کافه همینگوی.


<کافه همینگوی> را در بهمن سال ۱۳۹۵ نوشته بودم.

پرده اول
محل نمایش: کافه همینگوی.
بازیگران: ترامپ، جان وین، پوتین، اسد، سیلوستر استالون. جمعیتی از زنان و مردان مستِ بازگشته از کارناوال.
 
جان وین و ترامپ پشت میز گرد کوچکی نشستهاند و جامهایشان را به هم میزنند.
جان وین: تری، به سلامتی، برو دارمت.
ترامپ: به سلامتی، ششلولبند.
جان وین: شنیدم میخوای دیواری درازتر از دیوار چین بکشی. That's right man
ترامپ: ببین جان، من هم خودتو دوست دارم و هم فیلماتو. گوشتو بیار جلو، بقیه دارن مثل موشِ دیوار گوش میکنن.
جان وین سرش را به سمت دهان ترامپ نزدیک میسازد.
ترامپ: میدونی این پاکستانیها تو برلین برای یک قطعه کوچک از دیوار برلینِ شرقی چه سودی کردن و هنوز هم فروششون بد نیست؟! میفهمی که چی بهت میگم؟ حالا خودت حسابشو بکن دیواری درازتر از دیوار چین چه سودی میاره؟ هرچند میدونم که نمی‌تونی حساب کنی! تو حتی گلوله‌هائی رو که با هفتتیرت شلیک میکنی نمیتونی بشمری و بیخیالِ اینکه چند تا گلوله تو هفتتیرته همینطور شلیک میکنی و شلیک میکنی و با یک هفتتیر زپرتی هفتصد نفر رو میفرستی جهنم! حالا این مهم نیست، اما تصورشو بکن به خاطر ایده من چه تعداد آدم بیکار مشغول کار میشن و خوش خوشک و بدون عجله دیوار میسازن؟ من بعداً خودم یک روز این پیام رو براشون خواهم فرستاد: رفقا عشقی کار کنین و خودتونو زیاد خسته نکنین، ما که پولشو نمیدیم عجله چرا؟
ترامپ چشمکی به جان وین میزند و آهسته ادامه میدهد: گوشتو بیار جلوتر، این حرف بین خودمون بمونه، میخوام رهبر کارگرا هم بشم. چطوره؟
جان وین در حالیکه چشمانش نشان میداد در حال فکر کردن است سرش را دوباره عقب میکشد و به صندلی تکیه میدهد و پس از خالی کردن لیوان ویسکی پکی به سیگاربرگش میزند، دودی به شکل هفتتیر از دهانش خارج میسازد، سرش را چند بار تکان میدهد و بدون آنکه به ترامپ نگاه کند میگوید: fantastic Idea، fantastic Idea
ترامپ انگشت اشارۀ دستش را روی بینی میگذارد و در حال هیس گفتن با چشم به اطراف اشاره میکند و میگوید: خِنگ! آهسته، کسی نباید بدونه من چه ایدههائی در سر دارم، من اول عمل میکنم بعد حرفشو میزنم!
جان وین با انداختن نگاه تحسینآمیزی به ترامپ ضربه محکمی به شانهاش میزند و آهسته طوریکه کسی نشنود میگوید: very good، very good، منم همیشه اول میگوزم بعد میذارم اطرافیان بو ببرن.
ترامپ با متوجه شدن اینکه آنتنهای پوتین به سمت آنها نشانه رفته است با اشاره ابرو و با گفتن shut up جان وین را به آهستهتر حرف زدن دعوت میکند.
کنار میز آنها به دور میز گردی سیلوستر استالون، اسد و پوتین نشستهاند و در حال نوشیدن ویسکی با هم صحبت میکنند.
بر روی زانوی استالون اسلحه عجیب و غریبی قرار دارد که ردیفی گلوله به طول پانزده/بیست و به قطر سه/چهار سانتیمتر آویزان است، لباس گرمکن و کفش ورزشیاش نشان میدهد که پس از تمرین تیراندازی مستقیم به کافه آمده است. پوتین کت و شلوار سفید رنگی پوشیده، کمربند سیاه جودوی خود را به دور کت بسته است و با این کار میخواهد نشان دهد حریف ندارد! کت و شلوار شیک اسد سرمهای رنگ است و تلاش میکند با ور رفتن با گره کراواتش فلسفه رنگ قرمز آن را مرموز نشان دهد.
استالون به پوتین: ببین کوچولو، میبینم داستان افغانستان یادت رفته! و با اشاره چشم به اسلحه روی زانویش ادامه میدهد: خیلی دلم میخواد یه سفر به سوریه برم! حالیته که چی میگم؟
اسد با شنیدن این حرف خود را بر روی صندلی کمی جا به جا میکند و به پوتین خیره میشود.
پوتین که صورتش از نوشیدن زیاد ویسکی گل انداخته است برای اینکه حرکت نسنجیدهای انجام ندهد کمربند سیاهش را محکم با دو دست در چنگ میگیرد و درحالیکه خود را به سختی از روی صندلی بلند میسازد با بلند کردن لیوان ویسکیاش مستانه فریاد میزند: به افتخار رفیق ترامپ، هورا، هورا، هورا!
اسد در حالیکه با ناباوری به پوتین نگاه میکند با تعجب میگوید: این زهرماری رو انقدر تو حلقت خالی نکن، هورا یعنی چه؟ این یارو که اوباما نیست، ترامپه، میفهمی؟
 
جمعیت مستی که از کارناوال برگشتهاند داخل کافه میشوند.
جمعیت در یک صف بدنبال هم به دور میز ترامپ و جان وین میچرخند و میرقصند و با هم میخوانند:
تری، ترامپ، ترامپه،
نه با اوناست، نه با ایناست،
از خود ماست، از خود ماست.
 
جان وین لیوانش را از ویسکی پر میسازد، آن را یک ضرب مینوشد، نیشگونی از باسن یکی از زنانی که به دور میزشان میچرخنند و آواز میخوانند میگیرد، پکی به سیگاربرگش میزند و به ترامپ میگوید: دونالد، اینجا چه خبره؟ این دیوونهها از ما چی میخوان؟
ترامپ چشمکی به جان وین میزند و میگوید: اینا هواداران من هستن، من خوب میشناسمشون، تعدادی از اینها افراد بیکار کشورمون رو نمایندگی میکنن و میخوان با این لوس‌بازیها شغلی در ساختن دیوار برای خودشون دست و پا کنن، یه عدهای هم بساز و بفروشن و میخوان در مناقصه دیوارسازی دست بالا رو داشته باشن، یه عده هم افراد جنگجو هستن و دلشون میخواد در صف مقدم حمله به کشورهایِ بد فرمونده بشن!
جان وین، تُفی بر روی زمین میاندازد و میپرسد: بول شیت دونالد، چرا این ضعیفهها برامون کَن کَن نمیرقصن؟
ترامپ در حالیکه با اشاره دست به جمعیتی که دور میزشان میچرخند میفهماند تشویق و شادی کافیست و میتوانند کنارِ بار بنشینند و به حساب او ویسکی بنوشندْ آنها را مرخص میکند و به جان وین میگوید: جان، کَن کَن رو بیخیال، سرتو بیار جلو، مستم و میخوام باهات رو راست باشم، تو سرخپوست زیاد کُشتی و خوب میفهمی من چی میگم، سرتو بیار جلوتر میخوام از ایدۀ بیزینس با سودِ تریلیاردی برات حرف بزنم. خوب گوشاتو باز کن که مجبور نشی بپرسی چی گفتم! بیزینس دیوارکِشی همونطور که گفتم هم فاله و هم تماشا! هم برای مردمِ بیکارِ بیچاره از قبیل همین مردمی که دورمون رقصیدن و برامون خودشونو لوس کردن کار تولید میکنم و هم جاده رو برای رئیس جمهور شدن پسرم، بارون، شخم میزنم، یا به قولی هموار میکنم.
جان وین لبخندی کجکی میزند و میپرسد: "مگه بارون هم دلش میخواد رئیس جمهور بشه؟"    
"هنوز نه، بارون دلش میخواد بانکدار بشه، ولی خودم مزۀ رئیس جمهور بودن رو بهش میچشونم. او باید با شعار "مرز بی مرز، دیوار بی دیوار" به جنگ رقیباش بره، من هم تا اون زمان چند تا شرکت تأسیس میکنم که تخصصشون فقط خراب کردن دیوار باشه. بعد با یک تیر دو نشون میزنم؛ بچههای همین کارگرای دیوارساز رو پس از گذروندن یک دوره آموزشی بلافاصله در اولین روز رئیس جمهور شدنِ پسرم استخدام میکنم و آمار بیکاری رو میاریم پائین تا مردم ببینند که پسرم هم مثل پدرش مردِ عمله.
ابروی راست جان وین به خاطر چنین ذیرکیای از تعجب دو سه سانت به مویِ فُکُلی‌اش نزدیکتر میشود و میگوید: دونالد، من همیشه فکر میکردم که تو خیلی خنگی، اما حالا میبینم که برعکس خیلی هم باهوشی.
در این هنگام سر و صدای میزِ کناری آنها را به آن سمت متوجه میسازد.
سیلوستر یقه اسد را گرفته و در حالیکه او را ده پانزده سانتیمتر روی هوا بلند کرده با عصبانیت میگوید: "احمق من که برای اومدن به کشورت به ویزا احتیاج ندارم" و در حالیکه به اسلحهاش اشاره میکند ادامه میدهد: "این ویزای منه، اتوماتیک، هر گلولهش از بدن ده کرگردن رد میشه!"
پوتین مستانه میگوید: یقهشو ول کن، بشین سر جات! فکر کردی بی‌پدر  و مادرِه! من خودم بهش تانکهائی دادم که دانشمندای ما دهها سال برای تکاملشون کار کردن. یکی از خواص این تانکها اینه که هرچیزی رو که بهشون شلیک بشه با سرعت ده برابر به مبدأ برمیگردونن! میدونی این یعنی چی؟ یعنی اینکه گلولههای اسلحه مسخرهت قاتل جون خودت میشن.
سیلوستر قهقهه بلندی میزند و با رها کردن یقه اسد بر روی صندلی مینشیند و تهدیدکنان میگوید: "شب دراز است عوضی! شماها فقط وقتی متوجه میشید من به مهمونی پیشتون اومدم که خیلی دیر شده و دیگه نه چیزی از تانک براتون سالم میمونه و نه جت و موشک و افراد جنگندۀ بَنگی.
اسد با عجله گره کراواتش را مرتب میکند و با نگرانی میگوید: "ای بابا، شما دو نفر هم که مرتب مثل خروس جنگی به جون هم میافتید! مثلاً داریم ویسکی مینوشیم و حال میکنیم! خب باشه، حالا که همه بدون ویزا بلند میشن و میان کشور ما شما هم تشریف بیارین ببینم شما چه گلی میکارین!"
جان وین با اشاره به سیلوستر از ترامپ میپرسد: این یارو کیه با اون اسلحه مسخره‌ش؟
ترامپ چشمکی به جان وین میزند و میگوید: "بعض تو نباشه بچه خوبیه، از خودمونه، میخواستم ریاست جنگ رو بدم بهش، ولی قبول نکرد و گفت فقط مأموریتای مهم قبول میکنه. ببین جان، تا یادم نرفته میخوام بهت یه کار پیشنهاد کنم: تو باید سرپرستی دیوارکشی رو به عهده بگیری. فقط باید سوار اسب بشی و یک شلاق تو یک دست بگیری و یک تفنگ تو دست دیگهت و مسیر دیوارکشی رو بری و برگردی و هر از گاهی به شوخی آروم شلاقی به سر و کول کارگرا بزنی و گلولهای تو هوا در کنی. قبول؟
"قبول."
"بزن قدش. اما حالا میخوام برات یک چیزی تعریف کنم که از تعجب شاخ در بیاری! میدونی که یکی از دلائل مخالفت با دیوارکشی اینه که میگن این مکزیکیا خیلی زبلتر از این هستن که یه دیوار بتونه جلوشونو بگیره؛ با سه شماره تونل حفر میکنن و یهو میبینی که اینور دیوارن. البته مخالفین تا اینجای کار رو درست میگن، مکزیکیا آدمای تیز و فرزی هستن و این کار براشون اصلاً زحمت نداره، اما مخالفینم از دنباله ایده من بیخبرن!
"دنباله ایده دیوارکشی!؟ میخوای دور دیوار مینگذاری کنی؟"
"ای شیطون ششلولبند! فکر بدی نیست، اما سود توش نداره! تو میدونی که من کارآفرینم و دنبال سود."
"جونمونو بالا آوردی، دنباله ایدهات چیه؟"
"ساختن بزرگترین دهکدۀ مجرمین."
جان وین آروغِ بلندی به معنی خالی نبند میزند، اما بلافاصله ترامپ با زدن آروغ بلندتری به معنی تازه کجاشو دیدی ادامه میدهد: جان، ساختن این دهکده اِنقدر سود توشه که تصورشو نمیتونی بکنی! خوب گوشاتو باز کن، میخوام برات تشریح کنم که این دهکده چطور ساخته و اداره میشه! خودت خوب میدونی که خیلیا فکر میکنن من خنگم و نمیتونم کار مثبتی برای آمریکا انجام بدم! خود تو هم اینطور فکر میکنی، البته نه همیشه، وقتی مستی هرچی بهت میگم باور میکنی! تو خوب میدونی که من باید همیشه با یک تیر حداقل دو نشون بزنم وگرنه اصلاً شلیک نمیکنم! من اولین سرمایهگذاریِ دولتی رو به پروژه تولید انرژی خورشیدی اختصاص میدم و با این کار دل این کله‌پوکائی که نگران محیط زیست هستن بدست میارم، و بعد برق مورد احتیاج دهکده زیرزمینیِ مجرمین رو که قراره درست در زیر این نیروگاه ساخته بشه تأمین میکنم. میتونی تجسم کنی که چی میگم؟ نقشۀ ساخت دهکده خیلی وقته که کشیده شده، این دهکده دارای سیصد دروازه ورودیه که دقیقاً زیر دیوارها قرار دارن. ما به سی نفر از برو بچههای مکزیکی که حکم اعدام داشتنْ تعلیم دادیم و فرستادیمشون مکزیک. وظیفه این افراد پراکندن این شایعهست که دور دیوار مینگذاری شده و فقط سه نفر از مهندسین آمریکائی که در طراحیِ دیوار شرکت داشتن میدونن کجای دیوار میشه بیخطر تونل زد! و اتفاقاً یکی از اونا به خاطر اختلافاتِ سیاسی به مکزیک پناهنده شده! وظیفه دیگه این افراد به دست گرفتن بازار تونل‌کنی و فرستادن مکزیکیا داخل خاک ماست. به این ترتیب مکزیکی تونلکن مستقیم از طریق تونل به دروازههائی که روشون با خط درشت نوشته شده: "به دهکدۀ بیخورشید خوش آمدید" میرسن و داخل دهکده زیرزمینی میشن! فعلاً مساحت این دهکده سه هزار کیلومتره، اما به راحتی قابلیت گسترش داره! این خودکفاترین دهکدۀ جهانه! بجز رؤسای اداراتْ تمام مسئولین ادارۀ این دهکده مکزیکی هستن. تمام افراد این دهکده بدون استثناء باید دوازده ساعت کار کنن. نیمی از حقوقشون صرف کرایه سلولهاشون میشه و با نیم دیگه میتونن غذا و لباس بخرن. کار اصلی اهالی درست کردن غذا برای زندانهای شهرهای اطرافِ دیوارِ مرزه. سود این کار مستقیم میره تو جیب خودم. هر تونلکنی به محض عبور از دروازه و وارد شدن به خاک آمریکا یک کارت ورود دریافت میکنه که یک عدد پنج روش نوشته شده. عدد پنج یعنی پنج سال حبس به خاطر ورود غیر قانونی به خاک آمریکا. به مجرمین پس از سپری شدن پنج سال این امتیاز داده میشه که درخواست اجازه اقامت طولانیتر در دهکدۀ بی‌خورشید بکنن. به آنها اقامت شش ماهه، یکساله، دو ساله یا اقامت دائم داده میشه. مکزیکیائی که اقامت دائم بدست بیارن اجازه دارن در مناطقی که زنان و مردان مکزیکی مخلوط هستن زندگی کنن و در اداره امور دهکده شراکت داشته باشن و در غیر اینصورت از همون دروازه که پنج سال قبل داخل شده بودن با اردنگی به خاک مکزیک پرتاب میشن!
جان وین با خالی کردن یکضرب لیوان ویسکیاش لبخند تمسخرآمیزی میزند و میگوید: "یعنی مکزیکیائی که از تونل داخل خاک ما میشن نه پدر دارن نه مادر، نه زن  و بچه نه خواهر و برادر و عمه و خاله و دوست و آشنا؟! هیشکی نمیپرسه این آدمائی که تونلی میرن اونورِ دیوار وضعشون چطور شده؟ به همدیگه زنگ نمیزنن از حال هم بپرسن؟ میل و اس ام اس برای همدیگه نمیفرستن؟ اگه ژول ورن اینجا نشسته بود از خنده غش میکرد!"
"پسر تند نرو، من فکر همه‌جاشو کردم. ما به محض ورود اونا تلفنای همراهشونو مصادره میکنیم، بعد با یکی دو کشیده بهشون حالی میکنیم که باید به مکزیک زنگ بزنن و بگن تو خاک آمریکا هستن و هنوز از راه نرسیده تو آشپزخونه مکدونالد کار پیدا کردن و پول خیلی خوبی هم میگیرن!"
جان وین دهانش را برای صحبت کردن باز میکند اما قبل از آنکه بتواند چیزی بگوید افراد کنار بار به سلامتی ترامپ مینوشند و میخوانند.

دسته کر زنان: مرد عمل کیه؟
دسته کر مردها: دونالده، دونالده.
دسته کر زنان: رابین هود وطن کیه؟
دسته کر مردها: دونالده، دونالده.
 
پرده دوم
محل نمایش: کاخ ریاست جمهوری.
بازیگران: ترامپ، ایوانکا دختر ترامپ، علی آقا معلم زبان فارسی ترامپ، فرمانده ارتش.
 
ترامپ ساعت ده صبح از خواب بیدار میشود و پس از دوش گرفتن پشت میز صبحانه مینشیند، آرنج دستهایش را به میز تکیه میدهد و سرش را که درد میکند میان دو دستش میگیرد.
دخترش ایوانکا، تنها فردِ حاضرِ خانواده در کنار میز غذاخوری از نوشتن اس ام اس دست میکشد و میپرسد: پاپی، داری فکر میکنی؟
ترامپ بجای جواب دادن میپرسد: پس بقیه کجا هستن؟
دختر به نوشتن ادامه میدهد و میگوید: رفتن دنبال کاراشون.
ترامپ جرعهای از قهوهاش مینوشد و شاکیانه میگوید: چرا گذاشتی دیشب اِنقدر ویسکی بنوشم؟ مگه قرار نبود مواظبم باشی و نذاری بهم زیاد ویسکی بدن؟
دختر: اوا پاپی، مگه تو اجازه میدادی کسی بهت حرف بزنه! هنوز یک ساعت از مهمونی نگذشته بود که شروع کردی با بطری به نوشیدن!
ترامپ با خودش زمزمه میکند: عجب خواب عجیبی بود! نمیدونم چرا جان وین به خوابم اومده بود؟ پوتین چه رفیق رفیقی به من میگفت! بیچاره اسد! به گریه افتاده بود و ازم خواهش میکرد به جای فرستان سیلوستر استالون خودم و یا وزیر خارجهام بریم کشورش! چقدر تو کافه تشویقم کردن، چقدر به افتخار من خوندن و شعار دادن. آخرشم نفهمیدم چرا اسم کافه رو همینگوی گذاشته بودن! اِ اِ اِ، من چه اطمینانی به جان وین کرده بودم، تقریباً از سیر تا پیاز ایدۀ دیوارکشی رو بهش لو دادم!" بعد ناگهان با نگرانی از دخترش میپرسد: بگو ببینم، من که تو خواب با صدای بلند حرف نمیزدم؟
دختر با تعجب سرش را بالا میآورد و میگوید: پاپی، اینو باید از مامی بپرسی.
در این هنگام پیشخدمت داخل میشود و اطلاع میدهد که علی آقا، معلم زبان آمده است.
ترامپ زیر لب میگوید: "اینم وقت گیر آورده" و با بی‌میلی دفتر مشق و خودکاری از کشوی میز غذاخوری بیرون میکشد، بعد به پیشخدمت میگوید: برو بیارش.
ترامپ در حال مِه مِه کردن دفترش را میگشاید.
ایوانکا با تعجب میپرسد: اوا پاپی، چرا مِه مِه میکنی؟
دراین هنگام علی آقا وارد اتاق میشود، سلام میدهد و میپرسد: مشق امروزتونو نوشتید؟
"نخیر، ننوشتم، حالم خوش نبود."
"اما شما وقت زیادی ندارید، چند روز دیگر عید شروع میشود."
"من آخرشم نفهمیدم این مِه مِه چی هست؟"
معلم اخمی مصنوعی میکند و میگوید: "من در این چند روز بیشتر از صد بار بهتون گفتم که مِه مِه غلطه و درستش مَمِه است."
"خوب هرچی میخواد باشه! حالا این مَمِه چی هست و لولو کیه؟"
"آقای پرزیدنت، این برای هزارمین بار! مَمِه برای کودکان تا وقتی از شیر مادر مینوشند پستان مادر معنی میدهد و وقتی آنها را با پستانک آشنا میسازند برایشان پستانک مَمِه میشود. لولو هم موجودی است که اشکال مختلف ترسناک در نزد کودکان به خود میگیرد، گاهی مأمور بردن است و گاهی مأمور خوردن. مثلاً گاهی لولو مَمِه را میبرد و گاهی هم آن را میخورد. اما معنی مَمِه در نزد بزرگسالان همیشه پستان است."
"جلالخالق! خب حالا بهتره من برای تبریک عید بگم این مَمِه را لولو برد یا خورد؟"
"فکر کنم اگر بگید این مَمِه را لولو برد و خورد خیلی مؤثرتر باشه."
در این هنگام فرمانده ارتش در کنار درِ اتاق غذاخوری کاخ ریاست جمهوری ظاهر میشود.
"سلام قربان، در خدمت حاضرم، آیا باید جائی ر ابا خاک یکسان کرد؟"
ترامپ با گفتن "sorry" به معلم از جا برمیخیزد، به سمت در میرود و ناگهان فریاد میکشد: "خبردار!"
فرمانده ارتش که احساس میکرد از خودیهاست و به این دلیل احترام نظامی بجا نیاورده بود شوکزده سلام نظامی میدهد، پاشنه کفشهایش را محکم به هم میکوبد و مانند مجسمهای بیحرکت منتظر میماند. ترامپ پوزخند بیروحی میزند، برمیگردد و به سمت صندلیاش میرود و بعد از نشستن میگوید: "آزاد! ... ببینم، چند بار باید چیز به این سادگی رو تکرار کرد؟ مگه نگفتم حتی وقتی منو تنها هم دیدی باید سلام نظامی بدی و منتظر بمونی تا من بهت بگم آزاد؟ حالا این سرتو بخوره، مگه نمیبینی دارم درس میخونم؟"
چهره فرمانده ارتش از خجالت سرخ میشود و سرش را پائین میاندازد.
ترامپ لبخندی میزند و دوستانه میگوید: "خوب حالا، مهم نیست، بیا بشین و یه فنجون قهوه بنوش. بعد برام تعریف کن چی شده، <کجا باید با خاک یکسان بشه> یعنی چه؟ مگه بهت نگفتم وظیفَت چیه؟ تو فقط باید وقت حرف زدن چشاتو گشاد و ترسناک کنی، و لحن صدات طوری باشه که مخاطبت وحشت کنه. وگرنه مگه برای با خاک یکسان کردن آدم قحطه! به هرکی یک صدم از حقوقتو بدم خاک کردن که چیزی نیست، هرجا رو بگم لیزر لیزری میکنه!"
ایوانکا با سرفه خفیفی پدرش را متوجه میسازد: "پاپی، این چه حرفیه؟ تو که اهل ساخت و سازی!"
"البته که اهل ساخت و سازم! مگه قول ساختن دیوار رو ندادم؟ دلیل بهتری سراغ داری که ثابت کنه من اهل ساختن نیستم؟"
فرمانده ارتش که پس از نوشیدن چند جرعه از قهوهاش دوباره بر خود مسلط شده بود خاضعانه میگوید: "قربان، اما بدنبالِ با خاک یکسان کردن ساختن هم میآید."
"این چه ادعای احمقانهئیه، اصلاً اینطور نیست، با خاک یکسان کردن همیشه بدنبال ساختن میاد و نه برعکس! تو رو ول کنن حتماً ادعا میکنی که خدا اول زن رو آفرید و بعد مرد رو! زن ذلیل بیچاره! آدمائی مثل تو به خدا هم رحم نمیکنن و میگن چون خدا اول مرد رو آفرید پس ضد زنه! اگه از من میشنوی خدا در روز ششم فقط یک کم خاک کم آورد وگرنه قصدش این بود که نفر دوم رو هم مرد خلق کنه."
ایوانکا دوباره با سرفه پدر را متوجه میکند: "اوا پاپی، این حرفها چیه میزنی؟ خاک کم آورده بود یعنی چی؟ اگه خدا میخواست نفر دوم هم مرد باشه پس چرا برای پستانهای حوا اینهمه خاک مصرف کرد؟"
"دخترم این چه استدلالیه که میکنی؟ خدا قصد داشت مردی مثل سیلوستر استالون خلق کنه، میدونی ساختن سینههای ستبر سیلوستر چقدر خاک میبره؟"
فرمانده ارتش خاضعانه میپرسد: "میبخشید قربان، اگر قرار نیست جائی با خاک یکسان شود پس برای چکاری من را احضار کردید؟"
"خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم، به من گفتن تو دسته این بوکو حرام آفریقائی آدمای وحشتناک زیاد هستن، دلم میخواد روشونو کم کنی، یه سخنرانی پُر شور بر علیه این گروه آماده کن، تو باید در ضمن سخنرانی چشاتو طوری گشاد و وحشتناک کنی که مردم کوچه و خیابون اون اطراف همگی بگن: «اوه، این دیگه چه گوریل خشمگینیه! و بجای ترسیدن از افراد اون مادر به حرام از تو بترسن. فهمیدی؟"
فرمانده ارتش مانند فنر از جا میپرد، سلام نظامی میدهد و میگوید: "هرچه دستور بفرمائید جناب پرزیدنت."
ترامپ با گفتن <آزاد!> ادامه میدهد: "من از علی آقا خواهش کردم یکی دو روز باهات کار کنه، بعد میتونی عزرائیل رو هم با گشاد کردن چشات بترسونی. خوب حالا دیگه قهوه نوشیدن کافیه و میتونی بری."
معلم بعد از رفتن فرمانده ارتش با تأکید به ترامپ میگوید: "اما جناب پرزیدنت فراموش نکنید که تبریک عید شما از گشاد کردن چشم فرمانده ارتش مهمتره!"
"آره، آره، خودم میدونم. ولی باید به کارای دیگه هم رسید!"
در این هنگام ایوانکا میگوید: "پاپی، مامی اس ام اس زده میپرسه برای نهار چی میخورین از سر راه بخرم؟"
 
پرده سوم
محل نمایش: کاخ ریاست جمهوری.
بازیگران: ترامپ، ایوانکا دختر ترامپ و یک خبرنگار زبل.
 
ایوانکا با چند کاغدِ یادداشت در دست کنار پدر بر روی کاناپۀ دو نفره نشسته است. روبرویشان یک خبرنگار زِبل ایرانی که مویش را بلوند رنگ کرده و خود را بعنوان خبرنگار آمریکائی جا زده است بر روی یک صندلی نشسته و کاغذ و قلمی در دست دارد. ترامپ در حال نوشیدن قهوه به خبرنگار میگوید: "ایوانکا خودیه! گاهی من به سؤالای تو جواب می‌دم و گاهی ایوانکا! جوابای ایوانکا رو هم میتونی جواب من به حساب بیاری. من و ایوانکا با هم نداریم! ایوانکا یکی از بهترین مشاوراست، تو جهان فقط دو مشاور نابغه وجود دارن، یکیش ایوانکاست و اون یکیش هم مَنم. تو میتونی هر سؤالی که دوست داری بپرسی. از قیافت معلومه که خیلی حالیته! اگه شانس بیاری و من از چاپ مصاحبه خوشم بیاد میتونی خبرنگار مخصوص کاخ سفید بشی. خوب حالا شروع کن!"
خبرنگار که زبان انگلیسیاش بد است خیلی آرام و شمرده به زبان فارسی شروع به صحبت میکند:
مستر پرزیدنت، به من گفته شده که شما مشغول یاد گرفتن زبان فارسی هستید، خوشبختانه رشته تحصیلی من هم در دانشگاه هاروارد زبان و ادبیات فارسی بوده است! و من خیلی خوب میدانم که شما همیشه با یک تیر دو نشان میزنید! بنابراین برای اینکه در ضمن مصاحبه زبان فارسی هم تمرین کنید از شما اجازه میخواهم که مصاحبه با شما را  به زبان فارسی انجام دهم.  
ترامپ که در این بین درسش را نزد علی آقا خوب خوانده و تقریباً به خم و چم زبان فارسی آشنا شده است مغرورانه میگوید: چه لفظ قلمی صحبت میکنه! ببین کوچولو، تو میتونی به هر زبونی که دلت میخواد حرف بزنی! این ایوانکا رو اینطوری نگاه نکن، برات طوری سریع به هفت زبونِ مختلف توئیت میکنه که نفهمی انگشتاش عربی میرقصن یا عبری! من خودم بجز زبون چینی و کرهای و فارسی زبون زرگری و مرغی هم یاد گرفتم، اگه خواستی از اون حرفای بد بد بزنی به زبون مرغی و زرگری بزن، ایوانکا هنوز این دو تا زبونو یاد نگرفته. خب حالا بنال ببینم چی میخوای بپرسی!   
مستر پرزیدنت قبل از طرح اولین سؤال مایلم خصوصی از شما بپرسم که این معلم زبان فارسی شما چه کسی است و شما از کجا پیدایش کردهاید؟
رنگ صورت ترامپ از غضب سرخ میشود و میگوید: "اولاً که فضولی موقوف، بجز اوباما و من هیچکس نمیدونه علی آقا کیه! اَه، اسمشو لو دادم، خب مهم نیست، آره، اسم معلم من علی آقاست. پیش خودمون بمونه، علی آقا معلم اوباما هم بوده، ولی علی آقا میگه اوباما خنگ بود و نتونست بیشتر از یکی دو تا شعر از حافظ و سعدی یاد بگیره. من اما هم از نیما یوشیج شعر بلدم هم از سهراب سپهری! هم چهل و هشت ساعته تاریخ ایرانو یاد گرفتم، من میدونم که افغانستان، پاکستان، ترکیه، عراق، ترکمنستان، آذربایجان و ارمنستان همسایههای ایرانن. من میدونم که در زمان قدیم ایران خیلی بزرگ بود و همه این کشورها جزء خاک ایران بودن، ولی ایران خیلی بیعرضه بود و همه این سرزمینا رو از دست داد! علی آقا همه اینا رو برام تعریف کرده. علی آقا میگه نصف چیزائی رو که تا حالا به من یاد داده در طول هشت سال هم به اوباما نگفته! علی آقا منو خیلی دوست داره و مرتب به من می‌گه: با من باش نه با اونا. اوباما می‌گه علی آقا این حرفو به اون هم گفته، من هم مثل اوباما معتقدم که چون علی آقا آدم خیلی حسودیه و ما رو و مخصوصاً منو خیلی دوست داره این حرفو میزنه! علی آقا خیلی باهوشه، هم چشم ماست هم گوش و گاهی هم زبونمون! من همیشه به علی آقا میگم: چِش و گوشِتو همیشه خوب باز نگهدار! علی آقا اما همیشه تکرار میکنه: نگران نباشین، چِش و گوشم در خواب هم باز هستن! اوباما می‌گه علی آقا خیلی خالی می‌بنده!"
متشکرم مستر پرزیدنت، اما منظورم این بود که آیا شما به علی آقا اطمینان دارید؟ همه خبر دارن که علی آقا با اوباما بود و نه با شما، بنابراین نمیتونه از خودیها باشه، دو یو آندراستند می؟
"زپلشک، آقا رو ببین، ببینم جوجه گفتی اسمت چیه؟"
در این هنگام خبرنگارِ زِبلِ ما که قبل از طرح سؤالات اصلی نزدیک به لو رفتن است لحظهای فکر میکند و مرددانه میگوید: حالا چرا ناراحت شدید؟ من که سؤال بدی نکردم. طوری نام من را میپرسید که انگار آمریکائی نیستم و مویم را برای رد گم کردن بلوند رنگ کردهام!
ایوانکا که حوصلهاش از این گفتگو سر رفته است به پدرش میگوید: پاپی، اذیتش نکن! چرا نمیذاری سوالشو طرح کنه؟ از وقتی که اومده تو همش حرف زدی. خب بذار اونم حرف بزنه و سؤال کنه. منم مثل این آقای خبرنگار آمریکائی به علی آقا اطمینان زیادی ندارم؛ از کجا معلوم که از این خونه به اون خونه خبر نبره!؟  
"دِ بیا، دختر تو دیگه چرا این حرفا رو میزنی؟! این بیچاره معلم خونِگیه! وقتی هنوز تو تخمدون مادرش بود ما شروع کردیم به تعلیم دادنش! علی آقا از خودیا هم خودیتره! ایوانکا من از تو توقع نداشتم!"
خبرنگار از این موقعیت استفاده میکند و میگوید: مستر پرزیدنت، اگر اجازه بدید مایلم اولین سؤالم را در مورد سیاست خارجیِ شما مطرح کنم.
ایوانکا: سؤال کن!
ترامپ عصبی مویش را با انگشتان دست شانه میکند و به خبرنگار زل میزند.
خبرنگار که بخاطر لطف و مهربانی ایوانکا دوباره بر خود مسلط گشته و اعتماد به نفس خود را بدست آورده است میگوید: "مستر پرزیدنت، من ابداً قصد ندارم شما را با سؤالاتم برنجانم، بنابراین میتوانید به سؤالاتی که فکر میکنید نامطلوبند اصلاً پاسخ ندهید!
ایوانکا به جای پدر با اشاره دست به خبرنگار میفهماند که میتواند سؤالش را بدون ترس مطرح کند.
خبرنگار به نشانه تشکر چشمکی به ایوانکا میزند و میگوید: "مستر پرزیدنت، در نقاط مختلف جهان دهان به دهان میچرخید که شما قصد داشتهاید شروع سال جدید را به مردم ایران تبریک بگوئید، آن هم چه تبریکی! میلیونها نفر حتی پس از گذشتن چند ساعت از آغاز عید همچنان امیدوار بودند که شما بر روی صفحه تلویزیون ظاهر شوید و به آنها آمدن عید را تبریک بگوئید! اما متأسفانه از سخنرانی شما خبری نشد! و مردم ابتدا دو روز بعد از آغاز نوروز تبریک عیدانه شما را شنیدند، اما در آن نه از ممه خبری بود و نه از لولو! ممکن است توضیح دهید که جریان از چه قرار است؟ نه موافقین و نه مخالفینتان توقع شنیدن یک چنین سخنرانیای را از شما نداشتند! اگر بیادبی نباشد باید به اطلاع شما برسانم که بسیاری معتقدند این متن تبریک نمیتوانسته از مغز شما سرچشمه گرفته باشد، مردم میگویند که علی آقا شما را چیز خور کرده و این نوشته را برای خواندن بدست شما داده است! و ..."
در این هنگام ترامپ مانند ترقه از جا میجهد و میگوید: "فکر میکنی نمیدونم منظورت چیه و چی تو اون کله کوچیکت میگذره؟ تو نه تنها زبون فارسیت خوبه بلکه خیلی هم باهوشی، اما کوچولو اینو بدون که من خیلی از تو باهوشترم، دلیلشم اینه که من رئیس جمهورم و تو خبرنگار! البته خبرنگاری که خیلی مظنون به نظر میرسه! از کجا معلوم که ایرانی نباشی و برای رنگ کردن من موهاتو واقعاً بلوند رنگ نکرده باشی؟! حالا تا فکتو پائین نیاوردم زیپ دهنتو بکش و خوب به جوابم گوش کن!"
خبرنگار با رنگی پریده و معصومانه به ایونکا نگاه میکند و سرش را پائین میاندازد.
ایوانکا پیشدستی میکند و میگوید: "البته آقای رکس تیلرسون آغاز عید را از جانب پاپی تبریک گفتند، متأسفانه پاپی یکی دو روز سرما خورده بود و نمیتونست حرف بزنه! مگه نه پاپی؟"
ترامپ با گفتن "درست همینطوره که ایوانکا میگه" چنین ادامه میدهد: "آقای خبرنگارِ زرنگ بگو ببینم، کدوم یکی از کشورای کره شمالی، روسیه، چین، ایران و سوریه از کشورای بد، کمی بد و خیلی بد هستن؟! آیا فکر میکنی مردم کره شمالی میتونن اونو سرنگون کنن؟
خبرنگار با صدای لرزان میپرسد: چه کسی را؟
ــ کیمو میگم!
ــ کیمو؟!
ــ آدم خنگ منظورم جونگه، کیم جونگ اون. حالا بگذریم از اینکه روسیه از کشورای خیلی بد نیست و میشه با این نوع از کشورا وارد گفتگو شد، ما با چین هم این کارو میکنیم.
خبرنگار با صدائی آهسته میپرسد: "و بقیه کشورها، مثلاً اتحادیه اروپا؟"
آخه از شما خبرنگارای ایرونی که سالها طول کشید سوتی ندین و تپق نزنین و مرتب به جای سوریه نگین روسیه و به جای روسیه سوریه چه توقعی میشه داشت؟ برای ما روسیه و سوریه نداره! هر دوشون پنج تا حرف الفبای یکسون دارن. پس برای ما هیچ فرقی با هم ندارن. ایران اما از کشورای خیلی بده! اینو جرج دبل یو هم چند بار تأکید کرد! حیف اون هفتتیری که ریگان فرستاد به اون کشور خیلی بد، ولادیمیر خیلی زرنگتره، دیدی چی هدیه داد؟ حالا آقای باهوش، من از تو میپرسم، اگه تو جای من بودی چیکار میکردی؟ یکی میاد پیشم میگه بمب بنداز، یکی میگه بمب اتم تأثیرش خیلی بهتره، اون یکی میگه این کارو بکنی نه من نه تو! چهارمی میگه تحریم کن، پنجمی میگه سرانشونو تحریم کن مردمو بیخیال! شیشمی میگه نذار نفت بفروشن خودشون ورشیکست میشن! یکی میگه دستور بده تلفنای همراهشونو طوری بسازن که وقتی پَر هم افتاد رو زمین بتونیم صداشو بشنفیم! اون یکی میگه بهتره هم بشنفیم و هم ببینم که دارن چیکار میکنن! یکی میگه گندم نفروش قحطی بشه! اون یکی هنوز انقلاب نشده از ترس در رفته و حالا بعد از چهل سال میگه من اونم که رستم بود پهلوان، انگار که من شاهنومه نخوندم! اون یکی اومده تو این کشور میگه میخوان منو بکشن، بهش پناهندگی میدیم، اما بعد میبینم طرف زرت و زرت میره ایران و برمیگرده (ایرونیا به این میگن هم از توبره میخوره و هم از آخور!) و میگه تغییر بی‌تغییر، اوضاع همینطوری که هست خیلی هم خوبه! اون یکی میگه شما اصلاً دخالت نظامی نکن ما خودمون سرنگونشون میکنیم. من میپرسم چطوری؟ پس چرا تا حالا نتونستی؟ میگه تو پول بده باقیش کاریت نباشه! انگار داره با اوباما معامله میکنه! حالا ما اومدیم خر شدیم و بهت پولو دادیم، اگه بعد اومدی و گفتی نتونستم سرنگون کنم تکلیف چیه؟ من خودم یه عمر اینطوری پول درآوردم. من اصلاً نمیفهمم که چرا شما ایرونیا همون بیست سی میلیون نفر جمعیتی که بودین باقی‌نموندین و دو برابر شدین! خوب حالا این دو برابر شدن چه سودی براتون به بار آورده! بجز اینکه هفت هشت نفری تو یک اتاق میخوابین و بخاطر صرفهجوئی در آب یک بار در هفته دوش میگیرین!
خبرنگار قصد داشت اعتراض کند و بگوید: "مستر پرزیدنت، شما اشتباه میکنید من ایرانی نیستم!" که ناگهان از میان یکی از پنجرهها فریاد خشمگین تظاهرکنندگان به داخل سالن کاخ هجوم میآورد:

دونالد ترامپِ خالیبند
خالینبند خالینبند.
دونالد ترامپ با اوباماست
نه با شماست نه با ماهاست!
 
پرده چهارم
محل نمایش: آشپزخانه کاخ ریاست جمهوری.
بازیگران: ترامپ، علی آقا معلم زبان فارسی ترامپ و گروه کُر.
 
در حالیکه ترامپ در آشپزخانه همراه با ترانه "Ali Baba Twist" که از گرامافون پخش میگشت بشکن میزد و قر میداد علی آقا وارد میشود.
علی آقا اندکی متعجب: سلام آقای پرزیدنت، میبخشید مزاحم رقصیدنتان شدم! اما همانطور که میدانید حافظ فرموده است: "هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد!" ... آیا مشق دیشبتان را نوشتهاید؟
ترامپ که از حضور بیموقع علی آقا و کور کردن عیشش دلخور شده بود با ریشخند میگوید: علی آقا فکر میکنی با دسته کورا طرفی؟ فکر میکنی نمیدونم منظورت از اینکه باید سه بار از روی شعر "میازار موری که دانه کش است" سعدی مشق مینوشتم چیه؟ مثلاً خواستی به در بگی که دیوار بشنوه! مرد حسابی تو اون پایگاهِ سوریه‌ای که دستور بمبارونشو دادم فیل و کرگدن هم نمیتونن زنده بمونن چه برسه به مور و ملخ! اونجا اِنقدر مواد شیمیائی انبار کرده بودن که نمیشد نفس کشید! البته برای من این بشکههای شیمیائی زپرتی زیاد مهم نبود، اونا به راحتی میتونن بازم از این بشکهها بخرن! قصد اصلی من نشون دادن این بود که بعضیا بدونن بمبای ما چه دقیق نقطه میزنن! مورچه که چیزی نیست، بمبای ما کلهپاچه مورچه رو هم که کوچیکتر از یک نقطهست بعد از چند دور توییست رقصیدن بالای سرشون با چشم بسته میزنن!
معلم محتاطانه میگوید: آقای پرزیدنت منظور من اصلاً چیزی نبود که شما به تصویر کشیدید! شما خودتان به من گفته بودید که از سعدی خوشتان میآید و من فقط به خاطر لذت بردن شما از این شعر گفتم سه بار از روی آن مشق بنویسید! اما حالا چون خودتان موضوع را به این مرحله کشاندید مایلم نظرم را در این مورد به شما بگویم: به نظر من خیلی بهتر و عقلانیتر و قانونیتر بود که شما قصدتان را اول با کنگره و سازمان ملل متحد در میان میگذاشتید و بعد فرمان صادر میکردید!
ترامپ با عصبانیت بر روی صندلیاش مینشیند و پرخاشگرانه میگوید: این حرفا به تو نیومده! چه کسی نظرتو پرسید! مگه من تا حالا صد بار نگفتم که اول میکنم بعد میگم کردم! مگه من تا حالا هزار بار نگفتم که هیچ وقت با یک تیر کمتر از دو نشون نمیزنم؟! فکر کردی بمبای ما ماست و دوغ هستن که پس از گذشتن تاریخ مصرفشون بشه اونا رو دور ریخت؟! برای بمبای ما مهم نیست که هدف در چه عمقی از زمین و کوه و تونل سیمانی مخفی باشه، بمبای ما طوری طراحی شدن که قادرن به راحتی آب خوردن از هر نوع سنگِ موجود در مناطق این کره خاکی عبور کنن و بعد از رسیدن به هدف اونو به جهنم بفرستن! بمبای ما بر خلاف ضربالمثل قدیمی شماها که میگه: "عبور شتر از سوراخ سوزن غیرممکنه" میتونن از سوراخای سنگپای قزوین هم عبور کنن!
در این هنگام گوش ترامپ تیز میشود و پس از لحظهای خلق و خویش دوباره مانند قبل از ورود علی آقا به آشپزخانه میگردد و با باز کردن پنجرۀ آشپزخانه به علی آقا میگوید: "فعلاً قبل از خط زدن مشقام گوش کن ببین مردم چی میخونن و حالشو ببر!"
 
دسته کُر مردان: سلطان خاور دور؟
دسته کُر زنان: دونالده دونالده.
دسته کُر مردان: سرور آن میانه؟
دسته کُر زنان: دونالده دونالده.
 
دسته کر زنان و مردان همصدا:
دونالدِ خوبو نازنازی
چه خوب تو بمب میندازی.
کره شمالی چیچیه،
خاور دور چیچیه،
مکزیک و روس رو بیخیال،
از چین برو دیوار بیار.
 
حالا اما چون من نه در سر مستر ترامپ و نه در سر دخترش ایوانکا لانه دارم و نمیدانم چه نقشهای میکشندْ بنابراین آنها را همراه با علی آقا به حال خود رها میسازم و به خود میپردازم، زیرا از قدیم گفتهاند برای شناخت ترامپ و اینکه قصد چکاری با جهان و مردم آن در پیش دارد باید اول خود را بشناسی!
من هم مانند بسیاری از مردان ضعیفالجثه همسن و سالم از همان دوران کودکی آرزو میکردم روزی فرمانده کل جهان شوم! پس از هر کتکخوردنی برای گرفتن انتقام نقشه قتل مجرم را میریختم! من در خیال خود مجرمین را یک بار در آتش میسوزاندم، یک بار دو چشمانشان را با دو تیرِ همزمان از یک کمان رها گشته کور میساختم و گاهی با شمشیر سرشان را مانند هندوانه از وسط به دو نیم تقسیم میکردم. من خودم حتی از طرح شکنجههائی که برایشان در نظر میگرفتم به وحشت میافتادم!
یکی از بدترین بدشانسیهای زندگی من این بود که در دوران جوانی در سرزمینم حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری وجود نداشت! وگرنه به راحتی میتوانستم با عضو گشتن در آن پس از مدت کوتاهی به رهبری حزب برسم و آن کنم که از کودکی برای انجامش روز شماری میکردم!
من نمیدانم اگر تو به جای ترامپ به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب میگشتی با جهان و مردمش چه میکردی! من اما خیلی خوب میدانم چه باید میکردم! این هم نمونهای از اولین فرمانم: جستجو در اقصی نقاط جهان برای یافتن و دستگیر کردن تمام بچههای محلههای کودکی و نوجوانیام و همشاگردیها و محصلینی که مرا در کوچه و دبستان و دبیرستان کتک زده بودند. و سپس من وحشتناکترین فیلم مستند تاریخ سینما را با شرکت این مجرمین میساختم و به روح آلفرد هیچکاک تقدیم میکردم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر