مادلین.


<مادلین> از افرائیم کیشون را در دی سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.

به جای مقدمه
حانوکا، جشن روشنائی ما ــ همچنین در رابطه با تاریخ ــ المثنای جشن کریسمس است، فقط بدون درخت. تقریباً با نزدیک شدن این جشن، درست زمانی که نیمی از بشریت خود را تسلیم استراحتِ مقدس میسازد، ناشرانم درخواستهایشان را بدستم میرسانند، و من باید برای موسم آینده یک کتابِ جدید و فوقالعاده خندهدار تولید کنم. ناشرانم این کار را مرتباً هر سال انجام میدهند، و من هم هر سال بعنوان نوکر گوش به فرمانشان دستورشان را انجام میدادم. اما حالا دیگر کافیست.
من دیگر به این کار ادامه نمیدهم. من دیگر کتابهای خندهدار نمینویسم و من شغلم را عوض خواهم کرد. هیچکس مجبور نیست خرج نانش را از راه خنداندن مردم بدست آورد.
ضمناً من اصلاً از ابتدا تولید شادی را برای شغلم انتخاب نکرده بودم. او خودش مرا انتخاب کرد. من هنگام کودکی همانقدر کم آرزویِ بذلهگو شدن را میکردم که کودکی آرزویِ وزیر بازرگانی شدن داشته باشد یا آرزویِ صادر کردن مرغِ یخزده به سرش بیفتد. در کلاس پنجم دبستان معلم احمقی از من سؤال کرد که وقتی بزرگ شدم دلم میخواهد چه بشوم. من جواب دادم: "یک کودک." این احتمالاً اولین نشانه برای وجود یک رگِ طنز در بافتم بوده است.
اجبارِ درونی کمتر در طنزنویس شدنم دخالت داشت، بلکه بیشتر به خاطر شرایط خارجی و تا اندازهای تأثیر شخصیتهای تاریخیِ معاصر طنزنویس شدم ... من آدمهائی مانند هیتلر و نظایر او را به یاد میآورم. در هرصورت یک روز بعنوان طنزنویس از خواب بیدار شدم.
از آن زمان به بعد دیگر آسایش ندارم. هیچکس نمیخواهد باور کند که من بدون در نظر گرفتن حرفهام یک انسان کاملاً معمولیام. قیافهام هم حتی کاملاً معمولیست. با صورت معمولیام و با شیشههای عینکِ بدون دوره بیشتر به حسابدارِ ساکت و فروتنی شبیهام. من حتی صورتم را هر روز اصلاح میکنم. من یک پدر خانوادۀ تقریباً خوب و یک مالیاتدهندۀ نسبتاً صادق هستم. هنگام خوردن صبحانه روزنامه میخوانم، بعد از خوردن نهار چرتکی میزنم ... خلاصه کنم، من انسانی هستم مانند تو و بقیه، نمونۀ یک مرد معمولی در خیابان، به اختصار یک مردِ کوچک.
چه اتفاقی میافتد؟ من به پیادهروی میپردازم و توسط یک مردِ کوچکِ دیگری متوقف میشوم:
"معذرت میخوام ... میتونید به من بگید که خیابان گوردون کجاست؟"
"خیابان گوردون؟ البته. آیا چراغ راهنمائی سر چهارراه را میبنید؟"
"بله."
"اونجا دست چپ میپیچید و ..."
ناگهان در چشمان مردِ کوچک برقی از خوشحالی میزند و با این جمله حرفم را قطع میکند:
"هی! آیا شما همون کاریکاتوریستی که همیشه تو تلویزیون کاریکاتور میکشه نیستید؟"
من اصولاً به چنین سؤالاتی بخاطر تغییر نیافتن ماهیت گفتوگو جواب مثبت میدهم. من مدتهاست به این عادت کردهام که با افراد و یا چیزهای دیگر اشتباه گرفته شوم. گهگاهی هم مرا از آمیزش میان میکی‌ماوس و داستایوفسکی بحساب میآورند.
سرنخ را دوباره بدست میگیرم: "بنابراین، دَم چراغ خطر سمت چپ میپیچید."
مرد کوچک در حالیکه خندۀ پهنی به صورتش مینشاند میگوید: "روشن شد. و بعد؟"
"بعد، پس از سومین خیابان میپیچید به سمت راست."
حالا مردِ کوچک نمیتواند دیگر جلوی خندهاش را بگیرد و محکم بر شانهام میکوبد و در خلسۀ نشاطی متزلزل میگوید:
"بامزهست! سومین خیابون، آره؟ سمت چپ، درسته؟ شما بذلهگوها از کجا این الهامات دیوانهوار رو همیشه میارین! پیش شماها آدم هیچوقت نمیدونه چیزی رو که میگید جدیه یا اینکه دارید شوخی میکنید!"
بله، جریان اینطوریست. پیش ما هرگز کسی متوجه نمیشود. مدتها پیش یک خانم خارجی با لباسهائی رنگین با من تماس گرفت:
"نظرتون در باره سادات چیه، آقای کیتسشِن؟
من جواب دادم: "یک سیاستمدار بزرگ."
او نخودی خندید: "هیهیهی. این منحصر به فرده که شما فقط با یک جمله کلک مردی را میکَنید."
"چرا کلک کَندن؟ من سادات رو صادقانه تحسین میکنم!"
"چیزی که منو تحت تأثیر مردهائی مثل شما قرار میده اون چهرۀ پوکریست که باهاش این سخنانِ نیشدار را میزنید."
عجیب اینکه مردم فقط طنزنویسان را نمیتوانند از شغلشان مجزا بحساب آورند. وگرنه نزد بناها و دندانسازها چنین اتفاقی رخ نمیدهد. برای من اما بیوقفه اتفاق میافتد.
تا جائیکه برایم مقدور است از خود دفاع میکنم. چند سالیست که یک کمپین اطلاعات برای روشنسازی از اینکه من در زندگی خصوصیام مردی از این زمانه و کاملاً معمولیام راه انداختهام. اخیراً هم حتی چند مقاله جدی و خشمناک منتشر کردهام و در مصاحبههائی با قیافۀ گرفتهای باورم را از اینکه جهان زوالِ خود را هدایت میکند بیان کردم. آیا این کمکی میکند؟ هیچ کمکی نمیکند. شاید بتوانم چند رفیقِ قدیمی را متقاعد سازم، اما دوستانِ جدیدِ دیگری باز اضافه میگردند که فقط محض چراغ راهنمائیم از خنده رودهبر شوند. و اینکه من آنها را میخندانم کافیشان نیست ... آنها هم به نوبه خود این همت را دارند که مرا به خنده اندازند. تو یک بذلهگوئی، دوست من؟ صبر کن، من برات یک جوک تعریف میکنم. چرا؟ برای اینکه ببینی بقیه هم لطیفه برای گفتن دارن.
یکی از این آدمها با زحمتِ خندهداری از من پرسید: "آیا داستان اسکاتلندیه رو میشناسین؟
"بله."
"پس گوش کنین. یه اسکاتلندی، یک یهودی و یک سیاهپوست میمیرن میرن به جهنم ..."
من احتیاج به گوش کردن ندارم. من میدانم که مردِ یهودی همراه خود یک کپسول آتش خاموشکُن برمیدارد. من این را هم میدانم که موریتسِ کوچولو چه جوابی به آقای آموزگار میدهد و خاخام معجزهگر کدام اندرز را برای یانکلسِ بزغاله آماده ساخته است. من پایانِ یک جوک را قبل از اینکه شروع شود میدانم. و اگر هم آن را ندانم میتوانم اما محاسبهاش کنم. به این خاطر هم شغلم بذلهگوئیست. به این خاطر و نه اینکه مردم برایم جوک تعریف کنند. با این کارشان آدم را ناامید میکنند.
در طی این سالها انواع و اقسامِ تدابیرِ امنیتی را آزمایش کردهام و دوباره آنها را دور ریختهام. حتی کوچکترین اشاراتِ یک لبخند که من با آن به یک جوک پاسخ میدهم، تعریف‌کنندۀ جوک را سر شوق میآورد تا دومین جوک خود را تعریف کند. اگر هم ساکت بمانم که تازه با خیال راحت دومین جوک را هم تعریف میکند. بهترین روش یک خُرخُر کردنِ کوتاه و تودماغی همراه با یک نگاه به بندِ ساعت مچیست. اما این هم متأسفانه همیشه کمک نمیکند.
در اینجا جوکها بهیچوجه از بدترینها نیستند، زیرا در اکثر مواقع لااقل کوتاهند. بدبختیِ واقعی وقتی شروع میشود که اِشلومو به همسرش مراجعه میکند و میگوید: "این چیزیست برای کیشون." بلافاصله پس از آن یقهام را محکم میچسبد و خودش را در اثر خنده خم میکند: "خوب گوش کنید، این مخصوص شماست. دیروز از شولا پرسیدم که کلید ماشینو به چه کسی داده. شولا چی جواب میده؟ میگه: کلیدا رو میکی داره. تو خودت کلید رو بهش دادی. من میگم، نه، اون کلیدِ چمدونِ کوچکِ قهوهای رنگ بود. بنابراین به میکی تلفن میکنیم، و میکی میگه: خدای من، چمدون تو ماشینه. داخل ماشین. فقط فکرشو بکن. من فوری پیش شریکم میروویتس که یک کلید یدکی پیشش بود میدوم. و میروویتس ..."
طبیعیست که این چیزی برای من است. چطور میتوانم به آن شک کنم. و اگر هم جرأتِ شک کردن میداشتم ــ اما اِشلومو هرگز شک نمیکند. او میداند که چه موقع و چه چیزی مناسبِ من است، و او آن را برایم تعریف میکند. تا پایانِ تلخ آن.
با این حال نمیخواستم بگویم که طنزنویسان همچنین گاهی هم جدی گرفته نمیشوند. من توانستم خیلی زود به این پی ببرم، وقتیکه در یک پارتی تحت فشارهای خارجی و برخلاف عادتم، یک جوک عالی تعریف کردم:
"مناخم بگین هنگام شب در آشپزخونه میخوره به همسرش. چون تو آشپزخونه تاریک بود، طبیعتاً زنش میترسه و فریاد میزنه: "خدای بزرگ، این توئی؟" و بگین جواب میده: "آلیتسا، وقتی تنهائیم میتونی منو با خیال راحت مناخم صدام کنی!"
شنوندگان من بی‌روح نگاهم میکردند. سکوت در فضا سنگینی میکرد. ساعت بزرگ دیواری از کار افتاد.
عاقبت مهندس گِلیک شروع به صحبت میکند: "حالا زنش معمولاً اونو مناخم صدا میزنه، درست میگم؟"
زن خانهداری از او میپرسد: "پس باید همسرشو چطور صدا کنه؟ خوب مگه اسمش مناخم نیست."
من سرم را پائین آوردم و از خجالت خم شدم. دور تا دورم صدای پچپچ میشنیدم: "این بدبخت عمرش به سر رسیده ... تأسفآوره ..."
این دلیلیست که چرا من این کتاب را ننوشتم. من خودم را بازنشسته میکنم. من مانند هر آدم معمولیِ وحشتزده از جنگ در خانه جلوی تلویزیون میمانم. البته در نسخه خطی به جایِ انسانِ وحشتزده نوشته شده بود "انسان"، اما حروفچینان داستانهایم همیشه اشتباه چاپی انجام میدهند. در پیش ما طنزنویسان آدم هرگز مطمئن نیست.
یک بارِ دیگر شکست خوردم. من دوباره یک کتاب نوشتم. من این قصد را نداشتم، من مقاومت کردم، من بر ضد شوق مبارزه کردم، اما شوق پیروز شد. بسیار خوب. در هر حال این یکی از بهترین روشهایِ کشتن وقت است. برای رفتن به دیسکوتک پیر و کمی زیادی عاقلم و مشغولیت با سیاست مریضم میسازد. بنابراین ترجیح میدهم که کتاب بنویسم.
البته اینها فقط بهانهاند. در حقیقت شبیه اسبِ سیرکی هستم که با ملودیِ آشنایِ ارکستر یورتمه میروم. ملودیِ من فصل زمستان است. به محض درازتر شدن شب خود را با مداد تراشیده شدهای در اتاقِ کارم حبس میکنم، درست مانند خرسی که ــ البته بدون مداد ــ در غارش خود را مخفی میسازد. و بعد شروع میکنم به نوشتنِ داستانهایم، بعد این مورچههای کوچکِ عبری از راست به چپ روی کاغذ میدوند، ورق به ورق.
باید در این سالهای طولانیِ فعالیتم بعنوان پرورش دهنده مورچه بین من و خوانندگانم ــ در هر صورت امیدوارم که چنین باشد ــ تا حدودی یک رابطۀ دوستانه برقرار شده باشد.
گاهی احساس میکنم همه خوانندگانم را شخصاً میشناسم، بخصوص و ترجیحاً کسانی را که کتابهایم را میخرند، و شاید هم آنها را حتی در نسخههای متعدد برای هدیه دادن به دوستان و آشنایانشان تهیه میکنند. اما دیگران هم برایم ارزشمند و دوستداشنیاند. من خودم را تا مرزِ صمیمیت به آنها نزدیک احساس میکنم، و وظیفۀ رهانیدن از نگرانیها که هر طنزنویسِ منصفی در برابر خوانندگانش مکلف به آن است را تحت تأثیر این احساسْ ناچیز میانگارم و به جای آن این میل بر من غلبه میکند که من نگرانیهایم را با آنها در میان بگذارم. این بار سعی خواهم کرد خود را کنترل کرده و فقط یک فصل را به نگرانیهایم اختصاص دهم.
 
اجاره دادن مجدد بهشت
پس از آنکه اولین زن و شوهر توریست از بهشت اخراج شدند، خیلی زود نوشتهای بر روی در ورودی قرار داده شد:
"یک بهشت، بخاطر مسافرت مستأجرین قبلی کرایه داده می‌شود."
فقط تعداد کمی داوطلب پیدا شدند. یک مرد با همسر چاقش که با سیم بکسل باید کشیده میشد بعد از یک بازرسی سطحی از محل توضیح داد که آنجا پس از هر باران حوضچهای غیرقابل عبور از مدفوع تشکیل خواهد گشت. و در زمستان آدم یخ خواهد زد؛ و او آنجا هیچ وسیلهای برای تولید حرارت نمیبیند.
او میپرسد: "چه مدت تا کشف آتش هنوز طول خواهد کشید؟"
جبرئیل فرشته مقرب خدا جواب میدهد: "یک میلیون سال."
قرارداد اجاره باغ بسته نمیشود.
در هر حال چون زنِ چاق به پرندگان حساسیت داشت نمیتوانست این قرارداد بسته شود:
"جیکجیک مدام پرندهها رو نمیتونم تحمل کنم، این سر و صدا منو دیوانه میکنه. تنظیم رنگ رو هم اصلاً دوست ندارم. همه‌چیز به رنگ سبزه. هیچکجا رگهای هم از رنگ خاکستری یا صورتی دیده نمیشه. همش سبز، سبز، سبز."
و با این حرف شوهرش را بطرف در خروجی میکشد.
جبرئیل پشت سرشان داد میزند: "ما میتونیم، اگر که مایل باشید براتون کاغذ دیواری هم به کار ببریم."
اما آن دو رفته بودند.
نفر بعدی مهندس گِلیک بود. او با دقتی که عادتش بود محل مورد اجاره را بازرسی میکند و مرتب سرش را تکان میدهد:
"بدون یخچال ... بدون کولر ... آدم چطور میتونه اینجا تابستونو تحمل کنه؟"
فرشته مقرب پیشنهاد میدهد که او با صاحب باغ در باره طراحیِ مجددِ فصول سال صحبت خواهد کرد، این پیشنهاد اما برای گِلیک جالب نبود، و چون حالا حشرات آنجا شروع به بالا رفتن از پاهای او کرده بودند، او به خود میگوید: انگار اینجا هنوز از اسپریِ ضد حشره چیزی نشنیدهاند.
جبرئیل عذرخواهانه جواب میدهد: چرا، اما بخاطر سیبها نمیشه از اسپری استفاده کرد.
مهندس گِلیک برای خالی نبودن عریضه آدرسش را آنجا میگذارد و خداحافظی میکند.
خانم موبوری بعد از او در راهرو ظاهر میگردد، به اطراف نگاهی میاندازد و میپرسد که آیا خدمتکار هم در اختیارش گذاشته خواهد شد؟ جبرئیل با لبخندی خجالتآمیز از او میخواهد که اول کمی باغ را ببیند، از درختی بالا برود و از آن بالا منظره زیبای باغ را تماشا کند. خانم اما این پیشنهاد را رد میکند:
"یک چنین باغ بزرگی بدون هیچ خدمتکاری! نه، واقعاً که ... حالا میفهمم جرا آدم و حوا از اینجا اسبابکشی کردن."
بنا به گزارش؛ به آدم و حوا بیرون از بهشت خیلی خوش میگذشت. آن دو یک مزرعه داشتند، گل پرورش میدادند و تصمیم گرفته بودند به صادرات گل بپردازند.
هیچ علاقهمندی برای باغ عدن پیدا نشد، بتدریج جذابیت خود را از دست داد و به خرابهای مبدل شد. از تنها مستأجرین آنجا تنها مار باقی مانده است و از آنجائیکه از بهشت رانده نشده بودْ بنابراین همانجا دوران محکومیتش را میگذراند.
 
مادلین
اخیراً در هوای گرگ و میش غروب، هنگامی که در گرداگرد بیشه‏های پرتقالْ‏ خندۀ ناهنجار شغال‏ها طنین انداخت و باد ابرهای کوچک زرد رنگی از شن‏های صحرا را با خود به اینجا آورد، ناگهان شولتهایس را دیدم که در باغ من ایستاده است. از دیدار دوباره او بعد از مدت‏های مدید خوشحال می‏شوم. او تغییری نکرده بود، مانند قدیم به چشم می‏آمد، خوشپوش و هر اینچش نشانه‏ای از هوشمندی داشت. من اما فوری متوجه گشتم که در چشمان او غم عجیبی نشسته است.
به او جا برای نشستن و یک لیوان آبِ گوارایِ اردنی تعارف می‏کنم. شولتهایس در سکوت چند جرعه می‏نوشد و بعد می‏گوید: "من باید با شما صحبت کنم."
"راحت باشید و صحبت کنید. من احتمال می‏دهم که به این خاطر اینجا آمده‏اید."
"عملی کردن این تصمیم برایم آسان نبود. اما من نمی‏توانم دیگر بیش از این تحمل کنم. من باید به کسی اطمینان کنم. اگر چه من یک کارمند عالیرتبه دولتی‏ام و باید از اعتبار خوبم مواظبت کنم.
من لیوان او را بار دیگر با آب اردن پُر می‏کنم و چهرۀ تشویقگرانه‏ای به خود می‏گیرم و او شروع می‏کند: "کاش می‏دانستم از کجا باید شروع کرد. شما مدت‏های طولانیست که مرا می‏شناسید و می‏دانید انسان سالم و متعادلی هستم و رؤسایم اعتماد کامل به من دارند.
"بله همینطوره."
"در هر صورت این چنین به نظر ناظر سطحی می‏آید. اما باور کنید که من در حقیقت یک زندگی عمیقاً گوشه‏گیرانه‏ای را می‏گذرانم. من مجردم، چون هرگز همدمِ مناسبی پیدا نکرده بودم. و همیشه آرزوی کمی گرما داشتم. اما من آن را نیافتم ... تا وقتی که مادلین به زندگی من راه یافت."
او قبل از ادامه دادن لحظه‏ای به هوا خیره می‏ماند.
"آدم هرگز نمی‏داند کِی سرنوشت در خانه او را به صدا می‏آورد. در آن روز نمی‏توانستم خوابِ این جریان را هم ببینم ... سوم ماه نوامبر سال قبل بود."
"بنابراین رابطه عاشقانه باید شش ماه طول کشیده باشد؟"
"بله. من آن روز با یک تب و لرز از خواب بیدار شدم و دکتر خبر کردم، او علت را زکامِ تب‏دار تشخیص داد و برایم نسخه‏ای نوشت. همسایه‏ام برای آوردن آن به داروخانه رفت و با یک جعبه بازگشت. درِ جعبه را باز کردم و یک وسیله لاستیکیِ صورتی رنگ در آن یافتم."
"یک کیسه آبجوش؟"
"یک کیسه آبجوش کاملاً معمولی. ساختِ وطن. با سرپوشی فلزی. بدون هیچ‌چیزِ مخصوصی ... خدای من، چه خجالتی من می‏کشم!"
"برای چی خجالت می‏کشید؟"
"صحبت کردن در بارۀ موضوعات حریم خصوصی برایم خیلی سخت است. آیا کمی به من فرصت می‏دهید!"
"چرا که نه."
"من دقیقاً به یاد می‏آورم. هنگامی‏ که کیسۀ آب گرم را برای اولین بار پُر کردم بیرون باران می‏بارید و در اطاق هوا سرد بود. من کیسه را روی سینه‏ام قرار دادم و ... و ... نمی‏دانم می‏توانید باور کنید یا نه: برای اولین بار در زندگی قلبم کمی احساس گرما کرد. برای اولین بار در زندگی من تنها نبودم. آیا می‏توانید درکم کنید؟"
"البته."
"آنجا این وسیلۀ نرم و گرم کنارتان دراز کشیده و تنها تکلیفش این است که زندگی را برای شما راحت سازد. من خیلی سپاسگزار او بودم، مادلین من."
"ببخشید، چی گفتید؟"
"من او را به این اسم می‏نامیدم. مادلین. از همان اول. چرا مادلین؟ من دلیلش را نمی‏دانم. شاید یک بار در پاریس عاشق دختری به نام مادلین بوده‏ام. شاید هم می‏خواستم عاشق دختری به نام مادلین بشوم. یا شاید می‏خواستم فقط به پاریس سفر کنم. در هر صورت از آن به بعد دیگر طوفان‏های زندگی نمی‏توانستند در من اثر کنند. من مادلینم را زیر لحاف در کنار خود داشتم. آیا آن را کاری احمقانه می‏دانید؟"
"نه، ابداً. خیلی از آدم‏ها کیسۀ آب گرم مصرف می‏کنند."
"شما آن را درست حدس نمی‏زنید. تصور کنید: وقتی من پاهای سردی دارم ــ مادلین آن را گرم می‏سازد. درد در لگن خاصره ــ مادلین آن را از بین می‏برد. من می‏توانم اگر بخواهم او را روی شکمم هم قرار دهم. امکاناتش بی‏مرزند. و مادلین همیشه قانع است، همیشه وفادار، همیشه آماده خدمت. تنها چیزی که او مطالبه می‏کند فقط کمی آب داغ می‏باشد. من مدت‏ها نمی‏خواستم اقرار کنم، اما حالا دیگر نمی‏شود آن را انکار کرد. من ..."
شما عاشق او شدید؟"
"بله، می‏شود اینطور گفت. من باید همیشه به پیگمالیون فکر کنم. شما حتماً داستان زیبای این زبانشناسِ انگلیسی را می‏شناسید که عاشق تندیس آفرودیته شده بود. قصۀ من هم شبیه به اوست. گاهی از خود سؤال می‏کنم چطور امکان دارد که یک آدمِ بالغ و باهوش دیوانۀ یک کیسه آب جوش بی‌معنی و بی‌اهمیت شود. خدا می‏داند چه مقدار کیسه‏های زیباتر و بزرگتری وجود دارند. اما من فقط مادلینِ کوچلوی خودم را می‏خواهم. حتی باید اعتراف کنم که نسبت به او حسادت هم می‏کنم."
"مگر او به شما خیانت می‏کند؟"
"او یک بار به من خیانت کرد." شولتهایس سیگاری آتش می‏زند و عصبی شروع به پک‏ زدن می‏کند.
"تقصیر او نبود. اوضاع و شرایط باعث این کار گشت. من در آن حالِ شدیدِ شیفتگی می‏خواستم همیشه او را گرمتر و گرمتر داشته باشم و با چنان آب داغی پُرش می‏ساختم که او در اثرِ سوختگی از پهلو دچار یک زخم شد و به چکه کردن افتاد. من ناامید شده بودم و با او پیش معروفترین متخصصِ کیسه آبجوش شهر رفتم ... و آنجا این اتفاقِ وحشتناک رخ داد. هنگامیکه می‏خواستم سرِ شب او را به خانه بیاورم، این جنایتکار او را با یک کیسه آبجوش دیگر اشتباه گرفت و به من کیسه‏ای کاملاً غریبه داد. من فکر نکنم او از قصد این کار را کرد، اما این دلیلی بر بخشیدن او نمی‏شود. من لیستی از مشتریانش گرفتم و در تمام شهر به جستجوی مادلین پرداختم، خیابان‏ها را بالا و پائین می‏رفتم. عاقبت نیمه‌شب او را پیدا کردم، در تختخوابِ یک فروشنده کالاهای درهم ... او را آنجا یافتم ..."
"در حین ارتکاب جرم؟"
شولتهایس توانست فقط ساکت سرش را تکان دهد.
"از آن زمان به بعد هرگز چشم از او برنداشتم. اغلبِ شب‏ها در حالی که از عرق خیس شده‏ام از خواب می‏پرم، زیرا چکه کردن مادلین به خوابم می‏آید. اضطراب‏ها چنان در من وخیم شدند که پیش مشاور زناشوئی رفتم و در آنجا به این نتیجه رسیدند که تنها یک راه حل برایم باقی مانده است: یک کیسه آبجوش جدید خریداری کنم، تا به این طریق اثر ویرانگری را که مادلین بر من می‏گذارد خنثی کنم."
"آیا یکی خریدید؟"
"بله. اما او را بدون آنکه مصرفش کنم در کشو قرار داده‏ام. من به خوبی آگاهم که طبق قانون مجاز به نگهداری از دو کیسه آبجوش می‏باشم. اما کسی نمی‏تواند مجبورم سازد که هر دو را مصرف کنم؟"
"البته که نمی‏تواند."
"زندگیِ من و مادلین برای هم ساخته و به هم وصل شده است و نمی‏توان برعلیه‏اش کاری انجام داد."
"اجازه بدهید به شما تبریک بگویم. خیلی کم اتفاق می‏افتد که یک چنیبن رابطۀ انسانی تحقق یابد."
"صبر کنید. شما هنوز همه جریان را نمی‏دانید. من دلیل آمدن پیش شما را تماماً تعریف نکرده‏ام. هرچند که برایم خیلی سخت است ... من باید اعتراف کنم که یک حالت کاملاً مخصوصی وجود دارد که زندگی خوش مشترکمان را تیره می‏سازد. ببینید ... این کیسه‏های آب جوش فقط زمان‏ معینی مؤثر واقع می‌شوند، و حتی مادلین هم بیش از چهار یا پنج ساعت خیلی گرم باقی‌نمی‏ماند. و بعد ... من نمی‏دانم که چگونه باید شما را متوجه سازم ..."
"و بعد سرد مزاج می‏گردد؟"
"ممنون. من از شما متشکرم که بارم را سبک ساختید. زیرا با تمام عشقی که به مادلین دارم باید اقرار کنم چیزی نامطبوعتر از تماس با یک کیسه آبجوش سرد شده نیست. و هرگاه این اتفاق می‏افتد، مثلاً وقتی که نزدیک به خواب رفتن هستم و این لاستیکِ سرد را در کنار پاهایم احساس می‏کنم، بعد با لگد او را از تختخواب بیرون می‏اندازم."
"نه!"
"کاری وحشیانه است، اینطور نیست؟ و صبح وقتی از خواب بیدار می‏شوم و آن وسیله بیچاره را، بی‌حال و کوفته بر روی کف اطاق می‌بینم ..." شولتهایس شروع به گریه کردن می‏کند. "من از خودم خجالت می‏کشم. من هرگز فکر نمی‏کردم که می‏توانم چنین ظالم باشم. تا وقتی که داغ است او را در دست‏هایم می‏گیرم، بغلش می‏کنم و به او عشق می‏ورزم ... و به محض آنکه سرد می‏شود مانند تکه پارچه‏ای به زمین پرتش می‏کنم، پا رویش می‏گذارم، و وقتی صبح جلویش زانو می‏زنم و برایش قسم می‏خورم که دیگر این کار را تکرار نخواهم کردْ کمکی هم به حالم نمی‏کند. چون من آن را دوباره انجام می‏دهم ..."
شولتهایس صورتش را مأیوسانه در دست‏ها مخفی می‏سازد. او نزدیک به انهدام بود.
ناله‌کنان می‏گوید: "به من کمک کنید! از این مصیبت آزادم سازید! راهنمائیم کنید!"
من مدت دراز و طاقتفرسائی را به فکر کردن پرداختم.
عاقبت گفتم "شولتهایس، فکر ‏کنم که راه چاره را پیدا کردم. اما نمی‏دانم که آیا واقعاً درست عمل خواهد کرد یا نه، در هر صورت می‏شود آن را امتحان کرد."
شولتهایس آزمندانه می‏پرسد: "چه راهی؟ ... چه راهی؟!"
"وقتی احساس می‏کنید که کیسه در حال سرد شدن است، از جا بلند شوید و آب داغ به آن اضافه کنید!"
چهرۀ غمگین شولتهایس ناگهان می‏درخشد. از جا برمی‏خیزد و بدون کلمه‏ای دستانم را می‏فشارد و سپاسگزارانه انگار که بر روی ابرها راه می‌رفت دور می‏گردد.
 
اضافه وزن
سفرهای خارجی به این جهت موجب خوشحالی شهروندان می‏گردد، زیرا که آن‏ها همواره به او لذتِ بی‏وصف بازگشت به وطن را بشارت می‏دهند. این توافق باشکوه فقط یک عیب دارد، و آن این است که انسان نه به تنهائی بلکه همراه با یک چمدان سفر می‏کند، چمدانی که مرکز تمرکز پیگیریِ جنون‌آمیز تمام کارکنان شرکت‏های هواپیمائی فرودگاه‏های بین‏المللی واقع می‏گردد.
نه، نترسید، در اینجا از رژیم غذائی و کالری‏ها صحبت به میان نخواهد آمد. صحبت از چمدان است، دقیقتر: صحبت از عادت تأسف‌انگیز شرکت‏های هوائی بین‏المللی‏ست، از جریمه شدن مسافرانی‏ که چمدان‏هایشان بیشتر از بیست کیلو وزن دارد. پس حقوق بشر کجا مانده است؟ یک سرنشین فربه با یک وزن بدن مثلاً صد و پانزده کیلوئی و یک چمدان رخصت‌یافتۀ بیست کیلوئی بدون هیچگونه ممانعتی با مجموع وزن صد و سی و پنج کیلو از منطقه کنترل می‏گذرد ... اما بر عکس، مرد کوچکی با وزن بدن هفتاد کیلوئی خود که با افزوده شدن یک چمدان بیست و پنج کیلوئی به آن مجموعاً یک وزن مسخره نود و پنج کیلوئی را تشکیل می‏دهدْ درجا جریمه می‏شود. تجربه به من می‏گوید چمدان‏هائی که در سفر همراه برداشته می‏شوند همیشه سنگینتر از بیست کیلوست. شاید که در هنگام ترک کشور این‏ طور نباشد ... اما هنگام بازگشت به وطن مطمئناً چنین است. صرفنظر از بارانیِ تازه‏ای که به وطن بازگشته با بی‌اعتنایی بر روی دستش حمل می‏کند، با یک اطویِ الکتریکی در یکی از جیب‏های پالتو و یک ترانزیستور ژاپنی در آن جیب دیگر.
اضافه وزن بطور غریبی مستقل از ژاپن یا وسائل الکتریکی بوجود می‏آید. حتی اگر آدم در خارجه چیزی هم نخریده باشد باز چمدانش چند کیلوئی بیشتر از قبل از سفر وزن دارد. کارشناسان اظهار می‏دارند که وزن ویژه محصولاتِ ساخت وطن در غربت تغییر میابند. دیگران بمب اتم را مسئول آن می‏دانند. در هر صورت مسافر هواپیمائی که بخاطر اضافه وزن پریشان است، همیشه برای اینکه بتواند از تهدید به پرداخت جریمه بگریزد با مشکل روبروست. هر بار سعی می‏کند از میان بانوان کنار باجۀ روانه کردنِ بار و مسافر مهربان‏ترینشان را کشف کند، یکی را که از چشمش کمی نورِ خفیف انسانیت به او بتاباند ... و در صدایش هم در واقع همدردی صادقانه‏ای در نوسان باشد.
"براتون متأسفم آقای محترم ... شما پنج کیلو و پانصد گرم اضافه وزن دارید. لطفاً در دومین باجه سمت چپ پول را واریز کنید."
واژه‏ها قادر به بیان نفرتی که آدم در چنین مواقعی احساس می‏کند نیستند. اصلاً این فرد چه خیال کرده؟ فقط چون روی بلیط چاپ شده است بردن ساک‏دستی بیش از بیست کیلو ممنوع است؟ خوب به زن دیگران طمع کردن هم ممنوع است و کسی به آن اهمیت نمی‏دهد. عاقبتِ این کارها به کجا خواهد کشید؟
عاقبت ماجرا به مدیر مسئول شرکت هواپیمائی کشیده می‏شود، یک مأمورِ با ادب و اصلاح کرده که به شکایت منصفانه‏ات مؤدبانه گوش می‏سپارد، تو را شخصاً دوباره به سمت باجه هدایت می‏کند و پس از گفتگوی کوتاهی با مأمور بی‌رحم ترخیص به تو توصیه می‏کند که برای پنج کیلو و پانصد گرم اضافه وزن در دومین باجه سمت چپ پول را پرداخت کنی.
در این شکی باقی‌نمی‏ماند که هرگز دیگر با هواپیماهای این شرکت پرواز نخواهی کرد. این دزدانِ هوائی باید مواظب اعمال خود باشند. اخبارِ جور و واجوری در باره کیفیت هواپیماهایشان شنیده می‏شود. مراقبت و تعمیر از هواپیما برایشان بی‌اهمیت است و اصلاً به خدمت و مراقبت از مسافر فکر نمی‏کنند.
سوء تفاهم نشود: این تحقیر بخاطر مچ‏گیری‏ست که مرا به خشم می‏آورد و نه اضافه پرداخت. این چند شِکِل که باید پرداخت شود حقیقتاً نقش مهمی بازی نمی‏کنند. یعنی، آن‏ها نقشی بازی نخواهند کرد، وقتی که واقعاً فقط چند شِکِل باشند. اما در حقیقت هر کیلو اضافه وزن چهل شِکِل می‏ارزد. یک پدر بی‏گناه که از محلی دور به وطن بازمی‏گردد و برای فرزندِ محتاج خود یک اسباب‌بازی با خود می‏آوردْ آن بی‏انصافِ نشسته در باجه او را ششصد و چهل شِکِل تیغ می‏زند، انگار که اسرائیل بوسیله دشمنانِ فراوانی اصلاً محاصره نشده است. و این کار مطمئناً اسرائیلی را بطور غریزی مجبور به خودکفائی می‏سازد. در نتیجه او یک ساکِ‏ کوچک می‏خرد و علاوه بر یک دوچرخه پنج کیلو نارگیل بعنوان آذوقۀ بینِ راه در آن جا می‏دهد. "این ساک‏، دوشیزه؟ فقط مواد ضروری برای سفر ..." اما در همان لحظه‏ایکه تو ساک‏ را بلند می‏کنی ــ تو اجازه نداری نشان دهی که بخاطر سنگینیِ ساک‏ در حال تقلا کردنی، مگر بجز این است که تو در آن فقط کمی مواد ضروری ریخته‏ای؛ مسواک، حوله، نارگیل _، در همان ثانیه هم بانویِ چشم اشعه ایکسی نگاهی به ترازو می‏اندازد که بالای بیست کیلو را نشان می‏دهد و با لبخندی شبیه به لبخند فرشتگان خش خش‌کنان می‏گوید:
"ساک را کنار چمدانتان قرار دهید، آقای محترم."
بعد مشخص می‏شود که وزن ساک سنگینتر از چمدان است.
اینجا مقصر آن دو شمعدان عهد عتیق می‏باشند.
به همین جهت پیشنهاد می‏شود که ساک را قبل از اینکه برای چک کردن برویدْ در گوشه‏ای از محل ترخیص کالا قرار دهید. تمام فرودگاه‏های جهان پُر است از ساک‏‏هائی که بطور موقت یتیم گشته‏اند.
اما حالا اوضاع بدتر می‏شود. دوشیزۀ چشم اشعه ایکسی یک اتیکت مخصوص که نخی از آن آویزان است و تو باید آن را به گوشه‏ای از ساک ببندی تحویلت می‏دهد؛ و تازه بعد از این کار می‏توانی ساک را با خود داخل هواپیما ببری.
اضافه وزن دارهای با تجربه با این شیوۀ به اصطلاح استراتژیِ کابین مقابله می‏کنند. به این ترتیب که در کابینِ رختکن کوچکی که در همه فرودگاه‏ها در ازاء چند سکه می‏شود کرایه کردْ محتوای ساک را خالی می‏کنند و با ساکِ خالی به سمت گیشه رفته و آن را به آسانی روی ترازو قرار می‏دهند و تیکتِ ضروری پروازکنان به سویشان می‏آید. به کابین برگشته ــ اضافه وزن را داخل ساک می‏کنند ــ با ساکِ پُر خارج گشته و به سمت هواپیما می‏روند و زندگانی دوباره قابل زندگی می‏گردد.
در پروازهای بین‏المللی می‏توان اسرائیلی‏هائی را که در حال عرق ریختن هستند و با شتابِ تبداری محتوای کابین‏های رختکن را در ساکی با اتیکتِ مخصوص می‏چپانند همه روزه مشاهد کرد. زبان عامیانه در کابین‏های رختکن عبریست. و وقتی یک بوئینگ پس از اوج گرفتن کمی یک‏وَری پرواز می‏کندْ می‏توان فوری دانست که در سمتِ رو به پائین کج شدهْ مسافرهای اسرائیلی نشسته‏اند.
حقیقت این است که:
هیچ‌چیز نمی‏تواند زیباتر از نپرداختن اضافه وزن باشد. طبق تحقیقاتِ جدید علمِ روانشناسی ثابت شده است که نیازِ نپرداختن اضافه وزن بلافاصله با پیدا شدن غریزه جنسی در انسان بوجود می‏آید. در هرصورت با ساکی به وزن سی و دو کیلویِ پرداخت نشده سوار هواپیما گشتن یک نشاط غیرقابل مقایسه است. اما آنچه به من مربوط می‏شود، من هم در حقیقت فقط به این خاطر با هواپیما پرواز می‏کنم.
 
و موسی به گلداشتاین چنین گفت
ما کوچ کردنمان از مصر را در عید پسَح جشن می‌گیریم، زمانی را که ما از قرار معلوم قربانی قوانین کار ارتجائیِ فرعون بودیم. بعد از آنکه نیاکانمان سرزمین ظلم و زور را ترک کردندْ می‌بایست مدت درازی در کویر سیر کنند تا با آزادی خو گیرند.
ظاهراً روندِ عادت کردن به آزادی چهل سال طول کشیده است. اما آدم گاهی چنین حس می‌کند که این روند هنوز هم به نقطۀ پایان خود نرسیده است.
شب سیاهی‌اش را بر خیمه‌گاه می‌گستراند. اضطراب و ناآرامی بر فرزندان اسرائیل حکمفرماست. بیش از یک هفته می‌گذشت که موسی بر بالای کوه بود و کسی از او خبری نداشت و چیزی از او نشنیده بود. بهودی‌ها در دسته‌های کوچک بیکار ایستاده و با اشتیاقِ ویژه‌ای در باره مصیبت‌های ناگواری که در هنگامِ کوچ کردن از مصر برایشان رخ داده بود بحث می‌کردند.
بادِ کویریِ خشکی شن را به گردشی تند می‌اندازد و از کوه سینا رو به پائین می‌چرخاند. احشام افسار خود را محکم می‌کشیدند و در تاریکی و در آن محلِ متروکِ غمگین از وحشت نعره سر می‌دادند. شغال‌ها دزدکی در اطراف اردوگاه می‌چرخیدند. خنده‌هایشان تقریباً شبیهِ خنده انسان بگوش می‌آمد. کوه در تاریکی شب، بزرگ، گنگ و تهدیدآمیز جلوه می‌کرد.
در یکی از چادرهای بزرگتر گروهی مرد در جامه‌های رنگینِ بادیه‌نشینان ساکت نشسته بودند. آنها به سختی تکان می‌خوردند و چشم‌هایشان مرموزانه چشمک می‌زد. همسرانشان در گوشه‌ای نشسته و عرقِ صورت خود را با دستمال‌های چرب خشک می‌کردند.
یکی از مردان با قدی بلند و ریشدار آغاز به صحبت می‌کند:
"یوخانان بده" و ادامه می‌دهد: "دکتر سالامون بردارید."
دکتر سالامون برمی‌دارد، و یوخانانِ تنومند و مو فرفری شروع به دادن می‌کند.
از آغاز بعد از ظهر بازی پوکر شروع و هنوز ادامه داشت. در جلو یوخانان دانه‌های طلا انباشته شده بود.
پینکی گولداشتاین، همرزمی خشمگین با موهای همیشه ژولیده غرولند کنان می‌گوید: "شانس با دوست ما یار است. او خیلی خوب ما را تاراج می‌کند."
صدای همسر یوخانان از گوشه چادر به گوش می‌رسد: "چه نفعی از آن می‌برد. من با آن چه می‌توانم بخرم. با این گزینشی که آدم اینجا دارد. بلدرچین یا نان شیرین از آسمان. و برای تنوع نان شیرین از آسمان یا بلدرچین. و بعد دوباره بلدرچین. یک روزی بال درخواهم‌آورد و از اینجا خواهم پرید. باعث ناامیدیست. نه خیار، نه گوجه، نه پیاز و نه سیر، حتی در عوض تمام طلاهای اسرائیلی‌ها ..."
"و من شما را از مصر به سرزمینی هدایت می‌کنم که در آن شیر و عسل جاریست!" برای صدمین بار پینکی گولداشتاین طرز تکلم موسی را که الکن بود و با سختی سخن می‌گفت تقلید کرد و بعد این را هم اضافه کرد: "این صهیونیست‌های لعنتی."
"وقتی من به استیک‌هائی فکر می‌کنم که همیشه برادرزنم از گوشِن می‌فرستاد ..." دکتر سالامون آهی می‌کشد و جاری شدن آب در دهان با آن دندان‌های بزرگ و زردش بگوش می‌رسد. "او هر سال برایمان یک گوساله سر می‌برید. هر سال. تا اینکه این ناخدای دیوانه مصری ناگهان به سرش افتاد تمام دهات را به آتش بکشد و ساکنین آنجا را چهار شقه کند. بعد از آن دیگر هرگز استیک از گوشت گوساله نخوردم. بله، خوش دورانی بود آن قدیم‌ها ..."
مدتی کوتاه سکوت حکمرانی می‌کند و تنها صدای زوزه سگ‌های نگهبان بگوش می‌رسد.
پینکی گلداشتاین بار دیگر به حرف می‌آید: "باز هم تکرار می‌کنم؛ من کوچ کردن از مصر را کاری کاملاً ابلهانه می‌دانم. تمام وقت از خودم سؤال می‌کنم: من چه دارم، پینکی گولداشتاین، یک مصری معترف به مذهب اسرائیلی، اینجا در این کویر بدنبال چه می‌گردم؟ آیا در مصر به من سخت می‌گذشته است؟ چرا من در آنجا نماندم؟
"چون تو بیشعوری، پینکی. به این دلیل." این گلوریا همسر پینکی بود که در حال رنگ کردن ابروانش با گردِ آهک خود را قاطی صحبت کرد. "یک ساده‌لوح احمق. چند بار به تو گفتم: پینکی، تو یک روشنفکری. سرپرست‌ها و مباشرین چون می‌بینند که تو با بقیه اراذل فرق داری به تو اعتماد دارند. تو می‌تونستی خیلی راحت پست و مقام خودتو حفظ کنی. اما نه، باید بطرف کنعان برود!"
پینکی گلداشتاین با اعتراض می‌گوید: "عزیزم، عزیزم، تو طوری حرف می‌زنی که انگار من خیلی دلم می‌خواست بروم. آیا مگه من همیشه از موسی خواهش نمی‌کردم ما را راحت بگذارد چونکه ما مایل بودیم به مصر خدمت کنیم؟ ولی تأثیری نکرد. و اینکه وضعیت با مرور زمان نااستوار شد را تو خودت هم بهتر از من می‌دانی. سرانجام و دست آخر این فرعون بود که دستور کشتن فرزندان ارشد ما را داد."
حرفی نزن که باعث خنده و مسخره کردنت بشه. هر آدم عاقلی می‌دونه که این دستور هرگز اجرا نشده است."
"اما این دستور اجرا شد، عزیزم. رود نیل پُر از مُردۀ کودکان عبری‌ها بود."
"در منطقۀ ما از این خبرها نبود. و از این گذشته، همه این کارها از لحظه منفور شدن موسی پیش فرعون شروع شد. تا قبل از این یک مو هم از سر ما خم نشده بود."
بازیکنان ورقِ بازی را کناری گذاشته و مشغول گوش دادن بودند.
"این درست است که آدم می‌بایست در مصر سخت کار کند"، این یوخانان بود که سخن می‌گفت. "اما کار هم خوب ارزیابی می‌شد. آدم با عرق چهره زندگی می‌کرد. نه مثل اینجا که خوراک از آسمان می‌بارد. عجب غذائیست این نان آسمانی گزانگبین. در گوشِن از این خبرها نبود. من تا زمانیکه تعداد آجرهای تعیین شده را تحویل می‌دادمْ  هرگز بیش از حد ضرور شلاق نمی‌خوردم."
"عجب، اما شما را یک بار تا حد مرگ کتک زدند."
"شما اغراق می‌کنید. آنقدر هم خطرناک نبود. از این گذشته، چون من نام فرعون را بر زبان آوردم سرپرست هم وظیفه خود را انجام داد. آیا بر زبان آوردن نام فرعون صحیح است؟ نه، این کار درستی نیست. من این را دیسیپلین می‌نامم."
پینکی گولداشتاین با تأکید و تائید می‌گوید: "فرعون سختگیر ولی در عوض عادل بود، هرکه با صداقت کار کرد و دهانش را بست آزاری به او نرسید."
یوخانان ادامه می‌دهد: "بین خودمان بماند، ما باید به حرف فرعون در آن وقتی که نمی‌خواست اجازه رفتن ما را بدهد گوش می‌دادیم. او می‌دانست هدف تبلیغات صهیونیست‌ها چیست. حالا ما در اینجا بیکار چمباته زده‌ایم و مانند حشرات خواهیم مُرد."
"لعنت به این عرق سگیِ ولرم. در گوشِن آدم احتیاج به معحزه نداشت تا آب بدست آورد. آبِ خوب. چه می‌شد اگر دوباره در غار دو اتاقۀ خوش‌سلیقه تزئین شده‌ام می‌بودم ..."
گلوریا در حال شانه کردن موهایش گستاخانه می‌گوید:
"وانگهی از آخرین معجزه دوباره هفته‌ها می‌گذرد."
دکتر سالامون دستانش را می‌گشاید و می‌گوید: "بدبختی آن است که موسی بیشتر به حرف جِترو پدرزن غیر یهودش گوش می‌کند تا متخصصین یهودی. نتیجه چه می‌شود؟ یک سیستم طبقاتی با تعداد زیادی از سرهنگان و روئسا و چنین مزخرفاتی. و در عوض گرفتن بهره را ممنوع می‌سازد. او چگونه می‌خواهد در چنین شرایطی بودجه را تأمین کند؟ و یا این قانونِ جدید برده‌داریِ مسخره را در نظر بگیرید. اگر قرار باشد به برده‌ها با گذشت هفت سال دوباره آزادی داد پس دیگر چه کسی سرمایه‌گذاری می‌کند؟"
پینکی آهسته می‌گوید: "از قرار معلوم هارون نقشه یک سیستم جدید مالیات طلا را در سر می‌پروراند. این تیر آخر است."
دکتر سالامون با غرو لند می‌گوید: "مایلم بدانم که موسی در بالای کوه چه بدست آورده است."
یوخانان چانه‌اش را می‌خاراند؛ مانند توطئه‌گران می‌گوید:
"رادیو قاهره را بگیرید. طبق شایعاتی که به گوش می‌رسد قرار است بازگشت ما را امکانپذیر سازند. اما من هنوز خبر صد در صد موثقی ندارم. فرعون هنوز بر حرف خود بر تصمیم کشتن فرزند اول ما پابرجاست، اما در ضمن به ما قول رفتاری انسانی، کارِ منظم و آینده‌ای مطمئن هم می‌دهد ... بشرطی که ما موسی را تحویل او دهیم ..."
مردان سرهایشان را برای درگوشی صحبت کردن به هم نزدیک می‌کنند.
دقیقاً در همین لحظه موسی از خدا دو تخته سنگ حاوی ده فرمان را دریافت می‌کند.
 
شولتسِه=2×2
ما هنوز در آنچه به ظرافت‌های سیاست جهانی مرتبط می‌گردد به پای ملت‌های دیگر نرسیده‌ایم، اما موفق شده‌ایم مردی را دستگیر کرده و به محکمه بکشانیم که قصد نابودی مردم ما را داشت. این واقعه تا اندازه‌ای سوررئالیسمی‌ست. در تالار دادگاه می‌شود بطور محسوسی استدلال‌های یک موش صحرائی نادر را شنید.
شولتز=2×2
یک قطعه آوانگاردیستی
(صحنه، تالار دادگاهی خیالی را نمایش می‌دهد)
دادستان: بنظر شما دو ضربدر دو چند می‌شود؟
آدولف: آقای دادستان، من ریاضیدان نیستم.
دادستان: با این وجود مایلم بدانم به نظر شما دو ضربدر دو چند می‌شود؟
آدولف: من هرگز خودم را با چنین چیزهائی مشغول نساختم. همیشه وقتی با مشکلی از این دست مواجه می‌گشتم آنرا به مراجع مسئول منتقل می‌کردم.
در هرحال تصمیم‌ها را شولتسِه می‌گرفت.
دادستان: بنابراین شما نمی‌دانید که دو ضربدر دو چند می‌شود؟
آدولف: آقای دادستان، در این باره نمی‌توانم چیزی اظهار کنم.
دادستان: و اگر من صریح بگویم که شما جواب این سؤال را می‌دانید؟
آدولف: من با ارقام سر و کار نداشتم، شولتسِه مسئول ارقام بود.
دادستان: همیشه، هرگاه شما می‌خواستید بدانید که دو ضربدر دو چند می‌شود کسی را به سراغ شولتسِه می‌فرستادید؟
آدولف: همیشه نه. گاهی هم می‌شد سؤال‌های مربوطه را از طریق تلفن روشن کرد. من مایلم در این موقعیتِ بدست آمده توضیح بدهم که شولتسِه در اواخر سال ۱۹۴۳ به زالسکامِرگوت منتقل شده بود و من او را در آنجا همراه با لِمَن ملاقات کردم.
دادستان: آیا لِمَن هم می‌دانست دو ضربدر دو چند می‌شود؟
آدولف: از آن بی‌خبرم. در این باره هرگز از او چیزی نپرسیدم. همانطور که اشاره کردم مافوق من شولتسِه بود.
دادستان: آیا شولتسِه پاسخ صحیح پرسشِ "دو ضربدر دو" را می‌دانست؟
آدولف: جواب این سئوال را نمی‌دانم. من امکان دیدن درون او را نداشتم.
دادستان: اما شما از این حرکت می‌کردید که او جواب سؤال را می‌داند؟
آدولف: من هرگز بخودم اجازه قضاوت کردن در باره مافوق‌هایم را ندادم.
دادستان: اگر اینطور است پس چرا شما می‌دانید که برای این نوع کارها شولتسِه مسئول بوده است؟ او تنها زمانی می‌توانسته مسئول باشد که بداند دو ضربدر دو چند می‌شود؟ شما از کجا می‌دانید که او جواب این سؤال را نمی‌دانسته؟ یا اینکه می‌دانسته؟
آدولف: من آن را نمی‌دانستم. وقتی خوب فکر می‌کنم می‌بینم که حتی به آن شک هم می‌کردم. من ریاضیدان نیستم.
دادستان: پس توضیح بدید چرا در پرونده شماره ۶۰۱۳ با دستخط شما "۴=۲×۲" نوشته شده است.
آدولف: این غیرممکن است.
دادستان: بفرمائید. (پرونده را به او می‌دهد) آیا این را شما نوشته‌اید؟
آدولف: (بعد از با دقت امتحان کردن پرونده) بله.
دادستان: پس این دستخط شماست؟
آدولف: نه.
دادستان: نه؟ به چه علت؟
آدولف: در تاریخی که در این پرونده آمده من در برلین نبودم.
دادستان: پرونده در مونیخ تنظیم شده است.
آدولف: من در مونیخ هم نبودم. من آن زمان اتفاقاً برای انجام کاری در داخاو به سر می‌بردم.
دادستان: برای انجام چه کاری در داخاو بودید؟
آدولف: همین الساعه بخاطرم آمد که من در لینس بودم.
دادستان: پس چگونه امضای شما پای این پرونده آمده است؟
آدولف: این امضاء دیرتر به پرونده اضافه شده است. من مایلم توجه شما را به این موضوع جلب کنم که ارقام آورده شده در این پرونده کاملاً خوانا نیستند. مخصوصاً عدد ۴ ناخواناست و می‌تواند خیلی راحت با عدد ۷ اشتباه گرفته شود.
دادستان: بنابراین دو ضربدر دو می‌شود هفت؟
آدولف: من آنرا نگفتم. من ریاضیدان نیستم. اظهار نظر من منحصراً مربوط می‌شود به شکل عدد ۴ که مرا به یاد شکل عدد ۷ در پرونده شماره ۶۰۱۳ انداخت.
دادستان: آیا می‌خواهید حالا اظهار کنید که شما در آن لحظه مورد بحث کجا بودید؟
آدولف: در داخاو.
رئیس دادگاه: مدعی علیه، شما باید به سؤال "دو ضربدر دو چند می‌شود" جواب بدهید.
آدولف: هفت نمی‌شود. من هرگز نگفتم که هفت می‌شود. من فقط گفتم که عدد ۴ در بعضی از پرونده‌ها مرا به یاد عدد ۷ می‌اندازد.
دادستان: ما حالا اما در باره «بعضی از پرونده‌ها» صحبت نمی‌کنیم. ما در باره پرونده شماره ۶۰۱۳ صحبت می‌کنیم.
آدولف: من چون در زمان تنظیم این پرونده در لینس بوده‌ام، بنابراین مسئول این پرونده نیستم.
دادستان: پس شما در لینس بوده‌اید و نه در داخاو؟
آدولف: تا آنجائیکه من می‌توانم به یاد آورم، بله.
دادستان: برای من جای کمترین شکی باقی‌نمانده که شما خیلی خوب می‌دانید که دو ضربدر دو چند می‌شود.
آدولف: من باید دوباره تکرار کنم که ریاضیدان نیستم.
دادستان: دو انگشت از دست راستتان را بلند کنید.
آدولف: (این کار را انجام می‌دهد) من بخدای قادر مطلق ...
دادستان: من از شما نخواستم که مراسم سوگندخوری را بجا آورید، بلکه تنها از شما خواستم که دو انگشت خود را بلند کنید.
آدولف: اجازه دارم در این ارتباط یک شهادت بدهم؟
دادستان: بله، بفرمائید.
آدولف: لِمَن در سال ۱۹۴۳ به شورای پشتیبانی منتقل شد، طوریکه دیدار او برای شولتسِه در آن سال در <زالسکامِرگوت> غیرممکن بوده است.
دادستان: من متوجه این ارتباط نمی‌شوم.
آدولف: آقای دادستان، وقتی من قسم می‌خورم، بنابراین قسم یاد می‌کنم که حقیقت را بگویم. لِمَن هیچ ارتباطی با قضیه شولتسِه ندارد.
دادستان: بسیار خوب. او هیچ ارتباطی با شما نداشته است. اما این ربطی به قضیه ما ندارد. قضیه از این قرار است که لِمَن چند انگشت خود را بلند کرد.
آدولف: تا آنجائیکه می‌توانم بخاطر بیاورم لِمَن هرگز انگشتی بلند نکرد.
دادستان: منظور من هم لِمَن نبود، بلکه منظورم شمائید. حالا انگشت‌هائی که بالا برده‌اید چند تا شده‌اند؟
آدولف: فکر کنم: دو. احتیاطاً و در هرصورت مایلم بدانید که هر اعتراضی بر علیه نادرستی تقریبی در این زمینه را بهیچوجه قبول نمی‌کنم. من ریاضیدان نیستم.
دادستان: از این موضوع بگذریم. حالا دو انگشت از دست چپ خود را بلند کنید.
آدولف: (این کار را انجام می‌دهد.)
دادستان: حالا چند انگشت می‌بینید؟
آدولف: ده انگشت.
دادستان: منظور من انگشت‌هائی هستند که بلند کرده‌اید.
آدولف: اما من می‌توانم بقیه انگشت‌ها را هم ببینم.
دادستان: برای ما حالا اما تنها انگشتان بلند کرده شما اهمیت دارد.
آدولف: اما انگشت‌های بلند نکرده هم متعلق به من می‌باشند. آنها رویهم ۶۰ در صد از انگشتانم را تشکیل می‌دهند، یعنی یک اکثریت ۵۰ درصدی در مقابل انگشتان بالا نگه داشته‌ام.
دادستان: من مایلم از شما بشنَوَم نتیجه دو ضربدر دو با انگشتانی که بالا برده‌اید چند می‌شود و نه چیزی دیگر.
آدولف: حالا؟
دادستان: بله. بشمرید.
آدولف: (این کار را بدون موفقیت انجام می‌دهد) نمی‌توانم.
دادستان: چرا نمی‌توانید؟
آدولف: من عادت کرده‌ام وقت شمردن انگشت خود را بر روی اشیائی که می‌شمرم بلغزانم. در این حالت اما انگشتی که با آن باید بشمرم شبیه به وسیله‌ایست که باید شمرده شود، و این کاملاً گیجم کرده است. بعلاوه می‌تواند باعث اشتباه شمرده شدن هم بشود، و از آنجائیکه من سوگند یاد کرده‌ام بنابراین باید دقت کافی بخرج دهم.
اجازه دارم یک شهادت دیگر بدهم؟
دادستان: بله، بفرمائید.
آدولف: من میل ندارم چنین برداشت شود که چون من درس خوانده‌ام در نتیجه می‌توانم دو ضربدر دو را تحت شرایط معینی چهار یا یک عددی نزدیک به آن حساب کنم. از من چنین کاری ساخته نیست. از آن گذشته برای من مهمتر دانستن این موضوع از طرف شماست که من هرگز خود را در چنین زمینه‌ای مشغول نساخته‌ام، زیرا این کار خارج از صلاحیتِ من بوده و می‌توانست تخطی از وظایف به حساب آید. به این جهت بازپرسی از شولتسِه که در زمان مورد بحث رهبر حوزۀ در ووپرتال بوده است را بعنوان شاهد درخواست می‌کنم.
دادستان: آیا درست متوجه شدم، می‌خواهید بگوئید شما و شولتسِه مشترکاً معتقد بودید که دو ضربدر دو چهار می‌شود؟
آدولف: همانطور که قبلاً هم عرض کردم تا هنگامیکه قسم یاد کردن من پابرجاست نمی‌توانم در این باره چیزی بگویم. اما البته من پیامدهای آنچه را گفته‌ام بر دوش می‌گیرم تا این شبهه بوجود نیاید که می‌خواهم از زیر بارِ مسئولیت شانه خالی کنم.
دادستان: بسیار خوب. دو ضربدر دو چند می‌شود؟
آدولف: اگر اشتباه نکنم، در این باره اظهار نظر کرده‌ام.
دادستان: من مایلم یک بار دیگر آن را بشنوم.
آدولف: در این باره اظهار نظر کرده‌ام، اگر اشتباه نکنم.
دادستان: شهادت خود را تکرار کنید.
آدولف: هرچه میل شماست. من می‌توانم با آگاهیِ تمام و وجدانی آسوده شهادت بدهم که حاصل تکلیفِ ریاضی‌ای که مرتب اینجا تکرار می‌شود حدوداً مطابق است با آنچه شما آقای دادستان چند دقیقه قبل بعنوان حاصلضرب بدست آوردید.
دادستان: بنابراین چهار.
آدولف: تا جائیکه می‌توانم داوری کنم.
دادستان: چهار!
آدولف: طبق عقیده همگانی.
دادستان: دو ضربدر دو می‌شود چهار ... آری یا نه؟
آدولف: اولی.
دادستان: مرسی. این تمام آن چیزی است که من می‌خواستم بدانم.
 
بُمب برای همه
<شولتس> در گوشه خیابان <آرلوزوروف> نگاهم داشت و پرسید:
"منو هم همراه خودتون می‌برید؟ من باید فوری به اداره پست بروم ..."
تعارف کردم که سوار شود. شولتس کاملاً هیجانزده بود. من علت آن را از او پرسیدم.
"نپرسید بهتره! شوهرخواهرم از آلمان یک بمب اتم برایم فرستاده است."
"چی؟"
"آره، وحشتناکه، مگه نه؟ من در مجله‌ای خوانده بودم که در آلمان موارد قانونی‌ای پیدا می‌شوند که با کمک آن‌ها همه می‌توانند ارزان و آسان بمب اتم بسازند، اما یک چنین محموله‌ای را کسی با پست نمی فرستد!"
"کار خیلی عجیب و غریبیه."
"اینطور به نظر می‌آید که تازگی‌ها انگار همه مردم قدرت خرید بمب اتم را دارند. توجه کنید شوهرخواهرم چه نوشته است: "پ.ن: من یک سوپرایز هم برای تو دارم. امروز یک بمب اتمی بوسیله پست هوایی برایت فرستادم. برایت پیروزی خواهانم!"
"او مبالغه می کند."
"<فریدریش> همیشه دست و دل باز بوده، اما بمب به چه درد من می‌خورد؟"
"من هم نمی‌دانم. من تا حالا بمب نداشته‌ام."
"<جوزفا> دارد کاملاً دیوانه‌ام می‌کند، دیروز هنگام ترک خانه پشت سرم فریاد می‌زد: "من بمب اتم تو خونه نمی‌خوام، من خودم بقدر کافی دردسر با این بچه دارم!" خدا شاهده که حق با جوزفاست. من خودم هم مایل نیستم ببینم که <دَنی> داره با یک بمب اتم بازی می‌کنه. در چنین موقعیتی هیچ‌چیز قابل پیش‌بینی نیست. دَنی هرچیزی را که به دستش برسد از هم بازمی‌کند. و از این گذشته: کجا باید من بمب را نگهداری کنم؟ در یخچال شاید؟"
"آیا بمب‌تان بزرگ است؟"
"خبر ندارم. من که متخصص نیستم. من دستور طرز استعمال را خواهم خواند. در هرصورت امیدوارم که او مدلِ بزرگش را نخریده باشد. یخچال ما چندان بزرگ نیست. هرچند جوزفا قصد خرید یخچال تازه‌ای را دارد. باور کنید، اگر فریدریش آدم حساسی نمی‌بود حتماً من بمب را برایش پس می‌فرستادم. کی بمب اتم لازم داره؟ فکر می‌کنید که من اجازه امتحان کردن آن را داشته باشم؟"
"اگر پارتی کله گنده‌ای داشته باشید ..."
"من فقط می‌دونم که این بمب برام کلی دردسر ایجاد خواهد کرد. شما اطلاع دارید که چه همسایه‌هایی ما داریم، آن‌ها حالا هم ما را آدم‌هایی از خود راضی و متکبر می‌دانند. به همین دلیل هم نمی‌تونم از جوزفا بخاطر خلاص شدن از چنگِ بمب دلخور باشم، به من گفت خوب بفروشش. آیا شما مایل به خریدن آن هستید؟"
"نه چندان میلی به این کار ندارم."
"مهم نیست. جوزفا می‌گفت که دولت آن را با کمال میل از ما خواهد خرید. من در جوابش گفتم: "این معامۀ خوبیست اما به شوهرخواهرم وقتی که به مهمانی می‌آید و می‌پرسد بمبی که برایتان فرستادم کجاست چه باید بگویم؟ ... آن را فروختم فریدریش؟"
"پس اگر اینطور است آن را نفروشید."
"همچین ساده هم نیست. مسؤلیتی بزرگ و زحمت فراوانی دارد. اول اینکه باید در تمام کنفرانس‌های مربوط به خلع‌سلاح شرکت کرد. این کاری احمقانه است. چه کسی وقت این کارهای بی‌معنی را دارد؟"
"آمریکا، چین، انگلستان، فرانسه، روسیه و شولتس."
"نه، من در چنین کنفرانس‌هایی شرکت نمی‌کنم."
"چرا؟"
"من آدم خجالتی‌ای هستم! نمی‌تونم سخنرانی کنم. از این گذشته من فقط دارای یک بمب هستم، چه می‌توانند از من انتظار داشته باشند؟ که من بمب خودم را باید نابود کنم؟ من می دونم که آن‌ها چطور آدمی هستند. اما من چیزی را خراب نمی‌کنم. چه کسی می تونه به من بگه که چینی‌ها بمب‌های ذخیزه کرده خود را نابود می‌کنن؟ درست میگم؟"
"صحیح می‌گید."
"باور کنید، این اختراع آلمانی‌ها جهان رو کله‌پا می‌کنه. یک آدم معمولی نمی‌تونه از پسِ مخارجش بر بیاد."
"چه مخارجی؟"
"شما فقط بیمه رو در نظر بگیرید. برای من غیرممکنه بتونم ریسکِ انفجار بمب در خانه‌ام را تقبل کنم. و اگر بمب خراب شود؟ چه کسی باید آن را تعمیر کند؟ لوله‌کشِ سرِ خیابان شاید؟"
"چرا باید بمب خراب شود؟ مگه کاملاً نو نیست؟"
"فکر می‌کنم که نو باشه، یک سال ضمانت دارد. اما معمولاً بلایای طبیعی و جنگ شامل چنین ضمانت‌هایی  نمی‌گردند. واقعاً خنده‌دار است ... آیا مگر بمب اتم در زمان جنگ به کار نمی‌رود؟ در جنگ!"
"می‌خواهید واقعاً از آن استفاده کنید؟"
"چکار دیگری می‌توان با آن کرد؟"
"چه فکری برای نقل و انتقالش کردید؟"
"بوسیله پست."
شولتس دوباره به خودش مسلط شده و می گوید:
"در حقیقت برای من بیتفاوت است که من هم بمبی در خانه داشته باشم. ابرقدرت‌ها هم از بمب‌هایشان استفاده نمی‌کنند. من آن را نگه می دارم ... برای خالی نبودن عریضه. اما اگر حقیقتش را بخواهید، فکر داشتن یک بمب در خانه احساس زیباییست."
"چرا؟"
"خودم هم نمی‌دانم. اما در کنارش احساس خوبی دارم. یک حسِ قویِ اعتماد به نفس به آدم می‌دهد. بشرطی که دَنی دستش به آن نرسد ..."
ما به باجه تحویل پاکت اداره پست رسیدیم. شولتس 46 شِکِل بابت گمرکی و 26 شِکِل بابت مالیات بخاطر ورودِ جنس لوکس پرداخت و مدام به کارمند پست هنگام آوردن پاکت گوشزد می‌کرد: "مواظب باشید، محموله پاکت بمب است."
پاکت کوچک بود. دو پلیس برای گشودن پاکت کمک‌مان می‌کردند. با نفسی حبس شده در سینه هدیۀ بسته‌بندی شده را خارج ساختیم. رویش نوشته شده بود: "زنده باد اتم!  یک مدل تقلیدی و بی‌نقص از یک بمب اتم به انضمام صاعقه و صدای انفجار ... یک وسیله سرگرمی برای کودکان و بزرگسالان!"
شولتس نگاهی به اسباب‌بازی می‌کند و می‌گوید: "فریدریش دیوانه است، اینکه هدیه تولد دَنی است" و بعد با نگاهی رویایی می‌افزاید: "و من چقدر زود و زیاد به تصور داشتن بمب اتم عادت کرده بودم."
 
دوره کوتاه آموزش کشتیگیری
قبل از هرچیز باید از تلویزیون سپاسگزار بود که ورزش روز به روز محبوبتر می‌گردد. حتماً نباید 22 بازیکن فوتبال باشند تا بتوانند 22000 ورزشدوستِ متعصب را اغوا کنند و در بالاترین حدِ هیجان نگاه دارند، گاهی تنها 2 کشتی‌گیرِ سنگین وزن که از معامله سر درمی‌آورند هم کافیست. نمی‌خواهم با این جمله گفته باشم که در ورزش تنها معامله مهم است، در ورزش بی‌خبر گذاشتنِ ایده‌آلیست‌ها از این موضوع نیز با اهمیت است.
تقریباً اینگونه:
"خوب دقت کن، وایسبِرگر. تو مثل بقیه روی رینگ نمی‌ری، بلکه مانند یک یوزپلنگ از روی طناب می‌پری داخل رینگ."
"چرا؟"
"چون که تو <مرد وحشت‌انگیز از تانگر> هستی، وایسبِرگر. چند بار باید این را به تو گوشزد کنم؟ بعد تماشاگران شروع به هو کردن تو می‌کنند. تو هم در مقابل با انگشتت یک حرکت وقیحانه انجام می‌دی و طوری با مشت محکم به دماغ مردِ عینکی‌ای که نزدیک رینگ نشسته می‌کوبی که از دماغش خون راه بیفتد."
"باید حتماً این کار را بکنم؟"
"سؤالِ احمقانه نکن. برای این کار به او پول داده شده است. مانند آدمی بی‌رحم داور را هم سر دست بلند کرده و به بیرون از رینگ پرتاب می‌کنی."
"بیچاره داور."
"بیچاره؟ سه در صد از درآمدِ ناخالص به دست او می‌رسد. وقتی که او دوباره داخل رینگ می‌شود به تو اخطار خواهد داد، اما تو تنها به صورتش نگاه می‌کنی، مشت‌هایت را تکان می‌دهی و قاه قاه می‌خندی. بعد یکی از تماشاگرانِ عصبانی شیشه آبجویی به سمت سرت پرتاب می کند."
"ای وای."
"لازم نیست بترسی، وایسبِرگر. او در نشانه‌گیری خطا خواهد کرد. این بارِ اولی نیست که او به دستور من شیشه پرتاب می‌کند، و بعد پلیس‌ها او را دستگیر و خارج می‌کنند."
"می‌شه به پلیس‌ها اطمینان کرد؟"
"ما دیروز این صحنه را با پلیس‌ها دو بار تمرین کردیم. خیالت راحت باشد. اما حالا از جنگ بی‌رحمانۀ خودمان صحبت کنیم. تو باید از همون ابتدا نشون بدی که قواعد انصاف برای تو بی‌معنی‌اند."
"چرا؟"
"وایسبِرگر ... تو آدمو مأیوس می‌کنی. می‌خواهی یک کشتی‌گیر حرفه‌ای واقعی بشی و یا اینکه می‌خواهی تا آخر عمر یک گدا باقی‌بمونی؟ بسیار خوب، پس تو گوش‌های منو گاز می‌گیری و منو بعد از چند دور چرخوندن روی زمین پرتاب می‌کنی و با پا روی شکمم می‌کوبی و به زبان عربی به من فحش می‌دی."
"چرا به زبان عبری نگم؟"
"نمی‌شه. وایسبِرگر، تو فراموش می‌کنی که <مرد وحشت‌انگیز از تانگر> هستی. بعد از اینکه منو بقدر کافی کتک زدی، خانمی از ردیف دوم از جا بلند می‌شه و فریاد می‌زنه: «من بیشتر از این نمی تونم طاقت بیارم! تف! داور برو گمشو! مرد وحشت‌انگیز تانگری داور رو خریده!»"
"این دروغه!"
"احمق نباش. او زنِ داور رینگ است. آدم باید نقشه همه‌چیز را از همان ابتدا بچیند. داور سعی خواهد کرد ما دو نفر را از هم جدا کند، اما تو سر او را بین دو طناب رینگ نگهمی‌داری و وقتی او به نفس نفس می‌افتد شلوارش را پايین می‌کشی. او از خجالت بیهوش می‌شه و دکترِ حاضر در کنار رینگ بعد از معاینۀ او تشخیص حمله قلبی می‌ده."
"خدای من!"
"وایسبِرگرِ، از این ناله و زاری کردن دست‌بردار. دکتر هم از سازمان داده شده‌هاست. در اثنای آمدن داورِ جدید از همه‌سو سوت می‌زنند و تو را هو می‌کنند. تو هم در مقابل دوباره با انگشت حرکت ناشایستِ قبلی را تکرار می‌کنی و براشون زبونتو درمی‌آری."
"این کار ضروریه؟"
"این کار معموله. در این حین نیروی کمکی برای پلیس از راه می‌رسه و رینگ را محاصره می‌کنند."
"این پلیس‌ها هم سازمان داده شده‌اند؟"
"طبیعی‌ست که آن‌ها هم سازمان داده شده‌اند. جنگ من و تو ادامه پیدا می‌کنه و وحشیانه‌تر و حیوانی می‌شه. تو انگشتتو در حدقه چشم‌های من فرو می‌کنی و چشم‌های منو با فشار از حدقه درمی‌آری."
"داره حالم بهم می‌خوره... نمی‌تونه یک نفر دیگه ..."
"وایسبِرگر، یک مرد باش. کشتی‌کچ طاقت‌فرساست. بیکاری اما از آن سخت‌تره."
"اما من آدم خشن و بی‌رحمی نیستم. من فقط چاقم."
"چطور می‌تونی امیدوار باشی با مهربونی و بدون خشونت برنده بشی؟"
"پس به این ترتیب من مسابقه را خواهم برد؟"
"من گفتم <امیدوار بودن>، از برنده شدن حرفی نزدم. سامسون پسر پورات، فخرِ نجف غیرممکنه در مقابل <مرد وحشت‌انگیز تانگری> ببازه، این باید برات معلوم شده باشه. آره، قبول، تو می‌تونی مدتی روی من بنشینی و پاهامو بطرز وحشتناکی  طوری بپیچونی که من از درد به خودم بپیچم. ناگهان هر دو شونَم روی تشک قرار می‌گیره و داور برای اعلام باخت شروع به شمردن می‌کنه. اما لحظه‌ای که به شماره 9 می‌رسه من با پای دیگرم چنان به شکمت می‌کوبم که تو ..."
"نه! نه!!"
"وایسبِرگر، این کوبیدن لگد از قبل برنامه‌ریزی شده. در اثر این لگد تو تقریباً سه متر به هوا پرتاب می‌شی و روی طناب رینگ می‌افتی، من بطرف تو خیز برمی‌دارم و محکم می‌زنمت زمین و همراه فریاد شادِ تماشاگران به حسابت می‌رسم و زمانی که داور دست منو بعنوان برنده بالا می‌بره تو یک صندلی به طرفش پرتاب می‌کنی."
"یک صندلی؟"
"آره. بخاطر این کار یک صندلی در گوشه رینگ قرار داده شده. صندلی اما به داور اصابت نمی‌کنه، بلکه به پیرمردی که در ردیف سوم نشسته می‌خوره و او ناله‌کنان به زمین سقوط می‌کنه. و تماشاگران عصبانی برای حلق‌آویز کردن تو بسوی رینگ هجوم میارن."
"خدا اون روز را نیاره!"
"وایسبِرگر، من قول می‌دم که به تو آسیبی نمی‌رسه. هنوز هم متوجه نشدی؟ تماشاگران هم در جریان قرار گرفته‌اند، آن‌ها هم می‌دانند وقتی که پیرمرد به زمین می‌افته باید تو را حلق آویز کنند."
"آره، اما ... شاید یک نفر کشف کنه که برای همه چیز از قبل نقشه‌کشی شده ..."
"<شاید> چه معنی می‌ده؟ آیا باید صبر کنم تا غریبه‌ای پی به ماجرا ببره؟ من تدارک دستگیریِ خودمو بوسیله پلیس بخاطر دروغ به تماشگران را ترتیب دادم. ما به یک طوفان در مطبوعات احتیاج داریم. به معجزه نمی‌شود امیدوار بود. هنوز هم سؤالی داری؟"
"تنها یک سؤال. اگر مردم می‌دانند که به آن‌ها دروغ گفته می‌شود ... پس چرا برای تماشا کردن می‌آیند؟"
"برای اینکه آن‌ها دوستدار ورزش هستند، وایسبِرگر. انبوهی دوستدار ورزش."
 
رکوردشکنی در حماقت
تعدادِ داوطلب برای کسب مقام ابله‌ترین آدم جهان فراوان است.
چندی پیش قصد داشتم این عنوان را به یک قبرسیِ مأمور راهنمای جهانگردان بدهم که از زیبایی‌های حزیره برایم تعریف می کرد اما راه بازگشت را نمی‌توانست بیابد و هق هق‌کنان فریاد می‌زد:
"می‌تونم قسم بخورم که تا دیروز همینجا قرار داشت!"
چندی بعد از آن، زمانی که در هرتزلیا مشغول فیلمبرداری صحنه‌هایی از فیلمم زالاخ بودم یک پلیس راهنمایی و رانندگی اسرائیلی در حماقت از آن مأمور قبرسی پیشی گرفت.
او می‌پرسد: "نام فیلم چیست؟"
من جواب می‌دهم:"زالاخ"
او سرش را متفکرانه تکان می‌دهد: "زالاخ؟ چنین فیلمی را ندیده‌ام ..."
اما این رکوردشکنی‌ها در حماقت با رکوردی که همین چند روز پیش بوسیله یک مدیر هتل در بارسلونا از خود برجای گذاشت هیچ هستند، او توانست براحتی مقام قهرمان شکست‌ناپدیر جهان در حماقت را از آن خود کند.
من از داخل اتاقم به او تلفن کردم، و گفتگویمان ــ او زبان انگلیسی را کاملاً دست و پا بریده صحبت می کرد ــ به این طریق جریان پیدا کرد:
من چنین شروع کردم: "من فردا به مادرید پرواز می‌کنم، خواهش می‌کنم یک اتاق با حمام برایم در هتل رزرو کنید."
"آقا، شما منتظر، من نگاه کرد." مدیر هتل گوشی را به کناری می‌گذارد و بعد از مدتی دوباره گوشی را برمی‌دارد: "من متأسف است، اما ما اتاق خالی نداشت. شما هفته بعد دوباره تماس گرفت." و بعد با گذاشتن گوشی مکالمه را قطع می‌کند.
من دوباره تلفن می‌کنم.
"شما درست متوجه منظور من نشدید. من یک اتاق در مادرید احتیاج دارم و نه در اینجا."
"آقا، من متأسف که شما به خود زحمت داده از مادرید و تلفن زده دوباره. ما اتاق خالی نداشتیم. لطفاً شما هفته بعد دوباره تماس گرفت، آقا."
با اسپانیایی غلیظی داد زدم: "اونو مومنتو! من در مادرید نیستم. من مایلم یک اتاق در مادرید داشته باشم."
"بله حتماً همینطور است، آقا. اما این هتل در مادرید قرار نداشت، این هتل در بارسلونا قرار داشت."
"این را خودم می دانم."
"از کجا؟"
"چونکه من در این هتل سکونت دارم."
"شما اینجا سکونت؟"
"بله، اینجا. در هتل شما."
"و شما از اتاق نیستید راضی؟"
"من کاملاً از اتاقم راضی هستم، اما باید فردا به طرف مادرید پرواز کنم."
"شما مایل که من چمدان‌های شما پایین آورد؟"
"بله. فردا. حالا نه."
باشه آقا، خیال شما راحت. شب بخیر، آقا."
چندین بار او مکالمه را قطع کرد و من مجبور می‌شدم دوباره تلفن کنم.
"منم دوباره. همونی که فردا به سمت مادرید پرواز می‌کنه. من ازتون خواهش کردم برام یک اتاقِ حمام‌دار در مادرید رزرو کنید."
"شما منتظر، من نگاه کرد، آقا." و بعد از وقفه کوتاهی: "من نگاه کرد. من تأسف دارم، آقا. تمام اتاق‌های ما پُر است. هفته دیگر شما ..."
"من اتاقی در این هتل نمی‌خواهم! من یک اتاق دارم! من در اتاق شماره ٢٠٦ سکونت دارم!"
"٢٠٦؟ منتظر، آقا ... نه، من متأسف. اطاق ٢٠٦ خالی نیست."
"معلومه که خالی نیست، چون من در آن سکونت دارم."
"و شما می خواهید یک اتاق دیگر؟"
"نه. من فردا به سمت مادرید پرواز می‌کنم و مایلم که شما برایم یک اتاق رزرو کنید."
"برای فردا؟"
"بله."
"شما صبر کرد، من نگاه کرد ... با حمام؟"
"بله."
"شما شانس داشت، آقا. من برای شما داشت اتاق برای فردا."
"خدا را شکر."
"اتاق ٢٠٦ فردا خالی گشت."
"متشکرم."
"خواهش کرد، آقا. چیزی مایل است دیگر، آقا؟"
"یک استکان عرق."
"فوری آمد،آقا."
 
وقتی تروریست‌ها ترور می‌شوند
اوضاع رضایتبخش نبود. هواپیمای ربوده شده چند دقیقه پیش به زمین نشسته بود، تروریست‌ها درخواست خود را مخابره کرده و در آخر پیام داده بودند که در صورت برآورده نشدن آن، آن‌ها هواپیما را منفجر خواهند ساخت. در برج مراقبت فرودگاه ِ <لیدا> هیئت رسیدگی به بحران مشغول مشورت بودند تا برای این مشکل راه حلی بیابند.
"تنها یک راه وجود دارد ... باید این راهزنان را خسته کرد. باید نیروی کشش آن‌ها را خُرد کرد، در صورت امکات تا مرز جنون."
"جالب است، اما چگونه؟"
"برای این سؤال هم تنها یک جواب وجود دارد: <شولتهایس!>"
ده دقیقه دیرتر، بوسیله ماشین رئیس ستاد ارتش و با اسکورت ماشین‌های پلیس، ستاره بوروکراسی کشور ما ظاهر می‌شود. او مستقیماً از بیمارستان می‌آمد، جایی که او با رهبران سندیکای نانواها در باره یک افزایش درآمدِ دو در صدی جلسه داشته و سه شبانه روز بیوقفه در حال مذاکره بود. در اثنای مذاکره کلیه نانواها به علت دچار شدن به خستگیِ مفرط به بیمارستان منتقل شدند، تنها شولتهایس بود که هنوز سرحال و پُر از انرژی بود. و حالا وزیر دفاع شخصاً در حال تعلیم دادن به او بود.
"اگر نتوانیم سرنشینان هواپیما را بدون شرط آزاد کنیم، آن‌ها را با تروریست‌های زندانی معامله خواهیم کرد. شولتهایس، شما در مذاکره با هواپیماربایان آزادی کامل دارید. از متدهای معمول استفاده کنید. طوری گفتگو کنید که انگار آن‌ها مالیات‌دهندگان اسرائیلی می‌باشند."
شولتهایس بعد از گفتن "اوکی" سفارشِ یک استکان چای با لیمو می‌دهد و خواهش می‌کند خانم تلفنچی دفتر کارش را پیش او بیاورند.
بعد از آمدن <ایلانا> و نشستن کنار دستگاه تلفن، ارتباط تلفنی با هواپیما برقرار می‌شود.
از کابین خلبان صدای مردانه کلفتی به گوش می آید:
"مرگ بر یهودی‌ها. اینجا سازمان اکتبر سیاه صحبت می‌کند. به درخواست‌هایم فوری عمل کنید."
شولتهایس صحبت او را قطع می‌کند و می‌گوید: "یک لحظه صبر کنید لطفاً، صداتون ضعیف به گوش می‌رسه. کی سیاهه ...  سازمان و یا اکتبر؟"
"وراجی نکنید و درخواست‌ها را ..."
"می‌بخشید ... اما شما اصلاً کی هستید؟"
"بعنی چه ... من کی هستم؟"
"از کجا باید بدانم که شما حقیقتاً یک تروریست هستید؟ شما می‌تونید یک مسافر معمولی هواپیما باشید."
"به چه دلیل من بعنوان یک مسافر معمولی هواپیما باید با شما صحبت کنم؟"
"شاید تروریست‌ها لوله تپانچه را روی شقیقه شما قرار داده و به این کار تحدیدتان می‌کنند."
"خب، که چی؟"
"اگر که اینطور باشد وضعیت به کلی تغییر می‌کند. و این به کاری که ما انجام می‌دهیم و مذاکرۀ مستقیم نام دارد مربوط نمی‌شود، بلکه به این کار وساطت می‌گویند."
" لعنت بر شیطان، مگه چه تفاوتی می‌کنه؟!"
"تفاوتِ بسیار عظیم، آقای عزیز. در صورت وساطت باید من یک اداره دیگری را در جریان کار قرار دهم. نیت من خیر است و مایلم با شما تشریک مساعی کنم، اما نمی‌توانم از قوانیین تعیین شده پیروی نکنم. لطفاً خودتان را معرفی کنید."
"فرمانده جمال رفعت."
"با یک «ک» در وسط؟"
صدای بریده بریده و خشنِ نفس کشیدن به گوش می‌آید و بعد خلبان هواپیما خود را معرفی می کند:
"او رهبر گروه است، شما می‌تونید حرف منو باور کنید."
"من شما را بعنوان یک شاهد موقتی قبول می‌کنم. شماره پاسپورت؟"
"97381/75103"
"تاریخ و محل صدور؟"
در این لحظه فرمانده رفعت خود را وارد گفتگو می‌کند:
"اگر مذاکرات تا بیست ثانیه دیگر شروع نشود هواپیما را منفجر خواهیم ساخت."
"چه وقت بیست ثانیه شروع می‌شود؟"
"منظورتون چیه؟"
"منظورم این است که ... این بیست ثانیه از چه زمانی شروع می‌شود؟"
"از همین حالا، فوری، از همین لحظه."
"ساعت چند است؟"
"11.29 دقیقه، لعنت بر شیطان."
"ساعت من اما 11.22 دقیقه را نشان می دهد ... بگذارید یک بررسی کوتاه کنم. در چنین موقعیتی هر ثانیه می‌تواند نقش مهمی بازی کند. لطفاً صبر کنید."
فرمانده رفعت نعره‌زنان می‌گوید: "الو!" اما رابطه قبلاً قطع شده بود و همچنان برای سه دقیقه نیز قطع ماند. سپس دوباره رابطه تلفنی فرمانده رفعت با برج مراقبت برقرار می‌گردد و او صدای ایلانا را می‌شنود:
"چه کسی براتون تعریف کرد که من با <شائیم> بیرون رفتم؟ <دودیک> دروغ می‌گه ... فرمانده رفعت؟ بالاخره. همه در جستجوی شما بودند. لطفاً صحبت کنید."
و فرمانده رفعت صحبت می‌کند:
"ما درخواست آزادی فوری 390 مبارز آزادیبخش فلسطینی را داریم که در زندان‌های شما اسیرند. من نام آنها را دیکته ..."
شولتهایس می‌گوید: "خواهش می‌کنم از پشت تلفن نگید، بعلاوه در خواست آزاد ساختن 390 نفر خیلی بالاتر از تعرفه معمول است. ما اصلاً وسیله انتقال برای این تعداد زیاد زندانی را نداریم. من با آزادی شش یا هفت و حداکثر هشت نفر حساب کرده‌ام."
"390 نفر."
"نُه نفر. و یکی از آن‌ها به لکنت زبان متلاست."
"من معامله نمی‌کنم."
"بسیار خوب، ده نفر. شش نفر بلافاصله بعد از امضای قرار داد، سه نفر در 31 اکتبر و ..."
"همین الساعه و همۀ آن‌ها."
"همۀ ده نفر؟"
"300 نفر."
"یازده نفر بدون قبضِ رسید."
"250 نفر و این آخرین حرف من است."
"دوازده نفر. برای من بیشتر از این‌ها خرج برداشته است."
دوباره رابطه میان برج مراقبت و کابین هواپیما قطع می‌شود. بعد از برقراری ارتباط جملات بریدۀ مبهمی به گوش فرمانده رفعت می‌رسد: "صادرات و واردات گالیله ... شِشتّر ... گورِویتچ، میزراشی ... همه رفته‌اند ... هیچکس دیگر اینجا نیست ..." بعد خلبان هواپیما با عصبانیت به صحبت می‌پردازد: "برج مراقبت، توجه کنید. هواپیماربایان خود را آماده به کار انداختن مواد منفجره کرده‌اند. آن‌ها سی دقیقه به شما فرصت می‌دهند. آن‌ها کاملاً جدی هستند. برج مراقبت، توجه کنید. آیا فهمیدید؟ این یک اولتیماتوم است! سی دقیقه!"
شولتهایس جواب می‌دهد: "فهمیدم، اما من آن را به صورت کتبی می‌خواهم. من باید در مقابل مافوقم خود را بیمه کنم. به هواپیماربایان بگویید که آن‌ها باید بر روی کاغذ تقریباً اینگونه بنویسند: ما، تروریست‌های  امضاءکننده زیر، محل اقامت ... به این وسیله تأیید می‌کنیم که هواپیمای نشسته در فرودگاه <لیدا> متعلق به شرکت هواپیمایی <زابنا> را بوسیله مواد شیمایی ... و غیره و غیره. در سه نسخه تنظیم شود. عبری، عربی و فنلاندی. اگر با عکس گذرنامه باشد بهتر است."
خلبان هواپیما جوابی نمی‌دهد و بجای او رفعت به صحبت می‌آید و تقاضای آمبولانسی از صلیب سرخ می‌کند.
شولتهایس او را تصحیح و گوشزد می‌کند که صلیب سرخ در کشور او صلیب دیوید نام دارد.
رفعت تجاهل به نشنیدن کرده و با التهاب می‌گوید: "ماشین هنگام نزدیک شدن باید مجهز به یک پرچم سفید باشد."
"به چه اندازه؟"
"چی ... به چه اندازه؟"
"بزرگی پرچم باید چه اندازه باشد؟"
"برام بیتفاوته، احمق! یک پرچم سفید!"
"ما دو نوع پرچم داریم، یکی 78 در 45 و دیگری 75 در 30 سانتیمتر می‌باشد که این یکی متأسفانه در رختشویی است. اگر پرچم دیگر برایتان بزرگ به نظر می‌آید می‌توانم از <حیفا> کوچکترش را سفارش بدهم که بیاورند."
از گلوی رهبر تروریست‌ها آه بلندی برمی‌خیزد: "بدون پرچم بیایید."
"من و یا آمبولانس؟ لطفاً تصمیم بگیرید. وگرنه نمی‌دانم که چه باید در صورتجلسه بنویسم. الو؟ الو؟"
در آن سوی خط فرستنده قطع شده بود. بعد هواپیماربایان اعلان می‌کنند که گروگان‌ها را با 25 زندانی فلسطینی معاوضه خواهند کرد، به این شرط که آن‌ها دیگر مجبور به مذاکره با شولتهایس نباشند.
شولتهایس پیشنهاد تشکیل یک کمیسیون متشکل از یک تروریستِ مورد تأیید از <غزه>، یک کارمند دادگستری مستقل و دکتر <بار بیزوآ> از وزارت راه و ترابری می‌دهد.
فرمانده رفعت سؤال می‌کند که آیا می‌شود برای او دکتری بفرستند. صدایش گرفته به گوش می‌آمد. همینطور از صدای معاون او که حالا میکروفون را در دست داشت و توضیح می‌داد که فرماندهی عملیات آماده است بلافاصله بعد از پُر شدن باک هواپیما به سمت کشور دیگری پرواز کنند، نشانه‌های بارزی از خُرد شدن اعصاب تشخیص داده می شد.
ایلانا با گفتن: "من شما را به مرکز سوخت فرودگاه وصل می‌کنم" می‌گذارد که حاضرین دیالوگی را که در پی خواهد آمد بشنوند.
<سیوا> (تلفنچی مرکز سوخت فرودگاه): "متأسفم، اما رئیس قسمت تشریف ندارند."
رفعت: "کِی برمی‌گردد؟"
سیوا: "اطلاع ندارم. مطمئناً حالا در حال غذا خوردن هستند."
رفعت: "مخزن را باز کنید وگرنه فاجعه به بار خواهیم آورد."
سیوا: "اما کلیدها پیشِ <مودشه> است."
رفعت: "من تا سه می‌شمرم. بعد از شمردن شماره سه دوستانم هواپیما را منفجر خواهند کرد. یک ... دو ..."
شِشتِر: "الو، اینجا شِشتِر صحبت می‌کند، صادرات و واردات گالیله. چه خدمتی می‌تونم براتون انجام بدم؟"
رفعت (با تلاش برای صحبت کردن): "اینجا ... سیاه ... منظورم اکتبر سیاه است ... ما می‌خواهیم از این جا برویم ... برویم ... برویم ..."
در این جا شولتهایس دنباله گفتگو را می‌گیرد: "فرمانده رفعت؟ همه‌چیز روبراه است. تانکِ بنزین همین الساعه به حرکت می افتد."
او سری برای وزیر دفاع تکان می‌دهد. وزیر دفاع سری برای رئیس فرماندهی عملیات تکان می دهد.
مردم بقیه دادستان را از طریق گزارش روزنامه‌ها می‌دانند، گزارشی که در چرخشِ تند رویدادها چیز بی‌ارزشی از آن از قلم افتاده است؛ آن‌ها می‌بایست این جمله را هم به آن گزارش می‌افزودند: "شولتهایس، بعد از به پایان رساندن موفقیت‌آمیز مأموریت محوله در فرودگاه، بلافاصله برای ادامه مذاکره با نانوایان راهیِ بیمارستان شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر