غسل داخل اتاق میگردد.
آنتکووا در حال پاک کردن اشگهای خشمش از چشم در برابر پاهای کشیش تعظیم میکند، و پس از آنکه در بشقاب کهنهای آب مقدس و وسیله پاشاندن آب را مرتب قرار میدهد به راهرو میرود، جائیکه همراهان کشیش ایستاده بودند.
"سلام بر عیسی مسیح!"
"تا ابد ..."
"چه شده است؟"
"آه چیزی نیست، برای سقط شدن پیش محرومین آمده و نمیخواد سقط بشه! آه، من بیچاره! من بیچاره!" او شروع به گریستن میکند.
آنها به اتفاق آرا میگویند: "این درسته، او در حال پوسیدنه و شماها هنوز باید زندگی کنید." و سرهایشان را تکان میدهند.
او دوباره شروع میکند: "آیا پدر آدم چنین کاری میکنه؟ ... آیا مگه ما، من و آنتِک کم پرستاریش رو کردیم، کار کردیم و جون کندیم؟ نه یک قطعه کره فروختم و نه حتی یک تخم مرغ، فقط مدام همه چیز رو داخل دهنش کردم، مقدار کمی شیر رو هم که به بچه میدادم از دهنش گرفتم و به او میدادم، خب پیرمرده و یک پدر ... و او همه‌چیز رو به تومِک بخشیده! پانزده هکتار زمین، خانه، گاوها، خوکها، گوساله، و تمام لوازم خانه، این هیچ‌چیز نیست! آه، منِ بیچاره! دیگه اصلاً عدالت در جهان وجود نداره، ابداً ... آه! آه! ..."
او خود را به دیوار تکیه میدهد و با صدای بلند میگرید.
یکی از زنها میگوید: "گریه نکنید، گریه نکنید. خدای مهربون سرشار از رحمته، اما نه همیشه با فقرا؛ او یک بار برای این کار به شما پاداش خواهد داد."
مردی اعتراض میکند: "چه زن کودنی، چی داری برای خودت اونجا بیهوده واق واق میکنی. آنچه بیعدالتیه بیعدالتی هم باقی‌میمونه. پیرمرد میمیره و بدبختی باقی‌میمونه."
یکی دیگر متفکرانه میگوید: "هدایت گاوی که نخواهد پاهاشو حرکت بده مشکله!"
مرد دیگری زمزمزکنان میگوید: "وقتی کسی بهش عادت کنه، بعد در جهنم هم بهش بد نمیگذره!" و با دقت از میان دندانهایش تف میکند.
در میان آن گروه کوچک سکوت برقرار میگردد. باد در را میلرزاند و از میان شکافها برف به راهرو فوت میکرد. کشاورزان با سرهای برهنه متفکرانه آنجا ایستاده بودند و از سرما پا به زمین میکوبیدند. زنها در یک گروه کوچک به هم فشرده و با دستهای فرو برده به زیر پیشبندهای پشمی کلفتشان صبورانهــمتواضع به درِ اتاق که آدم میتوانست از پشت آن گهگاهی صدای کشیش و صدای آهسته خس خس نفس بیمار را بشنود نگاه میکردند.
عاقبت کشیش با به صدا در آوردن زنگولهاش اجازه ورود را میدهد و آنها با هُل دادن همدیگر داخل اتاق میگردند. پیرمرد بیمار با سری عمیق فرو رفته در بالشت بر پشت دراز کشیده بود و سینه پوشیده از موهای زرد و سفید او از زیر پیراهن ژندهاش دیده میگشت. کشیش خود را روی او خم میکند و نان ربانی را بر روی زبان از دهان بیرون زده پیرمرد میگذارد. حاضرین همگی زانو میزنند، با چشمهای به سقف خیره گشته محکم بر روی سینه خود میکوبند، در این حال با صدای بلند آه و آبِ بینیشان را بالا میکشیدند. زنها خود را رو به زمین خم کرده بودند و همصدا زمزمه‌کنان میخواندند: "بَره خدا که گناهان مردم ..."
سگ که توسط صدای بیوقفه زنگوله نگران شده بود از گوشه اتاق تهدیدآمیز غر و لند میکرد.
عاقبت کشیش مراسم آخرین روغن مالی را به پایان میرساند و دختر را با اشاره به نزد خود میخواند.
"آنتونیووا کجاست؟"
"کجا باید باشد، پدر روحانی، اگر که به روزمزدی نرفته باشد."
کشیش لحظهای ساکت میایستد، مرددانه فکر میکند، به حاضرین مینگرد و خود را محکمتر در پالتوی پوست خز شیکش فرو میبرد، اما هیچ‌چیز مناسبی نمیخواست به ذهنش خطور کند، به این خاطر او فقط با سر خداحافظی میکند و در حال دراز کردن دست سفید و ظریفِ مردانهاش را برای بوسیدن به سمت زارعینِ تعظیم کرده دراز میکند و از در خارج میگردد.
حاضرین هم همگی فوری از هم جدا میشوند. روز کوتاهِ ماه دسامبر رو به پایان گذاشته و طوفان متوقف شده بود، اما در عوض برف در دانههای متراکم و بزرگ میبارید.
سیاهی اول شب خود را در اتاق میپراکند. آنتکووا در مقابل اجاق نشسته بود، بی‌توجه شاخههای خشک را مرتب میشکست و یکی پس از دیگری در اجاق میانداخت ...
به نظر میآمد که زن به چیزی میاندیشد، زیرا مرتب به پنجره و به تختخواب نگاه میکرد. مدتی میگذشت که پیرمردِ بیمار کاملاً آرام دراز کشیده بود. زن آرام و قرار نداشت، از جایش میجهید، هیجانزده و با چشمانی جستجوگر راست میایستاد ... بعد دوباره مینشست.
شب به سرعت خود را بر روی روستا میگستراند. اتاق تقریباً تاریک بود.
دختربچه زانو در بغل گرفته در کنار اجاق چرت میزد. شعله آتش تکان ضعیفی میخورد و با نور قرمز کمرنگش زانوی بچه و قسمتی از کف اتاق را روشن میساخت.
سگ ملتمسانه مینالید و به درِ خانه چنگ میکشید. مرغها بر روی پلههای نردبان آرام و کشیده از خود صدائی تولید میکردند.
سکوت محض بر اتاق حاکم بود، سرمای مرطوبی از کفِ خیسِ اتاق به بالا بلند میگشت.
آنتکووا بطور ناگهانی از جا بلند میشود تا از میان پنجره جاده روستا را نگاه کند؛ جاده از انسان خالی بود. برف انبوهی میبارید، آدم به زحمت میتوانست چند قدم جلوتر را ببیند. او مردد کنار تخت متوقف میگردد ــ این اما فقط یک لحظه طول میکشد، زیرا ناگهان خشن و پُر قدرت لحاف را از روی بیمار میکشد و آن را بر روی تختخواب دیگر میاندازد، اما بازوی خودِ او را میگیرد و پیرمرد را بلند میکند.
"ماگدا! در را باز کن."
ماگدا برای باز کردن در با وحشت از جا میجهد.
"بیا اینجا ... پاهاشو بگیر."
ماگدا با دستهای کوچکش پاهای پدربزرگ را محکم میگیرد و منتظر میماند.
زن یک بار دیگر با شدت دستور میدهد: "خب، حرکت کن! کمک کن حملش کنیم! به اطراف خیره نشو، باید حملش کنیم!"
پیرمرد سنگین بود، کاملاً بی‌حرکت و مانند بیهوشها، به نظر میآمد که متوجه آنچه برایش اتفاق میافتاد نمیشود. زن او را محگم نگاه داشته بود و حملش میکرد، یا بهتر است گفته شود او را با خود میکشید، زیرا بچه با گیر کردن پایش به آستانه در پاهای پیرمرد را رها کرده بود، و حالا پاها در برف دو شیار عمیق به دنبال خود میکشیدند.
نفوذ سرما باید حواس پیرمرد بیمار را سرجا آورده بوده باشد، زیرا او در حیاط شروع به ناله و خارج کردن کلمات بریده از دهان میکند:
"یوـلیـشا ... آه ... خدای ... مهرب ..."
"حالا فریاد بکش، فریاد بکش ... و اگر هم دهنتو جر بدی کسی اینجا نمیاد."
زن او را از میان حیاط میکشد و پس از باز کردن درِ خوکدانی با پا پیرمرد را به داخل میکشد و کنار آستانۀ در کنار دیوار میاندازد.
ماده خوکِ زندانی شده در آغل با بچه‌خوکها از جا بلند میشوند و خرخرکنان خود را به تازه وارد نزدیک میسازند.
"مالوشا! مالو، مالو، مالو!"
خوکها از آغل خارج میشوند. زن در را میبندد، اما فوری دوباره به آغل باز میگردد، پیراهن پیرمرد را تا سینه بالا میبرد، کیسه آویزان به گردنش را میکشد و آن را برمیدارد.
"سقط شو، طاعونی!"
زن با کفش تخت‌چوبی پای لخت را که سد راهش شده بود به کناری میزند و خارج میگردد.
از درون راهرو به خوکها که در حیاط با سر و صدا بازی میکردند نگاهی میاندازد.
"مالوشا! مالو، مالو، مالو!"
خوکها جیغ‌کشان به سمت زن میدوند. او یک قابلمه سیبزمینی میآورد و برایشان میریزد. خوکِ ماده حریصانه شروع به خوردن میکند و بچه خوکها گردن خود را دراز و شروع میکنند با پوزۀ کوچک صورتی کمرنگِ خود مشتاقانه به جستجوی پستان مادر، به این شکل که با سرهایشان به ماده خوک میزدند و نوک پستانش را میکشیدند، تا اینکه عاقبت فقط صدای بلند مکیدنشان قابل شنیدن گشت.
آنتکووا چراغ کوچک بالای اجاق را روشن میکند و با پشت کردن به پنجره کیسه را باز میکند و با ظاهر شدن مقداری اسکناس و دو سکه نقره در کیسه کوچک چشمهایش میدرخشند.
"او بیهوده نگفته بود که برای مراسم خاکسپاری پول دارد." پول را در دستمالی میپیچد و در یک صندوق قرار میدهد.
"این یهودا! امیدوارم تا ابد کور باشی!"
زن به سمت اجاق میرود و سعی میکند در آتش که حالا فقط سوسو میزد بدمد.
"بگم خدا چکارت کنه! این رذل ژنده‌پوش یک قطره آب هم نیاورده" او به سمت درِ خانه میرود و شروع به صدا زدن میکند:
"ایگناتس! هی، ایگناتس!"
نیمساعت بعد صدای دندان قروچه کردن برف در بیرون شنیده میشود، یک هیبت دولا گشته از کنار پنجره میگذرد. آنتکووا یک تکه چوب به دست میگیرد و خود را کنار در قرار میدهد، در با جغ و جغ بلندی با شدت باز میگردد؛ یک پسر کوچک، شاید نه ساله ظاهر میگردد.
"تو دزد طاعونی، تو! در روستا این‌وَر و آن‌وَر ول میگردی و در خونه یک قطره آب هم نیست!" زن او را با یک دست میگیرد و با دست دیگر او را که بلند فریاد میکشید میزند.
"مامان، من دیگه این کار رو نمیکنم! مامان، ولم کن ... ماما ..."
زن مدتی او را میزند و تمام خشمش را که در طول روز در او جمع شده بود سر پسر خالی میکند.
"مامان! آخ! آخ! کمک کنید! منو داره میکشه!"
"تو سگ، تو اینجا ول میگردی و آب برای خونه نمیاری، هیزم هم که جمع نمیکنی، آیا باید مجانی به تو غذا بدم و زحمت تو رو بکشم!" و با خشونت بیشتری او را کتک میزد.
عاقبت پسر خود را از دست او رها میسازد، از پنجره فرار میکند و با چشمانی اشگ‌آلود با عصبانیت فریاد میزند:
"خدا کنه دستت از آرنج قطع بشه؛ تو مادرسگ! امیدوارم ایشالا بمیری، تو ماده خوک! ... اگر فضله بتونه یک پرنده بشه من هم برای شما آب میارم." و او میدود و دور میشود.
در اتاق به طرز عجیبی خالی بود. لامپ بالای اجاق سوسو ضعیفی میکرد. دختربچه میگریست.
"چرا گریه میکنی؟"
"مامان جون ... اوه ... اوه ... پدربزرگ ..." و گریه‌کنان خود را به زانوی مادر میچسباند.
"گریه نکن، ابله کوچلو!"
زن دختربچه را روی زانویش میگذارد و در حال فشردن بچه به خود شروع به شپش‌گیری میکند. دختربچه صداهای نامفهومی از خود بیرون میداد، صورت کوچکش از تب میدرخشید، با مشت کوچکش چشمهایش را میمالید و در حالیکه هنوز گهگاهی هق هق میکرد عاقبت خوابش میبرد.
بلافاصله پس از آن مرد کشاورز به خانه بازمیگردد. او دارای هیکل بزرگی بود، پوست گوسفند بر تن داشت و باشلیقی که تمام سرش را میپوشاند، رنگ صورتش از شدت سرما کبود شده و سبیل پهنش مانند جارو آویزان بود. او برف پالتو و چکمههایش را میتکاند، باشلیق و کلاهش را با هم از سر برمیدارد، با دستهای یخزده به بازوهایش میکوبد و پس از کشیدن نیمکت به سمت آتش اجاق خود را با سنگینی روی آن میاندازد.
آنتکووا یک قابلمه محتوی کلم را از روی اجاق برمیدارد و جلوی مرد روی میز میگذارد، و بعد از بریدن یک قطعه نان آن را به همراه یک قاشق به مرد میدهد. کشاورز در سکوت میخورد، پس از خوردن کلم دگمه پوستینش را میگشاید، پاهایش را به جلو دراز میکند و میگوید:
"هنوز چیزی برای خوردن داری؟"
زن باقیمانده بلغور ناهار را به او میدهد؛ مرد پس از بریدن یک قطعه دیگر نان بلغور را با قاشق میخورد، سپس از جیبش تنباکو خارج میسازد، یک سیگار میپیچد، آن را روشن میکند، چوب کبریت را در آتش اجاق میاندازد و خود را به آن نزدیکتر میسازد؛ و پس از مدتی تازه شروع به نگاه کردن به اطراف اتاق میکند.
"پیرمرد کجاست؟"
"کجا میتونه باشه؟ او در خوکدانیست ..."
او پرسشگرانه به زن نگاه میکند.
"معلومه، اینجا تختخواب رو اشغال و لحاف رو کثیف میکنه. اگر قراره سقط بشه، پس میذارم زودتر سقط بشه ... آیا مگه چیزی به من داده، او چه احتیاجی داشت که به اینجا بیاد! آیا من باید بهش غذا بدم و مخارج خاکسپاری رو هم تقبل کنم. او مثل سگ جون سخته و اگه حالا سقط نشه باید به او غذا خوراند، بعد باید خدا به ما رحم کنه! حالا، وقتی او همه‌چیز رو به یولینا داده پس باید یولینا به فکر پدرش باشه، ... اصلاً به من مربوط نمیشه!"
"او پدر من نیست و ما را فریب داده، پس ولش کن ... ببین چه محتکری ..." او دود سیگار را به درون میدهد، به وسط اتاق تف میکند و ساکت میشود.
"اگر او به ما دروغ نمیگفت، بعد ما میتونستیم ... فقط صبر کن ... ما پنج داریم، و هفت و نیم ... میشه ... پنج ... هفت ..."
"دوازده و نیم. من مدتهاست که حساب کردم، ما میتونستیم یک اسب و سه گاو نگاه داریم ... آه، چه مرداری!" مرد با عصبانیت تف میکند.
زن بلند میشود، دختربچه را روی تخت میگذارد، از صندوق بقچهای را برمیدارد و به سمت مرد دراز میکند.
"این چیه؟"
"نگاه کن."
مرد بقچه را باز میکند. در چهرهاش سریع حالت حرص و آز مینشیند، او خود را به سمت آتش اجاق خم میکند، با تمام بدنش پول را میپوشاند و آن را یک بار میشمارد و دوباره یک بار دیگر تمام پول را میشمرد.
"چقدره؟"
زن پول را نمیشناخت.
"پنجاه و چهار روبل."
"خدای من! اینهمه ..." چشمان زن شادمانه میدرخشند، او دستهایش را دراز و سکهها را نوازش میکند.
"پولها رو از کجا آوردی؟"
"ها، خب ... از کجا؟ یادت نمیاد که پیرمرد سال گذشته به من گفت که به اندازه کافی پول برای تشیع جنازه داره."
"این درسته ... او در این باره صحبت کرده بود."
"در کیسه آویزان به گردنش بود، من پولها رو برداشتم، این چیزهای مقدس که نباید در اصطبل خوکها بمونند، این میتونست یک گناه باشه، من از زیر پیرهن پولهای نقره رو احساس میکردم، در این وقت کیسه رو پاره کردم و برداشتم. پولها به ما تعلق دارند، آیا مگه به ما خسارت نرسونده؟"
"این حقیقت درستیه. پولها به ما تعلق دارن، حداقل این مقدار کم برامون باقی‌مونده. بذار کنار بقیه پولها، خوب موقعی به دستمون رسید. دیروز اسمولس در این باره حرف زد که میخواد هزار گولدن قرض بگیره، او میخواست به عنوان در صد چهار هکتار زمین کشاورزی کنار جنگل رو برای کشت بده."
"آیا پولها حالا کافیه؟"
"حتماً کافی خواهد بود."
"وقتی زمستون به پایان برسه بعد تو بذر میپاشی؟ ..."
"بله میپاشم ... و اگر هم پول کافی نبود، بعد خوک ماده رو میفروشیم، شاید هم همراه با بچه‌خوکها، اما باید پول را به او قرض داد." و بعد اضافه میکند: "او قادر به پس دادن نخواهد شد، اینو من میدونم. باید یک قرارداد پیش محضردار نوشته بشه که اگر در عرض پنج سال پول را پس ندهد زمینش مال من میشه."
"آیا این کار شدنیه؟"
"البته. آیا مگه دومین زمینشو از دیژاک به نوع دیگهای خرید؟ ... پولها رو مخفی کن و پول نقره رو میتونی برداری، با اون برای خودت چیزی بخر. پس این ایگناس کجاست؟"
"او دوباره رفته ولگردی. اصلاً آب نداریم ..."
مرد ساکت از جا برمیخیزد، خود را با گاو مشغول میسازد، بیرون میرفت و داخل میگشت و با خود چوب به اتاق میآورد.
در این ضمن بر روی اجاق شام درحال پختن بود، ایگناس با احتیاط به درون اتاق میخزد، هیچکس با او صحبت نمیکرد. آنها همه ساکت بودند و خود را بطور عجیبی نگران احساس میکردند. از پیرمرد انگار که هرگز زنده نبوده است هیچ صحبتی نمیشد.
آنتک به پنج هکتار زمینی که آن را بطور قطع به عنوان اموال خود می‌پنداشت میاندیشید، در این حال لحظاتی هم پیرمرد را به یاد میآورد، سپس دوباره ماده خوکی که او قصد داشت پس از بزرگ شدن بچهخوکها ذبح کند به یادش میآمد و وقتی چشمهایش به طرف تختخوابِ خالی پرسه میزد مرتب تف میکرد، انگار که میخواست با این کار تصویری غیردوستانه را رم دهد. چیزی او را رنج میداد، او نمیتوانست غذا را تا آخر بخورد و بلافاصله پس از شام برای خوابیدن دراز میکشد. او بر روی تختخواب به این‌وَر و آن‌وَر میغلطید، سیبزمینی با کلم، بلغور و نان معدهاش را به درد آورده بودند، اما او بر همه‌چیز غلبه میکند و به خواب میرود.
آنتکووا، بعد از آنکه همه به خواب رفته بودند درِ انباری را باز میکند و از زیر بقچه پهنی بستهای اسکناس را که در پارچهای کتانی پیچیده شده بود بیرون میآورد تا اسکناسهای جدید را به آنها اضافه کند. مدتی اسکناسها را روی هم قرار میداد، آنها را از هم جدا میساخت و پس از صاف کردنشان آنها را تماشا میکرد، تا اینکه از نگاه کردن به پولهایش اشباع میشود، چراغ را با فوت خاموش میکند و کنار شوهرش بر روی تختخواب میخزد.
در این بین پیرمرد مُرده بود. خوکدانی، آلونکی فقیرانه و بی‌دقت ساخته گشته از تختههای باریک و شاخههای به هم بسته شده و پوشیده از خار و خاشاک بود و میگذاشت که از میان تمام شکافهایش باد و سرما نفوذ کند.
هیچکس نشنید که چگونه پیرمرد با یک ناامیدی عمیق و صدائی لرزان و ناتوان برای نجات التماس میکرد. هیچکس ندید که چگونه او تا درِ قفل شده خزیده بود و برای بلند شدن و گشودن در وحشتناکترین تلاشها را میکرد. او مرگ را در خود احساس میکرد، احساس میکرد که چگونه مرگ از پاشنه پا به بالا میخزید و سینهاش را میفشرد، فکهایش مدام محکمتر به هم فشار میآوردند، تا اینکه او برای فریاد کشیدن دیگر قادر به از هم باز کردن آنها نبود. رگهایش مانند سیمهای آهنی سفت و سخت گشتند.
او خود را با زحمت بلند کرده بود، تا اینکه عاقبت کف بر لب و با حالت وحشت در چشمهای شیشهای و فریادی از رنجِ یخزدن در چهرۀ از فرم خارج گشته در آستانه در سقوط میکند و همانطور آنجا باقی‌میماند.
صبح روز بعد، آنتِک و زنش قبل از روشن شدن هوا از خواب برمیخیزند. اولین فکر آنتِک این بود که ببیند برای پیرمرد چه اتفاقی رخ داده است.
او به خوکدانی میرود، اما در نمیخواست باز شود. جسد جلوی در کج قرار داشت و آن را از درون مانند یک کُنده چوب قفل کرده بود؛ عاقبت آنتِک با زحمت در را تا اندازهای باز میکند و میتواند خود را از میانش به داخل بلغزاند، اما فوری وحشتزده دوباره برمیگردد. او نمیدانست که با چه سرعتی از حیاط کوچک عبور کرده است تا کاملاً آشفته و از وحشت تقریباً بیهوش به خانه فرار کند. او نمیفهمید که برایش چه اتفاقی افتاده است: تمام بدنش مانند زمان داشتن تب شدید میلرزید و در حالیکه به سختی قادر به نفس کشیدن بود بدون آنکه بتواند حتی یک کلمه از دهان خارج سازد کنار در میایستد.
زن که با ماگدای کوچک در حال دعا کردن بود سرش را با سؤالی در چشمان به طرف شوهرش برمیگرداند.
زن بی‌اعتنا برای خودش دعا میکند: "ارادهات مستجاب گردد ..."
"ارادهات …"
"… مستجاب …"
دختربچه زانوزده مانند انعکاسی تکرار میکرد: "… مستجاب …"
"خب، آیا او مُرده؟" و بعد به مرد که ساکت ایستاده بود نگاه میکند.
زن ادامه میدهد: "... همانطور که در آسمان ..."
"... همانطور که در آسمان ..."
مرد آهسته پاسخ میدهد: "البته، او کج پشت در افتاده."
"... همانطور که بر روی زمین."
"... همانطور که بر روی زمین."
"ولی او نمیتونه اونجا همونطور بمونه، بعد مردم میگن که ما عمداً گذاشتیم یخ بزنه، این میتونه ..."
"میخوای با او چه کنی؟"
"من چه میدونم! باید یک کاری کرد ... شاید حداقل باید بیاریمش تو اتاق؟ ..."
"اینو ببین، بیاریمش اینجا ... بذار بپوسه، وقتی ..."
"تو ابلهی، باید او رو به خاک سپرد."
"و برای مراسم خاکسپاری بپردازیم؟ ..."
"و ما را از شرارت رها ساز ... به چه چیزی اونجا خیره شدی! ... به دعا کردن ادامه بده ..."
"... رها ساز ... ما را ... از شرارت ..."
"من به پرداخت پول خاکسپاری فکر نمیکنم، چون عدالت اینه که باید تومِک برای همه چیز بپردازه."
"... آمین! ..."
"... آمین! ..."
زن صلیبی برای دختربچه میکشد، بینی او را با دست پاک میکند و به سمت شوهرش میرود.
رو به مرد زمزمه میکند: "باید او رو اینجا آورد."
"به خانه! اینجا؟"
"پس کجا؟"
"چطوره که ما پیرمرد رو روی نیمکت قرار بدیم و گوساله رو بیرون بیاریم و بذاریم در برابرش رژه بره ... اگر او یک چنین کسی است."
"مونیکا!"
"چیه؟"
"ما مجبوریم اونو اینجا بیاریم ..."
"پس برو بیارش"
"احتمالاً تو میترسی؟"
"ابله! ... سگ لعنتی ..."
"پس به چه خاطر؟"
"اون تو تاریکه و بعد ..."
"بعد از روشن شدن هوا میتونه یکی متوجه بشه."
"با هم بریم."
"برو، اگر تو دوست داری."
مرد رو به زن فریاد میزند "میائی یا نه، تو سگِ مردار؟" و اضافه میکند: "اون پدر توست" و خارج میگردد.
زن ساکت بدنبالش میرود.
وقتی آن دو داخل خوکدانی میشوند، با دیدن جسد نفس وحشتناکی میکشند. پیرمرد مانند یخ سرد و کاملاً خشک آنجا افتاده بود؛ نیمی از بدنش بر روی زمین محکم یخ زده بود، برای بیرون کشیدن و بردن او به حیاط باید او را با زور از زمین جدا میکردند.
آنتکووا از شدت ترس شروع به لرزیدن میکند، پیرمرد در نور کم خاکستری صبح بر روی سطح سفید برف با چهره از فرم افتاده از رنج، با چشمان کاملاً گشاد شده، زبان بیرون آمده و آویزان از دهان و دندانهای محکم به هم فشرده شدهاش بسیار وحشتناک دیده میکشت. تمام بدنش کبود و از پهن یخ زده پوشیده شده بود، پیراهن فقط تا زانویش را میپوشاند و پاهای دراز، لاغر و دارای لکههای سیاه برهنه بودند. این منظرهای وحشتناک و مشمئزکنندهای را به نمایش میگذاشت.
مرد زمزمه‌کنان میگوید: "کمک کن" و خود را بر روی مُرده خم میکند و ادامه میدهد: "هوا چه سرده."
باد سردی که از طلوع آفتاب شروع به وزیدن گذارده بود به صورتشان برخورد میکرد و برف را از درختانی که با ترق و تروق خشکی شاخههایشان را تاب میدادند جاروب میکرد. اینجا و آنجا هنوز ستارهها در زمینه آسمان سربی‌رنگ برق میزدند. از طرف روستا صدای کشیدن آب از چاه به سمتشان میآمد و خروسها طوری آواز میخواندند که انگار باید تغییری در هوا بوجود آید.
آنتکووا چشمهایش را میبندد و پاهای پیرمرد را میگیرد، چنان سنگین بود که آنها به زحمت میتوانستند او را به آنجا ببرند. هنوز آنها او را کاملاً بر روی نیمکت قرار نداده بودند که زن به اتاق‌نشیمن فرار میکند و یک پارچه کتانی را برای پوشاندن جسد از درِ اتاق به بیرون پرتاب میکند.
بچهها مشغول رنده کردن سیبزمینیها بودند. زن با بی‌صبری کنار درِ اتاق منتظر شوهرش بود.
"بیا دیگه ... خدای من، چقدر طول میدی ..."
زن پس از بازگشت شوهرش در حال آماده ساختن صبحانه میگوید: "باید کسی رو برای شستشوی او پیدا کنیم."
"من مرد کر و لال رو خبر میکنم."
"امروز برای کار کردن نرو."
"سر کار؟ ... نه، معلومه که نمیرم ..."
آنها دیگر با هم صحبت نکردند. آنها بدون اشتهای خاصی صبحانه میخوردند، گرچه معمولاً یک قابلمه بزرگ چهار لیتری را راحت میخوردند.
از داخل راهرو بدون آنکه به آن سمت خانه نگاه کنند با گامهای شتابزده و نوک پا میگذشتند.
چیزی آنها را تحت فشار قرار داده بود، اما آنها نمیدانستند که آن چیز چه میتواند باشد؛ پشیمانی نبود، بیشتر شاید ترس از جسد بود، از مرگ که آنها را میلزاند و دهانشان را بسته بود.
پس از آغاز گشتن روز آنتِک مرد کر و لال را به خانه میآورد، مردی که مُردهها را میشست، لباس بر آنها میپوشاند و بالای سرشان شمع روشن میکرد.
آنتِک سپس به راه میافتد تا به کشیش و مباشر روستا اطلاع دهد که پیرمرد مُرده است و او چون خودش پول ندارد بنابراین نمیتواند مخارج تشییع جنازه را به عهده گیرد. "بگذار تومِک که همه‌چیز را بدست آورده او را به خاک بسپارد."
در روستا خبر فوت پیرمرد به سرعت میپیچد. مردم به زودی در دستههای کوچک برای دیدن جسد میروند، بخاطر زمزمه کردن دعا برای مُرده، برای تکان دادن سرهایشان و در آخر از آنجا رفتن، تا گزارش این خبر را به دیگران بدهند.
تومِک، داماد دیگر پیرمرد، ابتدا حوالی شب تحت فشار افکار عمومی آمادگیش را برای به عهده گرفتن مخارج خاکسپاری اعلام میکند.
در سومین روز، کمی قبل از خاکسپاری، همسر تومِک پیش آنتِک ظاهر میشود.
در راهرو، بینی به بینی با خواهرش که در آن لحظه مشغول بیرون بردن یک وان کوچک نوشیدنی برای گاوها بود برخورد میکند.
او اول زمزمه میکند: "سلام بر عیسی مسیح!" و بعد با عجله دستگیره را برای باز کردن در به دست میگیرد.
آنتکووا به سرعت وان کوچک را زمین میگذارد: "اینو نگاه کن! روح یهودا! اینجا برای جاسوسی کردن آمده. آیا اجازه داشتی بگذاری که پیرمرد اینطور برود، هان؟ آیا مگه او همه چیزها را به شماها نبخشید؟ تو فاحشه، تو! چطور جرأت میکنی اینجا بیای؟ شاید میخوای هنوز بقیه لباسهای ژنده پیرمرد رو که باقی گذاشته با خودت ببری، آره؟"
تومکووا خیلی آرام پاسخ میدهد: "من یک کلاه نو برای عید پاک براش خریدم، البته میتونه اونو نگهداره ... اما من پالتوی پوست گوسفند رو دوباره برمیدارم، چونکه بخاطر عرقِ خونین کار کردنم به من تعلق داره."
آنتکووا فریاد میزند: "تو میخوای پالتو رو برداری؟ تو مردار زخم و زیلیای! برداری! من حالا فوری بهت یک چیزی میدم، تو باید فوری چیزی داشته باشی ..." و او دور و برش را نگاه میکند، انگار که بدنبال شیئی میگردد که بتواند با آن دیگری را بزند.
"میخوای اونو برداری؟ نگاه کن ... شماها چاپلوسی اونو کردید، دور ریشش رو طوری نوازش کردید که کاملاً ابله شده بود و به ضرر من همه‌چیز رو به شماها بخشید و حالا ..."
"همه میدونن که ما زمین رو خریدیم، پیش شاهدها قرارداد نوشته شد ..."
"زمین رو خریدید! نگاه کن، زمین رو خریده! و تو نگران نیستی به چشمهای زنده خدا نگاه کنی و دروغ بگی؟ شماها زمین رو خریدید! شماها دروغ گوئید، دزدید، سگید! پولهاشو دزدید، و بعد چی؟ آیا نباید پیرمرد از تغار غذا میخورد؟ آیا آدم نمیدید که پیرمرد سیبزمینیها رو باید از تغار میخورد، ها؟ میذاشتید که شبها در آغل گاوها بخوابه، چونکه میگفتید او بو میده و آدمو از غذا خوردن منزجر میسازه! برای پانزده هکتار زمین به او یک چنین سهمی دادید! برای این همه دارائی، ها؟ و آیا تو اونو در عوض کتک نمیزدی، تو خوک، تو میمون!"
"خفه شو، وگرنه طوری میزنمت که یادت نره، تو بچهخوک، تو فاحشه!"
"بزن، بزن، تو زن گدا!"
"من، زن گدا؟ ..."
"بله، تو! تو!، اگر تومِک با تو ازدواج نمی‌کرد باید کنار حصار مثل یک سگ ماده سقط میشدی و بعد شپشها تو رو میخوردن."
"من، زن گدا! اوه، تو مردار لعنتی!"
آنها به هم میپرند، موهای یکدیگر را میگیرند و در حالیکه از خشم با صدای گرفته جیغ میکشیدند همدیگر را در راهروی تنگ به اینسو و آنسو میکشند.
"تو فاحشه سربازها! تو ولگرد! این کشیده برای پانزده هکتار زمین من، برای تمام ناحقیهائی که تو به من روا داشتی، تو دستمال کثیف!"
بقیه زنها میگویند: "به خاطر خدا، خانمها! بس کنید، این گناه و شرم داره."
"ولم کن، تو جذامی، ولم کن!"
"من تو رو تا حد مرگ میزنم، من قطعه قطعهات میکنم، تو مردار کثیف!"
آنها به زمین میافتادند، با جیغ و فریاد همدیگر را وحشیانه میزدند و در آبی که از وان جاری شده بود میغلطیدند. خشمْ صحبت کردن را از آنها میگیرد و آنها عاقبت فقط نفس نفس زنان همدیگر را میزدند، طوریکه مردها به زحمت میتوانستند آنها را از هم جدا سازند. آنها قرمز شده بودند، چنگ انداخته شده، پوشیده شده از خاک و کثافت و مانند جادوگران ژولیده، خشم آنها دیگر مرزی نمیشناخت. آنها نفرین میکردند، به هم میپریدند، به روی هم تف میکردند و کلمات بیربطی فریاد میزدند. مردم عاقبت آنها را از هم جدا میسازند.
آنتکووا از خشم و خستگی فراوان متشنج گریه میکرد، موهای خود را میکشید و بلند گِله میکرد.
"آه، عیسی مسیح! تو مسیح کوچک من! آه، مریم مقدس! امیدوارم که تو طاعونی ... آه، خدای من! این مشرک، این ملعون! ... آه! آه! ..." او اینها را چمباته زده کنار دیوار فریاد میکشید.
تومکووا اما جلوی خانه فحش میداد و نفرین میکرد و با تخت چکمهاش به درِ خانه میکوبید.
مردم به گروههای کوچک تقسیم میشوند و در حالیکه ایستاده در برف از سرما پا به پا میکردند با هم در حال بحث و گفتگو بودند. زنها مانند لکههای سرخ خود را به دیوار خانه فشار میدادند و زانوهایشان را محکم به هم میفشردند. زیرا یک باد سرد و پُر نفوذ بر آنها میوزید. آنها با هم نیمه‌بلند صحبت میکردند و گهگاه به جاده که به کلیسا منتهی میگشت و منارههایش از میان شاخههای لختِ درختان به وضوح دیده میشد نگاهی میانداختند.
مدام یکی برای دیدن مُرده داخل یا یکی از خانه خارج میگشت. از میان درِ بازِ خانه شعلههای شمعهای زرد که جریان هوا آنها را درازتر ساخته بود میدرخشیدند، و گهگاهی به سرعت برق نیمرخ فرد مرده در تابوت دیده میشد.
عطر و بوی درخت اُرس مخلوط با کلمات نماز میت و خس خس کردن مرد کر و لال تا داخل حیاط میآمد.
عاقبت کشیش و ارگنواز ظاهر میشوند.
مردم تابوت چوبی سفید را به خارج حمل میکنند و او را روی گاری قرار میدهند. زنها زاری معمول را شروع میکنند و صف در حال نوحه خواندن از جاده طولانی روستا به سمت گورستان به حرکت میافتد.
کشیش با شنل کلاهدار سیاه‌رنگ اولین کلمات نوحه برای مُرده را میخواند و در رأس صف مشایعت‌کنندگان حرکت میکرد؛ بر روی ردای سفیدی که لبههای ابریشمیاش در باد ترق و تروق صدا میداد یک پوست ضخیم انداخته بود ... گهگاهی فقط کلمات خفه و یخزده نوحه به زبان لاتینی از دهانش خارج میگشت و نگاه بی‌حوصله و بی‌تابش در دوردست پرسه میزد.
باد به پرچم سیاه میوزید و بهشت و جهنم نقاشی شده بر روی آن به جلو و عقب و به تمام جهات تکان میخوردند، طوریکه انگار به خانههای سمت روستا که جلویشان یک دسته زن با روسریهای قرمز و دهقانان بدون کلاه ایستاده بودند نگاه میکنند.
همه با احترام کامل تعظیم میکردند و پس از رسم کردن صلیب به سینههای خود میزدند.
سگها با عصبانیت از پشت پرچینها پارس میکردند و تک تک بر روی دیوار سنگی میپریدند و زوزهای طولانی میکشیدند.
از میان پنجره بچههای کوچک کثیف کنجکاو و صورتهای سالخورده بی‌دندان و چروکیده که بی‌شباهت به زمینهای مزارع در پائیز نبودند به بیرون نگاه میکردند. عده کوچکی از جوانان با شلوارهای کتانی و کت آبی تیره با دگمههای برنجی، با پاهای برهنه در کفش چوبی، در حال خیره بودن به عکس جهنم بر روی پرچم در کنار کشیش میرفتند و با صدای آهسته و لرزان از سرما آکورد اصلی نوحه را تکرار میکردند: آ! او! ... و تا زمانیکه ارگنواز به ریتم دیگری وارد نمیگشت آن را تکرار میکردند.
ایگناس در رأس صف با افتخار قدم برمیداشت، با یک دست میله پرچم را نگاه داشته بود و بلندتر از همه میخواند. او از سرما و تلاشش کاملاً سرخ شده بود، اما دست از فعالیت نمیکشید، انگار میخواست نشان دهد که فقط او این حق را دارد، زیرا که او پدربزرگش را به گور میبرد.
آنها از روستا بیرون میآیند. باد خود را به سمت آنتِک که اندام غول آسایش از همه بلندتر بود پرتاب میکند، موهایش تکان میخورد، اما آنطور که او با اسبها و نگاه داشتن تابوت مشغول بود متوجه آن نمیگشت. تابوت با عبور از هر گودال جاده به شکل تهدیدآمیزی شروع به تکان خوردن میکرد.
کاملاً نزدیک به پشت گاری دو خواهر میرفتند، زیر لب نماز میت را زمزمه میکردند و همدیگر را با نگاههای آتشین برانداز میکردند.
یکی از عزاداران انگار که میخواهد سنگی از روی زمین بردارد خود را خم میکند: "برو به خونهات! تند برو به خونهات، تو سگ مردار!"
سگی که از خانه مُرده بدنبال گاری آمده بود، زوزهای میکشد، دمش را لای پاهایش میگذارد و با عجله به پشت تودهای سنگ در کنار جاده فرار میکند، و هنگامیکه صف عزاداران کمی دورتر میشود، نیم دایرهای میزند و خود را به اسبها نزدیک میسازد تا با ترس به دسته عزاداران بپیوندد.
نوحه به زبان لاتینی به پایان رسیده بود. زنها با صدای جیغ مانندی سرودهای قدیمی کلیسا را میخواندند:
"... کسیکه خود را وفادارانه بدست خداوند میسپارد! ..."
سرودخوانی خود را فقط مرددانه گسترش میداد: باد و برف که وحشیانه در هم شروع به چرخیدن گذارده بودند مانع میگشتند. هوا به سرعت تاریک میشود.
باد از سمت مزارع سفیدی که مانند یک بیابان با دستهای درخت لخت به چشم میآمدند تمام ابرهای برف را میروبید و نزدیک میساخت و به انبوه انسانها شلاق میزد.
"... و او را با تمام قلب محترم و دوست میدارد ..." کلمات سرود خود را از میان طوفان برف به بیرون میفشردند، خفه گشته توسط زوزه گردباد و تکرار فریاد قوی آنتِک که به شدت سردش شده بود:
"هی! هی! به پیش، کوچولو!"
بادهای عرضی در جاهای مختلف جاده تنه درختان را میشکاند و آنها را به نیزههای غول پیکر مبدل میساخت.
سرود مدام قطع میگشت، زیرا مردم با وحشت به اطراف نگاه میکردند و سعی داشتند با بررسی دقیق به فضای بی‌پایان و سفیدی نفوذ کنند که با خش و خش خفهای مدام با نوازش طوفان زوزه‌کشان به جلو عقب تکان میخورد، خود را به موجهای قویای مبدل میساخت، مانند موجی برخورده به صخره منهدم میگشت، یا مانند موجی در هم پیچیده پیش میآمد و با عجله خود را با هزاران و هزاران سوزنهای تیز با خشم در صورت حاضرین در صف فرو میکرد.
اکثر کسانیکه در پشت تابوت میرفتند با وحشت از قویتر شدن طوفانِ برف از نیمه‌راه بازمیگردند، بقیه اما با عجله فراوان، تقریباً در حال دویدن به گورستان میرسند. آنها به سرعت کارهایشان را انجام میدهند، گودال در انتظار بود، آنها هنوز کمی سرود میخوانند، کشیش با آب مقدس بر تابوت میپاشد، زمین منجمد شده همراه برف بر روی درِ تابوت پاشیده میگردد و مردم با عجله دور میشوند.
تومِک شرکت‌کنندگان را به خانه خود دعوت میکند: "زیرا که پدر روحانی گفته بود مراسم خاکسپاری بطور حتم بدون توهین به مقدسات در میخانه به پایان نخواهد رسید."
آنتِک بجای جواب در پاسخ به این درخواست یک لعنت از میان دندانهایش میفرستد، سپس در دسته چهار نفره ــ زیرا آنها اسمولس و ایگناس را همراه خود میبرند ــ به سمت میخانه حرکت میکنند.
آنها پنج لیتر ودکا مینوشند، یک و نیم کیلو سوسیس میخورند و در باره قرض صحبت میکنند.
گرما و مشروب آنتِک را کاملاً مه آلود میکند، هنگامیکه او میخانه را ترک میکند بطور تهدیدآمیزی تلو تلو میخورد. زن بازوی او را محکم میگیرد: و به این شکل آنها به خانه میروند.
اسمولس در میخانه باقیمانده بود تا بخاطر چشماندازِ قرضی که قرار بود بگیرد هنوز یک جام می بنوشد. ایگناس اما چون به سختی سردش شده بود با عجله میرود.
"میبینی، مادر، ... پنج هکتار زمین از آن من هستند! بله! مال من هستند، میبینی! و در پائیز آینده در آن گندم و جو خواهم کاشت و در بهار سیبزمینی ... آنها مال من هستند."
او ناگهان شروع به خواندن میکند: "و به خدای خودت میگوئی، تو نگهبان منی!"
توفانِ برف یک زوزه و غضبی دیوانه و منحصر به فرد بود.
"ساکت، ساکت شو! تو سقوط خواهی کرد، تمام ماجرا این خواهد بود! ..."
"... به فرمان او فرشتگانش حافظ تو میباشند ..." او ناگهان در وسط خواندن لال میشود. سوسیس باعث آروغ زدنش میگردد. هوا کاملاً تاریک میشود، طوفان برف دچار چنان درجهای از خشم شده بود که تا دو قدمی پا دیگر دیده نمیگشت. یک زوزه بلند در حال رشد جیغ‌کشان به دور آنها میچرخد و کوهی از برف به سمتشان حرکت میکند.
هنگام عبور از کنار خانه تومِک آوازهای سوگواری و سخنان بلند در هم و نامفهومی به گوشهایشان میرسد.
"این کافرها! این دزدها! فقط صبر کنید! من به پنج هکتار زمینم آب خواهم داد؛ و سپس ده هکتار خواهم داشت، شماها هیچکاری نمیتونید با من بکنید! سگهای رذل! آها، میبینید؟ من کار خواهم کرد، زحمت خواهم کشید، اما آن را بدست میآورم، من آن را خواهم داشت؛ ما موفق میشویم، مادر، مگه نه؟" او با مشت به سینه خود میکوبید و چشمان از می تیره شدهاش را میچرخاند.
به این ترتیب او هنوز مقداری صحبت میکند، اما از داخل شدن آنها به خانه هنوز لحظهای نگذشته بود که زن او را به سمت تختخواب میکشاند، جائیکه او مانند مُردهای روی آن میافتد، اما او هنوز نخوابیده بود، زیرا او ناگهان شروع به داد و بیداد میکند:
"ایگناس!"
پسر نزدیک میشود، اما با احتیاط تا پای پدرانه نتواند تصادفاً به او برخورد کند.
"ایگناس! تو سگ مردار! ایگناس! تو یک کشاورز خواهی شد و نه یک ولگرد، نه یک  آدم بی‌احترام!" او فریاد میکشید و با مشت به تخت میکوبید.
"پنج هکتار زمین مال من هستند، مال من! آها! حیلهگرها! سگها ... سگ پ ..."
او به خواب رفته بود.
 
دادگاه خلق
در ناگهان با سر و صدای بلندی به شدت باز میشود، باد به داخل میوزد، و از راهرو تاریک یک گروه دهقان در سکوتی تهدیدآمیز به داخل اتاق هجوم میآورند، بدون آنکه حتی یک: ستایش بر عیسی مسیح بگویند، طوریکه مولر قاشقش را روی میز میاندازد و در حال گرفتن چراغ سقفی که در اثر جریان هوا به تاب خوردن افتاده بود با چشمانی شگفتزده یکی را پس از دیگری تماشا میکند.
او غرغر میکند: "ناگهان این همه آدم!"
آندریاسباوئر به او پاسخ میدهد: "و تعداد بیشتری هم در بیرون انتظار میکشند" و جلو میآید.
"آیا شماها بخاطر کاری آمدهاید؟"
یکی از میان جمعیت در حالیکه در را پشت سرش میبست میگوید: "معلوم است که ما برای سرگرمی به اینجا نیامدهایم."
"پس بنشینید، من شام خوردنم را فوری به پایان میرسانم."
"نوش جانتان. ما کمی صبر میکنیم ..."
مولر با شتاب و پر سر و صدا شروع به خوردنِ سوپِ شامش میکند، در حالیکه کشاورزان بر روی نیمکتهای اتاق مینشستند، پشتشان را در کنار اجاق گرم می‌ساختند و اغلب به آندریاسباوئر که پشت میز نشسته بود و با تکیه دادن آرنجشهایش بر روی میز برای خود عبادت می‌کرد با دقت نگاه میکردند.
مولر می‌پرسد: "هوا خیلی بده، مگه نه؟"
"طبیعیه، ماه مارس چیزی رو که به ما بدهکاره پس می‌ده."
"باید پذیرفتش! ..."
در اینجا گفتگو قطع میگردد، طوریکه آدم در سکوت فقط صدای خراش قاشق مولر روی دندانههای کاسه را میشنید؛ در بیرون یک نفر کثافت چکمه‌اش را توسط نیمکت خانه میتکاند، و گهگاهی باد خود را با غرشی وحشیانه به دیوار خانه می‌کوبید، طوریکه دیوار شروع به نالیدن می‌کرد، در حالیکه باران به روی شیشه‌های بخار گرفته پنجره ضرب گرفته بود.
مولر صدا میزند "یادویش!" و با مشت سبیل پر پشتش را پاک می‌کند.
از اتاق کناری زن توانمندی پیدا میشود، با ظاهری خوش قیافه و در لباس شهری، او با نگاهی تیز جمعیت کشاورز را از نظر می‌گذراند و بعد از برداشتن کاسه‌ها با تاب دادن باسن پهنش از اتاق خارج میگردد.
مولر با تعارف کردن انفیهدانش به آنها شروع به صحبت میکند: "خب، موضوع از چه قرار است؟"
حتی یک دست هم برای برداشتن ذرهای انفیه دراز نگشت، چهره‌ها به ناگهان تاریک می‌شوند، اینجا و آنجا کسی سینهاش را صاف میکرد و جمجمه‌اش را با نگرانی می‌خاراند، همه به آندریاسباوئر که خود را شق نگاه داشته و چشم‌های روشن و سرکشش مولر را نشانه گرفته بود و آهسته صحبت میکرد نگاه می‌کردند:
"ما به این خاطر که شما دزدها را به ما تسلیم کنید پیشتان آمدهایم،..."
مولر از ترس خود را عقب میکشد، چشم‌هایش را کاملاً گشاد می‌کند و باگشودن بازوهایش از هم با لکنت میگوید:
"به نام پدر و پسر! ... من از کجا باید آنها را بشناسم؟ ..."
آندریاسباوئر با صدای خفهتری می‌گوید "ما اینطور فکر میکنیم که فقط شما باید چیزی از آن بدانید" و بعد بلند میشود؛ کشاورزان نیز آهسته از روی نیمکتها بلند می‌شوند و به دور مولر مانند سنگری سنگی دایره‌ای تشکیل می‌دهند و نگاه‌های طماع و تیزشان را از بالای آن مانند چنگال شاهین در او فرو میکنند، طوریکه قرمزی به صورت مولر هجوم میبرد.
آندریاسباوئر خیلی جدی زمزمه میکند: "ما برای شنیدن حقیقت پیش شما آمدهایم!"
بقیه تهدیدآمیز و خفه حرف او را تأیید میکردند: "و باید حالا آن را به ما بگوئید، شما مجبورید!"
"کدام حقیقت را؟ شماها احتمالاً عقل خود از دست دادید! من از کجا باید بدانم؟ مگر من شریک دزدها هستم؟" او سریع صحبت میکرد و با دستهای لرزان چراغ سقفی را پائین میکشید.
"مردم میدانند که شما درستکارید، اما شما دزدها را میشناسید. آنها در پائیز اسبهایتان را به سرقت بردند، و شما؟ هیچکاری انجام ندادید! ... بعد پولهایتان را دزدیدند، شما باید خودتان دزد را در اتاق دستگیر کرده باشید، اما هیچکاری انجام ندادید؛ هیچ شکایتی تقدیم دادگاه نکردید و حتی به ژاندارمها هم هیچ‌چیز از ماجرا نگفتید."
"چرا باید این کار را میکردم؟ مگر دادگاه و ژاندارمها چه کمکی به من میکنند؟ شاید بتوانند بادی را که در مزرعه میوزد دستگیر کنند و آن را برایم بیاورند. بگذارید آنها برای کاری که کردهاند در روز قیامت جریمه پس بدهند!"
"از این میشود فقط اینطور فهمید که شما از معرفی کردن دزدها میترسید!"
"فکر می‌کنید اگر من آنها را می‌شناختم میبخشیدمشان و از دستشان شکایت نمیکردم؟ شاید فکر میکنید که من ..."
آندریاسباوئر حرف او را خشن قطع میکند: "شما مرتب حرفتان را تکرار میکنید، ما برای مشاجره کردن با شما اینجا نیامدهایم، بلکه آمدهایم تا از حقیقت باخبر شویم، زیرا که دانستن آن برای ما مهم است، تمام مردم پشت درِ خانه شما و در روستا منتظرند، به این دلیل از شما خیلی دوستانه خواهش میکنیم اسامی دزدهائی را که پولهایتان را سرقت کردهاند به ما معرفی کنید ..."
مولر توضیح میدهد: "اگر من آن را می‌دانستم، سپس آن را در دادگاه و قبل از هرچیز به تمام روستا میگفتم" و در این حال با ترس چهره‌های کج خلق و مشکوک کشاورزان را زیر نظر میگیرد؛ اما آندریاسباوئر حرکتی از روی بی‌صبری میکند، با نگاه تهدیدآمیز غیرارادی لبه کت او میگیرد و کوتاه و خشن میگوید:
"آنچه شما گفتید حقیقت ندارد! اما اگر شما در کلیسا قسم بخورید ما آن را قبول خواهیم کرد و شما را راحت خواهیم گذاشت."
مولر خود را مانند نشستن خم می‌کند، در حالیکه دوباره با عجله شروع به صحبت کرده و طوری نشان میدهد که انگار نمیتواند بر خندهاش غلبه کند.
"هی! هی! شما حتماً با من شوخی میکنید ... معلومه، وقتی شماها دسته‌جمعی پیش کسی میآئید و او را با چوب تهدید میکنید، بعد او آماده خواهد بود برایتان هر آنچه که شماها بخواهید قسم بخورد ... من حقیقت را میگویم، من هیچ‌چیز نمیدانم و هیچ دزدی را نمیشناسم. اگر بخواهید میتوانید آن را باور کنید، و اگر نه، بنابراین نخواهید توانست که مرا به قسم خوردن وادار سازید، زیرا که شماها دادگاه نیستید! ..." او خود را کش میدهد و میگذارد چشمانش لجوجانه از یکی به دیگری بنگرند.
آندریاسباوئر با چنان تأکیدی میگوید: "اتفاقاً درست است، ما به عنوان دادگاه برای تقسیم مجازاتی عادلانه به اینجا آمدهایم!" که مولر خود را گم میکند و بدون آنکه قادر به خارج ساختن کلمهای با لکنت گردد آنجا نومید میایستد. کشاورزها در سکوتی شوم دور او ایستاده بودند، با چشمانی ملتهب به او خیره نگاه میکردند و بی‌صبرانه با پاهایشان به زمین میکوبیدند؛ آنها در این حال چنان تهدیدآمیز و خشن و عجیب دیده میگشتند که او نمیدانست باید چه کند، او فقط عرق را از روی سر طاسش پاک میکند و میگذارد نگاه وحشتزدهاش نامنظم از بالای چهرههای خشن و سرکش رد شود، زیرا او متوجه شده بود که جریان جدیست و خود را آماده اتفاق وحشتناکی میسازد.
عاقبت او خود را روی نیمکت مینشاند، و در حالیکه هر از گاهی ذرهای انفیه به دماغ میکشید سعی داشت بر خود مسلط گردد و تصمیمی بگیرد؛ حالا آندریاسباوئر به او نزدیک میشود و قاطعانه میگوید:
"شما نمیخواهید به حقیقت اعتراف کنید و از قسم خوردن هم وحشت دارید. از این میشود خیلی ساده نتیجه گرفت که شما با دزدها یکی و یکسان هستید!"
ناگهان انگار که به مولر رعد و برق اثابت کرده باشد از جا میجهد و نیمکت با سر و صدا به زمین میافتد.
"مریم مقدس! من همدست دزدها! شماها میخواهید این را به من بگوئید!"
"من این را گفتم و آن را دوباره به شما خواهم گفت!"
دیگران همه با هم فریاد میزنند "و ما هم همان را خواهیم گفت!" و تمام دستها برای ضربه زدن به سمت او بلند میشوند؛ چهرههای خشمگین خود را خم میکنند و شبیه به منقار تیز کرکسی میگردند که آماده پاره پاره کردن شکار میباشد.
در اثر سر و صدا یادویش به اتاق میدود و شگفتزده متوقف میگردد.
او با ترس میپرسد: "اینجا دارید چکار میکنید؟"
مشتها پائین آورده میشوند، کشاورزها شروع به صاف کردن سینههای خود میکنند، و یکی با عصبانیت میگوید:
"زنها اینجا هیچکاری ندارند، آنها فقط از پشت در گوش میکنند و میدوند و زبانشان را باز میکنند!"
"او باید از همانجا که آمده است برود!"
"او باید به غازها سرکشی کند و نه اینکه دماغش را در کارهای مردانه فرو کند! ..." آنها آنقدر بلندتر اصرار میکنند تا اینکه یادویش کاملاً خشمگین به بیرون میدود و در را پشت سرش با شدت میبندد.
آندریاسباوئر اما در حالیکه تهدیدکنان دستش را در هوا تکان میداد دوباره شروع به صحبت میکند:
"مولر، من میخواهم به شما بگویم که زمان محاکمه و مجازات فرا رسیده است!"
"و ایجاد نظم در جهان!"
"و ریشه کن کردن شر و بر قرار ساختن عدالت!" کلمات سنگین و تهدیدآمیز بیان میگشت، و مشتهای گره شده تا نزدیک چهره آبی شدهاش بالا میآمدند.
"بخاطر خدا، مردم! از من چه میخواهید؟ مگر من مرتکب چه گناهی شدهام؟" او دچار لکنت وحشتناکی شده و به اطراف خود نگاه میکرد، اما آندریاسباوئر بدون توجه به حرفهای او، خفیف، سریع و چنان سخت که تا مغز استخوان او شروع به یخ کردن میگذارد میگوید:
"وقتی او نمیخواهد اعتراف کند بنابراین گناهکار است. او را برای دادگاهی کردن به جلوی کلیسا بکشید! ... بگیریدش، مردم! ... زیرا همه کسانیکه که مردم را محروم کردهاند محاکمه خواهند گشت، محاکمهای عادلانه و مجازاتی سنگین. بگیریدش، مردم!"
"مریم مقدس! شماها چه میخواهید! ..." مولر از ترس مرگ به لکنت میافتد و مانند گیجها به اطراف خود نگاه میکند، زیرا که کشاورزان مانند دیواری به او فشار میآوردند. "گوش کنید ... چه باید بکنم؟ ... من برایشان قسم خوردهام. اگر آنها را لو بدهم خانه و مزرعهام را به آتش میکشند، آنها مرا میکشند ... عیسی مسیح مهربان! ولم کنید! من همه‌چیز را خواهم گفت! من اسامی آنها را میگویم!" او به سختی نفس میکشید، زیرا تعداد زیادی دست او را گرفته و به سمت در میکشیدند.
مولر مدت درازی قادر به خارج کردن هیچ کلمهای نبود، او خود را روی میز انداخته و به سختی نفس میکشید؛ آنها همه با هم او را محاصره کرده بودند، یکی به او آب برای نوشیدن میدهد و بقیه با او با مهربانی صحبت میکنند.
"ترس نداشته باشید، کسیکه در کنار خلق بماند یک مو هم از او خم نمیگردد."
"فقط همیشه تمام حقیقت را بگوئید."
"ما میدانستیم که شما مرد شریفی هستید و نام دزدها را خواهید گفت."
مولر بطور متناوب سرد و گرمش میگشت، آدم میدید که چگونه او مدام رنگ عوض میکند؛ ناگهان خود را کش میدهد، آماده برای هرچیزی، اما قبل از شروع به حرف زدن به اتاق کناری نگاه میکند؛ هیکل یادویش مانند برق در درگاهِ در قابل مشاهده شده بود، انگار که دختر هنگام استراق‌سمع غافلگیر شده باشد، پس از آن او از پنجره به بیرون نگاه میکند و ابتدا، هنگامیکه این کار را به پایان میرساند در مقابل مردم آرام میایستد، صلیبی بر سینه میکشد و زمزمه میکند:
"من میخواهم مانند اعترافی مقدس تمام حقیقت را بگویم: هر دو گایدا و ژاندارم دزدها هستند."
پس از آن سکوت کاملی برقرار میگردد، کشاورزان مانند منجمد گشتهها آنجا ایستاده بودند و با تعجب به همدیگر نگاه میکردند، آدم فقط صدای خس خس نفسها را میشنید، تا اینکه آندریاسباوئر بعنوان اولین نفر شروع به صحبت میکند.
"ما هم همین فکر را میکردیم، فقط اطمینان نداشتیم. اما حالا میدانیم که چه‌چیز مورد نیاز است. ما آن را میدانیم … اراذل و اوباش! … این دزدان دوزخی …" او با مشت بر روی میز میکوبد. "باید این علف هرز را برای اینکه رشد نکند از ریشه کند. هر دو گایدا! … پدر و پسر … و ژاندارم بعنوان نفر سوم! ... خوب، به نام خدا، برویم پیش آنها، و شما آقای مولر، برای روبرو ساختن آنها با حقیقت با ما میآئید …"
"من این کار را میکنم و به آنها نشان خواهم داد! من یک سنگ آسیاب را از سینهام برداشتهام. ای خدای مهربان، بله من میدیدم که آنها چه میکنند، اما میترسیدم حتی یک کلمه حرف بزنم … باید بخاطر گناهی که در حق من انجام دادید از رویتان چرخ گاری رد کنند، آدمهای دزد! من حتی خجالت میکشیدم به چشم مردم نگاه کنم، اما همه‌جا در مورد دزدی شکایت میکردند … این اراذل، اسبهایم را آنها را از من ربودند، به ژاندارم پول دادم … اما دیگر آنها را به من پس نداد … و سپس آنها را در اتاق انباری غافلگیر کردم … آنها تا آخرین پنی مرا به سرقت بردند … با چاقو تهدیدم کردند … و باید حتی قسم میخوردم که آنها را لو نخواهم داد! این وقیحان!"
"تمام مردم دور و بر بخاطر آنها در رنجند."
"آیا مگر اسبهای کمی از مردم برداشتهاند؟ بعد تعداد زیادی گاو، و تمام اموال! آنها تمام این کارها را میتوانستند انجام دهند، چون ژاندارم چشم بر کارهایشان میبست و سهم خودش از این کارها را در جیب میگذاشت …"
"آنها به خرج ما جشن میگرفتند …"
"حالا باید مکافات پس بدهند! …."
یک نفر خود را به جلو میرساند: "حالا که همه یک چیزی میگویند من هم میخواهم سهمم را به آن اضافه کنم. من این را با اطمینان میدانم که گایداها بودند که از کشیش ما به این خاطر که او پودلاشاکها را به ازدواج هم درمیآورد پیش رئیس شکایت کردند."
"نگاه کن ... حتی کشیش را هم لو دادهاند ..."
"و همچنین دوشیزهای را که کارمند پست است و بچهها پیشش زبان لهستانی میآموزند ..."
مولر سرسختانه تصدیق میکند: "آنها این کار را کردند! آنها بودند! این را همه میدانند!"
"پس کس دیگری بجز آنها یهودیها را آن زمان در جنگل چنان زخمی نکردند."
"معلومه که گایداها این کار را کردند! آنها بودند! ... این دسته مردارخوار! پسران یهودا! ... دزدها! ..." کشاورزان شروع به لعنت و فحش دادن میکنند؛ آنها پا به زمین میزدند و با چوب به کف زمین میکوبیدند. خشم در قلبهایشان میخروشید و آنها را با خود میبرد، چشمها زبانه میکشید و مشتهای گره شده بر بالای سرهایشان تهدید میکرد.
"آنها را باید کشت! مجازات! این فرزندان سگ! باید محاکمه شوند! دادگاه خلق! ..."
آندریاسباوئر فریاد میزند: "پس سریع برویم که نتوانند از دستمان فرار کنند!"
"چنین آدمهائی را باید قطعه قطعه کرد."
"باید آنها را مثل سگِ هاری که به قصد کشت کتک میخورد با چرخ گاری مجازات کرد! ..." آنها در حال در هم صحبت کردن با عجله به در هجوم میبرند.
مولر چراغ را خاموش میکند و بدنبال بقیه میرود. و یادویش هم پس از خالی گشتن خانه خارج میشود و کمین کرده در کنار دیوار خانه با وحشت جاسوسی میکند تا ببیند که آنها در یک چنین شبی کجا و برای چه منظوری به راه افتادهاند.
این یک شب درست و حسابی ماهِ مارس بود، سرد، بورانی و مرطوب. تاریکی در هم فشردهای به سان کاکل ابرها در آسمان پرواز میکرد، باران با برف مخلوط گشته و چنان شدید به صورت شلاق میزد که نفس آدم را میگرفت، باد در میان باغهای میوه میوزید و از مزارع کاملاً خیس گشته، جائیکه فقط اینجا و آنجا پشت سفید پوشیده از برف مزارع چغندر خود را از سیاهی شب بلند میساختند نسیمی سرد میآمد که تا استخوان نفوذ میکرد، اما کشاورزها بدون آنکه به هوای فاسد توجه کنند تیز و قوی گام برمیداشتند، طوریکه مدفوعهای روی جاده روستائی در زیر قدمهایشان کاملاً پهن میگشتند. آنها آهسته و نوک پا به دقت از کنار خانههای کوتاه روستائی میگذرند، خانههائی که مانند پیرزنان خسته کنار جاده چمباته زده و در محاصره باغهای میوه بودند، طوریکه آدم فقط میتوانست سقفهای پوشیده از برف شبیه به کلاه سفید بی‌لبۀ خانمها را در میان حرکت درختان ببیند.
آندریاسباوئر در رأس آنها در حرکت بود و با صدای آهسته دستوراتش را میداد، به این ترتیب همیشه مرتب یک نفر از صف خارج میگشت، به سمت پنجرهای میدوید و در حال مشت زدن بر چارچوب پنجره میگفت:
"بیائید بیرون! وقتش رسیده!"
فوری چراغ داخل خانه خاموش میگشت، آدم صدای باز شدن درِ خانه را میشنید و سایههای سیاه از اطراف کلبهها ظاهر میگشتند؛ آنها کورمال کورمال با کمک چوبهای خود بدنبال راه میگشتند و در سکوت کامل به گروه مردم میپیوستند.
ناگهان آندریاسباوئر با ترس به اطراف نگاه میکند، زیرا او به وضوح صدای قدمهای شتابزده و در آب فرو رفتهای را شنیده بود، انگار که کسی در میان کثافت در پشت سر آنها میدوید؛ یک سایه خم شده از کنار نردهها پاورچین میگریزد؛ هنگامیکه آنها توقف میکنند، یکباره سکوت برقرار میشود و سایه ناپدید میگردد، فقط صدای باد و پارس تعدادی سگ اینجا و آنجا از گوشه خانهها به گوش میرسید.
آنها، هرچند به کندی، به حرکت میافتند، اما عدهای از ترس بر سینه خود صلیب رسم میکردند، بعضی برای خود آه میکشیدند و تعدادی هم وجود داشتند که بخاطر ترس از پشتشان عرق میچکید، با این وجود هیچکس یک کلمه هم حرف نمیزد، هیچکس از نیمه راه بازنگشت، آنها منظم پیش میرفتند، مانند ابرِ تهدیدکننده و غیرقابل توقفی که آهسته در حال نزدیک شدن قبل از رعد و برق زدن یا ایجاد طوفانی ویرانگر از رگبار تگرگ کاملاً بی‌صدا رشد میکند.
اما وقتی آنها به کنار میخانه که روشن در مسیر قرار داشت میرسند، رایحههای خوشبو در هوا به مشام بعضی از آنها میخورد و قصد خود از وارد شدن و کمی گرم گشتن را مخفی نمیساختند، آندریاسباوئر اما به آنها اجازه دور شدن از مسیر را نمیدهد، او همه را به دور خود جمع و آنها را به میان جاده روستائی هدایت میکند، زیرا خانه ژاندارم کاملاً نزدیک میخانه قرار داشت. دیوارهای سفید خانه که نور کمی میدادند از راه دور دیده میگشت، و از میان پنجرههای روشن صداهای شاد یک آکاردئون به بیرون نفوذ میکرد. آنها با نفسهای حبس کرده در مقابل خانه میایستند و آندریاسباوئر به چند جوان روستائی زمزمه‌کنان میگوید:
"خوب دقت کنید، و به محض به صدا آمدن ناقوس کلیسا فوری دسته‌جمعی وارد اتاق میشوید، بلافاصله موهایش را میگیرید و او را میبندید. اجازه ندهید که از دستتان فرار کند، در غیر این صورت میتواند کارهای خطرناکی انجام دهد ... بی‌سر و صدا عمل کنید تا نترسد و رم نکند."
تعدادی جوان روستائی خود را در تاریکی پراکنده میسازند.
حالا جمعیت اما با گامهای سریعتری به سمت فضای بازی که در انتهای روستا قرار داشت پیش میروند، جائیکه فقط چند چراغ چشمک میزدند و در پسزمینه مزارع پوشیده از برف دیوارهای کلیسا که توسط درختان احاطه گشته بود ظاهر میگشتند.
خانه گایداها تا حدودی جدا از جاده و در همسایگی کلیسا قرار داشت و توسط باغ تقریباً بزرگی پوشیده شده بود، طوریکه نور پنجرهها مانند چشمان گرگ از میان بوتهها و شاخهها به بیرون نفوذ میکرد؛ کشاورزان مستقیم خود را به سمت حیاط نزدیک میسازند، اما چون کثافت در جاهای مختلف تا زانو میرسید، و گودالهای کوچک آب خود را چنان گسترش داده که در میان آنها جزایری از برفهای یخزده بوجود آمده بود، بنابراین آنها با دفع موانع و گام به گام از بیراهه به جلو نفوذ میکردند، طوریکه تقریباً آدم فکر میکرد آنها عمداً مسیرشان را طولانیتر میسازند؛ با این وجود آنها با خواندن دعای <درود بر مریم مقدس> تا حصارهای حیاط نفوذ میکنند. آندریاسباوئر حالا به آنها دستور سکوت میدهد، او خودش اما به اطراف خانه رخنه میکند، تا پنجره پیش میرود و به داخل نگاه میکند.
در اتاق بزرگ و سفید پوشیده از تصاویر مذهبی یک چراغ از سقف آویزان بود و در نور آن چند نفر آدم در حال شام خوردن با صدائی خفه با هم صحبت میکردند. در اجاق آتش بزرگی میسوخت، طوریکه نیمی از اتاق در نوری خونین غوطهور شده بود؛ یک دختر به این سمت و آن سمت میرفت و بچه گریانی را بر روی بازوی خود تکان میداد.
آندیاسباوئر پس از بازگشت زمزمه میکند: "آنها در خانهاند ..." و تمام بدنش میلرزید و به زحمت نفس میکشید، فقط با زحمت موفق میشود بگوید که باید نیمی از مردان بروند و خانه را از کنار مزرعه و حیاط مراقبت کنند.
اما او پس از لحظه کوتاهی کاملاً مسلط بر خود و شجاع از مسیر حصارها میگذرد؛ آنها در نزدیکی آلاچیق بودند که از درون حیاط سگها چنان شکوهآمیز زوزه میکشند که مردها یکی پس از دیگری توقف میکنند.
آندریاسباوئر زمزمه میکند: "آنها جوانهای ما هستند که خودشان را با سگها مشغول کردهاند. راه بیفتیم! و اگر قصد دفاع از خود را داشتند بلافاصله با چوب این اراذل را میزنید، بدون رحم!" و با کشیدن صلیب بر سینه مولر را با خود میبرد و به سرعت داخل راهرو میگردد؛ کشاورزها نیز خود را پس از آنها دسته‌جمعی با فشار داخل خانه میکنند."
آنها با گامهای محکم داخل خانه میشوند و با چهرههای عبوس به سمت اتاق میروند.
سر و صداب بلندی ایجاد میگردد. گایداها با دهانهای گشوده از کنار میزی که نشسته بودند میجهند، مسنترینشان اما بلافاصله بر خود مسلط میشود، خود را روی صندلی مینشاند، ضربه‌ای به پسرش برای نشستن میزند و با خندههای کوتاهی که باید او را دوستانه نشان میداد میگوید:
"سلام بر شما! هی، هی! من چه مهمانهائی اینجا میبینم! مولر! آندریاسباوئر! تمام گروهان!"
گایدای جوان در حالیکه با چشمان وحشتزده از بالای کشاورزان نگاه میکرد و ناخودآگاه قاشقش را به سمت غذا میبرد اضافه میکند "بنشینید، کشاورزان درباری!"
هیچکس ننشست، و دستی برای سلام دادن دراز نگشت، آنها مانند تیر چوبیِ در خاک فرو رفتهای کاملاً بی‌حرکت ایستاده بودند، فقط آندریاسباوئر جلو میآید و جدی میگوید:
"غذا خوردن کافیست، ما باید کار مهمتری را به پایان برسانیم."
گایدا غر و لندکنان و لجوجانه میگوید: "کار مهمتر؟ حالا وقت شام خوردن ماست!"
آندریاسباوئر بر او فریاد میکشد: "من به تو میگم دست از غذا خوردن بکش!"
"نگاه کن ... چه رئیسی ... میخواد در خانه مردم نقش فرماندهان را بازی کند ..."
"بله، اینطور است، من دستور میدهم و تو باید اطاعت کنی، تو حقهباز، رذل!"
گایداها از جا میجهند، وحشت آنها را فرا گرفته بود، رنگشان میپرد، سرهایشان شروع به لرزیدن میکند، اما مانند گرگهائی که آماده حداکثر میباشند دندانهایشان را نشان میدادند.
پسر با صدائی خشدار و فشرده میپرسد: "اینجا چه میخواهید؟"
آندریاسباوئر با صدای وحشتانگیزی فریاد میکشد: "شما دزدها را دادگاهی و مجازات کنیم!" این کلمات مانند تیرهای سقف بر سرشان فرود میآید، طوریکه آنها خود را کمی دولا میکنند.
سکوتی ترسناک مانند نفس یک مرگ در اتاق میوزد، طوریکه برای یک لحظه تنفس همه را بند میآورد؛ فقط گریه بچه مرتب بلندتر میگشت. به ناگهان هر دو گایداها کاملاً غیرمنتظره به سمت در هجوم میبرند، در دست فرد جوانتر چاقوئی دیده میگردد، فرد پیرتر به سمت تبر دست میبرد، اما قبل از آنکه آنها بتوانند دستشان را بلند کنند کشاورزان مانند طوفانی از رعد و برق خود را بر روی آن دو میاندازند، چوبها با غوغائی خفه به سمت پائین زوزه‌کشان فرود میآمدند و تعداد زیادی دست موهای آن دو را، لبههای لباسشان، پائین شلوارشان و گردنشان را گرفته و مانند بوته هرزی از زمین کنده و بلند میکنند.
طوفان گردبادی در اتاق در میگیرد، داد و سر و صدا بلند میشود، صندلیها، نیمکتها و ابزار دیگر در اطراف به پرواز میآیند، زنها به ناله و زاری میپردازند، کلافی از انسان در حال دشنام دادن، کشیدن و فریاد زدن به زمین سقوط میکند، عصبانی یکی دو بار معلق میزند، به دیوارها برخورد میکند و منفجر میگردد.
هر دو گایداها مانند گوسفند با طناب بسته شده روی زمین قرار داشتند و با تمام قدرت فریاد میکشیدند، در حالیکه خود را با عصبانیت به جلو و عقب پرتاب میکردند و دشنامهای وحشتناکی بر زبان میراندند.
آنها را از خانه خارج میکنند و در فضای باز بر روی زمین میکشند، اغلب با کمک چوب، زیرا آنها مقاومت میکردند و با تمام قوا فریاد میکشیدند، زنها اما التماس‌کنان در کنار کشاورزان میدویدند، طوریکه باید آنها را مانند ماده‌سگی با پاهایشان از خود دور میساختند.
مولر فریاد میکشد: "ناقوسها را به صدا بیاورید، بگذارید تمام اهالی روستا جمع شوند!"
برفی سنگین شروع به باریدن میکند، طوریکه شب روشنتر میگردد.
ناقوس بیوقفۀ کلیسا خفه مانند هنگام آتشوزی مهلکی تاریک و وحشت‌برانگیز به صدا میآید، طوریکه پرندگان شکاری برج ناقوس قدیمی وحشتزده پرواز میکنند و با سر و صدا به دور کلیسا میچرخند؛ در این بین از روستا عده زیادی زن و کودک به حرکت میافتند.
گایداها میگریستند: "مردم! رحمت! کمک! خدای بزرگ!" و ناامیدانه سعی میکردند خود را از بند رها سازند، اما هیچکس به آنها جواب نمیداد، تمام جمعیت در سکوتی عمیق به رفتن ادامه میداد. پس از وارد گشتن به حیاطِ کلیسا آن دو را کنار در به زمین پرتاب میکنند.
دوباره آن دو فریاد میکشند: "ما چکار کردیم؟ برای چی؟ کمک!" و تلاش میکردند از روی زمین بلند شوند، اما به آنها لگد زده میشد، طوریکه مانند کُنده درختی به زمین میافتادند، و در حال فحش دادن برای انتقام گرفتن وحشتناکی از تمام روستا قسم یاد میکردند.
آندریاسباوئر خود را کنار درِ کلیسا قرار میدهد، پشتش را به در تکیه میدهد، کلاهش را از سر برمیدارد و با صدای بلندی میگوید:
"برادران تنی و لهستانی!"
فریاد زنها خاموش میگردد؛ مردم یک دایره تشکیل میدهند. مردم آنجا ایستاده بودند و با سرهای کج نگاه داشته شده گوش میدادند، در حالیکه برف متراکمتر و مرطوبتری بر آنها شلاق میزد.
"برادران، من به شما میگویم: همانطور که کشاورز در هنگام بهار با گاوآهن تیز بر روی زمین کشاورزی پائیزی جلو میرود و شخم میزند تا قبل از پاشاندن دانهها برای برداشتِ آینده آن را ابتدا از علفهای هرز پاک سازد، به این ترتیب حالا زمانش فرا رسیده است که شر را از جهان ریشه‌کن کنیم ... مردم در مناطق و کلیساهای دیگر هم همین کار را میکنند؛ آنها در اولشا منشی را از آنجا بیرون کردند، دزدها را در وولا به قصد کشت زدند و در گرابیسا دزدها را از آنجا بیرون کردند. و آنها خود این عدالت را برقرار ساختند، خودشان، زیرا یک چنین نهاد بدی در این جهان است که تو کشاورز باید کار کنی، اندامت را از مفصل جدا سازی، مالیاتت را بپردازی، حقوق پلیس را بدهی، اما اگر بیعدالتی بر تو واقع شود بنابراین برای تو فقط و فقط ناله بیهودهات باقی میماند."
دیگران صحبت او را تصدیق میکنند: "این درست است! کاملاً حقیقت دارد!"
"بنابراین میخواهم این را هم به شما بگویم: زمان آن فرا رسیده است که خلق ما بجز بر خود بر هیچکس دیگری نباید تکیه کند! خلق باید خودش به خود کمک کند، در برابر تبعیضها از خود محافظت و عدالت را خود برقرار سازد! سالهای زیادی ما انتظار کشیدیم و تمام رنجها را تحمل کردیم، اما هیچکس به ما کمک نکرد، هیچکس نجاتی به ارمغان نیاورد! اما وضع این گونه است: دادگاهها برای صالحین نمیباشند، کارمندان برای دهقانان نیستند و از خسارتدیدگان حفاظت نمیگردد. این را هرکس که عقلی برای فکر کردن داشته باشد میداند. وقتی راه چارهای باقی‌نمیماند بنابراین باید همان کاری را کرد که روستاهای دیگر کردهاند."
عدهای شروع میکنند با عصبانیت فریاد زدن و قصد داشتند با چوبهایشان به گایداها حمله کنند: "مردارخوارها را بکشید! تا حد مرگ کتک بزنید! بوسیله اسبها آنها را جر بدهید!"
آندریاسباوئر به آنها فریاد میکشد و خود را محافظ در برابر آن دو قرار میدهد: "ساکت باشید! تکان نخورید! شما سگها! صبر کنید نوبت شما هم خواهد رسید! ما همه میدانیم که آنها راهزن، دزد و خائن هستند و باید مجازات شوند، اما اگر کسی بر ضد آنها چیزی برای گفتن دارد، بنابراین جلو بیاید و آن را در برابر صورتشان بگوید. زیرا ما در اینجا برای انجام قتل نفس دادگاه تشکیل ندادهایم. ما به خاطر انتقام آنها را دستگیر نکردهایم، بلکه میخواهیم آنها را به مجازاتی عادلانه محکوم سازیم!"
مردم خود را تنگتر در هم میپیچانند، زیرا این فکر که باید به عنوان اولین نفر جلو بیایند آنها را مضطرب ساخته بود. صدای هیاهو افزایش مییابد: همه ناگهان چیزی برای گفتن داشتند و شروع به توضیح خساراتی که به آنها وارد شده بود میکنند و در این حال خود را تهدیدآمیز به اسرا نزدیک میسازند؛ عاقبت مولر جلو میآید، دستش را بلند میکند و قاطعانه میگوید:
"من در برابر خدا و در برابر مردم شهادت میدهم که اسبهایم و چهار صد روبل مرا آنها دزدیدهاند. من آنها را غافلگیر کردم ... با چاقو مرا مجبور ساختند قسم یاد کنم که از آنها شکایت نکنم! مرا تهدید به انتقام گرفتن کردند! آنها بدترین دزدهائی هستند که وجود دارد."
یکی دیگر میگوید: "و من شهادت میدهم که گایداها یک گاو از من ربودهاند."
"آنها از من یک خوک ماده دزدیدهاند."
صدای دیگری میگوید: "از من یک مادیان با کرههایش را برداشتهاند."
مردم در سکوتی تهدیدآمیز گوش میدادند.
ناگهان بارش برف قطع میگردد، در عوض باد شدیدتر به کلیسا میوزید و از درختانی که خود را معترضانه خم میساختند بالا میبرد؛ در سراسر آسمان ابرهای بزرگ و قهوهایـخاکستری رنگ در پرواز بودند، و کلمات متهم کننده بیوقفه سخت و سنگین میبارید، و بدنبال آن از میان جمعیت مرتب یک زمزمه شوم و صدای برخورد خشمگینانه چوبها به هم برمیخواست، یا آدم صدای فریاد گایداها را میشنید:
"این حقیقت ندارد! او بخاطر دشمنی بر علیه ما شهادت میدهد! دزدهای منطقه وولا آنها را دزدیدهاند! حرفهایش را باور نکنید!"
اما مرتب شهود جدیدی پیش میآمدند و فقط چیزهای بدتری بر علیه آنها میگفتند. عاقبت آنها را به مجروح ساختن یهودیها، لو دادن دوشیزهای به روسها، خیانت به کشیش، آتش زدن، شرابخواری با ژاندارمها و همچنین بی‌توجهی به عبادت در کلیسا متهم میسازند. افرادی که چیزی از گناهکار بودن آنها میدانستند با حرارت جرمها را نام میبردند تا اتهام آنها را سنگینتر سازند، طوریکه در آخر یک قیل و قال وحشتناک به وجود میآید، زیرا هرکس تلاش میکرد تا از دیگری در متهم ساختن آن دو پیشی گیرد، همه نفرین میکردند، همه قسم میخوردند، و کسی در بینشان نبود که تمایل به زدن آنها نداشته باشد، تا اینکه آندریاسباوئر که دیگر قادر به آرام نگاه داشتن آنها نبود با عصبانیت فریاد میزند:
"پوزههایتان را ببندید تا بتوانم حرفم را به پایان برسانم!"
حالا کمی ساکت‎‎تر میشود، فقط زنها با عصبانیت به سرزنش کردن ادامه میدادند.
او خود را روی آن دو خم میکند و میپرسد: "آیا اعتراف میکنید؟"
آن دو با ناامیدی تمام فریاد میزنند: "نه، ما گناهکار نیستیم! آنها از روی دشمنی دروغ میگویند! ما قسم خواهیم خورد!"
او به آرامی به آنها میگوید: "اعتراف کنید، بعد مجازاتتان کمتر خواهد شد."
"مرگ بر حرامزادهها! با چوبها آنها را به قصد کشت بزنید! آنها راهزنند، دزد و خائن! مرگ بر اراذل!" ناگهان همه مردم فریاد میکشند؛ چوبها چماقها و مشتها تهدیدآمیز بلند میگردند، طوریکه گایداها از وحشت میگریستند، روی دو پا بلند میشدند و خود را به این سمت و آن سمت میانداختند، چکمههای مردها را دندان میگرفتند، مشتهای آنها میبوسیدند و با ناله و لکنت زبان دیوانهواری التماس میکردند.
آن دو فقط توسط مولر، آندریاسباوئر و برخی مردم محافظت میگشتند، و تلاش میکردند مردم عصبانی را که سعی میکردند با فریاد و با چوب پهن و دراز خود را به گایداها نزدیکتر سازند عقب نگاه دارند؛ خشمگینترین آنها اما زنها بودند که با چنگهایشان به آن دو هجوم میبردند.
اوضاع به طرز وحشتناکی ترسناک میگردد، جنجال وحشیانهای در برابر کلیسا حاکم بود، فریاد خشم میخروشید و مانند ناقوس که بیوقفه طنین میانداخت تهدید میکرد.
مولر ناگهان فریاد میکشد: "باید قبل از مرگ کشیش آورده شود! کشیش!"
مردم پیروی میکنند. یکی برای آوردن کشیش میدود.
مولر پیشنهاد میکند: "یا بهتر است که ما برای مجازات کردن آنها تا فردا صبر کنیم! ..."
مردم صدای او را با کوبیدن محکم چوبهایشان به زمین خفه میسازند و فریاد میکشند:
"بلافاصله او را بکشید! دزدها چه احتیاجی به کشیش دارند! بگذارید مانند سگ بمیرند! صبر نباید کرد! وگرنه از دستمان فرار میکنند و قزاقها را به اینجا میآورند! آنها را باید تا حد مرگ کتک زد!"
گایداها که بو برده بودند از چه طریقی میتوانند نجات یابند، شروع به التماس میکنند:
"رحم کنید، مردم! اجازه دهید که ما اعتراف کنیم! بگذارید کشیش بیاید ... کشیش را! ..."
از شانس بد آنها کشیش در خانه نبود؛ او برای عبادت شامگاهی رفته بود.
یکی پیشنهاد میکند: "بگذارید در برابر تمام مردم اعتراف کنند!"
بقیه حرف او را تأیید میکنند: "خوب! اینطور درست است! بگذارید به گناهانشان اعتراف کنند. امید که حقیقت را بگویند!" یک نفر بند دستهای آنها را میبرد و میگذارد که در درگاه کلیسا زانو بزنند."
صدای عده زیادی شنیده میشود: "درِ کلیسا را باز کنید! آنها باید در کلیسا اعتراف کنند! در را باز کنید!" اما آندریاسباوئر با صدای بلند میگوید:
"لازم نیست! چنین دزدهائی را به خانه خدا هدایت کردن یک گناه است، این برایشان کافیست که ما به آنها اجازه میدهیم در محل مقدسی باشند. ساکت باشید!" او به زنانی که گله میکردند دستور سکوت میدهد و خود را به روی گایداها خم میسازد و میگوید:
"اعترافتان را بکنید، اما حقیت را بگوئید! خلق این قدرت را دارد که گناهان شما را ببخشد!" او در کنار آنها زانو میزند و بقیه به تبعیت از او در حال صلیب کشیدن بر سینه و آه کشیدن زانو میزنند.
گایداها شروع میکنند چیز نامفهومی را با لکنت گفتن و در این حال با دقت تمام اطراف را از نظر میگذرانند.
مردم عصبانی میشوند: "واضح صحبت کنید! بلند صحبت کنید! آیا میخواهید به خدای مهربان هم دروغ بگوئید!"
گایدای پیر که انگار ترس روحش را ذوب ساخته بود شروع به لرزیدن میکند، به گریه میافتد و در حال هق هق سختی شروع به اعتراف میکند.
سکوتی گورستانی خود را میگستراند، مردم نفسشان را نگاه داشته بودند. همچنین سرفه کردن هم متوقف شده بود، فقط صدای گریه پیرمرد از تاریکی به گوش میرسید و مانند قطرهای خون جاری میگشت، و از بالای آن ناقوس کلیسا با سر و صدای بلندی طنین افکن بود و درختان توسط باد به حرکت افتاده خش و خش میکردند.
یک وحشت بر روحها حاکم گشته بود که موهای مردم را سیخ میساخت، آنها از وحشت بر سینه خود میکوبیدند، اینجا و آنجا صدای آهی محزون شنیده میگشت، یک ترس وحشتناک قلبها را از سرمای شدیدی پُر ساخته بود، زیرا گایدای پیر که بارها و بارها تلاش میکرد تقصیر را به گردن پسر و ژاندارم بیندازد، نه تنها به آنچه مردم او را متهم ساخته بودند اعتراف کرد، بلکه به چیزهای خیلی بدتری هم معترف گشت.
و او بعد از پایان دادن به اعترافاتش با دستهای از هم گشوده به زمین میافتد، با سر به درگاه کلیسا میکوبد و طوری زاری و التماس میکند که بسیاری همراه با او میگریستند.
"بگذارید حالا دلقک اصلی اعتراف کند! دلقک! حرکت کن، تو قاتل! عجله کن! ..." و آنها شروع میکنند با چوب و لگد به او فشار آوردن، طوریکه او با عصبانیت خود را از جا بلند میکند. "شماها خودتان دزدید! شماها میخواهید بی‌گناهان را بکشید! شماها خودتان راهزن و خائنید ... مردم شپشو! اجساد متعفن! بردهها!" او مرتب وحشتناکتر نفرین و تهدید میکرد، تا اینکه پدرش از او خواهش کرد:
"فروتن باش، پسرم! به گناهانت اعتراف کن، بعد شاید که گناهانت را ببخشند. فروتن باش!"
"من نمیخواهم! من از این قاتلها ترحم درخواست نمیکنم! سگهای هار! ... بردهها! من احتیاجی به اعتراف کردن ندارم! بگذار آنها مرا بکشند! بگذار جسارت کنند، این پدرسگها! ... ارتش برای قتل من فردا جزایشان را خواهد داد! بگذار فقط مرا لمس کنند!" او مانند حیوان وحشیای فریاد میکشید و ناگهان میجهد و با مشتهایش به نفرهای جلوئی میزند و مانند یک هار به همه حمله میکند. پیرمرد خودش را به سمت او پرتاب میکند و پنهانی مانند یک گرگ تلاش میکند که موفق به فرار گردد.
قیل و قال وحشتناکی به وجود میآید، مردم اما بلافاصله بر آنها چیره میشوند و آنها را مانند تودهای پارچه ژنده بر روی محل قدیمشان میاندازند، آندریاسباوئر اما کاملاً هیجانزده و خشمگین فریاد میکشد:
"آنها میخواستند فرار کنند! ... آنها ما را با انتقام گرفتن تهدید میکنند! ... آنها بدترین قاتلها و دزدها هستند! مردم، آنها را مجازات کنید! آنها را مانند سگی هار بزنید و بکشید! همه باید آنها را بزنند! همه! ... هرکس که به خدا معتقد است بزند!"
موجی در میان مردم درمیگیرد. مردم خود را بر روی دزدها میاندازد. صد چوب بلند میشوند و با سر و صدای خفیفی پائین میآیند. یک فریاد که تا آخرین نقطه آسمان قابل شنیدن بود از گلو خارج میگردد، طوریکه انگار تمام جهان سقوط کرده باشد، مانند طوفان گردباد وحشتناکی آغاز میشود و به یکباره ساکتتر میگردد. طوریکه آدم در تاریکی فقط صدای ضربات چوبها، ضربات خفه لگدها، ناله زنان، خس خس نفسها، لعنت کردن و گهگاهی هم فریاد وحشیانه و وحشتناک افراد کتک خورده که تا استخوان نفوذ میکرد شنیده میگشت.
پس از مدتی در مقابل آستانه کلیسا فقط یک توده سیاه کثیف و بی‌شکل در برف دیده میگشت و بوی شیرین منزجر کننده خون به مشام میرسید ...
ناقوس کلیسا از طنین میافتد، اما مردم هنوز برای به خود آمدن وقت نیافته بودند که از روستا این خبر را میشنوند: ژاندارم فرار کرده است. جوانان روستا یکی پس از دیگری دوان دوان میآمدند و درهم برهم با فریاد بلند گزارش میدادند:
"ژاندارم گریخته است! وقتی ناقوس به صدا آمد ما به اتاق هجوم بردیم، اما او دیگر آنجا نبود ..."
"از طریق اتاق‌خواب فرار کرده بود! دختر مولر به او هشدار داده بود!"
"این واقعاً حقیقت دارد، ما دیدیم که چگونه دختر مولر از آنجا خارج شد. او به ژاندارم هشدار داد! او!"
مولر فریاد میکشد: "این یک دروغ است!" و با مشت به آنها حمله میکند.
زنها فریاد میکشند: "همه این را میدانند که او معشوقه ژاندارم بوده است، همه!" و هر یک از آنچه در این مورد میدانست گزارش میدهد، تا اینکه آندریاسباوئر دوباره به صدا میآید:
"مردم، گوش کنید! برادران! ما این دو را به مجازات رساندیم، اما بدترینشان از دست ما فرار کرده است! باید به تعقیب او پرداخت ... ما میخواهیم تمام کسانی را که خلق را محروم ساختهاند مجازات کنیم، کسانی را که از خلق دزدی و خیانت میکنند! ... فوری سوار اسب شوید و بدنبالش بروید! سوار اسبها شوید، جوانها! او به طرف شهر فرار کرده است! او را شکار کنید، باید او را زنده یا مُرده گرفت! سریع، مردم! تا او نتواند به ما حقه بزند! فقط سریع! ..."
آنها پخش میشوند و سریع به سمت روستا میدوند، و تعداد زیادی کشاورز با خواندن یک دعای ربانی از مسیرهای مختلف جهت شهر به تعقیب میپردازند، طوریکه اسبها به خشم میآیند و کثافات جاده در زیر سمشان متلاشی میگردند.
حالا روستا به طور کامل از سکنه خالی شده بود و فقط در حیاط کلیسا صدای ناله و زاری زنانه شنیده میگشت.
مولر در وسط جاده روستائی، بدون توجه به باران و برفی که به چهره او شلاق میزدند خود را به سمت خانه میکشاند، او اغلب میایستاد، با زحمت هوا تنفس میکرد، آه عمیقی میکشید، گهگاهی تلو تلو میخورد و سپس دوباره مانند آدم منجمدی میایستاد، اینجا و آنجا فقط زیر لب، دردناک و از اعماق قلب رنج دیدهاش آهسته زمزمه میکرد:
"تو یک چنین دختری هستی! یک چنین! ... معشوقه ژاندارم! ..." او مانند آدم گیجی آن را تکرار میکرد و چوبش را محکمتر در دست میفشرد.
او حالا فقط مانند تب‌دارها می‌لرزید و اشگ‌هائی به درشتی نخود فرنگی از چشم‌هایش می‌چکیدند.