365 روز از زندگی من.


من در حال ویرایشِ 365 روز از زندگی من
<365 روز از زندگی من> را در تیر سال 1392 نوشته بودم.

آقای اشتاین
زنگ تلفن وقتی به صدا آمد من زیر دوش آب سرد بودم. هوا آنقدر گرم بود که به نظرم می‏رسید برگهای آلاماندای گلدانِ کنار پنجره زبان درآوردهاند و مانند سگی تشنه له له میزنند. من هم گرمم بود و قبل از رفتن به زیر دوش در حوضچه کوچک مرغهای عشقم آب سردی ریختم تا آب‌بازی کنند و گلدان را هم به سمتِ سایهدارِ کنار پنجره قرار دادم.
آبِ سرد چنان ناگهانی سلولهای پوستم را از چرت زدن پراند که من شوک زده گشتم و اگر کنترلم را حفظ نمیکردم حتماً میلغزیدم و خدا میداند که چه بر سرم میآمد. آبِ سرد با شدت از سوراخهای ریز دوش مانند باران بر روی سرم میبارید و من در خیال خود پیِ یافتن محل مناسبتری از این حمامِ کوچک بودم تا خود را در آنجا احساس کنم؛ جائی مثل یک خیابان آشنای خالی از انسان در ساعت سه یا چهار بعد از ظهر و هوائی معتدل و آفتابی که در آن باران مانند دوشِ بالای سرم بر سر شاخ و برگ تمام درختان میبارد ...
همزمان با وارد شدنم به اتاق زنگ تلفن هم قطع میشود. من روبروی مانیتور مینشینم تا به ادامه کار ترجمه بپردازم که زنگ تلفن دوباره به صدا میآید:
"سلام، بفرمائید."
"سلام، من اشتاین هستم."
"سلام، آقای اشتاین. حالتون چطوره؟"
"من برای شما خبر خوشی دارم، لطفاً فردا ساعت ده برای شنیدن این خبرِ خوش به ادارۀ کار بیائید."
دلم میخواست خبر خوش را از تلفن به من میگفت، اما نخواستم شرط ادب را لکه‌دار سازم و نپرسیدم این خبر خوش چیست. از او بخاطر تلفن کردن تشکر و برایش عصر و شب خوشی را آرزو کردم.
آقای اشتاین کارمند اداره کار است و علاوه بر مسئول مستقیم یافتن کار برای من یکی از بازدیدکنندهای آلمانی‌زبان از نوشتهها و ترجمههای روی سایتم هم میباشد. هرچند زبان فارسی را هنوز کامل  نمیداند اما چند دوست ایرانی دارد و کلاس آموزش زبان فارسیاش را هم با شوق مشغول گذراندن است.
 
بعد از سلام و دست دادن بلافاصله آقای اشتاین لبخندی میزند و میگوید: بالاخره موفق شدم. رئیسم موافقت کرد برای مدت یک سال به کارفرمای شما هفتاد و پنج در صد از حقوق ماهیانهتان را بپردازیم. من مؤسسه جالبی برایتان پیدا کردهام. بعد چشمکی میزند و ادامه میدهد: شاید بتوانید در آنجا سوژههای جالبی برای نوشتن پیدا کنید.
بعد برایم کمی از مؤسسهای که باید یک سال در آن مشغول به کار شوم تعریف میکند.
از سی ساعت کار در هفته میگوید و از حقوقی که دریافت خواهم کرد و در آخر اضافه میکند: و چون حقوقی که دریافت میکنید کفاف مخارجتان را نخواهد داد بنابراین ما در مدت این یک سال با هم در ارتباط خواهیم ماند و اداره کار کسری پول را هر ماه به حسابتان واریز خواهد کرد.
خوشحالی بخاطر پیدا شدن کار و تعجب از اینکه حالا میتوانم برای سی ساعت کار در هفته حقوقی کمتر از حقوق زمان بیکاری دریافت کنم دست به دست هم میدهند و باعث خندهام میشوند و من بجای تشکر از زحماتِ آقای اشتاین بلند میخندم، پس از لحظه کوتاهی آقای اشتاین هم شروع به خندیدن میکند. من از آقای اشتاین خیلی خوشم میآید. او مرد جوانیست و چهرهاش نشان میدهد که مقدار خیلی زیادی از انسان بودن هنوز در او باقیست. از نوع خندیدنش براحتی میتوان حدس زد که خوشبخت بودن را درک میکند. نه من میدانستم که چرا او میخندد و نه او میدانست دلیل خندیدن من چه است. برای او خندیدنِ مردی که برای آموختن زبان فارسی تشویقش کرده است و بجای حرف زدن میخندید مهم بود و برای من خندیدن بی‌ریایِ او و این برای هر دو نفر ما کاملاً کافی بود.
آقای اشتاین هنگام خداحافظی و فشردن دستم به زبان شیرین فارسی میگوید: "کیلی زیاد کوش بگذرد!" و من در جواب باز هم میخندم.
 
خانم اشمیت
پیدا شدن کارْ روزم را بطور غریبی شاد ساخته بود و من پس از خارج شدن از ادارۀ کار بلافاصله تصمیم گرفتم پیاده به خانه بازگردم. در راه فکرم با چیزهای مختلفی مشغول بود، با چیزهای خوب. البته یکی دوبار هم تلاش کرد خود را تا مؤسسهای که قرار است من فردا در آن استخدام شوم بکشاندْ اما هوایِ مطبوع با گفتن: "حیف نیست!" مانع از این کارِ فکرم گشت. چند روزی بود که از اتاقم خارج نشده بودم و هوای آفتابی آن ساعتِ روز میتوانست مرا با خود به جاهای زیباتر و جالبتری بکشاند. مثلاً میتوانست مرا به دورانِ جوانیم بکشاند و اصغر بهترین دوستِ آن زمان را در کنارم قرار دهد ...
در خانه با خانم اشمیت مدیر مؤسسه تلفنی تماس گرفتم و او با مهربانی مدارکی که برای استخدام ضروری بودند را برایم نام برد و به من برای دوشنبه 24 ژوئن 2013 ساعت نه و سی دقیقه وقت داد.
تمام مدارک لازم را تهیه کردم. اما چون گواهی سوءپیشینه قبلیام قدیمیتر از شش ماه بود بنابراین باید درخواست گواهی جدیدی میدادم و این کار یک ساعت از وقتم را در شهرداری محل تلف کرد، اما کاری بود که باید انجام میگرفت.
 
برای رسیدن به مؤسسه چهل دقیقه زمان لازم داشتم: نیم ساعت راندن با مترو و ده دقیقه پیاده.
برای رفتن به دفتر کار خانم اشمیت باید از سالن بسیار بزرگی میگذشتم که تقریباً سی چهل زن و مرد (تعداد زنان به مراتب بیشتر از مردان بود) در کنار میزهای بزرگی با چرخ خیاطی مشغول دوخت و دوز بودند!
خانم اشمیت کمی توپول است، موهایش را مانند من از پشت بسته، پیراهن آستین کوتاهی بر تن دارد و رفتارش مودبانه و دوستانه است.
دفتر کارش بزرگ و مانند خودش ساده است. بر روی میزِ بزرگی تلفن، مانیتور، چند پرونده و چند خودکار قرار دارد. من پس از وارد شدن به اتاق سلام میدهم و خودم را معرفی میکنم. خانم اشمیت از جا بلند میشود و با دست دادن به من به یکی از صندلیهای خالی روبروی میزش اشاره میکند. قبل از نشستن فوراً مدارکِ لازم را به طرفش دراز میکنم. خانم اشمیت نگاهی به مدارکم میاندازد و با تعجب میگوید: "حتی درخواست سوءپیشنه هم که کردهاید!" و من مانند بچههای خوب جواب میدهم: بله، و یک هفته طول میکشد تا آن را با پست برایم به خانه بفرستند. خانم اشمیت کنجکاوانه میپرسد: "پولی که از شما دریافت نکردند؟" من توضیح میدهم که از افراد بیکار معمولاً برای چنین چیزهائی پول نمیگیرند. خانم اشمیت نگاه کوتاه دیگری به مدارکم میکند، بعد مقداری در باره کار توضیح میدهد و قرارداد استخدام را همراه با خودکاری برای امضاء کردن به دستم میدهد و با اشاره انگشت به روبرویش میگوید: با خیال راحت متن قرارداد را در آن اتاق بخوانید و بعد از امضاء کردن برایم بیاورید.
اتاق بسیار بزرگ بود و هشت کامیپوتر در آن قرار داشت. به نظر میآمد که باید اتاق کنفرانس باشد، من پشت یکی از میزها مینشینم و بجای خواندن قرارداد سالنی که از میانش عبور کرده بودم را مجسم میکنم. بیشتر افراد در سالن مردمی از قاره آسیا بودند. البته من هنگام عبور فقط مستقیم به روبرویم نگاه میکردم اما با این حال چند زن چارقد به سر و چند مرد ریشدار را از کنار چشم برای لحظه کوتاهی دیدم ...
قرارداد را پس از امضاء کردن به خانم اشمیت میدهم و به این ترتیب از تاریخ 24 ژوئن 2013 برای مدت یک سال به استخدام مؤسسه ... درمیآیم.
مأموریت من بعد از گذراندن یک دوره یک ماهه کمک به افراد سالخورده میباشد.
 
خانم هوفمَن
دیروز و امروز در مجموع هشت ساعت کلاس آموزش قوانین ایمنی هنگام کار توسط خانم هوفمَن تدریس شد. تنها یکی از افراد حاضر در کلاس به نظر میآمد که هم سن من باشد و بقیه زیر شصت سال بودند.
ما هفده نفر بودیم. شانزده مرد و یک زن. دوازده آلمانی زبان، یک ترک زبان، دو عرب زبان و من شکر زبان!
خانم هوفمَن شاید پنجاه و پنج ساله باشد، زنیست با چهرهای مهربان، اما چنین به نظر میآید که <زپرتش قمصور> شده است! و دیگر حوصله کافی برای تدریس ندارد. زیرا که در این دو روز چهار پنج ساعت از هشت ساعتِ زمانِ تدریس را زنگ تفریح اعلام کرد.
امروز یکی از همکلاسیها تعریف میکرد که این مؤسسه در ابتدا برای آماده ساختن افراد و مخصوصاً جوانهائی که به نحوی از مدرسه و آموزش شغلی محروم ماندهاند تأسیس گشته و به مرورِ زمان وظایفش را گسترش داده و حالا امر پرستاری از سالمندان را هم به عهده گرفته است!
یکی از شرکت‌کنندگان بدون دندان است (نمیدانم به چه دلیل دندان مصنوعی ندارد!) و به این خاطر نمیتوان راحت تخمین زد که چند سال عمر کرده، در هرحال نیمرخ صورتش با آن لبهای فرو رفته در دهان مانند نیمرخ مُردهها به چشم میآید.
مردِ جوانِ روبروئی من موهایش چنان ژولیده است که انگار پس از دیدن کابوس وحشتناکی تازه از خواب بیدار گشته، تختخواب را ترک کرده و مستقیم به کلاس آمده است. عینک زرهبینی برای صورت کوچکش بسیار بزرگ است و او را شبیه به دوران جوانیهای وودی آلن کرده.
بوی شدید عرقِ بدن که در پیراهن یورگِن خود را هفتههاست مخفی ساخته چشمانم را به جستجو راغب میسازد. به تک تک شرکت‌کنندگان نگاه میکنم، بجز دو همکلاسی که انگار تازه از زندان آزاد شدهاند بقیه همان لباسهای دیروز را بر تن داشتند و این نشان میداد که هیچکدام از آنها حتی به فکر دوش گرفتن هم نیفتاده است.
متوجه شدن این امر مرا به شک انداخت که شاید پیراهن نازک آستین بلندی که امروز صبح اتو کردهام هم بوی عرق میدهد و هر از گاهی پنهانی دستم را بالا میآوردم و آستین پیراهن بیگناه و از همه‌جا بیخبرم را بو میکشیدم.
تنها خانم شرکت کننده موهایش را شانه و یا برس کشیده است، موها اما بقدری کثیفند که مانند تیغهای جوجه‌تیغی ایستادهاند.
خانم هوفمَن هم همان لباسهایِ سبز رنگِ دیروزش را بر تن دارد.
در این لحظه کسی از درونم آهسته به من میگوید: "خوب حالا یعنی که چه؟! یعنی جسم تو حالا تمیزتر از بقیه افراد داخل کلاس است؟ خوب باشد، با روحت چه میکنی؟ آیا روحت هم تمیزتر است؟ آیا اصلاً میدانی روح پاک یعنی چه؟"
من قبل از جواب دادن به روحم سرم را کمی به یورگِن که هیکلش دو برابر هیکل من و وزنش بیشتر از سه برابر وزنم است نزدیک میسازم تا بوی روحش را حس کنم.
بعد به پرسشگرِ درونم میگویم: "تو هم وقت گیر آوردی؟"
در این لحظه وودی آلنِ ژولیده مو که من فکر میکردم اصلاً حواسش در اتاق درس نیست و در جهان دیگری مشغول سیر کردن است ناگهان قاه قاه میخندد و میگوید: "خب، چنگک میافته و سر آدم قطع میشه!"
من از یورگِن میپرسم: سؤال خانم هوفمَن چی بود؟
یورگِن در حالیکه هنوز به وودی آلن نگاه میکرد میگوید: پرسید اگر چنگکِ چمن جمع‌کنی را بعد از کار افقی به دیوار تکیه بدهیم چه حادثهای میتواند رخ دهد؟"
همکلاسی دیگری که کنار خانم هوفمَن نشسته و چهرهای شبیه به کشیشها و شکم بسیار بزرگی دارد لحظه خیلی کوتاهی به جواب وودی آلن میخندد و دوباره به فکر فرو میرود.
در این هنگام یورگِن دو مردِ عرب و مرد تُرک را که کنار هم نشستهاند با اشاره دست نشان میدهد و به خانم هوفمَن میگوید بهتر نیست برای اینها که زبان آلمانی متوجه نمیشوند مطالبی را که تدریس کردهاید! کپی کرده و به آنها بدهید؟
یکی از عربها که متوجه حرف او شده بود با دلخوری و با سه چهار کلمه آلمانی میفهماند که او به درس گوش داده و میداند جریان از چه قرار است و بعد با حس خوبِ پیروزی نگاهی به رفیق همزبان خود میاندازد! البته این دومین بار است که او در این کلاس شرکت میکند. من از کلماتی که او به کار برد فقط اوکی را متوجه گشتم و تا آخر منظورش را خواندم! همکلاسی تُرک زبان ما اما اصلاً متوجه نشد که یورگِن چه گفته است و چشمان مبهوتش چند دقیقهای بدنبال جواب میگشتند!
من تند تند مشغول نوشتن اوضاع اتاق درس هستم، خانم هوفمَن با رضایت به من و قلم و کاغذم نگاه میکند!
در این وقت مردِ عرب سرش را به کاغذ نزدیک میسازد، نگاهی به نوشتهها میاندازد و میپرسد از کجا میآیم؟ من میگویم از ایران! و او میگوید: آها فارسی!
من "بله" آرامی میگویم، سرم را به علامت تأیید تکان میدهم و کاغذ را کمی به طرف خودم میکشم تا اشتباهِ چند سال قبل را تکرار نکنم.
چند سال قبل هم مردی به نام سیفالله از پاکستان مانند این رفیقِ عرب ما سرش را به طرف کاغذم دراز کرده بود و من در جواب سؤال او مانند امروز گفته بودم ایرانیام. اما بعد باید به او توضیح میدادم که دارم برای مادرم! نامه مینویسم و اصلاً نوشتهام به او و بقیه افراد حاضر در کلاس ربطی ندارد! و من بجز او هزار نفر دیگر به نام سیفالله میشناسم! و سیفالله نوشته شده اصلاً ربطی به او ندارد. اما عاقبت مجبور گشتم حتی ضربالمثل "هرکس ریش دارد که نمیتواند بابای آدم باشد!" را در کمال صبوری برایش توضیح دهم.
امروز خانم اشمیت به کلاس درس آمد. مدارکی را که باید برای ادارۀ کار آماده میکرد برایم آورد و آدرس یکی از بهترین خانههای سالمندان را به من داد. فردا ساعت هشت صبح برای مصاحبه باید خود را به خانم باخ معرفی کنم. شاید پس از مصاحبه شانسِ مشغول کار شدن در آنجا نصیبم گردد!
 
خانم باخ
البته نباید ناگفته بگذارم که بجز من هیچیک از افرادِ شرکت‌کننده در این کلاسِ دو روزه مناسب پرستاری و مراقبت از سالمندان نبودند. نه از نظر وضع ظاهر و نه از نظر آمادگی ذهنی و روحی!
من اما خوشبختانه در روز دوم متوجه شدم که فقط سه نفر از هفده نفر، یعنی من، یورگن و ژولیت تنها زنِ حاضر در کلاس برای این کار در  نظر گرفته شدهایم و بقیه برای رشتههای دیگر از قبیل کار در فضای سبز، نجاری، آهنگری و ... انتخاب گشتهاند.
دانستن این موضوع خیالم را راحت ساخت، اما یورگن و ژولیت هم به هیچوجه نه مناسب این کارند و نه کمترین آموزشی برای چنین کارهائی را دیدهاند! خدا به داد افراد سالخورده بیچارهای برسد که این دو نفر برای مراقبت از آنها تعیین خواهند شد.
 
ساختمان بسیار بزرگی خانه سالمندان را تشکیل میدهد و حتی بخش مخصوص نگاهداری از افراد به کُما رفته در آن وجود دارد. شخصیت شغلیِ خانم باخ و این ساختمانِ شیک و بزرگ که مانند هتل و بیمارستانِ شیکِ پنج ستارهای دیده میشود دست به دست هم داده به کمکم میآیند و مرا از یأسی که شرکت‌کنندگانِ دو روزۀ کلاس بدان دچار ساخته بودندْ نجات میدهند.
چند دقیقه مانده به ساعت هشت داخل ساختمان میشوم. باجه اطلاعات خالی بود و من نمیدانستم دفتر خانم باخ کجاست. در این لحظه از پشت درِ شیشهای یکی از راهروها پرستاری را میبینم، خود را به او میرسانم و پس از سلام آدرس دفتر خانم باخ را از او میپرسم. برای نشان دادن دفتر با من از درِ شسیشهای راهرو خارج میشود و در همین لحظه خانم مهربانی در راهرویِ سمت راست ظاهر میشود و پرستار با خوشحالی به من میگوید "خودش است" بعد به خانم باخ میگوید که من بدنبالش میگشتم و با خداحافظی از ما دوباره داخل راهرو قبلی میگردد.
خانم باخ با من دست میدهد و مرا به دفترش که اتاق کوچک و سادهای است میبرد. ما دور میز گرد کوچکی مینشینیم و خانم باخ در حال ریختن آب در لیوانش از من میپرسد که آیا من هم آب میخواهم؟ من تشکر کرده و میگویم که تازه صبحانه خوردهام!
پس از آنکه خانم باخ وظایفم که عبارتند از قدمزدن با افراد سالخورده در حیاط ساختمان (حیاط ساختمان شبیه به پارک مدرن و زیبائیست)، کتاب خواندن و احیاناً بازی مار و پلکان با آنها را نام میبرد و صحبت به ویلچر کشیده میشود. من به او میگویم که متأسفانه به خاطر ناراحتی ستون فقرات در قسمت چهارم و پنجم مهرهام قادر به هل دادن ویلچر نمیباشم. اما با دیدن در هم رفتن قیافه خانم باخ و شنیدن "اینکه خیلی بد شد!" بلافاصله حرفم را تصحیح میکنم! و میگویم البته من به علت وزن کمی که دارم متأسفانه قادر نیستم ویلچرهائی را که افراد سنگین وزن رویش نشستهاند از راه پلهها به بالا و پائین حمل کنم! اما هُل دادن ویلچ کار سختی نیست! خانم باخ نفس راحتی میکشد و چهرهاش دوباره حالت رضایتبخشی به خود میگیرد و میگوید: "مگر شما چند کیلو وزن دارید که بخواهید صندلی چرخدار با آدم سنگین وزنی بر رویش را از پلهها بالا و پائین حمل کنید، نه، نگران نباشید، شما اصلاً احتیاج به این کار ندارید و همان هُل دادن ویلچر کافیست و اگر احیاناً شیب بعضی از مسیرهای عبور در حیاط برایتان زیاد باشدْ حتماً پرستاری به کمک شما خواهد شتافت." و با نگاه کردن به هیکلم با کمی کنجکاوی میپرسد: "مگر شما چند کیلو وزن دارید؟"
من میگویم: "چهل و هشت کیلو" و خانم باخ میگوید: "خوش به حالتان!"
من شوخیام میگیرد و با لبخند میگویم: "خوش به حال حمل‌کنندگان تابوت و شستشودهندگان کالبد مُردهام!" و بعد هر دو میخندیم.
خانم باخ البته آنقدر چاق نیست که حمل‌کنندگان تابوت بجای دعا به جان مُردهاش با برداشتن هر قدم ناسزا حوالهاش کنند، اما وزنش از چهل و هشت کیلو بیشتر است و باید اطراف شصت کیلو باشد.
عاقبت خانم باخ خبر خوش را به من میدهد و میگوید: شما از پانزدهم جولای میتوانید مشغول به کار شوید و پیشنهادِ نشان دادن طبقهای (طبقه دوم) که باید روزهایم را در آنجا بگذرانم میدهد.
ابتدا طبقه اول و راهروی مرکز مراقبت از سالخوردگان به کُما رفته را نشانم میدهد و میگوید: "شما در این طبقه کاری ندارید" و بعد به طبقه دوم میرویم: خانم باخ داخل سالن غذاخوریِ روشن و با صفائی میشود که ده دوازده زنِ سالخورده پشت میزی مشغول خوردن صبحانه بودند. من اما کنار در میایستم. یکی از پیرزنها از او میپرسد: این مرد را از کجا آوردی؟
خانم باخ در عوضِ جواب دادن به او با اشاره دست مرا به حاضرین نشان میدهد و رو به دختر جوانِ پرستاری که در سالن بود میگوید: <سعید> از پانزدهم جولای در این طبقه مشغول به کار خواهد شد و به من میگوید: "بیائید تو، چرا دم در ایستادهاید" من داخل سالن میشوم و بلافاصله پیرزنی از من میپرسد: زبان آلمانی میفهمید؟
من میگویم: بله کمی میفهمم.
و زن با خوشحالی میگوید: پس میتوانید با ما حرف بزنید و سرگرممان سازید!
من میخندم و میگویم: و برای این کار هم در اینجا استخدام شدهام!
یکی دیگر از زنها میگوید: شما چه خوب آلمانی صحبت میکنید!
من تشکر میکنم و خانم باخ فوری میگوید: چون در برلین به دانشگاه رفته است.
عاقبت ما از حاضرین خداحافظی میکنیم و از پلهها پائین میآئیم. در راه خانم باخ با خوشحالی به من میگوید: چه برخورد خوبی خانمها با شما داشتند، خیلی خوشحالم که شما مورد علاقه آنها واقع گشتید.
هنگام خداحافظی خانم باخ هنگام خداحافظی به من ورق کاغذ کپی شدهای از یک شعر میدهد و میگوید: "برای اینکه فکر نکنید افراد سالخورده فقط بی‌حرکت مینشینند و کاری انجام نمیدهند این شعر را به شما میدهم تا با خواندن آن پی ببرید انسان همیشه میتواند فعال باشد."
این شعر در میان اموال شخصی پیرزنی پیدا گشته که در یکی از خانههای سالمندان انگلیس فوت کرده است. پیرزن در آخرین سالهای عمرِ صد سالهاش دیگر قادر به صحبت کردن نبود، اما پرستارها گاهی اوقات او را در حال نوشتن میدیدند.
برگردانِ این شعر به آلمانی توسط گرتراود وشتر انجام گرفته است و برگردان آن را به فارسی من انجام میدهم:
 
پرستار، چه میبینید؟
پرستار، چه می‏بینید؟
وقتی مرا نگاه میکنید
واقعاً چه میبینید؟
بعد آیا فکر میکنید:
 
یک پیرزنِ چروکیده،
نه چندان باهوش،
نامطمئن در رفتارش
که چشمها را به دوردست دوخته،
 
پیرزنی که با غذا لباسش را لکهدار میسازد
پیرزنی که هیچ جوابی نمیدهد،
وقتی شما با صدای رسا میگوئید:
"خب لااقل برای حرف زدن اندکی تلاش کنید"،
 
پیرزنی که به نظر میرسد قادر نیست،
آنچه شما با او انجام میدهید را درک کند،
پیرزنی که مدام
یک جوراب و یا کفش گم میکند،
 
پیرزنی که میگذارد در تمام طول روز،
بدون ارادۀ خود،
هر کاری با او انجام دهند،
حمام کردن و یا خوراندن غذا.
 
آیا شما اینطور فکر میکنید؟
آیا شما اینطور فکر میکنید؟
پرستار، چشمان خود را بگشائید!
شما اصلاً به من نگاه نمیکنید.
 
من میخواهم به شما بگویم چه‌کس میباشم،
کسی که اینجا ساکت نشسته است،
کسی که فرامینتان را انجام میدهد،
کسی که وقتی شما بخواهید غذا میخورد.
 
من یک کودک دهسالهام،
با پدر و مادر،
با برادران و خواهران ...
آنها همه همدیگر را دوست میدارند.
 
من دختر جوانی شانزده سالهام،
با بالهائی در پا،
با این رؤیا که حالا بزودی
معشوقی پیدا خواهد گشت.
 
من بیست ساله و یک عروسم،
قلبم در تپش است،
و من به آن قول فکر میکنم،
به آن قولی که وقت خواندنِ خطبۀ عقد دادم.
 
من بیست و پنج سالهام
حالا خودم هم کودکانی دارم،
کودکانی که برای داشتنِ خانهای سعادتمند
به من محتاجند.
من زن جوانی سی سالهام،
کودکان کوچکم سریع رشد میکنند.
آنها توسط پیوندی ناگسستنی
به هم متصلند.
من چهل سالهام، فرزندانم تقریباً بالغ گشته‎‎اند،
آنها از خانه میروند.
اما شوهرم در کنارم میماند،
و مواظب است که من گریه نکنم.
 
من پنجاه سالهام، و دوباره
نوزادان بر روی زانویم بازی میکنند،
و ما دوباره با بچهها زندگی میکنیم،
شوهر عزیزم و من.
روزهای تاریک از راه میرسند،
شوهرم میمیرد.
من به آینده مینگرم
و وحشت مرا میلرزاند.
 
زیرا فرزندانم کار زیادی دارند،
آنها حالا بچهها را خود بزرگ میسازند،
و من به سالهای گذشته میاندیشم
و عشقی که در محاصرهاش بودم.
 
حالا یک پیرزنم،
و طبیعت بی‌رحم است،
طبیعت کاری میکند که ما
مانند ابلهان دیده شویم.
 
بدن فاسد گشته،
زیبائی و توان به پایان رسیده است.
و در محلی که زمانی قلبم میتپید،
حالا فقط یک سنگ است.
 
اما در این بدن
هنوز هم همان دختر جوان میزید.
و گاهی اوقات شاد است
این قلب بیمار و پیر شدهام.
 
سپس به یاد دوستان میافتم،
من به نیاز میاندیشم.
و من یک بار دیگر زندگیام را دوست میدارم
و آن را زندگی میکنم.
 
من سالها را به یاد میآورم:
سالهای اندک و سریع به پایان رسیده را.
اما همچنین میدانم،
که هیچ چیز تا ابد باقی‌نمیماند.
 
بنابراین پرستار، چشمان خود را بگشائید
و بنگرید،
پیرزنِ چروکیده را ننگرید
دقیقتر نگاه کنید ... مرا تماشا کنید.
 
امروز طبیعت حالتی شاعرانه به من بخشیده!
دلم میخواهد بنشینم و برایت نامهای بنویسم.
مایلم سین سلام را آنقدر کش دهم
تا نامه به آخر نرسد، نامت از یاد نرود.
 
دوشنبه اول جولای 2013
با روشن شدن هوا مرغهای عشقم با آوازی دسته جمعی از خواب بیدارم میسازند.
خورشید هنگام طلوع عکس بزرگی از برگ و ساقههای درخت داخل حیاط را بر روی دیوار ساختمان روبروئی نقاشی میکند و لحظهای دیرتر باد با وزش ملایمی به عکس جان میبخشد.
 
امروز ساعت ده در دفتر خانم اشمیت بودم و به اطلاعش رساندم که از پانزدهم جولای در خانه سالمندان مشغول به کار خواهم شد. خانم اشمیت در حالِ تبریک گفتن به من ناگهان به فکر فرو میرود و من فوری متوجه میشوم که تا زمان شروع کار از کلاس کارآموزی خبری نخواهد شد و حالا او نمیداند با من در این مدت چه کند! برای اینکه خیالش را راحت سازم به او میگویم: "خانم اشمیت، من تا آن زمان باید مقداری کارهای اداری هم انجام دهم!" و این حرف او را از فکر کردن بیهوده رها میسازد و با خوشحالی میگوید: پس دوشنبه هفته بعد سری به مؤسسه بزنید!
به این ترتیب باید دو هفته تمام روزها را بشمرم تا پانزدهم جولای از راه برسد.
 
سامانتا
دوشنبه پانزدهم جولای 2013 و اولین روز کار.
خانم <ل.ن> مرتب مانند میس مارپل به من نگاه میکند. چند بار آهسته از کنار دستی خود میپرسد: این اینجا چه میخواهد!؟ ما همه کارهامون با نظم و ترتیبه، چرا باید کسی مواظب باشه که ما چکار میکنیم!؟ ...
به کنارش میروم و با مهربانی میپرسم که آیا مایل است دوباره یک فنجان قهوه بنوشد؟
تشکر میکند و فنجانش را جلو میکشد. من در حال ریختن قهوه توضیح میدهم که چون اولین روز کارم است بنابراین باید کمی با نگاه کردن متوجه شوم که کارها به چه نحو باید انجام شوند و قصدم اصلاً کنجکاوی نیست.
بخاطر قهوه تشکر میکند و میگوید: من هم کنجکاوم، من هم میخواهم بدانم که شما چه کسی هستید و چرا مواظب مائید.
خندهام را قورت میدهم، کنارش روی صندلی مینشینم و صمیمانه میگویم: یک بار خانم باخ معرفیم کرد و گفت که من از امروز در این طبقه کار میکنم. یک بار هم سامانتا همان حرفها را تکرار کرد و چند بار هم من خودم این را به شما گفتم.
خانم <ل.ن> با گفتن: "خیلی بهتر بود این را همان اول که آمدید میگفتید" و با نگاهی مشکوکانه به من مشغول نوشیدن قهوهاش میگردد.
 
سامانتا همکار من وزنش بالاست، مانند زنانِ حامله راه میرود. از همان مؤسسهای به این محل آمده که من آمدهام و دو ماه از شروع کارش در اینجا میگذرد. زن مهربانیست، به زبان سادهای کارهائی که باید انجام شوند را برایم شرح میدهد و گوشزد میکند: وقتی خانم <پ.س> میگوید: "جیش دارم" نباید او را جدی گرفت!
خانم <پ.س> نود و پنج ساله است، خانم مهربانیست با اندامی کوچک و عاشق گل و گیاه. ویلچرش بقدری سبک است که میشود آن را با یک دست هدایت کرد. پسر خانم <پ.س> 65 ساله است و هر روز برای دیدارش به آنجا میآید.
وقتی پس از یک ویلچررانیِ دو ساعته با خانم <پ.س> (خانم <پ.س> مانند نوزادان که هنگام خواب تکان گهواره را دوست دارند در حال حرکت ویلچر چرت میزند و به اصطلاح کیف میکند) به سالن نشیمن بازگشتیم و قصد داشتم کمی بنشینم و استراحت کنم شنیدم که خانم <پ.س> میگوید: "جیش دارم" ...
من چند ثانیهای حرفش را جدی نگرفتم! اما بعد به خودم گفتم: "حداقل شصت در صد از مردم بعد از خوردن صبحانه و دو ساعت ویلچررانی جیششان میگیرد، چرا نباید خانم <پ.س> واقعاً جیشش گرفته باشد؟" و از او میپرسم: "میتونید تنهائی جیش کنید؟ …"
 
ابتدا با احتیاط شلوار کشدارش را پائین میکشم، بعد شورتی را که برای نگهداشتن پوشک تقریبا تا گردنش بالا آمده بود! و در این وقت خانم <پ.س> در حالتِ ایستاده چند قطرهای جیش میکند.
من به قطرات ادار که بر روی پوشک میچکیدند نگاه میکنم و میگویم: حالا نه! اول بشینید بعد جیش کنید!
با احتیاط او را مینشانم و در اتاق مشغول پیدا کردن پوشک میشوم. از خانم <پ.س> که مشغول جیش کردن بود میپرسم: نمیدونید پوشکها کجا قرار دارند؟
خانم <پ.س> اما در حال جیش کردن خوابش برده بود. من به زحمت جلوی خندهام را گرفتم و به خودم گفتم چند قطره جیش مهم نیست و پوشک را با زحمت تنظیم می‌کنم، شورت عجیب و غریب را تا نزدیک گردن بالا می‌کشم و هنگام بالا کشیدن شلوارْ خانم <پ.س> چشمهایش را باز می‌کند و می‌پرسد:
"پوشک را پیدا کردید؟"
 
خانم <ش>
خانم <ل.ن> امروز خیلی سرحال است. شاید شب را خوب خوابیده و خوابهای خوشی دیده باشد.
پس از نشستن در کنارش نگاهی به دست و صورتم میاندازد و میگوید: "شما دیروز نه چیزی نوشیدید و نه چیزی خوردید! ... شما خیلی لاغرید و باید خوب غذا بخورید!"
من لبخندی میزنم و دهانم را برای جواب دادن باز میکنم اما در این لحظه خانم <پ.س> میگوید: "ماه رمضان است ... شاید هم روزه گرفته باشد!"
به خانم <پ.س> که سمت چپ خانم <ل.ن> نشسته و هنوز خوابآلود و یکی از چشمهایش بسته است نگاه میکنم.
من میل نداشتم صبح به این زودی در چنین بحثی وارد شوم اما خانم <ل.ن> سرحال بود، دلش میخواست موضوع را کش بدهد و از من میپرسد: "این درست است که اگر اهالی هفت خانه در چهار جهت خانۀ فردِ روزه‎‎دار گرسنه باشند روزه او قبول نمیشود و باطل است!؟"
در حالیکه برایش در فنجان قهوه میریختم لبخند کمرنگی میزنم و میگویم: "نخیر، چه کسی گفته باطل است؟ مگر آدم مریض و بیکار است که وقتی همسایههایش سیر و ثروتمندند روزه بگیرد؟ در این صورت دیگر دلیلی برای روزه گرفتن وجود ندارد؟ آدم برای این روزه میگیرد تا متوجه شود که گرسنگی چه مزهای میدهد! و وقتی همسایهاش روزی بر حسب تصادف گفت که گرسنه است او خجالت نکشد و بتواند فوری بگوید <آره میدونم چی میگی! من هم گرسنگی را تجربه کردهام!>، وگرنه آدم وقتی همسایههایش سیر و ثروتمند باشند که دیگر دلیلی برای روزه گرفتن وجود ندارد!!"
خانم <پ.س> که با یک چشم بسته و یک چشم نیمه باز آرام قهوهاش را مینوشید میگوید: "جواب شما خیلی پیچیده بود!"
قصد داشتم بگویم شاید دلیلش این باشد چونکه شما هنوز مشغول چرت زدن هستید و صبحانه نخورهاید! اما خانم <ل.ن> از من پیشی میگیرد و با صدای بلندی نزدیک گوش خانم <پ.س> میگوید: "اگر من هم خواب بودم چیزی نمیفهمیدم!" بعد صورتش را به طرف من میچرخاند، با شیطنت چشمکی میزند، یک لبخند شیرین هم چاشنیاش میکند و میپرسد: "آیا درست است که مردمِ روزهدار در ماه رمضان غذای بیشتری میخورند؟"
با تعجب از او میپرسم: "این را شما از کجا میدانید!؟"
خانم <ل.ن> به آرامی جرعهای از قهوهاش مینوشد، با سر به خانم <پ.س> اشاره میکند و میگوید: "خانم <پ.س> قبل از آمدن به اینجا یک همسایه ایرانی به نام زهرا داشت ... زهرا هر روز دو ساعت به مهمانی پیش او میرفت و برایش از ایران تعریف میکرد. و در اینجا هم هر ماه یکی دو بار به ملاقتش میآید." و بدون آنکه منتظر جوابم بماند به پرسش خود ادامه میدهد: آیا درست است که ...
و من با نگاه به چهره و چشم کنجکاوش باید به میس مارپل فکر میکردم.
در این وقت چشمم به خانم <ش> که نیمی از دندان مصنوعی آروارۀ بالائیش از دهان بیرون زده و او به همان نحو مشغول جویدن نان داخل دهانش بود میافتد!
سریع به کنارش میروم و آهسته در گوشش میگویم: "مواظب باشید دندانتان نیفتد!"
خانم <ش> خیلی کوچک اندام است! لهجه شیرین لهستانی دارد، و بینهایت زیبا و شمرده صحبت میکند. به گمانم باید قبلاً معلم بوده باشد؛ در یکی دو ساعتی که کنار هم نشسته بودیم بیش از بیست بار تکرار کرد: "آموختن زبان بی‌ضرر است." و ترانه زیبائی به نام <زیباترین دختر لهستان> را بیش از پنجاه بار به زبان لهستانی برایم خواند و هر بار نیز آن را به زبان آلمانی ترجمه کرد.
 
در راه بازگشت به خانه دو بار سعی کردم ترانه <زیباترین دختر لهستان> را به زبان لهستانی آهسته برای خودم زمزمه کنم. اما هر دو بار پس از خواندن یکی دو کلمه از ترانه دندان مصنوعی نیمه بیرون آمده از دهانِ خانم <ش> جلوی چشمم ظاهر گشت و مرا به خنده واداشت و من دست از خواندن کشیدم.
با چرخاندن کلید در قفل درِ خانه صدای مادرم در گوشم پیچید که سرزنش کنان به من میگفت: "پسرم زشته، آدم به دندون مصنوعی مادرش نمیخنده!"
 
خانم لیب
دیروز ساعت هشت و نیم خانم باخ از دفترش تلفن کرد و از من خواست که برای ادامه کار به طبقه دوم بروم، به همان طبقهای که روز اول به من نشان داده بود.
آنجا ژولیت را دیدم! قرار بر این گذاشته شده بود که من و او در در این طبقه با هم کار کنیم.
من طبق عادتم تقریباً یک ساعت پنهان از چشم حاضرین همه‌چیز را زیر نظر داشتم. باید دقت میکردم و به یاد میسپردم چه کسی میتواند به تنهائی صبحانهاش را بخورد، کدام یک از ساکنین قهوهاش را با شیر مینوشد و چه کسی نانش را با کره و پنیر یا مربا میخورد ... بیشتر اما به رفتار و گفتار ژولیت دقیق شده بودم تا ببینم که آیا نظرم نسبت به او اشتباه بوده است یا خیر!
 
ساعت نه و نیمْ من و چهار نفر از ساکنین به سالن موسیقی رفتیم. خانم لیب دو بار در هفته با ساکنین این خانه برنامه آوازخوانی انجام میدهد، امروز اما خانم لیب پس از سه ترانه که از دستگاه موسیقی پخش گشت و حاضرین هم با آنها همخوانی کردند بقیه وقت را به تمرین حافظه گذراند. او با سؤالهای بسیار جالب و به موقع حاضرین را به فکر میانداخت و من از دانش و حافظه تمرین داده شده آنها در تعجب بودم. خانم لیب ابتدا صحبتش را با معجزه اقتصادی پس از جنگ جهانی دوم در برلین و آلمان غربی که شوقِ به سفر رفتن را در مردم زنده ساخته بود شروع کرد و بلافاصله پرسید: "و فکر میکنید مردی که این موقعیت را برای مردم آلمان فراهم آورد چه کسی بود؟" و از سیزده دهان همزمان نام <لودویگ ارهارد> خارج گشت ... و در جوابِ پرسشِ "اولین کشوری که مردم آلمان بعد از جنگ به آنجا سفر کردند چه نام دارد؟" دوباره لبهای چین خورده سیزده انسانِ سالخورده همزمان با هم باز میشوند و نام <ایتالیا> در فضای اتاق میپیچد. آنها حتی میدانستند که سال تولد و مرگ توماس مَن و ریچارد واگنر در چه زمانی بوده و شکسپیر از زبان رومئو در زیر بالکونی که ژولیت در آن ایستاده بود چه گفته است!
من، دوازده خانم که جوانترینشان هشتاد و پنح سال سن دارد و به زحمت نان در دهان میگذارد و فنجان قهوه را همیشه با لرزشی چند ریشتری به دهانش میرساند و یک مرد درشت اندام که سنش را بالای نود حدس میزنم در این جلسه شرکت داشتیم.
ما پس از دو ساعت بخاطر لذتی که از جلسه خانم لیب برده بودیم با کف زدن از وی تشکر کردیم و خانم لیب با تعارف کردن شکلات به حاضرین برایمان روز خوشی آرزو کرد.
 
خیلی مایل بودم میتوانستم نظری را که در باره ژولیت در آن دو روزِ آموزشِ قوانینِ کار بدست آورده بودم عوض کنم. اما امروز چند بار بر من ثابت گشت که او در حال حاضر برای یک چنین کارهائی ابداً مناسب نمیباشد. و به گمان من تا زمانیکه چندین ماه بطور مرتب توسط روانپزشک تحت معالجه قرار نگیرد حال روانیاش از این که است بدتر خواهد شد و نه تنها قادر به کار کردن با افرادِ سالخورده و کودکان نخواهد بودْ بلکه در زندگی شخصی خود نیز دچار مشکلات بزرگتری خواهد گشت.
البته من تمام کوششم را به کار خواهم برد تا برای هرچه زیباتر چرخیدنِ زمان در طبقه دوم از زاویه دید ژولیت به جهان نگاه کنم! شاید که این کار تمرین خوبی برای صبور گشتنم گردد!
امروز جمعه 19 جولای است و گرچه خانم <ک> پس از صرف نهار و خارج شدن از سالن نهارخوری ناگهان بی‌مقدمه با به یاد آوردن شوهر فوت گشته و دختر جوانمرگ شدهاش در راهرو شروع به گریستن کرد و مرا سخت غمگین ساختْ اما با این وجود مانند کودکان دبستانی از اینکه میتوانم در این دو روز تعطیلی خستگی این یک هفته کار را از تن خارج کنم خیلی خوشحالم!
 
"... ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم ..."
(مولانا)
 
هفتمین هفته
به خانم <د> با لحنی متعجب و شوخ میگویم: "ما که تا نیم ساعت قبل یک روح در دو بدن بودیم! چرا جوش آوردین!؟"
خانم <د> بدون آنکه سرش را از روی کتابی که در دست داشت بردارد مؤدبانه و بی‌حوصله میگوید: "لطفاً مزاحمم نشوید! ... شما می‌بینید که در حال مطالعهام! ... شما خوب می‌دونید که من اصلاً دوست ندارم یک حرف را چند بار تکرار کنم ... چند بار باید به شما گفت که مزاحمم نشوید تا متوجه شوید!؟"
من اما دست از شوخی برنمی‌دارم و می‌گویم: "خانم <د> من صبح به این زودی نه وقت و نه حوصله شوخی دارم! من فقط میخواستم بهتون اطلاع بدم که همه افراد گروه بجز شما در اتاق خانم <ی> جمع شدهاند و منتظر شما هستند! شما حالا باید تصمیم بگیرید. مایلید به کتاب خواندن ادامه بدهید یا اینکه میخواهید به بقیه افراد گروه بپیوندید؟!"
 
همکارانم معمولاً برای تمرین دادن ذهن افراد سالخورده از جدول ضرب و جمع و تفریق اعداد و نام رنگهای مختلف استفاده میجویند، من اما طریقه جمله‌سازی را به کار میبرم.
هفت هفته از شروع کار من در خانه سالمندان میگذرد و من در سومین هفته گروه شش نفرهای از خانمهای سالمندی که هنوز کتاب و روزنامه میخوانند تشکیل دادم. ما بعد از یک بحث نیم ساعته نام <بانوان سالمندِ آگاه> را برای گروه خود انتخاب و به اتفاق آرا آن را تصویب کردیم. گروه دو بار در هفته و هر بار در اتاق یکی از اعضاء تشکیل جلسه میدهد  که یک ساعت تا یک ساعت و نیم طول میکشد.
هر بار پس از اعلام رسمیت جلسه یکی از اعضاء کلمهای انتخاب کرده و باید همه با آن کلمه یک جمله بسازند. و من بعنوان مسئول افتخاری نوشتن صورتجلسه برگزیده شدهام. وظیفهام ضبط سخنان هر جلسه و دادن یک کپی از آنچه نوشتهام به افراد گروه در فردای برگزاری جلسات میباشد، تا خواندن آن موجب بازنگری در افکار خود و دیگر اعضای گروه در روز قبل گردد.
در اولین جلسه انتخاب کلمه به پیشنهاد اکثریت اعضای گروه به من واگذار گشت و من پس از لحظهای فکر کردن <سفر درونی> را انتخاب کردم.
خانم <و> و خانم <د> خوره کتابند. فقط هنگام صرف غذا میتوان آنها را بی‌کتاب در دست مشاهده کرد! و بقیه خانمها مجله و روزنامه می‌خوانند و خانم <ی> گاهی هم از خانم <د> کتاب قرض میگیرد.
اولین جلسه برای من هیجانِ خاصی داشت. من فقط گوش شده بودم و در انتظار شنیدن جملات آنها ثانیهها را میشمردم.
خانم <د> که مسنترین اعضای گروه است شروع میکند:
"سفر درونی یعنی بدست آوردن بلیطی رایگان برای دیدار از سرزمینی به نام حسد. سفری که بر روی دریاچه آرام <اکنون> به سوی افق <گذشته> میراند و ناخدا در هر بندری چند حسادت را پس از گرفتن گمرکی از آنها از کشتی پیاده میسازد و در آخرین بندر اولین حسادتِ دوران کودکی را به پدر و مادرش که به بدرقه فرزند خود آمدهاند میسپرد و میگوید: لطفاً دیگر بچه خود را حسود بار نیاورید!"
خانم <ی> با حسادت نگاهی به او میاندازد و میگوید:
"سفر درونی یکی از پُر خطرترین سفرهاست ... خدا نکند که آدم در این سفر گرفتار گرگ شود! دندانهای گرگ مانند میخ میباشند و آروارهایش مانند چکش ... نه ببخشید ... و آروارهایش مانند دو پتک!" بعد بلافاصله به خانم <د> نگاهی از نوع نارسیستی میاندازد و میگوید حالا نوبتی هم باشه نوبت <و> است!
من نگاهم ناخواسته به خانم <و> میافتد و او فوری کتاب در دستش را به کنار میگذارد و بعد از کمی فکر کردن میگوید:
"جمله ساختن با <سفر درونی> مثل شنا کردن در دریاست، اونم بدون وسائل ایمنی، درست مانند یک دیوانه که شنا کردن بلد نیست اما هر روز میرود درون وانی پُر آب!" بعد بدون نگاه کردن به بقیه برای دیدن اثری که جملهاش گذارده است کتاب را دوباره در دست میگیرد.
خانم <الف> انگشت اشارۀ دست چپش را که هنوز کمی قادر به حرکت است بالا آورده و تکان میدهد. من میپرسم: دستشوئی؟ و خانم <الف> کمی خود را روی ویلچرش میجنباند و میگوید: "نه، نوبت منه!"
من در دلم لبخندی میزنم و خودم را آماده نوشتن نشان میدهم و خانم <الف> ادامه می‌دهد:
"من اگر بخواهم به سفر بروم قبلاً بلیط رزرو میکنم ... سفرهای بیرونی خیلی دلچسبترند ... شوهرم تا دلتون بخواد به سفرهای درونی میرفت ولی هرگز منو با خودش نمیبرد ... بچهها همیشه با من بودند چه در خونه، چه در سفر! مگه میشه با چهار تا بچه آدم به سفر درونی بره! نه من هیچ وقت از سفر درونی خوشم نیومده ... میدونید چیه، تاریکیِ سفر درونی یک طرف، آدم نمیدونه بعد از پایان سفر از کجا باید بیرون بیاد!"
خانم <ن> دستش را به صمعکِ گوش راستِ خود میبرد و بعد از تنظیم آن میگوید:
"اصلاً چرا باید در سفر درونی آدم تنها باشد؟ ... اگر قرار بود که سفر درونی به تنهائی انجام شود پس چرا از قدیم گفتهاند که آدم در سفر دوستش را میشناسد؟! به نظر من بهتر است که دسته‌جمعی به سفر درونی پرداخت، هم مطمئنتر است و هم ارزانتر تمام میشود!"
خانم <ه> هنوز تحت تأثیر شدید دوران جنگ است و همیشه از فقر و وحشتِ آن زمان صحبت میکند. و چون به علت فقیر بودنِ خانوادهاش در دوران جوانی قادر به سفر نبوده استْ بنابراین میل نداشت در این جلسه جملهای با سفر بسازد و از من خواست بجای او این کار را بکنم.
من غافلگیر شده بودم و ذهنم دست به اعتصاب زده بود و نتوانستم جملهای با <سفر درونی> بسازم و با گفتن جمله زیر ختم جلسه را اعلام کردم:
"دردآورترین دردها دردهای روانیاند و هیچ دیوانهای تا حال خود را به خاطر دردِ جسمانی نکشته است!!"

درددل
میگویند دردِ دل کردن و به تعبیری سفره دل را گشودن باعث میگردد که انسان خود را سبک احساس کند و درد و رنجش کمی التیام یابد، اما انسانهائی که توانا به صحبت کردن نیستند چگونه این آرامشِ پس از گشودنِ سفره دل را باید به دست آورند!؟
این پرسش شاید خط بطلان بر بسیاری از باورهای علم روانشناسی بکشد! شاید هم نکشد! اما از آنجائیکه هیچ سؤالی نمیتواند بی‌اهمیت باشد بنابراین تمام جوابها هم دارای اهمیتند. از این رو نباید بدون اندیشیدن به هیچ سؤالی پاسخ داد. جوابهای سریع بدون پشتوانه علمی اغلب مانند تف سر بالائیاند که به هنگام بازگشتن اگر نتوانی به موقع جاخالی دهی مانند نیزه تیزی بر چهرهات خواهد نشست!
یکی از رنجهای بسیار نامطلوب بشر قادر به نشستن نبودن است! در اثر هُل دادن ویلچر و کمک به دراز کشیدن و بلند شدن همنوعانِ سالخوردهام از روی تختخواب دوباره ستون فقراتم کج و کوله شده و میل به نشستن را در من کشته است!
این روزها وقتی مجبور به نشستن میشوم باید هنگام بلند شدن ده پانزده دقیقه دردِ وحشتناکی را برای راست کردن کمرم تحمل کنم، بعد باید نیم ساعتِ تمام رگ و پیههائی را که در اثر فشار قاطی پاطی شدهاند توسط ماساژ دوباره سر جایشان بنشانم و سپس مانند مورچه راه بروم تا دوباره درد شروع نشود. ده روزی میشود که من کارهایم را ایستاده انجام میدهم (البته هر کاری را نمیتوان ایستاده انجام داد و در این مواقع باید زجر دوباره از جا برخاستن را به جان بخرم!) و برای دراز کشیدن و خوابیدن باید حرکاتی به پاها و کمرم بدهم که باعث خنده میشوند و کمرم هر بار در اثر خندیدنْ تکان ناخواستهای میخورد و من در حین خندیدن آخی هم میگویم. وضعیتِ تراژدی کمیکیست. اما عجیب اینجاست که وقتی هر بار چشمهای خواهر و مادرم در چهرۀ خانمهای سالخورده این مرکز بر من ظاهر میگردند درد خودش را مخفی میسازد و مزاحم گفتگوی چشمان ما نمیگردد.
امروز از خانم <پ> پرسیدم چرا پوشکی که میشود مانند شورت به پا کرد تهیه نمیکند؟ (خانم <پ> اکثراً فراموش میکند که قبل از بالا کشیدن شورتش باید پوشکی درون آن قرار دهد و وقتی متوجه این موضوع میگردد که کار از کار گذشته است و خیسی صندلی و بوئی که در اتاق پخش میشود او را از ماجرا با خبر میسازد.) خانم <پ> بعد از آنکه خود را بر روی صندلی کمی جنباند در جوابِ سؤالم گفت: "اون پوشکها مال بچههاست!"
 
آقای <ر>
"من وجدان آگاه تو هستم، اما این به این معنی نمیباشد که تفکر و رفتارم از ضمیر آگاه من سرچشمه میگیرند! ضمیر آگاهم همه وقت مشکوک است، وقتی زنگ خانه به صدا میآید، ضمیر آگاهم مانند جیمز باند خود را به زیر میز پرتاب میکند و در این حال طپانچه کوچکی از آستین پیراهنش بیرون میکشد و منتظر شنیدن به صدا آمدن دوباره زنگ خانه به درِ اتاقش خیره میماند.
ضمیر ناخودآگاهم کودک است، حافظهاش پاک و من از گرفتن دستور از او خرسندم." از <ر>
 
دیروز هوا آفتابی و ملایم بود و هوس خیابانگردی آقای <ر> را رها نمیساخت! صبح زود (یک ربع مانده به نه صبح!) از من پرسید که آیا مایلم او را در این سفر همراهی کنم. آقای <ر> نود سال دارد، هنوز قادر است چند گام بردارد اما ترجیح میدهد از ویلچر استفاده کند. ویلچر آقای <ر> الکتریکیست و نمیدانم چرا شکل آن مرا به یاد فولکس واگنهای قورباغهای شکل قدیم میاندازد!
دوستی واقعی من و آقای <ر> وقتی شروع گشت که من صورتش را برای اولین بار اصلاح کردم. آقای <ر> پس از نگاه کوتاهی به ریش من نگاهی به صورت اصلاح شدهاش در آینه انداخت و گفت: "خیلی عجیبه، هیچ جائی از صورتم زخمی و خونی نشده! شما مرد قابل اطمینانی هستید!"
 
قبل از حرکت به پیشنهاد من آقای <ر> خود را کمی به سمت راست صندلی میکشد و من در حالیکه خود را مچاله ساخته بودم کنارش در سمت چپ مینشینم و میگویم: "به پیش!"
آقای <ر> در حین راندن ویلچر از پاکت سیگار کنار دستش یک سیگار برمیدارد و به من هم تعارف میکند. من از او تشکر کرده و سیگار مخصوص خودم را از جیب خارج میکنم.
ما در این هوای مطبوع سیگار میکشیدیم، قهوه مینوشیدیم و به خیابانگردی با ولیچر ادامه میدادیم تا اینکه سیگارهایمان به ته رسید.
در این چند هفته که از آشنائی و دوستیم با آقای <ر> میگذرد چیزهای زیادی از او آموختهام. آقای <ر> از وقتی متوجه شده که از تاریخ معاصر آلمان کمی آگاهم به من مرتب میگوید: "من به تو قول میدهم که اگر در آزمون شرکت کنی قبول شوی! بعد تابیعت آلمان را به تو خواهند داد و آلمانی خواهی شد!" من از او آموختهام که به تمام کشورهای جهان به یک چشم نگاه کنم، آموختهام که رنگها در ماهیت خود تفاوتی با هم ندارند و خاطره بوی غذای دوران کودکی ما را مانند گربهای مرتب به فضای دوران گذشته میکشاند.
البته من هم چیزهائی به آقای <ر> آموزاندهام: مثلاً او حالا خوب میداند که هنگام اصلاح صورت دادن حالت هنرمندانه به لبها میتواند باعث نمایان گشتن موهای کنار دهان و پائین لب گردد و جلوۀ چهره را بعد از اصلاحْ سه تیغهتر نمایش دهد! و میداند که برای در امان ماندنِ طبیعت از آلودگیای که به دست انسان صورت میگیرد باید ته‌سیگارش را در خیابان و راهرو نیندازد! اما به بهانه بیماریِ فراموشی! این کار را انجام نمیدهد و مدام با من جر و بحث میکند که این ته‌سیگارِ ناقابل در مقایسه با بمب‌هائی که اینجا و آنجایِ جهانِ بیچاره منفجر میگردند و فضا را آلوده میسازند چه ضرری میتواند به این زمین بی‌پناه برساند! و من باید هر بار هنگام غافلگیر کردنش وقتی ته‌سیگار را در راهرو میاندازد به او گوشزد کنم که: هر انسان سهم خود را در حفظ و نگهداری از جهان به عهده دارد! سهم من و تو انداختن سیگار در جاسیگاریست! تو به صحیح یا غلط انجام دادن سهم دیگران چکار داری؟ مگر کلانتری!؟ اگر من روزی ادعا کردم در محلی که بمب فرو افتاده باید ته‌سیگار را در جاسیگاری انداخت بعد میتوانی به من بخندی و بگوئی که من دیوانهام!"
 
آقای <ر> با دیدن سطل آشغال بسته شده به تیر چراغ برق خیابانْ ویلچرش را نگاه میدارد، ته‌سیگارش را به دستم میدهد و میگوید: "دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید!"
من روزهایم را در خانه سالمندان با این مردم خوب میگذرانم. گاهی بعضی از گفتههایشان غمگینم میسازد و گاهی هم با تکرار حرفهایشان حوصلهام را به پایان میرسانند، اما چشمهایم همواره به آنها نشان میدهند که از بودن با آنها خرسندم.
 
خانم <ج>
دمکراسی یعنی وقتی تو ادعا میکنی که ماستت شیرین استْ اگر خریداری گفت: "بده بچشم" ترش نکنی!
 
در اتاق خانم <د> با اعضای گروه <بانوان سالمند آگاه> جلسهای تشکیل داده بودیم و قرار بود که در باره پیشنهاد تشکیل یک گروه تئاتر صحبت کنیم که ناگهان درِ اتاق به شدت باز میشود و سرپرستار با عجله وارد اتاق میگردد و نفس نفس زنان میگوید ساید (منظور همان سعید با تلفظ نادرست است) خانم <ج> دوباره میخواهد خود را بکُشد!
خانم <ج> دو روز پیش برای خاتمه دادن به زندگی خود شش جای مچ هر دو دستش را با چاقو بریده بود. اما به علت کند بودن چاقو موفق به رفتن به آن دنیا نمیشود و فقط پوست مچ دستهایش خراشهای کم عمقی برمیدارند.
امروز اما خانم <ج> مانند شیرِ خشمگینی شده بود و قصد پرت کردن خود از پنجره به خیابان را داشت و کسی قادر به پشیمان ساختن او از این کار نمیگشت! آمدن روانپزشک یک ساعت طول کشید و من در این مدت تمام کلکهائی را که میشناختم به کار بردم تا پرتاب گشتن خانم <ج> به خیابان را به تأخیر اندازم.
خانم <ج> نود ساله است، قد بلند و ورزیدهای دارد و شغلش قبلاً خیاطی بوده است و من مطمئن بودم که در این اوضاع وخیم باید از یکی از کلکهای رشتی کمک بگیرم، بنابراین بی‌مقدمه از خانم <ج> میپرسم که آیا او فکر میکند که دوختن زیپ شلوار کار راحتیست!؟ (گاهی اتفاق افتاده که این قبیل پرسشهای بی‌ربط توانستهاند جان انسانهای دیوانه را نجات دهند!) خانم <ج> اما طوریکه انگار دیوانه شده باشم به من نگاهی میاندازد و خود را به پنجره اتاق نزدیکتر میسازد.
چند شب پیش خانم <ج> در خواب از تخت به پائین میافتد، کشاله ران و لگن خاصرهاش صدمه میبینند و بعد از دو روز بستری بودن در بیمارستان دوباره به خانه سالمندان بازگردانده میشود. یکی از دلائل میل شدید خانم <ج> به خودکشی از بین نرفتن دردِ طاقتفرسا و قادر نبودن به راه رفتن بود و بیماری افسردگی هم که معمولاً ساکنین چنین مکانهائی به آن دچارند او را مرتب به این کار ترغیب میکرد.
مدتی از بودن من با خانم <ج> نگذشته بود که پسر خانم <ج> تلفن میکند و خانم <ج> بعد از شکوه از سختی زندگی به پسرش میگوید که دیگر مایل به ادامه زندگی نیست و قصد دارد خود را بکُشد و دو روز پیش هم دست به این کار زده و مچ دستهایش را بریده اما هنوز هم این زندگی لعنتی دست از سر او برنداشته است و اصلاً نمیداند که زندگی از او چه میخواهد؟! پسر خانم <ج> میگوید یکی دو روزی میشود که سرما خورده است و باید امروز پیش دکتر برود و از مادرش خداحافظی میکند!
من اما در این بین کلک دیگری به خاطر میآورم و بعد از پایان صحبت تلفنی مادر و پسر به خانم <ج> پبشنهاد میکنم که تا رفتن پسرش به دکتر صبر کند و خود را نکُشد، بعد اضافه میکنم که پسرش بعد از ظهر حتماً به دیدارش خواهد آمد و بهتر است که اول با پسرش در باره وصیتنامه حرف بزند و بعد اقدام به پرتاب خود از پنجره کند!
این کلک خانم <ج> را کمی آرام میسازد و او را به فکر فرو میبرد، پس از مدتی عاقبت میگوید: "قبول، حالا برو بیرون من میخوام بخوابم!"
حالا اما برای راضی کردن او که همچنان روی صندلی بنشیند باید کلک دیگری به کار میبردم! من برای یافتن یک کلک خوب مشغول فشار به پیشانیم بودم که ضربهای به درِ اتاق خانم <ج> میخورد و دکتر و سرپرستار وارد میشوند.
دکتر بعد از چند دقیقه صحبت با خانم <ج> برای بردن او به تیمارستان تلفن میکند.
وقتی خانم <ج> نشسته بر روی رولاتورش توسط سه مأمور آمبولانس برده میشدْ در حال گریستن رو به پرستار داد میزند: "خیلی ممنون که در این آخرِ عمری مرا به تیمارستان می‌فرستید، لااقل به پسرم تلفن کنید تا باخبر شود!"

خدا
دمکراسی یعنی ریختن ده بیست نفر بعنوان اکثریت بر سر یک نفر بعنوان اقلیت و گذاشتن حق در کف دستش!
 
وقتی واژه «خدا» از دهان خانم <ه> خارج میشود من بی‌اراده در دلم "یا حضرت عباسی!" میگویم و به خانم <الف> و <ی> نگاه میکنم. خانم <الف> دهانش از تعحب بازمانده و خانم <ی> با جدیت مشغول فکر کردن بود.
شاید خانم <ه> خودش هم نداند به چه خاطر واژه «خدا» را برای جمله‌سازیِ امروز انتخاب کرده است اما من میدانستم که جلسه امروز ما به جای جمله‌سازی به جنگ عقیدتی بین خانم <الف> و خانم <ی> تبدیل خواهد گشت.
خانم <الف> برعکسِ خانم <ی> که معتقد به خداست هیچ اعتقادی به خدا ندارد و بحث در باره این موضوع همیشه باعث کدورت میان آن دو شده است.
خانم <ی> بدون توجه به بقیه انگار که مشغول عبادت است بی‌مقدمه شروع میکند: "خدا یعنی من و تو از کجا بوجود آمدهایم، یعنی دشت بی‌انتهای ..."
در این لحظه انگشت خانم <الف> بالا میرود و من با معذرت خواهی حرف خانم <ی> را قطع میکنم و از خانم <الف> میپرسم: "دستشوئی؟!" خانم <الف> در حالیکه سرش را با تأسف تکان میداد با کمی عصبانیت میگوید: "یا جای من اینجاست یا جای این پیرزن بی‌عقل!" و با انگشت خانم <ی> را نشان میدهد. من برای منحرف کردن افکار خانم <الف> سریع میگویم: "میبخشید، اما نوبت خانم <و> است!"
خانم <و> در جلسه امروز کتابی در دست نداشت و مانند آدمِ معتادی که مواد به او نرسیده باشد میگوید: "چه میشود گفت ... چه میشود کرد؟ شیاد شیاد است، نه دم دارد و نه شاخ و درست مانند من و تو دیده میشود! اگر خدا عاقل بود بر پیشانی هر شیادی لااقل یک شاخ هم میکاشت!"
خانم <ه> که به دلیل فقرِ خانواده از همان دوران جوانی خدا و پیغمبر را بوسیده و کنار گذاشته است جملهاش را با تائید سخنان خانم <و> شروع میکند: "حق با <واو> است. مردم شیاد و دزد خدا را اختراع میکنند. و وقتی کس دیگری هم میخواهد خدائی اختراع کند و به نان و نوائی برسد فوری برای اینکه برایشان رقیبی پیدا نشود او را میکشند و میگویند خدا یکیست، ده تا که نمیشود!"
خانم <ی> طاقتش را از دست میدهد و فریاد میکشد: "کافیست، خجالت باید کشید. البته که خدا توانا به هر کاریست. خدا حتی گاو را با دو شاخ میآفریند و بز را با ریش! خدا یعنی دشت بی‌انتهای عشق."
من با اشاره ابرو خانمِ <ن> را متوجه میسازم که حالا نوبت اوست. باطری صمعکِ او را امروز صبح زود عوض کرده بودم و اطمینان داشتم که میتواند خوب بشنود. با این حال اما دست خانم <ن> به طرف صمعکِ داخل گوشش میرود و از من میپرسد: "روشنه؟" و من انگشت شست دست راستم را به علامت برو دارمت بالا میبرم و او شروع میکند: "هم خر را بخواه و هم خدا را. اگر هر دو را به تو ندادند لااقل صاحب یکی از آن دو خواهی گشت."
خانم <د> اما با جمله کوتاه "تو اگر خداشناسی همه در رخ رقیب بین" ختم جلسه را اعلام میکند و از بقیه اعضاء خواهش میکند که اتاقش را ترک کنند تا بتواند بعد از رفتن به توالت کمی استراحت کند.
 
خانم <م>
نمیدانم چرا امروز دل خانم <م> گرفته بود. کنارش خم میشوم، دستی به شانهاش میکشم، دهانم را به گوش چپش نزدیک میسازم و آهسته و تسلی‌بخش میگویم: "دوست داری دخترت را از اتاق پیشت بیارم؟" چشم خانم <م> کمی نمناک میگردد و با پائین آوردن سر جواب مثبت میدهد.
خانم <م> نود و یکساله است، موهایش از سفیدی برق میزند، چشمان سبز رنگش هنوز هم کمی میدرخشند، صورتش گرد و گوشتالود و زیباست و من خیلی دلم میخواهد گونههایش را مرتب ببوسم ولی به لمس کردن آنها توسط نک انگشتانم بسنده میکنم. خانم <م> به علت پیشرفت آلزایمر دچار اختلال شدید در حرف زدن است و باید با دقت فراوان به صحبتش گوش سپرد تا شش هفت در صد از حرفهایش را فهمید.
دختر خانم <م> عروسکی به اندازه کودکی تازه بدنیا آمده به نام مارتینا است که صورت توپول و بامزهای دارد. لباس سراسری آبی رنگی پوشیده و سرش تقریباً بی‌موست.
در حال گذاشتن مارتینا در بغل خانم <م> میپرسم: "پس چرا مارتینا را در اتاق تنها گذاشته بودی؟ حوصلهاش خیلی سر رفته بود!" و در این لحظه قطرات اشگ از چشمهای خانم <م> به روی دست من و مارتینا میچکند.
خانم <م> بی‌صدا اشگ میریخت و در همان حال عروسکش مارتینا را مرتب نوازش میکرد، درست مانند مادری که طفل بیمارش را نوازش میکند.
من بلافاصله میگویم: "اصلاً جای نگرانی نیست، فقط کافیست چند بار به پشت مارتینا بزنی تا باد دلش با آروغ زدن خالی شود و بعد حالش کاملاً خوب خواهد شد!"
خانم <م> چند بار آرام به پشت عروسک میزند و من صدای آهسته آروغ زدن را تقلید میکنم. خانم <م> آه عمیقی به نشانه آسوده گشتن میکشد و سرش را بالا میآورد، مهربانانه به من نگاه میکند و بعد لبهایش با لبخندِ ملیحی از هم گشوده میشوند.
من میگویم "خدا را شکر! ... حق با شما بود ... طفلکی انگار دلش خیلی درد میکرد!"، اما خانم <م> دیگر حواسش به من نبود و در حال نوازش کردن سر و دست و پای عروسکش با مهربانی عجیبی مشغول صحبت کردن با او شده بود.
 
خانم <ن>
باران نم نم میبارید. چراغهای خیابانی هنوز روشن بودند و همراه با نور چراغ ماشینها منظره دلخواهم را به شهر میدادند. من راضی از شروع روز پیاده به سمت محل کارم به راه افتادم.
وقتی برای خوراندن صبحانه به خانم <ن> که نود و سه سال از عمرش سپری گشته وارد اتاقش میشوم بدون جواب دادن به سلامم با نگرانی میپرسد: شوهرم را دیدی؟
من لحظه کوتاهی به این میاندیشم که اگر بجای شوهر خانم <ن> بودم حالا به کجا میرفتم؟ بعد مرددانه پرسیدم: "شوهرتون رفت سر کار؟"
خانم <ن> جواب میدهد: "نه، رفته برای صبحانه نون بخره."
من بلافاصله میگویم: "بله، من دیدمش، در نانوائی برای خریدن نان تو صف ایستاده بود!"
خانم <ن> میگوید: "کاش برای آوردن نونها کمکش میکردی!"
من دلداریش میدهم و میگویم: "حمل چند عدد نان برای شوهرتون مثل نوشیدنِ آب آسونه!"
خانم <ن> میگوید: "ولی دستش خیلی درد میکنه!"
برای کم کردن نگرانی خانم <ن> میگویم: "ناراحت نباشید، من یک ساکِ خرید قهوهای رنگ روی شانه شوهرتون دیدم، حتماً نونها را داخل ساکِ خرید قرار میده و روی شانه حمل میکنه و دستش درد نمیگیره."
خانم <ن> سریع میگوید: "رنگ ساکِ خرید سیاهه و نه قهوهای!"
در دلم میگویم: "سیاه یا قهوهای، چه اهمیتی دارد. مهم آن است که تو مرگ شوهرت را که بیست و پنج سال از آن میگذرد فراموش کردهای اما دردِ دستش را هنوز هم به خاطر داری!" و با گفتن: "میبخشید، حق با شماست، رنگ ساکِ خرید سیاه بود!" فنجان قهوه را به دهانش نزدیک میسازم.
در یک چنین مکانهائی که من در آن مشغول کارم اخبار خوب و بد سریع از پی هم میآیند.
دیروز خانم <ک> از اینکه پولی ندارد تا برای خود لباس و کفش تازه بخرد از دست زندگی شکایت میکرد. من به او گفتم: "شما که از این ساختمان خارج نمیشوید، به کفشِ نو چه احتیاجی دارید! لباسهایتان هم که پاره نیستند و پاک و مرتبند، پس دیگر غم خوردنتان برای چیست؟!"
 
امروز بازی مار و پلکان را روی میز جلوی خانم <ک> و خانم <ز> که هفته پیش دخترش فوت کرده قرار دادم تا با بازی کردن افکار بیهوده به ذهنشان خطور نکند. پس از لحظه کوتاهی میشنوم که خانم <ک> با بی‌حالی به خانم <ز> میگوید: "برای من هم تاس بریز." من سرم را برمیگردانم تا ببینم منظور خانم <ک> از گفتن این حرف چیست که ناگهان میبینم دست راست از آرنج خم شده خانم <ک> با چهل و پنج درجه فاصله از بدن رو به سمت بالا رفته و دست چپش با پانزده درجه رو به زمین خشک و بی‌حرکت مانده است و سرش به سمت راست شانه خم گشته و مردمک چشمانش که نیمی از آنها زیر پلکهای بالائی مخفی شده بودند بی‌حرکت به سقف اتاق نگاه میکنند.
در حال گفتن "بازگشت همه به سوی خداست!" بودم که بر خود مسلط میشوم، به خانم <ح> که توان دیدش از یکی دو در صد بیشتر نیست و در کنار خانم <ک> نشسته بود میگویم: "مواظب باشید خانم <ک> از روی صندلی نیفته" و سریع مانند برق یکی از پرستارهای با تجربه را خبر میکنم.
خانم <ک> به بیمارستان منتقل میشود و من چند ساعت بعد در فرصتی که بدست آورده بودم مشغول واکس زدن کفش کهنهاش میشوم تا پس از بازگشت از بیمارستان با دیدن آن شاید غمش کمی کمتر گردد!
و خبر خوش امروز اما این بود که بلافاصله پس از انتقال خانم <ک> به بیمارستان خانم <ج> از تیمارستان مرخص و دوباره به خانه بازگردانده میشود.
من پس از ابراز خوشوقتی بخاطر بازگشتش از او میپرسم: "خوب استراحت کردید؟!"
خانم <ج> نگاه عاقل اندر سفیهای به من میاندازد و میگوید: "استراحت؟! انداخته بودنم تو یک اتاق کوچک. امروز هم موقع مرخص کردن به من گفتند: "دیگه حالت خوب شده، حالا میتونی بری و خودتو بکُشی."
البته من فکر نمیکنم که کسی به او چنین حرفی را زده باشد، اما برای احتیاط تمام وسائل تیز و برنده داخل اتاقش را مخفی ساختم!
 
خانم <ف>
خانم <ب> مرتب به من و ژولیت نگاه میکرد و انگار که چیز عجیبی میبیند میخندید. یک بار پس از خندهای طولانی به ما گفت: "درست شبیه بازیگران سیاره میمون‌ها شدهاید." و بار دیگر گفت: "چه ماسک مسخرهای زدهاید، پس چرا من ماسک ندارم!"
امروز به محض وارد شدن به طبقه دوم متوجه سکوت و وضعی غیرمعمولی گشتم. بخصوص چون در راه پلکان در آن ساعت از روز بجای به گوش رسیدن آواز ساکنینِ طبقه دوم صدای ریختن بی‌رمق تاسِ بازی مار و پلکان به گوشم رسیده بود.
همکارم ژولیت که حالا پس از چندین ماه کمی با هم دوست شدهایم بلافاصله خبر داد که اکثر ساکنین طبقه دوم اسهال گرفتهاند و باید با دستکش و ماسک N95 کار کرد.
 
امروز روز خوبی نبود، چهارشنبه که خانم <ف> یک روز بعد از جشن تولد نود و نه سالگیش فوت کرد روز خوبی بود. امروز نه میشد با دستکش دست بر شانه سالخوردگان گذارد، نه برای حرف زدن با آنها دهان خود را به گوششان نزدیک ساخت و نه آن چند نفر حاضر در اتاق نشیمن هم که هنوز کاملاً بیمار نشده بودند حال و حوصله درست و حسابی برای صحبت کردن داشتند. جملههایشان بیشتر از یکی دو کلمه تشکیل نمیشد و از بی‌حالی تقریباً روی صندلی ولو شده بودند. با وجود هوای خوب و آفتابیِ امروز که مانند هوای مطبوع بهاری بود هر پنج خانم به اصطلاح سالمِ حاضر در اتاقِ نشیمن سردشان شده بود و مانند مجسمه چشمانشان از رونق زندگی افتاده بود. امروز اصلاً روز خوبی نبود، روز خوب روزی بود که خانم <ف> به آن زیبائی آرام مُرد. طوری آرام مُرد که من بی‌اختیار انگشت اشاره دست راستم را روی بینیام گذاشتم و به دخترش که روی صندلی نشسته بود و انتظار فرا رسیدنِ مرگ مادرش را میکشید آهسته گفتم: "هیس، خوابش برده است!"
در حال تسلیت گفتن و دلداری دادن به دختر خانم <ف> به یاد اولین گفتگویم با خانم <ف> که با این سؤالش: "چرا به جای شش ساعت ده ساعت و گاهی دوازده ساعت کار میکنید؟" آغاز شد و پاسخ من که لبخندی به لبانش انداخت افتادم.
پاسخ من به او این بود: "من خیلی زود معتاد میشوم، و حالا هم معتاد جواهرات زندگی شدهام، آیا کسی را میشناسید که بخواهد بیجواهراتش باشد؟ من هم از بیشتر ماندن در کنار افرادِ این  محل لذت میبرم!"
آخرین گفتگوی کوتاه من و خانم <ف> روز دوشنبه یک روز قبل از جشن تولد نود و نه سالگیش و در حالی انجام گرفت که من او را برای صرف قهوه و شیرینی در ساعت دو بعد از ظهر از اتاقش به سمت اتاق غذاخوری همراهی میکردم:
خانم <ف> در حالیکه مانند مورچۀ خستهای گامهای کوتاه برمیداشت گفت: "دلم میخواد بخوابم و دیگه بیدار نشم."
من: "البته بعد از گرفتن جشن تولد دویست سالگی."
خانم <ف> (خیلی ظریف بود، باله میرقصیده و هیکلی باریک و قلمی داشت، اهل مطالعه بود و از سر خرد کم حرف میزد، حرفهایش شیرین بودند و گاهی پُر از طنز. و بسیار شیکپوش بود، و چقدر لباسهایش برازنده اندامش بودند.) نگاه عاقل اندر سفیه اما مهربانانهای به من میکند و میگوید: "وقتی به سن من رسیدی حرف امروزم را به یاد خواهی آورد."
همه روزها با بودن خانم <ف> خوب بودند، حتی روزِ زیبا مُردنش.
 
فرق بیکاری و بیگاری
امروز درون گوش سمت راستم مقدار زیادی آب (حداقل من اینطور احساس میکردم) مانند آبِ داخلِ بادکنکی که تکانش بدهند با هر قدم برداشتنم تکان میخورد و من واضح صدای آن را با هر دو گوش میشنیدم. اول فکر کردم شاید تند راه رفتن باعث این امرِ نامطلوب شده است، اما با هر گامِ آهسته باز هم این احساس که در گوشم آب فراوانی جمع شده و در حال تکان خوردن است دست از سرم برنداشت. چند بار انگشت اشارهام را داخل سوراخ گوشم کردم، روی پای راستم ایستادم و به بالا و پائین جهیدم، و آب هم هر بار با نوع حرکتهائی که به خودم میدادم مانند موجی که حرکت یک قایق بوجود میآورد تکان میخورد. پس از چند لحظه دست از رها گشتن از این وضعِ نامطلوب شستم و به رفتن ادامه دادم، آب درون گوشم هم پا به پا با صدای مضحکی همراهیم میکرد. در حال رفتن به خودم گفتم شاید دلیل بوجود آمدن این وضع کم خوابی باشد، شاید هم استفاده از هدفون و یا کار زیاد! بعد مانند مجسمهای در راهرو خانه سالمندان ایستادم، تلفن همراه را از جیب خارج ساختم و مشغول تایپ شدم:
"فرق بیکاری و بیگاری فقط یک سرکش است.
کار اجباری را بیگاری نامند و بیکاری به کاری گویند که من انجام میدهم.
بیگاری موجب خستگی جسم میگردد، اما بیکار بودن جسم و روح را تنبل میسازد.
بیگاری ثروتمند گشتن دیگران را سبب میگردد، بیکاری اما آدم را به کارتنخوابی عادت میدهد.
بیگاری همان خرسواری دادن است، اما آدم بیکار همیشه پیاده میرود.
آدم بیکار جنگندهایست که بر کاپیتال و کاپیتالیست پیروز گشته است."
گاهی مردم بدون توجه کردن به کم و زیاد بودنِ سرکشِ بینِ بیگاری و بیکاری تصور میکنند که بیگاری بهتر از بیکاریست. زیرا میدانند که آدم بیکار عاقبت مانند آن شاعری میگردد که میگفت: "روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را می‌شمارد."
پس از اطمینان از اینکه گوشم کلک را خورده است دوباره تلفن همراه را داخل جیب قرار داده و همراه با لبخندی که بر لبم نشسته بود برای اصلاح کردنِ ریش آقای <و> به راه افتادم.
 
خانم <ل>
خانم <ل> با نگرانیای ساختگی میپرسد: "اگه بقیه ما رو در این حال ببینن چی میگن!"
حرف او نقش لبخندی بر لبم نشاند و مرا به یاد حرفی که نمیدانم از که شنیده بودم انداخت: "بچههای ما میرن خارج و عاقبتشون میشه کون‌شوئیِ خارجیها!" در حالیکه من پس و پیش خانم <ل> را پس از دفع حاجت با دقت کافی پاک میکردم نقش لبخند نشسته بر گوشه لبم آرام آرام از جا بلند میشود و ناگهان خود را به خندهای بلند و چند دقیقهای مبدل میسازد.
خانم <ل> شگفتزده میپرسد: "کجای سؤالم خندهدار بود؟"
من سعی میکردم جوابش را بدهم، اما نمیتوانستم. هر بار قصد جواب دادن میکردم خندهام شدیدتر میگشت. عاقبت نهیب زدن خانم <ل> "تا کسی نیومده، شورتمو بکش بالا!" مرا مجبور به بازگشت به خود ساخت. بنابراین دست از خندیدن دیوانهوار کشیدم و در حالیکه پس و پیش خانم <ل> از نظافت برق میزد اول پوشک و بعد شورتش را بالا کشیدم و گفتم: "دونده خوشگلم، حرکت!"
و در حالیکه آهستهتر از مورچهای سالخورده قدمهایش را روی زمین میکشید بازو در بازو به سمت اتاق نشیمنی که بقیه افرادِ گروه تئاتر در آن جمع بودند به راه افتادیم.
 
مرگ و زندگی
خانم <ب> باز با به یاد آوردن خاطره مرگ شوهر و دخترش غمگین گشته است و اشگ میریزد.
من به او میگویم: "در این جهان اقوامی وجود دارند که پس از مُردن خویشاوندانشان جشن میگیرند و مشروب مینوشند، میخندند و میرقصند. و سپس از او که گریهاش قطع شده است و با تعجب به من نگاه میکند میپرسم: "میدانید چرا؟"
خانم <ب> بجای جواب دادن فقط با چشمهای خیس و متعجب به من نگاه میکند.
خانم <گ> به جای او میگوید: "چونکه از دستشون راحت میشن!"
خانم <ب> نگاهش را از من به سوی خانم <گ> میکشاند و با تعجب بیشتری به او خیره میشود.
من میگویم: "چون به این مردم از کودکی گفته شده است <کسی که میمیرد خوشبخت میشود> بنابراین هر وقت کسی از این قوم میمیرد جشن همگانی بر پا میگردد." پس از دیدن کنجکاوی در چشمان خانم <ب> به حرفم اینطور ادامه میدهم: "خب، مگه شما چه چیزیتون کمتر از افراد این قوم است که هر بار با به یاد آوردن مُردههاتون میزنید زیر گریه؟ مگه خدای نکرده از جشن و شادی بیزارید؟ خب شما هم فکر کنید که شوهر و دخترتون حالا از خوشبختترین آدمها هستند، آیا این کار سختیه؟!"
خانم <ب> چیزی نمیگوید و فقط نگاهش به من ثابت مانده است. میدانم که دلش میخواهد بگوید: "آره کار سختیه" اما من به او حتی اجازه فکر کردن به آن را  هم نمیدهم و در عوض همانطور که نگاهم را در اختیار او گذاشتهام میگویم: "خب اگه کار سختیه پس چرا مردم این قوم قادر به این کارند؟ میبینید، پس کار نشد ندارد!"
در این وقت خانم <گ> چشمکی به من میزند و میگوید: "اما شما هنوز یک دروغ آوریلی به ما بدهکارید" و بعد میزند زیر آواز و میخواند: "امروز آلمان به ما تعلق دارد و فردا تمام جهان ..."
خانم <ب> پس از هماواز شدن با او و به پایان رساندن آن میگوید: "اما این ترانه قدیمی شده!"
در حالی که من خود را برای اظهار عقیده آماده میکردم چشمم به خانم <ف> که باسنش بجای قرار داشتن بر ته ویلچر تا لبه آن سُر خورده بود میافتد! وقتی من و خانم <ف> چشم به چشم میشویم با نگاهش مرا پیش خود میخواند و با صدای ضعیفی که به زحمت شنیده میگشت از من میخواهد که کمی او را بالا بکشم. من از پشت دستهایم را از زیر بغلهایش رد و انگشتهایم را بر روی سینهاش در هم قفل میکنم و او را با یک حرکت سریع سی چهل سانتیمتر بالا میکشم. خانم <ف> سرش را به سمت عقب خم میکند و ما باز هم چشم در چشم میشویم. نگاهش از خوشحالی میخندید و نگاه من به این خاطر ذوق زده شد.
خانم <ف> نود و سه سالش بود، دندان نداشت و خیلی شبیه به پدرم بود. جمعه ساعت سه بعد از ظهر وقتی از کنار اتاق او و هماتاقیش خانم <ر> رد میشدم ناگهان صدای بسیار ضعیف کمک خواستن شنیدم. اول فکر کردم که اشتباه شنیدهام، اما وقتی به داخل اتاق نگاه کردم و او را بر پشت دراز کشیده دیدم که سرش را به زحمت بالا آورده و کمک کمک میگوید به سرعت داخل رفتم. اول به خانم <ر> که با تعجب به او نگاه میکرد سلام دادم و بعد از خانم <ف> پرسیدم چیزی لازم دارید؟ او سرش را آرام به این سمت و آن سمت چرخاند و برای نه گفتن دهانش را باز کرد. داخل دهانش پر از کیک بود، تازه در این وقت متوجه رنگ صورتش که کبود شده بود میشوم و علت کمک خواستنش برایم روشن میگردد. برای فکر کردن فرصت نبود و باید انگشتم را وسیله نجات جانش قرار میدادم. در حال خارج کردن کیک از دهان از اینکه خانم <ف> بی دندان است خوشحال بودم. با انگشت اشاره دست چپم کیک از دهانش خارج میکردم و با کف دست راستم به پشتش میکوبیدم.
اینکه میگویند <مرگ خبر نمیکند> شاید زیاد درست نباشد. برای من کمک کمک گفتن خانم <ف> از آمدن مرگ خبر میداد!
جمعه بر حسب عبور اتفاقی از کنار اتاقش توانستم او را از مرگ حتمی نجات دهم. اما دو روز بعد، یعنی دوشنبه، وقتی به اتاقش وارد شدم و او را روی تختش ندیدم از خانم <ر> هماتاقیش که در حال تماشای تلویزیون بود پرسیدم: "میدانید خانم <ف> کجاست؟" خانم <ر> خیلی ساده جواب داد: مُرد. من پرسیدم: "کی؟" او بدون آنکه چشم از تلویزیون بردارد گفت: "دیروز ساعت ده صبح، در خواب."
اگر روز یکشنبه تعطیل نبودم و میتوانستم خیلی اتفاقی از کنار اتاقش بگذرم شاید باز هم مرگ به صدا میآمد و من میتوانستم دوباره به همراه خانم <ف> به مرگ کمک کنم تا به زحمت نیفتد.
 
اولین تانگو
تو گل باش، من پروانۀ گل ندیده.
 
خانم <د> با هیجان از من میپرسد: "اگه قرارداد کاری تو را تمدید نکنند چه؟ قرارمون پس چی میشه؟"
من چانهاش را در دستم میگیرم، صورتش را کمی بالا میبرم و میگویم: "به من نگاه کن، نگرانی به دلت راه نده! هنوز تا به پایان رسیدن قرارداد یکسالهام سه ماه دیگه با هم هستیم. بعدش هم خدا بزرگه!! در ضمن هنوز یازده ماه به قراری که با هم گذاشتهایم باقی مونده!"
خانم <د> با نگاه به چشمانم که به رویش لبخند میزدند خیالش کمی راحت میشود و بدون آنکه چیزی بگوید سرش را دوباره پائین میاندازد و به سمت اتاقش میرود.
خانم <د> یکماه پیش 99 سالش شد، اما من هنوز هم نمیتوانم باور کنم که زنی 99 ساله بتواند به این چالاکی باقی بماند. او از آسانسور استفاده نمیکند و برای قدمزدن در باغ خانه با کمک عصا و با استفاده از پلهها هر دو طبقه را بالا و پائین میرود. قدرت شنوائیش خوب است (البته وقتی عصبانیست اگر با بلندگو هم با وی صحبت کنند چیزی نمیشنود!) قدرت بیانش عالیست، زخم‌زبانهایش وقتی که عصبانیست کشنده است! وقتی خوش خلق است با آهنگهائی که از رادیو پخش میشوند میرقصد، قدرت صدایش شگفتانگیز است و هنگام آواز خواندن طنین صدایش در هر سه طبقه میپیچد!
اولین رقص تانگو در جشن صد سالگیش پیشنهاد من بود که او آن را بعد از گذشت یک ماه هنوز هم از یاد نبرده و برای اینکه من هم آن را از یاد نبرم چند بار در بارهاش تا حال با من صحبت کرده است.
این قرار بین من و او یک روز بعد از جشن نود و نه سالگیش گذاشته شد:
ــ "اولین دور رقص صد سالگیت را با من میرقصی. قبل از رسیدن دسته‌گل و کارت تبریک از طرف شهردار برلین اولین تانگو را من و تو با هم خواهیم رقصید!"
جواب خانم <د> بیصدا بود، چشمانش اما بلافاصله پاسخ مثبت را به من دادند!"
امرز در حالیکه قدمزدن خانم <د> را از پشت پنجره تماشا میکردم به خودم گفتم: گاهی کارهای خدا برعکساند و ممکن است که قرارداد کاریم تمدید نگردد، و پس از مکثی طولانی ادامه دادم: بنابراین مجبور میشوم از مسؤلین تقاضا کنم که با افتخاری کار کردنم موافقت کنند. پس از لحظه کوتاهی تردید کوچکی در دلم رو به رشد میگذارد و من از خودم میپرسم: اگر آنها تقاضایم را رد کنند ... و بعد بدون اراده با صدای بلند میگویم: "نه، نمیشود خانم <د> را برای اولین تانگو در انتظار گذاشت. نمیشود از شاد شدن آقای <و> و آقای <ش> وقتی برای اصلاح کردن ریش آن دو داخل اتاقشان میشوم چشم پوشید، شادی آنها بلافاصله به دلم آرامش خاصی میبخشد."
در این هنگام باران نم نم شروع به باریدن میکند. خانم <د> برای داخل شدن به ساختمان به سرعت قدمهایش میافزاید. طرز سریع راه رفتنش مرا به یاد چارلی چاپلین میاندازد و خندهام میگیرد.
 
خانم <اـس>
وقتی بهار داخل گشت همه بجز زمستان از جا برخاستند و جایشان را به او تعارف کردند. زمستان یخزده بود و مانند عکس آدم برفی در یک آلبوم عکس بدون حرکت و با چشمانی پُر از تعجب شکفتن گلها را تماشا میکرد.
 
مرغهای عشقم از اینکه امروز در خانه ماندهام تعجب کردهاند و هر یک دلیلی را که به عقل کوچکش میرسد با صدای بلند برای بقیه تعریف میکند.
من در حال نوشیدن چای به آقایان <ا> و <و> و <ن> که در این ساعت هر روز با هم گپ میزدیم و من صورتشان را اصلاح میکردم فکر میکنم، بعد به مرغان عشقم میگویم: "داستانهای قشنگی برای هم تعریف میکنید! اما دلیل واقعی خونه موندن و به سر کار نرفتنم این است که چون مدت اعتبار استفاده از مرخصی سالیانهام در حال به پایان رسیدن بود و اگر به مرخصی نمیرفتم برای مسئولین محل کارم اشکال قانونی به وجود میآمدْ بنابراین از امروز به مدت ده روز به من مرخصی اجباری دادهاند." و در حال گذاردن هدفون روی گوشهایم ادامه میدهم: "حالا که قضیه خونه موندم براتون حل شده میتونید چیزهای دیگهای برای همدیگه تعریف کنید! و من هم در حال گوش کردن به موسیقی مشغول کارم میشم."
 
هنوز هم برایم روشن نشده است که چرا زمان برای من به این سرعت میگذرد! نه ماه از شروع کارم طوری سریع گذشت که انگار همین دیروز برای معرفی و مصاحبه نزد خانم باخ رفته بودم.
هدفونی که بر گوش گذاردهام هدیهایست از خانم <اـس> که دو روز پیش فوت کرد. او یک ماه قبل بعد از آنکه من ماساژ دادن شانه و گردنش را به پایان رسانده بودم برای تشکر این هدفون را که روی میزش قرار داشت با این بهانه که دیگر گوشش قادر به شنیدن نیست به من هدیه کرد.
بعد از ویرایش سریع ترجمه <اوآها> مشغول گوش کردن گفتگویم با خانم <اـس> که ضبط کرده بودم میشوم. و این جمله او بیشتر از بقیه حرفهایش فکرم را به خود مشغول میسازد:
"زندگی عادت عجیبی دارد، اگر خودت را بسپاری به دستش تو را هرکجا بخواهی با خود میبرد، اما وقتی از زندگی بترسی و نخواهی همراهش بروی عصبانی میشود و نابودت میسازد."
 
میلیونر
جسمم امروز خیلی خسته شده بود، باید دو ساعت زودتر سر کار میرفتم. روحم اما تمام وقت مشغول دلداری دادن به جسم خستهام بود!
جسم خستهام اما یک بار حرفی به روحم زد که مرا به فکر کردن واداشت: "تا حالا نشده که من هم یک بار به تو دلداری بدم. مرسی که نگرانم هستی!"
روحم از این حرفِ جسمم مثل بچهها ذوق زده شد و گفت: "شاید خودت ندونی، اما تو هم خیلی از مواقع با سر حال بودنت به من نیرو میبخشی، و این برای من خیلی ارزشمنده!"
 
بذری که کاشته بودم امروز پس از کوشش چند ماههام به ثمر رسید. گروه تئاتر؛ متشکل از چهار زن و سه مرد ــ یکی از مردها من بودم و نقش درخت را بازی میکردم ــ نمایشنامه کوتاه و زیبای <رفتن زمستان و آمدن بهار> را که خانم لیب زحمت نوشتنش را به عهده گرفته بود در سالنِ بزرگ طبقه سوم خانه سالمندان ساعت یازده صبح بر روی صحنه رفت. این ماجرا هم مرا خوشحال ساخت هم بازیگران دیگر و همینطور هشتاد تماشاگرِ سالخورده و مهمانهای دعوت شدۀ خویشاوندِ ساکنین این خانه را.
بعد از پایان نمایش روحم بلافاصله به فکر جسمم افتاد، مرتب حالش را میپرسید و سعی میکرد با بذلهگوئی خستگی را از او دور سازد.
دلیل شادی روحم یکی تحقق بخشیدن به ایدهام بود ــ تشکیل گروه بازیگران و بردن آنها بر روی صحنه ــ و دلیل اصلیتر اما کاشتن بذر ایدهای بود که در ذهن آقای <و> کاشتم.
 
دوشنبه، پس از پایان مرخصی ده روزه برای اصلاح ریش به اتاقش رفتم. از اینکه در این مدت کوتاه به اندازه چند سال پیرتر دیده میشد تعجب کردم! چشمانش بسته بودند. بعد از ماساژ نرمی که به دستها و بازویش دادم چشمهایش را باز کرد، اما پس از چند ثانیه پلکها به آرامی دوباره بسته شدند. خلاصه اینکه روز دوشنبه آقای <و> مرا به یاد نیاورد. من اما خیلی مایل بودم با او صحبت کنم و از او بپرسم وقتی چشمهایش بستهاند به چه میاندیشد، و آیا اصلاً به چیزی فکر میکند، و چرا به قولی که به من داده عمل نکرده است! ــ قبل از رفتن به مرخصی از او قول گرفته بودم که بجز موز کمی غذاهای دیگر هم بخورد تا با بدست آوردن انرژی بیشتری بتواند با من با کمک ویلچر به باغ بیاید! ــ
دوشنبه تقریباً مطمئن شده بودم که من و آقای <و> دیگر نه موفق خواهیم گشت برای هواخوری با هم به باغ برویم و نه تا پایان جهان خواهیم توانست همدیگر را دوباره ببینیم! امروز اما او انرژی بیشتری داشت، پلکهایش قدرت باز نگاهداشتن خود را داشتند. من از فرصت استفاده کردم و هنگام اصلاح صورتش به او پیشنهاد کردم هر روز چند خط از وضعیتی که در آن قرار دارد را بر روی کاغذ بیاورد. اما آقای <و> فقط قادر بود مرا نگاه کند و ساکت و بی‌حال به حرفهایم گوش دهد. در حال کرم زدن به صورتش به او میگویم که کافیست آنچه را مایل به نوشتن است دیکته کند و من آن را خواهم نوشت. آماتورانه مقداری از آنچه در باره نوع نوشتن میدانستم را با زبانی ساده برایش شرح داده و به او قول دادم که نوشتهها پس از به چاپ رسیدن از پُرفروشترینها کتابها خواهد گشت، و شاید هم میلیونر شویم! و اضافه کردم که اولاً میلیونر گشتن با این روش بی‌ضرر است و ثانیاً از برنده شدن در لاتاری هم راحتتر میباشد! بهتر از این چه میخواهید؟ هم حوصلهتان سر نمیرود! و هم با نوشتن تجربه موقعیتی که در آن هستید به مردم سود میرسانید. نمیدانم در تمام مدتی که برایش حرف میزدم فکر آقای <و> در کجاها سیر و سیاحت میکرد، اما وقتی از میلیونر شدن گفتم لبخندی بر کنار لبش نقش بست و چند دقیقهای همانجا  نشست و زود نرفت. و این نشانهای بود که مرا متقاعد ساخت روح بازیگوشم دوباره بذری را کاشته و کار دست این دهقان خسته داده است.
در حال ترک اتاق جدی و شوخی میگویم: بیست در صد سهم من، هشتاد در صد سهم شما!

روز آخر
دلم راضی نمیگشت به ساکنین طبقه دوم خانه سالمندان بگویم که امروز آخرین روز کارم است.
از خداحافظی کردن، وداع گفتن، ترک کردن یک درخت، یک جوی آب ... دلم میگیرد. چه این خداحافظی دیداری تا روز بعد یا وداع تا ابد باشد ...
زندگی زیباست اما مانند تمام چیزهای زیبای دیگر نمیتواند بی‌نقص باشد. مثلاً همین خدا! همه میگویند خدا بی‌نقص است! خدا برای من وقتی بی‌نقص خواهد بود که کویری وجود نداشته باشد، سیل چیزهائی را که دوست دارم با خود نبرد و خر آنقدر عقل داشته باشد که به جای جفتک انداختن و عر عر کردن با صدائی مهربان بگوید: نزن بر کفلم با آن میخ!
من اگر خدا بودم یک زمینی میساختم بی‌عیب، نه گرد که سر مردم گیج برود و ندانند چه میکنند! من اگر خدا بودم زمین را به شکل مربع میساختم! و وسط تمام اضلاعش یک پنجره تعبیه میکردم که نور کافی به همه جای آن برسد.
صغرا کبرا چیدنم آنقدر طول کشید که فراموش کردم اصل مطلب چه بوده است. آری، میخواستم بگویم: زندگی با تمام زیبائیش بی‌نقص نیست و میتواند بلندت کند و محکم به زمین بکوبد، طوریکه ندانی طرف دشمن دانا بوده است یا دوست نادان!
قرارداد یکسالهام امروز به پایان رسید. همکارانم از اینکه اداره کار قراردادم را تمدید نکرده است عصبانی بودند، من غمگین بودم و ماسکی را که از کودکی برای چنین مواقعی همواره با خود حمل میکنم بر صورت کشیدم، لبخند میزدم و ساکنین طبقه دوم نمیدانستند که آخرین روز کارم چه سخت میگذرد.
این یک سال سریعتر از تیرِ رها گشته از کمانِ آرش گذشت و رفت. در این یک سال گام بلندتری به سمت مرگ برداشتم و آشنائیمان خودمانیتر گشت، زندگی اما مدام پا به پایم میآمد، زندگی یک دوستی قدیمی با مرگ دارد، شاید هم از کودکی با هم بزرگ شده باشند.
تحملم صبوری آموخت، روحم ملایم گشت، و من اغلب از اینکه دارای این شانسم تا <خدمت کردن با عشق> را تمرین کنم شاکر بودم. شاکر بودن برای من معنائی برابر با راضی بودن دارد. رضایت حالتی از روح است که زیبائی را سه بعدی به نمایش میگذارد و عطر گل یاس را دیدنی میسازد.
من امیدم این است که مانند این مردمِ خوبِ سالخورده و پیر توانائیهای ذهنیام تحلیل نروند تا بتوانم خاطرات این روزها را سر وقت به یاد بیاورم و نقاشی کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر