افکار یک سگ.


<افکار یک سگ> از آناتول فرانس را در فروردین سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

یک رؤیا
ما در باره خواب و رؤیاها گفتگو میکردیم که یوهان مارتو گفت یک رؤیای خاص تأثیر خاموش نشدنیای بر او گذاشته است.
آقای گوبَن میگوید: "آیا خوابی پیغمبرانه بود؟"
مارتو پاسخ میدهد: "این رؤیا در واقع هیچ‌چیز قابل توجهی نداشت، حتی در بیارتباطیاش، اما من تصاویرِ در آن را با وضوح واقعاً دردناکی که نمیتوانستم با هیچ‌چیز مقایسه کنم میدیدم. هیچ‌چیز، هیچ‌چیز در جهان برایم حضوری چنین واضح نداشت و چنین بر من مستولی نگشته بود. و این رؤیایم را جالب ساخته بود. من توسط این خواب آموختم توهم عارفان را درک کنم. اگر روح علم مرا تنها میگذاشت مطمئناً من این رؤیا را برای آخرالزمان، برای آشکار ساختن یک راز به حساب میآوردم و در آن اصول رفتار و دستورالعمل زندگیم را میجستم.
من باید تذکر دهم که این رؤیا را تحت شرایط بسیار خاصی دیدم. بهارِ سال 1895 بود. من بیست ساله بودم، تازه به پاریس آمده بودم و دوران دشواری را میگذراندم. من در آن شب در حالیکه بیست و چهار ساعت هیچ‌چیز نخورده بودم در کنار درختی در ورسای دراز کشیدم.
من رنج نمیبردم. من در یک حالت بیهوشیِ ملایم بودم که گاهی اوقات توسط احساس ناآرامی قطع میگشت. به نظرم میرسید که نه خوابم نه بیدار.
یک دختر کوچک، یک چیز خیلی کوچک، با یقه آبی و پیشبندِ سفید و با کمک دو عصا در دشت در شامگاه میرفت. با هر گامی که برمیداشت عصایش بلندتر میگشت و او را بلند میساخت، انگار که بر روی پاهای بلندِ چوبی راه میرود. بزودی پاهایش بلندتر از صنوبرهائی که کنار رودخانه قرار داشتند میشوند. یک زن که متوجه حیرتم شده بود میگوید:
"مگر نمیدانید که عصاها در بهار رشد میکنند؟ اما در لحظات خاصی رشدشان سرعت خارقالعادهای به خود میگیرد."
انسانِ جوانی که چهرهاش را نمیتوانستم ببینم اضافه میکند:
"این مرحلۀ تکامل است."
در این هنگام علف و گیاهِ اطرافم با آهنگ آرام اسرارآمیزی که مرا وحشتزده ساخت شروع به رشد میکنند. من از جا بلند میشوم و به علفزاری میروم که از گلهای رنگپریده، چینخورده و در حالِ مرگ پوشانده شده بود. من در اینجا فرناو وِرنو، تنها دوستی که در پاریس داشتم را ملاقات میکنم، جائیکه او مانند من با بدبختی زندگی میکند. ما پهلو به پهلو مدت درازی در سکوت میرویم. در آسمان ستارههای بی‌جلای بزرگی شبیهِ تیلههای طلائیِ رنگپریده قرار داشتند.
من دلیل آن را میدانستم و به دوستم توضیح میدهم:
"این یک پدیدۀ بصریست. چشمهای ما خوب تنظیم نشدهاند."
و با مراقبتی ناگوار و تلاش فراوانی برایش در باره مطابقتِ کامل چشمِ انسان با عینکِ نجومی یک سخنرانی میکنم. فرناو وِرنو در اثنای توضیح دادنم بر روی زمین در میان گیاهان رنگپریده یک کلاهِ گردِ بسیار بزرگِ سیاه رنگ پیدا میکند که لبهاش با نخ طلائی و سنگهای الماس تزئین شده بود.
فرناو وِرنو میگوید: "این کلاهِ شهردار است."
من پاسخ میدهم: "بله، ظاهراً."
و سپس دوباره به توضیح دادن ادامه میدهم. اما آنقدر سخت قابل درک بود که عرق از پیشانیم میریخت. هرلحظه سر نخ از دستم خارج میگشت، و من مدام با این جمله دوباره شروع میکردم:
"چشم دایناسورهای بزرگی که در آبهای گرم اقیانوسها شنا میکردند مانند یک عینک طراحی شده بود."
من ابتدا وقتی ساکت شدم که متوجه ناپدید شدن فرناو وِرنو گشتم. اما بلافاصله دوباره او را در گودالی مییابم. او بر روی تودهای از شاخههای خشک به سیخ کشیده شده بود. سرخپوستهائی که موهایشان را بالای سر خود به صورت یک کاکل بسته بودند با یک قاشق بزرگِ دراز بر رویش آب میریختند و سیخ را میچرخاندند. فرناو وِرنو میگوید:
"آیا مِلانی آمده است؟"
حالا تازه متوجه میشوم که او گردن و سری شبیه به یک خروس دارد. اما من فقط به این فکر میکردم مِلانی را پیدا کنم، و توسط یک الهام ناگهانی میدانستم که او جذابترین زن جهان است.
من میدویدم و میدویدم، و وقتی به لبه یک جنگل رسیدم، در زیر پرتو مهتاب اندامِ در حال فراری را دیدم. موهای قرمز و فوقالعاده زیبا بر روی شانههایش افتاده بودند. یک نور نقرهای شانهها را نوازش میداد و سایه آبی رنگی خط میانی پشت درخشانش را زیباتر به چشم میرساند. چالهای کوچک گونههایش با هر گام برداشتن بالا و پائین میرفتند و در لبخندی الهی میدرخشیدند. من به وضوح میدیدم که چطور سایههای آبی بر روی مفاصل ظریفش رشد میکردند و کاهش مییافتند، و این بستگی به آن داشت که پا در هنگام گام برداشتن خم یا راست میگشت. من همچنین متوجه رنگِ گلگونِ پاشنۀ پایش گشتم. من مدتی طولانی این اندام را بدون خستگی با گامهای سبکِ یک پرنده تعقیب میکردم.
اما ناگهان اندام در یک مهِ غلیظ ناپدید میگردد. فرار دائم او عاقبت من را به مسیر بسیار تنگی هدایت میکند که توسط یک اجاقِ آهنی بطور کامل مسدود شده بود. این از آن اجاقهای کوچکی بود که دارای لوله درازِ زاویهداری هستند و در آتلیهها از آن‌ها استفاده میکنند.
بر بالای اجاقِ سفید رنگ و گداخته یک گربه مو کوتاه نشسته بود و به من نگاه میکرد. من پس از نزدیکتر شدن از میان شکافِ پوستِ سوختهاش میبینم که درون بدنش از توده آهن گداخته پُر شده است. او میو میو میکرد، و من فهمیدم که آب میخواهد. من برای پیدا کردن آب از شیبِ یک جنگل کوچکِ خنکِ متشکل از درختان زبان گنجشک و غوش به پائین صعود میکنم. در عمق پائینتر از من در دره یک نهر جاری بود، اما بلوکهای سنگ و بوتهزار متراکم از بلوطهای کوتوله راه را به رویم بسته بودند. در حالیکه من بر روی یکی از سنگهای خزهدار نشسته بودم دست چپم از شانه بدون هیچ درد و هیچ زخمی جدا میشود. من آن را با دست راست برمیدارم، دست سرد و بی‌احساس بود. تماس دست برایم خوشایند نبود. من فکر کردم که میتوانم خیلی راحت دستم را گم کنم و اینکه حالا در تمام طول زندگیام در یک اسارتِ ناگوار گیر افتادهام و باید از دستم مراقبت کنم. من تصمیم گرفتم بگذارم بعداً برایم یک جعبه از چوب آبنوس بسازند تا دستم را وقتی به آن نیاز ندارم در آن نگاه دارم.
چون من در دره مرطوب سردم شده بود از یک مسیر پُر از گیاهان وحشی دوباره از شیب صعود میکنم و به سطحی میرسم که باد چنان شدید در آن میوزید که درختها خود را با سر و صدا به زمین خم میکردند. از یک مسیر شنی زرد رنگ یک دسته مذهبی روستائی و ساده میگذشت. کشیش، راهبان و مؤمنین چیز ویژهای در خود نداشتند، فقط همه آنها بی‌پا بودند و بر روی چرخهای کوچکی حرکت میدادند. من در زیر سایهبان پدر روحانی لاتینِه را که کشیش روستا شده بود و به این خاطر اشگِ خون میگریست شناختم. من میخواستم به او ندا دهم: "من وزیر مختار هستم." اما صدا در گلویم گیر میکند و یک سایه عظیم بر رویم میافتد. وقتی سرم را بلند میکنم میبینم که سایه یکی از عصاهای دختر کوچک است که حالا احتمالاً هزار متر به سمت آسمان بلند شده بود، و من دختر کوچک را به صورت یک نقطه کوچک در مقابل ماه میبینم.
ستارهها بزرگتر و ماتتر شده بودند و من میتوانستم در میانشان سیارهها را که شکل کروی آنها به وضوح قابل مشاهده بود تشخیص دهم.
من حتی تصور میکردم میتوانم بعضی از لکهها را در سطح آنها ببینم. اما این لکهها به لکههای سیاره مریخ، مشتری و زحل که من پیش از آن در آثار نجومی دیده بودم شباهت نداشتند.
حالا دوستم فرناو وِرنو به سمت من میآید. من از او میپرسم که آیا میتواند کانالهای بر روی مریخ را ببیند.
او به من پاسخ میدهد: "وزارتخانه سرنگون شده است."
من نمیتوانستم هیچ اثری از سیخی را که در او فرو رفته بود کشف کنم، اما او همچنان یک گردن و یک سر شبیه به خروس داشت و از نُکش سُس میچکید. من این نیاز فوری را احساس میکردم که نظریه بصری خودم را توضیح دهم و آن را از جائی شروع کنم که قطع شده بود.
من میگویم: "دایناسورهای بزرگی که قبلاً در آب گرم در اقیانوس شنا میکردند چشمانی داشتند که مانند شیشههای عینک طراحی شده بود."
فرناو وِرنو بجای گوش دادن به من خود را بر روی یک میز خطابه که در آنجا قرار داشت قرار میدهد، یک دفتر نُت را میگشاید و شروع میکند مانند یک خروس بلند به قوقولی قوقولی خواندن.
من بیصبرانه به او پشت میکنم و بر روی یک قطار برقی که در این لحظه از آنجا میگذشت میپرم. در داخل قطار یک سالن غذاخوری بزرگ مییابم که شبیه سالن غذاخوری در هتلهای بزرگ و کشتیهای بخاری شناور در اقیانوسها بود. بر روی میزها ظروف کریستال و نقرهای قرار داشتند. زنها با پیراهنهای یقه‌باز و آقایان در لباس رسمی مهمانی در ردیفهای نامحدود نشسته بودند. شمعدانها در چشماندازی بیپایان با نور روشنی میدرخشیدند. یکی از گارسونها غذای گوشتداری به من تعارف میکند، اما گوشت بو میداد، و وقتی خواستم یک قطعه گوشت در دهان بگذارم حالم بهم خورد. در ضمن من گرسنه نبودم. قبل از اینکه یک لقمه خورده باشم مهمانها از پشت میزها بلند میشوند. فرناو وِرنو در حالیکه گارسونها شمعدانها را حمل میکردند پیشم میآید و میگوید:
"آیا متوجه بانویِ با پیراهن یقه‌باز در کنار خودت نشدی؟ او مِلانی بود. نگاه کن!"
و در این حال از میان پرده او را به من نشان میدهد، و حالا من در تاریکیِ شب در زیر درختها شانه سفیدِ کورکننده را میبینم. من از جا میجهم تا بدنبال اندام جذاب بروم. این بار توانستم به نزدیکش برسم.
من عطر او را احساس میکردم و احساس میکردم وقتی لمسش میکنم چگونه میلرزد. اما وقتی او را در آغوش گرفتم ناپدید گشت و چیزی را که در آغوش داشتم ریشهها بودند.
به این ترتیب رؤیایم به پایان میرسد."
آقای بِرژوره با آهنگ تسکین دهندهای میگوید: "بله، این براستی غمانگیز است. رؤیا دیدن از خود ما را از وحشت پُر میسازد!"
 
دزدی خانگی
من تقریباً حدود ده سال پیش ــ شاید هم کمی زودتر یا دیرتر بود ــ از زندانِ زنان دیدن کردم. این زندان یک قصر قدیمی بود که در زمان هانری چهارم در کنار ساحل رودخانه ساخته شده بود.
مدیر این زندان به سن بازنشستگی نزدیک میگشت. او مدیری بسیار فوقالعاده بود، زیرا که مستقلانه میاندیشید و دارای احساسِ انسانی بود.
او با توجه به اصولِ اخلاقیِ سیصد زندانیاش هیچ توهمی نداشت، اما حدس میزد که اصولِ اخلاقی آنها پائینتر از سیصد زن دیگری که اگر آدم بطور اتفاقی در یک شهر انتخاب کند نمیباشد.
به نظر میرسید که نگاهِ ملایمِ تقریباً خستهاش میگوید: "آدم اینجا مانند هر جای دیگر همه نوع انسان پیدا میکند."
هنگامیکه ما قدم به حیاط گذاردیم یک صفِ طولانی از زندانیان که قدم زدنشان را به پایان رسانده و به سالنهای کار برمیگشتند از کنار ما رد شدند. در میان آنها تعداد زیادی زنانِ سالخوردۀ خشن و خبیث دیده میگشت. دوستم، دکتر کَبان که ما را همراهی میکرد به من تذکر میدهد که همه این زنها دارای مشخصات ویژهاند. چشمهای بسیاری از آنها لوچ بود، موجودات تغییر حالت یافتهای بودند، و فقط تعداد اندکی از آنها مُهر مشهودِ جرم و جنایت بر پیشانی حمل نمیکردند.
مدیر آهسته سرش را تکان میدهد. من به خوبی میدیدم که او با تئوریهای پزشکِ جنائی موافق نیست. او معتقد بود که در اجتماعِ انسانی ما مجرمین تفاوت زیادی با افراد بیگناه ندارند.
او ما را به سالنهای کار هدایت میکند. ما در اینجا زنان نانوا، رختشو و خیاط را هنگام کار میبینیم. پاکیزگی در همه‌جا مانند بازتابی از شادی به نظر میرسید. مدیر با همه زن‌ها دوستانه رفتار میکرد. او حتی در پیش احمقترین و شرورترین آنها مؤدب و مهربان باقی‌میماند. او معتقد بود آدم باید افرادی را که با آنها مجبور به زندگی کردن است تا این اندازه بشناسد و بداند که نمیتواند از بزهکاران و جنایتکاران بیش از حد انتظار داشته باشد. و او برخلاف عرف معمول از دزدها و دلالان عشق انتظار نداشت که چون مجازات شدهاند بنابراین باید کامل باشند. او به اثرِ اخلاقیِ مجازات باور نداشت و از تبدیل زندان به یک نهادِ فضیلت صرفنظر کرده بود.
و چون او فکر میکرد که از طریق رنج دادنِ انسان نمیتوان انسانها را بهتر ساخت، بنابراین تا جائیکه برایش امکان داشت درد و رنجِ این موجودات را کاهش میداد.
من نمیدانم که آیا او دارای احساساتِ مذهبی بود، اما در هرصورت برایش اندیشۀ کفاره هیچ معنای اخلاقی نداشت.
"من مقررات را قبل از اعمال پیش خود تفسیر میکنم، خودم آنها را به زندانیان میگویم و برایشان توضیح میدهم. برای مثال مقرراتْ فرمانِ سکوت کردنِ مطلق میدهند، اما اگر زنها مجبور به رعایتِ سکوتِ مطلق شوند، به این ترتیب همه آنها ابله و دیوانه خواهند گشت. من فکر میکنم ... من باید اینطور فکر کنم که قانونگذار با این آئیننامه قصد چنین کاری نداشته است. بنابراین من به زندانیان میگویم: آئیننامه به شماها دستور به سکوت میدهد. معنی این چه باید باشد؟ این یعنی که نگهبانان نباید صدای شماها را بشنوند. اگر صدایتان را بشنود بنابراین مجازات میشوید، و وقتی صدایتان را نشنوند بنابراین نمیتوانند شماها را توبیخ کنند. من نمیتوانم افکار شماها را پاسخگو بدانم. وقتی کلماتِ شماها سر و صدائی بلندتر از صدایِ افکارتان ایجاد نکنند بنابراین من نمیتوانم افکارتان را پاسخگو بدانم.
بعد از آنکه اینها را برایشان توضیح میدهم، آنها تلاش میکنند هنگام صحبت کردن صدایشان به اصطلاح به گوش کسی نرسد. به این نحو آنها دیوانه نمیشوند و قانون هم به اندازه کافی انجام شده است."
من از او میپرسم که آیا مافوقهایش این قرائت از مقررات را تأیید کردهاند.
او پاسخ میدهد که بازرسان اغلب او را ملامت میکنند، سپس او عادت داشت که آنها را به سمت درِ ورودی هدایت کند و به آنها بگوید: "آقایان عزیز، نردهها را تماشا کنید. آنها فقط از چوبند. اگر آدم قصد زندانی کردن مردها را در اینجا داشت، در عرض هشت روز از یک نفر زندانی هم دیگر اینجا اثری باقی‌نمیماند. فرار کردن به فکر زنها نمیرسد. اما به این خاطر عاقلانه است که آنها را خشمگین نسازیم. مقررات در هرحال برای سلامتی جسم و اخلاق بسیار مضرند، و اگر به آنها عذابِ سکوتِ مطلق هم تحمیل میگشتْ بنابراین نمیتوانستم برای نگاه داشتن آنها در اینجا ضمانت دهم."
درمانگاه و خوابگاههائی که ما در آنجا دیدیم در اتاقهای بزرگِ سفیدکاری گشته راهاندازی شده بودند. هیچ‌چیز از شکوه سابق باقی‌نمانده بود بجز شومینه عظیم از سنگِ خاکستری و مرمر سیاه و بالای آن یک الهۀ عدالت، که باید در تاریخ 1600 با دستِ یک هنرمندِ تأثیر پذیرفته از ایتالیا ساخته شده باشدْ با سینه به جلو داده و باسنی چاق و ترازو در دستْ نوکِ تیزِ نیزهاش را به سمت یک بیمار کوچک نگاه داشته بود که در یک تختِ آهنیِ باریک بر روی یک تشکِ نازک دراز کشیده بود. بیمار مانند یک کودک دیده میگشت.
دکتر کَبان میپرسد: "خب، حالت بهتر شده؟"
او لبخندزنان میگوید: "آه بله، خیلی بهتر، آقای دکتر."
"خب، بنابراین کاملاً عاقل باش، سپس به زودی خوب میشوی."
زن با چشمان درشت پُر از شادی و امید به دکتر نگاه میکند.
در حالیکه ما به رفتن ادامه میدادیم دکتر کَبان میگوید: "او در واقع بسیار بیمار است."
"به خاطر چه گناهی زندانی شده است؟"
"بخاطر جنایت زندانی شده و نه به خاطر انجام یک گناه."
"آه!"
"بله، به خاطر قتل یک کودک."
در انتهای یک راهروی طولانی به یک اتاقِ کوچکِ دوستانه و پُر از کمد میرسیم. آدم می‌توانست از میان یک پنجرۀ بدون میله به زمین باز نگاه کند. اینجا یک زن جوانِ زیبا پشت یک میز نشسته بود و مینوشت. در کنارش یک دخترِ بسیار زیبا ایستاده بود و در میان دسته‌کلیدهائی که در کنار کمربندش حمل میکرد بدنبال یک کلید میگشت. من فکر کردم که آنها باید دختران مدیر باشند، اما او برایم توضیح میدهد که آنها هم زندانیاند.
"آیا نمیبینید که آنها لباس زندان بر تن دارند؟"
نه، من متوجه آن نشده بودم، احتمالاً چون آنها لباس متفاوتتری از بقیه بر تن داشتند.
"لباس آنها برش بهتری دارند و کلاهها کوچکترند، طوریکه آدم میتواند موها را ببیند."
مدیر میگوید: "بله، مگر میشود یک خانم را که موی زیبائی دارد از نشان دادن مویش بازداشت. اما این دو هم تحت قوانین کلیاند و باید کار هم بکنند."
"آنها چه میکنند؟"
"یکی مأمور بایگانیست و دیگری کتابدار."
این به توضیح احتیاج نداشت: آن دو شیفتۀ کارشان بودند.
مدیر در ضمن از ما کتمان نمیکند که برای او مجرمین در برابر بزهکاران دارای اولویتند.
"من در میان آنها کسانی را میشناسم که با جرم و جنایاتشان که مانند یک رعد و برق در زندگیشان بوده است کاملاً غریبهاند. معذالک میتوانند صادق، شجاع و بزرگوار باشند. اما مایل نیستم این را در باره دزدها هم بگویم.
جرائم آنها، که از نوع متوسط و مبتذل هستندْ بافتِ اصلیِ وجودشان را تشکیل میدهد. آنها اصلاحناپذیرند، و منش پستی که تحت تأثیرش به انجام جرائم قابل توبیخ کشانده میشوند در هر فرصتی خود را در رفتارشان نیز نشان میدهد. مجازاتی که برایشان تعیین میشود نسبتاً کم است، و از آنجا که دارای احساسِ فیزیکی و اخلاقیِ اندکیاندْ بنابراین اکثرشان این مجازاتها را خیلی راحت میپذیرند."
او با حرارت اضافه میکند: "این کاملاً مشخص است، این موجوداتِ بدبخت شایستگی شفقت ما را ندارند و سزاوار آن نیستند که آدم به آنها علاقه نشان دهد. هرچه من بیشتر زندگی میکنم در این عقیده راسختر میشوم که گناهکار وجود ندارد، بلکه فقط موجوداتِ بدبخت."
سپس او ما را به دفتر خصوصیاش هدایت میکند و به یک نگهبان دستور میدهد زندانی شماره 503 را به آنجا بیاورد.
او میگوید: "من به شما چیزی نشان خواهم داد، چیزی که من مطلقاً از قبل آماده نساختهام و از شما خواهش میکنم که حرفم را باور کنید، و آنچه خواهید دید بدون شک موجب اندیشههای کاملاً تازهای در مورد جرم و مجازات خواهد شد. آنچه شما خواهید دید و شنید را من صد بار در زندگی تجربه کردهام."
یک زندانی همراه با یک نگهبان به دفتر وارد میشود. او یک دختر روستائی جوان و کاملاً زیبائی بود که بسیار ساده، ملایم و مهربان دیده میگشت.
مدیر میگوید: "من یک خبر خوب برای شما دارم، رئیس جمهور از رفتار خوب شما مطلع شده و باقیماندۀ محکومیت شما را بخشیده است. شما در روز شنبه زندان را ترک میکنید."
دختر با دستهای انگشت در هم کرده و با دهان باز گوش میداد. اما افکار در این سر فقط آهسته وارد میگشتند.
مدیر تکرار میکند: "در روز شنبه آینده شما این خانه را ترک میکنید، سپس شما آزادید."
حالا دختر درک میکند. دستهایش را به شکلی کاملاً ناامیدانه بلند میکند و با لبانی لرزان میگوید:
"این حقیقت داره، من باید برم؟ بعد باید چکار کنم؟ من اینجا غذا و لباس و همه‌چیز دارم. آیا نمیتونید به این مرد خوب بگید که اگر بتونم اینجا بمونم برام خیلی بهتره."
مدیر میگوید لطفی که به او میشود را نمیتواند رد کند. بعد به او توضیح میدهد که هنگام ترک زندان مبلغ مشخصی، تقریباً ده تا دوازده فرانک دریافت خواهد کرد.
دختر در حال گریستن خارج میشود.
من میپرسم، دختر مرتکب چه جرمی شده است.
او در دفتر ثبت ورق میزند:
"شماره 503 ... او نزد یک کشاورز خدمت میکرد، او از زن اربابش یک زیرپوش دزدیده است ... دزدی خانگی ... همانطور که شما خوب میدانید برای دزدی خانگی مجازات سخت در نظر گرفته شده است."
 
کراوات
آقای بِرژوره در آپارتمان جدیدش مشغول کوبیدن میخ به دیوارها بود. وقتی آگاه میگردد که این کار به او لذت میبخشد، برای یافتن دلیل این لذتبخشی به فکر فرو میرود، و پس از یافتن دلیل دیگر این کار به او هیچ لذت نمیبخشید. زیرا لذت در این واقعیت وجود داشت که او بدون واکاوی میخ میکوبید. و در حالیکه آقای بِرژوره در باره ناخشنودیهای ارواح تمام فیلسوفان فکر میکرد عکس پدرش را در محلی آویزان میکند که محترمانهترین محل به نظرش میرسید. زوئی تذکر میدهد: "عکس بیش از حد به جلو آمده."
"مطمئنی؟"
"بله مطمئنم، اینطور دیده میشه که انگار میخواد پائین بیفته." آقای بِرژوره نخی را که عکس به آن آویزان بود کوتاه میکند.
"حالا کج قرار داره."
"مطمئنی؟"
"آدم میتونه ببینه. کاملاً به سمت چپ خم شده." آقای بِرژوره تلاش می‌کند عکس را راست کند.
"و حالا؟"
"حالا بیش از حد به سمت راست آویزونه."
آقای بِرژوره تا حد امکان سعی میکند لبۀ قاب‌عکس را با خطِ افق هماهنگ سازد، سپس سه قدم عقب میرود تا اثرش را بررسی کند.
او میگوید: "به نظرم میرسه که اینطور خوب باشه."
زوئی موافقانه میگوید: "آره، حالا خوب شده. وقتی عکسی کج آویزون باشه من دچار احساس خیلی ناخوشایندی میشم."
"این فقط تو نیستی که چنین احساسی بهش دست می‌ده، زوئی. این حتی باعث تشویش افرادِ زیادی میشه. نامنظمی در سادهترین چیزها قویتر تو چشم میخوره، چون آدم در این وقت فوراً میبینه که وضع چطوره و در واقع چطور باید باشه. انسانهائی وجود دارند که اگه یک نقش کاغذدیواری دقیقاً با نقش کاغذدیواری کناریاش در یک سطح نباشه رنج میبرن. آیا این فکر وحشتناک نیست که ما انسانها بخاطر یک عکسِ کج آویزان شده ناراحت میشیم؟"
"لوسین، این کجاش شگفتانگیزه؟ چیزهای کوچک در زندگی انسانها نقش بزرگی بازی میکنن. تو خودت هرلحظه برای خیلی از چیزهای کوچک علاقه نشون میدی."
"زوئی، من پرترۀ پدرمون را سالهاست که میبینم، و با این وجود قبلاً هرگز چیزی که همین حالا متوجهاش شدم را متوجه نشده بودم! من همین حالا تازه کشف کردم که این پرترۀ یک مردِ هنوز جوان است."
"اما لوسین، وقتی نقاش گوسلا پس از بازگشتش از رُم عکس را کشید پدرمون سی سالش بیشتر نبود."
"حق با توست، اما زمانی که من کوچک بودم این تصور را داشتم که عکسِ یک مردِ مُسنه، و این تصور هنوز هم در من باقی‌مونده. حالا ناگهان آن را کاملاً متفاوت میبینم. نقاشی گوسلا سخت رو به تاریک شدن گذاشته، رنگِ پوست توسط صیقل یک سایه روشن کهربائی گرفته و سایههای سبز خطوط را محو میسازن. به نظر میرسه که صورت پدرمون خودشو در فاصله دور کاملاً از دست میده. اما این پیشونی صاف، چشمهای درشت و درخشان، گونههای لاغرِ سفت، موی سیاه و پُر و درخشنده، تمام اینها به یک انسان تعلق دارن که در دورانِ شکوفائی زندگیش ایستاده."
زوئی با موافقت میگوید: "آره، اینطوره."
"مدلِ مو و لباس از زمان قدیم هستند، زمانیکه پدرمون جوان بود. موی سرش کاملاً طبیعی و ساده است، زیر کت یک یقه بلندِ سبزرنگ پوشیده، یک جلیقه، و کراواتِ سیاه سه بار به دور گردن پیچیده شده."
"ده سالِ قبل بعضی از مردهای سالخورده چنین کراواتی میزدند."
"بله، این ممکنه، اما آقای مالوره همیشه یک چنین کراواتی میزد."
"آها، تو منظورت رئیس دانشکده علوم در سانت اومِر است. او سی ساله که فوت کرده، شاید هم طولانیتر."
"آره زوئی، وقتی من هنوز دوازده سالم هم نشده بود او بیش از شصت سال داشت، و من یک سوءقصدِ فوقالعاده جسورانه بر علیه کراواتش انجام دادم."
"فکر کنم میتونم هنوز این شوخیِ نه چندان بامزه را به یاد بیارم."
"زوئی، اینو نگو، زیرا اگه میتونستی این سوءقصد را به یاد بیاری، بنابراین اینطور صحبت نمیکردی. تو خوب میدونی که آقای مالوره یک اعتماد به نفس قوی داشت و همیشه در تمام شرایط بسیار باوقار رفتار میکرد. او نسبت به همه‌چیز وسواس خاصی داشت. او با یک طرز بیان خوشمزه و از مُد افتاده حرف میزد. یک بار، زمانی که از پدر و مادرمون برای غذا دعوت کرده بود، او خودش ظرف کنگر فرنگی را به مادرمون تعارف میکنه و میگه: <خانم گرامی، یک باسن کوچلو دیگر میل کنید.>
این بسیار ظریف و مؤدبانه گفته شد، زیرا اجداد ما نمیگفتند <قلب، یا کَف کنگر فرنگی.> اما حتی آن زمان هم دیگه این اصطلاح کهنه شده بود، و مادرمون با زحمت زیاد از خندیدن جلوگیری میکنه. زوئی، من نمیدونم که ما از این داستان چطور با خبر شدیم."
زوئی میگوید: "این را پدرمون یک روز بدون اطلاع از وجود ما به زنی که برای آویزان کردن پردۀ خانه ما آمده بود تعریف میکرد."
"بله، زوئی، و تو پس از آن نمیتونستی با دیدن آقای مالوره دچاره خنده نشی."
"خب تو هم میخندیدی."
"نه زوئی، من در این مورد نخندیدم. برای من چیزهائی که دیگران بهشون میخندن مسخره نیستند، و آنچیزی که باعث خنده من میشه دیگران را به خنده نمیندازه، من این را اغلب مشاهده کردهام. سرگرمی من فرصتهائی هستند که دیگران به آنها فکر نمیکنن و به این خاطر گاهی یک تأثیر احمقانه برجا میذارم."
آقای بِرژوره از نردبان بالا میرود و یک منظره از آتشفشان وزوویو، یک فوران در شب، یک نقاشی آبرنگ را که از اجداد پدری به ارث برده بود به دیوار آویزان میکند.
"اما زوئی، من هنوز از ظلمی که به آقای مالوره روا داشتم تعریف نکردم."
"تو، لوسین، حالا که نردبان را داری لطفاً گیره میله پرده کنار پنجره را هم به دیوار وصل کن."
آقای بِرژوره پاسخ میدهد: "با کمال میل. ما آن زمان در خانه کوچکی در حومه سانت اومِر زندگی میکردیم."
"گیره میلهها در جعبه میخهاست."
"بله، من آنها را میبینم. خانه کوچک در یک باغ قرار داشت."
زوئی به یاد میآورد: "یک باغ دوستداشتنی، پر از گل یاس، و بر روی چمن مجسمه یک باغبانِ کوچک قرمز مایل به قهوهای قرار داشت، در پسزمینه یک هزارتو بود و یک صخره، و بر روی دیوار دو گلدان بزرگ آبی رنگ قرار داشتند."
"آره زوئی، دو گلدان آبی رنگ. بنابراین یک روز صبح، آن یک روز صبح تابستانی بود، آقای مالوره میآید تا چیزی در کتابهائی که در خانۀ خودش و در کتابخانه نمییافت در کتابخانۀ پدر پیدا کند. پدرمون به آقای مالوره پیشنهادِ استفاده اتاق مطالعهاش را میدهد و او این پیشنهاد را با سپاس میپذیرد. چنین توافق شده بود که او باید پس از یافتن متنهای مورد نظرش برای غذا پیش ما بماند."
"آه، لوسین، ببین که پردهها بیش از حد بلند نباشن."
"با کمال میل. هوا در آن روز به طور خفه کنندهای گرم بود. پرندهها بر روی شاخههایِ بیحرکتِ درختها ساکت نشسته بودند. من در زیر یک درخت در باغ چمباته زده بودم و پشت آقای مالوره را با موی سفید بلندش که بر روی یقه کتش افتاده بود در اتاقِ مطالعه میدیدم. او حرکت نمیکرد، فقط دستش بر روی یک ورق کاغذ آهسته در حرکت بود. در این کار چیز بخصوصی وجود نداشت، زیرا که او مینوشت، اما چیزی که خیلی عجیب به نظر میآمد ..."
"خب، آیا پرده به اندازه کافی بلنده؟"
"نه، زوئی عزیز، باید تقریباً چهار انگشت بلندتر باشه."
"چی، چهار انگشت؟ بذار ببینم، لوسین."
"آره، فقط ببین. چیزی که خیلی عجیب به نظرم میرسید این بود که کراوات آقای مالروه بر روی نرده پنجره قرار داشت. رئیس دانشکده از خورشید شکست خورده و گردنش را از ابریشم سیاهی که سه بار به دور آن پیچیده بود آزاد ساخته بود، و کراواتِ دراز از دو سمت نرده پنجره به پائین آویزان بود. ناگهان این تمایل غیرقابل مقاومت به سراغم میاد که کراوات را از روی نرده پنجره بردارم. آهسته در سمت دیوار خانه میخزم و با احتیاط یک سر کراوات را میگیرم. در اتاق هیچ چیزی تکان نمیخورد، سریع کراوات را کاملاً پائین میکشم، آن را  لوله میکنم و در یکی از گلدانهای بزرگ آبی رنگ روی دیوار باغ مخفی میکنم."
"اما این شوخی بامزهای نبود."
"نه، این کار بامزهای نبود، من کراوات را در یکی از گلدانهای بزرگ آبی مخفی کردم و با دقت توسط شاخ و برگ و خزه پوشاندم. آقای مالوره هنوز مدت درازی کار کرد، من مرتب پشتِ خم کرده و موهای بلندِ سفید بر روی کت را میدیدم. بعد من را برای غذا خوردن صدا زدند. با داخل شدن به اتاق بیش از حد شگفتزده شدم. آقای مالوره آنجا در میان مادر و پدرمون خیلی جدی و آرام و مانند همیشه مؤدبانه بدون کراواتش نشسته بود، بله تقریباً موقرانه، اما بدون کراواتش. و این آنچیزی بود که باعث تعجب زیاد من شده بود. من خوب میدونستم که او نمیتونه کراوات داشته باشه، چونکه کراوات در گلدان آبی رنگ قرار داشت، اما با این حال از اینکه او کراوات نزده است شگفتزده بودم.
او با صدای ملایمی به مادرمون میگفت: <خانم گرامی، من نمیتونم درک کنم که ...>
مادرمون حرف او را قطع میکند و میگوید: <اما خواهش میکنم آقای رئیس، شوهرم با کمال میل یک کراوات به شما قرض میدهد.>
و من با خود فکر میکردم، من کراوات را برای سرگرمی مخفی کردم و او حالا آن را جداً از دست داده است. و به این خاطر بسیار شگفتزده بودم."
 
اسبابکشی
از آنجا که موعد اسبابکشی فرا رسیده بود، بنابراین آقای بِرژوره و خواهرش خانه قدیمی و زوال یافته خیابان دو سَن را ترک میکنند تا در یک آپارتمانِ مدرن در خیابان ووژیرا ساکن شوند، زیرا که زوئی و سرنوشت این تصمیم را گرفته بودند. ریکه تمام ساعاتِ طولانیِ اسبابکشی در اتاقهای متروک سرگردان بود. او میدید که مزاحم عادات مورد علاقهاش میشوند. آدمهای ناشناس، بدلباس، پُر سر و صدا و خشنْ آرامشش را از بین میبردند و او را وحشتزده از جا میپراندند. آنها تا آشپزخانه میآمدند و با پاهایشان به بشقابِ غذای او و کاسۀ آبش لگد میزدند. و مرتب فرشها و صندلیها را بسیار خشن از زیر کفل بیچارهاش میکشیدند و با خود میبردند، طوریکه او عاقبت دیگر نمیدانست باید در کجای خانۀ خودش بنشیند.
ما میخواهیم به خاطر غرورش بگوئیم که او ابتدا اندکی مقاومت از خود نشان داد. هنگامیکه مردها حوضچه و فواره را میبردند او به دشمن با خشم پارس کرد. اما هیچکس با پارس کردن او نیامده بود. او میدید که کسی او را تشویق نمیکند، برعکس، در این شکی وجود نداشت که او شکست خورده بود. دوشیزه زوئی خیلی کوتاه به او گفته بود: "ساکت!" و پائولینه گفته بود: "ریکه، مسخره‌بازی در نیار."
بنابراین او از هشدار دادنهای بیفایده صرفنظر میکند و تصمیم میگیرد فقط برای سلامتی عمومی بجنگد. او در سکوتِ خانۀ متروک شکایت میکرد و بیهوده از یک اتاق به اتاق دیگر بدنبال کمی آرامش میگشت. هنگامیکه باربران به اتاقی میآمدند که او به آنجا فرار کرده بود برای احتیاط خود را در زیر یک میز یا یک کمد که هنوز آنجا بود مخفی میساخت. اما این بیشتر به او لطمه میزد تا برایش سود برساند، زیرا بزودی مبلمانها بر بالای سرش به لرزش میافتادند، خود را بلند میساختند، دوباره بر روی او میافتادند و او را به له گشتن تهدید میکردند. او با نگاهِ خیره و موهای سیخ شده به مخیفگاه دیگری فرار میکرد، جائیکه وضعش از جای قبلی بهتر نبود ...
اما این ناراحتیها، آری حتی خطرها در مقایسه با رنج و عذابی که قلبش میکشید چیزی نبودند. در او احساسِ اخلاقی، آنطور که آدم میگوید، به سختی صدمه دیده بود.
مبلمانهای خانه برای او اشیاء مُرده نبودند، بلکه آنها برایش زنده بودند، موجوداتی خیرخواه، نوابغی خوب که بردنشان فاجعۀ سختی را اعلام میکرد. بشقابها، قوطیهای شکر، اجاق‌گاز و قابلمهها، همۀ خدایان آشپزخانه، صندلیها، فرشها، بالشها، همۀ طلسمهای اتاقهای نشیمن، لارسهایش را که خدایان خانهاش به شمار میآمدند برده بودند. او فکر میکرد که یک چنین فاجعه وحشتناکی هرگز دوباره جبران نخواهد گشت.
این روحِ کوچکِ او را از غم و اندوه فوقالعادهای پُر میساخت. خوشبختانه اما شبیه به روح انسان حواسش راحت به جای دیگر میرفت و آماده بود همه شرارتها را فراموش کند.
از آنجا که در خلال غیبتِ طولانی باربران جاروی آنجلیکایِ پیر گرد و غبار قدیمی را از گوشههای اتاق جاروب میکرد، بنابراین او بوی یک موش را احساس میکند، به دنبال ردِ یک عنکبوت میرود، و در این کارها افکارش به جای دیگر کشیده میشدند. اما به زودی دوباره دچار غم و اندوهِ بزرگش میگشت.
هنگامیکه او در روز اسبابکشی میبیند که جریان مرتب بدتر میشود دچار ناامیدی میگردد. بویژه بستهبندی کردن لباسها در جعبههای تاریک به نظرش وحشتناک میآمد. پائولینه با شادی و عجله لباسهایش را در یک چمدان قرار میداد، و ریکه طوریکه انگار پائولینه مرتکب یک عمل خلاف میشود خود را از او دور میسازد. او در یک گوشه چمباته میزند و فکر میکند که این کار از همه کارها بدتر است! 
حالا طوری بود که او فکر میکرد اگر میتوانست پائولینه را دیگر نبیند همه چیز متوقف خواهد گشت، او عمداً به سمتی که پائولینه بود نگاه نمیکرد. پائولینه هنگام به این سمت و آن سمت رفتن تصادفاً متوجه وضعیت ریکه میشود. وضعیت به اندازه کافی شکوهآمیز بود، اما پائولینه این را مضحک مییابد و شروع به خندیدن میکند. و در حال خنده میگوید: "بیا، ریکه، بیا!" اما او به خود حرکتی نمیدهد و حتی سرش را هم برنمیگرداند. او در این لحظه حوصله ناز و نوازش کردن صاحب کوچک خود را نداشت، و در اثر یک غریزه مخفی، بخاطر نوعی حدسِ شرورانه، وحشت داشت خود را به چمدان گشوده نزدیک سازد. چند بار پائولینه او را صدا میزند، و وقتی او نمیرود، پائولینه او را بلند میکند و در بغل جای میدهد.
پائولینه میگوید: "وای، ببین چه ناخشنود دیده میشه! آدم چقدر باید براش متأسف باشه!
او این را طنزآمیز گفت. اما ریکه اصلاً طنز نمیشناخت. او لاقیدانه و مُرده در آغوش پائولینه قرار داشت و وانمود میکرد که هیچ‌چیز نمیشنود و نمیبیند.
"ریکه، به من نگاه کن!"
سه بار تذکر داده میشود، اما سه بار بیهوده.
در این وقت پائولینه تظاهر به یک خشم شدید میکند و با کلمات: "برو گمشو، حیوان احمق" ریکه را در چمدان میاندازد و درش را میبندد.
در این لحظه عمهاش او را صدا میزند، پائولینه از اتاق خارج میشود و ریکه را در چمدان باقی‌میگذارد.
ریکه بسیار نگران بود و قادر نبود حدس بزند که از روی سرگرمی و شوخی در چمدان حبس شده است، او تلاش میکرد این وضعیت کاملاً شوم را توسط نادانیاش بدتر نسازد. بنابراین خودش را چند لحظه کاملاً بیحرکت نگاه میدارد و جرأت نمیکرد نفس بکشد. سپس تحقیق در باره زندان سیاه مفید به نظرش میرسد.
او با پنجههایش لباسهای زیر و پیراهنهائی را که پائولینه او را چنین بی‌رحمانه رویشان پرت کرده بود لمس میکند، و یک راه خروج از این محل شوم میجوید. او دو یا سه دقیقه به این کار مشغول بود که آقای بِرژوره آماده برای خارج گشتن از خانه به اتاق داخل میشود و میگوید:
"بیا، ریکه، بیا! ما میخواهیم در قبرستان قدم بزنیم. محل واقعی استراحت کردن آنجا است. آنجا یک ایستگاه قطار بسیار ناهنجار و زشتی ساختهاند. هنر معماری یک هنر از دست رفته است. خانه گوشۀ خیابان دو بَک را که چنین خوب دیده میگشت تخریب میکنند. البته به جایش یک ساختمان جدیدِ زشت خواهند نشاند. کاش لااقل معماران در کنار خیابانِ کِه دوخسِه ما این استیل بربری را جانشین نمیکردند، که مانندش را در مسیر شانزهلیزه در گوشه خیابان واشینگتون چنین وحشتناک انجام دادهاند ... ما میخواهیم در قبرستان قدم بزنیم. محل واقعی آسایش آنجا است. اما معماری از زمان گابریل و لوئی بسیار پائین آمده است ... این سگ کجاست؟ ... ریکه! ریکه!" صدای آقای بِرژوره یک تسلی بزرگ برای ریکه بود. او جواب میدهد، به این نحو که با پنجههایش دیوانهوار به دیوارهای چمدان چنگ میکشید.
آقای بِرژوره از پائولینه که با یک پشته لباس بازگشته بود میپرسد: "سگ کجاست؟"
"پاپا، او در چمدان است."
آقای بِرژوره میگوید: "چی؟ او در چمدان است، چرا؟"
پائولینه پاسخ میدهد: "چون او احمق بود."
آقای بِرژوره دوستش را از چمدان آزاد میکند، و ریکه با جنباندن دُم بدنبال اربابش به راهرو خانه میرود. در این وقت یک فکر به ذهنش میرسد. به سرعت میچرخد، به پیش پائولینه میدود، با پنجههای جلوئیاش خود را روی لباس پائولینه بلند میکند، و ابتدا پس از آنکه به نشانه ستایش او را دیوانهوار میبوسد خود را در کنار پلهها به اربابش میرساند. او فکر میکرد که از زیرکی و احترام به دور است اگر عشقش را به انسانی که قادر است او را در یک چمدان عمیق غرق سازد به اثبات نرساند.
در خیابان منظره رقتبار مبلمانهای قرار گرفته در پیادهرو خود را به آقای بِرژوره و ریکه ارائه میدهد.
کمدِ دوشیزه زوئی در حالیکه باربران در رستوران گوشه خیابان یک لیوان آبجو مینوشیدند عابران را دوباره منعکس میساخت: کارگران، محصلین، دختران جوان، بازرگانان، ماشینها و گاریها و داروخانه را با چوبدست اسقلبیوس. پدربزرگ بِرژوره در قاب خود تکیهداده به یک سنگ قبر، با حالت ملایم چهره رنگپریدهاش در زیر موهای به پرواز درآمده لبخند میزد. آقای بِرژوره با احترامی دوستداشتنی به پدرش بر روی سنگ قبر نگاه میکند و ریکه را از سنگ قبر به کنار میکشد. و همچنین میز کوچک زوئی را که انگار خجالت میکشید در خیابان باشد در محل امنی میگذارد.
در همین حال ریکه با پنجهاش به شلوار صاحبش چنگ میاندازد و با چشمهای زیبا و غمگینش طوری به او نگاه میکند که انگار میخواست بگوید:
"باید تو، کسی که زمانی چنان ثروتمند و قدرتمند بودی، فقیر گشته باشی؟ صاحب عزیز، باید تو بیقدرت شده باشی؟ تو میگذاری مردمی که لباسهای ژنده بر تن دارند به اتاقت نفوذ کنند، در اتاق خوابت، در اتاق غذاخوریت، اجازه میدهی که آنها به جان مبلمانت بیفتند و آنها را با خود بیرون ببرند. صندلی راحتیت را، که ما در آن تمام شب و گاهی هم صبحها تنگ کنار همدیگر استراحت میکردیم، آنها آن را از راه پلهها کشیدند و با خود بردند. من میشنیدم که چطور صندلیِ راحتی ما در زیر دستهای خشن مردان آه میکشید، صندلیِ راحتیِ خوبِ قدیمی ما که یک طلسم بزرگ است و یک روح خیرخواه. تو در مقابل این مهاجمان وقتی برایت هیچ نابغهای که خانهات از آنها پُر بود باقی نگذاشتند و حتی خدایان کوچکی که تو هر روز صبح وقتی از تخت بیرون میجستی به پا میکردی و من آنها را بازیکنان به دندان میگرفتم با خود بردندْ هیچ مقاومتی نکردی. وقتی تو چنین فقیر، چنین درمانده شدهای، آه صاحب، پس حالا بر سر من چه بلائی باید بیاید؟"
 
افکار یک سگ
1
هرچه آدم خود را به انسانها، حیوانات و سنگها نزدیک سازد آنها همیشه بزرگتر میشوند، و وقتی آنها خود را بر بالای سر من مییابند عظیمالجثه هستند. اما من برعکس همیشه به یک اندازه باقی میمانم، هر جا که باشم.
2
وقتی صاحبم از زیر میز لقمهای به طرفم دراز میکند که میخواهد در دهان خودش بگذارد، بنابراین او این کار را به این خاطر انجام میدهد تا مرا بیازماید و مرا اگر به وسوسه گرفتار شوم مجازات کند.
3
بوی سگها خوش طعم است.
4
وقتی من در پشت سر صاحبم بر روی صندلی راحتیاش دراز میکشم او مرا گرم نگاه میدارد. دلیل آن این است که او یک خدا است. همچنین در مقابل شومینه کاشیهای مرمرینی وجود دارند که گرم هستند. این کاشیها هم الهیاند.
5
من فقط وقتی که دوست داشته باشم صحبت میکنم. از دهان صاحب من هم اصواتی خارج میشوند که معنای مخصوصی دارند. اما مانند آنچه من توسط صدای بلندم بیان میکنم بسیار واضح نیستند. در دهان من همه‌چیز یک معنا دارد، از دهان صاحب من سر و صداهای غیرضروری خارج میشوند. افکار صاحب را حدس زدن سخت اما ضروریست.
6
غذا خوب است. اما غذا خوردهام بهتر است. زیرا دشمنی که در کمین دراز کشیده تا غذای یکی را از دهانش بقاپد هوشمند و چالاک است.
7
همه‌چیز سپری میگردد و دارای یک پایان است، فقط من باقی‌میمانم.
8
من همیشه خود را در مرکز مییابم و انسانها، حیوانات و چیزها مرا خیرخواهانه یا خصمانه در محاصره گرفتهاند.
9
در خواب میشود انسانها، سگها، خانهها، درختها، هیبتهای دلپذیر و وحشتاک را دید. در وقت بیداری این هیبتها ناپدید میگردند.
10
مشاهده. من صاحب خود را دوست دارم، زیرا او قدرتمند و وحشتناک است.
11
یک عملی که بخاطرش میتوان کتک خورد یک عمل بد است. یک عملی که بخاطرش ناز و نوازش یا خوردنی دریافت میشود یک عمل خوب است
12
وقتی شب فرا میرسد نیروهای شیطانی در اطراف خانه پرسه میزنند، من پارس میکنم تا با این کار صاحبم متوجه شود و آنها را فراری دهد.
13
آه خدای من، خدای خونین! من تو را میپرستم. خدای وحشتناک، ستایش تو را رواست! خدای بزرگوار، تو را ستایش میکنم. من در میان پاهای تو میخزم، من دستهایت را میلیسم. تو قدرتمند و زیبائی، وقتی در کنار میز غذا یک توده بزرگ گوشت را حریصانه میبلعی. تو قدرتمند و زیبائی، وقتی با کمکِ یک قطعه چوب کوچک شعله ظاهر میسازی و شب را به روز تبدیل میکنی. مرا در خانهات نگاهدار و بگذار بقیه سگها در بیرون در تبعید بمانند. آنجلیکا، ای آشپز والامقام، ای الهۀ خیرخواهی، من میخواهم از تو وحشت داشته باشم و تو را عبادت کنم، تا تو به من غذای فراوان بدهی.
14
یک سگ که به انسانها رحم نمیکند و طلسمهائی را که در خانۀ صاحبش یافت میگردند حقیر میشمرد، یک زندگیِ سست و پُر از بدبختی میگذراند.
15
یک روز کوزۀ آبِ ترک برداشتهای از میان سالن میآمد و پارکت برق انداخته شده را خیس میسازد. من با خود میاندیشم که این کوزۀ کثیف باید یک دست کتکِ مفصل خورده باشد.
16
انسانها دارای قدرت الهیاند و میتوانند تمام درها را باز کنند. من فقط قادرم تعداد اندکی از درها را باز کنم. درها طلسمهای بزرگیاند که از ما سگها به سختی اطاعت میکنند.
17
زندگی یک سگ پر از خطرات است. برای جلوگیری از تصادفات باید همیشه هشیار بود، حتی هنگام غذا خوردن و خواب.
18
هیچ سگی هرگز نمیداند که آیا کار درستی برای انسان انجام میدهد یا نه. باید انسانها را بدون تلاش برای درک کردنشان پرستید. دانش آنها اسرارآمیز است.
19
آه وحشت، وحشتِ مادرانۀ والا، ای مقدس، ای وحشتِ شفابخشْ مرا در لحظۀ خطر از خود پُر ساز، تا من از آنچه میتواند به من آسیب برساند جلوگیری کنم، نگذار که بر دشمن حمله برم و مجبور شوم از جهلم پشیمان گردم.
20
ماشینهائی وجود دارند که توسط اسبها در خیابان کشیده میشوند. آنها وحشتناکند. اما ماشینهائی هم وجود دارند که کاملاً به تنهائی میدوند و در این حال با صدای بلند نفس نفس میزنند. آنها هم از ما سگها خشمگینند. باید از مردمِ ژندهپوش و کسانیکه سبد بر روی سر حمل میکنند و بشکه در مقابل خود به جلو قِل میدهند نفرت داشت. من نمیتوانم کودکانی را که در خیابان با جیغ و فریاد قایمموشک بازی و جنگ بازی میکنند تحمل کنم. جهان پُر از چیزهای مضر و وحشتناک است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر