موش‌ها در شب می‌خوابند.


<موش‌ها در شب می‌خوابند> از وُلفگانگ بورشِرت را در خرداد سال  ۱۳۹۸ ترجمه کرده بودم.

سپری گشته، سپری گشته
گاهی او خودش را ملاقات میکرد. او با گامی نرم و شانهای کج به پیش خودش میرفت، موهایش بسیار بلند و از روی گوشهایش آویزان بود، او به خودش دست میداد، نه خیلی محکم، و میگفت: سلام.
سلام. تو که هستی؟
من تو هستم.
من؟
بله.
و سپس او به خودش میگفت: تو چرا گاهی فریاد میکشی؟
این حیوان است.
حیوان؟
حیوانِ گرسنگی.
سپس او از خودش میپرسید: چرا تو اغلب گریه میکنی؟
حیوان! حیوان!
حیوان؟
حیوانِ دلتنگی. حیوانِ دلتنگی میگرید. حیوانِ گرسنگی فریاد میکشد و حیوانِ نفس، حیوانِ نفس میگریزد.
به کجا؟
به نیستی. هیچ درهای برای یک فرار وجود ندارد. من همهجا به خودم برخورد میکنم. اکثراً در شبها. اما آدم همیشه به فرار کردن ادامه میدهد. حیوانِ عشق به سمت کسی چنگ میاندازد، اما حیوانِ وحشت در مقابلِ پنجرههایی که در پشتشان دختر و تختخوابش قرار دارد واغ واغ میکند. و سپس دستگیرۀ در پوزخند میزند و آدم میگریزد. و آدم همیشه با حیوانِ گرسنگی در شکم و با حیوانِ دلتنگی در قلب در تعقیبِ خودش است. اما هیچ درهای برای یک فرار وجود ندارد. همیشه آدم به خودش برخورد میکند. همه‌جا. آدم نمیتواند از دستِ خودش بگریزد.
گاهی او خودش را ملاقات میکرد. اما او سپس دوباره میگریخت. از زیرِ پنجرهها در حال سوت زدن و در امتدادِ درها در حال سرفه کردن میگذشت. و سپس گاهی او را یک قلب برای یک شب نگاه میداشت، یک دست یا یک پیراهن که از یک شانه، از یک پستانِ یک دختر سُر خورده بود. گاهی سپس او را زنی برای یک شب نگاه میداشت. و سپس وقتی زنی کاملاً در اختیارش بودْ او میانِ بوسههاْ دیگری را که خودش بود فراموش میکرد. و میخندید. و رنج میبرد. این خوب بود وقتی آدم زنی را پیش خود داشت، زنی با موهای بلند و لباسِ زیرِ روشن. یا لباسهای زیری که زمانی روشن و گُلگُلی بودند. و وقتی زن هنوز یک تکه رژ لب داشتْ سپس این خوب بود. سپس چیزی رنگی بود. و در تاریکی این بهتر بود، وقتی آدم زنی را پیش خود داشتْ سپس تاریکی بیش از حد بزرگ نبود. و سپس تاریکی همچنین بیش از حد سرد نبود. و یک قطعه رژ لبْ یک اجاقِ کوچک از دهانش نقاشی میکرد که سپس میسوزاند. این در تاریکی خوب بود. و لباسهای زیر را آدم نمیدید. با این وجود اما آدم یک کسی را پیش خود داشت.
او زنی را میشناخت که پوستش در تابستان مانندِ میوۀ گل رز بود. برنزه. و موهایش مانند مویِ کولیها بود، بیشتر آبی تا سیاه. و مانند جنگل بود: نامنظم. بازوانش مانند پرهایِ جوجه دارای موهای کوچکِ روشنی بود و صدایش مانندِ دخترانِ بندری طعنهآمیز. در حالیکه زن اصلاً هیچ چیز نمیدانست و نامش کارین بود.
و دیگری اِلی نام داشت و موی بلوندِ کَرهای او مانندِ شن و ماسۀ دریا روشن بود. هنگام خندیدن بینیاش را بسیار تابدار میکرد و او گاز میگرفت. اما سپس یکی آمد، او شوهرش بود.
و در مقابلِ یک در یک مرد ایستاده بود که مرتب در حال کوچکتر گشتن بود، خاکستری و لاغر، و میگفت: خوب است، پسرم. او پدرم بود.
و آن زن با پاهائی که مانندِ چوبهای طبل ناآرام بودند کارولا نام داشت، پاآهوئی، عصبی. و چشمهایش دیوانه میساختند. و دندانهای جلوئیاش با اندکی فاصله جدا از هم قرار داشتند. او زن را میشناخت.
و پیرمرد گاهی شبها میگفت: خوب است، پسرم.
یکی از زنها تهیگاه پهنی داشت، او در پیش این زن بود. زن بویِ شیر میداد. نام زن براو بود ــ اما زن او را فراموش کرده بود. سپری گشته. صبحها گاهی زردپرههای لیمویی شگفتآور میخواندند ــ اما مادرش بسیار دور بود و مردِ خاکستریِ لاغر هیچ‌چیز نمیگفت. زیرا هیچکس به سراغش نمیآمد.
و پاها در زیر او کاملاً بیاراده میرفتند: سپری گشته، سپری گشته.
و زردپرههای لیموئی صبحها خوب میدانستند: سپری گشته، سپری گشته.
و سیمهای تلگراف زمزمه میکردند: سپری گشته، سپری گشته. و پیرمرد دیگر هیچ‌چیز نمیگفت: سپری گشته، سپری گشته.
و دخترها شبها دستها را بر روی پوستِ مشتاق نگاه میداشتند: سپری گشته، سپری گشته.
و پاها کاملاً بیاراده میرفتند: سپری گشته، سپری گشته.
یک بار آدم یک برادر داشت. آدم با او دوست بود. اما سپس یک قطعه فلز وزوز کنان مانند یک حشرۀ خشمگین از میان هوا به سمت او میآید. جنگ بود. و قطعه فلز مانند یک قطرۀ باران بر روی پوستِ انسان ترشح میکرد: در این وقت خون مانندِ خشخاشِ زراعی در برف شکوفا میگشت. آسمان از لاجورد بود، اما آسمان فریاد را نمیپذیرفت. و آخرین فریادی را که او فریاد میکشید سرزمین پدری نبود. مادر نبود و خدا نبود. آخرین فریادِ کشیده گشته تُرش بود و تند و سرکه نامیده میگشت. و فقط لعنتی آرام فرستاده شده بود: سرکه. و آن دهانش را بسته بود. برای همیشه. سپری گشته.
و مردِ لاغرِ خاکستری که پدر او بود دیگر هرگز نمیگفت: خوب است، پسرم. هرگز دیگر. حالا همه‌چیز همه‌چیز سپری گشته بود.
 
عیسی دیگر همکاری نمی‌کند
او در گورِ کم عمق بطرز ناراحتی دراز کشیده بود. گور مانند همیشه بسیار کوتاه شده بود، طوریکه او مجبور بود زانو را خم سازد. او سرمایِ مانندِ یخ را در پشت خود احساس میکرد. او این سرما را مانند یک مرگِ کوچک احساس میکرد. او آسمان را بسیار دور از زمین مییافت. چنان وحشتناک دور که آدم دیگر اصلاً نمیتوانست بگوید که آسمان خوب است یا که زیباست. فاصلۀ آسمان تا زمین وحشتناک بود. تمام رنگِ آبیایِ که آسمان به کار میبرد این فاصله را کمتر نمیساخت. و زمین چنان غیرعادی سرد بود که آدم در گورِ کم عمقْ بسیار ناراحت قرار داشت. آیا باید آدم تمام عمر را چنین ناراحت قرار گیرد؟ آه نه، حتی تمام طولِ مرگ را که خیلی طولانیتر بود!
بر بالایِ لبۀ گورْ دو سر در آسمان دیده میشوند. یکی از سرها در حالیکه میگذارد یک تودۀ مهِ سفید مانند یک کلافِ پنبه از دهان خارج شود میپرسد: خب، مناسب است عیسی؟ عیسی هم از میان دو سوراخ بینیاش دو ستونِ نازک مهِ سفید رنگ خارج میسازد و پاسخ میدهد: بله قربان، مناسب است.
سرها در آسمان ناپدید میگردند. آنها ناگهان مانند یک لکه بدون هیچ ردی پاک گشته بودند. فقط آسمان با فاصلۀ وحشتناکش هنوز آنجا بود.
عیسی مینشیند و بالاتنهاش اندکی از گور بیرون میزند. از دور اینطور دیده میگشت که انگار او تا شکم دفن شده است. سپس بازوی چپ خود را بر لبۀ گور تکیه میدهد و بلند میشود. او در گور ایستاده بود و غمگین به دستِ چپش نگاه میکرد. انگشتِ میانیِ دستکشِ تازه تعمیر شدهاش هنگام بلند شدن دوباره پاره شده و نوکِ انگشتِ قرمزِ یخزده از آن بیرون آمده بود. عیسی به دستکش نگاه میکند و بسیار غمگین میشود. او در گورِ کم عمق ایستاده بود، با نفسش یک مهِ گرم به سمتِ انگشتِ لختِ یخزدهاش میفرستد و آهسته میگوید: من دیگر در این کار همکاری نمیکنم. یکی از دو نفری که به گور نگاه میکردند به او زل میزند و میگوید: چه خبر است. عیسی یک بار دیگر همچنان آهسته میگوید: من دیگر در این کار همکاری نمیکنم، و انگشت میانیِ لختِ سرد را داخل دهان میکند.
استوار، شنیدید، عیسی دیگر در این کار همکاری نمیکند.
استوار دینامیتهای داخل جعبۀ مهمات را میشمرد و میغرد: چرا؟ او مهِ مرطوب را از دهانش به سمت عیسی میدمد: خب، چرا؟ عیسی همچنان آهسته میگوید: نه، من دیگر نمیتوانم این کار را انجام دهم. او در گور ایستاده و چشمانش را بسته بود. خورشیدْ برف را به شکل غیرقابل تحملی سفید میساخت. او چشمها را بسته بود و میگفت: هر روز حفر کردن گور با انفجار. هر روز هفت یا هشت گور. دیروز حتی یازده گور. و هر روز مردم را با فشار در گورهائی که هیچوقت به اندازهشان نیست فرو کردن. گورها بیش از حد کوچکند و مردم گاهی بسیار سخت و کج یخزدهاند. و وقتی آدم آنها را با فشار در گورهای تنگ فرو میکندْ صدای دندان‌قروچه میدهند. و زمین بسیار سخت و یخزده و نامناسب است. آنها باید این را در تمام مدتِ مرگ تحمل کنند. و من، من دیگر نمیتوانم صدای دندان قروچه را بشنوم. بله، درست شبیه به خُرد شدن شیشه صدا میدهد.
ساکت شو عیسی. حرکت کن، از گودال بیا بیرون. ما باید هنوز پنج گور بسازیم. مه از دهانِ استوار به سمتِ او خشمگین بال میزند. عیسی میگوید: نه، و دو خطِ مهِ ظریف از بینی بیرون میدهد. او بسیار آرام صحبت میکرد و چشمهایش بسته بود: گورها همچنین بسیار کم‌عمقند. بعد در بهار وقتی برف آب میشود استخوانها در همه‌جا از زمین بیرون میآیند. نه، من دیگر این را نمیخواهم. نه، نه. و همیشه من. من باید همیشه در گور دراز بکشم و ببینم مناسب است یا نه. همیشه من. من به تدریج خواب آن را میبینم. این برایم وحشتناک است؛ شماها میدانید کسی که باید همیشه گورها را امتحان کند من هستم. همیشه من. همیشه من. بعد آدم خوابِ آن را هم میبیند. این اجبارِ دائمیِ دراز کشیدن در گور برایم وحشتناک است. همیشه من.
عیسی یک بار دیگر به دستکش پاره شدهاش نگاه میکند. او از گورِ کم‌عمق خارج میشود و چهار قدم به سمتِ یک تودۀ تیره میرود. توده از انسانهایِ مُرده تشکیل شده بود. آنها چنان در هم پیچ خورده بودند که انگار در یک رقصِ وحشیانه غافلگیر گشتهاند. عیسی کلنگش را آهسته و با دقت در کنار تودۀ انسانهای مُرده قرار میدهد. او میتوانست کلنگ را پرتاب کند، این کار به کلنگ صدمه نمیرساند. اما او آن را آهسته و با احتیاط آنجا قرار میدهد، طوریکه انگار نمیخواست مزاحم کسی شود یا کسی را بیدار سازد. بخاطر خدا کسی را بیدار نکن. نه تنها برای مراعات، بلکه همچنین بخاطر وحشت. سپس او بدون توجه به آن دو از کنارشان میگذرد و بر روی برف که دندان‌قروچه میکرد به سمت روستا میرود.
برف هم درست مانند مُردهها دندان‌قروچه میکرد، کاملاً مانند آنها. او فقط به این خاطر که از دندان‌قروچه جلوگیری کند با بلند کردنِ پایش مانند یک پرندۀ پا دراز بر روی برف راه میرفت.
ستوان در پشت سر او فریاد میکشد: عیسی! شما فوراً برمیگردید! من به شما دستور میدهم! شما فوراً مشغول کار میشوید! ستوان فریاد میکشیدْ اما عیسی سرش را برنمیگرداند. و مانند یک پرندۀ پا دراز بر روی برف قدم برمیداشت، مانند یک پرنده، فقط برای اینکه نگذارد برف دندان‌قروچه کند. ستوان فریا میکشیدْ اما عیسی سرش را برنمیگرداند. فقط دستهایش یک حرکت انجام میدهند و او میگوید: آهسته، آهسته! بخاطر خدا کسی را بیدار نکنید! من دیگر این را نمیخواهم. نه. نه. همیشه من. همیشه من. او مرتب کوچک و کوچکتر میگشت، تا اینکه در پشت یک طوفانِ برف ناپدید میگردد.
من باید این کار او را گزارش کنم. ستوان یک توده ابر پنبهایِ نمناک در هوایِ یخبندان ایجاد میکند، من باید کار او را گزارش کنم، این مسلم است. این کار او امتناع از خدمت است. ما میدانیم که او عقلش کم استْ اما من باید این کار او را گزارش کنم.
دیگری زورکی میخندد: و بعد با او چکار میکنند؟
ستوان یک نام در دفتر یادداشتش مینویسد: هیچکاری. ابداً هیچکاری. فرمانده دستور میدهد عیسی را احضار کنند. فرمانده همیشه سرگرمیاش را با عیسی دارد. سپس طوری فریاد میکشد که او دو روز هیچ‌چیز نمیخورد و حرف نمیزند، بعد اجازه میدهد که برود. سپس او برای مدتی دوباره کاملاً نرمال است. اما من باید کار او را ابتدا گزارش کنم. چون این گزارشْ فرمانده را سرگرم میسازد. گورها هم باید ساخته شوند و یکی باید برای امتحان داخلشان دراز بکشد.
دیگری زورکی میخندد: چرا او اصلاً عیسی نامیده میشود.
ستوان میگوید: آه، این دلیل مهمی ندارد. چون او بسیار ملایم دیده میشودْ بنابراین فرمانده او را همیشه اینطور صدا میکزد. به نظر فرمانده او بسیار ملایم دیده میشود. بله، از آن زمان او را عیسی مینامند. ستوان یک دینامتِ جدید برای گور بعدی آماده میسازد و ادامه میدهد: من باید کار او را گزارش کنم، باید این کار را بکنم، زیرا گورها باید ساخته شوند.
 
ساعت دیواری آشپزخانه
آنها او را که به سویشان میآمد از مسافتِ دور میدیدند، زیرا او جلب توجه میکرد. او یک چهرۀ کاملاً پیر داشت، اما آدم از نوع راه رفتنش میدید که او ابتدا بیست ساله است. او با چهرۀ پیرش کنار آنها بر روی نیمکت مینشیند. و سپس آنچه را که در دست حمل میکرد به آنها نشان میدهد.
او میگوید: این ساعت دیواریِ آشپزخانۀ ما بود، و به افرادی که بر روی نیمکت در زیر آفتاب نشسته بودند یکی بعد از دیگری نگاه میکند. بله، من آن را پیدا کردم. از خانه فقط این باقیمانده است.
او یک ساعت دیواریِ گردِ آشپزخانۀ شبیه به بشقابِ سفید را در برابر خود نگهداشته بود و اعدادِ آبی رنگ شدۀ آن را با انگشت پاک میکرد.
او پوزشطلبانه میگوید: این دیگر ارزشی ندارد، من هم این را میدانم. قشنگی خاصی هم ندارد و با این لعابِ سفید فقط شبیه به یک بشقاب است. اما به نظر من اعدادِ آبیرنگ بسیار زیبا دیده میشوند. البته عقربهها فقط از حلبی ساخته شدهاند. و حالا دیگر کار هم نمیکنند. نه. ساعت از درون خراب است، این قطعیست. اما هنوز هم مانند همیشه دیده میشود. حتی حالا هم که دیگر کار نمیکند.
او با نوک انگشت با احتیاط یک دایره بر رویِ مسیرِ لبِۀ ساعتِ بشقابی میکشید و آهسته میگفت: و فقط این باقیمانده است.
افرادی که در زیرِ خورشید بر روی نیمکت نشسته بودند به او نگاه نمیکردند. یکی از مردها به کفشش خیره شده بود و زن به داخل کالسکۀ کودکش نگاه میکرد. سپس یکی میگوید:
احتمالاً شما همه‌چیز را از دست دادهاید؟
او با شادی میگوید: بله، بله، فکرش را بکنید، اما واقعاً همه چیز را! فقط این، این باقیمانده است. و او دوباره ساعت را طوریکه انگار دیگران آن را هنوز ندیدهاند بالا میگیرد.
زن میگوید: اما آن که دیگر کار نمیکند.
نه، نه، کار نمیکند. خراب شده است، من این را خوب میدانم. اما در غیراینصورت هنوز کاملاً مانند همیشه است: سفید و آبی. و او دوباره ساعتش را به آنها نشان میدهد. و او هیجانزده ادامه میدهد: و زیباترین ماجرا را من هنوز برایتان تعریف نکردهام. زیباترین هنوز میآید: فکرش را بکنید، این در ساعت دو و نیم از کار افتاده است. فکرش را بکنید، درست ساعت دو و نیم.
یکی از مردها میگوید: بنابراین باید بمب حتماً ساعت دو و نیم به خانۀ شما اصابت کرده باشد، و لب پائین را برای مهم جلوه دادنِ نظرش به جلو میآورد. من اغلب این را شنیدهام. با فرود آمدنِ بمبْ ساعتها از کار میافتند. این بخاطر تولیدِ فشار است.
او با تکان دادنِ متفکرانۀ سر به ساعتش نگاه میکند. نه، آقای عزیز، نه، در این مورد اشتباه فکر میکنید. این هیچ ربطی به بمب ندارد. شما نباید همیشه از بمب صحبت کنید. نه. ساعت دو و نیم کاملاً چیز دیگری بود، شما فقط آن را نمیدانید. شوخی این است که این درست در ساعت دو و نیم از کار افتاده و نه یک ربع بعد از ساعت چهار یا ساعت هفت. من همیشه ساعت دو و نیم به خانه برمیگشتم. منظورم شبهاست. تقریباً همیشه ساعت دو و نیم. بله، شوخی درست در این نکته است.
او به دیگران نگاه میکند، اما آنها چشمهایشان را از او گرفته بودند. او چشمها را نمییافت. در این وقت او با تکان دادن سر به ساعتش میگوید: سپس البته من گرسنه بودم، درست میگم؟ و من همیشه مستقیم به آشپزخانه میرفتم. در این وقت ساعت تقریباً همیشه دو و نیم بود. و سپس، سپس مادرم میآمد. گرچه من همیشه سعی میکردم در را آهسته باز کنم، اما باز هم مادرم من را میشنید. و وقتی من در آشپزخانۀ تاریک چیزی برای خوردن جستجو میکردمْ ناگهان چراغ روشن میگشت. سپس مادرم در ژاکتِ پشمیاش و با یک شالِ قرمز به دور گردن آنجا ایستاده بود. و پابرهنه. همیشه پابرهنه. و با وجود آنکه کفِ آشپزخانۀ ما کاشی شده بود. و او چشمهایش را چون نورِ چراغ برایش بیش از حد روشن بودْ کاملاً کوچک میکرد. خب برای اینکه دیری از شب میگذشت و او قبلاً خوابیده بود.
سپس مادرم میگفت: باز هم اینقدر دیر. او بیشتر از این چیزی نمیگفت. فقط: باز هم اینقدر دیر. و سپس شام را برایم گرم میساخت و تماشا میکرد که من چطور میخورم. در این حال او همیشه پاهایش را بر روی هم میمالید، زیرا کاشیها بسیار سرد بودند. او شبها هرگز کفش به پا نمیکرد. و او تا زمانی که من سیر میگشتم کنارم مینشست. و سپس وقتی من در اتاقم چراغ را خاموش کرده بودمْ میشنیدم که بشقابها را از روی میز جمع میکند. هرشب اینطور بود. و معمولاً ساعت دو و نیم. من این را کاملاً طبیعی مییافتم که او ساعت دو و نیمِ شب برایم در آشپزخانه غذا درست کند. بله او همیشه این کار را میکرد. و او هرگز بیشتر از این نمیگفت: باز هم اینقدر دیر. اما او این را همیشه میگفت. و من فکر میکردم که این نمیتواند هرگز پایان گیرد. این برایم کاملاً طبیعی بود. تمام اینها همیشه اینطور انجام میگرفت.
بر روی نیمکت به مدتِ یک نفس کشیدن سکوت برقرار شده بود. سپس او آهسته میگوید: و حالا؟ او به دیگران نگاه میکند. اما او چشم آنها را نمییافت. سپس او به صورتِ سفیدآبیِ گردِ ساعت آهسته میگوید: حالا، حالا من میدانم که تمام اینها یک بهشت بود. یک بهشت واقعی.
بر روی نیمکت کاملاً سکوت برقرار بود. سپس زن میپرسد: و خانوادهتان؟
او شرمسار به زن لبخند میزند: آه، منظورتان پدر و مادرم است؟ بله، آنها هم با خانه از بین رفتند. همه‌چیز از بین رفت. همه‌چیز، تصورش را بکنید، همه‌چیز از بین رفت.
او شرمسار از یکی به دیگری لبخند میزند. اما آنها به او نگاه نمیکردند.
در این هنگام او دوباره ساعت را بلند میکند و میخندد. او میخندد و میگوید: فقط این اینجا، فقط این باقیمانده است. و جالبترین چیز این است که درست ساعت دو و نیم از کار افتاده. درست ساعت دو و نیم.
سپس او دیگر چیزی نگفت. اما او یک چهرۀ کاملاً پیر داشت. و مردی که در کنار او نشسته بود به کفش خود نگاه میکرد. اما او کفش خود را نمیدید. او مدام به واژۀ بهشت میاندیشید.
 
رادی
رادی امشب پیش من بود. او مانند همیشه بلوند بود و با صورتِ نرمِ پهنش میخندید. چشمهایش هم مانند همیشه بود: کمی وحشتزده و کمی مردد. همچنین او مقدار کمی موی بلوند بعنوانِ ریش داشت.
همه‌چیز مانند همیشه.
من میگویم: رادی، تو اما مُردی.
او پاسخ میدهد: بله، لطفاً نخند.
چرا من باید بخندم؟
شماها همیشه به من میخندیدید، من این را خوب میدانم.
من میپرسم: آیا مدت‌هاست مُردهای؟
او میگوید: نه، من در زمستان در جنگ کشته شدم. اما آنها چون همه‌چیز یخزده بود نتوانستند من را درست و حسابی خاک کنند. همه‌چیز مانند سنگ سخت بود.
آه بله، تو در روسیه در جنگ کشته شدی، اینطور نیست؟
بله، درست در اولین زمستان. لطفاً نخند، اما مُرده بودن در روسیه قشنگ نیست. برای من تمام این چیزها بسیار بیگانه است. میدانی، درختها بسیار بیگانهاند. بسیار غمگین. بیشتر آنها درختِ توسکا هستند. جائیکه من قرار دارم درختهای فراوانِ غمگین توسکا ایستادهاند. و سنگها هم گاهی آه میکشند. زیرا که آنها مجبورند سنگهای روسی باشند. و درختها در شب فریاد میکشند. زیرا آنها مجبورند جنگلهای روسی باشند. و برف فریاد میکشد. زیرا که مجبور است برفی روسی باشد. بله، همه‌چیز بیگانه است. همه‌چیز بسیار بیگانه.
رادی بر لبۀ تختم مینشیند و ساکت میشود.
من میگویم: شاید فقط به این خاطر که تو باید در آنجا میمُردی از همه‌چیز متنفری.
او به من نگاه میکند: اینطور فکر میکنی؟ آه نه، همه‌چیز بطرز وحشتناکی بیگانه است. همه‌چیز. او به زانویش نگاه میکند. همه‌چیز بسیار بیگانه است. حتی خودِ آدم.
خودِ آدم؟
بله، لطفاً نخند. همینطور است. به ویژه خودِ آدم برای خودش بسیار بیگانه است. لطفاً نخند، من به همین دلیل امشب پیش تو آمدهام. من میخواستم آن را با تو در میان بگذارم.
با من؟
بله، لطفاً نخند، فقط با تو. تو من را دقیقاً میشناسی، اینطور نیست؟
من همیشه اینطور فکر میکردم.
مهم نیست. تو من را دقیقاً میشناسی. منظورم این است که چطور دیده میشوم. نه آنطور که هستم. تو من را خوب میشناسی، اینطور نیست؟
بله، تو بلوند هستی. تو یک صورت پُر داری.
نه، با خیالِ راحت بگو، من یک صورت نرم دارم. من این را خوب میدانم. بنابراین ...
بله، تو یک صورت نرم داری که همیشه میخندد و پهن است.
بله، بله. و چشمهایم؟
چشمهای تو همیشه کمی ... کمی غمگین و عجیب بودند.
تو نباید دروغ بگوئی. من چشمهای بسیار وحشتزده و مردد داشتم، زیرا من هرگز نمیدانستم که آیا شماها همۀ آن چیزهائی را که من از دخترها تعریف میکردم باور میکنید. و سپس؟ من همیشه صورت صافی داشتم؟
نه، تو اینطور نبودی. تو همیشه مقداری ریش بلوند در کنار چانه داشتی. تو فکر میکردی که آدم آن را نمیبیند. اما ما آنها را همیشه میدیدیم.
و میخندیدید.
و میخندیدیم.
رادی بر لبۀ تختم نشسته بود و کفِ دستش را به زانو میمالید. او زمزمه میکند: بله، من اینطور بودم. کاملاً اینطور.
و سپس ناگهان با چشمان وحشتزدهاش به من نگاه میکند. آیا برای من کاری انجام میدهی؟ اما لطفاً نخند. خواهش میکنم. با من بیا.
به روسیه؟
بله، این خیلی سریع انجام میشود. فقط برای یک لحظه. زیرا تو هنوز من را بسیار خوب میشناسی، خواهش میکنم.
او دست من را میگیرد. دستش مانندِ برف احساس میگشت. کاملاً سرد. کاملاً شُل. کاملاً سبک.
ما در میان چند درختِ توسکا ایستاده بودیم. آنجا چیز سفیدی قرار داشت. رادی میگوید: بیا، من آنجا قرار دارم. من یک اسکلتِ انسان میبینم. یک قطعه فلز به رنگِ قهوهای‌ـ‌سبز در کنار آن قرار داشت. رادی میگوید: این کلاهخودِ من است. کاملاً زنگزده و پُر از خزه است.
و سپس او به اسکلت اشاره میکند و میگوید: لطفاً نخند، اما آن من هستم. آیا میتوانی این را درک کنی؟ تو من را خوب میشناسی. تو خودت بگو، آیا فکر میکنی که این میتواند من باشم؟ آیا تو این را بطرز وحشتناکی بیگانه نمییابی؟ هیچ‌چیزِ آشنائی از من در آن نیست. آدم دیگر من را اصلاً نمیشناسد. اما این من هستم. بله این باید من باشم. اما من نمیتوانم این را درک کنم. این بطرز وحشتناکی بیگانه است. این با تمامِ آنچه که من قبلاً بودم دیگر هیچ ربطی ندارد. نه، لطفاً نخند، اما تمام این چیزها بطرز وحشتناکی برایم بیگانهاند، بسیار غیرقابل درک، بسیار دور.
او بر روی زمینِ تیره مینشیند، غمگین به روبرویش نگاه میکند و میگوید: این با گذشته دیگر هیچ ربطی ندارد، هیچ‌چیز، واقعاً هیچ‌چیز.
سپس او با نوک انگشتها از روی زمینِ تیره مقداری خاک برمیدارد و آن را میبوید. او زمزمه میکند: بیگانه، کاملاً بیگانه. او خاک را به سمتِ من میگیرد. خاک مانندِ برف و مانندِ دستش بود که با آن قبلاً دستم را گرفته بود: کاملاً سرد. کاملاً شُل. کاملاً سبک.
او میگوید: بو بکش.
من نفس عمیقی میکشم.
خب؟
من میگویم: خاک.
و؟
کمی تُرش. کمی تلخ. خاکی واقعی.
اما بیگانه؟ کاملاً بیگانه؟ و بسیار نفرتانگیز، اینطور نیست؟
من خاک را عمیقاً بو میکشم. خاک بویِ سردی میداد، شُل و سبک. کمی تُرش. کمی تلخ.
من میگویم: بوی خوبی میدهد، مانندِ خاک.
نفرتانگیز نیست؟ بیگانه نیست؟
رادی با چشمان وحشتزده به من نگاه میکند. اما این خاک بویِ بسیار نفرتانگیزی میدهد.
من بو میکشم.
نه، تمام خاکها اینطور بو میدهند.
اینطور فکر میکنی؟
بیگمان.
و تو آن را نفرتانگیز نمییابی؟
نه، بویِ خیلی خوبی میدهد. رادی، آن را یک بار خوب بو کن.
او کمی خاکِ میانِ نوک انگشتان میگیرد و بو میکشد.
او میپرسد: تمام خاکها این بو را میدهند؟
بله، تمام خاکها.
او نفس عمیقی میکشد. او بینیاش را کاملاً در دستی که خاک را نگاه داشته بود فرو میکند و نفس میکشد. او سپس به من نگاه میکند و میگوید: حق با توست. ممکن است بویِ خوبی بدهد، اما بویِ بیگانه، بطرز وحشتناکی بیگانه.
رادی نشسته بود و بو میکشید و او مرا فراموش کرده بود، او بو میکشید و بو میکشید و بو میکشید.
در این هنگام من بر رویِ نوک پا به خانه بازمیگردم. ساعت پنج و نیم صبح بود. در باغ همه‌جا زمین از میان برف دیده میگشت. و من با پایِ برهنه بر روی زمینِ تیره در برف قدم میگذارم. خاک سرد بود. و شُل. و سبک. و بو میداد. من ایستاده بودم و نفسهایِ عمیق میکشیدم. بله، خاک بو میداد. من زمزمه میکنم: رادی، خاک بویِ خوبی میدهد. واقعاً بویِ خوبی میدهد، مانندِ خاکِ واقعی بو میدهد. تو میتوانی کاملاً آسوده باشی.
 
موش‌ها در شب می‌خوابند
پنجرۀ توخالی در دیوارِ تنها در خورشیدِ شبانۀ آبی‌ـ‌قرمز خمیازه میکشید. ابری از گرد و غبار در میانِ بقایایِ راست ایستادۀ دودکشها سوسو میزد. ویرانه چرت میزد.
او چشمهایش بسته بود. ناگهان هوا تیرهتر میگردد. او متوجه میشود که کسی بیسر و صدا آمده و حالا در برابرش ایستاده است. او به خود میگوید حالا من را میگیرند! اما وقتی کمی چشمانش را باز و بسته میکند فقط دو پایِ شلوار پوشیده را میبیند. پاها تقریباً کج در برابرش ایستاده بودند و او میتوانست از میانشان ببیند. او یک نگاهِ کوچک از سمتِ پاچههای شلوار رو به بالا ریسک میکند و متوجۀ یک پیرمرد میشود. پیرمرد یک چاقو و یک سبد در دست داشت و کمی گِل در کنار نوکِ انگشتان.
مرد میپرسد: تو اینجا میخوابی، درست است؟ و از بالا به سمت پائین به موهایِ ژولیده نگاه میکند. یورگن با نگاه کردن به خورشید از میان پاهای پیرمرد میگوید: نه، من نمیخوابم. من باید اینجا مراقب باشم. مرد سرش را تکان میدهد: که اینطور، حتماً آن چوبِ بزرگ را هم برای این کار در دست داری؟
یورگن شجاعانه پاسخ میدهد: بله، و چوب را محکم نگاه میدارد.
از چه چیزی مراقبت میکنی؟
این را نمیتوانم بگویم. او دستش را محکم به دور چوب نگاه میدارد.
حتماً از پول مراقبت میکنی، اینطور نیست؟ مرد سبد را بر روی زمین قرار میدهد و تیغۀ چاقو را با پائین شلوارش با جلو و عقب بردن پاک میکند.
یورگن تحقیرآمیز میگوید: نه، از پول اصلاً مراقبت نمیکنم، من مراقبِ چیز دیگری هستم.
خب، مراقبِ چه چیز؟
من آن را نمیتوانم بگویم. فقط از چیز دیگری.
خب، نگو. پس من هم به تو نمیگویم چه‌چیز در سبد دارم. مرد با پا به کنارِ سبد ضربه میزند و تیغۀ چاقویش را میبندد.
یورگن تحقیرآمیز میگوید: این که کاری ندارد، من میتوانم حدس بزنم که در سبد چه‌چیزی است، خوراک خرگوش.
مرد شگفتزده میگوید: خدای من، درست است! تو پسر باهوشی هستی! مگر چند سال داری؟
نُه سال.
اوه، فکرش را نمیکردم، نُه سال. بنابراین باید بدانی که سه ضربدر نُه چند میشود، درست میگویم؟
یورگن میگوید، معلوم است که میدانم، و برای بدست آوردنِ زمان ادامه میدهد: این کاملاً ساده است. و او از میان پاهایِ مرد نگاه میکند. و دوباره میپرسد: سه ضربدر نُه، درست میگویم؟ بله، میشود بیست و هفت. من این را فوری میدانستم.
مرد میگوید: درست است، من دقیقاً به این اندازه خرگوش دارم.
یورگن دهانش را گِرد میکند: بیست و هفت؟
تو میتوانی آنها را ببینی. بسیاری از آنها هنوز کاملاً جوان هستند. میخواهی؟
یورگن مردد میگوید: من اما نمیتوانم. من باید مراقب باشم.
مرد میپرسد: تمام وقت؟ همچنین شبها؟
یورگن نگاهش را از پاهایِ کج بالا میبرد و زمزمه میکند: شبها هم. تمام وقت. همیشه. از روزِ یکشنبه تا حالا.
آیا اصلاً به خانه نمیروی؟ اما تو باید غذا بخوری، یورگن یک سنگ از روی زمین بلند میکند. آنجا یک نصفِ قرص نان قرار داشت و یک بسته تنباکو.
مرد میپرسد: تو تنباکو میکشی؟ مگر تو یک پیپ داری؟
یورگن چوبش را دست محکم میفشرد و با کمی ترس میگوید: من تنباکو را در کاغذِ سیگار میپیچم. پیپ دوست ندارم.
حیف شد، مرد خود را به سمت سبدش خم میسازد، تو میتوانستی خرگوشها را با خیال راحت تماشا کنی. بخصوص جوانها را. شاید یکی از آنها را برای خودت انتخاب میکردی. اما تو نمیتوانی اینحا را ترک کنی.
یورگن اندوهگین میگوید: نه، نمیتوانم.
مرد سبد را برمیدارد و خود را آماده رفتن میسازد. خب، حیف که تو مجبوری اینجا بمانی. و خود را برمیگرداند که برود. در این هنگام یورگن سریع میگوید: اگر تو من را لو ندهی میگویم، من بخاطر موشها مراقبت میکنم. پاهایِ کج یک گام به عقب برمیدارند: بخاطر موشها؟
بله، آنها از مُردهها تغذیه میکنند. از انسانها. آنها از این طریق زندگی میکنند.
چه کسی این را میگوید؟
معلم ما.
مرد میپرسد: و حالا تو از موشها مراقبت میکنی؟
نه، من از موشها مراقبت نمیکنم! و سپس کاملاً آهسته میگوید: از برادرم، چون او در این پائین قرار دارد. اینجا. یورگن با چوب دیوارهای فرو ریخته را نشان میدهد. یک بُمب به خانۀ ما اصابت کرد. ناگهان برق در زیرزمین خاموش شد. و برادرم هم همینطور. ما هنوز او را صدا میزدیم. او خیلی کوچکتر از من بود. فقط چهار سال داشت. بله او باید هنوز اینجا باشد. او خیلی کوچکتر از من است.
مرد از بالا به موهایِ ژولیده نگاه میکند. اما سپس ناگهان میگوید: خب، آیا معلمتان به شماها نگفته که موشها در شب میخوابند؟
یورگن زمزمه میکند: نه، او این را نگفت، و ناگهان بسیار خسته دیده میشود.
مرد میگوید: خب، این چه معلمی است که حتی این را نمیداند. تو میتوانی شبها با خیال راحت به خانه بروی. موشها در شب همیشه میخوابند. آنها وقتی هوا تاریک میشود میخوابند.
یورگن با چوبش گودالِ کوچکی بر روی آوار ایجاد میکند و به فکر فرو میرود.
در این لحظه مرد میگوید (و پاهای کجش کاملاً ناآرام بودند): من حالا خیلی سریع به خرگوشهایم غذا میدهم و با تاریک شدن هوا برای بردنت میآیم. شاید بتوانم یک خرگوش با خود بیاورم. یک خرگوش کوچک، تو چه فکر میکنی؟
یورگن گودالهای کوچکی در آوار میساخت. خرگوشهای متعددِ کوچک. سفید، خاکستری، سفید‌ـ‌خاکستری. او آهسته میگوید: من نمیدانم، و به پاهای کج نگاه میکند، فقط به شرطی که موشها واقعاً در شب بخوابند.
مرد از رویِ باقیماندۀ دیوارها به سمت خیابان میرود. او از آنجا میگوید: اگر معلمتان این را نمیداند باید بیاموزد.
در این لحظه یورگن بلند میشود و میپرسد: میتوانم یکی داشته باشم؟ یک خرگوش سفید رنگ؟
مرد در حال رفتن میگوید: من سعی خودم را خواهم کرد، اما تو باید تا آنوقت اینجا منتظرم بمانی. من سپس با تو به خانه میآیم، من باید به پدرت بگویم که یک لانۀ خرگوش چطور ساخته میشود. زیرا شماها باید حتماً این را بدانید.
یورگن فریاد میزند: بله، من منتظر میمانم. من باید تا تاریک شدن هوا هنوز مراقب باشم. من حتماً منتظر میمانم. و فریاد میزند: ما هنوز در خانه تخته هم داریم. جعبههای تختهای.
اما مرد آن را دیگر نمیشنود. او با پاهای کج به سمتِ خورشید میرفت. خورشید از شب قرمز شده بود و یورگن میتوانست تابش خورشید را از میان پاهای کج ببیند. و سبد هیجانزده به جلو و عقب تاب میخورد. غذای خرگوش در آن سبد بود. غذای سبزِ خرگوش که توسطِ گِل و خاک کمی خاکستری شده بود.
 
برادر رنگ‌پریدهُ من
هرگز چیزی مانند این برف چنین سفید نبود. این برف تقریباً از سفیدی آبی شده بود، آبی‌ـ‌سبز. بسیار وحشتناک سفید. خورشید به سختی جرأت میکرد در برابر این برفْ زرد باشد. هیچ صبحِ یکشنبهای هیچگاه مانند این برف پاک نبود. فقط در پشت یک جنگل آبیِ تیره‌رنگ قرار داشت. اما برف مانند چشمِ یک حیوانْ تازه و پاک بود. هرگز هیچ برفی چنین سفید مانندِ این برف در این صبحِ یکشنبه نبود. هیچ صبح روز یکشنبهای هرگز چنین پاک نبود. جهان، این جهانِ برفیِ روز یکشنبه میخندید.
اما با اینهمه در جائی یک لکه وجود داشت. این لکهْ یک مردِ در برف افتاده بود، کج و کوله، بر روی شکم، در یونیفورم نظامی. یک توده لباسِ مندرس. یک تودۀ مندرس از پوست و استخوان و چرم و پارچه. با لکههای سیاه‌ـ‌سرخِ خونِ خشک گشته. مویِ بسیار مُرده، مانند کلاهگیسِ مُرده. آخرین فریاد را در برف فریاد کشیده، زوزه کشیده یا شاید دعا کرده: یک سربازِ کج و کوله. یک لکه در برفِ سفید و بینظیرِ تمیزترین تمامِ صبحهایِ روز یکشنبه. یک تابلویِ نقاشیِ جنگیِ گیرا، بسیار ظریف و دقیق، سوژۀ وسوسهانگیز برای نقاشی آبرنگ: خون و برف و خورشید. برفِ سردِ سرد با خونِ گرمِ بُخاردار در آن. و بر بالای همۀ اینها خورشیدِ عزیز. خورشیدِ عزیز ما. همۀ کودکان در جهان میگویند: خورشیدِ عزیزِ عزیز. و خورشید بر مُردهای میتابد که فریادِ ناشنیدۀ تمام عروسکهایِ خیمهشببازیِ مُرده را فریاد میکشد: فریادِ گُنگ را، فریادِ وحشتناکِ گُنگ را! برادر رنگپریده، بلند شو، آه، چه کسی در میانِ ما فریادِ گُنگِ عروسکهایِ خیمهشببازی را تحمل میکند، وقتی آنها با قطع گشتنِ نخهاْ با مفصلهایِ بسیار احمقانۀ پیچ‌خوردهْ بر رویِ صحنه میافتند؟ چه کسی، آه، چه کسی در میان ما فریاد گُنکِ مُردهها را تحمل میکند؟ فقط برف این را تحمل میکند، برفِ یخزده. و خورشید. خورشیدِ عزیز ما.
در برابر عروسکهایِ خیمهشببازیِ نخ پاره گشتهْ عروسکی ایستاده بود که هنوز بیعیب بود. هنوز کار میکرد. در مقابلِ سربازِ مُرده یک سربازِ زنده ایستاده بود. در این صبح پاکِ یکشنبه در برف سفیدِ بینظیرْ سربازِ ایستاده برای سربازِ مُرده این سخنرانیِ وحشتناکِ گنگ را انجام میداد:
بله. بله بله. بله بله بله. عزیز من، حالا خُلق و خویِ خوبت تمام گشته است. با خُلق و خویِ خوبِ همیشگیات. حالا تو دیگر هیچ‌چیز نمیگوئی، چی؟ حالا تو احتمالاً دیگر هرگز نمیخندی، اینطور نیست؟ عزیز من، اگر زنهای تو میدانستند که حالا چه قابل ترحم دیده میشوی. تو بدونِ خُلق و خویِ خوبت کاملاً قابل ترحم دیده میشوی. و در این شکل احمقانه. چرا پاهایت را چنین هراسان به سمتِ شکم کشیدهای؟ آه بله، تو یکی را به امعاء و احشاء خود کشیدهای. تو خود را با خون آلوده ساختهای. عزیز من، این اصلاً اشتهاآور دیده نمیشود. تو با خون تمام یونیفورم نظامیات را لکهدار ساختهای. مانند لکۀ سیاهِ جوهر دیده میشود. چه خوب که زنهای تو این را نمیبینند. تو همیشه با این لباس به خود افتخار میکردی. خوب بر بدنت مینشست. وقتی تو استوار شدی فقط با چکمههایِ تا مچِ پا با چرمِ ورنی پوشیده شده راه میرفتی. و وقتی میخواستی در شب به شهر برویْ آنها را ساعتها برق میانداختی. اما حالا تو دیگر به شهر نمیروی. زنهای تو را حالا دیگران همراهی میکنند. زیرا تو حالا دیگر اصلاً جائی نمیروی، میفهمی؟ هرگز دوباره، عزیز من، هرگز هرگز دوباره. حالا تو همچنین با خُلق و خویِ خوبِ همیشگیات هرگز دیگر نمیخندی. حالا تو آنجا طوری افتادهای که انگار نمیتوانی تا عدد سه بشماری. بله، تو نمیتوانی این کار را بکنی. تو نمیتوانی حتی تا عدد سه بشماری. این کم است عزیز من، بسیار کم است. اما اینطور خوب است، بسیار خوب است. زیرا تو هرگز دیگر به من "برادرِ رنگپریدۀ پلک آویزانم" نخواهی گفت. حالا دیگر نه، عزیز من. از حالا به بعد دیگر نه. هرگز دوباره. و بقیه دیگر هرگز به این خاطر تشویقت نخواهند کرد. بقیه دیگر هرگز به من نخواهند خندیدْ وقتی به من بگوئی: "برادرِ رنگپریدۀ پلک آویزانم." این بسیار ارزشمند است، میدانی؟ این برای من بسیار ارزشمند است، من این را میتوانم به تو بگویم. زیرا آنها من را از دوران کودکی در مدرسه اذیت میکردند. آنها مانند شپش بر من مینشستند. زیرا چشمم این نقص کوچک را دارد و چون پلک به پائین آویزان است. و چون پوستم مانند پنیر بسیار سفید است. آنها همیشه میگفتند: رنگپریدۀ ما باز هم بسیار خسته دیده میشود. و دخترها همیشه میپرسیدند که آیا من در خوابم. یکی از چشمهای من همیشه نیمهبسته است. خوابآلود، آنها میگفتند که من خوابآلودم. من مایلم حالا بدانم که کدامیک از ما خوابآلود است. تو یا من، چی؟ تو یا من؟ حالا چه کسی "برادرِ رنگپریدۀ پلک آویزانم" است؟ چی؟ خب چه کسی، عزیز من، تو یا من؟
وقتی او درِ پناهگاه را پشتِ سر خود میبنددْ یک دو جین صورتهایِ خاکستری از گوشهها به سمتِ او میآیند. یکی از صورتها به گروهبان تعلق داشت. صورتِ خاکستری میپرسد: جناب ستوان آیا او را پیدا کردید؟ و در این حال بطرز وحشتناکی خاکستری بود.
بله. در کنار درختان کاج. با گلوله در شکم.
آیا باید او را بیاوریم؟
بله. در کنار درختان کاج. بله، البته. او باید آورده شود. در کنار درختان کاج.
یک دوجین صورتهایِ خاکستری ناپدید میشوند. ستوان در کنار اجاقِ حلبی مینشیند و شپشهایش را میگیرد. درست مانند روز قبل. روز قبل هم او شپشهایش را میگرفت. چون یکی باید به گُردان میرفت. ترجیحاً ستوان، او خودش. او در حال پوشیدنِ پیراهن گوش سپرده بود. شلیک میشد. هیچگاه اینطور زیاد شلیک نشده بود. و وقتی قاصد در را دوباره باز میکندْ او شب را میبیند. او هرگز شب را چنین سیاه نیافته بود. استوار هِلِر آواز میخواند. او یک نفس از زنهایش تعریف میکرد. و سپس این هِلِر با خُلق و خویِ همیشه خوبش گفته بود: جناب ستوان، اگر من بجای شما بودم به گُردان نمیرفتم. من ابتدا یک جیرۀ دو برابر تقاضا میکردم. بله، آدم میتواند از دندههای شما بجای زیلوفون استفاده کند. طوریکه شما دیده میشوید تأسف‌انگیز است. این را هِلِر گفت. و در تاریکی احتمالاً همه پوزخند زده بودند. و یکی باید به گُردان میرفت. در این وقت او گفت: خب، هِلِر، پس شما بجای من بروید و کمی خُلق و خویِ خوبتان را خُنک کنید. و هِلِر میگوید: بله قربان. این همه‌چیز بود. بیشتر از این آدم هرگز هیچ‌چیز نمیگفت. فقط: بله قربان. و سپس هِلِر رفته بود. و سپس هِلِر هرگز دوباره بازنگشت.
ستوان پیراهنش را میپوشد. او میشنید که چگونه آنها از بیرون میآمدند. بقیه. با هِلِر. ستوان زمزمه میکند، او دیگر "برادرِ رنگپریدۀ پلک آویزانم" به من نخواهد گفت. او از حالا به بعد دیگر آن را هرگز به من نخواهد گفت.
یک شپش میان دو ناخنِ شستش گرفتار میشود. صدای ترکیدنِ ضعیفی شنیده میشود. شپش مُرده بود. بر روی پیشانی او یک قطرۀ کوچکِ خون ترشح کرده بود.
 
بلبل میخواند
ما پابرهنه و پیراهن بر تن در شب ایستادهایم و بلبل میخواند. آقای هینش بیمار است، آقای هینش دچار سُرفه شده است. او ریهاش را در زمستان چون سرما از پنجره نفوذ میکرد خراب کرده بود. آقای هینش احتمالاً خواهد مُرد. سپس گاهی باران میبارد. این یاس بنفش است که از شاخهها میریزد و بویِ دخترها را میدهد. فقط آقای هینش دیگر آن را نمیبوید. آقای هینش دچار سُرفه شده است. بلبل میخواند. و آقای هینش احتمالاً خواهد مُرد. ما پابرهنه و پیراهن بر تن ایستادهایم و صدایِ او را میشنویم. تمام خانه از صدایِ سُرفه پُر است. اما آوازِ بلبل تمام جهان را پُر میسازد. و آقای هینش زمستان را از ریهاش خلاص نخواهد ساخت. یاس بنفش از شاخهها میریزد. بلبل میخواند. آقای هینش یک مرگِ شیرینِ تابستانیِ پُر از شب و بلبل و بارانِ یاس بنفش را دارد.
توماس یک چنین مرگِ تابستانی را نداشت. توماس مرگِ زمستانیِ یخزدۀ تنها را میمیرد. وقتی من میخواستم پُست نگهبانی را از توماس تحویل بگیرم، در این وقت صورت او در برف بسیار زرد بود. صورت زرد بود. ماه این تأثیر را نمیگذاشت، چونکه ماه آنجا نبود. اما توماس مانند گِلِ در شب بود. بسیار زردْ مانندِ گِل در هوایِ مرطوب و سردِ گودالهایِ کم عمقِ خانههایِ حومۀ شهر. ما در آنجا قبلاً بازی میکردیم و مردها را از گِل میساختیم. اما هرگز فکر نمیکردم که توماس هم بتواند از گِل باشد.
هنگامیکه توماس به سر پستِ نگهبانی میرفتْ نمیخواست کلاهخودش را با خود ببرد. او میگفت، من احساس کردنِ شب را خیلی دوست دارم، گروهبان میگفت، شما باید کلاهخود را با خود بردارید، همیشه میتواند اتفاقی رخ دهد و بعد آدمِ احمق منم. در این وقت توماس به گروهبان نگاه میکرد و از میان گروهبان تا تهِ جهان را میدید. سپس توماس یکی از سخنرانیهای جهانیاش را انجام میداد:
توماس در کنارِ در میگفت، در هر حال احمقها ما هستیم، ما مردها در هر حال همه احمق هستیم. ما وُدکا را داریم و موسیقی جاز را و کلاهخودها را و دختران را، خانهها و دیوار چین و لامپها را ... تمام اینها را ما داریم. اما ما اینها را از رویِ ترس داریم. ما اینها را بر علیه ترس داریم. اما ما همیشه احمق باقی میمانیم. از روی ترس اجازه میدهیم از ما عکس بگیرند و از روی ترس بچه درست میکنیم و ما از روی ترس در دختران غوطهور میگردیم، همیشه در دختران، و فتیلهها را از روی ترس در نفت فرو میبریم و میگذاریم بسوزند. اما ما احمق باقی میمانیم. ما تمام این کارها را از روی ترس و بر علیه ترس انجام میدهیم. و کلاهخودها را هم از روی ترس داریم. اما تمام اینها به ما کمک نمیکند. اتفاقاً وقتی ما در یک لباسِ زیرِ ابریشمی یا در هنگام آهِ بلندِ یک بلبل زندگی خود را فراموش میکنیمْ سپس ترس ما را گرفتار میسازد. سپس ترس یک جائی سُرفه میکند. و سپس وقتی ترس ما را گرفتار میسازد هیچ کلاهخودی به ما کمک نمیکند. سپس هیچ خانهای، هیچ دختری و هیچ وُدکائی کمک نمیکند.
این یکی از سخنرانیهایِ بزرگِ توماس بود، یکی از سخنرانیهایِ جهانیای که او انجام داد. او آن را برای تمام جهان انجام دادْ در حالیکه ما فقط هفت مرد در پناهگاه بودیم. و بیشترشان وقتی توماس سخنرانیِ جهانیاش را انجام میداد خواب بودند. سپس توماس بعد از این سخنرانِ جهانی به محل نگهبانی میرفت. و بقیه خُروپُف میکردند. کلاهخودِ او در محل خودش قرار داشت. و گروهبان دوباره ادعا میکرد: احمق من هستم، اگر اتفاقی رخ دهد بعد احمق من هستم. و سپس او میخوابید.
وقتی من میخواستم پستِ نگهبانی را از توماس تحویل بگیرم صورتش در برف بسیار زرد رنگ بود. بسیار زردْ مانندِ گِلِ گودالهایِ کم عمقِ حومۀ شهر. و برف بطرز نفرتانگیزی سفید بود.
من میگویم، توماس، من هرگز فکر نمیکردم که تو بتوانی گِل باشی. سخنرانیهایِ بزرگ تو کوتاهند، اما آنها تا تهِ جهان میروند. آنچه تو میگوئی میگذارد که آدم گِل را کاملاً فراموش کند. توماس، سخنرانیهای تو همیشه عظیم هستند. آنها سخنرانیهایِ درست و حسابیِ جهانیاند.
اما توماس هیچ چیز نمیگفت. صورتِ زردش در برفِ شبانه خوب دیده نمیگشت. برف بطرز نفرتانگیزی رنگباخته بود. من فکر میکردم که توماس خوابیده است. کسی که میتواند چنین بزرگ در بارۀ ترس سخنرانی کند میتواند در اینجا هم بخوابد، جائیکه روسها در جنگل هستند. توماس در گودالِ برف ایستاده و صورتِ زردش را بر روی تفنگ قرار داده بود. من میگویم، توماس، بیدار شو. توماس بیدار نمیگشت و صورتِ زردش در برف غریبه دیده میشد. من در این وقت با چکمه به گونهاش فشار میدهم. چکمه برفی بود. برف در کنار گونهاش باقی میماند. فشار چکمه یک گودالِ کم عمق در گونهاش تشکیل میدهد. و گودالِ کم عمق باقی‌میماند. در این وقت من میبینم که دستِ توماس به دور تفنگ قرار داشت. و انگشتِ اشاره هنوز خم بود. من یک ساعت در برف میمانم. من یک ساعت پیش توماس میمانم. سپس من به توماسِ مُرده میگویم: توماس، حق با توست، هیچ‌چیز به ما کمک نمی‎‎‎کند. هیچ دختری، هیچ صلیبی و هیچ بلبلی، و حتی ریزش یاسهایِ بنفش. زیرا آقای هینش که بلبلها را میشنود و هنوز یاسهایِ بنفش را میبوید هم باید بمیرد. و بلبل میخواند. و بلبل فقط برای خود میخواند. و آقای هینش، او کاملاً فقط برای خود میمیرد. این برای بلبل بیاهمیت است. بلبل میخواند. (توماس، آیا بلبل هم فقط از گِل است؟ درست مانند تو؟)
 
در برف، در برف پاک
ما بازیکنان بولینگیم.
و ما خودمان توپِ بولینگ هم هستیم.
اما ما همچنین پینهایِ بولینگی هستیم که سقوط میکنند.
و لاینِ بولینگی که بر رویش توپ میغردْ قلب ماست.
 
دو مرد یک گودال در زمین حفر کرده بودند. گودال کاملاً جادار و تقریباً دنج بود. مانند یک گور. آدم آن را تحمل میکرد.
آنها در مقابل خود یک تفنگ داشتند. تفنگ را یک نفر برای اینکه آدم بتواند با آن به انسانها شلیک کند اختراع کرده بود. آدم اغلب انسانها را اصلاً نمیشناخت. آدم حتی زبان آنها را نمیفهمید. و آنها به کسی کاری نکرده بودند. اما آدم باید با تفنگ به سمتِ آنها شلیک میکرد. این را یک نفر دستور داده بود. و یک نفر برای اینکه آدم بتواند بسیاری از انسانها را بکشد تفنگی اختراع کرده بود که بیشتر از شصت بار در دقیقه شلیک میکرد. برای این کار به او پاداش داده شده بود.
کمی دورتر از این دو مرد یک گودالِ دیگر بود. از آنجا یک سر به بیرون نگاه میکرد که به یک انسان تعلق داشت. او یک بینی داشت که میتوانست عطر بو بکشد. دو چشم داشت که میتوانستند یک شهر یا یک گل را ببینند. او یک دهان داشت که میتوانست با آن نان بخورد و الیزابت یا مادر بگوید. این دو مرد که آدم به آنها اسلحه داده بود این سر را میدیدند.
یکی از آن دو میگوید شلیک کن.
دیگری شلیک میکند.
در این وقت سر شکسته بود. او نمیتوانست دیگر عطر بو بکشد، دیگر هیچ شهری را ببیند و دیگر الیزابت یا مادر بگوید. دیگر هیچوقت.
آن دو مرد ماههای طولانی در گودال بودند. آنها سرهای زیادی را میشکستند. و سرها همیشه به انسانهائی تعلق داشتند که آن دو اصلاً نمیشناختند. به انسانهائی که کاری به آنها نکرده بودند و آن دو حتی زبانشان را نمیفهمیدند.
اما یک نفر تفنگ را اختراع کرده بود که بیش از شصت گلوله در دقیقه شلیک میکرد. و یک نفر دستور شلیک داده بود.
به تدریج این دو مرد آنقدر زیاد سر شکسته بودند که آدم میتوانست از آنها یک کوه بزرگ بسازد. و وقتی آن دو میخوابیدندْ سرها شروع میکردند به غل خوردن. مانند توپ بر روی یک لاینِ بولینگ. با غرشی آرام. در اثر این غرش آن دو مرد از خواب بیدار میگشتند.
مرد اول زمزمه میکرد: اما به ما دستور داده شده بود.
دیگری فریاد میکشید: اما ما آن را انجام دادیم.
مرد اول ناله میکرد: اما این وحشتناک بود.
دیگری میخندید: اما گاهی هم سرگرم کننده بود.
مرد اول فریاد میکشید: نه.
دیگری زمزمه میکرد: بله، گاهی سرگرم کننده بود. بله اینطور است. واقعاً سرگرم کننده.
آنها ساعتها در شب مینشستند. آنها نمیخوابیدند. سپس مردِ اول میگفت: اما خدا ما را اینطور کرده است.
دیگری میگفت: اما خدا یک بهانه دارد، خدا وجود ندارد.
مرد اول میپرسید: خدا وجود ندارد؟
دیگری پاسخ میداد: این تنها بهانۀ اوست.
مرد اول زمزمه میکرد: اما ما  ... ما وجود داریم.
دیگری زمزمه میکرد: بله، ما وجود داریم.
آن دو مرد که به آنها دستور داده شده بود سرهایِ فراوانی را بشکنندْ در شب نمیخوابیدند. زیرا سرها غرشِ آرامی میکردند.
سپس مرد اول میگفت: و حالا ما با آن شروع میکنیم.
دیگری میگفت: آره، حالا ما با آن شروع میکنیم.
در این وقت یکی فریاد میزد: آماده. دوباره شروع میشود.
هر دو مرد بلند میگشتند و تفنگ را برمیداشتند.
و آنها همیشه وقتی انسانی را میدیدند به او شلیک میکردند.
و همیشه این یک انسانی بود که آنها اصلاً او را نمیشناختند. و او به آنها هیچ کاری نکرده بود. اما آنها به سویش شلیک میکردند. برای این کار یک نفر تفنگ را اختراع کرده بود. برای این کار به او پاداش داده شده بود.
و یک نفر ... یک نفر دستور شلیک داده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر