پستان طبیعت.


<پستان طبیعت> از ویکتور آبورتین را در تبر سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

مصاحبه با ایتوریل
دوستم اِنگل ایتوریل دیروز قبل از ظهر برای ملاقاتم به سلولِ زندان آمد. زیرا او یکی از اندک دوستانیست که در دوران اسارت به من وفادار باقیمانده.
او هنگامی که من هنوز در زمان صلح آزاد بودمْ تقریباً هفتهای یک بار میآمد، و در حقیقت فرصتها و حالات خاص را دوست داشت. شبهای زمستان تقریباً در حدود ساعت چهار، وقتی من در کنار بخاری دیواری مینشستم، و چراغ هنوز روشن نشده بود؛ سپس ناگهان او بر روی صندلیِ مخملی روبرویم مینشست و با من از چیزهای مختلف صحبت میکرد. همچنین در صبحِ ساکتِ روزهای یکشنبهْ وقتی ناقوسِ دور کلیسا زمزمه میکرد، و خورشیدْ ردیفِ کتابهایِ کتابخانه را زراندود میساختْ او اغلب در اتاق کارم بود.
اما بیشتر زمانی میآمد که من شبها در کافۀ هوهنتسولِرن نشسته و مشغول نوشیدنِ دهمین یا دوازدهمین گیلاس کنیاک بودم. او سپس همیشه یک لباس ورزشیِ زیبای انگلیسی میپوشید، کنارم مینشست و بسیار خوش‌صحبت بود. پیشخدمت که من را همیشه همراه با این مردِ جوان میدیدْ ما را همجنسگرا به حساب میآورد و به این خاطر با احترام کاملی با ما رفتار میکرد.
حالا او در اسارت هم مرا فراموش نکرده و دیروز به ملاقاتم آمد. این پیش از ظهر یکشنبه بود، صدای آواز از کلیسائی دور در سکوتِ زندان شنیده میگشت، و من در سلولم با یک بطر عرق نیشکرِ خریداری شده از یک قاچاقچیِ اهل کورسیکا تنها نشسته بودم. هنگامیکه در حال نوشیدن دهمین گیلاس بودمْ هنوز میتوانستم بشنوم که چگونه ناقوسهای کلیسایِ روستاهای کوهستانی شروع به نواختن میکنند، و در این وقت با لکنت میگویم: "ای رفیقِ ستارگان، این ساعت برای توست؛ بیا، انگشت نقرهای‌ات را بالا ببر و آموزشت را که مانند موسیقی زیبا و خوب است بگو." و حالا او در برابرم نشسته بود، ساکت و هشیار مانند همیشه.
من اول شروع میکنم به صحبت کردن، زیرا من یک پرسش در دل داشتم.
بنابراین شروع میکنم: "به من بگو، شماها در بیرون در مورد تمام این چیزها چه فکر میکنید؟ آیا شماها هم اینطور فکر نمیکنید که این یک زمانِ خشن است، خشنترین زمانِ تاریخ؟ ساکنان زمین هزاران سال دیگر به ما با شگفتی و همدردی نگاه خواهند کردْ همانطور که ما به معاصرانِ جنگهای آزادیبخش نگاه میکنیم، اما جنگ واترلو در مقابل ما چه میباشد؟ بله، حتماً یک جهانِ جدید با مردم جدید و آداب و رسوم متفاوت آغاز خواهد گشت، و آنچه را که آینده خواهد آورد آیا توسط سرنوشت و افکار ما تحت تأثیر قرار خواهد گرفت؟!"
ایتوریل در حال لبخند زدن میگوید: "من پانزده دقیقۀ قبل از کنار سیارۀ زحل گذشتم و به اینجا آمدم؟"
من پاسخ میدهم: "ممکن است." و بدون منحرف گشتن ادامه میدهم: "اما به این هم توجه کن: همانطور که ما بر آینده تسلط مییابیم، به گذشته نیز واکنش نشان میدهیم. تاریخِ کل جهان باید از نو نوشته شود، زیرا ابتدا حالا روشن میشود که حوادثِ تاریخ بر چه جنایتهائی استوار بودند. همچنین نمیتوان یک درام را درک کردْ وقتی آدم فاجعۀ آخرین بخش را نشناسد. سزارْ منطقۀ گالیا را رومی ساخت؛ بسیار خوب؛ ابتدا حالا، چون ما میدانیم این کار به کجا منتهی گشته است متوجه شدهایم که آیا عملش عاقلانه بود یا برعکس. بنابراین ما در کنار تغییر بزرگترین و مهمترین دوران تاریخ شگفتزده ایستادهایم."
اِنگل دوباره لبخند میزند و کتابی را به سمتم دراز میکند که من تا حالا متوجه آن در دستش نشده بودم.
او میگوید: "باز کن و بخوان."
من کتاب را باز میکنم و متوجه میشوم در زبان غریبهای چاپ شده است که من اما فکر میکردم آن را میفهمم." من میپرسم: "این چه است؟"
"این خلاصهای از تاریخ فرهنگ است که در سال 32897 میلادی در چین نوشته خواهد گشت. با خیال راحت بخشی را که باز کردهای بخوان."
و من میخوانم: "نیمۀ اول قرن بیستمِ به اصطلاح دوران مسیحی، یعنی از سالهای 1900 تا 1950 کاملاً خالی و بدون واقعه گذشته است. اما شخصیت گوستاو مولر یک درخشش ابدی بر روی این دورانِ دور میاندازد، که حالا هنوز هم پس از چنین مدت طولانیْ توسط افراد با فرهنگ به عنوان یکی از برجستهترین شاعرانِ تمام قرنها ستایش میشود. گوستاو مولر تقریباً در سال 1890 در اروپا، و در حقیقت در استانِ امروزی ما پایـپوـپان متولد شده است که در آن زمان آلمان نامیده میگشت و قوم ژرمن در آن ساکن بود. او در شهرِ کوچک لایپزیگ بدنیا آمد که خرابههایش مدتی قبل کشف شده است. ما در بارۀ زندگی این شاعر بزرگ تقریباً هیچ‌چیز نمیدانیم. بر طبق برخی از گزارشات باید شغل او دستیارِ پست بوده باشد، اما زبانشناسان در این باره متفقالقول نیستند که از این کلمۀ تیره چه باید درک شود.
تنها سند معاصری که از شخصیتِ گوستاو مولر صحبت میکند به عنوان یک گنجینۀ ارزشمند در کتابخانۀ سلطنتی پکن نگهداری میشود.
این سند گزارشِ یک مأمور اجرایِ دادگاه و بدین شرح است: <توقیف اموال در نزد گ. مولر بدون نتیجه به پایان رسید، چون فردِ نامبرده بجز لباسش فقط دارای یک قناریِ یک پا است که ارزشِ توقیف آن باید بسیار ناچیز ارزیابی میگشت. امضاء: برندِکه، مأمور اجرای دادگاه. از تمام این چیزها می‌توان نتیجه گرفت که معاصرانِ گوستاو مولر نه تنها از این شاعر جهانی قدردانی نمیکردندْ بلکه او را به سختی میشناختند. او جوان میمیرد، در سال 1917، و در واقع به نظر میرسد در نزاعی کشته شده باشد که بین قوم ژرمن و همسایهشان فرانسوی‌ها (حالا استان غربی ما پیـپوـپان) رخ داد. و ابتدا مدتها پس از مرگش دو شعر زیبای او به نام‌های <ته‌آنو> و <عشق پس از مرگ> در خرابههای یک مغازۀ سوسیس فروشی پیدا شده‌اند.
زمانۀ گوستاو مولر آرام و صلحآمیز بوده و جنگهای حقیقی در آن دوران هنوز وجود نداشته است، فقط اختلافات مرزی میان قبایل بومی. نزاعی که گوستاو در آن زندگیاش را از دست داد فقط چند سال طول کشید و فقط ده میلیون انسان کشته بر جا گذاشت، بنابراین با معنائی که از جنگ در ذهن ما است نمیتوان چنین چیزی را به عنوان یک جنگ در نظر گرفت."
من نگاهم را احمقانه بالا میبرم؛ اِنگل رفته و کتاب از دستم ناپدید شده بود. فقط بطریِ عرق نیشکر هنوز آنجا قرار داشت که با وجود خالی گشتنِ سه چهارمش اما هنوز هم کاملاً هشیار بود.
 
شعر سرودن واقعاً چیست؟
شعر سرودن یعنی، وقتی یک فرد ادیب طولِ خیابان را میپیماید و در آسمانِ آبی رنگ ابرهای کوچکی شبیهِ بره می‌بیند سپس شعر خود به خود بر لبانش میآید: "اگر خدا بخواهد به کسی التفات کند او را به جهانِ پهناور میفرستد."
و به این ترتیب این شعر زیبا پدید میآید.
یا: یک ادیبِ دیگر عاشق آشپزِ همسایه شده است؛ او مایل است دختر را به گردشِ شبانه دعوت کند. در این وقت او پشت میز مینشیند و این شعر را میسراید: "تو مثل یک گلی، بسیار دوستداشتنی، بسیار زیبا، بسیار پاک."
بنابراین همه چیز شعر سرودن است. در واقع شعر سرودن یک فرایندِ طبیعیست؛ همانطور که سیب بر روی درخت رسیده میشود و همانطور که تخم از مرغ بیرون میآید شعر نیز در شاعر رسیده میگردد، به حرکت میافتد و از او خارج میشود.
حتماً هر یک از ما در کودکی یک بار در مزرعهْ مرغی را که قصد تخمگذاریِ پنهانی خود را لو داده است تعقیب کردهایم. و کسی که تا حال چنین کاری نکرده یک انسان واقعی نیست و سهم کاملی از زندگیاش نبرده است.
بنابراین ما همه خوب می‌دانیم که با چه آرامش و با چه دقتی مرغ برای تخم گذاشتن مشغول کار میشود. او با احتیاط از پلههای مرغدانی بالا میرود، و اگر حدس بزند که زیر نظر گرفته شده است دوباره برمیگردد، زیرا اصلاً عجلهای برای تخم گذاشتن نیست. و گاهی چنان هوشمندانه مشغول کار میگردد که موفق میشود بر روی زمینِ مرغدانی پنج تخم بگذارد، که کشف آنها یک تجربۀ بسیار بزرگ است.
روشنفکر با فروتنی در کنار جاده ایستاده است و توسط ماشینِ مرسدسی که در آن آدمِ کلاهبرداری به سوی قربانیاش میراند به او مدفوع پاشیده میشود. اگر روشنفکر یک نابغه مانند کاتیلینا میبود، جلو میرفت و دولت را از چهار جهت به آتش میکشید؛ اما چون او فقط یک روشنفکر است بنابراین به اظهار نظر کردنِ طعنه‌آمیزی در درونش اکتفا میکند.
گریلپارتسر مینویسد: "وای بر کسی که دروغ میگوید!" و این در واقع عجیب است که گریلپارتسر اتفاقاً این حرف را زده است. او یک کارمند دولت بود، با کمری خم کرده در مقابلِ عالیجناب ایستاده و میبایست با همکاران عزیز با مهربانیِ کامل رفتار کند. بنابراین او باید میدانست که قاعدۀ جهان میگوید: "وای بر کسی که حقیقت را بر زبان آرد!"
بهترین اشعار آنهائی هستند که عشاق در آنها با هم ازدواج میکنند، زیرا این اشعار به میل جنسی روح میبخشند، که نه تنها باعث لذت است بلکه به جامعه نیز نفع میرساند. اما یک تراژدی هم میتواند جانبخش عمل کند؛ دوستداران ادبیات میدانند که پس از نمایشِ مکبثْ شنیتسلِ ویَنی در رستوران دوباره مزۀ بسیار خوبی میدهد.
شعرائی که خودسرانه مدعی بیدار ساختن احساست پُر شور در ما هستند کاملاً سزاوار سرزنشاند. اکثر آنها اصلاً نمیدانند که احساسات پُر شور یعنی چه.
اینکه هفتۀ سفید چه میباشد برای هر انسانی شناخته شده است. یک هفتۀ سفید زمانی است که همۀ فروشگاهها همزمان شروع به فروختن لباس زیر میکنند، و اگر هم یک پیراهن بجای 300 مارک فقط 299,95 ارزش داشته باشد. به این ترتیب هفتههائی هم برای اشیاء تجاری یا وسائل بالکن و غیره وجود دارند.
یک بار من در پاریس دچار یک احساس شادیِ وحشتناک گشتم، یعنی هنگامیکه فروشگاه پرَنتو اعلام می‌کند که کوکوت برای یک هفته ارزان به فروش میرسد. اما حالا وقتی من با عجله به آنجا میروم باید یک ناامیدی را تجربه میکردم: کوکوت به زبان فرانسوی به دیگهایِ بزرگ آشپزیِ سفالی گفته میشود که آن را بر روی آتش اجاق قرار میدهند. و بنابراین این دیگها یک هفتۀ تمام ارزان فروخته میگشتند و نه آن چیزی که من انتظار داشتم.
شیلر برای فکر کردن و تیز ساختن ذهنِ خود راه بسیار عجیب و غریبی داشت: او سیبهای گندیده را میبوئید. و وقتی به اندازۀ کافی این کار را انجام میداد هیجانزده میگشت و به کاغذ هجوم میبرد تا <ماریا استوارت> را بنویسد.
رماننویس فرانسوی استاندال چند صفحه از کتاب قانون میخواند. این کار او را به هیجان میآورد.
آنچه به من مربوط میشود، فقط وقتی صبحها با تیغ ژیلت صورتم را اصلاح میکنم طبع شاعرانه به سراغم میآید. سپس روح بالِ گلگونش را میگشاید و در فضایِ جاوانۀ شعر به پرواز میآید.
و دلیل کم نوشتن و همیشه بسیار کوتاه نوشتنم این است؛ زیرا، خدای من، من که نمیتوانم تمام روز صورتم را اصلاح کنم.
و اگر ناچار به نوشتن کتابی مانند <بودنبروکها>ی توماس مَن میگشتمْ بنابراین ناگوارترین شرمندگی به سراغم میآمد.
 
کانت و سیب‌زمینی
در وسطِ پیادهرو خیابانِ کانت در منطقۀ شارلوتنبورگ یک سیبزمینی افتاده است. احتمالاً کسی آن را همین حالا گم کرده؛ زیرا این بعید است که یک سیبزمینی بتواند برای مدتی طولانی بر روی پیادهرو باقی بماند.
شاگردِ آرایشگر از داخل آرایشگاه چشمش به سیبزمینی میافتد. آدم از میان شیشۀ پنجره میتواند ببیند که چطور او سریع دستهایش را خشک میکند تا با عجله بیرون بیاید و آن را بردارد. یک مرد سالخوردۀ عینکی هم چشمش به سیبزمینی افتاده و قدمهایش را سریع ساخته است. اما من یک موقعیت بهتر دارم که حریف گشتن با آن ممکن نیست: من با برداشتن دو قدم به سیبزمینی میرسم؛ آن را برمیدارم و در کیفِ مدارکم قرار میدهم ...
این کیفهای مدارک به این دلیل بسیار سودمندند، چون هیچکس از خارجِ کیف نمیتواند تشخیص دهد چه چیزی داخل آن است. اگر کسی حالا من را با کیف مدارک ببیند شاید فکر کند که من اوراق قرضۀ معادن مسِ اوتاویِ خودم راْ در آن حمل میکنم. 
در حقیقت کیفِ مدارکم حاویِ چند روزنامۀ قدیمی است که جمع میکنم و آنها را کیلوئی می‌فروشم؛ علاوه بر آن یک شاهماهی اطلسیِ دود داده شده برای شام امشب؛ کتاب ضیافت افلاطون در نسخۀ عالی از گ. اشتالباوم؛ و حالا هم یک سیبزمینی از خیابان کانت.
این را از خارجِ کیف هیچکس متوجه نمیشود؛ اما اگر هم کسی آن را متوجه شود برایم مهم نیست و احتمالاً باعث هیچگونه اغتشاشی نمیگردد. حالا روزنامههای قدیمی، شاهماهی اطلسی، ضیافت افلاطون و سیبزمینی خوب با هم هماهنگی میکنند و یک تصویرِ صحیح از وضع فعلیِ زندگی معنوی آلمانیها پس از جنگ میدهند ...
آه، ایمانوئل کانتِ بزرگ، تو که در خیابانت امروز این کشفِ شادیبخش نصیبم گشت، در آینده نیز دستان برکتدهندهات را بر بالای سر مردمِ منطقه‎‎ات نگهدار، زیرا آنها باید برای زنده ماندن سخت مبارزه کنند.
 
رازهای نویسنده
یک مرد فرهیختۀ ایتالیائی موفق گشته ثابت کند که دانته یک پسرِ نامشروع داشته است. این پسرِ نامشروع جووانی نامیده میگشت، اما کسی نه چیز بیشتری از او میداند و نه اینکه مادر او چه کسی بوده است.
مرد فرهیختۀ ایتالیائی پس از این کشف فوقالعاده شاد و سعادتمند میگردد. دانته خودش در لحظهای که متوجه میشود یک پسر نامشروع دارد نمیتوانسته چنین شاد و سعادتمند بوده باشد که فرد فرهیختۀ ایتالیائی هنگام کشفِ خود گشت.
زیرا دانستن اینکه دانته یک پسر نامشروع داشته از بزرگترین اهمیت برخوردار است. گردنههای تاریکروشنِ کمدی الهی، معماها و زیبائیهای تلخ آن ابتدا زمانی قابل درک میگردند که ما بدانیم دانته یک پسر نامشروع داشته و بنابراین نمیتوانسته به همسرش جنا و به معشوقه‌اش بئاتریس وفادار بوده باشد. همه‌چیز در یک نورِ جدید ظاهر میشود. در نورِ گزارشِ روزنامههای محلی.
همچنین چند سال قبل مورخانِ ادبی فرانسه پس از پژوهش در بارۀ ماجرایِ عشقی ویکتور هوگو با خوشحالی کشف کردند که به این نویسنده توسط همسرش خیانت شده است. و آنها بعد از کشف این راز در هفتهنامههای خود فریادِ شادِ وحشیانهای کشیدند و در مورد آن کتابها نوشتند.
از این کشف بخصوص آقای لوئی بارتو که ما او را می‌شناسیم سهمی به خود اختصاص داد. آقای بارتو نه تنها یک سیاستمدار معروف فرانسوی بلکه همچنین یک مورخ ادبی با طبعی لطیف می‌باشند.
بسیار خوب. اما حالا جواب این پرسش چیست: آیا هومر بیماریِ آمیزشی داشته است؟ تحقیق در این مورد اندکی سخت است، اما درود بر آن زبانشناسِ کلاسیکی که موفق شود برای این پرسش توضیحات آگاهانه و اکتشافاتی را که ما مایل به شنیدنشان هستیم تحویل دهد.
تمام اینها اینطور قابل توضیحاند: بسیاری برای تحصیلِ هنرِ نویسندگی هجوم میآورند تا با آن فقط یک مقام بورژوائی بدست آورند یا مقام بورژوائی خود را حفظ کنند. این افراد برای ایده و طنینِ خوشِ اثر ادبی کوچکترین احساسی ندارند؛ ایده و طنینِ خوش اگر برایشان نفرتانگیز نباشد اما کاملاً بیتفاوت است. و از آنجا که آنها باید کاری انجام دهند بنابراین شاشدانِ نویسندگان را که از نظر ذهنی به آنها نزدیکتر است میکاوند.
برخی از پرورش‌دهندگانِ گل رز خود را با شتهها بیشتر از گلهای رز مشغول میسازند.
 
طلا
ارتشِ تیلی به سمت شمال تا اطراف کوههای تورینگن پیشروی کرده بود؛ در آن اطراف تمام روستاهای فرانکونی در آتش میسوختند.
و همیشه در چنین مواقعی وقتی ارتش روستائی را ترک میکند و به پیشروی ادامه میدهدْ سپس بلافاصله غارتگران میآیند و روستا را برای یافتن ردِ یک خوک یا یک بشکه شراب یا دهقانی که بشود طلایش را با زور گرفت جستجو میکنند.
اما دهقانان این جریان را خوب میشناسند و میدانند کسانیکه بعد از ارتش میآیند از بدترین مردمان هستند. بنابراین آنها هنوز همانجائی که هستند، در کوهها و حفرهها پنهان باقی‌میمانند، و انتظار میکشند تا مزاحمت کاملاً به پایان برسد.
چرا والنتینِ سالخورده هم مانند بقیه هوشمند نبود؟ او نمیتوانست بیشتر از این تا رفتن غارتگران صبر کند، او پیش از وقت از مخفیگاه خارج میشود و برای سرکشی به اموالش به سوی خانۀ دهقانی خود میدود؛ و در این هنگام به دست فرماندۀ غارتگرانْ جولیوس فون لاوبنهایم گرفتار میشود، و حالا فقط خدا باید به او رحم کند.
حالا او در حیاط خانۀ دهقانیِ خود کاملاً برهنه با طناب به یک نردبان بسته شده و بر روی زمین قرار دارد، زیرا او به دلیل خودداری از تسلیم کردن طلای خود باید شکنجه میگشت.
در مقابل او لاوبنهایم ایستاده بود، یک مردِ مو خاکستری که از ظاهرش مشخص بود تمام عمر برای انجام کارهای بد بر روی زین اسب نشسته است. او یک پالتوی خز پوشیده بود که روزی به یکی از امرای رُم تعلق داشت، و در دستانش جواهرات سرقت شده از اموال کلیسا میدرخشیدند. گروه غارتگرِ او اما به دور دهقانی که بر روی زمین قرار داشت جمع شده بودند، همقطارانی بد که در حال شادی کردن انتظارِ شکنجه شدنِ مرد برهنه را می‌کشیدند. همچنین یک زن به نام لومباردین ماریا در میان آنها بود که با وجود لوچ بودن اما زنی زیبا بود.
فرماندۀ غارتگران طناب را آزمایش میکند ببیند آیا محکم بسته شده است، سپس به دهقان میگوید: "من روش خشونتآمیز را دوست ندارم و دلم میخواست این جریان صلحآمیز به انجام برسد. اما تو نمیخواهی. لجوجانه و شرورانه ادعا میکنی که هیچ طلائی نداری. و بدیهی است که دروغ میگوئی. آخرین برداشتِ محصول خوب و اجاره بها اندک بود، و تو باید درآمد زیادی کسب کرده باشی. جائی باید یک گلدان یا جعبۀ پُر از طلا باشد؛ کاملاً پُر از انگشتر و گردنبندهای طلا؛ سکه با تصویر اعلیحضرت امپراتور و شهرهای ونیزی با مارکوسِ مقدس و شیرش."
چشمهای فرمانده در حال صحبت کردن گشاد و سیاه میگشتند: "این آن چیزیست که ما احتیاج داریم، طلای زیاد، طلای سنگین. و چون تو آن را با میل به ما تسلیم نمی‌کنی، بنابراین مجبورم از وسیلۀ معمولی شکنجه استفاده کنم، و این تو را به زودی به حرف خواهد آورد."
فرمانده سپس پسر تقریباً شانزده سالهای را که در پسزمینۀ حیاط در کنار یک اجاقِ گداخته مشغول کار بود مخاطب قرار میدهد. این پاسکال بود، قبلاً خدمتکار دوشس فون کِلِوه، که چون کشتن بیشتر از عطر پاشیدن او را سرگرم میساخت از خدمت فرار کرده بود.
فرمانده میگوید: "پاسکال، وسیلۀ ضروری را بیاور؛ تو میتوانی اولین مرحله را خودت به عهده بگیری، این قلب جوانت را قوی میسازد."
پسر از اجاق یک توده ذغال گداخته را با بیل برمیدارد، آن را به محل شکنجه میبرد و در بالای سینه دهقان نگهمیدارد.
فرمانده یک بار دیگر دهقان را مخاطب قرار میدهد: "من برای آخرین بار میپرسم، آیا میخواهی با زبان خوش طلاهایت را تسلیم کنی؟"
دهقان والنتین یک مرد درشت اندام و استخوان سختِ شصت ساله بود. او خود را در بند تکان میدهد، چشمهایش را میبندد و زمزمه میکند: "من طلا ندارم."
فرمانده میگوید: "بنابراین به نام خدا شروع می‌کنیم" و به پاسکال نگاه میکند. پاسکال لب پائین خود را به دندان میگیرد، لبخند میزند و با احتیاط ذغال گداخته را بر روی سینۀ برهنه دهقان میریزد.
دهقان طوری نعره میکشید که آدم میتوانست از فاصلۀ دو کیلومتری آن را بشنود، او وحشیانه طناب را میکشید و با سر به چوبِ نردبان میکوبید.
فرمانده فریاد میزد: "آیا طلایت را تسلیم میکنی؟"
مرد شکنجه گشته فریاد میکشید: "من طلا ندارم." و وقتی پاسکال ذغال گداخته را بر روی سینۀ او می‌گستراند و با بیل محکمتر بر روی گوشت فشار میآورد باز هم فریاد میکشید: "من طلا ندارم."
لومباردین ماریا مشتهایش را به کمر گذاشته و خود را به روی او خم ساخته بود و طوری میخندید که اشگ از چشمهایش به پائین میچکید.
فرمانده جولیوس فون لاوبنهایم دستور میدهد: "حالا مرحلۀ دوم!"
مرحلۀ دوم همان نوشیدنیِ مشهور سوئدی بود. دو سرباز توسط یک شلنگْ پِهِنِ با ادرار رقیق شده را در دهان دهقان میریختند و سپس بر روی معده‌اش فشار میآوردند، طوریکه عصارۀ تهوعآور از دهان رو به بالا میجهید. این کار را سه بار انجام میدهند، و پس از هر بار از طلاهایش میپرسیدند، و هر بار او در حال ناله و فریاد تکرار میکرد: "من طلا ندارم." آنها پوست او را از بدنش پاره میکنند، چشمش را از حدقه بیرون میکشند، اما او تسلیم نمی‌شود. در این وقت سربازها عصبانی میشوند و با چماق اندام او را خُرد میسازند.
فرمانده میگوید: "کافیست، او را باز کنید."
او به دهقان که مانند یک قطعه حیوانِ ذبح گشته بر روی زمین افتاده بود نزدیک میشود و میگوید: "مرد بیچاره، دلم برایش میسوزد. شاید واقعاً طلائی نداشته باشد؛ اما ما هرآنچه میتوانستیم انجام دادیم و احتیاج نداریم خودمان را سرزنش کنیم."
سپس دستکش بر دست میکند و از میان حیاط به سمت اسبش که در بیرون آماده ایستاده بود میرود.
او میگوید: "ما از گدار بالائی به سمت صومعۀ سنت لورنس میتازیم." و سوار اسب میشود.
اما به محض آنکه سرش را برمیگرداند که ببیند آیا افرادش آمادهاند، میبیند که پاسکال و لومباردین ماریا هنوز در حیاط باقیماندهاند. آنها بر روی دهقان زانو زده بودند و گردنش را فشار میدادند. فرمانده فریاد میزند: "شماها آنجا چکار میکنید؟"
پاسکال پاسخ میدهد: "ما خلاصش میکنیم. او دیگر هیچ ارزشی ندارد."
در این هنگام فرمانده دچار یک خشم بزرگ میشود و فریاد میزند: "آیا مگر مسیحی نیستید. آیا پنجمین فرمان را نمیشناسید؟ چطور میتوانید انسانی را که اعتراف نکرده است بکشید؟ فوری بیائید اینجا."
آن دو از جا میجهند، سر و پاهای دهقان را میگیرند، او را بر روی تودۀ پِهِن پرتاب میکنند و سپس در حال خندیدن به سمت بقیه میدوند که با جرنگ جرنگ در جادۀ روستا میتاختند.
*     *
*
حالا شبِ شرجی تابستان بر روی روستای ویران ایستاده بود. بوی سوختن در چمنها محکم نشسته بود و در افق شعله‌های آتش میدرخشیدند. حدود نیمه‌شب از شرق یک رعد و برقِ خاموش میگذرد و برقهایش با یک نور ضعیف بدنی را روشن میسازند که بر روی تودۀ پِهِن قرار داشت و به نظر میرسید که در حال فاسد شدن است.
اما هنگامیکه هوایِ صبحگاهی در میان درختان میلرزدْ زندگی به اندام کوبیده شده میآید. او تکان شدیدی میخورد، خود را میچرخاند و از تودۀ پهِن به پائین میغلطد. در آن پائین مدت زیادی بیهوش باقی‌میماند. در این وقت خورشید از میان بوتهها نگاه میکند و همه چیز را گرم میسازد، و حالا اندام دهقان مانند یک حیوان زنده میشود. او با کمک گرفتن از زانو و چانه رو به جلو می‌خزد. به این ترتیب به دیوار خانه میرسد، بعد به سمت راست تا گوشهای که اصطبل قرار داشت میخزد. در آنجا زمین را بو میکشد و خاک را با سر به سمت راست و چپ جاروب می‌کند. پس از لحظهای درِ یک جعبه ظاهر میشود. دهقان آن را از گرد و غبار پاک میکند؛ تا اینکه در با یک تکان باز میشود. جعبه تا لب از سکههای طلا پُر بود.
حالا او خود را در آن خم میسازد، لبهایش را بر روی طلا میمالد و پس از آنکه مطمئن میشود جعبه مانند قبل پُر است از شادی مانند حیوان خرخر میکند. سپس سرش را در سکهها فرو میبرد. او به طلا دندان میزد، دهانش را از سکه پُر میساخت و با آن غرغره میکرد و در این حال از شادی فریاد میکشید.
*     *
*
و به این ترتیب دو روز بعد پسرش او را پیدا میکند: مُرده، با سری فرو کرده در آشِ طلا.
 
بایونا
همسرِ سالخوردۀ مردِ ماهیگیر هر بعد از ظهر بر روی نیمکتِ مقابل هتل مینشیند و گلابیِ تُرش میفروشد. هر بعد از ظهر من در کنار او مینشینم و از او برای بیست سنتیمو گلابی ترش میخرم، که بعداً آنها را از پنجرۀ راهرو به باغ میاندازم؛ آنها را حتماً کسی پیدا خواهد کرد.
همسرِ سالخوردۀ مردِ ماهیگیر برایم تعریف میکند، و من آن را دقیقاً بدون آنکه قادر به تحقیق باشم بازگو میکنم: شوهرم هر بعد از ظهر ساعت شش با کشتی کوچک بخاری به دریا میرود و شب را بیرون میماند. اگر ماهیها آنجا باشند او ساعت هشت صبح برمیگردد. اما ماهیها معمولاً آنجا نیستند، آنها با جریان آب به سمت پرتقال میروند، سپس او ساعت دوازده ظهر برمیگردد؛ چیزی میخورد، چند ساعت میخوابد و دوباره به اسکله میرود. ما به زحمت بیشتر از دو یا سه پزوتا در روز کسب میکنیم.
بنابراین این هجده ساعت کار در روز است. یا هجده ساعت کار در شب.
من در روزیکه زن سالخورده  این را برایم تعریف میکند به اسکله میروم تا آنجا را تماشا کنم. کشتیهای کوچک بخاری آنجا قرار دارند، با انبوهی از تورهای سیاهِ ماهیگیری بر روی عرشه؛ و در زمان مناسب ماهیگیران میرسند، هرکدام در یک دست کت چرمی، و در دست دیگر یک دستمال با کمی غذای پیچیده شده در آن.
آنها دارای اندام بزرگی نیستند، اما محکم و مستقیماندْ با چهرههای آرام و اندکی مربع شکل. همه خوشحالند و شوخی میکنند؛ آنها میخندند، با هم شوخی می‌کنند و همدیگر را هُل میدهند، و دو نفر از جوانان یک روزنامه را بصورت یک توپِ مچاله کرده و در مسیر رفتن به سر کار بر روی دریا فوتبال بازی میکنند.
 
حالا شرحِ وقایع شهر بایونا به ترتیبِ تاریخ در نسخۀ جدیدی منتشر شده است؛ آدم میتواند اینجا کتاب را در داروخانه به قیمت پنج پزوتا بخرد. زیرا بایونا در شهرستان بیگو در کنار اقیانوس اطلسْ حالا یک استراحتگاه کوچک ساکتِ ساحلیست ــ آلمانیهای از مادرید با کمال میل به اینجا میآیند ــ، و یک تاریخ باشکوه پشت سر خود دارد. این شهر در کنار راهِ آبی قرار گرفته، جائیکه همیشه چیزی اتفاق میافتد.
من برخی دادهها از این شرحِ وقایع را رونویسی میکنم.
در 14 اکتبر 1740 مردم بایونا کشتی انگلیسی <ماریا> را تصرف میکنند؛ بار: کره، پارچه و محمولههای دیگر.
در 16 فوریه 1741 کشتی جنگی از بایونا به نام <عیسی ماریا> کشتی انگلیسیِ کاپیتان پارکر به نام <پالی> را تصرف میکند؛ بار: آزادماهی اطلسِ خشک کرده به ارزش 76000 رئال.
در 27 اوت همان سال کاپیتان کورز بایونائی یک کشتی هلندی سی تُنی میآورد؛ بار: کلاه و پنیر.
در 27 نوامبر همان سال کشتی بایونائیِ <سان تلمو و ارواح> کشتی انگلیسی <ویلیام> را تصرف میکند؛ بار: نمک، لیمو، پرتقال و تنباکو.
این در زمان قدیم بود. من این دادهها را به این دلیل بازگو کردم، زیرا میدانم که خواندن چنین چیزی هر فرد سالمی را خوشحال میسازد.
مورخ اضافه میکند: محموله‌های مصادره شده را در شهرداری انبار میکردند، و گاهی محمولهها بقدری زیاد بودند که هر سگ در بایونا با یک گِرده پنیر هلندی در دهان در اطراف میگشت.
 
ساعت دوازده ظهر است و جهان ساکت ایستاده.
من در ساحل زیر چتر نشستهام. (آه، نه بخاطر محافظت کردن خود از باران، بلکه بخاطر محافظت از این خورشید وحشتناک. سه ماه است که ما نمیدانیم باران چیست و یک ابر چگونه دیده میشود، از سه ماه پیش آسمانِ آبی رنگ میسوزد؛ و فقط کسی که سه ماهِ تمام این را تحمل کرده باشد میداند که چطور آسمانِ آبی میتواند از حلق انسان خارج شود.)
من در ساحل زیر چتر نشستهام و آن پشت در افق خانههایِ سفید اسکله میدرخشند.
اسکله؟ اجازه بدهید، کدام اسکله؟ در آن پشت دریای گسترده و باز است، آنجا تا نیویورک هیچ اسکلهای وجود ندارد.
من عینکم را به چشم میزنم: در آنجا کاملاً واضح خانهها هستند، با پنجرهها و درها؛ یک اسکلۀ طولانی. اما آنجا تکان شدیدی میخورد، اسکله یک موج میشود، ناپدید میگردد و دوباره میآید.
یک سراب. شاید هم انعکاس موجشکنِ اطراف یک آبسنگ در فاصلۀ دور، بیاندازه دور در تنهائی. چه خوب که آن را دیدم. دیدن این مهمتر از مطالعۀ مجدد نمایشنامۀ <کاترین فون هایلبرون> از هاینریش فون کلایست است. این مهمتر و زیباتر و بسیار بسیار ساکتتر است.
 
توماس مَن در <مرگ در ونیز> یک استراحتگاه توریستی با ساحل شنی و یک استراحتگاه توریستی با ساحل سنگی را با هم مقایسه میکند و میگوید (تقریباً): آدم در استراحتگاههای توریستیِ دارای ساحل شنی بیشتر با دریا ارتباط برقرار میکند. این شاید تنها باری باشد که این نویسندۀ بزرگ چیزی را اشتباه و بد مشاهده کرده میگوید.
دقیقاً برعکس آن صحیح است. آدم بر روی ساحل شنیِ هرینگزدورف همیشه پنج متر از دریا دور میماند. در اینجا اما کوه قلوهسنگهای خود را تا فاصلۀ دوری در اقیانوس میپراکند، و تو میتوانی بر رویشان بدون خطر یا اما فقط با خطر اندکی راه بروی. تو خود را به لایههای گرانیت میچسبانی، و پاْ با لمس کردنْ بلوکِ امنی را که تکان نخوردْ جستجو میکند. سپس یک بستر سنگی برای دراز کردنِ پا مییابی، دریا کاملاً چسبیده به توست، طوریکه میتوانی دستت را در آن فرو کنی؛ بله، در زیر تو دریا غرغره میکند، چشمک میزند و مانند طاقِ سبزی با هزاران سنگ قیمتی جرقه میزند، و خرچنگها آنجا نشستهاند و از گوشۀ چشم به تو نگاه میکنند.
فقط تو اجازه نداری به خواب روی. دو ساعت دیگر مَد از راه میرسد و میتواند تو را بگیرد و محکم نگاه دارد؛ و شاید هم خرچنگها فقط منتظر آن هستند.
 
مدال مجیدی. (یک داستان واقعی)
هنگامیکه عربی پاشا در جلسه میپرسد چه کسی شجاعت دارد به رمله برود و حاکم را بکشد، در این وقت پانزده نفر بلند میشوند. سروان مصطفی، دو گروهبان به نام سلیم و فهیم و دوازده فرد معمولی. عربی پاشا دستور میدهد آن پانزده نفر جلو بیایند و به آنها تعلیم میدهد. او مصطفی را به عنوان رهبر عملیات تعیین میکند، سلیم و فهیم را به عنوان معاونینش. و سپس به آنها میگوید: "شماها میدانید که حاکمْ سرزمینِ پدری ما مصر را به غریبهها فروخته است. او انگلیسیها را به اینجا خوانده و ادارۀ پولِ کشور را به آنها سپرده است، با آنکه ما مصریها این کار را خیلی بهتر میفهمیم. او همچنین برای شخم زدن زمین موتورهای تازۀ بخار وارد کرده است؛ و خیابانها باید تمیز شوند، و دکترها داخل سرزمین ما شدهاند تا به ما بر ضد آبله واکسن بزنند؛ که چیزی بجز سحر و جادو نیست. بنابراین من، عربی، برگزیدۀ مردم، یک قیام در تمام مصر برپا کردم و در راه خدا قدم برداشتم. و به این دلیل باید حاکم بمیرد. ارتش و پایتختش از او جدا شدهاند، و او خودش به کاخ تابستانی در کنار دریا فرار کرده است. شماها به آنجا میروید، کاخ را تسخیر می‌کنید و دشمنِ سرزمین را به مجازات میرسانید."
عربی پاشا بلافاصله پس از پایان صحبت از کنار خود شمشیرش را برمیدارد، آن را میبوسد و به کمر مصطفی آویزان میکند: "این شمشیرِ خالد است، او با این شمشیر در کنار فرات بر علیه کافران مبارزه کرد. سپس احمد بن طولون که مصر را ساخته است آن را حمل میکرد؛ و در زمان ما ابراهیم در جنگهایش بر علیه مکهْ جائیکه پیامبر آرمیده است از این شمشیر استفاده کرد. من این شمشیر را از گورش برداشتم، و تو زمانی این شمشیر را برایم برمیگردانی که با خون حاکمِ خائن رنگین شده باشد." سپس مصطفی و افرادش به عبا و ریشِ پیامبر قسم میخورند که به هر نحو شده حاکم را به قتل خواهند رساند، و در همان ساعت به سمت کاخ تابستانی، جائیکه حاکم زندگی میکرد راهپیمائی میکنند. آنها در راه شمشیرهایشان را تکان میداند، مانند قاتلین فریاد میکشیدند و یک آواز دلیرانه میخواندند، طوریکه مردم توقف میکردند و به همدیگر میگفتند: آنها برای به قتل رساندن حاکم، دشمن سرزمین پدری به رمله میروند.
حاکمی که این توطئه بر علیه او بود محمد توسیک مصری نامیده میگشت، و در این زمان در کاخ تابستانیاش در رمله در کنار دریا زندگی میکرد. او به آنجا عقبنشینی کرده بود و انتظار میکشید ببیند که انقلاب و تمام این چیزهای تازه چگونه سپری خواهد گشت. زیرا بدون هیچ شکی یک انقلاب بزرگ در تمام سرزمین در جریان بود. دهقانانِ گرسنه پرندگان را میکشتند، مردم عامیِ خشمگین در اسکندریه مسیحیان را میکشتند؛ ارتش از بین رفته بود، و در کنار ساحل کشتیهای جنگی انگلیسیها قرار داشتند و منتظر لحظۀ مناسب بودند. و چون در شهر اوضاع وحشیانه پیش میرفت بنابراین محمد توسیک به کاخش در رمله رفته بود، از آنجا به دریا و به باغش و چشمههای درون آن نگاه میکرد و شگفتزده بود که چطور مردمِ با تقوی میتوانند چنین بی‌منطق باشند.
او توصیۀ وزیر خود را که اعتقاد داشت باید پاسخِ شورش را با آتش و شمشیر داد رد کرده بود. زیرا اولاً او خشونت را دوست نداشت؛ ثانیاً یک مرد با تقوا باید همیشه و همیشه آنچه را که الله در زمان خشم و مهربانی میفرستد فروتنانه بپذیرد. و اما در نهایت همیشه آن چیزهائی بهترین شکوفه را میدهند که به آرامی و بدون دخالت‌هایِ عجولانه و احمقانه مدیریت گشته‌اند.
چه چیزی میتواند بیشتر از یک سر ارزش داشته باشد، که در مورد سرنوشتش خداوند از قبل تعیین کرده است، بدون آنکه ما احمقها بتوانیم کوچکترین تغییری در آن بدهیم.
بنابراین محمد توسیک در کاخش نشسته بود و انتظار میکشید. و هنگامیکه او از پنجره سروان مصطفی و بقیۀ قاتلین را در حال آمدن به سمت کاخ میبیند بلافاصله درک میکند که این چه معنی میدهد. زیرا آنها چهرههای بسیار خشمگینی داشتند، شمشیرهای خود را در هوا تکان میدادند و حرکاتشان وحشیانه و وحشتناک بود. آنها از میان باغِ گل سرخ به سمت کاخ میآمدند. اما آنها در امتدادِ مسیر اصلی نمیرفتند، ــ آنجا به زنجیری یک تابلو با کلمات <عبور ممنوع> آویزان بود ــ بلکه از یک بیراهه از زیر درختان شاهبلوط میآمدند. سپس پس از توقف در میدانِ بزرگْ سروان مصطفی یک بار دیگر سخنرانی میکند و دستور می‌دهد افرادش برای آخرین بار به شمشیرشان قسم بخورند که در برابر هیچ مقاومتی عقبنشینی نخواهند کرد، هرچقدر هم که بخواهد خون ریخته شود.
محمد توسیک بعد از دیدنِ درخشش شمشیرهای مرگبار در زیر نورِ خورشید یکی از خادمین را پیش خود میخواند و به او میگوید: "علی، چند آقا دارند به اینجا میآیند و میخواهند من را به قتل برسانند. آنها را به سالن سبز هدایت کن و از آنها خواهش کن که لحظهای صبر کنند."
توطئهگران هنگامیکه درِ کاخ به رویشان گشوده میشود بسیار تعجب میکنند. آنها در واقع اینطور تصور میکردند که پس از شکستن در نگهبانانِ آنجا را قتل عام خواهند کرد. سپس از پلهها به بالا هجوم برده و حاکم را که باید بزدلانه خود را مانند موش در گوشهای مخفی ساخته باشد در تمام اتاقها جستجو خواهند کرد. سپس سروان مصطفی فریاد خواهد کشید: "کجا خودت را مخفی ساختهای، بدبختِ بیچاره؟ کجا خودت را با پولهایِ حرامت که بخاطرشان ما را فروختی مخفی ساخته‌ای، خائن سگ!" و پس از کشف کردن او در پشت یکی از درها او را به جلو خواهند کشید، وحشیانه به او فریاد خواهند زد: "تو همان هستی که سرزمینِ مصر را به خارجیها فروخته است؟ بنابراین بمیر و برو به جهنم." و بلافاصله همزمان شمشیرهایشان را در سینهاش فرو خواهند کرد.
آنها حالا بجای تمام این تصورات در برابر خود یک خدمتکار پاگوندار را میدیدند که از آنها با احترام استقبال میکند و میگوید: "آیا آقایان میخواهند لطفاً چتر و عصایشان را اینجا قرار دهند."
او سپس آنها را از طریق پلههائی که با یک فرشِ ضخیم و نرم پوشیده شده بود و صدای گامها را خنثی میساخت به بالا هدایت میکند. در سالن سبز اما برایشان صندلیهائی قرار داده میشود که با پارچه ابریشمی پوشیده شده بودند، و از آنها خواهش میشود یک لحظه صبر کنند. عالیجناب فوری افتخار خواهند داد.
این همان سالن سبز کوچکی بود که آدم میتوانست از پنجرههایش به دریا نگاه کند. به دیوار عکسهائی از شاهزادگان و شاهزاده‌خانمهای قدیمی آویزان بود، که جدی و ملایم از بالا به سروان مصطفی و افرادِ قاتلش نگاه میکردند. مجسمههای مرمری ساکت در گوشههای سالن قرار داشتند، و در بین پنجرهها مجسمهای از پلی‌هیمنیا دختر زئوس قرار داده بودند که انگشت سفیدش را هشدار دهنده در کنار دهانِ ساکتش قرار داده بود. و میزها از طلا و سنگِ لاجورد بودند، و بر روی بخاریِ دیواری که از سنگهای سبزی ساخته شده بود یک ساعت کوچک پایهدار قرار داشت و چنان آهسته زمزمه میکرد که آدم به سختی جرأت میکرد نفس بکشد.
برای مدتی هر پانزده قاتل کاملاً ساکت بر روی صندلیهای ابریشمین خود نشسته بودند و خجولانه به همدیگر نگاه میکردند. سپس سلیم در حالیکه صندلیِ سرخ رنگ کنار بخاری دیواری را لمس میکرد به فهیم زمزمه میکند: "نگاه کن، این مخمل واقعی است."
فهیم زمزه میکند: "و لوستر از کریستال کوهستانیست"
سروان مصطفی زمزمه میکند: "خیلی جذاب است."
سلیم زمزمه میکند: "آیا بخاری دیواری از مرمر است؟" و سنگ سبز را با دست لمس می‌کند.
در این لحظه ناگهان در پشت سرشان یک در گشوده میشود و همه آنها وحشتزده از جا بلند میشوند. حاکم در میان آنها ایستاده بود.
آنها همه تعظیم میکنند. اما حاکم دوستانه میگوید: "آیا آقایان نمیخواهند بنشینند؟"
او خودش هم بر روی صندلیِ سرخ رنگ در کنار بخاری دیواری مینشیند و با حرکت دست آنها را به نشستن دعوت میکند، طوریکه آنها به عنوانِ انسانی شایسته نمیتوانستند بجز آنکه بر روی صندلیهای خود بنشینند کار دیگری انجام دهند. سپس او به رهبر گروه عملیات میگوید: "آیا شما سروان مصطفی هستید؟"
او جواب میدهد: "در خدمتم، عالیجناب."
"من شما را بخاطر میآورم؛ شما تا دو سالِ قبل در اسکندریه در گردان دوم خدمت میکردید؛ سپس اگر اشتباه نکنم به منطقۀ نوبه رفتید."
سروان مصطفی به سختی نفس میکشید. او به رفقایش نگاه میکند، سپس به شمشیر بر روی زانویش که خالد در جنگ کنار فرات و ابراهیم بر علیه کافران به کار برده بود. او لحظۀ انجام مأموریت را مناسب نمییافت. چطور باید آدم در حالیکه بر روی صندلی مخملی نشسته و با مردی صحبت میکند به او بگوید: در ضمن من این افتخار را دارم که شما را حالا به قتل رسانم.
حاکم همچنین از شرایطِ سلیم و فهیم جویا میشود. و هنگامیکه سلیم برای پاسخ دادن قصد داشت از جا بجهد و خبردار بایستد او دوستانه میگوید: "خواهش میکنم، راحت باشید و نشسته باقی‌بمانید. شما باید راهپیمائی خسته کنندهای پشت سر گذارده باشید" و در حالیکه به همۀ آنها نگاه میکرد اضافه میکند: "هوا واقعاً گرم است؛ و در جاده یک گرد و غبار برپاست! آبپاشی اصلاً هیچ کمکی نمیکند، در لحظۀ بعد بلافاصله همه چیز دوباره خشک میشود."
دیگران هیچ پاسخی نمیدادند، و یک مکث برقرار میگردد. آدم فقط زمزمۀ آهستۀ ساعت کوچک پایهدار روی بخاری دیواری را میشنید که بسیار آهسته، بسیار آهسته، بسیار آهسته بود، و با این وجود اما چنان نیروئی داشت که بتواند کلمۀ درستِ یک مرد شجاع را در گلو خفه سازد.
سپس حاکم از جا بلند میشود و به مصطفی میگوید: "آقای سروان، من واقعاً خوشحالم که شما به خودتان زحمت دادید به اینجا پیش من بیائید. زیرا من مدتها بود که منتظر این فرصت بودم تا به شما مدال مجیدی اعطاء کنم."
مصطفی در حالیکه صورتش از سرخی میدرخشید از جا میجهد. او خبردار میایستد، شکمش را به داخل میبرد و سینهاش را جلو میدهد، دقیقاً همانطور که مربیان پروس تعلیم داده بودند. حاکم دست در جیب کتش میبرد، مدال ستارهای شکل را بیرون میآورد و با دستان خود آن را به بر روی سینۀ وفاداری که خود را به او ارائه داده بود مینشاند. و آهسته و باشکوه میگوید: "من به شما ترفیع درجه می‌دهم، شما حالا سرهنگ هستید. مدال را با افتخار حمل کنید و مواظب قلب ساده و سربازیتان باشید."
سپس رو به بقیۀ جوانانِ قاتل میکند، حالت جدیای به چهرهاش میدهد و میگوید: "شماها را برای محافظت از خودم تعیین میکنم. نگهبانانی که من تا حال داشتم، ... هوم ... خلاصه کنم: من در حال حاضر دارای محافظ نیستم. و به ویژه در این زمانۀ ناآرام بیشتر از هر زمان به مردان صادق و شجاع احتیاج دارم. به این خاطر شماها از همین حالا مشغول خدمتتان میشوید. بروید نزد مأمور پرداخت و بگذارید سه ماه حقوقِ شما را از پیش بپردازد." او با این حرف سلام نظامی میدهد و افرادش را مرخص میکند.
اما در این هنگام عاقبت سرهنگ مصطفی شمشیرِ خالد را از غلاف بیرون میکشد، آن را در هوا تکان میدهد و فریاد میزند: "الله حاکمِ مهربان ما را برای سالهای طولانی حفظ کند." و در حالیکه بقیه آن را تکرار میکردند شمشیرهایشان را شجاعانه در هوا تکان میدهند.
از همان ساعت محافظین جدیدِ حاکم در اقامتگاهشان در کاخ رمله در سالنهای خنک طبقۀ همکف که به باغ و چشمههایش منتهی میگشت مستقر میشوند. و همچنین فوری یک نهار خوب جلوی آنها میگذارند که البته با پول انگلیسی پرداخت شده بود، اما با این وجود به دهانشان خیلی خوشمزه میآید؛ زیرا آنها در نزدِ عربی پاشا نهار دریافت نمیکردند. نهار تشکیل شده بود از گوشت گوسفند و برنج و پنکیک با گوجهفرنگی در قطعات بریده شده، علاوه بر آن شامپاین که کاملاً سرد بود، زیرا بطریها را با یخ خنک ساخته بودند.
و به این ترتیب حاکم محمد توسیک مصری زندگی و تاج و تختش را نجات میدهد. البته انگلیسیها تمام سرزمین را از او میگیرند و خود را در آن مستقر میسازند تا دیگر هرگز از آنجا نروند. اما او در نهایت زندگیش را حفظ میکند و میتواند هنوز یازده سالِ تمام زمستانها در قاهره و تابستانها در دامن دریا در رمله در صلح کامل زندگی کند. او میتوانست بخورد و بیاشامد و شبها بنا به ارادهاش یک دختر سوریهای یا ارمنی و یا یونانی را با خود به رختخواب ببرد. و این، اگر به آن خوب نور تابانده شود، تنها مطلب عمده‌ایست که مهم می‌باشد.
 
کسانی که در کنار دیوار می‌نشینند
در میان شهروندان در این مورد که آیا آدم اجازه دارد به گداهائی که در کنار دیوارها مینشینند پول بدهد یک اختلاف وجود دارد و همچنین در این مورد که آیا در کلاهِ سربازانِ یک پا و کسانیکه مدام میلرزند باید سکهای انداخت یا نه.
مردمی که علم اقتصاد ملی و آمار را درک میکنند میگویند: نه، نباید پول داد. زیرا اولاً مشخص شده است که بعضی از این گداها یک درآمد روزانۀ دویست مارکی دارند؛ و آدم بطور کلی اجازه ندارد هرگز صدقه بدهد، زیرا صدقه یک تحقیر و توهین به کسی است که آن را دریافت میکند.
این دلایل چنان متقاعد کنندهاند که من تصمیم گرفتهام از حالا به بعد به گداها هر روز کمی پول بدهم.
آه؛ نه به همه؛ زیرا در غیر این صورت خودم هم کنار دیوار خواهم نشست، و بعد فقط به گدایان یک گدا افزوده خواهد گشت. اما هر روز به دو یا سه نفر پول خواهم داد و همیشه به کسانیکه غیرمحسوسترینند، کسانیکه شغلشان را ناشیانه انجام میدهند و کسانیکه به نظر می‌رسد مورد بیتوجه‌ای واقع گشته‌اند.
زیرا من معتقدم که برای مرد جوانی که بدون تقصیر یک پایش را از دست داده است درآمد روزانۀ دویست مارکی هنوز بسیار کم است. و اگر هم او روزانه پنج هزار مارک به دست آورد باز هم کم است، زیرا ما با تمام هدایایمان نمی‌توانیم او را یک انسان خوشبخت سازیم.
برای مثال ژنرال لودندورف هم که در جنگ بود مطمئناً در روز حداقل دویست مارک درآمد دارد. و در ضمن او بخاطر داشتن هر دو پایش خوشحال است و یک چابکی رشکآور پاهایش به او اجازه میدهد سفرهای کوچک تفریحیِ خارج از کشور انجام دهد؛ مثلاً به سوئد یا به هلند و این بستگی به میلش دارد.
هر شب، وقتی من از میخانه به محل کارِ ساکتم به سمت خانه میروم، آنجا در کنار دیوار و همیشه در همان مکان یک پیرمرد ایستاده است و فلوت مینوازد. او کوچک اندام است، موهای کوتاه کردۀ سفید دارد، و یک عینک آبی به چشم زده است و با فلوت کودکانهاش آهنگِ گدائی مینوازد.
چرا من هر شب به این پیرمرد مقداری پول میدهم؟
من به خود اجازه میدهم دلیلش را با شما در میان بگذارم: من به او پول میدهم، چون نواختن فلوت و عینک آبی رنگ و این موی سفید و تمام اینها تا مغز استخوانم نفوذ میکنند. کاملاً ساده به این خاطر. این کل اقتصاد ملی و آمار است.
مردمی که از من عاقلترند اظهار نظر می‌کنند: یاوه، همهاش نقش بازی کردن است و مرد کاملاً سالم است. این میتواند ممکن باشد. اما اگر او واقعاً فقط نقش بازی میکند بنابراین بازیگری تواناتر از فریدریش میتروورتسر است و علاوه بر آن یک کارگردان درجۀ یک. زیرا تمام چیزهائی که انجام میشود؛ این ایستادنِ بی‌تکلف، این شبح تاریک و رنجور کوبیسموار در برابر دیوارِ سفید یک هنر و یک شاهکارِ افسانهایست. من کل ایبسن‌ـ‌سیکلوسِ بِرام را دیدهام، از ابتدا تا انتها؛ ایبسن‌ـ‌سیلکوس بر من چنین تأثیری نگذاشت که حالا این پیرمرد فلوتزنِ شبانه در کنار دیوارش میگذارد.
در این مورد هدیه من صدقه نمیباشد، بلکه یک همکاریست در پرداخت سهمی از دستمزدِ بسیار اندکِ هنرمندان.
 
چشمان بیگناه
سرگرد مَک کِلی زمانِ کوتاهی قبل از قیام هند در سال 1881 با گرفتن مرخصی به انگلستان رفته بود تا در چهل و هفت سالگی با یک زن ازدواج کند. او احساس تنهائی میکرد، زیرا کوچکترین قلعه در هندوستان به نام آلبرت که در وسط جنگلِ بزرگ باتلاقی قرار داشت تحت فرماندهی او بود. در آنجا شبها زوزۀ حیوانات وحشی شنیده میشود، در روز اما برفِ نشسته بر هیمالیا کاملاً آرام و تنها در میان رنگ سبز درختان میدرخشد. در غیر اینصورت فرمانده قلعۀ آلبرت روز به روز چیزی بجز صورت سی نفر سربازِ بومی نمیدید و اگر اتفاقی نمیافتاد یک بار هم یک گروهبانِ ایرلندی را که نامه از دهکدۀ شاهپور میآورد و همچنین هر شش یا هفت هفته آقایانِ بازرس را که آدم باید با آنها مشروب مینوشید.
به این خاطر سرگرد مَک کِلی مرخصی میگیرد و به انگلستان میرود، برای ازدواج با یک زن بخاطر تنهائیش. و البته میخواست زنی را جستجو کند که بسیار پاک و عفیف و انگیسیِ اصیل باشد. یک زنِ جدی که برای یک مردِ بی‌سر و صدا در جنگلِ بزرگ باتلاقیِ دامنۀ هیمالیا مناسب باشد. او در سراسر انگلستان در نزد آشنایانش جستجو میکند، اما از تمام دختران انگلیسی هیچیک مانند سیبِل کوچکْ دختر کشیش پارکِر از ووسترشایرْ مورد علاقهاش واقع نگشت. سرگرد مَک کِلی فکر میکرد که سیبِل از بقیه دختران پاکتر و مقدستر است، او بیگناهترین چشمان را داشت و دارای روش عجیبی بود، او برای مدتی به چشم مردها محکم نگاه می‌کرد، و پس از این مدت ناگهان می‌خندید، آدم به درستی نمیدانست چرا. سرگرد مَک کِلی این کار را خیلی دوست داشت، زیرا او معتقد بود که این چیزِ به ویژه عمیقی باید باشد. بنابراین با سیبِل کوچک ازدواج میکند و او را با خود به هندوستان به قلعۀ دورافتادهاش در جنگلِ بزرگ میبرد. و بعد از آنکه سیبِل دو سال در سکوت در آنجا زندگی میکند قیامی که مردم آن را <گربۀ جهنده> مینامیدند شروع میشود.
قیام <گربۀ جهنده> اینطور شروع می‌شود که در جنگلها به عنوان نشانۀ سرّی و قرار ملاقاتْ به درختانِ انبه گچ مالیده میگشت. هیچکس نمیتوانست ببیند چه کسی این کار را میکند. همیشه ناگهان صبح درختان گچ مالیده شده آنجا بودند. ابتدا این درختها در نزدیک بنارس مشاهده میشوند، سپس خود را در سرتاسر بنگال گسترش میدهد، و تمام متخصصین میگفتند این بدان معنی است که در سراسر هندوستان قیام خواهد گشت. اما از کجا شروع خواهد گشت و چرا، جواب آن را هیچکس نمیتوانست بگوید.
زیرا خلق هندوستان یک خلق قدیمی و پُر رمز و راز است و هیچکس در مورد این مردم چیزی نمیداند. این خلق مانند چشمِ یک پلنگ است که آدم هرگز نمیداند آیا سبز رنگ است یا خاکستری، آیا بزرگ است یا کوچک، آیا نزدیک است یا دور.
هنگامیکه قیام شروع میشود سراسر شمالِ امپراتوری نیز در شعلۀ آتش میسوخت، و ارتباط ایستگاههای کوچک با همدیگر قطع شده بود و هیچکس نمیتوانست به آنها کمک کند. همچنین رابطۀ سرگرد مَک کِلی در قلعۀ آلبرت همراه با سی سرباز بومی، هشت مرد خدمتکار و همسرش سیبِل با بیرون قطع شده بود.
سرگرد مَک کِلی به افرادش میگوید: "اگر شورشیان ابتدا از بیراهه و از طریق گردنه به سمت ما بیایند، و اگر ما بتوانیم سپس سه روز در برابرشان مقاومت کنیم بنابراین ممکن است که بتوانند از طریق دهکدۀ شاهپور ما را نجات دهند. اما اگر آنها از راه مستقیم به ما حمله کنند بنابراین همه ما از دست رفتهایم."
اما او خودش هم باور نمیکرد که آنها از بیراهه و از طریق گردنه بیایند، و این را هم دقیقاً میدانست که از نجات دیگر نمیشد صحبت کرد.
در ششمین شب خبر میرسد که آخرین ایستگاهِ پُستِ بالای کوه توسط شورشیان تسخیر شده است. این مطمئنترین نشانه بود که آنها در حال پیشروی‌اند. فردی که از آنجا فرار کرده بود گزارش میدهد که شورشیان به ایستگاه یورش آوردند، خدمه را دستگیر کردند و رئیس را کشتند و سپس هجده فرمانده شورشیان به زن جوان رئیس پُست تجاوز کردند، یکی پس از دیگری.
هنگامیکه سرگرد مَک کِلی این را میشنود زنش را به کناری میکشد، هفتتیر بزرگ ارتشیاش را از غلاف بیرون میآورد و میگوید: "اگر امکان نجات ما دیگر وجود نداشته باشد بنابراین دومین گلوله این هفتتیر مال من خواهد بود؛ اما با گلولۀ اول تو را خواهم کشت، برای اینکه تو بدست این جانورانِ بی‌ادب گرفتار نشوی. زیرا من میخواهم که تو همچنان پاک و عفیف باقی بمانی، همانطور که من تو را از پدرت در ووسترشایر دریافت و تا حال نگهداری کردم."
صبح روز بعد شورشیان به قلعۀ آلبرت میرسند. آنها در جنگل زوزه میکشیدند و با تفنگهای تازۀ پیادهنظامیشان به قلعه شلیک می‌کردند، طوریکه گلولهها در سقفها خشخش و ترقترق میکردند. سرگرد مَک کِلی سه روز تمام دفاع از قلعه را رهبری میکند، فرمان میدهد که افرادش تا جائیکه میتوانند برای متفرق ساختن مهاجمین شلیک کنند، و او روز و شب بر روی پاها بود. در همین حال همسرش سیبِل آهسته بر روی انگشتان پا به اطراف میرفت و به زوزۀ در بیرون گوش میداد که مانند زوزۀ حیواناتِ قوی و زیبا به گوش میرسید. گاهی، وقتی ظهر در تیراندازی یک مکث برقرار میگشت، سیبِل با احتیاط بر روی یک صندلی میایستاد، از میان پنجره و از بالای بارو با چشمان بیگناهش به هجده فرمانده شورشیان که آن بیرون به اطراف میدویدند نگاه می‌کرد. آنها مانند ببرها چابک و لخت بودند، و عضلاتشان در زیر نور خورشید میدرخشید.
وقتی در روز چهارم مشخص میشود که دفاع از قلعۀ کوچک دیگر ممکن نیست، سرگرد مَک کِلی لباس فراک تشریفاتی خود را میپوشد، بازویش را به همسرش میدهد و او را به سالنی هدایت میکند که عکسهای اعلیحضرت ملکه و عالیجناب ولیعهد آویزان بود. آنجا او هفتتیر را از غلاف بیرون میکشد و میگوید: "حالا وقتش رسیده است، حالا زمان مرگ است، همانطور که مردمِ شایسته میمیرند. آخرین گلوله برای من است، اما همسرِ پاک انگلیسیامْ برای اینکه این شیاطین لعنتی نتوانند بی‌حرمت‌ات سازند بنابراین با گلولۀ اول تو را خواهم کشت." اما هنگامیکه میخواست شلیک کند همسرش دست خود را بر روی بازوی او قرار میدهد و آهسته میگوید: "دست نگهدار، مَک کِلی من را نکش." او پاسخ میدهد: "آیا نشنیدی که چه بر سر زن رئیس پُست آوردند؟ اگر من حالا تو را نکشم این مردهای وحشی به تو تجاوز میکنند." در این وقت سیبِل به او نگاه میکند و میگوید: "من از آن نمیترسم." او سیبِل را درک نمیکرد و کاملاً مبهوت بود. اما سیبِل خود را به او میچسباند، با چشمان بیگناهش به او نگاه میکند، لبخند میزند و میگوید: "بخاطر من نگران نباش؛ من زن پاک و عفیفت بودم؛ من در برابر هجده فرمانده شورشیان اصلاً نمیترسم؛ برعکس، شاید هم یک بار طور دیگر شود." در این وقت او سخت تکان میخورد، همانطور که یک جنتلمن سخت تکان میخورد؛ کاملاً آهسته از سیبِل دور میشود، بر روی مبل مینشیند و یکی از دو گلوله را به سرش شلیک میکند.
یک دقیقه دیرتر قلعه تسخیر میشود. هنگامیکه هجده فرمانده شورشیان با چشمان درخشان به سالن هجوم میبرند فقط یک مردِ سفید پوستِ مُرده را که بر روی مبل افتاده بود و یک زن زیبای جوان را مییابند که با لبخندی خوشامدگو به استقبالشان میرفت.
از تمام اینها مدت زیادی است که میگذرد. این قیام بزرگِ سال 1881 بود که برای هندوستان میلیونها روپیه و جان صدها مرد جوانِ قوی هزینه برداشت. سیبِل مَک کِلی در آن زمان به شورشیان میپیوندد و همیشه با هجده فرمانده شورشیان چیزهای مشترک انجام می‌داد. او را سیبِل عالی مینامیدند و از او داستانهای عجیب و غریب و بیرحمانه‌ای تعریف میکردند. او دیرتر به شانگهای میرود و در آنجا در شهوتخانه‌های کنار بندر رفت و آمد میکرد. حالا او مدتهاست که پیر و دانا شده است و به عنوان اولین زن مدرسۀ <پرسبیترینین ساندی> در بمبئی را مدیریت میکند.
 
خدا و مساعده
هر بار وقتی پیش از ظهرها به شهر میروم باید از کنار موزه‌ای عبور کنم که در آن بودای طلائیِ بزرگی نشسته است. بودای طلائیِ بزرگ چنان بالا نشسته است که آدم میتواند از بیرون او را از میان پنجره ببیند.
یعنی، آدم فقط میتواند صورتش را ببیند؛ او پلکهایش را نیمه بسته نگاه داشته است و وقتی من از آنجا میگذرم این احساس را دارم که انگار مرا از میان پنجره نگاه میکند، اما فقط برای یک لحظه.
چندیست که دلم میخواهد یک بار به داخل این موزه بروم و بودا را از نزدیک تماشا کنم. بودا، اگر اشتباه نکنم، پسر یک پادشاه و در تیراندازیِ با کمان استاد بود. اما او کمانِ طلائی را کنار می‌گذارد و بخاطر آوردن صلح برای برادرانِ همنوعش یک گدا می‌گردد. یک چنین ولیعهدی شایستگی از نزدیک تماشا کردن را داراست.
اما حالا بدبختی این است که: همیشه وقتی من از آنجا میگذرم یا عجله دارم و یا چیزی فوری برای انجام دادن. گاهی برای مساعده گرفتن باید دقیقاً ساعت دوازده در دفتر باشم یا مدت‌هاست که پروفسور انتظارم را میکشد و یا اینکه باید یک صحبتِ مهم تلفنی انجام دهم.
بنابراین من با کیف دستیام از کنار موزه سریع میگذرم، در حالیکه بودا هنوز هم آنجا پشت پنجره نشسته و پلکهایش را نیمه‌بسته نگاه داشته است. و من این احساس را دارم و میدانم که او همیشه در سکوت فقط برای یک لحظه به من نگاه میکند.
من احتمالاً باید یک مسیر دیگر انتخاب کنم، زیرا او شروع کرده است به عصبی ساختنم. او باید لطفاً من را راحت بگذارد. مگر چیز مشترکی بین او و مساعده گرفتن من وجود دارد؟
 
شرطبندی
در بصره در زمان حاکمیتِ خلیفه محمد یک شاعر به نام عُمر بن علی ربیعه زندگی میکرد که توسط معاصران خود شاعرِ شاعران نامیده میگشت. عُمر این نام را بدرستی دریافت کرده بود، زیرا او مخترع ابیاتِ مُصرّع سی و هفت سیلابی بود، و در آن زمان از شاعران فراوانِ بزرگ کسی با او در این هنر و فراوانی ابتکار برابری نمیکرد.
چیز خاص در ابیاتش این بود که گرچه در ساخت به شدت مطابق با قوانینِ سرودن بودند اما در معنی وحشی بودند و به این خاطر هم مورد علاقۀ افراد دانا و هم افراد نادان قرار میگرفتند. وقتی عُمر قطعه جدیدی منتشر میکرد بنابراین اساتیدِ ادبیات با دقت سیلابهای آن را میشمردند و از درست بودنش خوشحال میگشتند؛ و میگساران در میخانهها آن را دستهجمعی میخواندند و زنانِ در چادر پیچیده شدهای که شبها بر بام خانه‌ها مینشستند در حال نگاه کردن به فرا رسیدنِ شبْ قافیۀ شیرین را زمزمه کنان تکرار میکردند.
عُمر با خلق آثارش پول زیادی کسب میکرد، و با این پول در زیباترین خیابانِ بصره برای خود خانۀ کوچکی خریده بود که داخلش طوری تزئین شده بود که شاعران معمولاً خانهشان را تزئین میکنند: با میزهای با صدفِ مروارید منبتکاری گشته، با کتابهای قدیمی و با لامپهای برنزی در تمام گوشهها. اما زیباترین آنها باغ کوچکی بود که در پشت خانه در سکوت قرار داشت. در باغ یک دریاچۀ کوچک بود و در دریاچه یک جزیره که توسط یک پل از چوبهای طلائی به بیرون از دریاچه متصل میگشت. عُمر تمام روز را بر روی این جزیره مینشست و با گوشهای شاعرانه صدای جهان را استراق‌سمع میکرد. و وقتی او صدائی را که انتظارش را میکشید لمس میکرد پَر غازش را در جوهر آبی رنگِ دواتی که در کنارش قرار داشت فرو میبرد و قافیه را بر روی کاغذ مینوشت.
حالا اما در کنارِ باغِ شاعر تجارتخانۀ بزرگِ بازرگانِ ثروتمندی به نام علی ساخته میشود که کشتیهایش تا زنگبار به سرزمین سیاهپوستان میرفتند. علی با پوست و چرم معامله میکرد و تمام روز مسافرانی که الگوهای خود را عرضه میکردند و قاصدانی که نامهها را میآوردند در تجارتخانهاش در رفت و آمد بودند. و وقتی حالا این بازرگانِ بزرگ پشت میزش مینشست و صورتحسابها را کنترل و صدها سفارش صادر میکرد میتوانست همیشه از میان پنجرۀ قوسی شکلِ اتاق کارش شاعر را ببیند که بر روی جزیرۀ کوچک نشسته و به آسمان نگاه میکرد. به این خاطر علی از شاعر نفرت داشت و به تمام دوستانش میگفت: "یک بار در آنجا به عُمر نگاه کنید که هفت ساعت است بر روی جزیرهاش نشسته و هیچ کاری انجام نمیدهد. آیا این مجاز است که یک چنین شخصِ به درد نخوری تمام روز را به آسمان آبی نگاه کند در حالیکه دیگران از صبح تا شب باید کار کنند؟"
یک روز چنین اتفاق میافتد که عُمر با یک کاغذِ بزرگ لوله شدهای که میخواست به ناشرش برساند از خانه خارج میشود و به خیابان میآید. همزمان از تجارتخانۀ بازرگان یک کجاوه خارج میشود که علی را در داخل آن به بازار بورس حمل میکرد. و چون شاعر در رؤیا به سر میبرد و به سمت راست و چپ خود نگاه نمیکرد بنابراین با کجاوه تصادف میکند، طوریکه کجاوه به شدت به تکان خوردن میافتد. حمالان کجاوه او را با خشونت به کناری هُل میدهند، علی اما سرش را بیرون میآورد و فریاد میزند: "تو آدمِ به درد نخور، آیا نمیتوانی از سر راهِ مردم کوشائی کنار بروی که میخواهند به بازار بورس بروند، جائیکه آنها برای افزایش رفاهِ ملی کار میکنند؟ کاری که تو آنجا انجام میدهی، نوشتن ابیات بر روی کاغذ یک هنر زیبا است. اما این را هرکس میتواند." با این حرف علی دوباره سرش را داخل کجاوه میبرد و به سمت بازار بورس حمل میشود.
عُمر بن علی ربیعه بدون گفتن هیچ کلمهای آنجا ایستاده بود. زیرا او مانند بقیۀ شاعران بود: وقتی آنها یک نزاع با مردم خشنِ جهان دارند بنابراین نمیتوانند برای لحظهای هیچ‌چیز بگویند؛ ابتدا وقتی مدتها از رفتن دیگری بگذرد پاسخ مناسبی که باید میدادند به ذهنشان میرسد. او ابتدا وقتی کجاوۀ همسایه در گوشۀ جاده از نگاهش ناپدید میگردد فکر میکند که باید جواب این آدمِ خشن را اینطور میداد: خب، اگر نوشتن شعر اینطور ساده است بنابراین یک بار یکی بنویس.
در این وقت او از حرف بازرگانِ گستاخ دچار یک خشم بزرگ میشود و یک خشم بزرگتر بخاطر حماقت خودش؛ و پس از آنکه او این خشم را دو روز تمام حفظ میکند دیگر نمیتواند تحمل کند: او به خودش قوت قلب میدهد و یک شب مستقیم به اتاق کار بازرگان میرود. علی با تعجب از روی کاغذهایش به بالا نگاه میکند، زیرا تا حال این دو همسایه هرگز به خانۀ یکدیگر نرفته بودند. عُمر اما با شجاعت میگوید: "همسایه و دوست، تو گفتی که نوشتن ابیات بر روی کاغذ هنر نیست؛ بنابراین من کاغذی که بر رویشان ابیاتم را مینویسم برایت آوردهام، همچنین قلم و دواتم را. تو حتماً حالا وقت داری، زیرا که شب است و تا فردا احتیاج نداری مراقب عزیمت شترها باشی. بنابراین نشان بده که چه میتوانی. من یک ساعت دیگر برمیگردم و سپس تو شعری را که نوشتهای نشانم خواهی داد؛ زیرا که این کار سادهای است."
بازرگان میگوید: "ها ها، فوری آن را انجام خواهیم داد؛ برو و یک ساعت دیگر برگرد؛ اما پَرِ غازت را هم با خود ببر، با چنین چیزی نمیتوام بنویسم؛ من به نوشتن با قلمِ نوک طلائیام عادت دارم."
هنگامیکه عُمر پس از یک ساعت دوباره برمیگردد بازرگان غرق در عرق در برابر کاغذی پوشیده شده از خطوط و کلماتی درهم نشسته بود.
عُمر لبخندزنان میگوید: "خب؟ شعرت را برایم بخوان." بازرگان عصبانی پاسخ میدهد: "این تعجب ندارد که من موفق نشدم. تو هنر خودت را آموختهای و من هم هنر خودم را؛ همانطور که من نمیتوانم ناگهان یک سونت بنویسم تو هم نمیتوانی حالا در یک ساعت پوستِ برۀ پارسی بخری. این امتحانِ کوتاه مدت ثابت نمیکند که هنر تو از هنر من سختتر است."
عُمر پاسخ میدهد: "حق با توست. اما با این وجود برای ما دو نفر هنوز مشخص نگشته است که آیا اتهامات تو صحیحاند. بگذار که ما به امتحان کردن ادامه دهیم. تو شش ماهِ تمام در ساعات فراغتِ شبانهات نزد معلم من سالومون هنر دراز و کوتاه کردن سیلابها را میآموزی؛ در این ضمن من به خود اجازه میدهم در نزد منشی تو درس قانونِ تجارت و ارزش سکه بخوانم و پس از آموزش او پول اندکم را زیاد کنم. سپس پس از شش ماه خواهیم دید که آیا تو یک شاعر شدهای یا من یک بازرگان، و از آن متوجه خواهیم گشت که کدامیک از این دو هنر آسانتر، قابل دسترستر، بالاتر، نادرتر و مقدستر است."
*     *
*
آنها این کار را انجام میدهند.
بازرگان پس از شش ماهْ تمامِ قوانین هنرِ شاعری را از حفظ میآموزد، حالا او میدانست که هر بیت در دو نیم بیت با قافیۀ یکسان باید تجزیه شود؛ اما بیتهای او از هم جدا میگشتند و قافیهها مانند چوبِ خشک سر و صدا میکردند. شاعر در شش ماه میآموزد که اهمیت مهمِ هنر تجارت ارزان خریدن و گران فروختن است و اینکه پوستهای بُز سنگینتر میشوند وقتی آدم رویشان ماسه بپاشد. و او درست زمانیکه زمانِ آموزش به پایان میرسد مشغول خریدن یک محمولۀ بزرگ پوستِ گاو از بازار کویت بود.
علی لبخندزنان میگوید: "اما تو چه بازرگان خوبی شدهای؛ من حالا قبول میکنم که برای هنر شاعری یک ذهن قویتر لازم است، و هنر تجارت پائینتر است و من به تو به عنوان برنده تبریک میگویم. حالا بگذار که هرکس به سر کار خود برود."
اما در این وقت عُمر پاسخ میدهد: "اما نه اینطور فوری؛ به من اجازه بده که ابتدا این معامله را به پایان برسانم. اگر حالا پوستها را به استانبول برسانم پنج هزار دوکات سودِ خالص نصیبم میشود، زیرا بازار غرب بخاطر تهدیدِ جنگ بین بلغارها و امپراتوری چرم وارد میکند. همچنین موسی و پسرانش میخواهند در حلب به من پنجاه هزار دوکات وام بدهند، و حالا لغو کردن این معامله یک گناه خواهد بود."
به این ترتیب عُمر موفق میشود پوستهای گاو را به استانبول برساند و با پولی که سود میبَرد چرمهای مراکشی میخرد؛ فرصتها افزایش مییابند، کسب و کار رونق میگیرد، و عاقبت عُمر با همسایهاش علی وارد یک شراکت تجاری میگردد.
اما چون حالا او برای کالاهایش نیاز به جا داشت بنابراین میگذارد که باغ کوچک را خراب کنند و دریاچه را با خاک پُر سازند و جزیره و پُل طلائی رنگ را از بین ببرند و بجای آن یک انبار بزرگ بسازند، که در آن باید پوستهای بُز و پوستهای گاو تا زمانی انبار میگشتند که بالا رفتن قیمتها به حد مناسب برسد.
*     *
*
البته به این ترتیب مشخص میشود که شعر مقدستر و تجارت هنری پستتر است و هرکس میتواند آن را درک کند؛ اما این هم مشخص میشود که این هنرِ پست‌تر از تمام مقدسات قویتر است.
 
سرانجام اودیسئوس
صد خواستگارِ ملکه پنه‌لوپه کشته شده و اجسادشان پیچیده شده در فرش یکی پس از دیگری از سالنِ جشن به بیرون حمل گشته بود. با آنکه پاسی از نیمه‌شب میگذشت اما خانه پس از واقعۀ وحشتناک هنوز در حرکت کامل بود؛ پنجرهها به بیرون در شب نور پخش میکرد‌ند، و خدمتکاران به این طرف و آن طرف میدویدند. آدم میشنید که چطور در سالنِ بزرگ خون از روی کاشیهایِ سنگی جارو میگشت.
اودیسئوس در اتاق خوابِ نورانی در کنار همسرش پنه‌لوپه دراز کشیده بود. و بعد از آنکه آنها در عشق خود را دوباره یافته بودندْ او مستقیم مینشیند و شروع میکند به تعریف کردن از ماجراجوئیهای بیست سالهاش؛ از نزاع پادشاهان در اردوگاه؛ از بازگشت به خانه و شگفتیهای دریاهای دور. اما هنگامیکه او به قسمت هیولای دریائی سکولا و گردباد خاروبدیس میرسد متوجه میشود که پنهلوپه در کنار او به خواب رفته است. در این هنگام او فکر میکند: "زن بیچاره امروز خیلی تحمل کرد، من فردا برایش به تعریف کردن ادامه خواهم داد." و سرش را کنار سر همسر خود بر روی بالش ارغوانی رنگ قرار میدهد.
*     *
*
در قصرِ پادشاهی باید ابتدا کارهای زیادی انجام و تنظیم میگشت، زیرا مردم جوان با روحیۀ وحشیشان همه چیز را از نظم و ترتیب انداخته بودند. اودیسئوس پس از طرح یک نقشه میگذارد مدیرانش به او گزارش دهند و مشغول کار میشود.
او دستور می‌دهد سالن بزرگ را با سنگهای مرمر تازه بپوشانند تا آخرین خاطرۀ شرابِ ریخته شده و همچنین خونِ ریخته شده محو گردد. نیمی از زیرزمینها و انبارهایِ غذا خالی بودند و باید دوباره تکمیل میگشتند؛ سال‌ها می‌گذشت که آسیابهای روغن که قبلاً افتخارِ اقتصاد سلطنتی بودند مورد استفاده قرار نگرفته و بازسازی آنها زمان و زحمت لازم داشت.
خواستگاران گذاشته بودند تا در پشت خانه یک باغ بزرگ گل ایجاد کنند، و برای مراقبت از آن یک باغبان سوریهای استخدام شده بود. در آنجا گل نرگس و میخک کشت میگشت و از آن گلهایِ رز صد گلبرگ که پرورشش با موفقیت انجام شده بود. با این گلها خواستگاران میز ضیافت را تزئین می‌کردند و دستهگلهای بزرگی برای ملکه میآوردند، تا لطف او را به خود جلب کنند. پنه‌لوپه اما این هدایای گل را با کمال میل میپذیرفت و با آن گلدانهای برنزیای را تزئین میکرد که بر روی لبۀ بیرونیِ پنجرۀ اتاق خوابش قرار داشتند.
حالا اودیسئوس میگذارد تا باغ گل را خراب کنند و بجای آن کلم کاشته میشود، با کانالهای آبیاری سِمنتی، به همان شکل که او در مصر دیده بود. کلم قمریها خوب رشد میکنند و برای چندین ماه غذای گاوها را تضمین میکنند. اما گلدانهای برنزیِ ملکه از حالا به بعد خالی میمانَد.
*     *
*
اودیسئوس در سفر طولانی بازگشت به خانه بیشتر از همه به این خاطر خوشحال بود که چطور تمام این ماجراجوئیها را به همسرش تعریف خواهد کرد و چگونه همسرش مشتاقانه در حال قطع کردن تعریف او با پرسشهایش به دهان او آویزان خواهد ماند.
اما او باید خیلی زود متوجه میگشت که همسرش شنوندۀ با دقتی مانند مردمِ فایاکس نمی‌باشد که دو روز تمام گزارش ملودیک او را گوش می‌کردند.
وقتی او برای پنه‌لوپه شروع به تعریف میکرد، او ساکت با گلدوزی طلائیِ یک پارچه خود را مشغول میساخت یا پریشان از میان پنجره بیرون را نگاه میکرد؛ یک بار، وقتی اودیسئوس یک پرسش مطرح میکند باید متوجه می‌گشت که همسرش غولهای لستریگونن را با اهالی لوتوفاگن اشتباه گرفته است؛ و این او را به درد میآورد، زیرا او با دقت گوش کردن به تجربههایش که هرچه از مدتشان میگذشت آنها را بیشتر دوست میداشتْ اهمیت میداد.
فقط وقتی از نیمفی به نامِ کالیپسو تعریف میکرد، به نظر میرسید که پنه‌لوپه دقیقتر گوش میکند. و این مشارکت او را هیجانزده میساخت، طوریکه آن قسمت از سرگردانیاش را با جزئیات بیشتری شرح میداد: جزیرۀ متروک، و جنگل شگفتانگیزی که بر روی درختانش پرندههای دریائی لانه میکردند، و غار معطرِ کالیپسو.
همسرش یک بار از او میپرسد: "چه مدت تو پیش این کالیپسو ماندی؟"
او پاسخ میدهد: "هفت سال."
پنه‌لوپه خود را بر روی پارچه گلدوزی خم میسازد و چشمانش تاریک میشوند.
*     *
*
تا زمانیکه اودیسئوس هنوز بازنگشته بود، هر شب در ساعات روشن کردن چراغها جشنِ خواستگاران در سالن بزرگ شروع میگشت. و سپس  پنه‌لوپه در اتاق تاریک و در فاصلۀ دور از سالن واقع گشتۀ خود شلوغی جشن، صدای فلوت و صدای شادی مردانی را میشنید که به او ارادت داشتند.
گاهی با پوشاندن صورت خود توسط حجاب به راهروی ستونداری که دور تا دورِ بالایِ سالن قرار داشت میرفت و مخفیانه از پشت یکی از ستونها مردها را که بر روی صندلیهای طلائی نشسته بودند تماشا میکرد: آنتینوس را که چشمهایش مانند شب بودند، یوریماخوس محترم را، و منون را که هنوز یک پسر جوان بود.
حالا نواختن فلوت متوقف شده بود، و همه‌چیز در خانه مسیر منظمی را طی میکرد. اما همیشه وقتی ساعات روشن کردنِ چراغها فرا میرسید ملکه ناآرام می‌گشت، و به نظر میرسید که انگار صدای فلوت و صدای مردان شادِ سالن را که حالا همگی مُرده بودند کم داشت. و یک بار نتوانست مقاومت کند؛ مانند آن زمان با حجاب صورتش را میپوشاند، به راهروی بالای سالن میرود و به پائین نگاه میکند. آنجا صندلیها در ردیفِ طولانی در کنار دیوار قرار داشتند، و هر صندلی با پارچهای خاکستری رنگ پوشانده شده بود.
و در میان سکوت از بیرون صدای شوهرش را میشنود که میگفت: "ایومایوس، تو اجازه نداری دیگر خوکها را در شب بیرون بگذاری؛ هوا شروع کرده است به سرد شدن."
*     *
*
یک بار هنگامیکه در سر میز غذا یکی از آن پنیرهایِ بُز گِردی قرار داده میشود که مانندش در تمام جزایر دریای مدیترانه وجود داردْ باید اودیسئوس ساکت برای خودش میخندید. پنه‌لوپه از او دلیل خندهاش را نمیپرسد و بنابراین او خودش شروع میکند:
"این پنیرِ بُز من را به یاد غار غول یک چشم میاندازد. او هزارها از این نوع پنیر بر روی تختههائی در کنار دیوارهای سنگی داشت. و هنگامی که حالا ما همراهِ وفادارم و من به داخل غار هجوم برده بودیم، در این وقت من گفتم ..."
پنه‌لوپه حرف او را قطع میکند: "دوست من، به نظر میرسد که نمیدانی این داستان را چهار بار برایم تعریف کردهای. من حالا آن را خوب میشناسم و می‌دانم که چطور شماها پیرمرد بیچاره را مست کردید، که چطور شماها ــ ده نفر بر علیه یک نفر ــ تنها چشم او را کور ساختید، این را من اغلب شنیدهام، بیشتر از آنچه برایم مطلوب بوده است. من خیلی بیشتر مایلم از تو بشنوم که این ده سال را پیش کالیپسو چکار می‌کردی."
او پاسخ میدهد: "هفت سال."
"تو دیروز گفتی ده سال؛ دوست بیچارهام، تو در سفرهایت بقدری باید دروغ میگفتی که نمیتوانی دیگر حالا هم حقیقت را بگوئی. اما مهم نیست ده سال یا هفت سال، در هر صورت زمانی طولانی بود، و به نظر میرسد که تو در آنجا احساس سعادت میکردی؛ بنابراین به پرسش من پاسخ بده: تو در این مدت آنجا چکار میکردی؟"
حالا او باید به همسرش پاسخ میداد: "زن، من در تمام این سالها مشتاق دیدار تو بودم؛ من تمام این سالها در کنار ساحلِ جزیرۀ دور نشسته بودم، به بالای دریا نگاه میکردم و از خدایان ملتمسانه می‌خواستم بگذارند که من فقط یک بار دیگر بتوانم دودِ دودکش خانهات را ببینم."
او باید اینطور پاسخ میداد اما وقتی دید که چشمان همسرش سرد و سخت بر او دوخته شدهاند آن را پنهان میسازد. و همسرش هرگز از دلتنگی بزرگش مطلع نگشت.
او آرام پاسخ میدهد: "من آنجا بسیار شراب نوشیدم. شرابِ آن جزیره خوب است و کمی ترش."
*     *
*
یک سال پس از بازگشت اودیسئوس به خانهْ پدرش لائرتز میمیرد. این ضربۀ سنگینی برای او بود، زیرا او پیرمرد را دوست داشت، پدری را که برایش در این خانۀ ویران مانند یک دوست بود.
همچنین لائرتز تنها کسی بود که اودیسئوس میتوانست به او از ماجراجوئیهایش تعریف کند. و یک تعریفِ رنگین از تجارب خود و آنچه به هم میبافت برایش ضروری بود. اما دایۀ سالخورده یوریکلایا کَر بود و پسرش تلماخوس نگرانیهای دیگر داشت. به این خاطر اودیسئوس دوست داشت بیرون در پشت حیاط پیش لائرتز بنشیند و با حرکات پر جنب و جوش از غولها و شاهزاده خانمها تعریف کند، حتی وقتی متوجه میگشت که پیرمرد روی برگردانده و با افکار خود مشغول است و دیگر به او گوش نمیکند.
او پدر را در کنار ساحلِ دریا به گور میسپرد و برایش یک مقبره به شکل هرم از سنگِ جلا داده شده میسازد که در مقابل درِ ورودیش دو دختر از جنس برنز ایستاده بودند. او آنجا اغلب تنها و در خود فرو رفته مینشست. او حالا پنجاه ساله بود و موهای فرفری طلائی رنگش که خدایان دوست داشتند شروع کرده بود به خاکستری گشتن.
در این زمان تلماخوس از پدر و مادرش خداحافظی میکند. خونِ ناآرام پدر احتمالاً در او به فعالیت افتاده بود، همچنین امکان داشت که جوّ نامطلوبِ خانه برایش جالب نبوده باشد، و به این ترتیب او با یک کشتی فنیقی که جزیره را به سمت دریای شرق ترک کرد از آنها جدا میشود.
و اودیسئوس از سقف خانه، از جائیکه میشد دریایِ آن سمتِ تپههای جنگلی را نگاه کرد به حرکت کشتی نگاه میکند. باد نمیوزید، و کشتی روزها در جای یکسانی در افق قرار داشت؛ سپس وقتی سطحِ دریا توسط باد تاریک میشود در بادبانهای روشن باد میپیچید و کشتی را به ماجراهای فاصلههای دور میکشاند.
*     *
*
سالهای طولانی اودیسئوس یک صدف کوچکِ دریائی آبی رنگ با خود حمل میکرد که از جزیرۀ کالیپسو بود. او آنجا یک بار در ساحل نشسته بود و از بالای امواج به دور دست نگاه میکرد. در این حال دستش در ماسه به این صدف برخورد کرده بود؛ از آن زمان او این صدف را به عنوان یادگارِ آن ساعات شیرین با خود حمل میکرد. همچنین وقتی او پس از طوفانی که قایقش را خُرد ساخت و باید روزها در دریا شنا می‌کرد این صدف پیش او بود، بسته شده به کمربندش.
پنه‌لوپه به زودی متوجۀ آن چیز کوچک و اینکه چقدر برای اودیسئوس دوستداشتنی بود میشود.
پنه‌لوپه از او میپرسد: "تو این صدف را از کجا آوردی؟"
"من آن را از جزیرۀ کالیپسو دارم."
"پس حالا میفهمم که چرا آنقدر برایت عزیز است."
او بیصبری خود را کنترل میکند و میگوید: "نه، تو هیچ چیز نمیفهمی، تو همه چیز را اشتباه فکر میکنی." پنه‌لوپه کارش را به کناری میاندازد و به سمت در میرود. اودیسئوس او را صدا میزند: "زن، آیا نمیخواهیم با هم صحبت کنیم؛ آیا باید دیو بیاعتمادی میان ما محکم بنشیند؟" اما پنه‌لوپه در سکوت در را پشت سر خود میبندد.
اودیسئوس شبها قبل از خواب صدف کوچک را بر روی لبۀ پنجره کنار تختخوابش قرار میداد. و هنگامیکه یک روز او بیدار میشود صدف ناپدید شده بود. او همه‌جا را جستجو میکند، در حالیکه پنه‌لوپه در سکوت او را نگاه میکرد، و وقتی آن را پیدا نمی‌کند تمام خدمتکاران را میخواند و وعده میدهد کسی که صدف را برایش بیاورد یک معدن طلا میگیرد.
پنه‌لوپه میگوید: "آیا به مدرک دیگری نیاز دارم؟ حالا نشان داده میشود که چه زیاد به تمام چیزهائی که تو را به یاد آن فاحشه میاندازد وابستهای."
در این وقت اودیسئوس عصبانی میشود: "او فاحشه نیست؛ او در سالهای پریشانی به من کمک کرد؛ و من سپاسگزاریم نسبت به او را حفظ خواهم کرد."
پنه‌لوپه با لبخند نفرتانگیزی میگوید: "سپاسگزاری، من میدانم برای چه."
اودیسئوس متوجه میشود که چه نامساعد پنه‌لوپه در این لحظه دیده میگردد، بنابراین آرام میشود و میگوید: "تو نمیتوانی آن را درک کنی. اما من نخواهم گذاشت که تقدسِ رنجهایم را ناپاک سازند."
*     *
*
و او حالا روزها تنها در ساحل دریا در بین صخرهها میماند. در رابطهاش با دریا یک تغییر عجیب رخ داده بود. ابتدا، پس از بازگشت به خانه دیگر نمیخواست دریا را که در آن بسیار چیزها را تحمل کرده بود ببیند؛ او آن زمان می‌گفت، فقط آنجائی خوشبخت هستی که مردم پاروئی را که تو بر روی دوش حمل میکنی برای یک بیل به حساب آورند. حالا او دوباره دریا را دوست داشت و بر روی سنگها نشسته بود و به صدای بلند امواج گوش میداد که از آن یک احساس شیرین دردناکِ رفاقت صعود میکرد.
و او آنجا باید فکر میکرد: که چطور همه چیز خود را چرخانده است؛ آنجا در جزیره آرزوی بودنِ در خانه را داشتم؛ و حالا من خانه را دارم و در ساحل میان سنگ‌ها نشسته و دلتنگ بیوطنیام.
اما در شکوهی افسانهوار تمام ماجراجوئیهای بیست ساله در درونش میدرخشیدند. و در حالیکه چشمانش افق را جستجو میکردند لبهایش مدام فقط برای خود او گزارش جاودانه را زمزمه میکردند: از جنگ پادشاهان، از کشتیرانیهای شبانه از میان تنگههای دریا و از جزایر نیمف‌ها.
 
تمساح و من
قبل از ظهر برای دیدن حیوانات به آکواریوم باغ وحش رفتم.
یکی از سنگینترین بدیهایِ این زمان این است که ما حیوانات را بسیار کم میبینیم. اسبها، سگها و گربهها مرتب در شهرها نادرتر میشوند، طبیعت خود را از ما دور میسازد و به عبارت دیگر نمایشات را به ما واگذار میکند.
به همین دلیل من به آکواریوم رفتم، جائیکه مانند همیشه بطور خارقالعادهای شلوغ بود. صدها تماشگر گرداگردِ سمندر جمع شده بودند، و برای دیدن مارها به هم فشار میآوردند. اما برندۀ اصلی تمساح بزرگی بود که با شکم بر روی آب قرار داشت.
تمساح با شکم در آب قرار داشت و چشم براهِ رسیدن نهار بود. او به تماشگران اجازه نمیداد که توسط متلک و فریاد در این فعالیت مزاحمش شوند؛ او چشمهایش را نیمه‌بسته نگاه داشته بود، و در اطراف دهانِ بسیار طعنهآمیزش یک حالتِ ملانکولی نشسته بود. مردم فقیری که زندگی را هنرمندانه می‌گذرانند اغلب نزدیکِ فرارسیدن زمان غذا یک چنین حالتِ ملانکولی‌ای اطراف لبهای خود دارند.
 
بعد از ظهر به مغازۀ ماهی‌فروشی رفتم تا برای جشن عید یک ماهیِ کپور بخرم.
تفاوتِ مغازهای که من از آن ماهی میخرم با جاهای دیگر در این است که اینجا تابلونوشتهای که باید برای مغازه برکت بیاورد وجود دارد. بر روی تابلو این کلمات نوشته شده است: جائیکه ایمان است در آنجا عشق است؛ جائیکه عشق است در آنجا امید است؛ جائیکه امید است در آنجا خدا است؛ جائیکه خدا است در آنجا هیچ نیازی وجود ندارد، و این تابلو بر بالای میزی که ماهیها بر رویش آماده میشوند آویزان است.
دوشیزه از من میپرسد: "آیا باید او را فوری بکشم؟" و لبخند اغواکنندهای میزند.
من خیلی دوست داشتم دوباره از آنجا فرار کنم اما با صدای گرفته میگویم: "اگر لطف کنید."
دوشیزه ماهی را بر روی میزِ زیر تابلو حمل میکند، آن را در دستمالی میپیچد و سرش را قطع میکند. سپس خود را میچرخاند و به من و بقیه مشتریان لبخند میزند و افتخار میکند که این کار را به خوبی انجام داده است.
 
تمساح هم باید امروز برای نهارِ خود ماهی دریافت کرده باشد. اما البته این تمساح دارایِ تابلو نوشتهای با شعار ایمان، عشق و امید نمیباشد، زیرا او به نژاد خزندگان تعلق دارد و به این دلیل بیروح است.
 
باز هم جنگ
گزارش نشستِ جامعۀ ملل در ژنو در نوامبر سال 1920. کمیسیونِ خلع سلاح در سالن غذاخوریِ قبلیِ هتل ناسیونال که دارای چشماندازِ معروف رو به دریا و کوهها است تشکیل جلسه می‌دهد. اما این چشمانداز در این روز چیز خاصی نبود، دریا در مه قرار داشت و از کوههای برفیِ راهِ دور هیچ چیز دیده نمیگشت.
نمایندۀ هائیتی سخنران بود، یک آقای کوتاه اندامِ قهوهای رنگ، کمی عصبی، با یک ریش کوتاه.
نمایندۀ هائیتی میگفت: "من درخواست میکنم که درس تاریخ در تمام کشورهای عضوِ جامعۀ ملل طبق اهداف صلحآمیزِ ما تغییر کند. باید به جوانان گفته شود که فاتح یک جنایتکار است، که تمام پیروزیها، تمام استانهای تسخیرگشته و بنیانگذاری تمام امپراتوریها سیر قهقرائی در فکر بشر معنا شدهاند. همانطور که حالا کشورها دعوت به جنایت را جرم میدانندْ باید هر گونه تجلیلِ از جنگْ چه به صورت نظم و چه به شکل نثر نیز جرم شناخته شود. اگر ما موفق نشویم جنگ را مانند بردهداری به چیزی سزاوارِ سرزنش مبدل سازیم بنابراین این جامعۀ ملل بیهوده است، و در نتیجه باز هم جنگ وجود خواهد داشت."
سخنرانیِ نمایندۀ هائیتی فقط تأثیر اندکی میگذارد؛ سخنرانی همانطور که در گزارشهای پارلمانی آمده است با سکوتی یخزده ثبت میشود. آقای کوتاه اندامِ قهوهای با ریش کوتاهش اما خندهدار بود؛ وانگهی او زبان فرانسوی را بسیار ناقص صحبت میکرد.
من در طول سخنرانی اطرافم را زیر نظر داشتم. اکثر نمایندگان ملالآور به جلو خیره شده بودند یا از میان پنجرههای بلند به دریا که میتواند بسیار آبی رنگ باشد و امروز اما بطرز بسیار ناامید کننده‌ای خاکستری آنجا قرار داشت نگاه میکردند. مِستر بالفور کاریکاتور میکشید؛ آقای ویویانی اصلاً به سخنرانی گوش نمیداد بلکه با همسایهاش معقولانه صحبت میکرد. لُرد رابرت سَسیل اما خود را بر روی میز به جلو خم ساخته بود و سخنران را با مخلوطی از رؤیا و تمسخری که خاصِ فرزند واقعگرایِ سالزبری است نگاه می‌کرد.
لُردِ شریف احتمالاً در این لحظه فکر میکرد: هائیتی خیالش راحت است. هائیتی نه کراموِل دارد، نه ناپلئون و نه هیچ فریدریکِ بزرگی.
درخواست هائیتی بیشتر مورد بحث واقع نگشت، بلکه کمیسیون آن را به یکی از سه کمیته‌ای که روز قبل برای خلع‌سلاح تشکیل داده بود میسپرد.
 
دختر و توپ
برای تولیدِ توپهای جدید پول جمعآوری میگردد، و برای این منظور روزِ توپ برپا کردهاند.
دخترانی کوچک با لباس سفید در گوشۀ خیابانهای شهر ایستادهاند، همچنین در ایستگاهِ قطار و میتوان گفت همه‌جا. آنها پرچمهای کوچکی میفروشند که در یک جعبه همراه خود حمل میکنند. پولِ پرداخت گشته برای پرچمها در یک قوطیِ فلزی انداخته میشود، و این قوطی برای اینکه پول‌ها به کژراه نروند و واقعاً برای تولیدِ توپ به گردش بیفتند مُهر و موم شده‌اند.
گریختن از دست دخترانِ کوچکِ سفیدپوش کاملاً غیرممکن است؛ آنها بدنبال همه میدوند و بیباک هستند و هیچ رحمی نمیشناسند. همه باید بخرند. تمام مردم شهر پرچم کوچکی در پشت یقه یا بر روی کلاه حمل میکنند، و ظاهراً گندمِ توپها شکوفا است.
یک فرشتۀ دوازده ساله من را مخاطب قرار میدهد و به راحتی با گرفتن دگمۀ کتم من را محکم نگاه میدارد. او یک روبان سرخ رنگ در موی قهوهایِ تیره رنگش دارد و یک حلقۀ بزرگ نقرهای به گوشهایش آویزان است. احتمالاً یک کَلتیست با خون لاتینی در رگ. و در حالیکه من گنگ آنجا ایستادهام و به این پدیده خیره شدهام او یک پرچمِ کوچک به جلیقه بر روی قلبم وصل میکند.
و من چنان شیفتۀ این ماجراجوئی جذاب شدهام که بدون مقدمه تصمیم میگیرم یک سکۀ دو فرانکی برای پرچم به او بدهم. بنابراین این سکه را از کیفِ پولم خارج میسازم و آماده میشوم آن را در قوطیِ ذکر گشته بیندازم ...، اما او چاپلوسانه با دست کوچکش سکه را از من میگیرد و آن را زیرِ قوطی در داخل جعبه قرار میدهد.
یک سوءظنِ وحشتناک در من اوج میگیرد و من به او جدی نگاه میکنم. او هم من را نگاه میکند؛ او میفهمد که من متوجۀ ماجرا شدهام، و میخندد. در این وقت برایم راه دیگری باقی نمیماند بجز آنکه من هم بخندم، و به این ترتیب از هم جدا میگردیم.
فرشتۀ دوازده ساله و من حالا شریک جرم هستیم. ما مشترکاً از دولت و جامعۀ انسانی دو فرانکِ نقرهای کلاهبرداری کردهایم. وزارت جنگ میتوانست با این دو فرانک چند میخ برای توپِ هویتزر تهیه کند یا حتی یک پیچ و مهره برای ارابۀ زیر توپ. اما حالا یک دختر دوازده ساله با آن پول روبان صورتی رنگی برای کفشش خواهد خرید.
من هرگز تا حال چنین احساسی نداشتم که دو فرانک کلاهبرداری کردن از دولت چه دلپذیر است.
 
قدیمی و تازه
در جهان هم چیزهای قدیمی وجود دارد و هم چیزهای تازه و جوان. و اغلب چیزهای قدیمی مطبوعتر از چیزهای تازه می‌باشند.
برای مثال مردمِ بسیاری پائیز را به بهار ترجیح میدهند؛ زیرا پائیز قدیمی و محتاط و نقرهای مو است، بهار اما نوجوانِ بازیگوشی‌ست که فقط کارهای احمقانه انجام میدهد.
و تمام جهان با این نظر که پنیرِ هلندیِ قدیمی بهتر از پنیرِ تازه میباشد توافق دارد.
پادشاه آلفونسو از کاستیل همیشه میگفت: چهار چیزِ در جهان خوب است: چوب قدیمی برای آتش افروختن، شراب قدیمی برای نوشیدن در کنار آتش، کتب قدیمی برای خواندن، و دوستان قدیمی برای اعتماد کردن.
بنابراین انسان وسائل بسیاری اختراع کرد تا چیزهای تازه را مصنوعاً قدیمی سازد. آدم با شلیک گلوله به یک کمد آن را مصنوعاً قدیمی میسازد؛ آدم با قرار دادن پنیرِ تازۀ هلندی در ادرار آن را مصنوعاً قدیمی میسازد؛ و غیره.
و حالا یک پرفسورِ فرانسوی برای تهیۀ مصنوعی شرابِ قدیمی وسیلهای اختراع کرده است. شرابِ تازه را در جریان برق 100000 ولتی قرار میدهند و این شراب فوری عالیترین عطرِ شراب قدیمی را به خود میگیرد.
مشتری فریاد میزند: "گارسون! شما برایم شراب تازۀ بدی آوردهاید، من اما شراب سال 1911 سفارش دادم."
گارسون در حالیکه بطری را با خود میبَرد پاسخ میدهد: "یک لحظه صبر کنید، ما یک باتری اینجا داریم. شرابتان در دو دقیقه بیست سال قدیمیتر خواهد گشت."
اما هنوز وسیلهای برای تبدیلِ دوستانِ تازه به قدیمی وجود ندارد. آدم میتواند هرچه بخواهد به یک دوستِ تازه گلوله شلیک کند، یا میتواند او را در ادرار قرار دهد، اما او توسط این کارها قدیمی و قابل اعتمادتر نخواهد گشت. دوستانِ قدیمی را نمیشود مصنوعاً تولید کرد.
بدین سبب دوستان قدیمی کم وجود دارند.
 
نخستین گناه
از یکی از پنجرههای حیاطِ خانۀ من دو انسان جوان رو به بیرون تکیه دادهاند، یک مرد جوان و یک دوشیزۀ جوان.
آنها جوک تعریف میکنند و میخندند و همدیگر را هُل میدهند. و سپس خود را برای مدتی به این بازی مشغول میسازند که همزمان رو به پائین به حیاط تُف کنند و ببیند تُف چه کسی اول به پائین میرسد.
از تمام این چیزها آدم میتواند تشخیص دهد که این دو جوان همدیگر را دوست دارند. زیرا عشقِ نژاد انسان ابلههانه است. این خود را در اولین صحنۀ عاشقانۀ جهان در نزد آدم و حوا نشان داد، زمانیکه آنها با سیبشان تا حد امکان نقشِ خود را لوس اجرا کردند.
آن پائین در حیاط دو گربه در برابر هم نشستهاند. یکی از آنها گربۀ نرِ دربان است، گربۀ دیگر ماده است و به نانوای کنارِ خانه تعلق دارد، و تمام افراد خانه میدانند که این دو گربه با هم رابطه دارند.
اما این دو حیوان چه رفتار خوشایندی در این ارتباط از خود نشان می‌دهند. عشقشان در این است که از دو ساعت پیش در برابر هم نشستهاند و مستقیم به چشمان همدیگر نگاه میکنند.
حالا در حیاط یک اُرگنواز ظاهر میشود. او با چرخاندن میلۀ اُرگ شروع میکند به نواختن آهنگِ <ساعت مرگ نزدیک میشود.>
به محض اینکه آن دو جوان در آن بالا صدای موزیک را میشنوند بلند میشوند، پنجره را میبندند و پرده را میکشند.
همچنین گربۀ ماده هم به نظر میرسد که توسط موسیقی تحریک گشته باشد. از جا بلند میشود، بدنش را کش میدهد و آهسته به سمت گربۀ نر میرود؛ اما او با پنجهاش ضربهای به گربۀ ماده میزند و در نتیجه گربۀ ماده آهسته به سر جایش برمیگردد.
افسوس که آدم یک گربه نبود. افسوس که آدم هم یک کشیده به حوا نزد. وگرنه ما هنوز امروز در بهشت بودیم و همه‌چیز می‌توانست طور دیگر باشد.
 
کنسرت
یک آقا با کت و شلوار سیاه رنگ در خیابان کنار توالتِ عمومی ایستاده است و با ویولنش قطعۀ <رؤیا> از روبرت شومَن را مینوازد.
من میتوانم در مورد نام قطعه اشتباه کنم؛ اما قطعاً چیزی از شومَن است؛ و همچنین مطمئنم که آقا عالی مینوازد، با احساسی عمیق و تکنیکی نمونه. او باید نواختن را در مدرسۀ بسیار خوبی آموخته باشد.
او جعبه ویولنش را به دیوارِ توالت تکیه داده و در حالیکه مینوازد مردها مرتب از یک سمتِ توالت داخل و از سمت دیگر خارج میگردند.
این آقا یک شباهت کاملاً عجیب با آهنگسازِ مرحوم گوستاو مالر دارد. این همان پیشانی بلند است، همان عینک، همان ویژگیهای یکی از حواریونِ پیر گشته و آن نگاهِ گسترده و جستجوگر. نگاهِ جستجوگرِ این آقا بر روی درِ خروج توالت دوخته شده است.
ظاهراً این آقا وقتی این محل را انتخاب میکرد فکر زیر را در ذهن داشته است: مردمی که از یک چنین توالتی استفاده میکنند در کار شتابزدۀ روزانهشان متوقف میگردند و به تفکر درونی میرسند؛ آنها در حالیکه داخل توالت هستند حتماً قسمتی از <رؤیا>ی شومَن را می‌شنوند و این روحشان را نرم و موسیقیائی میسازد.
و حقیقتاً هرکه از توالت خارج میگردد سکه‌ای داخل جعبۀ ویولن میاندازد؛ بنابراین حدس این آقای نوازنده صحیح بوده است.
ما از آن متوجه میشویم که زمانۀ ما گرچه بسیار نکوهش میگردد اما دارای خوبی‌هائی نیز است. زمانه ما کارگرانِ فرهنگی را به این کار واداشته که بیشتر از قبل مراقب مزایای اقتصادی خود باشیم؛ خلاصه کنم، زمانه ما را تاجر پرورانده.
 
شاه‌بلوط
من در یک صبحِ خلوتِ ماه پائیز در پارک در امتداد نردههای بلندی که پارک را از خیابان جدا میسازد قدم میزدم.
شاه‌بلوطها رسیده بودند، و در برابر من بر روی جادۀ ماسهای یکی از این میوههای آبی‌ـ‌قهوهای رنگی افتاده بود که بچهها دوست دارند با آنها بازی کنند. یک دختربچه اما بیرون از پارک صورتش را به میلهها فشرده بود و با اشتیاق به میوۀ زیبا نگاه میکرد. او خیلی مایل بود آن را داشته باشد، اما نمیتوانست داخل پارک شود، زیرا هزار متر از سمت راست و چپِ نرده درِ ورود وجود نداشت.
و بنابراین او حالا از من بسیار صمیمانه و دوستانه خواهش میکند و میگوید: "آقای عزیز، خواهش میکنم آن شاه‌بلوط را به من بدهید" و من شاه‌بلوط را از روی زمین برمیدارم، به سمت دختربچه میروم و آن را از میان میلههای آهنی به او میدهم.
ما در کنار نرده مقابل هم ایستاده بودیم و لبخندزنان و دوستانه به همدیگر نگاه میکردیم. و در این حال باید حالا دختربچه به یاد آورده باشد که من در واقع محصور هستم، زیرا که در کنار نرده در وجود نداشت. او ابتدا با شیطنت و دقیق به اطراف نگاه میکند، سپس خود را به جلو خم میسازد، با تمام قدرت به صورتم تُف میکند و به سرعت پا به فرار میگذارد.
من در حال پاک کردن صورتم به فرار کردن دختربچه نگاه میکنم و به خود میگویم: "ببین، ببین، دخترک دارای چه ایده‌ای است، و او ابتکار عمل دارد. او در زندگی پیشرفت زیادی خواهد کرد. شاید یک هنرمندِ بزرگ یا یک نویسندۀ معروف و زینتِ هنرِ وطن گردد."
و من متفکرانه به قدم زدنم ادامه میدهم و میاندیشم، پس چرا یک چنین کاری از طرف من هنوز هیچ‌چیزِ بزرگی برایم در این زندگی به ارمغان نیاورده است.
 
دزد
وقتی من تغییر مسکن میدهم ــ کاری که به طور متوسط هر شش ماه یک بار صورت میگیرد ــ، مبلمان و تمام وسائل اتاق از قبیل دواتدان، جعبه سیگاربرگ، چند جلد کتاب و قفس موش سفید رنگ را بر روی یک گاری‌دستی کوچکی بار میکنم. گاری‌دستی را دوستم، سرایدار خانه به آپارتمان جدید میکشد. من هم در هوای بد و وقتی سربالائی تند میشود کمی در کشیدن گاری کمک میکنم.
من در جلوی خانه جدید به سرایدار میگویم: "نباید چرخ‌دستی را اینجا اینطور تنها گذاشت، میتواند چیزی از آن به سرقت برود."
سرایدار پاسخ میدهد: "ای بابا، این چیزهای شما رو که کسی سرقت نمیکنه" و میخندد؛ ما هر دو داخل خانه میشویم و گاری‌دستی را بدون نظارت میگذاریم.
در این وقت دزد میآید و دو کارتن را از روی گاری‌دستی با خود میبرد. او یک کارتن سنگین را برمیدارد و به خود میگوید: در این نقرهجاتش جا داده شده است. و او یک کارتن سبک را برمیدارد و به خود میگوید: در این اسناد بهادار قرار دارد. و با هر دو کارتن از گوشه خیابان ناپدید میگردد.
کارتن سنگین شامل کلکسیون سنگهایم بود. یعنی تمام قطعات کوچک اسلیت، سنگ ماسه و آهکی که من در سفر به کوهستانها جمعآوری کرده بودم و برایم ارزشی پُر معنا داشتند.
در کارتنِ سبک مجموعهای از عکسهای خانوادگی قرار داشت: عمه با قوریِ قهوه در دست، پسرکی در کالسکه و دوازده عکس زیبا از گربه خانگی ما که سالها پیش فوت کرده است.
قیافه دزد به هنگام باز کردن کارتن و افتادن نگاهش به دوازده عکس گربه خانگی دیدنیست، خیلی مایلم صورتش را میدیدم. و همینطور مایلم بدانم که او با این وسائل چه میخواهد بکند.
بله، او میتواند عکسهای گربه را با پونز به دیوار وصل کند؛ و اگر فقط کمی دارای احساس باشد میتواند این کار باعث لذت بردنش گردد، زیرا که گربه ما حیوان مهربان و خوبی بود. اما سنگها بسیار ناراحت کنندهاند؛ بیتفاوت از اینکه آدم آنها را کجا قرار دهد گرد و غبار ایجاد میکنند.
امیدوارم به این فکر نیفتد که سنگها را دور بیندازد، زیرا که دور انداختن سنگ توسط پلیس ممنوع گشته و من مایل نیستم که برایش مشکلی پیش آید.
 
فیلسوف
فیلسوف در اتاق مطالعهاش نشسته بود و قصد داشت در باره ماهیت چیزها تأمل کند. اما گربه سفیدش بر روی میز میپرد، خود را با لطافت به فیلسوف میمالد و انواع مزاحمتها را برایش ایجاد میکند. در این وقت او برای بچه‌گربه یک چوبپنبه بطریِ شامپاین بر روی زمین پرتاب میکند؛ بچه‌گربه به آن هجوم میبرد و شروع به تعقیب و شکار چوبپنبه میکند.
و حالا فیلسوف بدون مزاحمت توانست به این مطلب بیندیشد: یک چیزی حاضر است. اما آن چه چیزیست؟ و بودن یعنی چه؟ آنچه حاضر است نمیتواند غایب باشد، و تمام چیزهائی که غایب نیستند حاضرند.
بچه‌گربه چوبپنبه را از کنار میز کار به سمت شومینه میغلطاند؛ چشمانش از شوق میدرخشیدند، زیرا او مشکوک شده بود که آنچه تعقیب میکند چوبپنبه بطری شامپاین نمیباشد، بلکه موشیست که میخواهد وانمود کند یک چوبپنبه بطری شامپاین است.
ظاهراً، ــ فیلسوف اینچنین به استدلال کردن ادامه میدهد ــ ظاهراً چیزهائی وجود دارند که حاضرند، و چیزهائی که غایبند. بنابراین جهان خود را به دو بخش تقسیم میکند: بخش <آ>: چیزهائی که حاضرند و بخش <ب>: چیزهائی که غایبند. اما حالا نبودن یعنی چه؟ نبودن یعنی غایب بودن. بنابراین اگر من بگویم در بخش <ب> چیزهائی هستند که غایبند مرتکب یک تناقض آشکار و قابل لمس میگردم. زیرا آنچه غایب است نمیتواند هیچ کجا باشد، حتی در بخش <ب>. به این ترتیب فقط بخش <آ> باقی میماند و تمام چیزهای حاضر. بنابراین چیزی حاضر است اما آن چیست و بودن یعنی چه؟
فیلسوف هنوز در حال فکر کردن بود که بچه‌گربه چوبپنبه را یک بار به دور اتاق تعقیب میکند و آن را به سمت میز کار برمیگرداند و آنجا میگذارد، زیرا حالا او مطمئن گشته بود که آنچه تعقیب میکرده موش نیست، بلکه خیلی ساده فقط یک چوبپنبه است.
فیلسوف به او نگاه میکند، لبخند میزند و میگوید:
"حیوان نادان، بالاخره پس از یک بار تعقیب چوبپنبه به دور اتاق دانا گشتی؟"
 
گوله خردل
قبل از آنکه ما به داستان آقای پاستیناتسی از نویروده بپردازیم، باید ابتدا کاملاً کوتاه از سگش شوفت گزارش شود. خواننده خودش بیدرنگ به دلیل آن پی خواهد برد.
آقای پاستیناتسی که نزد توماشک در نویروده حسابدار بود در اصل دو سگ داشت، شوفت و توباک را. شوفت یک سگ کوچک آب زیر کاه کجی بود، آمیزشی از پینشر، داکس‌هوند، پاگ، تریر و واختلهوند. توباک برعکس یک سگ تقریباً باشکوهتر بود که میتوانست بجای یک سنت‌برناردِ کوچک به حساب آورده شود. شوفت و توباک با هم خیلی خوب میساختند، با هم بازی میکردند، در یک سبد میخوابیدند و پشت هم را متقابلاً میلیسیدند، کاری که در نزد سگها ــ به ویژه سگهای شلیزیائی ــ به عنوان دلیلی از احساس و روحی لطیف به حساب میآید. اما با این وجود به نظر میآمد که این دوستی در نزد هر دو فقط ظاهریست، در حالیکه شاید در درونشان انواع فکرها را در باره همدیگر می‎‎کردند.
در نزد شوفت قطعاً اینطور بود. شوفت یک پسرک بیچاره، پُر اندوه و اضطراب بود و جای هیچ شکی نبود که او به توباک حسادتِ مخفیانهای میورزد. وقتی در آشپزخانه برای نهار برابر آن دو کاسه غذا قرار داده میگشت، شوفت ظاهراً از اینکه توباک هم چیزی برای خوردن بدست میآورد بسیار ناراحت میگشت و با غم و اندوهِ عمیقی غذایش را میخورد. آری، او در حسادت کردن تا آنجا پیش میرفت که نفرتانگیز و تهووآورترین چیزهائی را که جلویش قرار میدادند سریع میبلعید، فقط به این خاطر که هیچ‌چیز از آن به توباکِ بی‌حیا نرسد.
و این اخلاق شوفت حالا آقای پاستیناتسی را به فکر یک شوخی عجیب و شاید نه چندان ظریفی میاندازد. او بر روی یک تکه نان خردل میمالید و بر روی آن فلفل و نمک میپاشید و تمام اینها را به شکل گولهای درمیآورد. این بمب کوچک جهنمی را در مقابل شوفت که البته ابتدا چیزی از آن نمیخواست بداند قرار میداد. اما وقتی آقای پاستیناتسی میگفت: بیا، توباک! به این ترتیب بلافاصله شوفت آن معجون اهریمنی را سریع میبلعید، زیرا که نمیخواست هیچ‌چیزی از آن نصیب توباک گردد.
بعد توباک میمیرد و شوفت با آقای پاستیناتسی در جهان تنها باقی‌میماند. اما عجیب این بود که حتی حالا هم حسادتش فروکش نکرده بود. سالها میگذشت که توباک در زیر خاک خفته بود و آقای پاستیناتسی هنوز هم آزمایش با گوله خردل را انجام میداد. او آن معجون را در برابر شوفت قرار میداد و میگفت توباک، بیا! و سپس شوفت از ترس اینکه نکند چیزی از آن هم بتواند به توباک فوت کرده برسد آن معجون را میبلعید.
این مقداری از ویژگی و داستانِ شوفتِ حسود بود، و حالا به خود آقای پاستیناتسی میپردازیم. شما میتوانید به زودی متوجه شوید که چرا ما باید این بیراهه را میرفتیم. زیرا مایه شگفتزدگیست که چه شباهت و تطابقی میتواند گاهی اوقات بین انسانها و حیوانات خانگیشان وجود داشته باشد.
بنابراین آقای پاستیناتسی ــ آدم میتواند او را مردی لاغر اندامِ مجردِ شصت و دو ساله در نظر گیرد ــ در عمده‌فروشیِ چوبِ توماشک از نویروده در شهرستان گلاتس حسابدار بود. و در آنجا یک حسابدار دیگر هم به نام آقای میلر وجود داشت، و این میلر برای آقای پاستیناتسی همانطور بود که توباک برای شوفت بود. آنها با هم در یک اتاق کار میکردند. رفتار آقای پاستیناتسی با میلر دوستانه و مؤدبانه بود اما بر حق خود پافشاری میکرد. و با تمام قدرت از هرگونه سود یا هر نوع منفعت شخصیای که دیگری میتوانست بدست آورد و او سهمی در آن نمیداشت ممانعت به عمل میآورد.
برای مثال اگر رئیس، یعنی آقای توماشک وارد اتاق میگشت و به میلر یک سیگاربرگ تعارف میکرد، بنابراین آقای پاستیناتسی بر روی صندلیاش چنان چهره خشمگینی به خود میگرفت که او هم فوری یک سیگاربرگ دریافت میکرد. در حالیکه آقای پاستیناتسی اصلاً از مصرف سیگار خوشش نمیآمد، بلکه برعکس همیشه بعد از کشیدن سیگاربرگ حالش کاملاً بد میگشت. اما این مهم نبود، زیرا که حق باید حق باقی بماند، و آنچه که برای کسی یک حق است برای دیگری هم حق است. و او در تمام چیزهای دیگر نیز همینطور بود، طوریکه رئیس از همان ابتدا مواظب بود و دقیقترین عدالت را رعایت میکرد تا این آقای پاستیناتسی عجیب نتواند کوچکترین دلیلی برای شکایت کردن پیدا کند. زیرا پاستیناتسی همانند ماهیگیری که در کنار ساحل ساکت به چوبپنبه خیره میگردد تا ببیند آیا تکان میخورد ظاهراً در پنهان انتظار چنین دلیلی را میکشید.
در این وقت در یک روز زیبای ماهِ می چنین اتفاق میافتد که آقای پاستیناتسی پس از داخل شدن به دفتر کار میبیند که چگونه میلر با آقای توماشک آهسته صحبت میکند و ظاهراً در باره چیزی به توافق میرسد. فوراً احساس بدی به او دست میدهد و تصمیم میگیرد بسیار مراقب باشد که دیگری در مسابقه دشوار زندگی فاصله کوچکی از او جلو نیفتد. اما موقتاً هیچ‌چیزی اتفاق نمیافتد، بلکه سکوتی شوم بر اتاق اردو زده بود، تا اینکه میلر نزدیک ظهر به ساعت نگاه میکند، قلمش را به کناری میگذارد و میگوید: "خب، حالا میتونم به تدریج به خودم اجازه بدم."
آقای پاستیناتسی با گوشهای سیخ کرده میپرسد: "اجازه چه‌چیزی را میتوانید به خودتان بدهید؟"
میلر میگوید: "اما شما شنیدید که من سالیانیست از یبوست مزمن در رنجم. دیروز پیش دکتر رفتم و او تجویز کرد که من باید هر روز قبل از ظهر نیم ساعت در هوای آزاد بدوم. خوب، من هم با آقای توماشک صحبت کردم و او مخالفتی با آن ندارد. حتی باغ کوچکش را برای این کار در اختیارم قرار داده است تا من بتوانم روزانه در آن بدون آنکه مزاحم کسی شوم کاملاً راحت بدوم."
و با این حرف از جا برمیخیزد، با آرامش از اتاق خارج میشود، پائین میرود و داخل باغ میشود.
باغِ کوچکِ آقای رئیس در زیر پنجرهای که دو حسابدار در آن کار میکردند قرار داشت و آدم میتوانست از آنجا داخل باغ را ببیند. باغ کوچک و دوستانه و مانند تمام باغهای کوچک در شهرستان گلاتس تمیز بود. در چهار گوشه باغ بوته یاس بنفش قرار داشت و در وسط دو تخت چمنی که با گل بگونیا محاصره شده بودند. و بر وسط هر تختِ چمنی یک مجسمه گچی قرار داشت، یعنی بر روی یکی مجسمه نیمتنه اعلیحضرت امپراتور و بر روی دیگری سر نیوبه شاکی. اما در میان آن دو تختِ چمنی مسیری پوشیده از شن سفید به شکل یک 8 یا یک برتزل در هم پیچ خورده قرار داشت.
آقای پاستیناتسی میتوانست از محل کارش تمام این شکوه و جلال را زیر نظر بگیرد و باید حالا ببیند که چطور میلر ــ در وسط ساعت کار ــ آن پائین در را باز میکند و وارد باغچه بهشت میگردد. سپس میلر دستهایش را به کمر میزند و در مسیر شنی به دور پیچهای برتزل شروع به چهار نعل دویدن میکند. و میلر پس از ده بار دویدن در مسیر پیچها توقف میکند تا کمی نفس تازه کند، و بعد کاملاً به آرامی با لذت در میان باغ به راه میافتد و در حالیکه اینجا و آنجا گلی را بو میکرد در برابر نیوبه شاکی میایستد تا آن را در آرامش کامل تماشا کند.
تمام اینها از حالا به بعد هر ظهر انجام میگرفت و آقای پاستیناتسی هشت روز تمام از کنار میز کارش شاهد این کارها بود، در حالیکه او در این ضمن باید کار میکرد و از عصبانیت آبی و زرد میگشت. سپس در یک ظهر، هنگامیکه میلر در باغ بود خشم او را در بر میگیرد. او به اتاق خصوصی رئیس میرود، آنجا در کنار در میایستد و خشن و لرزان میپرسد: "من فقط مایلم بپرسم که چرا آقای میلر هر ظهر نیم ساعت راه میرود، در حالیکه من آن بالا نشستهام و باید به صورتحسابها رسیدگی کنم؟"
رئیس خلق و خوی خوبی نداشت تا از کار آقای پاستیناتسی قدردانی کند و میپرسد: "شما هم بیمارید؟ شما خوب میدانید که میلر مبتلا به یبوست است و از آن رنج میبرد و دکتر دویدن را برایش تجویز کرده."
آقای پاستیناتسی با لرزش میگوید: "من فقط میدانم که باید نیم ساعت بیشتر از او کار کنم اما دستمزد بهتری دریافت نمیکنم."
رئیس بلند میگوید: "لعنت بر شیطان، حالا اما حسادت گوسفندوار برایم از حد گذشته است. شما هم اگر این کار برایتان لذتبخش است میتوانید درست مانند میلر به باغ بروید، اما فقط به این شرط که شما هم مانند او بدوید."
آقای پاستیناتسی فریاد میکشد: "هاهاها! اگر این تنها راه است، فوری انجامش میدهیم؛ ما حقهها را خوب میشناسیم."
و با این حرف به بیرون هجوم میبرد، از پلهها پائین میرود، آن پائین درِ باغ را باز میکند، با حیرتِ بزرگ میلر که در وسط بهترین دویدن بود مواجه میگردد، و حالا طوری در جهت مخالف مسیر برتزل چهار نعل شروع به دویدن میکند که شنها به پرواز میآیند.
هنگامیکه آنها در وسط برتزل به هم میرسند به رقیب خود میگوید: "هرکسی میتواند مبتلا به یبوست باشد!" و هنگامیکه باید تنفس تازه میکرد، مستقیماً پیش یاس بنفش میرود و در حالیکه نگاههای نامقدسی را مانند تیری از بالای گلهای آبی رنگ به سمت آقای میلر رها میساخت گل یاس بنفش را میگیرد و با خشم تمام آن را میبوید.
از این زمان به بعد آقای پاستیناتسی هر روز دو استقامتش را در هوای بارانی و آفتابی تا فرا رسیدن زمستان انجام داد. و برای او کاملاً بیتفاوت بود که تمام مردم نویروده او را دست میانداختند و دختران خدمتکار در حال خندیدن از کنار پنجرهها به باغ، جائیکه آن دو حسابدار آقای توماشک بر روی پیچهای مسیر پرتزلی شکل مانند وحشیها میدویدند نگاه میکردند. زیرا حق باید حق باقی بماند، و آنچه که برای یکی حق است برای دیگری هم حق است. او اینطور میگفت، مشتها را به اطراف گره میکرد و در میان بوتههای لخت میدوید، طوریکه چشمهایش از حدقه خارج میگشت، و ریه بیچاره و پیرش مانند توکا در ماه مارس سوت میزد.
تا اینکه او ناگهان شروع میکند به خون تُف کردن. زیرا که جهانِ واقعیت و جهان ضربالمثل با هم تفاوت دارند، و آنچه برای یکی حق است نمیتواند حتماً برای دیگری هم حق باشد. میلر دچار یبوست بود و دویدن درمانش میکرد، طوریکه او لاغر و قابل انعطاف گشت؛ پاستیناتسی اما دچار بیماری آسم بود و دویدن به او ضرر رساند. او بخاطر خشم و پریشانی خود برای تمام زندگی دچار صدمه جسمی میگردد، طوریکه دکتر به او میگوید که حالا او باید در سن شصت و دو سالگی دوران بازنشستگی آرامی را بگذراند.
در نتیجه او با نیمی از حقوق ماهیانه بازنشسته میشود و اجازه داشت که در خانه بماند.
در خانه اما او شوفت را داشت که هنوز هم مانند قدیم مضحک بود. و این شوفت بعد از همه‌چیز آخرین شادیای بود که برای آقای پاستیناتسی باقیماند، و تنها چیزی بود که میتوانست او را در دوران از هم پاشیدگیش هنوز هم خشنود سازد. زیرا که شوفت با این گوله خردل باعث سرگرمی عمدهای میگشت.
آقای پاستیناتسی پس از خوردن وعده غذای دوران اندوهگین بیماریاش از نان، خردل و فلفل یک گوله کوچک میساخت، آن را در برابر شوفت قرار میداد و میگفت: بیا، توباک! سپس شوفت چهره وحشتناکی به خود میگرفت، اما برای اینکه دوست فوت کردهاش نتواند ذرهای از معجون به دست آورد آن را میبلعید. و آقای پاستیناتسی بازنشسته باید بارها و بارها در این مورد که این حیوان اما چه سادهلوح است و اگر آدم اجازه داشته باشد اینطور بگویدْ تا چه اندازه کودن میتواند باشد میخندید.
 
پستان طبیعت
مدت سه سال و چهار ماه دور میز نویسندگان در کافه وستمینستر در باره تئاتر صحبت میکردیم. پادشاهان میمُردند، شاهزاده‌خانمها طلاق میگرفتند، خلقها نابود میگشتند و ما دور میز نویسندهها در کافه وستمینستر از چیز دیگری بجز تئاتر صحبت نمیکردیم.
در این وقت دکتر کورنهایزل، مسنترین فرد در میان ما پیشنهاد میدهد که باید یک روز از هفته را تعیین کرد که در آن اجازه صحبت در باره تئاتر وجود نداشته باشد. برای چنین روزی باید موضوع مشخصی در نظر گرفته شود و هیچکس اجازه ندارد در باره چیز دیگری بجز فقط آن موضوع صحبت کند. دکتر کورنهایزل ادامه میدهد، البته شاید بهترین روش برای بحث و گفتگوی مشترک انتخاب یک موضوع از طبیعتشناسی باشد؛ برای مثال قارچ‌شناسی یا چنین چیزی. اولاً این چیزی متفاوت است، تا حدی مانند یک تمدید اعصاب، و قطعاً برای ما بازگشت متناوب به پستان طبیعت ضروریست.
پیشنهاد پذیرفته میشود و چهارشنبه آینده به عنوان اولین شب طبیعتشناسی بدون تئاتر تعیین میگردد.
چهارشنبه بعد تقریباً نیمی از ما غایب بودند. معمولاً ما در دور میز نویسندگان در کافه وستمینستر بیست و پنج نفر بودیم. دوازده نفر از ما ایده شرکت در جمع شبانهای که در آن باید فقط از طبیعت و نه از تئاتر صحبت شود را خوب نیافته و در خانه مانده بودند. بقیه دور میز مرمری کنار شوفاژ نشسته بودند و همدیگر را پُر از توقع نگاه میکردند.
دکتر کورنهایزل میپرسد: "حالا میخواهیم در مورد چه چیزی صحبت کنیم؟" سکوتی طولانی و پُر از تفکر برقرار میگردد. سپس دکتر سوبودا انگشتش را بلند میکند و میگوید: "اجازه دهید در باره گربه صحبت کنیم."
دکتر کورنهایزل میگوید: "یک موضوع بسیار جالب." دکتر سوبودا میگوید: "به هر حال، نمیتوان انکار کرد که گربهها به پستان طبیعت تعلق دارند."
پس از آن پیشنهاد صحبت در باره گربه با ده رأی موافق و دو رأی مخالف از دکتر وورمزدورفر و دکتر هافِرل به تصویب می‌رسد. این دو مخالف با ذکر اینکه مایل به شرکت در چنین جلسه ابلهانهای نیستند ما را ترک میکنند.
دکتر کورنهایزل میگوید: "بسیار خوب، هرکه بتواند چیزی عجیب یا تازه در باره گربه به اطلاع برساند، او شروع میکند."
ما همه هفت دقیقه خوب فکر کردیم، سپس دکتر اولیونباوم میگوید: "من چیزی در باره گربهها میدانم." و او شروع میکند: "همه شما مطمئناً ماتیلده لیو عاشقِ احساسیِ تئاتر کارل در شهر وین را میشناسید."
دکتر سوبودا حرف او را قطع میکند: "قرار بر این بود که ما امروز استثنائاً در باره گربهها صحبت کنیم و نه از معشوقههای احساساتی."
دکتر اولیونباوم با عصبانیت پاسخ میدهد: "من در باره گربهها صحبت میکنم. فقط اجازه بدهید که من ایدهام را شرح و بسط دهم. بله، هنگامیکه من در آن زمان در وین بودم ماتیلده لیو در تئاتر کارل را خیلی خوب میشناختم. او زنی ساکت و جدی بود که زندگی گوشهگیرانهای داشت و در باره موضوعات مربوط به اخلاق بسیار سختگیرانه میاندیشید. و حالا این ماتیلده لیو ــ و نکته اصلیای که من قصد گفتنش را داشتم اینجاست ــ صاحب یک گربه آبی رنگ بود.
اینکه گربههای آبی رنگ وجود دارند باید بر همه کسانیکه حتی آشنائی اندکی با طبیعتشناسی دارند معلوم باشد. گربههای آبی رنگ به ویژه در انگلستان پرورش داده میشوند و در مزایده برایشان قیمتهای گزافی پرداخت میشود. ماتیلده هم یک چنین گربهای داشت که به رنگ آبی آسمانی یکی از صبحهای ماه مه بود، و او این حیوان را بسیار دوست میداشت. گربه آبی آسمانی رنگ در بستر او میخوابید، صبح هر روز به او ادوکلن زده میگشت و ماساژ داده میشد و برای نهار همیشه به او یک ماهی سوف و کره گیاهی میدادند. اما یک روز چنین اتفاق میافتد که ماهیفروش مرتکب اشتباه میگردد و بجای ماهی سوف یک اردکماهی میآورد. و چون گربه آبی رنگ به این نوع ماهی عادت نداشت استخوانی از ماهی را میبلعد و پس از لحظه کوتاهی با رنج بردن دردناکی میمیرد.
ماتیلده تسلیناپذیر بود. وقتی من برای تسلیت پیش او رفتم هق هق‌کنان خود را در آغوشم انداخت و گفت: اولیونباوم، تو بعد از مرگ گربه آبی رنگم تنها شادی من در این جهانی. من تو را خیلی دوست دارم؛ و به همین دلیل از تو خواهش میکنم که در جشن تولد بعدی به من یک گربه جدید آبی رنگ هدیه کنی، چون من بدون گربه آبی رنگ قادر به زندگی کردن نیستم. و اگر تو این کار را بکنی من با تمام روح و جسمم متعلق به تو میگردم و تمام خواهشهایت را برآورده خواهم ساخت.
تا تولد ماتیلده هنوز هشت هفته وقت داشتم، و در این مدت تمام وین را به دنبال یک گربه آبی رنگ گشتم. اما من باید بگویم که این وظیفه آسانی نبود. در مغازههای گربه‌فروشی بجز گربه آبی رنگ همه نوع گربه، حتی گرانبهاترینشان وجود داشت، زبادیان، گربههای ایرانی و حتی گربههای فوقالعاده کمیاب بی‌دُم از جزیره مَن.
مغازهدارها یا هیچگاه گربه آبی رنگ نداشتند یا آنها آخرین نمونهاش را فروخته بودند. من به هاگِنبِک در هامبورگ تلگراف میفرستم و او لیست قیمتها را برایم میفرستد؛ اما در این کاتالوگ فقط از بینیخرسها، زرافهها و اسبهای آبی ذکر شده بود و نه از گربه آبی رنگ.
سپس به دفتر روزنامه <نویه وینر تاگِزبِلات> رفتم تا یک آگهی در آن درج کنم: گربه آبی با بالاترین قیمت خریداریم. اما آقای مسئول آگهی را به من بازگرداند و گفت: ما یک روزنامه معتبر هستیم و آگهی با مضامین منحرف را اصولاً قبول نمیکنیم؛ ما خوب میدانیم که منظورتان از گربه آبی رنگ چیست.
در حال ناامید گشتن بودم که از طریق میانجیگری دفتر کار کارگاه فالکه موفق میشوم با بیوه یک سرهنگ که صاحب یک گربه به رنگ آبی گل گندمی بود تماس بر قرار کنم. عشق گربه به دل بانو نشسته بود و هفت هزار و پانصد کرون قیمت داشت. اما بخاطر ماتیلده زیبا و ساکتم هیچ‌چیز برایم گران نبود. و من آن گربه را خریدم.
در روز تولد گربه را در کیسه نایلونی قرار دادم و با خوشحالی زیادی با عجله به آپارتمان ماتیلده رفتم. اما وقتی داخل سالن شدم ماتیلده با لبخند ملیحی بر روی صندلی راحتی نشسته بود، محاصره گشته در میان بیست و یک گربه آبی رنگ که در اتاق قدم میزدند و همدیگر را میبوئیدند.
من بلافاصله وضعیت را درک میکنم. من گربهام را خیلی جدی از کیسه نایلون بیرون می‏آورم و میگویم: مادام، تا جائیکه من میتوانم بشمرم در این اتاق بیست و یک گربه آبی رنگ وجود دارند. اگر شما برای این گربهها همان وعدهای را داده باشید که به من دادهاید، بنابراین باید امروز بیست و یک بار روح و جسمتان را بدهید و بیست و یک خواهش را برآورده سازید. برای بار بیست و دوم که برای من در نظر گرفته شده است از شما خیلی متشکرم.
با این حرف گربهام را جلوی پایش انداختم و خیلی سرد از او خداحافظی کردم.
هنگامیکه دکتر اولیونباوم داستانش را به پایان میرساند، دو نفر از ما، یعنی دکتر بویم و دکتر فروبِنیوس خدمتکار را صدا میکنند، پول آبجویشان را میدهند و با عجله کافه را ترک میکنند. ما میتوانستیم متوجه شویم که چگونه آنها شانههایشان را بالا انداختند و با انگشت به پیشانیشان ضربه زدند، و ما از این کار نتیجه گرفتیم که آنها با گفتگوی شبانه امروز کاملاً موافق نبودهاند.
بقیه ما به موضوع ادامه میدهیم، اما حالا بحث و گفتگو بیشتر یک خصلتِ عمومی به خود گرفته بود. این سؤالِ جاودانه که آیا گربه برتر است یا سگ منجر به بحثهای طوفانی شده بود. آرای اکثریت به نفع سگ بود، من خودم با شور و شوق به نفع گربهها رأی دادم. این حقیقت ندارد که گربه آنطور که افسانههای قدیمی ادعا میکنند دوروست. هیچ حیوانی، حتی مار هم مکار نیست؛ هر جانداری ساده و مستقیم فقط دقیقاً همان کاری را انجام میدهد که خالق برایش تجویز کرده و مزیت ملموسش در آن میباشد. دوروئی بر عکس از وسایل طفره رفتن و دیپلماسی و از خواص کریه آن انسانیست که با شیفتگیِ غیرقابل درکی خود را همانند خدا مینامد اما هیچ‌چیز بجز یک میمونِ منحط نمیباشد. گربه چون به انسان اجازه ترتیب کردنش برای اجرای کارهای هنری را نمیدهد قابل احترام است، در حالیکه سگ بر عکس شلاق را حتی در پوزهاش حمل میکند و با این کار رکورددار شرم تمام خلقت میگردد. و عاقبت چنین نتیجهگیری و اضافه میکنم که اغلب از طرف ناظرین سطحی متأسفانه کاملاً اشتباه تعریف میشود که گربه بیشتر از انسان وابسته به محل است.
هنگامیکه من صحبتم را به پایان رساندم، یک آقای مسن سالخورده که در میز کناری ما نشسته بود رو به ما میگوید: "آقایان میبخشید از اینکه من خود را قاطی صحبتهای شما میکنم. اگر به من اجازه بدهید میتوانم برایتان در مورد موضوع بحثتان یک داستان بسیار جالب و واقعی تعریف کنم."
هیچ یک از ما آن آقا را نمیشناخت. او یک مرد بلند قامت و جذاب بود که کت و شلوار غیرمعمول انگلیسی بر تن داشت و مردی سفر کرده به نظر میآمد، تقریباً چیزی شبیه به یک کشاورز کائوچو کار یا چیزی شبیه به آن دیده میگشت. در هر حال مرد شبیه به یک نویسنده آلمانی به نظر نمیآمد و به این خاطر مورد علاقه زیاد همه ما واقع گشت. او کنار میز ما مینشیند و شروع میکند:
"من برایتان یک داستان عجیب تعریف میکنم که به وضوح نشان میدهد گربهها بیشتر از انسانها به محل دلبستگی دارند. من حدود بیست سال قبل در داخل اتحادیه آمریکای شمالی در ایالت کانزاس مزرعهای داشتم. این مکان دور افتادهایست که در آن بطور عمده دامپروری و همچنین کمی میوهکاری انجام میگرفت. همسایه من یک کشاورز جوان به نام بولر بود که همراه با همسر و مادر هفتاد و سه سالهاش با هم زندگی میکردند و مردمانی بسیار آرام و محترم بودند.
آنها حالا صاحب یک گربه سیاه و پیر به نام کلیفلند بودند که فقط دارای سه پا بود و در واقع پای راست عقب او در دوران جوانی توسط رقیب عشقیاش گاز گرفته و قطع شده بود. کلیفلند با وجود این نقص میتوانست خیلی خوب حرکت کند، گرچه البته به وضوح میلنگید. اما او بر حسب حالت روحیاش بیشتر یک طبیعت بلغمی مزاج داشت و عاشق این بود که تمام روز را بر روی یک صندلی مخلمی قهوهای رنگ در کنار شومینه بنشیند.
در اواسط تابستان چیزی تازه برای این خانواده رخ میدهد. خانم بولر سالخورده قصد داشت یک روز قبل از تولد حضرت یحیی شیرینی گیلاس بپزد. اما چون آنها به اندازه کافی گیلاس در خانه نداشتند بنابراین یک سبد برمیدارد و دو مایل دورتر به باغ میوه کشیش میرود تا از آنجا گیلاس بدزدد. زیرا او با وجود هفتاد و سه ساله بودن هنوز فرد بسیار مستعدی بود؛ او همچنین تصور میکرد که کشیش در آن ساعت در کلیسا مشغول درس دادن است. هنگامیکه به باغ کشیش میرسد از درختی بالا میرود و شروع به کندن گیلاسها و جمعآوری آنها در سبد میکند. اما بدبختی میخواست که کشیش در کلیسا نباشد، بلکه او در کنار پنجره باز اتاق مطالعهاش نشسته بود و روی موعضهاش کار میکرد. و وقتی او حالا خانم بولر سالخورده را روی درخت گیلاس میبیند، تفنگش را برمیدارد و با شلیک یک گلوله او را مانند گنجشکی از روی درخت به پائین میاندازد. درست همانطور که آدم یک گنجشک یا یک کلاغ پیر را با گلوله از روی درخت میاندازد.
خوب، تا اینجای داستانم چیز قابل توجهای وجود نداشت، درست نمیگویم، آقایان. اما حالا باید بدانید که بولر سالخورده یک آلمانی بود و در آلمان و در حقیقت در برومبِرگ صاحب یک ملک بود. این ملک را پس از مرگِ ناگهانی وی مولرهای جوان به ارث میبرند، و چون آنها در باره آلمان و مخصوصاً برومبرگ نظر مساعد مبالغه‌آمیزی داشتند تصمیم میگیرند کشاورزی در آمریکا را رها ساخته و به آلمان مهاجرت کنند. آنها مزرعهشان را همراه با خانه و اثاثیه به من میفروشند و لوازم ضروریشان را بستهبندی میکنند، کلیفلند سه پا را در یک جعبه کهنه بیسکویت قرار میدهند و به این ترتیب یک روز صبح به سمت شرق میروند.
من در مزرعه جدیدم بسیار کار داشتم، داربست برای میوهها ساختم، علفزار بزرگ را زِه‌کشی کردم و دیگر به خانواده بولر و گربهشان فکر نمیکردم.
بیش از یک سال از رفتن آنها میگذرد. من در یک صبح طوفانی ماه ژانویه در خانه قدیمی خانواده بولر در کنار شومینه نشسته بودم، پیپم را میکشیدم و به بارش برف نگاه میکردم. در این لحظه ناگهان متوجه میشوم که از مسیر تپه چیزی سه پائی میلنگد و پائین میآید. من تقریباً پسر باهوشی هستم و به این خاطر اولین فکرم این بود: اوهو، این دیگر چیست؟ اما قبل از آنکه بتوانم به این فکر بال و پر بدهم در با فشار گشوده میشود، کلیفلند داخل اتاق میگردد، مستقیم به سمت صندلی مخملیاش میرود و طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است میپرد و راحت روی آن مینشیند. او از پیش صاحبش فرار کرده و از بومبرگ به کانزاس آمریکا بازگشته بود، و آقایان، به نظر من میرسد این دلیل بی‌عیب و نقصی بر این ادعا باشد که گربهها بیشتر از انسانها وابستگی به محل دارند."
ما در سکوتی سنگین داستان را شنیدیم. پس از لحظهای دکتر کورنهایزل میپرسد: "فکر میکنید که گربه از میان اقیانوس اطلس شنا کرده باشد؟"
مرد غریبه بدون مژه زدن پاسخ میدهد: "اولین فکر من هم این بود. اما من این پرسش را رها ساختم، زیرا بسیار بعید است که یک گربه بتواند تمام اقیانوس اطلس را شنا کند. بعلاوه در چنین حالتی باید جلبک دریائی و مژهپا بر روی او نشسته باشد، اما او کاملاً تمیز بود. بنابراین فقط یک توضیح باقی میماند: او مسیر دیگری انتخاب کرده بود. او از بومبرگ به سمت شرق به راه افتاده، از مرز روسیه گذشته، از روسیه و سیبری عبور کرده، تنگه برینگ را شنا کرده، سپس از میان آلاسکا، کانادا، کوههای زرد و از نبِراسکا عبور کرده و به صندلی مخملی قهوهای رنگش که به آن عادت داشته رسیده است."
حالا همه از جا بلند می‌شویم، و در واقع بسیار پُر سر و صدا، پول آبجوهای خود را می‌پردازیم و از کافه مانند طوفان خارج می‌شویم. در بیرون دکتر سوبودا خود را در میان ما قرار می‌دهد، چشمانش را تاب می‌دهد و با دهان کف‌آلود می‌گوید: "اگر یک بار دیگر کسی از پستان طبیعت صحبت کند ..."
 
کمربند اسرار آمیز
احتمالاً من تنها مردی هستم که در این سال ارزانترین هدیه عید پاک را خریده است. ارزان‌ترین هدیه عید پاک یک کمربند زنانه بود که فقط دو مارک قیمت داشت.
یعنی: من اصلاً مطمئن نیستم که کمربند واقعاً زنانه باشد. در نهایت آن را در عید پاک به کسی هدیه ندادم. تنها چیز مسلم این است که من برای آن دو مارک پرداختم.
من این کمربند را در فروشگاهی در بخش خرازی یافتم، یعنی آنجائی که بندشلوار و بندجوراب به فروش میرسد. آنجا بر روی یک میز اشیاء فراوانی که مانند کمربند دیده میگشتند قرار داشت. هر کدام دارای یک متر طول و به پهنای یک دست و از جنس ململ نازک سیاه و سفیدی بودند که درخشندگی لطیفی داشتند و برای حال و هوای جشن عید پاک کاملاً مناسب به نظر میرسیدند.
بر روی میز تابلوئی با برچسب قیمت 2.00 قرار داده شده بود. دو مارک باید البته حرف مفتی باشد، حتماً نقطه مابین صفر و دو اضافیست و این عدد باید دویست باشد و نه دو. اما وقتی من خانم فروشنده را متوجه این اشتباه میسازم او میگوید که رقم کاملاً صحیح نوشته شده است و اجناس دو مارک قیمت دارند.
سپس من یکی از آن کمربندها را خریدم. اولاً، زیرا این احساس که چیزی را به قیمت دو مارک خریدن مناسب با طبع زندگیام بود. دوماً، چون در برابر چشمانم تصویر یک زن مو خرمائی زیبائی ظاهر گشت که من میشناسم و فکر کردم که شاید این کمربند باعث خوشحالی او شود، به شرطی که هرگز نفهمد قیمتش چند بوده است.
در کنار صندوق پرداخت پول پنج دقیقه طول کشید تا 9998 مارک بقیه پولم را که اسکناسی ده هزار مارکی بود پس بگیرم.
اما حالا مشکلی پیش میآید: هیچکس نمیتوانست بگوید که این شیء چه میتواند باشد. یکی از آشنایان اعتقاد داشت که خانمها چنین چیزی را زیر دامن میگذارند تا دامن بهتر بر بدنشان بنشیند. دیگری میگفت که آنرا روی یقه میاندازند؛ یا خانمها آن را در زیر یقه پالتوی خز خود محکم میبندند.
کمد لباس خانمها پُر از اسرار پنهان است.
به این دلیل من هم بهتر دیدم که از هدیه کردن کمربندم به زن مو خرمائی زیبا صرفنظر کنم. شاید که این یک سینهبند باشد و او این کار را نوعی تلاش برای نزدیکی و تماس به حساب آورد.
من کمربند را به یاد اینکه در ایام عید پاک امسال هم این امکان وجود داشت که هدیهای ارزان و قابل استفاده خریداری کنم نگه خواهم داشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر