بندگان تیغزن پروردگار.


<بندگان تیغزن پروردگار> از آدولف اشتولتسه را در خرداد سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

مردمی وجود دارند که نه بذر میکارند و نه درو میکنند و با این وجود پدر آسمانی غذایشان را میدهد. آری، او حتی آنها را گاهی بهتر از کسانیکه نان خود را با کار و عرق پیشانی بدست میآورند تغذیه میکند. این مردمِ خوشبخت را که ادعا میکنند بدبختند میتوان بیشتر از هرجا در میان هنرمندان یافت.
زنگ درِ خانهام به صدا میآید و به محض گشودن آن یک مردِ خوب تغذیه گشته با موی سیاهِ فرفری که ماهها شانه نخورده بود در برابرم میایستد و از من سؤال میکند که آیا من دکتر ووندرلی هستم.
چون او بجز مویِ فرفری همچنین دارای یک پالتوی خز شیک، یک سنجاق سینه الماس و کفش ورنی بود جواب میدهم: "چه خدمتی میتونم براتون انجام بدم؟"
مرد بلند قد پاسخ میدهد: "ببخشید اگر مزاحم شدهام! اما من آنقدر چیزهای خوب در بارۀ شما و آثار هنریتان شنیدهام که نتوانستم بر اشتیاق آشنائی با شما هنرمندِ ارزشمند چیره شوم."
او بعد از این عبارات چاپلوسانه مرا به معنای واقعی با فشار به اتاقم هُل میدهد و بدنبالم میآید. من با اشاره از او دعوت به نشستن میکنم، اما او قبل از دعوت من این کار را انجام داده بود و حالا من منتظر بودم که هدف او از ملاقات کردنم را جویا شوم.
او بجای این کار به آرامی دگمههای پالتو خزش را باز میکند و یک قوطی مروارید نشانِ سیگاربرگ خارج میسازد و در حال تعارف کردن یک سیگاربرگِ غول‌پیکر که به دورش باندرول پیچیده شده بود میپرسد: "شما که سیگار میکشید؟ گیاه برای افراد خبره، دکتر عزیز. هدیهای از حضرت والا، پرنس کنوفنسکی، رئیس کمیته اعدام در روسیه که من اخیراً به خواهش او در نزدش کنسرتی اجرا کردم. شاهزاده مردی بسیار عالی و قفقازی اصیلیست ... کمی قوی، منظورم البته سیگاربرگ است و فوقالعاده غنی، البته منظورم شاهزاده است. تزار نیکلاس این سیگاربرگ را تا به آخر میکشد."
"خیلی متشکرم، من سیگار نمیکشم."
"کاش من هم میتوانستم این را بگویم، بعد حداقل پنجاه هزار مارک ثروتمندتر بودم. با این وجود من بخاطر این پول پشیمان نیستم، زیرا که سیگاربرگِ خوب لذتی برابر با لذت عشق دارد. بخصوص این نوع که عطرش بی‌نظیر است ... اگر شما اجازه دهید یکی را روشن میکنم."
او بدون آنکه منتظر جوابم بماند قصد خود را انجام میدهد و سپس برای اینکه من هم آنطور که او میگفت از آن لذت ببرم دود را چنان قوی به صورتم فوت میکند که به سرفه میافتم.
من نفس نفس‌زنان میگویم: "ببخشید، اما من هنوز نمیدانم افتخار صحبت با چه کسی را دارم."
"واقعاً؟ و من فکر میکردم که شما مرا از طریق روزنامهها میشناسید: نیکلو کاراوانتو."
من تعظیمی میکنم و میگویم: "آه!" اما نمیتوانستم به یاد آورم که این اسم را زمانی شنیده باشم. "نوازنده ویولن؟"
"هیچ یک از سازهای زهی! من نوازنده مادر تمام سازها، پیانو کنسرت هستم. من در روسیه، آمریکا و سرزمینهای رومی تبار چنان محبوبم که هر پسری در خیابان مرا میشناسد."
از آنجا که من شرمندۀ جهلم بودم فقط گفتم: "که اینطور، که اینطور!"
"حالا، عطر این سیگاربرگ چطور است؟ جذاب، اینطور نیست؟ و در این حال مانند شعلۀ قربانی در محرابِ هنر میسوزد."
من جرأت میکنم برای عذرخواهی بخاطر سرفه پایدارم خجالتزده بگویم: "چنین به نظر میرسد که گیاه تقریباً سنگینی باشد."
"اما نه برای ریه سالم ... من در روز بدون هیچ ناراحتیای پانزده عدد میکشم، اما اگر دودش ناراحتتان میکند ... بفرمائید خاموشش میکنم ..."
"راحت باشید ... من تنباکو قوی را دوست دارم."
به نظر میرسید که مرا درک نکرده باشد، زیرا که با خیال راحت به کشیدن سیگاربرگش ادامه میدهد.
او دوباره دنبال حرفش را میگیرد: "بدون آنکه از خود راضی باشم، دکتر عزیز. من باید بگویم که شهرتم همه‌جا از من پیشی میگیرد و ورود به بیشترین و بالاترین محافل را برایم سهل میسازد. فقط آلمانِ لعنتی را نتوانستهام هنوز فتح کنم."
"من متوجه نمیشوم، چون در نزد ما ظاهر شدن در صحنه برای خارجیها قاعدتاً خیلی آسان شده است."
"بله، برای خارجیها! اما من خارجی نیستم، من آلمانیام؛ پدر من تاجر جوراب و نامش ریندزفوس بود، مادرم کاراوانتو نامیده میگشت و از مونتهنگرو بود. اینکه من بعنوان ریندزفوس نمیتوانستم ترقی کنم برایم مشخص بود و به این خاطر نام فامیلی مادرم را برای خود انتخاب کردم. حالا میبینید، من در تمام دنیا موفق بودهام به غیر از کشور خودم؛ اینجا بدشانسی در تعقیب من است، البته نه در عرصه هنر ... این محال است ... بلکه به طور کلی. چند سال پیش تصمیم گرفتم در سالن کنسرت گِواندهاوز شهر لایپزیگ کنسرتی اجرا کنم. همه چیز بجز اجرای نمایش روبراه بود که سرنوشت مرا به آوئرباخس‌ کِلِر هدایت کرد. شما که آوئرباخس کِلِر را میشناسید؟"
من باید با شرم اعتراف میکردم که هنوز آنجا نبودهام و با خجالت میگویم: "فقط بخاطر فاوست گوته."
"این برای اینکه آدم هیچ تصوری از آن نداشته باشد کافیست. تصور کنید، یک رستوران زیرزمینی نیمه مدرن و چند پله پائینتر یک زیرزمین کوچک با آینه قاب طلا و جالباسیهای گرد و براق، و اضافه بر آن بشکههای بیضی شکل مفیستوفل. تمام اینها یک تقلید مسخره‌آمیز از آنچه آدم بطور کلی تحت آوئرباخس کِلِر تصور میکند. من از تجهیزات بی‌مزه این اثر دیدنی عصبانی گشتم و یک بطری شراب عالی نوشیدم که میتوانست قطعاً خشمم را بشوید و با خود به پائین ببرد، فقط اگر در میز همسایه من سه دانشجو که بجز من تنها مهمانان آنجا بودند با سیلی از کلمات آن محل را نمیستودند. این مرا عصبانی ساخت، و آتشی‌مزاج آنطور که ما هنرمندان هستیم از قلبم لانه قاتلین نساختم، بلکه اساسی مخالفتم را اعلام کردم. پایان ماجرا این بود که ما درگیر گشتیم و در خیابان به زد و خورد پرداختیم. عاقبت پلیس ظاهر میشود و من بعنوان خارجیای که قادر به اثبات هویت خود نبود مفتخر به گذراندن شب در بازداشتگاهِ پلیس میگردم. البته حالا دیگر اجرای کنسرت ناممکن بود، زیرا که روزنامهها شروع میکنند به بزرگ جلوه دادن جریان و طرفداری از دانشجوها."
من در حال بیتاب گشتن به خودم اجازه میدهم به اطلاعش برسانم: "همه اینها بسیار جالبند، اما هنوز هم برایم روشن نیست که افتخار بازدید شما را به چه مدیونم."
"خواهد آمد، دکتر عزیز! ... چه حیف که شما سیگاربرگ نمیکشید! اگر هر یک دودکشی در زیر بینی میداشتیم گفتگو کاملاً مطلوبتر میگشت. من پس از ترک لایپزیگ به آمریکا میروم و از طریق سانفرانسیسکو سفری به ژاپن میکنم. موفقیت، فوقالعاده! بفرمائید نظرات را در توکیو نیشی ... نیشی شیمبون در باره من بخوانید."
با این کلمات آقای کاراوانتو یک روزنامه کهنه ژاپنی را به دستم میدهد، دستهایش را روی هم میگذارد و مرا با نگاهی پیروزمندانه تماشا میکند.
یک بار دیگر من در موقعیت ناخوشایندی قرار داشتم، و باید به نادانیام اعتراف میکردم، و، در حالیکه روزنامه را به او بازمیگرداندم مقهورانه میگویم: "متأسفانه من به زبان ژاپنی آشنائی ندارم."
"میبینید که از ما هنرمندان چه چیزهائی انتظار دارند. اما، به بدبیاری من در آلمان برگردیم: من دوباره پس از این تورِ موفقیتآمیز به کشورم بازگشتم تا در سالن کنسرت گورسنیشِ شهر کلن برنامه اجرا کنم. شما شهر کلن و گورسنیش را میشناسید؟"
خوشحال از اینکه من هم عاقبت میتوانم یک کلمه صحبت کنم پاسخ میدهم: "البته، بهتر از توکیو نیشی ... نیشی شیمبون."
"بنابراین خیابان هوخاشتراسه برایتان مطمئناً آشناست؟"
"البته."
"دو هفته قبل در زمان یخبندان ... شما هم مطمئناً در اینجا یخبندان داشتید؟"
"من به یاد نمیآورم."
"در شهر کلن وحشتناک بود! من قطعاً به پارکت عادت دارم، اما هرگز چنین لغزندگیای در زیر پاهایم نداشتهام. خلاصه، من در هوخاشتراسه لیز میخورم، به زمین میافتم و انگشت چهارم دست راستم رگ به رگ میشود. احتیاجی نیست که به شما بگویم انگشت چهارم برای نوازنده پیانو چه اهمیتی دارد."
"قطعاً بسیار ناخوشایند است."
"ناخوشایند! نه، آقای عزیز، پست است! من هنوز هم مشغول معالجهاش هستم. اما یک بدبیاری به ندرت تنها پیش میآید، هنگامیکه من با انگشتِ رگ به رگ شده به هتلم بازگشتم، مدیر برنامههایم، این حقهباز فوکس نام دارد، با تمام درآمد ماهانه ناپدید شده بود. خوشبختانه من در آن شهر آشنا داشتم، یکی از آنها مدیر هنرستان موسیقی بود که من آدرس شما را مدیون او هستم، و ایشان به من مأموریت دادند که به شما سلام برسانم ... و حالا شما میتوانید فکر کنید که مرا بجز تجلیل کردن از شما چه چیزی به نزدتان هدایت کرده است."
من حالا البته آن را میدانستم، اما نمیدانستم که تیغزنیای که برایم در نظر گرفته شده است چه اندازه بزرگ باید باشد، و گفتم: "من متأسفانه در موقعیتی نیستم ... ... ..."
او حرف مرا قطع میکند: "من تقاضا نمیکنم که ضرر مرا جبران کنید! کاری که برای یک نفر دشوار است با شرکت یک گروه آسان میگردد. من نوبت بعد در لندن کنسرت اجرا میکنم، البته با قطار درجه سه نمیتوانم به آنجا برانم و در آنجا هم نمیتوانم در هتل دو ستاره زندگی کنم."
"اگر مشکلتان با ده مارک حل میگردد ... ..."
"دکتر عزیز، شما میدانید که در مواقع نیاز شیطان مگس هم میخورد. راستی! آیا شما خانم کنسول روزنبرگ را میشناسید؟ باید یک زن آتشی مزاج دوستدار موسیقی باشد."
و چون من توضیح میدهم که چنین زنی با چنین نامی برایم کاملاً ناآشنا است، او ده مارک مرا میگیرد و مانند یک سکه ده فنیگی داخل جیبش میکند، ساعت طلائیش را درمیآورد و در حال بلند شدن میگوید:
"خدای من، گذاشتم درشکهچی نیم ساعت انتظارم را بکشد! دلیلش همجواری دلپذیر با شما بود ... من واقعاً خوشحال شدم، خدا نگهدار، دکتر عزیز، خدا نگهدار!"
هنگامیکه او مرا ترک کرد، من برای هزارمین بار تصمیم گرفتم که در آینده درِ خانه را دیگر خودم باز نکنم و از پذیرفتن مهمانهای ناآشنا بدون شناختن دلیل آمدنشان خودداری کنم.
عصر به تئاتر میروم و پس از پایان نمایش دوستم مدیر تئاتر را برای نوشیدن یک لیوان آبجو در یک رستوران درجه یک راضی میسازم.
چند میز دورتر از میز ما پیانونوازی که قبل از ظهر ده مارک تیغم زده بود مشغول سرحال آوردن خود با خوراک صدف و یک بطری شراب اعلا بود. وقتی او متوجه ما میشود خیلی صمیمانه با دست سلام میدهد و از راه دور میگوید: "عصر بخیر مدیر! عصر بخیر دکتر!"
من زمزمه‌کنان از مدیر تئاتر میپرسم: "این آقا را میشناسید؟"
"بله، آشنائی با او برایم بیست مارک تمام شده است."
"اما او که یک هنرپیشه نیست."
"او هیچکاری نمیکند، یک هنرمند او را نزد دیگری میفرستد تا او هم تیغ بخورد؛ این کار متعلق به همکاری بین هنرمندان است."
چند هفته بعد اولین اجرای یک نمایشنامه به قلم من در تئاتر محلیمان به روی صحنه میرود و نتیجه خوبی به بار میآورد. حالا این شیوه افراد محلی و مسافران تیغزن هنرمند است که نگذارند چنین موقعیتی بدون استفاده از دست برود؛ و بنابراین من هم اصلاً تعجب نکردم وقتی در صبح زود روز بعد یک خوانندۀ صدا گرفته، یک بازیگر بیکار و یک نقاش صحنۀ آماده سفر برای ابراز تبریکات خود بخاطر موفقیت فوقالعادهام پیش من آمدند.
همسرم، یک طبیعت صرفهجو، که آنها را پذیرفته بود از لطف آنها بستگی به عطر الکلی که میپراکندند با پنجاه فنیگ تا یک مارک قدرشناسی کرد و آنها با رضایت از آنجا رفتند.
اما نزدیک ظهر دختر خدمتکار با هیجان زیادی به اتاقم هجوم میآورد و میگوید: "آقای دکتر! برایتان مهمان آمده است."
"من حیرتزده میپرسم: "چه کسی؟"
"من نمیدانم، اما باید مرد خیلی نجیبزادهای باشد، زیرا وقتی من در طبقه دوم در راه پلهها پالتویش را برس کشیدم با من کج خلقی کرد."
یک آقای فربه که قدم به قدم بدنبال خدمتکار آمده و بدون هیچ تردیدی داخل اتاقم شده بود با شور و نشاط توضیح میدهد: "با اجازه شما همکار عزیز، بله البته، من این کار را کردم! من به خدمتکارتان گوشزد کردم که آدم در حال بالا رفتن از پله گردگیری نباید بکند." و رو به خدمتکار اضافه میکند: "خوب، حالا شما میتوانید بروید."
من شگفتزده بخاطر این رفتار عجیب و غریب نه چندان دوستانه میپرسم که چه چیز باعث آمدنش پیش من شده است.
او با لحنی که انگار به او توهین شده است پاسخ میدهد "چی! شما مرا نمیشناسید؟" پالتویش را درمیآورد و آن را روی مبل میاندازد. فقط تقویم ادبیات آلمان، صفحه چهار صد و سی و نُه را باز کنید؛ دانیل اشمترر نمایشنامه‌نویس و شاعر، در حال حاضر ساکن در ژنو. شما ممکن است بخاطر رفتار من خشمگین باشید، اما خواهش میکنم، هیچ زودرنجیای در میان همکاران نباید باشد. من فردی بی‌همتا هستم و باید بعنوان چنین فردی هم مصرف شوم."
در خُلق و خوی تحریک گشتهای که خودم را در آن مییافتم مختصر و ساده به فرد بی‌همتا توضیح میدهم که آثار او برایم کاملاً ناشناختهاند.
او لبخند میزند و میگوید: "به احتمال زیاد. آثار قدیمیام تماماً به فروش رفته و آثار جدید هنوز منتشر نشدهاند. بفرمائید، اگر شما علاقهمند باشید من هنوز یک گناه دوران جوانی در جیب دارم: "زندگی من"، اشعار از دانیل اشمترر. خیلی مایل بودم آن را به شما اهداء کنم اما این آخرین نسخهای است که من دارم."
من به او اطمینان میدهم که از قصد نجیبانهاش مطمئنم، در نتیجه او دفتر نازک، بسیار زرد گشته و قطعاً تنها کار ادبی زندگیاش را دوباره با عجله در جیب بغلش ناپدید میسازد و پس از مکث کوتاهی دوباره به صحبت ادامه میدهد: "این باعث افتخار بسیار من است که این شانس به من داده شده تا تبریکم بخاطر نمایشنامهتان را به شما اظهار کنم. واقعاً هوشمندانه بود، بویژه پرده سوم. همکار عزیز واقعاً غوغا کردید، ما قدیمیها قادر نیستیم پا به پای شما گام برداریم، ما هنوز ایدهآلهای فراوانی داریم و به هنرمندان کلاسیکی که از مدتها پیش توسط شماها به دریا پرتاب گشتهاند قسم یاد میکنیم."
"شما نمایش را دیدید؟"
"از ابتدا تا انتها، و با تمام وجود تحت تأثیر قرار گرفتم. من همین الساعه از اداره دولتی تئاتر میآیم، شما میتوانید خشنود باشید، بلیطها برای فردا تماماً فروخته شدهاند. حالا سر و صدای طبل طنین انداخته و حق تألیف مانند نهر کوچکی بر روی مراتع جاری خواهد گشت."
"امیدوارم که چنین هم بشود."
"سر و صدا بخشی از کار هنرمند است؛ حتی خوانندۀ دسته کُر هم که قبلاً با او در راهروی مدیر برخورد کردم اینطور فکر میکرد. فکرش را بکنید، یک آوازخوانِ از صدا افتاده قدیمی، حرف میزد و در حالیکه مانند سیل اشگ میریخت ملتمسانه تقاضای صدقه میکرد، میگفت که زنش هفته پیش مُرده و برای او نُه بچه نابالغ بجای گذارده که بطور رقتانگیزی بخاطر نان میگریند. سکرتر خوش قلب که هیچ شناختی از مردم ندارد به او سه مارک میدهد؛ هنگامیکه خدمتکار تئاتر داخل میشود و مرد را از نزدیکتر نگاه میکند میگوید: آقای سکرتر، این همان تیغزن قدیمی است که زنش هفت سال تمام هر بار در آغاز فصل نمایش میمیرد و نُه بچه بجا میگذارد! برو بیرون حقه‌باز!"
"من این آدمها را میشناسم، متأسفانه، متأسفانه!"
مهمان پُر حرف صحبتم را قطع میکند: "من به اداره رفته بودم تا از مدیر که قول نوشتن یک تراژدی را به او دادهام خداحافظی کنم، در آنجا از نمایشنامه شما هم صحبت شد."
"خوب، و قضاوت او در باره نمایشنامهام چه بود؟"
"بین خودمان بماند، او آن را یک آشعال بحساب میآورد ... البته این را خودمانی به من گفت."
من عصبانی میگویم: "چه!" و از جا میپرم. "او به من گفته بود که کارم بهترین کار فصل است."
"بله، به شما ... شما فراموش میکنید که او خودش هم نمایشنامه مینویسد."
در حالی که من به این سمت و آن سمت میرفتم، مهمان من هم از جا برمیخیزد و میگوید: "نظرتان در این باره چیست، اگر من شام را به همراه شما بخورم؟ بعد ما میتوانیم در کمال آسایش در مورد همکار عزیزتان در کنار میز شام صریح صحبت کنیم. اما من برای این کار دو شرط دارم، اول اینکه شما به خودتان زحمت ندهید و شرط دوم این است که ما همراه با خانوادهتان غدا بخوریم."
من تحریک شده از این گستاخی کوتاه و دقیق توضیح میدهم: "این غیرممکن است! ما شام خوردهایم."
"واقعاً متأسفم."
"من هم متأسفم ... اما ما معمولاً ساعت یازده نهار میخوریم."
او میگوید: "البته ساعت یازده خیلی زود است" و ناامیدی تلخی بر چهرهاش مینشیند، سپس ادامه می‌دهد: "آدم در سفر با خوردن غذاهای هتل گاهی هوس غذای خانگی میکند. ... خوب، فردا اما دوباره در خانه هستم."
"در ژنو؟"
"نه، در ویلایم در کومرزِ ... یک قصیده کوچک و کمرنگ اما جذاب. همکار عزیز، شما باید با خانواده خود در آنجا مهمان من گردید. شما آنجا یک گروه بینالمللی با شکوه را خواهید شناخت، نقاش، آهنگساز و شاعر. وقتی من سال پیش شصتمین سال تولدم را جشن گرفتم این گروه وفادار تصمیم گرفت بعنوان هدیه مبلغ قابل توجهای به من پول بدهد."
"آفرین، کار خوبی کردند!"
"بله، خوشحال کردن شاعرانی که این شانس را نداشتهاند تا گنجینههای طلا ذخیره کنند در دوران کهولت رسم زیبائیست."
"این بدیهیست."
"و بعد یک کمیته تشکیل میشود و خزانهدار به عهده میگیرد که این کار را به جریان اندازند، اما قبل از آنکه او این کار را انجام دهد با ماشینش در گردنهای به دریا سقوط میکند و خفه میشود. شما حتماً در روزنامهها این ماجرا را خواندهاید."
"ممکن است، اما به یاد نمیآورم."
"حالا کمیته از نو تشکیل میشود و از آنجا که هیچکدام از آقایان برای خزانهداری مناسب نبودند تصمیم میگیرند این افتخار را به من بدهند."
من غافلگیر شده توسط این ایدۀ تازه میگویم: "به شما!"
"بله به من. من اول مخالف بودم، اما عاقبت متقاعد گشتم و قبول کردم. حالا کمیته میتواند به این خاطر که تا حالا خوب موفق شدهام از من سپاسگزار باشد. بفرمائید ببینید!" با این کلمات او از جا میجهد، با عجله به سمت مبل میرود و از جیب بغل پالتویش یک کاغذ بیرون میکشد و به سمت من دراز میکند.
من آن را میگیرم و شروع به خواندن میکنم: "لیست اسامی هدیه‌دهندگان به شاعر آلمانی دانیل اشمترر در شصتمین سال زندگیش."
او به من میگوید: "فقط آن را بچرخانید و پشتش را بخوانید، در پشت صفحه اسامی امضاء کنندهها نوشته شده است. اینجا را ببینید، هیئت مدیره انجمن فرهنگ زیبائیشناسی بیست و پنج مارک؛ اینجا همکار شما، نمایشنامهنویس کلاچمَن بیست مارک؛ مدیر تئاتر بیست مارک، و غیره و غیره! من نمیخواستم قبل از اجرای نمایشنامهتان به دیدار شما بیایم، اما حالا به خودم این اجازه را میدهم که به نام کمیته این لیست را با نام شما کامل کنم."
من بی‌اراده دستم را به سمت پیشانیم میبرم و یک لحظه به این میاندیشم که آیا نباید مهمانی را که قصد جشن گرفتن شصت سالگیش را دارد از در بیرون برانم، اما سپس نگاه دیگری به لیست میاندازم و قدرت داغ موفقیتی که چنین مجموعه از اسامی تضمین میکنند بر من پیروز میشود. بطور اتوماتیک دستم به قلم میرود و در زیر نامم پانزده مارک مینویسم و میپرسم: "آیا شما پول را حالا میگیرید؟"
او توضیح میدهد: "این برای من عملیترین کار است، به این نحو شما هم هزینه پست را صرفه‌جوئی خواهید کرد."
او خود را پس از حل و فصل این موضوع در پالتویش میپیچد و با این کلمات خداحافظی میکند: "خوب همکار عزیز، هر وقت مسیرتان به کامرزِ افتاد به دیدارم بیائید، و اگر بر حسب تصادف خانه نبودم مطمئناً در آن سمت کوههای آلپ در ژنو مرا خواهید یافت."
او می‌رود، و من بلافاصله پس از خارج شدن او درِ اتاق جانبی را باز می‌کنم و به همسرم می‌گویم: "تِرِزه، دوباره یکی از آنهائی که نه می‌کارند و نه برداشت می‌کنند، اما پدر آسمانی آنها را تغذیه می‌کند، امیدوارم که سرنوشت ما را هم تا فصل بعدی در برابر چنین تیغرن‌هائی حفظ کند!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر