وقتی خدا عاشق می‌شود.


<وقتی خدا عاشق می‌شود> را در فروردین سال ۱۳۹۹ نوشته بودم.

خدا با لگدِ محکمی درِ اتاق‌کار مشاورشِ در سازمانِ <زمان برای زمین> را باز می‌کند. بلافاصله پس از داخل شدن مشتش را در هوا تکان می‌دهد و به پیرمرد بیچاره که از وحشت مانند فنر از جا جهیده و مانند افراد نظامی خبردار ایستاده بود فریاد می‌کشد: "شما اخراجید. شما تمام مدت بجای یک برنامه‌ریزی عقلانیِ دراز مدتِ زمان برای زمین به عنوان ستون پنجم دشمنانم عمل کرده‌اید. شما با این مدیریتِ بد هرچه پیامبرانم رشته بودند را پنبه کرده‌اید. ترس من از این است که دیگر هیچ انسانی باور نکند که خدائی وجود دارد و خالق عالم است. سریع لوازم شخصی‌تان را جمع کنید، خوشی دل شما را هم مانند دل آدم و حوا زده است، شما هم مانند آنها به زمین تبعید می‌شوید."
پیرمرد با شنیدن کلمه <تبعید به زمین> هر دو دستش را به سینه می‌فشرد و نقش زمین می‌شود.
خدا در حالیکه زیر لب زمزمه می‌کرد "انگار کمی زیاده‌روی کردم" خود را با عجله به پیرمرد می‌رساند، فوتی در سوراخ بینی او می‌کند و پیرمرد با زدن عطسه‌ای دوباره مانند فنر از جا می‌جهد و خبردار می‌ایستد و با لکنت می‌گوید: "قربان، زمین نه! به منِ پیرمرد رحم کنید! من حتماً با گذاشتن پا به زمین بلافاصله مورد هجوم دشمنان قرار خواهم گرفت و شما به عنوان قاتل من شناخته خواهید گشت. خواهش می‌کنم، اگر به من رحم نمی‌کنید به خودتان رحم کنید و این تصمیم عجولانه را کنار بگذارید. لطفاً کمی بر خشم‌تان مسلط شوید و بر روی مبل بنشینید، من برایتان توضیح خواهم داد که جریانِ این ویروس از چه قرار است."
خدا که در این بین چند بار نفسِ عمیق کشیده و از عصبانیتش کاسته شده بود بر روی مبلِ مقابلِ میز کار پیرمرد می‌نشیند و از فنجان قهوه‌ای که سریع به دستش داده می‌شود چند جرعه می‌نوشد و می‌گوید: "توضیح بدهید، گوش می‌کنم!"
پیرمرد که حالا اندکی بر خودش مسط شده بود، روبروی خدا بر روی مبل می‌نشیند و می‌گوید: "قربان، من چند بار غیرمستقیم به اطلاعتان رساندم که بالاخره این دو تاریخِ میلادی و شمسی یک روز برایمان مشکل ایجاد خواهند کرد. و حق با من بود، همینطور که مشاهده می‌کنید سال 2020 و سال 1399 این مشکل را به اوج خود رسانده‌اند. آیا باورتان می‌شود که سال 2020 همین چند روز قبل من را بدون هیچ خجالتی تهدید به استعفا کرد؟! ..."
خدا حرف او را با عصبانیت قطع می‌کند و فریاد می‌زند: "اینها بر من پوشیده نیستند، به اصل مطلب بپردازید!"
پیرمرد آب دهانش را قورت می‌دهد و با دستپاچگی ادامه می‌دهد: "قربان باید به اطلاعتان برسانم که حق با شماست، تمام دشمنانتان دست به دست هم داده‌اند و می‌خواهند شما را بدنام سازند! اما مطمئن باشید که من ستون پنجم دشمن نیستم! باید بدانید که ستون پنجم دشمنِ شما متأسفانه شیطان است. شیطان و عزرائیل دست به دست هم داده‌اند و توسط عوامل خود گَرد اختصاصی شما برای تقویتِ درختان میوۀ بهشت را دزدیده و از طریق سوراخ اوزون به زمین قاچاق کرده‌اند و با پاشاندن آن در هوا در حال بیمار ساختن و کشتن مردم هستند ...."
خدا ساکت و آرام از جایش بلند می‌شود، متفکرانه در اتاق قدم می‌زند و زیر لب می‌گوید: "اشتباه کردم، نباید به شیطان می‌گفتم که در برابر آدم تعظیم کند." بعد ناگهان طوریکه انگار چیزی به خاطر آورده است توقف می‌کند و می‌پرسد: "نگفتی که آنها گَرد اختصاصی را چطور بدست آوردند!"
مشاور پیر با نگرانی به خدا می‌گوید: "ابتدا شما بفرمائید بنشینید قهوه‌تان را بنوشید، من برایتان آن را هم تعریف می‌کنم." و با نشستن خدا ادامه می‌دهد: "قربان، باید به اطلاعتان برسانم که شیطان باغبان بهشت را با این بهانه که حوا حامله است و هوس سیبِ بهشتی کرده خام می‌سازد و از او خواهش می‌کند که کمی از گًرد مخصوص درختان میوه بهشت را به او بدهد تا بتواند با پاشیدن آن بر روی خاک درختِ سیبِ خانۀ حواْ مزۀ سیب درخت خانه‌اش را مانند مزۀ سیب درختان بهشت کند. باغبان خوشدل هم فریب شیطان را می‌خورد و  نیمی از آخرین سهمیه گَردِ مخصوص درختان میوۀ بهار امسال را که از شما دریافت کرده بود به شیطان می‌دهد!
امیدوارم که شما از ساده‌دلیِ باغبان پیر بیش از حد عصبانی نشوید، شما هنوز به یاد دارید که او چه اندازه حوا را دوست داشت و همیشه هر وقت فرصت می‌یافت در زیر درخت سیب برایش قصه تعریف می‌کرد!"
خدا ناگهان دوباره بلند می‌شود و مشغول قدم‌زدن می‌شود و در حال تکان دادن سر با خود زمزمه می‌کند: "بیرون کردن آدم و حوا از بهشت بخاطر سیبِ این درخت لعنتی هم کار درستی نبود، ما در آن زمان در بهشت فقط ده/بیست درخت سیب داشتیم، در حالیکه حالا در رویِ زمین میلیون‌ها درخت سیب وجود دارد، این هم از آن کارهای نسنجیدۀ آن زمانِ من بود، درست مثل کار نسنجیدۀ کشیش‌های دیوانۀ کاتولیک که اجازۀ ازدواج کردن ندارند، اما در تمام مراسم عروسی‌ها شرکت می‌کنند و زن و مرد را به عقد ازدواج همدیگر در می‌آورند! من نمی‌دانم واقعاً این مشاورانم به چه درد می‌خورند! یکی از دیگری بی‌خاصیت‌تر!" و همانطور که ناگهانی از جا بلند شده بود دوباره ناگهان می‌نشیند و می‌پرسد: "دیگه قهوه ندارید؟"
مشاور سریع فنجان را از قهوه پُر می‌سازد و در برابر خدا بر روی مبل می‌نشیند.
خدا پس از مدتی سکوت می‌پرسد: "حالا شیطان کجاست؟"
"قربان، از زمانیکه شیطان گَرد را به دست آورده است مانند دوقلویِ به هم چسبیده‌ای همیشه همراه عزرائیل است و یک لحظه هم آنها از هم جدا نشده‌اند."
خدا که کنجکاو شده بود از مشاور می‌پرسد: "شما فکر می‌کنید که این دو چه هدفی را دنبال می‌کنند؟"
مشاور که با دیدن کنجکاوی خدا به وجد آمده بود، ابتدا چند جرعه از قهوۀ سرد شده‌اش می‌نوشد و بعد مانند کارآگاه کارکشته‌ای با هیجان می‌گوید: "قربان، به نطر من عزرائیل در این ماجرا نمی‌تواند مقصر باشد، آنطور که مأمورانم به من گزارش داده‌اند شیطان شایع ساخته است که شما بالاخره بعد از تحقیقات مفصل به این نتیجه رسیده‌اید که نظریۀ تنازع بقاء داروین کاملاً صحیح است و شخصاً به شیطان دستور داده‌اید نقشه‌ای بکشد که تمام مردم ضعیفِ روی زمین هرچه زودتر نابود شوند. عزرائیل هم مانند باغبانِ خوش‌قلبِ بهشت حرف او را باور می‌کند و از آن پس مانند دیوانه‌ها به جان مردم افتاده و بدون استراحت از کشته پشته می‌سازد، و فقط هنگام تیز کردن داسش مردم در امان می‌مانند.
خدا در حال تکان دادن سر از جا بلند می‌شود و با گفتن: "این آخرین اخطار من به شماست، یک اشتباه دیگر و شما اخراج خواهید گشت. خیلی سریع دستور دهید که شیطان و عزرائیل صبح زود فردا در دفتر شما حاضر شوند! من باید با این دو صحبت کنم!" و با این حرف در حالیکه سرش را هنوز از تأسف تکان می‌داد بدون خداحافظی اتاق کار مشاورش را ترک می‌کند.
 
مشاور پیر پس از رفتن خدا خود را بر روی مبل می‌اندازد و نفس عمیق و راحتی می‌کشد. اما سپس با عجله بلند می‌شود، پشت میز کارش می‌رود، با فشردن دکمۀ سرخ‌رنگی دستگاه فرستنده را به کار می‌اندازد و با چند ضربه به بلندگو و اطمینان از درست کار کردن آن با لحنی که مهم بودنِ جریان را به گوش می‌رساند می‌گوید: "توجه، توجه. این دستور بدون کوچکترین تأخیری به شیطان و عزرائیل رسانده شود: این دو باید فردا قبل از طلوع آفتاب در دفترم حاضر باشند. خداوند مایلند در بارۀ موضوع مهمی با آنها مشورت کنند. شاید هم تصمیم گرفته باشند که این دو را به عنوان مشاورانِ دست راست و دست چپ خود انتخاب کنند."
مأمورانِ مشاور خدا در سازمانِ <زمان برای زمین> تمام گوشه و کنارهای کره زمین را جستجو می‌کنند، تا اینکه شیطان و عزرائیل را در میخانه‌ای می‌یابند که از کم‌نوری سگ به زحمت صاحبش را می‌شناخت. دستورِ مشاور پیر بدون اتلاف وقت به شیطان و عزرائیل اطلاع داده می‌شود و آن دو با تشکر از مأموران خیلی سریع از میخانه خارج می‌شوند.
شیطان در بین راه به عزرائیل می‌گوید: "ببین، تو لازم نیست فردا اصلاً صحبت کنی. تمام کارها رو می‌سپاری به عهده من. من خیلی خوب می‌دونم که چطور باید با خدا صحبت کرد. تو خودت شاهد بودی و خوب می‌دونی که خشمگین شدنش از دست من بخاطر تعظیم نکردنم در برابر آدم کار بچه‌گانه و عجولانه‌ای بود، اما به موی تو قسم که به اندازۀ یک ارزن هم ازش دلخور نیستم. من خدا رو واقعاً از صمیم قلب دوست دارم، نه فکر انتقام گرفتن ازش در سر دارم و نه دلم می‌خواد که بدنام بشه! من می‌دونم که خدا تو رو خیلی دوست داره و حرف‌هاتو چشم‌بسته باور می‌کنه، گوشاتو خوب باز کن ببین چی می‌گم، ما برای اینکه مشاور مخصوص خدا بشیم باید دلشو به دست بیاریم، حواست جمع باشه، وقتی من چیزی براش تعریف می‌کنم بعد بلافاصله برای به دست آوردن اطمینانش می‌گم: قربان، اگه باور نمی‌کنید از عزرائیل بپرسید! تو هم معطل نمی‌کنی و بلافاصله می‌گی: <بله، قربان، شیطان حقیقت را می‌گوید!> فراموش نکن که این آخرین مرحلۀ رسیدن به هَدفِ‌مونه ..."
عزرائیل ناگهان توقف می‌کند و با قطع کردن حرف شیطان با تعجب می‌پرسد: "هدف؟! تو از هدف با من صحبت نکرده بودی، مگه ما چه هدفی داریم؟!"
شیطان که غافلگر شده بود زیرکانه می‌گوید: "ای فراموشکار! اما حالا این چیزها مهم نیست، ما باید فوری برای خوابیدن به رختخواب بریم تا بتونیم فردا سر وقت در دفتر مشاور پیر حاضر بشیم، بجُنب سریعتر بیا که وقتِ زیادی نداریم."
 
مشاور پیر در دفتر کارش با نگرانی به اینسو و آنسو می‌رفت، مرتب به ساعت دیواری نگاه می‌کرد و بعد از پنجره به آسمان نگاهی می‌انداخت ببیند که آیا خورشید طلوع کرده یا نه. در این هنگام کسی با سرانگشتِ دستِ اشاره ضربۀ آرامی به درِ اتاقش می‌زند و فرشتۀ زیبای جوانی سرش را داخل اتاق می‌کند و می‌گوید: اجازه می‌دهید شیطان و عزرائیل داخل شوند؟
مشاور پیر سریع پشت میزش می‌نشیند و با اشاره سر اجازه ورود می‌دهد.
ابتدا عزرائیل و بدنبالش شیطان وارد اتاق می‌شوند و با گفتن صبح بخیر کنار در اتاق منتظر می‌مانند. مشاور پیر با بلند کردن سر خود از روی پرونده‌ای که در دست نگاه داشته بود می‌گوید: "صبح بخیر آقایان" و با اشاره دست به مبل‌ها ادامه می‌دهد: "بفرمائید بنشینید." و به سکرتر که هنوز سرش از کنار در اتاق دیده می‌شد می‌گوید: "لطفاً سه فنجان قهوه."
پس از چند لحظه در اتاق باز می‌شود و خدا با در دست داشتن یک سینی با چهار فنجان قهوه داخل می‌شود.
مشاور پیر با دیدن خدا از جا می‌جهد و بی‌اراده می‌گوید: "خدای من!!! شما چرا زحمت کشیدید و سینی قهوه را آوردید؟!" و بعد با سرعت می‌دود تا سینی را از خدا بگیرد، اما پایش به پایه میز گیر می‌کند و کنار مبلی که شیطان بر رویش نشسته بود به زمین می‌افتد. شیطان و عزرائیل که پشت‌شان به درِ اتاق بود و از ورود خدا بی‌خبر بودند با افتادن مشاور پیر با عجله برای کمک از جا بلند می‌شوند که چشمشان به خدا و سینی قهوه در دستش می‌افتد. عزرائیل به یک چشم بهمزدن داسش را مانند تفنگ در دست می‌گیرد و خبردار می‌ایستد، عزرائیل خود را جلوی پای خدا بر روی زمین می‌اندازد و همانطور باقی می‌ماند.
خدا در دل به خود می‌گوید: "اگر این ابله آن روز جلوی پای آدم هم به همین شکل سجده می‌کرد حالا اوضاع‌مان اینطور نمی‌شد." و با گفتن "صبح بخیر آقایان" سینی را روی میز می‌گذارد، سپس به شیطان می‌گوید که برخیزد، به عزرائیل با اشاره می‌فهماند که داسش را کنار بگذارد و دوباره بنشیند و با گرفتن دست مشاور پیرش کمک می‌کند از زمین بلند شود.
حالا چهار مرد بر روی مبلِ دفتر مشاور پیر نشسته‌اند؛ خدا و مشاور پیر در کنار هم، عزرائیل و شیطان هم در کنار هم و در مقابل خدا و مشاور پیر، آنها در سکوت مشغول نوشیدن قهوه خود هستند. شیطان زیرچشمی و پنهانی خدا و مشاور پیر را زیر نظر دارد، مشاور پیر از اینکه نمی‌داند خدا چه حرفی برای گفتن دارد و عاقبت این جلسه چه خواهد شد کمی مشوش است و عزرائیل گاهی به مشاور نگاه می‌کند، گاهی به شیطان و خدا و بعد به داسش که از تمیزی و تیزی مانند نور خورشید می‌درخشید.
خدا فنجانش را روی میز می‌گذارد، با سرفه خفیفی سینه‌اش را صاف می‌کند و عزرائیل را مخاطب قرار می‌دهد: "خوب، حالا کمی از کار خودت برام تعریف کن."
عزرائیل که به شیطان قول داده بود اصلاً حرف نزند از اینکه خدا اول از همه او را مخاطب قرار داده است غافلگیر می‌شود و نمی‌دانست چه باید بگوید. خدا از سکوت عزرائیل خیلی از چیزها را می‌خوانَد، و در حالیکه سرش را با تأسف تکان می‌داد سؤالش را تکرار می‌کند.
عزرائیل که به یاد آورده بود خدا می‌تواند افکار دیگران را بخواند مشوش می‌شود و دستپاچه می‌گوید: "قربان در روی کره‌زمین اوضاع بقدری قاراشمیش است که فکرم به هزار جا می‌رود! از کجای کارم براتون بگم که ناراحت نشوید. همانطور که می‌دانید من قلب رئوفی دارم و از شما که پنهان نیست و به خوبی می‌دانید که این وظیفه را که شما به عهده‌ام گذاشته‌اید با کمال میل انجام نمی‌دهم، اما چون من و شیطان تا پایانِ جهان باید زنده بمانیم و به وظیفه‌مان عمل کنیم بنابراین چارۀ دیگری برایم باقی‌نمی‌ماند. سرتان را درد نیاورم، من تا همین اواخر برای گرفتن جان مردمی که ساعتِ عمرشان به پایان رسیده بود با چشم گریان به سراغشان می‌رفتم، اما حالا اگر شما با چشم خودتان نبینید باور نمی‌کنید که مردم برای مُردن صف می‌کشند و برای دادنِ جانشان ساعت‌ها سرپا انتظار آمدنم را می‌کشند، من هم که دو دست بیشتر ندارم، به جان شما قسم وقت نمی‌کنم دو دقیقه بیکار بشینم و با خیال راحت یک فنجان قهوه بنوشم و نفسی تازه کنم ..."
شیطان بعد از چند سرفۀ پی در پیِ مصنوعی حرف عزرائیل را قطع می‌کند و می‌گوید: "می‌بخشی، اما فکر نمی‌کنی که گزارش دادن طولانی شما ممکنه سر خداوند را به درد بیاورد؟!" و بعد رو به خدا می‌گوید: "قربان کمی قهوه بنوشید خستگی‌تان در برود."
خدا اما بجای نوشیدن قهوه به چشمان شیطان نگاه می‌کند و می‌پرسد: "خوب، شما چکار می‌کنید؟ زندگی بر روی زمین به شما خوش می‌گذرد؟!"
شیطان با شنیدن این پرسش کنایه‌آمیز خاطراتِ زمانِ مورد غضبِ خدا واقع گشتن دوباره در برابر چشمانش جان می‌گیرد. لحظه‌ای برق انتقام در چشمانش می‌درخشد و بعد شاکیانه پاسخ می‌دهد: "قربان، زندگی در جهنم هزار بار ارزشش بیشتر از زندگی بر روی زمین است. اما شاید شما نتوانید آن را درک کنید، به ویژه حالا که شما مدت‌هاست پایگاهِ اصلیتان را در بهشت برقرار کرده‌اید و آنطور که به من خبر داده‌اند حتی دیگر برای سرکشی به جهنم هم نمی‌روید، چه برسد به اینکه یک تُک پا تشریف بیاورید و ببینید که بر روی زمین اوضاع از چه قرار است ..."
مشار پیر ناگهان مانند شیرِ خشمگینی می‌غرد: "نزاکت را رعایت کنید، مگر فراموش کرده‌اید با چه کسی صحبت می‌کنید ..."
خدا با بالا بردن دست راستش حرف مشاور پیر را قطع می‌کند و می‌گوید: "اجازه بدهید حرفش را بزند! حرف اشتباهی نمی‌زند، بله او درست می‌گوید، من مدت‌هاست برای سرکشی به جهنم نرفته‌ام، و اوضاع زمین را هم می‌بینید که به چه شکل درآمده است." و به شیطان می‌گوید: "شما ادامه بدهید!"
شیطان با گفتن "متشکرم" ادامه می‌دهد: "قربان، بی‌ادبی نباشد، اما من مایلم کاملاً رُک و بی‌پرده با شما صحبت کنم، البته اگر لطف کنید و اجازه دهید!"
خدا انگار که انتظار این حرف را می‌کشیدْ خیلی خونسرد به او می‌گوید: "شما هرطور مایلید می‌توانید با من صحبت کنید."
با این حرف برقی در چشمان شیطان می‌درخشد و می‌گوید: "خدا را شکر که در این اتاق دو نفر از یاران و همبازیِ دوران کودکی‌تان وجود دارند و می‌توانند بعدها اگر لازم شود به حرف‌های زده شده بین من و شما شهادت دهند ..."
مشاور پیر دوباره خشمگین می‌شود و با صدای بلند می‌گوید: "آقای شیطان، مواظب کلمات و جملاتی که از دهان خارج می‌سازید باشید و از مهربانی خداوند سوءاستفاده نکنید!"
نقش لبخندی بر لب‌های خدا هویدا می‌شود و می‌گوید: "جناب مشاور، من از لطف شما ممنونم، اما اجازه بدهید شیطان حرفش را هرطور که مایل است بزند. اما نباید فراموش شود که حرف‌های این جلسه ما کاملاً خصوصی‌ست و در همین اتاق هم چال می‌شود."
حالا شیطان از مهربانی بیش از حدِ خدا کمی مشکوک می‌شود و در دل به خود می‌گوید: نکند کلکی در کار باشد؟ نکند مشاور و خدا نقشه کشیده‌اند تا مدرک کافی بر علیه او به دست آورند؟ بعد به عزرائیل نگاهی می‌اندازد ببیند که آیا دست او هم در این کاسه است یا نه، اما خیلی زود به یاد می‌آورد که  او و عزرائیل از زمانِ پخش کردنِ گَردِ مخصوص درختان میوۀ بهشت در هوا تمام لحظات را با هم بوده‌اند، بنابراین برای احتیاط می‌گوید: "قربان، حق با جناب مشاور است، من بخاطر مهربانی شما کمی زیاده‌روی کردم، می‌بخشید، دیگر تکرار نمی‌شود." و با برداشتن فنجان قهوه‌اش ساکت می‌شود.
بقیه هم پس از لحظه‌ای به علت ساکت ماندن شیطان فنجان‌های قهوه خود را بدست می‌گیرند و مشغول نوشیدن می‌شوند.
حالا عزرائیل که در ناشکیبائی زبانزد خاص و عام است فنجان قهوه‌اش را بر روی میز قرار می‌دهد و به شیطان می‌گوید: "خوب منتظر چی هستی، خداوند فرمودند ادامه بده، پس چرا حرف نمی‌زنی؟"
شیطان در حال نوشیدن قهوه از بالای فنجانش طوری به عزرائیل نگاه می‌کند که عزرائیل فوراً متوجه چشمک زدن در آن نگاهِ کوتاه می‌گردد و بخاطر حرفی که زده بود خوشحال می‌شود.
مشاور پیر هم با خالی شدن فنجانش آن را بر روی میز قرار می‌دهد و به شیطان تذکر می‌دهد: "خداوند را بیش از این در انتظار نگذارید!"
شیطان در حالیکه آهسته زیر لب زمزمه می‌کرد: <صبر کنید آقای مشاورِ فسیل گشته، خدمت شما هم خواهم رسید!> فنجانش را روی میز قرار می‌دهد و مانند تاجری که می‌خواهد با طرفِ معامله چانه بزند می‌گوید: "قربان، چطور است که از ابتدایِ ماجرا شروع به صحبت کنیم؟"
خدا با تعجب می‌پرسد: "از ابتدای ماجرا! منظورتون چیست؟"
در حالیکه گوش‌های درازِ سرخ شیطان سرختر از همیشه گشته بود می‌گوید: "قربان منظورم از ابتدای ماجرا همان به اصطلاح خلقت جهان است! لطفاً در این جمعِ خصوصی بفرمائید که خلقت جهان جریانش از چه قرار است؟!"
خدا اول به مشاور پیرش نگاه می‌کند، بعد به عزرائیل و سپس به شیطان می‌گوید: "مگر یک موضوع را چند بار تعریف می‌کنند؟! آیا می‌توانید حدس بزنید که تا حال چند بار این موضوع را تعریف کرده‌ام؟"
شیطان به دست‌هایش نگاهی می‌اندازد، هر دستش دارای سیزده انگشت بود، بنابراین فقط دست چپش را بالا می‌آورد و می‌گوید: "خیلی کمتر از انگشت‌های دستِ چپم."
مشاور پیر از جا می‌جهد و فریاد می‌کشد: "این حرف‌های بی‌معنی چیست که شما بر زبان می‌آورید؟ خجالت نمی‌کشید دروغ به این بزرگی می‌گوئید؟"
شیطان مانند آدم‌های بی‌ادبِ جنوبِ کره زمین می‌گوید: "من نمی‌فهمم که شما چرا بیخودی جوش می‌زنید! خداوند خودشون حی و حاضر اینجا نشستن، شما لازم نیست کاسۀ داغتر از آش شوید!"
عزرائیل که از بی‌ادبی شیطان ناراحت شده بود می‌گوید: "خواهش می‌کنم حرمت جلسه را از بین نبرید، و در برابر خداوند ادب را رعایت کنید!"
خدا برای اینکه بحث به مرافعه نکشد به مشاور می‌گوید: "اگر برایتان زحمت نمی‌شود، لطفاً به سکرتان سفارش قهوه بدهید." و با این حرف همه آرام می‌گیرند و مشاور با به صدا آوردن یک زنگولۀ چینی سکرترش را به اتاق می‌خواند.
فرشته که مشخص بود در این بین خود را کمی آرایش کرده است در را نیمه‌باز می‌کند و با داخل کردن سرش به اتاق می‌پرسد: "امری بود قربان؟"
مشاور مؤدبانه طوریکه انگار تازه همین امروز با سکرتر آشنا شده است می‌گوید: "لطفاً چهار فنجان قهوه برایمان بیاورید."
سکرتر با یک سینی و چهار فنجان قهوه داخل اتاق می‌شود.
هر چهار نفر با دیدن چهرۀ مانندِ ماهِ سکرتر از جا بلند می‌شوند و سعی می‌کنند سینی را از دست او بگیرند.
خدا که زودتر از دیگران بر خود مسلط شده بود فوری دوباره می‌نشیند و می‌گوید: "دست شما درد نکند. اسم شما چیست؟ خانمی به زیبائی شما چرا باید در اینجا بعنوان سکرتر کار کند؟!"
سکرتر از تعریف خدا خجالت می‌کشد، رنگ چهره‌اش مانند گل‌سرخ می‌شود و می‌گوید: "قربان، اسم من هنوز هم جوفیل است! جوفیل فرشتۀ عشق! فکر کنم شما بخاطر مشغله زیاد فراموش کرده‌اید که من به دستور جنابعالی به اینجا برای سکرتری نزد آقای مشاور فرستاده شدم، و من هر سال گزارشاتم را کتباً برای شما می‌فرستم ...."
مشاور پیر حرف سکرتر را قطع می‌کند و شگفتزده به خدا می‌گوید: "قربان، یعنی شما به من انقدر بی‌اعتمادید که برای زیر نظر داشتنم سکرترِ مخصوص برایم فرستاده‌اید؟" بعد غمگین سرش را در دو دست می‌گیرد و به فکر فرو می‌رود.
خدا هم به فکر فرو رفته بود. هرچه فکر می‌کرد به یاد نمی‌آورد که او کسی را مأمور کرده و بعنوان سکرتر پیش مشاور فرستاده باشد. او زیر لب به خود می‌گوید: "خدای من! نکند که دچار آلزایمر شده‌ام! چرا من نامِ فرشتۀ به این خوشگلی را از یاد برده‌ام؟ جوفیل چه نام زیبائی‌ست، چرا من او را پیش خودم در بهشت نگاه نداشته‌ام؟! خدای من، دارم کم کم دیوانه می‌شوم. اصلاً چرا من دستور داده‌ام که شیطان و عزرائیل اینجا به دفتر مشاور بیایند؟ پس چرا بجای اینکه من مطالبی را از آنها بپرسم شیطان فقط حرف می‌زند؟ طوریکه انگار او من را به اینجا احضار کرده است و من باید پاسخگوی پرسش‌های او باشم! ..."
جوفیل که متوجه دگرگون شدن حالتِ چهرۀ خدا شده بود سریع از اتاق خارج می‌شود و برای خدا آب‌قند می‌آورد و به دستش می‌دهد.
خدا با نوشیدن آب‌قند دوباره سرحال می‌آید و بلافاصله پس از مسلط شدن بر ذهنش می‌گوید: "جوفیل خانم، از شما متشکرم، لطفاً بعد از خارج شدن از اتاق سریع به سمت بهشت پرواز کنید و بعد از معرفی کردن خود به باغبان مخصوصم همانجا بمانید تا من برگردم!"
مشاور پیر با خارج شدن سکرتر از اتاق آه عمیقی می‌کشد و به خود می‌گوید: "این هم از شانس من! تازه داشت بودنِ با سکرترم به من حال می‌داد! دیگه سکرتری به این خوشگلی گیرم نمیاد!"
شیطان که ورود به بهشت برایش ممنوع بود با تعجب از خدا می‌پرسد: "می‌بخشید قربان فضولی می‌کنم، چرا شما خانم جوفیل را در این هوای سرد به جهنم نمی‌فرستید و باید در بهشت خود را به باغبان مخصوصتان معرفی کند؟"
خدا خیلی سریع قبل از آنکه آلزایمر دوباره به سراغش بیاید می‌گوید: "شما تا لحظه‌ای که من چیزی از شما نپرسیده‌ام ساکت می‌مانید و یک کلمه هم حرف نمی‌زنید!" سپس رو به مشاورش می‌کند و می‌گوید: "حق با شما بود؛ اگر به مُرده رو بدهیم در کفنش هم خرابکاری می‌کند." و خشمگین به شیطان می‌گوید: "حالا نوبت شماست. شما حالا بدون حاشیه رفتن برایم از ماجرای دزدیِ گَردِ مخصوصِ درختان میوۀ بهشت تعریف می‌کنید!"
شیطان در پیِ پاسخ مناسبی می‌گشت که عزرائیل می‌گوید: "قربان من جواب بدم؟ قول می‌دم که راستش ..."
شیطان با نگاه خشمگینی به چشمان عزرائیل حرف او را قطع می‌کند و می‌گوید: "به نظر می‌رسد که شما جدی بودن این جلسه را فراموش کرده‌اید!؟ خداوند از من چیزی پرسیدند و من هنوز نمرده‌ام که شما می‌خواهید بجای من پاسخ بدهید، آقای چاپلوس!" و بجای پاسخ دادن به پرسش خدا می‌گوید: "قربان، من پبشنهاد می‌کنم که عزرائیل را به مشاور دست چپ خود برگزنید، او به هیچوجه به درد مشاور دست راست بودن نمی‌خورد! و من به شما قول شرف می‌دهم که به عنوان مشاور دست راستِ شما از هیچ جانفشانی شانه خالی نکنم!"
خدا لحظه‌ای از تعجب دهانش باز می‌ماند و سپس می‌گوید: "متوجه نشدم، منظورتون از مشاورِ دست راست و دست چپ چیست؟!"
مشاور که مشوش شده بود بود ملتمسانه می‌گوید: "قربان، شما باید من را عفو کنید. من نمی‌دانستم با چه ترفندی این دو را به دفتر بخوانم که از آمدن سرپیچی نکنند، به این خاطر اعلام کردم که ممکن است شما بخواهید در موردِ انتخابِ مشاورِ دست راست و دست چپِ خود با این دو مشورت کنید!"
شیطان چاپلوسانه می‌گوید: "قربان، من به شما تبریک می‌گویم، شما افراد مناسبی را برای مشورت انتخاب کردید."
خدا با عصبانیت از جا برمی‌خیزد و خشمگین می‌گوید: "جلسه فعلاً تعطیل است، من یک ساعت دیگر برمی‌گردم، آقایان تا برگشتن من اجازه ندارند حتی یک کلمه با هم حرف بزنند!" و با بستن محکمِ درِ اتاق جدی بودن حرفش را به نمایش می‌گذارد.
 
از دفتر کار مشاور پیر تا اتاق باغبانِ بهشت فاصلۀ زیادی نبود، اما خدا فکرش چنان به شنیده‌ها و دیده‌هایش تا این لحظۀ از روز مشغول بود که فاصلۀ یک ثانیه‌ای تا مقصد را در سه ساعت پیمود!
خدا دفتر مشاورش در سازمانِ <زمان برای زمین> را به این خاطر ترک کرده بود، چون نمی‌خواست دوباره بر شیطان خشم گیرد، مشاور مخفی‌اش، یعنی باغبانِ بهشت به او توصیه کرده بود که عادتِ خشم گرفتن بر دیگران را چون عاقبت خوشی ندارد باید ترک کند!
مشاور مخفی همچنین به او توصیه کرده بود که دیگر وقتش رسیده و باید شروع به انتقاد از خود کند، زیرا انسان به یک سرمشق محتاج است و چه کسی بهتر از خودِ خدا. وقتی مردم ببیند که حتی خدا از خودش انتقاد می‌کند بنابراین آنها هم سر شوق خواهند آمد و با انتقاد از خود زودتر آمرزیده می‌گردند.
 
لحظۀ کوتاهی پس از رفتن خدا شیطان به عزرائیل می‌گوید: "نزدیک بود کار دستمان بدهی! آیا قادر به کار دیگری بجز گرفتنِ جان نیستی؟ داشتی درست و حسابی کار را خراب می‌کردی، اگر چند کلمه بیشتر حرف زده بودی باید شغل مشاوری را در خواب می‌دیدم!"
عزرائیل با دلخوری می‌گوید: "تو هم دلت خوش است، طوری حرف می‌زنی که انگار وقتی خدا برگردد من و تو را بلافاصله بعنوان مشاورینش انتخاب می‌کند!؟"
مشاور پیر با عصبانیت از جا بلند می‌شود و می‌گوید: "ساکت باشید، نشنیدید خداوند چه گفتند؟ در نبودِ ایشان یک کلمه هم نباید حرف زد!"
شیطان پوزخندی می‌زند و می‌گوید: "باز هم که شما کاسۀ داغتر از آش شدید! اگر من بجای شما بودم بجای حرف زدن منطورمو  با پانتومیم نمایش می‌دادم."
عزرائیل دوباره در مقام دفاع از مشاورِ پیر به شیطان می‌گوید: "لطفاً نزاکت مراعات شود!"
شیطان خیلی جدی آن دو را مخاطب قرار می‌دهد: "من از شما دو نفر می‌پرسم، آیا این دستور که ما نباید در نبودِ ایشان یک کلمه حرف بزنیم عاقلانه است؟ آیا متوجه نشدید که هرچه زمان بیشتر می‌گذرد حرف‌ها و کارهای خدا غیرمنطقی‌تر می‌شود؟"
مشاورِ پیر با عصبانیت و همزمان کنجکاو دوباره می‌نشیند و می‌گوید: "زبانتان را گاز بگیرید. شما خوب می‌دانید که خداوند عقلِ کل و بی‌خطاست."
شیطان که متوجه کنجکاویِ مشاورِ پیر شده بود فنجان او را از قهوه پُر می‌کند و می‌گوید: "جناب مشاور عزیز و گرامی، قهوه‌تان را بنوشید تا سرد نشود، شما خوب می‌دانید که هیچکدام از فرشتگان بیشتر از من خدا را دوست ندارند، من از شما می‌پرسم، آیا این عاقلانه است که عده زیادی از مردمِ زمین در اثر ویروس کرونا بمیرند؟ آیا بعد آنها از خود نمی‌پرسند چرا باید خدا چنین ویروسِ خشمگینی را به جانشان بیندازد؟ بگذریم از اینکه عده‌ای از مردم معتقدند که این ویروس را آمریکا به جان مردم انداخته، عده دیگری هم معتقدند که چین مسبب این کار بوده، اما نباید فراموش کرد که عده زیادی هم معتقدند که خدا مستقیم در این کشتار دست دارد! و می‌گویند که او با این کارش هم خود را بدنام ساخته و هم این عزرائیل بیگناه را. خوب، جناب مشاور، اگر حالا ما از خداوند بپرسیم که دلیل این کارش چیست، آیا به نظر شما ایشان به ما چه پاسخی خواهند داد؟ من از همین حالا به شما و این عزرائیل بیگناه می‌گویم که خداوند هیچ پاسخ منطقی برای این سؤال نخواهد داشت، اگر باور نمی‌کنید می‌توانید با من شرط ببندید، اگر خدا به ما پاسخی منطقی بدهد و من بازنده شوم بنابراین از عزرائیل خواهش می‌کنم که جانم را بگیرد و به خدا بگوید که شیطان هم به کرونا مبتلا شد و نجات دادنش غیرممکن بود. اما اگر من برنده شدم، باید شما از خداوند بخواهید که من را مشاور دست راست خود کند."
مشاور لبخندی زیرکانه می‌زند و می‌گوید قبول. عزرائیل هم که ایمانش به خدا قویتر از تمام فرشتگان است می‌گوید قبول و چشمکی به مشاورِ پیر می‌زند که از چشم شیطان مخفی نمی‌ماند.
 
خدا همانطور که آهسته به سمت بهشت می‌رفت با خود زمزمه می‌کرد: "اِ اِ اِ، ببین اوضاع چقدر خراب است که حتی مشاورِ مخفی‌ام، این باغبانِ پیر به من پیشنهاد داده که از خود انتقاد کنم! من بعد از خلقت انسان فقط دستور داده‌ام و اصلاً به این فکر نیفتاده‌ام که دستوری را که می‌دهم شاید بتواند اشتباه باشد! من اول فکر می‌کردم که بخاطر عصبانی برخورد کردنم با او ناراحت شده است و به این دلیل پیشنهادِ خشم نگرفتن بر دیگران و انتقاد از خود را به من داده است، اما دیدار امروزم به من ثابت کرد که شیطان باید هنگام گرفتن گَردِ مخصوصِ تقویت درختانِ میوۀ بهشت در این باره با باغبان صحبت کرده و او را فریفته که این پیشنهاد را به من بدهد." خدا لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود و بعد به خود می‌گوید: "شاید انتقادِ از خود چیز بدی نباشد، شاید به این وسیله اعتماد انسان‌ها بیشتر شود و دست از ستیز با من بکشند! من حتماً باید در این باره با باغبان صحبت کنم. اما اول باید فرشتۀ زیبا را ببینم و چند لحظه‌ای از بودنش در کنارم لذت ببرم."
خدا پس از رسیدن به بهشت فرشتۀ زیبا را در اتاق کار باغبان می‌یابد که مشغول خنده و گفتگو بودند.
خدا بدون در زدن داخل اتاق می‌شود. باغبان که کاملاً نزدیک فرشته نشسته بود و در ضمنِ گفتگو پباپی فرشته را بو می‌کشید و لذت می‌برد با دیدن ناگهانی خدا از جا می‌جهد و بعد از سلام دادن می‌گوید: "این خانمِ فرشته ساعت‌هاست انتظار شما را می‌کشند!"
خدا از اینکه باغبان فرشته را تنها نگذاشته و سرگرمش ساخته است از او تشکر می‌کند و به فرشته می‌گوید: "جوفیل خانم، امیدوارم از دیر آمدنم ناراحت نشده باشید، من فقط می‌خواستم به شما بگویم که مأموریت شما در نزد مشاورِ پیر به پایان رسیده است، و از حالا به بعد شما بعنوان سکرتر مخصوص خودِ من در دفترم مشغول به کار می‌شوید. حالا می‌توانید برای استراحت کردن بروید و از فردا ساعت هشت صبح در دفتر مشغول شوید."
فرشته دوباره رنگ صورتش سرخ می‌شود، تشکر سریعی از خدا می‌کند و با زدنِ لبخندی به باغبان اتاق را ترک می‌کند.
خدا و باغبان از پشتِ پنجره رفتن فرشته را تماشا می‌کردند و از نوعِ گام برداشتنش لذت می‌بردند.
با ناپدید شدن فرشته خدا می‌نشیند و باغبان را دعوت به نشستن می‌کند.
باغبان قصد داشت برای خدا قهوه بیاورد اما خدا می‌گوید: نه، بشین، ما باید در باره موضوع مهمی با هم صحبت کنیم.
باغبان روبروی خدا می‌نشیند و می‌پرسد: هنوز هم از دست من عصبانی هستید؟
خدا خجالتزده می‌گوید: ابداً، من مایلم بخاطر رفتار اخیرم از تو طلب بخشش کنم، اما اگر تو هم بجای من بودی و می‌دیدی که باغبان و مشاورِ مخصوصت توسط شیطان فریب خورده است شاید همین رفتار را می‌کردی.
باغبان می‌گوید: قربان، فکر کنم حالا وقتش رسیده باشد که من به شما نظرم را در باره شیطان بگویم، و امیدوارم که شما با بردباری به حرفم گوش بدهید و در باره آن کمی فکر کنید.
خدا در حالیکه به خود می‌گفت "من نمی‌دونم چرا امروز کسی به من اجازه حرف زدن نمی‌ده!" به باغبان می‌گوید: پس اول برایم قهوه بیار تا من در حال گوش کردن قهوه هم بنوشم.
 
خدا به آرامی قهوه می‌نوشید و آرامش او به باغبان دلگرمی می‌بخشد و می‌گوید: قربان، اگر اجازه بدهید من حرفم را شروع می‌کنم. باید به اطلاعتان برسانم که من به اندازه کافی با شیطان نشست و برخاست دارم که بدانم چه وقت می‌شود به حرف‌هایش اعتماد کرد و چه وقت باید مراقب بود که فریبش را نخورد.
خدا لبخندی می‌زند و می‌گوید: البته بجز فریب خوردن اخیر و دادن گَرد تقویت درختان میوۀ بهشت به شیطان.
باغبان کمی خجالتزده اما حق به جانب می‌گوید: قربان، اگر شما هم حوا را به اندازه من دوست می‌داشتید شاید دچار این اشتباه می‌شدید. وقتی شیطان به من گفت حوا حامله است و دلش می‌خواهد که میوۀ درخت سیبِ باغ خانه‌اش مزۀ سیب‌های بهشت را بدهد، من با شنیدن نام حوا همه چیزهایِ دیگر را فراموش کردم، فراموش کردم که حوا نمی‌تواند دیگر زنده باشد و نمی‌تواند بر روی زمین درخت سیب در باغ خانه‌اش داشته باشد، با شنیدن خبر حامله بودن حوا ناگهان دختر به دنیا نیامده‌اش در برابر چشمانم ظاهر گشت که در باغ خانه‌شان در زیر درخت سیب ایستاده و دستش را دراز کرده تا سیب بچیند .....
خدا حرف او را قطع می‌کند و می‌گوید: من که از تو طلب بخشش کردم، بله، من هم اگر بجای تو بودم با شنیدن نام حوا حتماً فریب شیطان را می‌خوردم و بجای نیمی از سهمیه گَردِ بهار امسال تمام گَرد را به او می‌دادم، من اگر بیشتر از تو حوا را دوست نداشته باشم کمتر هم دوست ندارم و شیطان را هم به اندازه تو به خوبی می‌شناسم.
باغبان با عجله حرف خدا را قطع می‌کند و می‌گوید: فکر نکنم قربان که اینطور باشد، شما از زمانیکه بر شیطان غضب گرفتید و به زمین تبعیدش کردید دیگر با او صحبت نکردید، اما من بطور مرتب با او حرف می‌زنم، البته چون شما ورودش به بهشت را ممنوع ساخته‌اید بنابراین من و او بر روی نیکمت کنار در ورودی بهشت همدیگر را ملاقات می‌کنیم.
خدا شگفتزده می‌گوید: "عجب" و دوباره ساکت به گوش دادن ادامه می‌دهد.
باغبان جرعه‌ای از قهوه‌اش می‌نوشد و ادامه می‌دهد: قربان، شیطان معتقد است که شما از همان ابتدا دچار اشتباهات فاحش شده‌اید. من سعی می‌کنم تا جائیکه خاطرم است این اشتباهات را یکی یکی به عرضتان برسانم. او تأکید دارد که درخواست شما از او بخاطر سجده کردن در برابر آدم و تبعید شدنش اصلاً دارای پایه منطقی نبوده است، چون آدم در آن زمان نه دانشی داشت و نه بعد از تبعید به زمین توانست بچه‌های خودش را خوب تربیت کند، و شما او را که باهوش‌ترین فرشته‌هایتان بود به زمین تبعید کردید، و او می‌گفت پرسش این است که اگر آدم قابل سجده کردن بود پس چرا باید به زمین تبعید می‌شد، اصلاً چرا باید به کسی دستور داد که میوه‌ای را بخورد یا نخورد؟ حالا اگر سیب یک میوه سمی بود می‌شد منطق این دستور را فهمید، اما این را نمی‌شود درک کرد که پس چرا خوردن سیب در روی زمین ممنوع نیست؟ و چرا اصلاً خدا من را فرستاد زمین و گفت برو و مردم را فریب بده! اگر خدا از آن بالا بیاید پائین و ببیند و بشنود که مردم چه می‌گویند زبانش بند می‌آید .....
خدا عصبانی شده بود، اما به خودش زحمت می‌داد که از کوره درنرود، و در حالیکه فنجانش را بر روی میز قرار می‌داد حرف باغبان را قطع می‌کند: تند نرو دوستِ پیر من، من چیزهائی می‌دانم که شیطان و انسان نمی‌دانند .....
باغبان هم حرف خدا را سریع قطع می‌کند و می‌گوید: بله، این همان چیزی است که من و شیطان در باره‌اش بسیار بحث و گفتگو کردیم، شیطان می‌گفت که همیشه وقتی شما کم می‌آورید می‌گوئید من چیزی می‌دانم که تو نمی‌دانی، او می‌گفت آیا این شایسته خدا است که دانسته‌هایش را از دیگران مخفی نگاه دارد؟ پس چرا دانسته‌هایش را به ما هم نمی‌گوید که به دانش‌مان افزوده شود، و می‌گفت که شما از همان ابتدا دچار فراموشی بوده‌اید، و دلیلش این است که همیشه بعد از کباب سرخ کردن فراموش می‌کنید آتش را خاموش کنید و کوه‌های آتشفشان بعد از مدتی دوباره فعال می‌شوند، و یا از ادعاهای عجیب و غریب‌تان می‌گوید که دیگر نمی‌شود با آنها مردم روی زمین را فریفت؛ از قبیل راه رفتن مسیح بر روی آب، تبدیل عصای موسی به مار، و زنده ساختن مُرده. او می‌گفت که این خالی‌بندی‌ها می‌توانست مردم چند هزار سال پیش را قانع سازد، اما مردم امروزِ روی زمین حتی دیگر به شیطان نیازی ندارند، خودشان یک پا شیطان هستند، و به این دلیل باید خدا در فرمانش تجدید نظر کند و من را دوباره به بهشت بخواند و مشاور دست راست خود سازد .....
خدا بی‌حوصله حرف باغبان را قطع می‌کند و می‌گوید: کافیه، من امروز از مشاور دستِ راست شدن شیطان به اندازه کافی شنیده‌ام و دیگر لازم نیست که تو هم آن را تکرار کنی! آیا فکر می‌کنی شیطان حقیقت را می‌گوید؟ آیا مردم حالا دیگر شیطان را هم درس می‌دهند؟
باغبان غمی را که در چشمان خدا نشسته بود می‌بیند و برای دلداری دادن می‌گوید: قربان، شما که شیطان را می‌شناسید، او با کمال میل اغراق می‌کند، مطمئن باشید که هنوز عده‌ای پیدا می‌شوند که شیطان بتواند گول‌شان بزند، اما چون او خیلی مایل است هرچه زودتر دوباره به بهشت برگرددْ بنابراین این ماجرا را بزرگ جلوه می‌دهد. قربان، اما اگر از من می‌پرسید باید بگویم که او نمی‌تواند مشاور دستِ راست شایسته‌ای برای شما باشد.
خدا به فکر فرو رفته بود، خودش هم بی‌میل نبود که با عفو کردن شیطان او را به بهشت بیاورد و مشاور دست راست خود سازد و به این ترتیب با سپردن مسئولیت‌ها به او فرصت کافی برای استراحت بدست آورد و کمی بیشتر با خانم جوفیل آشنا شود.
اما عملی ساختن این کار چندان هم راحت نبود. به احتمال زیاد این کار باعث هرج و مرج در جهنم می‌گشت و شایعه‌سازان بیکار نمی‌نشستند و می‌گفتند که خدا هم بالاخره گول شیطان را خورد و بابِ پارتی‌بازی در بهشت را گشود. شاید هم بگویند که درِ بهشت باید به روی تمام مأمورین جهنم گشوده شود. اما با چنین کاری دیگر کسی باقی نمی‌ماند که آتش جهنم را روشن نگاه دارد، سیخ داغ به چشم گناهکاران فرو کند و گوش و زبانشان را ببرد ...
در این هنگام نقشِ بیرنگِ لبخندی بر چهرۀ خدا می‌نشیند و آهسته زیر لب زمزمه می‌کند: "باید همیشه قسمت پُر لیوان را نگاه کرد. شاید هم وقتی شیطان را به بهشت بیاورم مردمِ روی زمین دیگر دلیلی برای فریب خوردن نیابند و جهنم محلی غیرضروری گردد و درش برای همیشه بسته شود. یا چطور است به عزرائیل دستور بدهم که دیگر جان مردم را نگیرد تا به این وسیله بهشت از مردمِ بیگناه پُر نشود. انجام این کارها ساده نیست، من باید خیلی سریع دوباره به دفتر مشاور پیرم برگردم و با آنها مشورت کنم."
خدا بلند می‌شود و به باغبان پیر که با تعجب به او خیره شده بود می‌گوید: "خودت را آماده کن و با من بیا، ما پیش مشاور پیر می‌رویم."
 
باغبان پیر در بین راه به خدا می‌گوید: "می‌بخشید قربان، شما تا حال من را به همراهِ خود به مأموریتی نبرده بودید!"
خدا در حال کاستن از سرعتش پاسخ می‌دهد: "امروز آمدن تو برایم خیلی مهم است، من هنگام وارد شدن به دفتر کار مشاور پیر تو را نادیدنی می‌سازم و تو با من وارد دفتر می‌شوی، ما هر لحظه که مایل باشیم می‌توانیم بدون آنکه کسی متوجه شود با هم صحبت کنیم. مأموریت تو این است که دقت کنی و هروقت افراد حاضر در دفتر و بخصوص شیطان قصد فریبم را داشتند به من تذکر بدهی و آگاهم سازی. فراموش نکن که دقت و هشیاری تو در این جلسه برایم بسیار مهم است."
در دفتر کار مشاور پیر برخلاف دستور خدا نه تنها سکوت برقرار نبود، بلکه سر هر سه نفر آنها در اثر ودکائی که شیطان از آخرین سفر به روسیه با خود آورده بود گرمِ گرم شده بود. آن سه فنجان‌های خود را که شیطان در آنها یک پیک ودکا ریخته بود بالا می‌برند، و پس از نوشیدن یک جرعه از آن شیطان می‌گوید: "جناب مشاور، من خوب می‌دونم که شما از مدت‌ها پیش نگران شغل خود هستید، من در اینجا به شما قول شرف می‌دهم که بعد از انتخاب شدن به مشاور دستِ راست خدا، شما شغلتان را تا ابدالدهر از دست نخواهید داد، و به تو دوست عزیزم این آزادی را خواهم داد که هر لجظه و هر تعداد که مایل باشی جان انسان‌ها را بگیری و به هیچ مرجعی هم پاسخگو نباشی." با این حرف آنها فنجان‌های خود را دوباره در دست گرفته و به سلامتی همدیگر جرعه‌ای می‌نوشند. در این لحظه درِ دفتر مشاور باز می‌شود و خدا داخل می‌گردد.
عزرائیل، شیطان و مشاور پیر همزمان فنجان‌هایشان را روی میز می‌گذارند، به سرعت بلند می‌شوند و با سلام دادن و بدون نگاه کردن به خدا ساکت باقی می‌مانند.
خدا با تعجب از باغبان پیر می‌پرسد: "اینجا چه بوئی می‌آید؟"
باغبان می‌گوید: "شبیه به بوی شرابِ بهشت است، اما کمی بینی را می‌سوزاند."
خدا جواب سلام آنها را می‌دهد و می‌گوید: "آقایان، بفرمائید بنشینید، می‌بخشید که انتظار کشیدنتان کمی طولانی شد."
خدا پس از نشستن بر روی صندلیِ کنار مشاور پیر سرش را به سمت او می‌چرخاند و می‌پرسد: "آیا شراب نوشیده‌اید؟"
مشاور پیر که در اثر نوشیدن قهوۀ مخلوط با ودکا زبانش کمی سنگین شده بود می‌گوید: "بله قربان ... نه قربان، شیطان چیزی بهتر از شراب برایمان با قهوه مخلوط کرد، اسمش ودکای روسی‌ست. مایلید آن را امتحان کنید؟"
باغبان به خدا می‌گوید: "قربان، اجازه بدهید اول من کمی از آن را بنوشم."
سپس با داخل کردن یک نیِ نامرئی در فنجانِ مشاور پیر جرعه‌ای از محتوی آن را می‌نوشد. پس از لحظه‌ای به خدا می‌گوید: "خیلی تند است، باید اثر قوی‌تری از شرابِ بهشت داشته باشد، زیاد از آن ننوشید!"
خدا که کنجکاویش تحریک شده بود می‌گوید: "چرا که نه، در قهوۀ من هم بریزید ببینم مزه‌اش چطور است."
مشاور پیر فوری فنجان خدا را که هنوز بر روی میز قرار داشت تا نیمه از قهوۀ داغ پُر می‌کند و شیطان بطریِ کوچکِ بغلیِ ودکا را از جیب شِنل خود بیرون می‌آورد و یک پیک در فنجانِ قهوۀ خدا می‌ریزد.
حالا آنها فنجان‌هایشان را بلند کرده و به سلامتی خدا می‌نوشند.
خدا فنجانش را بر روی میز قرار می‌دهد و می‌گوید: "بد نبود، فقط کمی تند بود ..."
شیطان سریع به میان حرف خدا می‌دود و می‌گوید: "قربان، این بهترین ودکای روی زمین است، من برای اینکه هرگز ودکایم به پایان نرسد یک بطر کوچکِ بغلی تهیه کردم که هر مایعی را تا ابد در خود نگاه می‌دارد و هرچه از آن بنوشی تمام نمی‌شود."
خدا نگاه تحسین‌آمیزی به او می‌کند و می‌گوید: "من همیشه می‌دانستم که شما از باهوشترین فرشته‌ها هستید. لطفاً به تعداد کافی از این بطر کوچک بغلی برای بهشت تهیه کنید، تا افراد بهشت بدون نگرانی از تمام شدن شراب با خیال راحت هراندازه که دلشان می‌خواهد بنوشند."
باغبان پیر قصد داشت به خدا چیزی بگوید، اما چون خدا در اثر نوشیدنِ قهوۀ داغ و ودکا سرش کمی گرم شده بود با بالا بردن دستش باغبان را به خاموش ماندن می‌خواند.
خدا با نوشیدن باقیماندۀ قهوه‌ـ‌ودکایش می‌گوید: "خوب آقایان، حالا خوب توجه کنید که چه می‌گویم."
شیطان خیرخواهانه می‌گوید: "قربان به خودتان زحمت ندهید، من می‌دانم که شما چه می‌خواهید بگوئید، حتی عزرائیل و جناب مشاور هم می‌دانند که چه می‌خواهید بگوئید."
خدا در حال خندیدن می‌گوید: "آیا این ودکا آدم را غیبگو هم می‌کند!؟"
شیطان هم بلند می‌خندد و پاسخ می‌دهد: "نه قربان، ودکا فقط آدم را سرخوش می‌سازد، اما از شما که پنهان نیست، وقتی شما رفتید ما برخلاف دستور شما با هم کمی صحبت کردیم. و جناب مشاور به ما گفتند که شما قصد دارید مدتی استراحت کنید و به این خاطر بدنبال مشاور دستِ راست شایسته و قابل اعتمادی می‌گردید. عاقبت جناب مشاور و دوست مهربانم عزرائیل به این نتیجه رسیدند که تنها فردِ شایسته و قابل اعتماد برای این پُست من هستم. البته من در ابتدا فکر می‌کردم که می‌خواهند با من شوخی کنند، اما باید اعتراف کنم که در آخر مجبور گشتم حق را به جانب این دو فردِ کاردان و فرهیخته بدهم."
باغبان پیر به خدا می‌گوید: "قربان، مواظب باشید، دارد برای فریب دادنتان دانه می‌پاشد!"
خدا از باغبان می‌پرسد: "تو چه فکر می‌کنی، آیا شیطان می‌تواند این مسئولیت را به خوبی انجام دهد؟"
باغبان متعجب می‌گوید: "قربان، شما تا حال در این باره با من صحبت نکرده بودید، من اصلاً نمی‌دانستم که شما به دنبال مشاور دستِ راست می‌گردید! می‌بخشید اگر جسارت می‌کنم، مگر من خودم نمی‌توانم این کار را به عهده بگیرم؟"
خدا می‌گوید: "البته که شما نمی‌توانید، شما تا حال نه جهنم را دیده‌اید و نه زمین را. از دست شما برای کارهای جهنم و زمین کاری برنمی‌آید. من بدنبال کسی هستم که بتواند به راحتی مشکلات این دو محل را حل کند. و شیطان تنها فرشته‌ای است که می‌تواند به راحتی این کار را انجام دهد."
باغبان مردد می‌گوید: "هرچه شما بفرمائید."
 
در این بین آن چهار نفر چند فنجان قهوۀ مخلوط با ودکا نوشیده بودند و از سرخوشی همدیگر را تو خطاب می‌کردند.
شیطان موقعیت را مناسب می‌بیند و مستانه می‌گوید: "خدا جون، مستی است و راستی، من باید چیزی برات تعریف کنم، اما باید قول بدی که ناراحت نمی‌شی."
خدا هم مستانه می‌گوید: "قول می‌دم، شیطونی نکن و برو سر اصل مطلب."
شیطان پنهانی چشمکی به مشاور پیر می‌زند و ادامه می‌دهد: "آره داشتم می‌گفتم که اوضاع زمین خیلی قاراشمیشه. این مشاور پیر می‌تونه تمام حرف‌های منو تأیید کنه، من خیلی خوب می‌دونم که تو مدت‌هاست احساس خستگی می‌کنی و دلت می‌خواد مدتی استراحت کنی، حق هم داری، از دوران یخبندانی که در زمین به راه انداختی و تونستی مدتی به خودت مرخصی بدی میلیون‌ها قرن می‌گذره، تو خودت بهتر از من می‌دونی که اگه من در خوندن افکار دیگران بهتر از تو نباشم بدتر هم نیستم، و از تمام افکار و تمایلات تو آگاهم، خیالت راحت باشه، من می‌دونم که مشکلات را چطور باید حل کرد، من به تو قول می‌دم که نذارم بهشت از بیگناهان پُر بشه، اصلاً لازم نیست به عزرائیل بگی که مدتی از گرفتن جون مردم دست بکشه، برعکس، این رفیقِ مهربونِ خودم باید سریع‌تر از هر زمانی جون مردمو بگیره، نگران نباش، من شیوۀ با یک ضربه دو مگس کشتن رو بهش یاد دادم، او حالا با شروع کرونا جون مردمو طوری می‌گیره که روحشون از جریان بی‌خبر می‌مونه و همراهِ جسمشون به گور سپرده می‌شه، به این ترتیب نه به جمعیت جهنم اضافه می‌شه و نه به جمعیت بهشت. به مشاور هم شیوه جدیدی یاد دادم که گردش زمین رو برای مدتی به اندازه‌ای که براش ممکنه کُند کنه، این گردشِ کُند زمین باعث می‌شه که غریزۀ جنسی در انسان از بین بره. به این ترتیب به کمکِ دوست خوبم عزرائیل کم کم زمین رو خالی از انسان می‌کنم و بعد با خیال راحت به مشکل بهشت و جهنم می‌پردازم، و تو هم در این بین می‌تونی تو بهشت استراحت کنی و در ضمن برای شناخت بهتر خانم جوفیل هم به اندازه کافی وقت خواهی داشت. ایدۀ خوبیه، مگه نه؟"
باغبان با تکان دادن شانه خدا می‌گوید: "قربان، قربان، لطفاً دیگه از این قهوه‌ــ‌ودکایِ لعنتی ننوشید. برای تنبیهِ این شیطان ملعون چیزی بگوئید. او دارد شما را فریب می‌دهد و به بیراهه می‌کشاند." سپس با مشاهدۀ بیفایده بودن صحبتش دست‌ها را به بالا بلند می‌کند و می‌گوید: "خدایا، خودت کمکم کن." و دوباره شانه خدا را تکان می‌دهد. اما خدا که چهرۀ زیبای خانم جوفیل در برابر چشمانش ظاهر شده بود دیگر توجه‌ای به باغبان نمی‌کرد.
در این وقت مشاور پیر با کمی نگرانی در چهره به خدا می‌گوید: "قربان، قربونت برم، این شیطون حرف بدی نمی‌زنه، من هم فکر می‌کنم بهتره که مدتی استراحت کنی، مردم تو رو بخاطر تمام فجایع روی زمین مقصر می‌دونن، مردم می‌گن اگه خدا قادره چرا گذاشت زمین به این روز بیفته؟ اگه قادره چرا این کرونای لعنتی رو از بین نمی‌بره؟ قربونت برم، برو مدتی استراحت کن و اجازه بده که مشاور دست راستِ تو ماجرایِ زمین رو راست و ریست کنه."
عزرائیل که تا این لحظه ساکت بود و به نظر می‌رسید کمتر از بقیه مست است می‌گوید: "قربان، من هم فکر می‌کنم که این بهترین راه باشه، شیطان رو مشاور دست راست خودت کن و کارها را به او بسپار."
باغبان برای هشیار ساختن خدا شانه‌های او را با هر دو دست به شدت تکان می‌دهد، اما این کاری بیهوده بود، حالا برای خدا فقط حفظ بهشت مهم بود و خانم جوفیل، اینکه شیطان چه بر سر مردم زمین بیاورد برایش اهمیتی نداشت. خدا برای باغبانِ نگرانش سری به علامتِ خیالت راحت باشد تکان می‌دهد و رو به بقیه می‌گوید: "مستی است و راستی، من خودم مدت‌هاست که دلم می‌خواد گناه شیطونو ببخشم و پیش خودم به بهشت بیارم، اما نمی‌دونستم که بقیه در این باره چی فکر خواهند کرد، اما حالا خیالم راحت شده، باشه قبول، من تو رو بعنوان مشاور دست راستم انتخاب می‌کنم، و تو از فردا تمام مسئولیت‌های منو به عهده می‌گیری، تو از طرف من اختیار تام و تموم داری هرکاری که دلت می‌خواد با زمین انجام بدی." بعد مشاور پیر را مخاطب قرار می‌دهد: "امیدوارم که همکاری با شیطان به تو خوش بگذره، و لااقل برای این بیچاره مشکل نیافرینی." و با خنده به عزرائیل می‌گوید: "می‌بینم که شما دو نفر دوستای خوبی برای هم هستید، البته با شناختی که من از تو دارم مطمئنم که کاراتو خوب انجام می‌دی." سپس بلند می‌شود و در حالیکه تلو تلو می‌خورد و به طرف در می‌رفت می‌گوید: "از این لحظه به بعد تمام گزارشات مستقیم برای باغبان بهشت فرستاده می‌شود." و همراه باغبان که هاج و واج بدنبال او به راه افتاده بود از دفتر مشاور خارج می‌شود.
اینکه شیطان چه نقشه‌ای در سر دارد و چه بر سرِ زمین و مردمان آن خواهد آورد بر کسی هویدا نیست و زمان آن را طبق دستورِ مشاور شیطان در سازمانِ <زمان برای زمین> بر مردم هویدا خواهد ساخت.
 
حالا شیطان و عزرائیل بجای خدا حاکمین زمین شده بودند.
شیطان اما به این بسنده نمی‌کند، او قصد داشت از مشکلاتِ حل نگشتۀ زمین و همچنین پرسش‌های بی‌پاسخ مانده لیستی تهیه و تنظیم کند و خدا را مجبور به پاسخگوئی نماید.
چنین به نظر می‌رسد که شیطان قصد دارد به این وسیله ثابت کند که خدا در اثر پیر شدن و احتمالاً مبتلا بودن به بیماری آلزایمر دیگر قادر به انجام وظایفش نمی‌باشد، و به این ترتیب مسیر کودتای خزنده‌ای را بر علیه او هموار سازد.
از آنسو اما خدا هم آنطور که در این مدت خود را نشان داده و عمل کرده بود چندان هم ساده‌لوح نبود و به خوبی می‌دانست که انگشت آغشته به عسل را که در دهان شیطان فرو کرده به زودی گاز گرفته خواهد شد و اگر سریع عکس‌العمل نشان ندهد و نتواند به موقع انگشتش را از دهان او بیرون بکشد احتمالاً آن را برای همیشه از دست خواهد داد.
باغبان پیر، این مشاورِ مخفی و وفادارِ خدا هنوز هم حیرتزده بود و باورش نمی‌شد که خدا به این راحتی فریب شیطان را خورده و او را به سمت مشاور دستِ راست خود انتخاب کرده است. و در بین راه مرتب زیر لب با خود زمزمه می‌کرد: "چه خطای فاحشی! ... چه خطای فاحشی! ... حتماً شیطان به زودی بهشت را به جهنم مبدل خواهد ساخت! ... او عاقبت انتقامش را از انسان خواهد گرفت و زمین را با کمک عزرائیل خالی از انسان خواهد کرد!"
اما خدا به اندازه باغبان نگران نبود. در واقع کره زمین، انسان و تمام ماجراهای مربوط به آن برایش ملال‌آور گشته بود و دیگر میل چندانی به ادامه بازی با آن در خود احساس نمی‌کرد، حالا برایش فقط نشستنِ در مقابلِ خانم جوفیل مهم بود، و لذت بردن از زیبائی خیره‌کنندۀ این فرشته تمام حواس او را به خود مشغول ساخته بود. خیلی دلش می‌خواست با این فرشتۀ زیبا ازدواج کند و با از بین رفتن نسلِ انسانْ زمین را با فرزندانِ محصولِ این ازدواج پُر سازد.
مردمِ روی زمین البته از تمام این آرزوها و نقشه‌های خدا و شیطان کاملاً بیخبر بودند. حالا شیطان خود را به میلیونها تکه تقسیم کرده و هر تکه از خود را به گوشه‌ای از زمین فرستاده و مشغول فریب دادن مردم بود. گاهی انبارِ ماسک مردم بیچاره را به آتش می‌کشید، گاهی در گوششان می‌خواند که تمام این مرگ و میرها نمایشی بیش نیست و هیچکس در اثر ویروس کرونا نمی‌میرد، و خطرناک بودن این ویروس شایعه‌ای بیش نیست که عده‌ای انسان‌نما برای فروش ماسک و دستکش پلاستیکیِ یک بار مصرف به راه انداخته‌اند! و به این ترتیب مردم بیشتری را راغب می‌ساخت بدون ماسک و دستکش پلاستیکی در اجتماع ظاهر شوند و همدیگر را مبتلا سازند. حالا عزرائیل بجای یک داس مانند رینگو دو داسه به جمعیت هجوم می‌بُرد و مردم را انگار که کاه باشند در کوچه و خیابان درو می‌کرد و بر زمین می‌انداخت.
اما طمع گاهی بیشتر از گرسنگی مردم را همچنان به بیرون رفتن از خانه و در قرنطینه نماندن وادار می‌ساخت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر