برگی از ترانۀ ترانه‌ها.


<برگی از ترانۀ ترانه‌ها> از شولِم اَلیخِم را در مرداد سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

من و گوسالۀ کوچک
من شرط میبندم که هیچکس بخاطر روزهای گرم روشنی که بلافاصله پس از عید پاک شروع شدهاند چنین خوشحال نگشته، آنطور که من، یعنی موتِل و گوسالۀ کوچکِ همسایه که من او را <میش> مینامیدم خوشحال گشتیم.
ما پرتوهای خورشیدِ اولین روز گرم پس از عید پاک را همزمان احساس میکردیم؛ ما با هم عطرِ اولین علفِ سبز بیرون آمده از زمینِ تازه آزاد گشته از برف را بو میکشیدیم. همچنین ما با هم از سوراخهای تنگ و تاریکمان بیرون آمده بودیم؛ من، از اتاق سرد مرطوبی که در آن همیشه بوی خمیرمایه، سرکه، دود، آبِ پس‌مانده و دارو میداد؛ و گوسالۀ کوچک، از یک بوی تعفنِ بدتری جان سالم به در برده بود، از یک اصطبل تاریکِ کثیفْ با دیوارهای کجِ کرمخورده‌ای که از میانشان در زمستان برف و در تابستان باران نفوذ میکرد.
ما پس از رسیدن به جهان آزادِ خدا شادیِ بزرگمان را ابراز میکنیم. من دستهایم را میگشایم، دهانم را باز میکنم و هوایِ تازۀ گرم را تنفس میکنم؛ به نظرم میرسید که انگار مرا چیزی به بالا میکشد، به سمت آسمانِ آبی رنگ، با ابرهای سفید و در حال حرکت و پرندگان کوچکی که ظاهر می‌شوند و دوباره ناپدید میگردند. از سینۀ سرشارم ناخودآگاه یک ترانه بیرون میجهد، یک ترانۀ بدون کلام، بدون نُت، بله، بدون ملودی؛ اما شادتر از آنْ آوازهائی طنین می‌انداخت که پدرم، حاذنِ کنیسه، جمعهها عادت به خواندن داشت.
<میش>، گوسالۀ کوچکِ همسایه شادیاش را به نوع دیگری ابراز میکرد. قبل از هرچیز پوزۀ سیاهِ مرطوبش را در پشتۀ زباله فرو میکرد، دو/سه بار پاهای کوچک جلوئی را به زمین میکشید و به آن خراش میانداخت، دُمش را به بالا بلند میکرد، با هر چهار پا به هوا میجهید و یک <معع> خفه از گلو خارج میساخت. این صدا برایم چنان مفرح بود که سعی میکردم از او تقلید کنم. در این وقت گوساله به سمت من میآمد، مرا بو میکشید، گلویش را به جلو میآورد، مرا با چشمان گردِ هوشمندش نگاه و طوری معع معع میکرد که انگار از اینکه زبانش را تقلید میکنم خوشحال است. او شروع به جهیدن میکرد، من هم همینطور. او میرقصید، من هم میرقصیدم. من هر حرکتِ حیوان کوچک را، هر ژستش را، تکان سر و معع معع کردن او را تکرار میکردم ...
چه کسی میداند که این بازی چه مدت میتوانست ادامه یابد اگر چیزی از پشت ناگهان گردنم را نمیگرفت؛ ــ این مشتِ برادر بزرگترم اِلیا بود.
"تو باید نابود شوی! یک پسر هفت ساله باید با یک گوساله بازی کند! فوری به خانه میروی، رذلِ به درد نخور! صبر کن فقط، پدر به تو حالی خواهد کرد!"
*
حرف پوچ! پدر به من هیچ‌چیز حالی نخواهد کرد، برای من هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، چون پدر بیمار بود. او از زمان جشن <سوکا> دیگر در کنیسه پیشنمازی نمیکرد، او ساعتها سرفه میکند. یک دکترِ سیاه و چاق با سبیل سیاه و چشمان خندان پیش ما به خانه میآمد. یک مرد شوخ. او مرا مرد کوچک مینامید و بر روی شکمم میزد. او همیشه به مادر هشدار میداد که مرا با سیبزمینی تغذیه کند و توصیه میکرد به بیمار بجز سوپِ گوشت و شیر چیزی ندهد ... مادر با دقت گوش میکرد، اما وقتی او میرفت صورتش را با پیشبند پنهان میساخت و شانهها و پشتش به شدت تکان میخوردند. سپس چشمهایش را پاک میکرد، اِلیا را به سمتی میخواند، و آنها با هم زمزمه میکردند. من گفتگوی آنها را نمیفهمیدم، اما به نظرم میرسید که آنها بحث میکنند. مادر میخواست او را متقاعد سازد به جائی برود، اما او نمیخواست برود و میگفت:
"من ترجیح میدهم قبل از خواهش کردن از این افراد بمیریم!"
مادر به او پاسخ میداد: "زبانت را گاز بگیر، دیوانه! این حرفها چیست که تو میزنی!" بعد دندانهایش را به هم میفشرد و دستهایش را میجنباند، طوریکه انگار میخواهد او را تکه تکه کند؛ اما در لحظۀ بعد دوباره نرم میشد و میگفت:
"پس چکار باید بکنم پسر عزیز، من برای پدر متأسفم. آدم باید او را به نحوی نجات دهد."
الیا با نگاه کردن به کمدِ آینهدار میگفت: "ما باید چیزی را بفروشیم!"
مادر هم نگاهش را به کمد میانداخت، چشمهایش را پاک میکرد و میگفت:
"چه چیز را باید فروخت؟ روح خود را؟ دیگری چیزی برای فروختن وجود ندارد. شاید این کمد خالی را؟"
"چرا که نه؟"
مادر فریاد میزد: "حقه‌باز! تو به که رفته‌ای؟"
مادر دوباره خشمگین میگشت، گریه میکرد، فریاد میکشید، دوباره چشمهایش را پاک میکرد و دوباره خود را آرام میساخت. این هربار وقتی باید چیزی فروخته میشد تکرار میگشت. زیرا تمام وسائلی که زمانی در اتاق قرار داشتند بخاطر نجات پدر فروخته شده بودند. کتابها، شالِ نقرهدوزی شده، دو لیوانِ آب طلا داده شده، سه سینی و دو قاشق نقرهای، لباس ابریشمیِ مادر و تمام مبلمانی که قبلاً در اتاق قرار داشت.
کتابها را مایکلِ کتابفروش میخرید، یک یهودی با یک ریش کم که بیوقفه موی ریشش را میکَند.
اِلیا قبل از آنکه مایکل به ما افتخار بازدید دهد سه بار برای آوردنش پیش او رفته بود. مادر با اشارۀ انگشت او را متوجه میسازد که باید آهسته صحبت کند تا پدر نشنوَد. مایکل فوری میفهمد، سرش را به سمتِ قفسه بالا میگیرد، موی ریشش را میکَند و میگوید:
"خب، نشان دهید، چه دارید!"
مادر به من اشاره میکند که روی میز بروم و کتابها را یکی یکی پائین بدهم. من چنان عجله می‌کنم که سکندری میخورم و میافتم و ماهرانه پشتک میزنم. برادرم اِلیا برای اینکه بار دیگر پشتک نزنم چند ضربه به من می‌زند و سپس به تنهائی بر روی میز میرود و کتابها را پائین میآورد. مایکل با یک دست کتابها را ورق میزد و با دست دیگر موی ریشش را میکَند و در این حال نظراتش را بیان میکرد: او از هر کتاب ایراد میگرفت: اولی جلد بدی داشت، دومی را موش جویده بود، سومی را بید خورده بود، چهارمی اصلاً به درد نمیخورد. بعد از آنکه او تمام کتابها و جلد کتابها را نگاه میکند میگوید:
"اگر شما نسخۀ کامل از <میشنا> میداشتید آن را مطمئناً میخریدم!"
مادر رنگش میپرد، اما برادر اِلیا با چهرۀ سرخ گشته به کتابفروش فریاد میکشد:
"چرا اول نگفتید که شما فقط <میشنا> میخرید؟ چرا تمام مدت ما را دست انداختید و ما را به سرگیجه واداشتید؟"
مادر میگوید: "ساکت!"
از اتاق کناری یک صدای گرفته شنیده میشود: "آنجا چه کسی است؟"
مادر پاسخ میدهد: "هیچکس!" بعد برادر را پیش پدر میفرستد و شروع میکند با مایکل به چانه زدن. مطمئناً کتابها را به قیمت ارزانی به او فروخت. وقتی برادر اِلیا دوباره به اتاق بازمیگردد و میپرسد: "چقدر؟" مادر پاسخ میدهد: "به تو ربطی ندارد." مایکل اما کتابها را با عجله جمع می‌کند ــ آنها تقریباً کتابهای دعا بودند ــ، آنها را در کیسهاش میریزد و با عجله میرود.
*
مضحکترین اتفاق هنگام فروش کمد میافتد. ذهنم نمیخواست بپذیرد که کمد میتواند دور شود. من همیشه فکر میکردم که کمد در کنار دیوار اتاق از داخل زمین رشد کرده است. وانگهی مادر دیگر نمیتوانست نان، شیرینی شبات، بشقابها، قاشق و چنگالهایِ قلعی (دو قاشق و چنگال نقرهای ما فروخته شده بودند) را جائی قرار دهد و درِ آن را قفل کند. هنگامیکه ناچمَنِ نجّار آمد و کمد ما را با وجب بزرگِ دست کثیفش اندازهگیری کردْ من از خودم پرسیدم <مادر کجا باید در عید پاک نان فطیر را نگهدارد؟> نجّار ادعا میکرد که کمد از میانِ در بیرون نمیرود و برای اثبات آن پهنای کمد و پهنای در را نشان میدهد.
اِلیا میپرسد: "پس کمد چطور داخل اتاق شده است؟"
ناچمَن با عصبانیت پاسخ میدهد: "از کمد بپرس! من از کجا باید بدانم؟ آدم آن زمان آن را به داخل حمل کرده و کمد داخل شده، آدم باهوش."
یک کلمه باعث گفتن کلمۀ دیگر میگشت، آنها شروع به جر و بحث میکنند و چیزی نمانده بود که به هم کشیده بزنند. وقتی برادرم اِلیا عصبابی میگشت آدم میتوانست به وحشت بیفتد. او حریفش را همیشه با کشیده تهدید میکرد، اما عاقبت جر و بحث با کشیده خوردن برادرم به پایان میرسد. گرچه او نسبت به سنش یک انسان بالغ و سبیلش هم سبز شده بود اما اندامی باریک و کوچک داشت. مردم او را <کوچولو> مینامیدند. <شاهنه پِچه> عادت داشت در باره برادرم بگوید که او فقط به اندازۀ چند سر از یک سگ بزرگتر است. اما صبر کنید! شما هنوز  شاهنه پِچه و همچنین شوهرش را نمیشناسید. شوهرْ صحاف است، چشم چپش چپ است، موجچه نامیده میشود و بطور وحشتناکی بدجنس است. وقتی او مشغول کارش است اجازه نمیدهد کسی داخل شود. اما خوشبختانه او همیشه کار برای انجام دادن ندارد. او حتی اغلب بیکار پرسه میزند. او با ما مشترکاً در خانه زندگی میکند. نیمی از خانه به او تعلق دارد و نیمی به ما. من نمیدانم این تقسیمبندی به چه نحو انجام شده است، اما من میدانم که ما نیمی از خانه را به قیمت سی و سه روبل فروختهایم و با این پول یک گاو برای پدر خریدهایم. این را دکترِ سیاه به ما توصیه کرده بود ... این گاوْ مادر گوسالهای است که من از او برایتان تعریف میکنم. بنابراین من گوساله را مدیون دکتر هستم اما خودِ دکتر را دوست ندارم. مادر هم او را دوست ندارد. من این را از کجا میدانم؟ از یک گفتگو که استراق‌سمع کردم. من میخواهم گفتگوی بین مادرم و برادر اِلیا را کلمه به کلمه بازگو کنم.
مادر: "چه دکتری!"
اِلیا: "چه مشکلی با دکتر داری؟ آیا او دکتر بدی است؟"
مادر: "من کی گفتم که او دکتر بدی است؟ من فقط میگم که او دکتر عجیبی است."
اِلیا: "چرا؟"
مادر: "وقتی یک دکتر پیش بیمار میرود برایش دارو تجویز میکند. او فقط سوپِ گوشت و شیر توصیه میکند. چند بار از او خواهش کردم که دارو تجویز کند اما او این کار را نمیکند. آیا این یک دکتر است؟"
اِلیا: "پس چرا میگذاری که بیاید؟"
مادر: "پس چه کسی را بگذارم بیاید؟"
اِلیا: "آیا به اندازه کافی دکتر وجود ندارد؟"
مادر: "بقیه پول میگیرند اما او مجانی میآید."
اِلیا: "خب بیشتر از این چه میخواهی؟"
مادر: "من چه میخواهم؟ من میخواهم پدر را نجات دهم."
اِلیا: "چرا او را نجات نمیدهی؟"
مادر: "با چه چیزی؟ با ده انگشت؟ یا با دیوارهای خالی؟"
حالا من میخواهم دوباره به کمد آینهدار برگردم.
مادر پس از نزاع برادرم با نجار شروع به گریستن کرده بود، کاملاً آهسته، برای اینکه پدر آن را نشنود.
او به برادر اِلیا میگوید: "تو برای پدرت متأسف نیستی، تو خریداران را میرانی."
برادرم اِلیا به چهرهاش حالتی میدهد که آدم نمیتوانست بفهمد آیا او گریه میکند یا میخندد، و میگوید:
"خریدار؟ چنین خریدارانی باید کاملاً نزدیک به هم کاشته شوند و ناکافی جوانه بزنند!" با این حال به اصرار مادر پیش ناچمَن میرود و پس از مدت کوتاهی همراه با نجار و دو پسرش برمیگردد. ناچمَن بالای کمد را محکم میگیرد و دو پسر دو طرف او میایستند. نجار فرمان میداد: "کوپل برو کنار" "مِندل برو سمت راست!" "کوپل عجله نکن!" "مِندل محکم نگهدار! مواظب باش پسر احمق!"
مادر و اِلیا بیحرکت ایستاده و به دیوار لختِ پوشیده شده از تارهای عنکبوت خیره شده بودند. آنها گریه میکردند. چه شده بود؟ آنها بجز گریه کردن کار دیگری نمیتوانند. در این وقت ناگهان یک صدایِ بلند شنیده میشود. شیشه شکسته بود، نجار و پسرهایش شروع به فحش دادن میکنند و تقصیر را به گردن همدیگر میانداختند. پدر سر و صدا را میشنود و با صدای گرفتهاش از بستر بیماری میپرسد:
"آنجا چه اتفاقی افتاده است؟"
مادر پاسخ میدهد: "چیزی نیست، چیزی نیست!" و در را میبندد. ما اما میشنیدم که چگونه نجار به پسرهایش فحش میدهد:
"تکان بخورید مردهای لعنتی! شماها طوری میخزید که انگار پاهای سُربی دارید. خرسهایِ خالص! شیطان باید شماها را ببرد! گردنهایتان باید بشکند!"
مادر در اتاقِ خالی باقیمانده بود و چشمهایش را پاک میکرد. اتاق بدون کمد مانند انسانی دیده میگشت که کاملاً لختش کرده باشند. یک عنکبوت بر روی دیوارِ پُر لکه برای نجات جان خود پا به فرار گذارده و تا جائیکه میتوانست سریع میدوید!
مادرم و برادر اِلیا هنوز آنجا ایستاده بودند و گریه میکردند. خندهدار است! آنها با کوچکترین مناسبتی گریه میکنند! من دیدنِ گریۀ دیگران را دوست ندارم. من ترجیح میدهم پیش گوسالهام بروم و با او بازی کنم.
*
یک روز صبح مادرم با چین دادن به پیشانی و در حالیکه به دیوارهای لخت نگاه میکرد از برادر اِلیا میپرسد: "چه کار دیگری باید انجام داد؟" ما هر دو نگاههایش را دنبال میکردیم. اِلیا با تأسف فراوان به من نگاه میکند و می‌گوید: "برای لحظهای برو بیرون. من باید با مادر در باره چیزی صحبت کنم."
من با یک جست در خیابان پیش گوسالۀ همسایه بودم. در این اواخر گوساله بطور چشمگیری رشد کرده و زیباتر شده بود؛ پوزۀ سیاهش دوستداشتنیتر دیده میشد؛ چشمهای گردِ هوشمندش بسیار عاقلانه به نظر میرسیدند و انتظار میکشیدند که آیا نمیخواهد کسی به او غذا بدهد؛ <میش> دوست داشت که آدم با دو انگشت زیر گردنش را بخاراند.
اِلیا صدا میزند: "موتِل! باز هم خودت را با گوساله مشغول کردی؟ آیا نمیتونی یک لحظه بدون بهترین دوستت زندگی کنی؟" اما او من را نمیزند بلکه دستم را میگیرد و پیش رب هیرش‌ـ‌بر رهبر کُر میبرد.
برادر اِلیا میگوید: "پیش هیرش‌ـ‌بر به تو خیلی خوش خواهد گذشت، تو آنجا غذای خوب خواهی خورد ... پیش ما در خانه وضع بد است. پدر در بستر بیماری افتاده، آدم باید برای نجات او تا جائیکه ممکن است هرکاری بکند ..."
اِلیا با گفتن این کلمات دکمۀ کتش را باز میکند و جلیقهاش را نشان میدهد.
"اینجا را نگاه کن، من یک ساعت داشتم، یک هدیه از پدرزنم (اِلیا نامزد شده بود)، من آن را فروختم! اگر پدرزنم آن را بفهمد تمام جهان را زیر و رو میکند!"
من خدا را شکر میکردم که پدرزن تا حالا متوجه نشده و تمام جهان را زیر و رو نکرده است! در غیر اینصورت چه بر سر گوساله، حیوان بیچاره میآمد!
این نقشه بدی نبود! من میتوانستم نزد هیرش‌ـ‌بر تعلیم ببینم و غذای خوب برای خوردن داشته باشم. ما در این اواخر در خانه تقریباً هیچ‌چیز نمیخوردیم. وقتی چیزی وجود داشت در مقابل پدر بیمار قرار داده میشد، برای نجات دادنش. فقط گوساله باعث تأسفم بود، من دلم برایش تنگ خواهد گشت.
اِلیا که رفتارش با من هر لحظه ملایمتر میگشت به من میگوید: "ما رسیدیم."
*
هیرش‌ـ‌بر آواز خواندن را دوست داشت. او خودش نمیتوانست آواز بخواند ــ آنطور که پدرم ادعا میکرد ــ اما او خوب میدانست که چطور باید آواز خواند. او یک گروه کُر پسرانۀ پانزده نفره داشت که با آنها بسیار جدی رفتار میکرد. هنگامیکه هیرش‌ـ‌بر صدای من را میشنود گونهام را نوازش میکند و به من توضیح میدهد که یک صدای سوپرانو دارم.
برادرم میگوید: "یک صدای باشکوه" و سپس مدت زیادی با هیرش‌ـ‌بر چانه میزند، یک بیعانه میگیرد و هنگام رفتن به من میگوید که میتوانم حالا اینجا بمانم، به من توصیه میکند که از هیرش‌ـ‌بر اطاعت کنم و بیش از حد دلواپس نباشم.
گفتنش آسان است: "دلواپس نشو ..." اما آیا ممکن است که آدم دلواپس نشود؟ در بیرون تابستان است، خورشید در حال سوختن است، آسمان مانند کریستال خالص است، خاک مدتهاست که خشک شده است، در مقابل خانۀ ما بلوکهای چوبِ رب ژوسی قرار دارند ... چون این رب ژوسی قصد داشت برای خود یک خانه بسازد و گذاشته بود بلوکهای چوب را در مقابل خانۀ ما قرار دهند. مادرم بخاطر این کار عصبانی بود. او میگفت: "آدم باید بر روی سَر بخزد. از خدا نمیترسند!" برادرم اِلیا می‌خواهد به او کشیده بزند. آن هم به رب ژوسی، به رب ژوسیِ ثروتمند میخواهد کشیده بزند! اما موقتاً به تهدید کردن ختم میشود، و بلوکهای چوب دستنخورده برابر خانۀ ما باقی‌میماند. این کار برای من و همچنین برای گوساله کار درستیست. من برای رب ژوسیِ میلیونر یک زندگی سالم و طولانی آرزو میکنم! من میتوانم از چوبها برای خودم یک قلعه بسازم. در میان بلوکهاْ گزنه، گل خار و گیاه مروارید رشد میکند. گوساله آنها را میخورد. گوساله همه‌چیز میخورد، حتی نخهای بافته شدۀ آویزان به شالهای یهودی را. یک روز غرق گشته در افکار میان بلوکها نشسته بودم و به آسمان آبی رنگ نگاه میکردم. ناگهان احساس میکنم که چطور کسی نخهای بافته شدۀ آویزان به شالم را میکشد. چه کسی میتواند باشد؟ من سرم را به جلو میبرم و میبینم، گوسالهام با لذت زنگولههای نخی بافته شدۀ شالم را میجود و در این حال آن را میبلعد. یک خوششانسی که در اثر فریاد من برادرم اِلیا میآید. او نخهای بافته شده را از دهان گوساله بیرون میکشد، اما من را طوری کتک میزند که آن را مدت طولانی از یاد نخواهم برد.
آیا فکر میکنید که برادرم اِلیا آدم بدی است؟ خدا نکند، او آدم بدی نیست، فقط تندخوست!
اما من فقط با گوساله دوست بودم! چطور میتوانست دلم برایش تنگ نشود؟
*
تقریباً سه هفته از اقامتم در پیش هیرش‌ـ‌بر میگذرد و من هنوز مجبور به آواز خواندن نبودم.
من یک مشغولیت دیگر دارم: من باید آب پس‌مانده را دور بریزم، آب بیاورم، اتو را گرم کنم ... چون هیرش‌ـ‌بر خیاطِ زنانه است. موی درازش همیشه پر از نخ سفید و پنبه است. او چه دستی دارد ... باید دستهایش خشک و از بدنش جدا شوند! و انگشتش مانند سوزن است! وقتی گوش کسی را بگیرد آدم آن را بد طوری احساس میکند! زنش مینزه نامیده میشود، او آبلهگون است و تمام چهرهاش را کَکمَک پوشانده. او بدجنس نیست، او کتک نمیزند، اما مدام فحش میدهد و از بدترین کلمات برای فحش دادن استفاده میکند ... وقت غذا خوردن به دهان آدم نگاه میکند و هر لقمه را میشمرد. آنها دارای فرزند نیستند، فقط یک انسان بیچاره، یک دوبشه. من نمیدانم او چند سال دارد. دوبشه فلج است، یک آدمِ فلج عجیب و غریب. و او سنگین است ... سنگینتر از من ... من وقت راه رفتن در کنار او مریض میشوم. او اصلاً نمیتواند راه برود، زیرا پاهای کاملاً خمیدۀ عجیبی دارد. آدم باید همیشه او را حمل کند. دوبشه را از اولین روز به من تحویل دادند: بیا، او را حمل کن! ... دوبشه مرا بطرز وحشتناکی دوست دارد. او با بازوهای خمیدۀ باریک و سردش مرا در آغوش میگیرد و اصلاً نمیخواهد از آغوشم پائین بیاید.
"کیکا‌ـ‌کی، کیکا‌ـ‌پی!" ــ این زبان او است. آیا میدانید که معنی آن چیست؟ ... اگر شماها هجده سر میداشتید باز هم نمیتوانستید آن را حدس بزنید! ... آیا فکر میکنید که او در شب میخوابد؟ ابداً! او چشمهایم را درمیآورد، به کنار گردنم میخزد ... "کیکا‌ـ‌کی، کیکا‌ـ‌پی!" ... فکر میکنید او چه میگوید؟! این یعنی ... من باید او را تاب بدهم. دوبشه مرا بطرز وحشتناکی دوست دارد: وقتی من غذا میخورم همه‌چیز را از دستم میکشد: "کیکو‌ـ‌پی! ــ یعنی بده اینجا!" ... من دلم برای خانه تنگ شده است ... غذا هم در اینجا چیز خاصی نیست ... فردا تعطیل است ... عید پنجابه. قورباغهها آواز میخوانند: کوآک، کوآک، کوآک ... آنها مرا به خانه میخوانند، به سوی بلوکهای چوب، به سوی گوسالۀ کوچک نازنین! حیوان کوچکِ خوب هم من را فراموش نکرده است. به مهمانی پیش من آمده است و با چشمهای خوبش مرا نگاه میکند و میگوید: "با من بیا!" ما به سمت رودخانۀ کوچک میرویم. من پاچۀ شلوارم را بالا میزنم و درون آب میپرم! من در رودخانه هستم، من شنا میکنم ... گوساله بدنبال من شنا میکند ... در آن ساحل زندگی کاملاً طور دیگریست: در آنجا نه یک رهبر گروه کُر وجود دارد، نه یک دوبشه، و نه یک پدر بیمار ...
من از خواب بیدار میشوم ــ این فقط یک رؤیا بود! ... آیا باید از آنجا فرار کنم؟ به کجا؟ ... به سمت خانه البته! ... اما هیرش‌ـ‌بر زودتر از من بیدار شده است. او دیاپازون را برمیدارد، کنار گوش قرار میدهد، با دندان آن را امتحان میکند ... سپس به من دستور میدهد لباس بپوشم و با او به کنیسه بروم. ما باید امروز در اثنای دعا آهنگِ تمرین شده را اجرا کنیم. من در کنیسه برادرم اِلیا را میبینم. او چرا اینجا است؟ او در غیر اینصورت نزدِ قصاب دعا میخواند، جائیکه پدر حذان است. برادر الیا مدتی طولانی با هیرش‌ـ‌بر زمزمه میکند. هیرش‌ـ‌بر یک چهرۀ خشمگین به خود میگیرد. عاقبت او به برادرم میگوید: "بسیار خوب!"
اِلیا به من میگوید: "تو با من میآیی! تو باید پدر را دوباره ببینی." و ما به خانه میرویم. اِلیا در سایه راه میرفت، من اما میپریدم، میدویدم، پرواز میکردم!
اِلیا میگوید: "صبر کن، چرا اینطور عجله میکنی؟" و دستم را میگیرد. او ظاهراً میخواست به من چیزی بگوید.
"میدونی، پدر بیمار است، بسیار بیمار ... خدا میداند که پایان کار چطور است ... او باید نجات داده شود، اما ما فقیر هستیم ... هیچکس نمیخواهد به ما کمک کند ... مادر نمیخواهد به هیچوجه او را به بیمارستان بفرستد ... مادر میگوید ترجیح می‌دهد بمیرد تا اینکه او را به بیمارستان بفرستد ... مادر دارد میآید! ..."
مادر با دستهای گشوده به استقبال ما میآید. او بطرز طوفانی من را در آغوش میگیرد، من اشگهای غریبه بر روی گونهام احساس میکنم. برادرم اِلیا به اتاق بیمار میرود، من با مادر در خیابان میمانم. در زمان کوتاهی یک دایره به دور ما زده میشود: همسایۀ ما پچه، دخترش مندله، خواهر شوهرش پرله و دو زن دیگر.
"شماها برای تعطیلات یک مهمان دارید! ما تبریک میگوئیم!"
مادر چشمهای متورمش را پائین میاندازد.
مادر به زنها میگوید: "یک مهمان، چه مهمانی ... پسر بیچارهام آمده پدر بیمارش را عیادت کند. او هنوز یک بچه است ..." سپس سرش را به سمت همسایهمان پچه برمیگرداند و با او زمزمه میکند:
"این یک شهر است! اگر حداقل یک انسان به این فکر میافتاد از او دیدار کند ... بیست و سه سال او پیشنماز بود ... او سلامتیاش را قربانی کرد ... من شاید  میتوانستم او را نجات دهم، اما با چه؟ ... من همه‌چیز را فروختم، آخرین لحاف را ... پسر را پیش رهبر کُر گذاشتم، همه‌چیز بخاطر او، همه‌چیز بخاطر بیمار ..." پچه با تأسفِ فراوان سر تکان میداد، من خود را به این سمت و آن سمت میچرخاندم.
"چه کسی را جستجو میکنی؟"
بجای من پچه پاسخ میدهد: "چه کسی را میتواند این آدم به درد نخور جستجو کند؟ احتمالاً گوساله را." و سپس من را دوستانه مخاطب قرار میدهد:
"آه پسر عزیز، گوساله دیگر آنجا نیست! باید به قصاب فروخته میشد؛ غذا دادن به یک گاو به اندازه کافی سخت است. از کجا باید برای دو گاو غذا پیدا کرد؟"
پس بنابراین یک گوساله هم در پیش او یک گاو است؟
این پچه یک زنِ عجیب است، همه‌جا بینیاش را داخل میکند؛ او باید بداند که آیا ما امروز نانِ شیری برای نهار داریم.
مادر میپرسد: "برای چه میخواهید این را بدانید؟"
پچه پاسخ میدهد: "فقط همینطوری" و از زیر پارچه یک قابلمۀ شیر به سوی مادر نگهمیدارد.
مادر با هر دو دست آن را رد میکند.
"رحمت بر شما پچه! شما چکار میکنید؟ مگر ما گدا هستیم؟ آیا مگر ما را نمیشناسید؟"
پچه خود را توجیه میکند: "اتفاقاً چون من شما را میشناسم به خودم اجازه دادم این کار را بکنم. گاو عزیز ما به تازگی بطور غیرمنتظره بهبود یافته است، ما خدا را شکر ماست و کره داریم. من به شما کمی قرض میدهم، اگر خدا بخواهد آن را به من پس خواهید داد ..."
پچه هنوز مدتی طولانی با مادر صحبت میکند، من پیش بلوکهای چوبِ روبروی خانه میروم، به سوی گوساله ... من دلم میخواست گریه کنم ... اما خجالت میکشیدم ...
مادر با کلماتِ بریده به من میگوید: "اگر پدر خواست چیزی از تو بپرسد فقط بگو: ستایش خدا را رواست ... میشنوی؟ نه هیچ‌چیز دیگری، فقط ستایش خدا را رواست!" و برادرم اِلیا به آن میافزاید:
"از هیچ چیز شکایت نکن، داستان تعریف نکن، فقط بگو: ستایش خدا را رواست! ... فهمیدی؟"
اِلیا مرا پیش بیمار هدایت میکند. میز با لیوانها، قوطیها، بادکشها پُر شده بود، پنجره بسته بود و اتاق بوی داروخانه میداد. به افتخار عید پنجاهه اتاق را با سبزه تزئین کرده و به ستارۀ داوودِ بالای تخت پدر گل آویزان کرده بودند، بر روی کف اتاق سبزههای معطر قرار داشتند. برادر اِلیا این کار را انجام داده بود.
هنگامیکه پدر چشمش به من میافتد مرا با انگشتِ دراز باریکش پیش خود میخواند. اِلیا مرا به نرمی هُل میدهد، من به تخت نزدیک میشوم. من به زحمت پدر را شناختم. رنگ صورتش پریده بود، موی سفیدش میدرخشید و چند زلف از مویش مانند موهای فرفریِ مصنوعی به پائین آویزان بودند؛ چشمهای سیاهش فرو رفته بودند؛ دندانها مانند دندانهای مصنوعی دیده میگشتند؛ گردن آنقدر باریک بود که به نظر میرسید سر بدون پشتیبانی است. یک خوششانسی که او نمیتوانست مستقیم بنشیند ... او لبهایش را بطور عجیبی تکان میداد، طوریکه انگار در حال شنا کردن است. پدر دست داغ با انگشتهای استخوانیش را روی صورت من میگذارد و مانند مُردهای به دهانش حالت خندیدن میدهد.
مادر داخل میشود و بعد از او دکتر، دکترِ سیاه و شوخ با سبیل دراز. او به من مانند یک دوستِ قدیمی سلام میدهد، به شکمم یک ضربه آرام میزند و به شوخی به پدرم میگوید: "شما برای تعطیلات یک مهمان دارید، تبریک میگویم."
مادر پاسخ میدهد: "من متشکرم." و به دکتر چشمک میزند، به این معنی که بیمار را تا حد امکان سریع معاینه و برایش چیزی تجویز کند. دکتر سیاه با سر و صدا پنجره را باز میکند و به برادر که آن را بسته نگهداشته بود با عصبانیت میگوید: "من به شما هزار بار گفتم که پنجره باید باز بماند." اِلیا مادر را نشان میدهد و میگوید: "او مقصر است. او نمیگذارد پنجره را باز کنم، چون میترسد که بیمار سرما بخورد." دکترِ سیاه ساعتش را بیرون میآورد، یک ساعت بزرگ طلائی. اِلیا طوری به آن خیره میشود که دکتر میپرسد: "میخواهید بدانید ساعت چند است؟ ... چهار دقیقه قبل از یازده ... ساعت شما چند است؟"
برادر پاسخ میدهد: "ساعت من خوابیده" و از نوک بینی تا گردن سرخ میشود.
مادر مرتب ناآرامتر میگشت و مایل بود که دکتر بیمار را معاینه و برایش دارو تجویز کند. اما دکتر عجله نداشت. او از مادر در باره چیزهای دیگر میپرسد: <کِی برادرم ازدواج میکند؟ هیرش‌ـ‌بر در بارۀ صدای من نظرش چیست؟ ... و صدای او خوب است، آدم صدا را معمولاً به ارث میبرد.> مادر مرتب ناآرامتر میگشت. عاقبت دکتر نیمکت را به سمت تخت بیمار هُل میدهد و دست خشک و داغ پدر را میگیرد.
"خب، حذان، امروز حالتان چطور است، در روز جمعه؟"
پدر با لبخندِ یک مُرده پاسخ میدهد: "خدا را شکر!"
دکتر میپرسد: "خب، آیا کمتر سرفه کردید، خوب خوابیدید؟ ..." و خود را به تخت نزدیکتر میسازد.
پدر که به سختی نفس می‌کشید پاسخ میدهد: "نه، برعکس، من مرتب سرفه میکنم و شب هم نمیتوانم بخوابم ... اما ... خدا را شکر ... روز تعطیلات است ... روز جشن بزرگ ... لذت قانونی ... و یک مهمان هم ... برای تعطیلات داریم ..."
تمام چشمها به <مهمان> دوخته شده بود، من اما چشم را به زمین دوخته بودم، در حالیکه افکارم در بیرون پرسه میزد. من به بلوکهای چوب، به اصطبل، به گوساله که یک گاو شده بود، به رودخانۀ کوچک که در دره سر و صدا میکرد و به آسمان آبی فکر می‌کردم.
کسی میپرسد: "چه جستجو میکنی؟"
"گوساله را ..."
"گوساله را؟ آه، فرزندم، گوساله مدتهاست فروخته شده است ... ما آن را برای نجات پدر به قصاب فروختیم."
من متأسفانه در افکارم گوسالۀ بیگناه را ذبح گشته میدیدم، که با چشمان کاملاً گشاد شدهاش در حال التماس برای همدردی با مهربانی فراوان به من نگاه میکرد. همه‌چیز در برابر چشمهایم میرقصید، اشگ گلویم را به هم میفشرد.
همسایۀ ما پچه به مادر میگوید: "کودک بیچاره، قلبش بخاطر پدر به درد آمده است."
مادر من را آرام میسازد: "گریه نکن پسر کوچکم، خدا یک پدر بزرگی است. اگر او بخواهد میتواند پدر را سالم سازد." و خودش گریه میکند.
 
حال من خوب است: من یتیم هستم.
من تا آنجا که میتوانم به خاطر آورم از زمان مرگ پدر هرگز مانند حالا چنین مورد توجه قرار نگرفته بودم. او در اولین روز عید پنجابه فوت میکند، ــ من یتیم میشوم. ما ــ من و برادرم ــ بلافاصله پس از تعطیلات شروع میکنیم به گفتن دعای کَدیش. آیسچوک این دعا را به من یاد میدهد. او کتاب دعا را باز میکند، کنار من مینشیند و شروع به خواندن میکند: "ایسگادل ویسکادآش اِشمی رابه ..." آیسچوک یک برادر روحانی خوب اما یک معلم بد است؛ او اغلب عصبانی میشود و مرا میزند؛ او مایل است که من کلماتِ طولانی غیرقابل درکِ زبان آرامی را پس از یک بار شنیدن از حفظ شوم. آیسچوک دعا را دو/سه بار تکرار میکند بعد میگذارد من تنها بخوانم ... من میخوانم، اما نمیخواهد درست انجام شود؛ من در پیش کلمۀ "ویسکا ..." متوقف می‌شوم. برادرم با آرنج به من ضربه میزند و میگوید که آیا فکرم ظاهراً با چیزهای دیگری مشغول است، شاید با گوساله؟ ... چرا او میتواند این را بداند؟ انگار که به داخل مغزم رخنه کرده باشد! ... آیسچوک دعا را تکرار میکند؛ من کلمات را با لکنت میگویم: "لجلو یولیلو مین کاو بیرچوسو کیروزو تاش بکوزو." از این نقطه بیشتر نمیتوانم حرکت کنم. برادرم گوشم را میکشد و فریاد می‌زند: "آه، اگر پدر زنده میشد و میدید چه پسری دارد ..."
من حرف او را اینطور تمام میکنم "... سپس لازم نبود دعای کَدیش بگویم." و با دست چپ یک ضربه بر روی گونه سمت راست میخورم. وقتی مادر این را میشنود به برادرم اِلیا فریاد میزند که او نباید من را بزند، زیرا که من یک پسر یتیم هستم.
مادرم فریاد میزند: "رحم داشته باش! چکار میکنی؟ چه کسی را میزنی؟ تو حتماً فراموش کردی که بچه ... یک یتیم است؟!"
من حالا با مادر بر روی تخت پدر میخوابم؛ این تنها مبلمانِ باقیمانده است؛ مادر تقریباً قسمت بیشتری از پتو را به من اختصاص میدهد.
"پسر یتیمِ عزیزم خودت را بپوشان، بخوابْ برای خوردن چیزی وجود ندارد ..."
من رویم را میپوشانم اما نمیخوابم؛ من کلماتِ دعای کَدیش را تکرار میکنم.
من به مدرسه نمیروم، من درس یاد نمیگیرم، دعا نمیکنم، در پیش رهبر کُر آواز نمیخوانم، من کاملاً از همه‌چیز آزادم.
حال من خوب است: من یتیم هستم.
*
من بسیار خوش هستم، من دعای کَدیش را حفظ شدهام. من در معبد بر روی نیمکت میایستم و می‌خوانم. من از پدر یک صدای خوب به ارث بردهام، یک سوپرانو واقعی. پسرها دورادور من ایستادهاند، زنها گریه میکنند. غریبهها به من کوپک هدیه میدهند. هنوخْ پسر ژوسیِ ثروتمندِ یک چشم، یک پسر وحشتناکِ حسود زبانش را برایم بیرون میآورد، او وقتی زمانِ خواندن دعای کَدیش نزدیک میشود همه کاری برای به خنده انداختن من میکند؛ اما من برای لجاجت با او نمیخندم. آرونْ خادم معبد متوجه کارهای هنوخ میشود، گوشش را میگیرد و او را از در بیرون میکند. این کاملاً حقش بود!
از آنجا که من باید هم صبح و هم عصر معبد را بازدید کنمْ بنابراین دیگر پیش هیرش‌ـ‌بر نمیروم و از دوبشۀ کوچک نگهداری نمیکنم. من تمام روز را در کنار رودخانه میگذرانم، ماهی میگیرم یا شنا میکنم. ماهیگیری را به تنهائی یاد گرفتهام؛ من میتوانم آن را اگر بخواهید به شما یاد بدهم: آدم پیراهن را درمیآورد، به آستینها یک گره میاندازد، و آهسته، با پیراهن در دست، داخل آب میشود، باید تا جائی جلو رفت که فقط سر از آب بیرون بماند؛ وقتی آدم احساس میکند که پیراهن سنگین شده است باید سریع به سمت ساحل رفت، از آستینها چمن و گِل و لای را تکاند و به صید نگاه کرد. به جلبک دریائی اغلب قورباغه گیر میکند، این را آدم دور میاندازد، زیرا آدم نباید یک حیوان را بی‌جهت آزار دهد! در جلبکِ انبوه اما زالو هم اغلب یافت میشود، زالوها پول هستند؛ آدم میتواند برای دوازده زالو سه گروشن لهستانی دریافت کند. آدم احتیاج ندارد اصلاً بدنبال ماهی بگردد؛ در گذشته پیش ما ماهی وجود داشت، حالا آنها بجای دیگری رفتهاند؛ من اصلاً برای ماهیگیری نمیروم. من به این راضی هستم که زالو وجود دارد، البته آنها را همیشه هم نمیشود صید کرد؛ من تمام تابستان هیچ زالوئی صید نکردم. برادرم به نحوی از ماهیگیری من با خبر گشت و به این خاطر تقریباً نزدیک بود با کشیدن گوشهایم آنها را بکَند. خوشبختانه همسایۀ ما خانم فایگه این را میبیند؛ مادرِ خودِ آدم نمیتوانست گرمتر از آدم مراقبت کند.
"آدم یک بچۀ یتیم را اینطور میزند؟"
برادرم خجالت میکشد و گوشهایم را رها میسازد.
مردم از من پشتیبانی میکنند. حال من خوب است: من یتیم هستم.
*
همسایۀ ما فایگه عاشق من شده است. او مادرم را عذاب میدهد و خودش را مانند یک بادکش به او چسبانده و میگوید که من باید برای مدتی پیش او زندگی کنم.
او به مادر میگوید: "این کار چه ضرری برای شما دارد، پیش من هر روز دوازده نفر برای غذا خوردن پشت میز مینشینند، بنابراین میز برای سیزده نفر هم جا دارد." مادر عاقبت راضی میشود، اما آیسچوک مخالفت میکند:
"چه کسی پیش شما مراقبت خواهد کرد که او دعای کَدیش را بخواند؟"
"من خودم این کار را به عهده میگیرم. حالا راضی هستید؟ دیگه حرفی برای اعتراض کردن ندارید؟"
فایگه به هیچوجه ثروتمند نیست. شوهرش موژچۀ صحاف است، یک استادِ توانا، اما این کافی نیست. فایگه عادت داشت اغلب به مادرم بگوید: "آدم باید شانس هم داشته باشد." مادرم با او موافق است و به آن اضافه میکند: "حتی در بدبختی هم آدم محتاج شانس است." و برای اثبات من را مثال میزند. من یتیم هستم، اما همه حاضرند مرا پیش خود ببرند؛ بعضیها حتی بیمیل نیستند من را به فرزندخواندگی بپذیرند. مادر میگوید: "اما دشمنان من نخواهند دید که من از فرزندم صرفنظر کنم." و میگرید. او با برادر روحانی مشورت میکند.
"تو چه فکر میکنی؟ آیا باید او را برای مدتی به فایگه بدهم؟"
آیسچوک بالغ است، با  او مشورت میشود، او به صورت تمیز بیریشش دست میکشد ــ او اشتیاق فراوانی برای ریشدار شدن دارد ــ او مانند یک آدم بزرگسال پاسخ میدهد: "چرا که نه؟ فقط به این شرط که او را لوس نکنند!"
بنابراین تصمیم گرفته میشود، و من پیش همسایهمان میروم، با این شرط که گستاخی نکنم. در چشمان آنها همه‌چیز گستاخی است. آدم وقتی برای چرخیدنِ گربه در یک دایره به دُمش یک قطعه کاغذ ببندد، بنابراین این کار یک گستاخیست؛ اگر آدم با چوب بر روی حصارِ باغ طوری بزند که تمامِ سگها با هم بدوند، این هم گستاخیست؛ وقتی آدم شیرِ بشکۀ آقایِ لایبهْ رانندۀ آب را باز کند و نیمی از آب بشکه به زمین بریزد، بنابراین این هم گستاخیست.
لایبه، رانندۀ آب به من فریاد میزند: "شانس آوردی که یتیم هستی! در غیراینصورت دست و پایت را از کتک فلج میکردم. تو میتونی حرفم را باور کنی!"
من حرف او را باور میکنم. من میدانم که حالا کسی جرأت نمیکند به من دست بزند، چون من یتیم هستم.
حال من خوب است: من یتیم هستم.
*
همسایۀ ما فایگه ــ او من را خواهد بخشید ــ دروغ گفته است؛ او ادعا کرد که دوازده نفر پشت میزش غذا میخورند؛ اما من طبق محاسبهای که کردهام نفر چهاردهم هستم. او فراموش کرده بود بوراچْ پیرمردِ کور را حساب کند. شاید او به عنوان خورنده به حساب نیاید، چون او پیر است و دندان ندارد. من نمیخواهم انکار کنم که او نمیتواند واقعاً غذا بجَود، اما او مانند غاز همه‌چیز را قورت میدهد و دستش به سمت همۀ غذاها میرود. همه به غذا حمله میبرند، من هم خجالت نمیکشم، اما من برای این کار از زیر میز لگد میخورم. از همه بدتر <خودتو بشور> ضربه میزند، ــ او جنایتکار خالصی است. در واقع نام او هرشِل است، اما بخاطر یک اگزمایِ دائمی بر روی پیشانیْ نام مستعار <خودتو بشور> به او داده بودند. ــ ملکۀ مایدین هم یک چنین نشانۀ مشابهای بر پیشانی داشت ــ فرزندان فایگه همگی نام مستعار دارند: بُشکه، گربه، لک‌لک، بِده‌ـ‌بِده اینجا، آدم کثیف و غیره. هر نام مستعار علت خود را دارد. پینکوس مانند یک بُشکه چاق و گرد است، وِلوِل مانند یک گربه سیاه است؛ مِندل یک بینی لکللکی دارد؛ برِل حریص است: ــ وقتی آدم یک تکه نان با چربی خوک به او بدهدْ فوری بیشتر درخواست میکند، آدم میتواند همیشه فقط به او بدهد و بدهد؛ زوراخ یک نام مستعار بسیار زشت دارد؛ او قطعاً نمیتواند تقصیر داشته باشد، مادرش بیشتر مقصر است، زیرا مادر موی او را وقتی کودک بود به ندرت شانه زده بود، اما ... شاید مادر هم بیتقصیر بوده باشد ... حتی گربه، این حیوان لال که مطمئناً به کسی بیش از حد نزدیک نمیشود نام مستعار <فایگه‌ـ‌لهآیِ کهنه جمع کن> به دست آورده است، زیرا او مانند فایگه‌ـ‌لهآ، زنِ آقایِ کهنه جمع کن چاق و پر چربی است ... پسرها را چون به گربه نام یک انسان داده بودند اغلب کتک میزدند، اما این کتکها در آنها بیتأثیر بود.
آنها به من نام مستعار <مُتِل با لب> میدهند، ــ احتمالاً از لبهایم خوششان نمیآمد. آنها میگویند که من هنگام غذا خوردن با لبهایم هورت میکشم. انگار که امکان دارد هنگام غذا خوردن هورت نکشید! ... من نمیدانم چرا، اما از نام مستعارم خوشم نمیآید؛ آنها میخواهند مرا دست بیندازند و به این خاطر مرا اینطور صدا میزنند. به تدریج <مُتل با لب> مختصر میشود، من حالا فقط <با لب> و عاقبت فقط <لب> نام داشتم.
"لب، شما کجا بودید؟"
"لب، چراغها را پاک کنید!"
من مینشینم و گریه میکنم. موژچۀ صحاف متوجه اشگهایم میشود، او از من میپرسد چرا گریه میکنم. من پاسخ میدهم: "چطور نباید گریه کنم، وقتی آنها نام واقعیام <مُوتِل> را به <لب> تغییر دادهاند؟"
"چه کسی؟"
"خودتو بشور!"
موژچه میخواهد او را بزند. <خودتو بشور> خود را توجیه میکند و تقصیر را به گردن <بُشکه> میاندازد، <بُشکه> تقصیر را به گردن <گربه> و غیره. موژچه از جریان چیزی سر در نمیآورد، همه را در یک ردیف روی زمین دراز میکند و با یک جلدِ چرمی کتاب کتک مفصلی میزند و فریاد میکشد:
"من به شماها نشان میدهم، اراذلِ بی قلب! ... یک پسر یتیم را دست می‌اندازید! من این شوخیها را از سرتون بیرون میکنم!"
همه از من پشتیبانی میکنند. حال من خوب است: من یتیم هستم.
*
از من چه چیز باید بشود؟
انسانهای عزیز به من نشان دهید که بهشت کجاست! شماها قطعاً نمیتوانید این کار را بکنید، زیرا هر انسان محل مختلفی نشان میدهد. برای مثال مادرم ادعا میکند بهشت آنجائی است که پدرِ فوت شدهام در حال حاضر اقامت دارد، جائیکه تمام انسانهای محترمی حضور دارند که در این جهان به اندازه کافی رنج بردهاند؛ و چون آنها اینجا در روی زمین رنج کشیدهاندْ بنابراین درِ بهشت به رویشان گشوده است.
مادر به من میگوید: "پدرت بجز در بهشت کجا میتواند باشد؟ آیا او در طول زندگی کم بدبختی کشید؟" و چشمهایش را مانند هر بار وقتی از پدر صحبت میشود پاک میکند.
رفقای مدرسۀ دینیام به شما خواهند گفت بهشت کاملاً دور است، بر روی یک کوهِ کریستالی که قلهاش به آسمان میرسد؛ پسرها آزادانه در آن اطراف بازی میکنند، احتیاج ندارند درس یاد بگیرند، تمام روز را در رودِ پُر از شیر شنا میکنند و شیرینی عسلی میخورند. موژچۀ صحاف  اغلب میگفت: "بهشتِ واقعی روزهای جمعه در حمام است." اگر شماها از من بپرسید، بنابراین به شماها میگویم که یک بهشتِ واقعی باغ دکتر مناشه است. این نه فقط بهترین باغ در خیابان ما بلکه در تمام شهر است. من آمادهام باور کنم که در تمام جهان یک چنین باغی وجود ندارد، هرگز وجود نداشته است و وجود نخواهد داشت! این را همۀ مردم به شما خواهند گفت. چه چیز را باید اول توصیف کنم: دکتر مناشه و همسرش یا خود بهشت را؟ من ترجیح میدهم با مناشه و همسرش شروع کنم، آنها صاحبان این بهشت هستند، بنابراین آنها برتری دارند.
*
دکتر مناشه در زمستان و تابستان یک یقۀ خز میپوشد و از دکترِ سیاه در همه چیز تقلید میکند. او یک چشمش کوچکتر از چشم دیگر و دهانش کمی کج است. مناشه ادعا میکند که باعث این کجی باد است. من نمیفهمم که دهان چطور میتواند توسط باد کج شود. من آنقدر در باد و طوفان راه رفتهام که باید بجای دهان سرم بر روی گردن کج مینشست. من فکر میکنم که این یک عادت باشد. من یک دوست به نام برِل دارم که بیوقفه با چشمهایش چشمک میزند. وِلوِل دوست دیگرم طوری صحبت میکند که انگار کوفتۀ گِردِ بزرگ در دهان دارد. آدم میداند: عادت طبیعتِ دوم است.
مناشه با وجود دهانِ کج بیشتر از هر دکتر دیگری شایسته است، زیرا او مانند دکترهای دیگر نمیگذارد از او زیاد خواهش کنند و خدا میداند که اصلاً فخر نمیفروشد، به محض اینکه او را میخوانند مانند آدمهای جنزده میدود ... وانگهی او دوستِ نسخه دادن نیست و خودش داروها را آماده میسازد.
من اخیراً تب کرده بودم و پهلویم تیر میکشید، ــ ظاهراً مدت طولانی در آب سرد نشسته بودم ــ مادر میگذارد فوری دکتر مناشه را خبر کنند. او مرا نگاه میکند و به مادرم میگوید:
"شما لازم نیست نگران باشید، چیزی نیست ... فقط کمی ریهاش سرما خورده است." در این وقت او یک شیشه کوچکِ زیبای آبی رنگ از کیفش خارج میسازد، مقداری پودر سفید از آن خارج میسازد، آن را به شش قسمت تقسیم می‌کند و در شش بسته میپیچد. یک بسته را باید فوری مصرف میکردم. من مقاومت میکنم، قلبم گواهی میداد که پودر تلخ است. تلخ هم بود. آیا تا حال امتحان کرده‌اید پوست درخت جوانی را بجوید؟ پودر چنین مزهای داشت. برای من این قانون است: پودر همیشه باید تلخ باشد! دکتر مناشه وقت رفتن به مادرم میگوید که باید هر دو ساعت به من یک بسته پودر بدهد. ابلهانه است، من باید این پودرِ مانند گاله تلخ را بنوشم! من دارو را فوراً در سطل ریخته و بسته را با آرد پُر کرده بودم ... مادر بیچاره! چقدر کار برایش ایجاد کردم! هر دو ساعت باید پیش همسایه میرفت و میپرسید که آیا وقت دارو دادن رسیده. مادر پس از هر بستۀ پودر متوجه میگشت که حالم بهتر میشود. من بعد از بستۀ ششم سالم میشوم و از بستر بلند میشوم.
مادر میگوید: "به این می‌گویند یک دکتر خوب." او نمیگذاشت به مدرسۀ دینی بروم، مرا در خانه نگهمیداشت و به من نانِ سفید و چای شیرین میداد.
مادرم در حالیکه اشگ از گونههایش جاری میگشت برای همسایهها تعریف میکرد: "دکتر مناشه بهترین دکتر در شهر است، خدا به او سلامتی و زندگی طولانی ببخشد! او پودری دارد که بیمارها را فوری سالم میسازد و مُرده را درمان میکند!"
*
همسر دکتر مناشه که در پیش ما خانم دکتر مناشه نامیده میشود برعکس یک جادوگر است! او یک صورت خشن و شریر دارد، یک صدای باس مانند صدایِ یک مرد، چکمه مردانه میپوشد و مدام فحش میدهد. در تمام منطقه معروف بود که او در تمام زندگیش هنوز به یک فقیر یک تکه نان نداده است. در حالیکه او یک خانۀ پُر از ذخیره دارد. آدم در پیش او مربایِ دو سالِ قبل را مییابد. برای چه او این همه مربا لازم دارد؟ ... او خودش هم این را نمیداند. این طبیعت اوست. او دیگر تغییر نخواهد کرد ... یک آدم لَنگ تا زمانیکه به گور سپرده شود میلنگد ... خانم دکتر مناشه به محض رسیدنِ تابستان شروع به پختن مربا میکند. او با ذغال و چوب آتش درست نمیکند، بلکه او شاخههای نازک، میوۀ خشکِ درخت کاج و برگهای خشک را جمع میکند و با آتش زدن آنها چنان دودی بر پا میکند که آدم تقریباً میتواند خفه شود. اگر شما تصادفاً در تابستان به منطقۀ ما بیائید نباید بخاطر دود وحشت کنید: این یک آتشسوزی نیست بلکه خانم مناشه میوه میپزد. او همیشه تمشکهای باغ خودش را میپزد.
حالا ما از باغ می‌گوئیم.
شما میتوانید در این باغ همه چیز پیدا کنید. آنجا سیب، گلابی، گیلاس، آلو، انگورفرنگی، تمشک، زردآلو و خیلی چیزهای بیشتر وجود دارد. همچنین آدم میتواند برای سال نو انگور در پیش خانم مناشه به دست آورد. البته این انگور چنان ترش است که وقتی آدم یک حبه در دهان قرار میدهد میتواند تا شهر کراکوف را ببیند؛ اما برای این هم خریدار وجود دارد. برای خانم مناشه هر میوهای پول معنی میدهد، حتی دانههای گل آفتابگردان. خدا نکند که آدم از او چند دانه خواهش کند، او ترجیح میدهد یک دندان او را بکِشند تا یک گل آفتابگردان از باغ بکَنند.
من هر درختِ باغ را مطمئناً بهتر از کلماتِ دعای کَدیش میشناسم؛ من با وجود آنکه هرگز در باغ نبودهام میدانم که آیا و کِی یک درخت میوه میدهد و همچنین چه مقدار.
داخل شدن به باغِ مناشه آسان نیست: زیرا باغ توسط حصار بلندی که در آنها میخ قرار دارد احاطه شده است.
در باغ همیشه یک سگ نگهبانی میدهد، ــ یک گرگ واقعی ــ که به یک طنابِ بلند بسته شده است. به محض آنکه بو بکشد کسی میخواهد داخل باغ شود پارس بلندی میکند و مانند جنزدهها به جلو و عقب میدود.
اما با این حال من چطور با این بهشت آشنا گشتم؟ ــ این را باید شما بشنوید.
*
در کنار خانۀ دکتر مناشه خانۀ مِندلِ قصاب قرار دارد. وقتی آدم روی بام خانۀ مندل بنشیند میتواند همه‌چیز را که در باغِ خانم مناشه رخ میدهد ببیند. تمام شاهکار به رویِ بام رفتن است. این کار برای من سخت نیست. خانۀ مِندل کاملاً نزدیک خانۀ ما قرار دارد و خیلی پائینتر است. فقط کافیست که آدم از انبار زیرشیروانی ما خود را بالا بکشد، من این کار را بدون نردبان انجام میدهم و با گذاشتن پا از پنجرۀ کوچک به بیرون ــ بعد آدم بر روی بام خانۀ مِندل است. آدم آنجا میتواند هرطور که بخواهد دراز بکشد: با شکم به سمت بالا یا به سمت پائین، نکتۀ اصلی این است که آدم دراز بکشد، زیرا در غیراینصورت میتواند دیده شود. بهترین زمان برای من حدود شب است، یعنی زمانیکه من باید در کنیسه باشم. من برایتان قسم میخورم، سپس باغ برای آدم مانند یک بهشتِ واقعی هویدا میگردد.
وقتی تابستان فرا میرسد و درختها در باغ خود را با گلهای سفید میپوشانند، سپس آدم اجازۀ این انتظار را دارد که بوتههایِ کوچک خاردار خیلی زود پُر از انگورفرنگی شوند. این اولین حبهها را باید آدم نوبر کند. آدمهائی وجود دارند که قادرند برای بزرگ شدنِ حبههای انگورفرنگی انتظار بکشند. این کلهپوکها نمیدانند که حبههای سبز و سختِ انگورفرنگیها خیلی بهتر مزه میدهند. البته آنها ترش هستند و دندانها را کُند میسازند، اما آدم در دهان یک خنکی مطبوعِ تُرش احساس میکند، و برای مقابله با کُندی دندانها نمک بهترین وسیله است: آدم بر روی دندانها نمک میمالد و نیمساعت تمام آن را در دهان نگهمیدارد، سپس تمام کُندی از بین میرود، و آدم میتواند از نو انگورفرنگیها را بخورد. بعد از انگورفرنگیها تمشکها میآیند، تمشکهای کوچکِ سرخ با نقطههای سیاه و دانه‌های زرد؛ بر روی هر شاخه تعداد زیادی از آنها نشسته است. وقتی آدم یکی از این شاخههای کوچک را از میان لَب‌ها میکشد بنابراین دهان پُر از تمشکِ معطر ترش میشود. وقتی آنها رسیده میشوند مادر برای یک گروشن لهستانی یک قابلمه تمشک میخرد، که از آن برایم بر روی نان میمالد.
در باغِ خانم دکتر مناشه دو ردیف درختچۀ کم ارتفاع وجود دارد که کاملاً نزدیک تمشکها رشد کردهاند. در زیر نور خورشید یک درخشندگی سرخ از آنها برمیخیزد. کاش میشد یک شاخۀ کوچک یا حداقل فقط یک حبه تمشک را با دو انگشت چید و در دهان گذارد! حرفم را باور کنید، فقط کافیست که من از تمشکها یا انگورفرنگیها صحبت کنم و آب در دهانم به راه میافتد.
سپس فصل گیلاس فرا میرسد. گیلاسها مدت زیادی سبز باقی‌نمیمانند، آنها سریع رسیده میشوند.
وقتی من بر روی پشتبامِ خانۀ مندل دراز میکشیدم گیلاسها را تماشا میکردم: آنها صبح هنوز سبز بودند، در خورشیدِ ظهر رنگ قرمز به خود میگرفتند، و در عصر کاملاً سرخ بودند.
در باغِ دکتر مناشه به اندازۀ ستارههای آسمان گیلاس وجود دارد. من سعی می‌کردم بشمرم که بر روی یک شاخه چند گیلاس نشسته است، اما من به پایان نمیرسیدم. گیلاسها محکم بر شاخه نشستهاند. فقط به ندرت یکی به زمین میافتد، آن هم وقتی بیش از حد رسیده و مانند یک آلو رنگِ آبی‌ـ‌سیاه داشته باشد. هلوها اما برعکس وقتی به سختی زرد شدهاند به زمین میافتند. آه، هلوها! من بیشتر از همه مشتاق آنها هستم. من فقط یک بار یک هلو خوردهام، این در سال پیش بود، زمانیکه من هنوز پنج سالم نشده بود، پدرم هنوز زنده بود، و همۀ وسائل خانه هنوز آنجا بودند: کمدِ آینهدار، کتابها، مبل کوچک و لحافها. در آن روز، وقتی پدر از کنیسه به خانه بازمیگردد، من و برادر اِلیا را صدا میکند، دستش را به پشت جیب عقبش فرو میبَرد و میگوید: "بچهها، آیا هلو میخواهید؟ من برایتان هلو آوردهام!" و با این کلمات چند هلوی بزرگ، گرد، معطر و آبدار را در برابر ما نگهمیدارد. اِلیا، پسر شکمو هنوز دعا را به پایان نرسانده هلو را در دهان داخل میکند. من زیاد عجله نداشتم، من ابتدا با آن بازی کردم، آن را تا حد سیر شدن نگاه کردم و سپس آن را آهسته در قطعاتِ کوچک با نان خوردم. از آن زمان به بعد من دیگر هلو نخورده‌‏ام، اما من هنوز مزۀ آن را به یاد دارم. اما حالا من یک ردیف درختچۀ هلو در برابرم دارم. من بر روی شکم دراز کشیدهام، تماشا میکنم و میبینم که چطور هلوها یکی پس از دیگری به زمین میافتند؛ یک هلوی زرد‌ـ‌قرمز میترکد، طوریکه هستۀ محکم درخشان آن به بیرون میپرد. خانم مناشه با این همه هلو چکار خواهد کرد؟ ... او احتمالاً از آنها مربا درست خواهد کرد، یا آنها را در انبار اغذیه قرار خواهد داد، در زمستان آنها را به زیرزمین خواهد برد و آنها در آنجا خواهند ماند تا اینکه به شکر تبدیل شوند یا کپک بزنند.
به زودی آلوها هم رسیده میشوند. در باغ مناشه دو نوع آلو وجود دارد: آلوی سفت، شیرین و سیاه و نوع دیگر با پوست نازک، لغزنده و دارای مزه آبدار؛ آنها در سطل فروخته میشوند، اما آنها بد نیستند، من آنها را با کمال میل برمیدارم. اما خانم مناشه به مردمِ سخاوتمند تعلق ندارد. عاقبت نوبت سیبها میشود، سیب‌ها! ــ گلابی نه. گلابی ــ حتی بهترین گلابیهای گِرد ــ تا زمانیکه رسیده نباشد هیچ مزهای ندارد؛ درست مانند آنکه آدم چوب میجود. در پیش سیبها کاملاً طور دیگریست. هرچقدر هم یک سیب سبز باشد، هرچقدر هم دانهها سفید باشند، باز هم دارای یک طعم است ... وقتی آدم به آن دندان میزند طعم ترش احساس میکند. به نظر من یک سیب سبز بهتر از دو سیبِ رسیده است. آدم برای سیبِ رسیده باید انتظار بکشد اما سیب سبز همیشه آماده است. تنها تفاوت در بزرگی آنهاست، اما یک سیب بزرگ هم همیشه خوشمزه نیست، گاهی سیبهای کوچک از سیبهای بزرگ خوشمزهترند.
در این سال برداشتِ سیب عالی است.
خانم مناشه به آقای راوین، تاجر سیب که برای دیدن باغ آمده بود میگوید: "آنقدر سیب وجود خواهد داشت که آدم میتواند آنها را با گاری به خارج حمل کند". راوین میخواست زمانیکه درختان سیب و گلابی تازه گل داده بودند میوهها را بخرد. او یک متخصص بزرگِ سیب و گلابی است. او از پیش می‌داند که یک درخت چه مقدار میتواند میوه دهد، و هرگز اشتباه نمیکند، حداکثر وقتی طوفان بیاید یا کرم و شته به درختها حمله کنند. این را یک انسان نمیتواند پیشبینی کند. این را خدا میفرستد. اما چرا اصلاً کرم و شته وجود دارد؟ شاید به این خاطر که خانوادۀ راوین چیزی برای غذا خوردن نداشته باشد؟ راوین میگوید که او از یک درخت چیزی بیشتر از یک قطعه نان درخواست نمیکند، او زن و بچه دارد و آنها غذا برای خوردن میخواهند. خانم مناشه اما نه فقط برای نان بلکه برای گوشت هم تضمین میکند.
خانم مناشه اضافه میکند: "اینها درخت نیستند بلکه طلا هستند! باور کنید، من دشمن شما نیستم. باید آنچه را برای شما آرزو میکنم بر سرم بیاید."
راوین با یک لبخند بر روی صورتِ سرخ و توسط خورشید سوزانده شده پاسخ میدهد: "آمین! به من تضمین بدهید که هیچ طوفانی، کرمی و شتهای وجود نخواهد داشت، سپس من به شما حتی بیشتر از آنچه درخواست میکنید خواهم پرداخت."
خانم مناشه با صدای باس به او پاسخ میدهد: "شما به من تضمین میدهید که در مسیر بازگشت به خانه لیز نمیخورید و پایتان نمیشکند؟"
راوین با لبخندی مهربانانه میگوید: "هیچکس نمیتواند از دست سرنوشت فرار کند! هرکس میتواند به زمین بخورد، حتی فرد ثروتمند زودتر از فرد فقیر، اما ثروتمندان برای درمانِ خود سرمایه دارند."
خانم مناشه با هیجان پاسخ میدهد: "زبان آدم موذیای که برای انسانها آرزوی شکستن پا میکند باید خشک شود."
راوین اعتراف میکند: "البته ممکن است که خشک شدنِ زبان صحیح باشد، اما نه در نزد مردم فقیر."
جای تأسف است که باغ به تاجر میوه تعلق ندارد، در غیراینصورت میتوانست برایم خیلی خوشایند باشد. گاهی از درخت یک سیب به زمین میافتد که دیگر به درد نمیخورد، کرمخورده و مانند صورت یک پیرزن چروکیده است؛ اما با این وجود خانم مناشه خم میشود، آن را برمیدارد و به انبارِ زیرسقف یا به زیرزمین میبرد. سال قبل سیبهای زیادی در پیش خانم مناشه فاسد شدند. نه، از یک چنین جادوگری سیبها را برداشتن و بردن ...، این را خودِ خدا هم اجازه میدهد ... اما چطور؟ بهترین راه این است که هنگام شب وقتی همه خوابیدهاند به درون باغ خزید و جیبها را پُر از سیب کرد. اما سگ ساکت نخواهد ماند. با وجود این سیبها در باغ از آدم طوری التماس میکنند که انگار میخواهند بگویند: "رحم کن، ما را بتِکان!" کاش یک حرف رمز میدانستم و سیبها پیش من میآمدند! عاقبت یک راه حل مییابم: یک چوب، یک چوبِ دراز با یک میخ در یک سرِ آن. فقط کافیست میخ را به یک شاخۀ سیبدار گیر داد و آن را به سمت خود کشید، و سیب مال آدم است. برای اینکه سیب به زمین نیفتد باید آدم چوب را ماهرانه به کار بَرد. اگر هم سیب به زمین بیفتد اتفاق بدی رخ نمی‌دهد. باد میتواند آن را به زمین انداخته باشد. فقط آدم اجازه ندارد آن را با میخ سوراخ کند، در غیر این صورت صاحب سیب متوجه جریان میشود. در پیش من هیچ سیبی به زمین نخواهد افتاد، این را میتوانید از من باور کنید؛ من در این کار تمرین دارم ... مهم این است که آدم نباید این کار را با عجله انجام دهد ... این کار مانند درآوردنِ سیبزمینی از میان آتش نیست. آدم به اندازۀ کافی وقت دارد، بنابراین آدم سیب را کاملاً آهسته به سمت خود میکشد، آن را با خیال راحت میخورد و بعد از مدت دیگری دومین سیب را آرام به جلو میکشد و از شاخه میچیند. به این نحو ممکن نیست کسی به این کار پی ببرد.
تنها در صورتی که جادوگر سیبها را بر روی درختها بشمرد می‌تواند به آن پی ببرد. و حقیقتاً باید خانم مناشه آنها را در روز شمرده باشد! هنگامیکه او صبح روز بعد متوجه میشود که چند سیب کم شده است خود را در انبارِ سقفِ خانه مخفی ساخته و کمین کرده بود. من نمیتوانم طور دیگر تصور کنم که او چطور  به این فکر افتاد که من بر روی بامِ مندلِ قصاب دراز کشیدهام و با چوب کار میکنم ... کاش مرا بدون شاهد به چنگ میآورد، بنابراین شاید از او خواهش میکردم که من را ببخشد؛ شاید چون من یک بچه یتیم هستم دلش به رحم میآمد. اما نه! او پیش مادرم میرود، همسایه‌مان پچه و زن قصاب را میخواند و هر سه نفر آنها را به انبار زیرشیروانی ما میکشاند. من اجازه نمیدادم که چوب با سیب بیفتد ــ نه، سیب خودش از دستم میافتد. من به زحمت میتوانستم خود را بر روی پاها نگهدارم. اگر از سگ نمیترسیدم خودم را از شرم به باغ پرتاب میکردم و میکشتم. بدتر از همه اشگهای مادر بود. او از گریه و شکایت کردن دست برنمیداشت: "وای بر من! چه باید ببینم! من فکر میکردم بچۀ یتیمم شب به کنیسه میرود و برای پدر دعای میت میخواند، در حالیکه او بر روی یک بامِ غریبه دراز کشیده و سیب غریبه را از باغ غریبه میچیند ... خدا من را بکشد!"
جادوگر با صدایِ باسِ خود مادرم را تشویق میکند: "باید یک چنین حقهبازی را کتک زد! کتک! شلاق زد تا خونین شود، تا اینکه بداند سیب مردم را دز ..."
مادر نمیگذارد که او کلمۀ دزدیدن را به پایان برساند.
مادر به زن دکتر مناشه میگوید: "اما او ... یک پسر یتیم است!" بعد دستهای او را میبوسد، برای بخشیدن من خواهش میکند و قول میدهد که دیگر چنین چیزی تکرار نخواهد شد. "این آخرین بار بود ... اگر یک بار دیگر تکرار شود میتوانید مرا دفن کنید ..."
خانم مناشه که هیچ ردی از همدردی با یک بچۀ یتیم در او دیده نمیشود میگوید: "نه! او باید قسم بخورد که دیگر به داخل باغ هرگز نگاه نخواهد کرد."
من میگویم: "دستهایم باید خشک شوند، چشمهایم باید کور شوند." و با مادرم به سمت خانه میروم، من صدای گریه کردن مادر را میشنوم و خودم هم گریه میکنم.
مادر در حالیکه اشگ بر روی گونهاش میغلتد به من میگوید: "من مایلم فقط یک چیز را بدانم، که از تو چه چیزی باید بشود؟"
او به برادرم از کارهای خلافم تعریف می‌کند. اِلیا به گزارش گوش میدهد و از شدت خشم رنگش میپرد. مادر این را متوجه میشود و از اینکه او بتواند مرا کتک بزند و بکشد به وحشت میافتد. او به برادرم یادآوری میکند که من یک بچه یتیم هستم و کسی اجازه ندارد من را بزند.
اِلیا میگوید: "کسی به او دست نزده است، من فقط مایلم یک چیز را بدانم، که از او چه چیزی باید بشود؟"
اِلیا در حال دندانقروچه کردن از من میپرسد: "چه باید از تو بشود؟" و منتظر پاسخ من میماند.
من چطور باید آن را بدانم؟ خوانندۀ خوب، آیا تو آن را میدانی؟
 
برگی از ترانۀ ترانه‌ها
بوسجا یک یا دو سال بزرگتر از من است. من و او روی هم هنوز دوازده سالمان نشده است. لطفاً خودتان زحمت بکشید و محاسبه کنید که من چند سال دارم و بوسجا چند ساله است.
اما فکر میکنم که این مهم نباشد. من ترجیح میدهم بیوگرافی او را کوتاه برایتان تعریف کنم.
برادر بزرگتر من بنجا در روستا زندگی میکرد، جائیکه او یک آسیاب اجاره کرده بود. او با تفنگ استادانه تیراندازی میکرد، اسبسوار ماهری بود و مانند یک ماهی شنا میکرد. او یک بار در تابستان خود را در رودخانه میشوید و غرق میشود. ضربالمثل <همۀ شناگرانِ خوب غرق میشوند> در مورد او تحقق مییابد. او آسیاب، دو اسب، یک بیوۀ جوان و یک کودک را برای ما به ارث میگذارد. آسیاب را ما اجاره دادیم، اسبها را فروختیم، بیوه دوباره ازدواج کرد و به شهر دوری رفت اما کودکش را پیش ما گذاشت.
این دختر کوچک بوسجا بود.
*
درک این موضوع که چرا پدر و مادر من بوسجا را چنین زیاد دوست دارند و او را نازپروده بار میآورند آسان است: آنها بخاطر مصیبتِ بزرگشان در بوسجا یک تسلی مییافتند.
اما من؟ چرا وقتی من از مدرسه برمیگردم و بوسجا را نمی‌بینم غذا از گلویم پائین نمیرود؟ بوسجا فقط لازم دارد که ظاهر شود و همۀ گوشهها و زوایا روشن میگردد. چرا وقتی بوسجا با من صحبت میکند چشمهایم را پائین میآورم؟ چرا وقتی بوسجا من را دست میاندازد گریه میکنم؟ و وقتی بوسجا ...
*
من بیصبرانه انتظار فرا رسیدن جشن باشکوه و دوستداشتنی عید پاک را میکشیدم. سپس من آزاد خواهم بود. من با بوسجا بازی خواهم کرد، در خیابان به اطراف خواهیم دوید و از کوه تا رودخانۀ کوچک بالا خواهیم رفت. آنجا من به او نشان خواهم داد که آدم چطور <اردکها> را بر روی آب قرار میدهد. وقتی من برایش از آن تعریف میکنم حرفم را باور نمیکند. او میخندد. او البته چیزی به من نمیگوید؛ او فقط میخندد. من دوست ندارم کسی من را مسخره کند. بوسجا باور نمیکند که اگر مایل باشم میتوانم از بلندترین کوه بالا بروم. بوسجا باور نمیکند که اگر مایل باشم میتوانم اسبسواری کنم. بوسجا باور نمیکند که میتوانم تیراندازی کنم.
اما حالا عید پاک میآید، عید پاکِ دوستداشتنی، و ما میتوانیم در خیابان بازی کنیم و بدون نظارت پدر و مادر در فضای آزاد گردش برویم، ــ بعد من تردستیهائی نشان خواهم داد که او از تعجب به وجد آید.
*
عید پاک دوستداشتنی خوب فرا رسیده است.
هر دو نفر ما را تمیز میشویند، لباسهای باشکوهِ تعطیلات به ما میپوشانند. چیزهائی که ما بر تن داریم میدرخشند و خشخش میکنند. من به بوسجا نگاه میکنم و به <ترانۀ ترانهها> میاندیشیدم که ابتدا قبل از عید پاک آموخته بودم. من خط به خطِ آن را در ذهنم مرور میکنم:
"آه تو ای معبود زیبایم، تو زیبائی! چشمان تو در میان گیسوی بافتهات مانند چشمان کبوتر است. موی تو مانند گلههای بُز است که به کوه گیلاد هدیه شدهاند. دندانهایت مانند گلههای گوسفندِ پشم قیچی شده‌اند که از برکه میآیند. لبهایت مانند نخی صورتی رنگ‌اند."
به من بگوئید که چرا من به <ترانۀ ترانهها> میاندیشم؟ که چرا وقتی من <ترانۀ ترانهها> را میآموزم تصویر بوسجا را در افکارم میبینم؟
*
یک روزِ نادرِ قبل از عید پاک. روزی روشن و گرم است.
بوسجا از من میپرسد: "میخواهی برویم؟ آره؟"
من کاملاً آتشم. مادر مقدار زیادی گردو به ما میدهد. ما تمام جیبهایمان را با گردو پُر میکنیم. مادر از ما قول میگیرد که آنها را قبل از شب نشکنیم. اما اجازه داشتیم با آنها بازی کنیم.
ما به راه میافتیم. گردوها به هم میخوردند و صدا میدادند. خیابان چه قشنگ و باشکوه است! خورشید در آسمان بسیار دور است و در آن سر شهر رو به پائین به شهر نگاه میکند. دورادور دوردستِ گستردۀ آزاد و روشن. بر روی تپۀ پشت کنیسه اینجا و آنجا علفِ سبز لطیف رو به بالا جهیده است. گروه بزرگی از چلچلههای کوچک در حال سوت و چهچهه زدن از بالای سر ما پرواز میکنند و میگذرند. من دوباره <ترانۀ ترانهها> را به یاد میآورم:
"گلها در سرزمین سر از خاک بیرون آوردهاند، بهار آمده است، آواز کبوترها در سرزمینمان شنیده میشود." قلب آدم سبک است! به نظرم میرسد که بال دارم. من در لحظۀ بعد بلند خواهم گشت و از آنجا پرواز خواهم کرد.
در شهر شلوغی عجیب و غریبی برقرار است. هوا میغرد و میخروشد. روزهای نادر قبل از جشن عید پاک. هوا روشن و گرم است. تمام جهان در چشمانم ظاهر متفاوتتری مییابد. حیاط ما مانند یک قصر است و خانۀ ما مانند یک کاخ. من پرنس هستم، بوسجا پرنسس. تنههای درخت که در برابر خانه انباشته شده است سرو و شمشادی هستند که در <ترانۀ ترانهها> از آنها صحبت میشود. گربهای که در مقابل در دراز کشیده و خود را در آفتاب گرم میسازد یکی از <آهوان مزرعه> از <ترانۀ ترانهها>ست. کوهِ پشت کنیسا لبنان است. زنها و دخترانی که در حیاط ایستادهاند، میشویند، اطو میکشند و برای جشن عید پاک همه چیز را تمیز میکنند دختران اورشلیم هستند. همه‌چیز، همه‌چیز از <ترانۀ ترانهها>.
من میروم، دستها در جیبها، و گردوها را تکان میدهم. بوسجا با گامهای آهسته در کنار من میرود. این مرا بالا میکشد. من میخواهم خود را در هوا نوسان دهم، به عنوان عقاب در هوا پرواز کنم. من میدوم، بوسجا به دنبال من می‌دَود. من از روی تنههای انباشتۀ درختها میپرم، از یک تنه به تنۀ دیگر. بوسجا پشت سر من از روی تنه‌ها میپرد. من ــ به بالا، او ــ به بالا؛ من ــ به پائین، او ــ به پائین. چه کسی زودتر خسته میشود؟ ... من آن را حدس میزنم!
بوسجا از من میپرسد: "وقت استراحت کردن نرسیده؟"
من با کلماتِ <ترانۀ ترانهها> به او پاسخ میدهم.
"روز در اطراف نفس خُنَکی میکشد و سایه عقب مینشیند."
ها ــ ها ــ ها ــ! تو خستهای و من خسته نیستم!
*
من خوشحالم، من سعادتمندم که بوسجا آنچه را من میدانم نمیداند. اما در عین حال برایش متأسف هم هستم. قلبم از درد بهم فشرده میگردد. به نظرم میرسد که او غمگین است. در نزد بوسجا همیشه اینطور است: او شاد و سر حال است اما ناگهان به گوشهای میخزد و آهسته گریه میکند. هرچقدر هم مادرم او را تسلی بدهد و هرچقدر هم پدرم او را ببوسد هیچ کمکی نمیکند. بوسجا باید به اندازه کافی گریه کند. بخاطر چه کسی او گریه میکند؟ بخاطر پدر که بسیار زود مُرده بود؟ یا بخاطر مادر که دوباره ازدواج کرده، به راه دوری رفته و او را فراموش کرده بود؟ آه، مادرش، مادرش! اگر آدم در حضور بوسجا از مادرش صحبت کند او دگرگون میشود. او نظر بدی در باره مادرش دارد. بوسجا هیچ حرف بدی در مورد مادرش نمیگوید، اما من مطمئنم که او مادرش را دوست ندارد. من نمیتوانم تحمل کنم که بوسجا غمگین باشد. من بر روی تنۀ درخت کنار او مینشینم و تلاش میکنم غمش را دور سازم.
*
من دستهایم را درون جیبهایم نگاه می‌دارم، گردوها را تکان میدهم و به او میگویم:
"حدس بزن که اگر من مایل باشم چکار میتونم بکنم؟"
"تو چکار میتونی بکنی؟"
"من اگر مایل باشم تمام گردوهای تو پیش من میآیند."
"آیا آنها را بَرنده خواهی شد؟"
"نه، ما حتی شروع به بازی کردن هم نخواهیم کرد."
"پس چطور، آیا میخواهی با زور آنها را از من بگیری؟"
"نه، آنها خودشان پیش من خواهند آمد."
او چشمهای زیبایش را به سمت من بالا میآورد، چشمهای زیبای آبی رنگ از <ترانۀ ترانهها> را. من به او میگویم:
"تو فکر میکنی من شوخی میکنم؟ تو کوچولوی نادان، من یک حرف رمز میدانم ... من یک کلمه میگویم ..."
او چشمانش درشتتر میشود. من ناگهان خود را به عنوان یک قهرمانِ بزرگ احساس میکنم و با افتخار به او توضیح میدهم:
"ما پسرها قادریم همه کار بکنیم. من یک همشاگردی دارم که او را شایکایِ کج مینامند، او همه‌چیز میداند. چیزی در جهان وجود ندارد که شایکا از آن نداند. او حتی کابالا را میشناسد. آیا میدانی کابالا چه معنی میدهد؟"
نه، چرا باید او آن را بداند؟ من خیلی خوشحالم که میتوانم برایش توضیح دهم که کابالا چیست.
"کوچولوی نادان، کابالا چیزی است که میتواند مفید باشد. من میتونم با کمک کابالا قادر باشم تو را ببینم و تو من را نبینی. من با کمک کابالا می‌تونم از یک سنگ طلا بسازم و از یک دیوار شراب تولید کنم. با کمک کابالا میتونم کاری کنم که ما هر دو در این لحظه در هوا پرواز کنیم، تا ابرها، حتی بالاتر از ابرها! ..."
*
یکی از داغترین آرزوهایم پرواز با بوسجا با استفادۀ از کابالا تا بالای ابرها بر روی دریا بود! آنجا، در آنسوی اقیانوس سرزمینِ کوتولههائی شروع میشود که فرزندانشان قهرمانانِ زمان پادشاه داوود هستند. این کوتولهها انسانهای باشکوهی هستند، آنها از شیرینیجات و شیر بادام تغذیه میکنند، تمام روز عود مینوازند و میرقصند. آنها به هیچکس توهین نمیکنند و بسیار مهماننوازند. آنها اگر کسی مانند ما یک بار آنجا برود به او غذا و آب میدهند و بهترین لباسها و طلا و نقرهجات فراوان به او هدیه میکنند. هنگام خدافظی جیبهای آدم را از الماس و برلیان پُر میسازند. آنجا در خیابانها همانطور که پیش ما کثافت غلت میزند برلیان‌ها قِل میخورند.
بوسجا وقتی برایش از کوتولهها تعریف کردم از من میپرسد: "آیا واقعاً آنجا این همه برلیان وجود دارد؟"
"باور نمیکنی؟"
"و تو آن را باور میکنی؟"
"چرا نباید باور کنم؟"
"کجا از آن شنیدی؟"
"یعنی چی کجا؟ ... در مدرسه."
"آهان، در مدرسه؟ ..."
خورشید مرتب پائینتر و پائینتر میرود و به حاشیۀ آسمان یک روبانِ قرمزـطلائی رنگ آویزان میکند. طلا در چشمان بوسجا منعکس میگردد و آنها در طلا شناور میشوند.
*
من مشتاقانه مایلم که متدهای شایکا و تردستیهائی که من با کمک کابالا میتوانم انجام دهم مورد علاقه بوسجا واقع شود. اما بوسجا فقط میخندد. او چرا باید دندانهای کوچک مرواریدش را نشان دهد؟ ...
من خود را توهین گشته احساس میکنم و از او میپرسم:
"تو حرفم را باور نمیکنی؟"
بوسجا میخندد.
"فکر میکنی که خیالبافی میکنم؟"
بوسجا بلندتر میخندد. من باید به او بفهمانم! من میدانم چطور. من به او میگویم:
"جای تأسف است که تو نمیدونی کابالا چه معنی می‌دهد. اگر آن را میدونستی بعد دیگر نمیخندیدی. من با کمک کابالا اگر مایل باشم میتونم مادرت را به اینجا احضار کنم. بله! اگر تو خیلی خواهش کنی همین امشب برای تو سوار بر یک جارو ظاهر میشود."
بوسجا فوراً دست از خندیدن میکشد. ابر سبکی بر روی صورتِ روشن بسیار زیبایش کشیده میشود. برایم طوری بود که انگار خورشید ناگهان ناپدید شده است. من احساس میکردم که زیادهروی کرده بودم. من نمیبایست نقطۀ زخمش ــ مادر ــ را لمس میکردم. چه زیاد من از کردهام پشیمانم! من باید تقصیرم را حتماً جبران و عذرخواهی کنم. من خود را به او نزدیکتر میسازم. او رویش را برمیگرداند. من میخواهم دستهایش را بگیرم. من میخواهم با کلماتِ <ترانۀ ترانهها> به او بگویم:
"دوباره بازگرد، دوباره بازگرد، سولامیس! خودت را به سمتم بچرخانْ بوسجا!"
ناگهان یک صدا از خانه میشنوم:
"شایمک! شایمک!"
شایمک من هستم. مادر من را صدا میزند. وقتش رسیده با پدر به کنیسه بروم.
*
آیا میتواند لذت بزرگتری از شبِ قبل از عید پاک با پدر به کنیسه رفتن وجود داشته باشد؟ من از سر تا پا چیزهای کاملاً نو پوشیده بودم، من میتوانم خود را به رفقایم نشان دهم. و سپس عبادت شبانه و نماز اولین شب عید پاک! آه! چه شادی زیادی خدا برای کودکان یهودی خلق کرده است!
"شایمک! شایمک!"
مادر عجله دارد! من میروم، من فوری میروم، آمدم. من فقط باید دو کلمه به بوسجا بگم. فقط دو کلمه ...
من به بوسجا میگویم. من به او اعتراف میکنم که حقیقت را نگفتهام. با کمک کابالا ممکن نیست یک نفر دیگر را به پرواز درآورد. خود آدم میتواند پرواز کند، این چیز دیگریست، این را من اگر مایل باشم میتوانم. ابتدا وقتی تعطیلات تمام شوند، بعد آن را به او نشان خواهم داد. من خود را در برابر چشم‌های او از روی همین محل که رویش نشستهایم، از روی تنۀ درخت به هوا به نوسان خواهم آورد. در یک لحظه تا بالای ابرها به پرواز خواهم آمد. از آنجا به سمت راست دور خواهم زد، در آنجا ... میبینی؟ ... آنجا خشکی به پایان میرسد، آنجا اقیانوس منجمد شروع میشود.
*
بوسجا با دقت گوش میدهد. خورشید غروب میکند. آخرین پرتوهای خورشید زمین را نوازش میکنند.
بوسجا از من میپرسد: "این اقیانوس منجمد چه است؟"
"تو اقیانوس منجمد را نمیشناسی؟ این یک اقیانوس است که از یخ پوشیده شده. آبِ آنجا کاملاً ضخیم و مانند ماهیِ شور بسیار نمکدار است. کشتیها نمیتوانند بر روی این دریا شناور باشند، انسانهائی که راهشان به آنجا میافتد دیگر هرگز برنمیگردند."
بوسجا با چشمهای کاملاً گشاد گشته گوش میدهد.
"پس تو چرا میخواهی به آنجا بروی؟"
"بروم؟ من میخواهم به آنجا پرواز کنم! من در مسیر آسمان مانند یک عقاب پرواز میکنم. در چند لحظه بعد من دوباره بر روی زمینم. آنجا در ردیفهای درازی دوازده کوه بلندِ آتشفشان وجود دارد. من بر قله دوازدهمین کوه خواهم نشست. من دوازده مایل پیاده خواهم رفت و به یک جنگل انبوه خواهم رسید. سپس مدتی طولانی از میان جنگل خواهم رفت. از یک جنگل به جنگل دیگر. عاقبت به یک رودخانه میرسم. من به آن سمتِ رودخانه شنا میکنم و هفت بار تا عدد هفت میشمرم. سپس یک پیرمرد با ریش بلند ظاهر میشود و از من میپرسد: «چه آرزوئی داری؟» من به او جواب خواهم داد: «من را پیش پرنسس ببر»."
بوسجا از من میپرسد: "پیش کدام پرنسس؟" به نظرم میرسد که او وحشت کرده است.
"پیش پرنسس، پرنسسِ زیبائی که از محراب ربوده شده، جادو گشته، به اینجا آورده و در یک قصر بلوری محصور گردیده. هفت سال است که او در این قصر محبوس است ..."
"پرنسس چه ربطی به تو دارد؟"
"پرنسس چه ربطی به من دارد؟ من باید او را نجات دهم."
"تو باید او را نجات بدهی؟"
"پس چه کسی باید او را نجات بدهد؟"
"تو نباید به آن دور دستها پرواز کنی؛ به حرف من گوش کن، تو نباید ..."
*
بوسجا دستم را میگیرد. من سرمایِ دستهای کوچکش را احساس میکنم. من به چشمهای او نگاه میکنم. من میبینم که چطور خورشیدِ طلائی که از اولین روزِ روشنِ شروع عید پاک خداحافطی میکرد خود را در آنها منعکس میسازد. این روز کاملاً آهسته میمیرد. خورشید مانند یک شمع خاموش میگردد. شلوغیای که در طول روز حاکم بود کاهش مییابد. آدم در خیابان تقریباً دیگر هیچ انسانی نمیبیند. نور شمعها از پشت پنجرۀ اتاقها زبانه میکشند. یک سکوت عجیب و مقدس ما را احاطه میکند، من و بوسجا را. ما خود را با این سکوتِ روز عیدْ ذوب گشته در هم احساس میکنیم.
"شایمک! شایمک!"
*
برای سومین بار مادر مرا صدا میکند. وقتش رسیده است با پدر به کنیسه بروم. آیا مگر خودم نمیدانم که آدم باید به کنیسه برود؟ من هنوز یک لحظه میمانم. هنوز یک دقیقه، نه بیشتر. بوسجا میشنود که من را صدا میزنند، و دستش را میکشد. او به من متذکر میشود که عجله کنم:
"شایمک، تو را صدا میزنند! برو! وقتش رسیده است، برو، برو!"
من خود را برای رفتن آماده میکنم. روز به پایان رسیده و خورشید خاموش شده است. طلا خود را تبدیل به خون ساخته است. یک بادِ سبکْ نرم و خنک میوزد. بوسجا مرا به عجله کردن وامیدارد. من آخرین نگاه را به او میاندازم. این یک بوسجایِ کاملاً متفاوت از قبل است. او در این شبِ سحرآمیز چه باشکوه دیده میشود. این فکر از ذهنم میگذرد: <یک پرنسس سحرآمیز!> اما بوسجا به من اجازه نمیدهد مدت طولانی فکر کنم. او مرا به عجله کردن وادار میسازد. من میروم و خود را به سمت پرنسس سحرآمیز میچرخانم. او کاملاً در شبِ مقدسِ سحرآمیز قبل از شروع عید پاک ذوب شده بود. همچنین من هم مانند سحرگشتهای توقف میکنم. او با تکانِ دست با من خداحافظی میکند: برو! برو! به نظرم میرسد که صدایش را میشنوم. او با من صحبت میکند، او با کلماتی از <ترانۀ ترانهها> با من صحبت میکند.
"آه تو محبوبم، سریع برو، مانند یک آهو یا گوزنی جوان در مسیر کوهسارها!"
 
هنوز چند برگ از ترانۀ ترانهها
من در شبِ قبل از عید پنجاهه با گرفتن دست بوسجا میگویم: "سریعتر، بوسجا، سریعتر!" و ما سریع رو به پائین میدویم.
"کوچولوی نادانْ روز ساکت نمیایستد!"
ما باید از یک کوه رد شویم، و بعد از کوه از یک رودخانۀ کوچک. بر روی رودخانه یک پُل کوچک کشیده شده است. آب در رودخانه در جریان است، قورباغهها آواز میخوانند، شاهتیرها در زیر پاها تکان میخورند.
اما آنجا، آنسوی پُل، بهشت واقعی شروع میشود.
"بوسجا، اموال من آنجا شروع میشود."
"اموال تو؟"
"بله، چمنزار آبدار من. یک چمنزار عظیم بیپایان در آنجا وجود دارد، بدون هیچ مرزی، پوشانده شده با یک فرش سبز رنگ، با لکههای زردِ کوچکِ پراکنده، غوطهور در گلهای کوچکِ قرمز! و تو آنجا رایحهای احساس خواهی کرد، رایحۀ زیباترین گل حنا در جهان. همچین یک جنگل دارم، با درختان وحشتناک بلندِ پر شاخ و برگ. در آنجا یک کوه کوچک به من تعلق دارد که بر رویش اقامت میکنم. اگر مایل باشم آنجا مینشینم، و اگر مایل باشمْ یک اسم مقدس را نام میبرم و مانند یک عقاب تا بالای ابرها پرواز میکنم، از روی مزارع و جنگلها، از روی دریاها و بیابانها، از روی کوههای سیاه ... از آنجا به پائین میآیم."
بوسجا حرفم را قطع میکند: "سپس تو هفت مایل پیاده میروی و به یک رودخانه میرسی؟ ..."
"نه، به یک جنگل انبوه ... من باید برای رسیدن به رودخانۀ دوستداشتنی مدتی طولانی از میان جنگل بروم."
"سپس از میان رودخانه شنا میکنی و هفت بار تا عدد هفت میشمری ..."
"و در برابرم یک پیرمرد با ریش بلند ظاهر میشود ..."
"او از تو میپرسد: <چه آرزوئی داری؟>"
"و من به او میگویم: <مرا پیش پرنسس ببر.>"
بوسجا دستش را از دستم بیرون میکشد و از کوه بالا میرود. من به دنبالش میدوم.
"بوسجا، چرا اینطور میدوی؟"
بوسجا جواب نمیدهد، بوسجا عصبانی است. او پرنسس را دوست ندارد. همۀ قصهها را دوست دارد، فقط قصۀ پرنسس را دوست ندارد ...
*
ها، ها، ها! همه فکر میکنند که من و بوسجا خواهر و برادر هستیم. او پدرم را پاپا مینامد و مادرم را ماما. ما با هم مانند خواهر و برادر زندگی میکنیم و همدیگر را مانند خواهر و برادر دوست داریم. مانند خواهر و برادر؟ ــ پس چرا بوسجا در برابر من خجالت میکشد؟
ما یک بار هنگام غروب خورشید در خانه تنها مانده بودیم. پدر به کنیسه رفته بود تا برای برادرِ فوت شدهاش بنجا دعا بخواند، مادر رفته بود کبریت بخرد.
من با بوسجا به گوشهای خزیده بودم. من برایش قصه تعریف میکردم، قصههای زیبا از هزار و یک شب. او خود را کاملاً به من نزدیک ساخته بود؛ دست او در دست من استراحت میکرد.
"تعریف کن شایمک، تعریف کن."
شب بیصدا رو به پائین خم میگشت. بر روی دیوار سایهها آهسته میلغزیدند، آنها میلرزیدند، بر روی زمین میخزیدند و در آنجا پاره پاره میگشتند. ما به سختی به همدیگر نگاه میکردیم. اما من احساس میکردم که دست کوچک او میلرزد؛ من میشنیدم که چطور قلب کوچکش میتپد؛ من میدیدم که چطور چشمانش در تاریکی میدرخشند. او ناگهان دستش را از دستم بیرون میکشد.
"بوسجا، چی شده؟"
"این مجاز نیست."
"چی مجاز نیست؟"
"دست تو را نگهداشتن."
"چرا نه؟ چه کسی آن را به تو گفته؟"
"من خودم آن را میدانم."
"مگر ما با هم غریبهایم؟ مگر تو خواهرم نیستی؟"
بوسجا آهسته میگوید: "آه، اگر ما میتوانستیم برادر و خواهر باشیم ..."
من در کلماتش انعکاسِ <ترانۀ ترانهها> را میشنوم:
"آه، کاش تو برادرم بودی!"
*
حالا ما به بالای کوه میدویم. بوسجا از جلو و من از پشتِ سر او. بوسجا هنوز هم عصبانی است. اما عصبانیت بوسجا مدت زیادی طول نمیکشد. چشمهای بزرگِ روشن متفکرانهاش دوباره آرام میگیرند. او موهایش را به پشت پرتاب میکند و به من میگوید:
"شایمک، آه شایمک! فقط نگاه کن! فقط آسمان را نگاه کن! تو هیچ‌چیز نمیبینی!"
"کوچولوی نادان، من میبینم، من آسمان را میبینم، من نفس گرم نسیم را احساس میکنم، من میشنوم که چطور پرندههایِ کوچک چهچهه میزنند و از بالای سرمان پرواز میکنند. این آسمانِ ماست، بادِ ماست، ابرهایِ ماست ــ همه چیز مال ما، مال ما، مال ما! ــ بوسجا دستت را بده به من!"
نه. او دستش را به من نمیدهد. او خجالت میکشد. چرا او از من خجالت میکشد؟ چرا او سرخ شده است؟
بوسجا میگوید: "آنجا" و فرار میکند، "آنجا، آنسوی رودخانه! ..." و به نظرم میرسد که انگار او با کلماتِ سولامیس از <ترانۀ ترانهها> صحبت میکند: "دوست من بیا، بگذار که ما از میدان خارج شویم و در روستاها بمانیم؛ که برای رفتن به تاکستان زود بیدار شویم، که ببینیم آیا خوشههای انگور شکوفا گشته، که آیا درختان انار جوانه دادهاند؟"
ما به پُل میرسیم.
*
رودخانۀ کوچک در جریان است، قورباغهها آواز میخوانند، نِی در آب تکان میخورد، میلرزد. بوسجا هم میلرزد.
"آه بوسجا، چرا اینطور شدی ... از چه میترسی؟ من را محکم نگهدار، یا بیا، ما میخواهیم همدیگر را بغل کنیم."
پُل به پایان رسیده است.
ما بازو در بازو کاملاً تنها به این بهشت میرویم. بوسجا مرا محکم نگه میدارد، خیلی محکم. او سکوت میکند، اما به نظرم میرسد که انگار کلمات را از <ترانۀ ترانهها> میشنیدم:
"دوست من مالِ من و طرفدار من است."
چمنزار خود را بیپایان و بیمرز گسترده است. و ما بازو در بازوی هم در این بهشت میرویم.
بوسجا به چشمهایم نگاه میکند و خود را به من نزدیکتر میسازد و به من میگوید: "شایمک، کی شروع میکنیم به سبزه چیدن؟"
من به او میگویم: "کوچولوی نادان روز هنوز دراز است!" من نمیدانم چه چیزی را باید اول نگاه کنم: به کلاهِ آبی آسمان یا به فرشِ کستردۀ سبز چمنزار یا به افق، جائیکه زمین خود را با آسمان متحد میسازد ... یا باید به صورتِ روشن کوچکِ بوسجا نگاه کنم، به چشمان زیبایِ بزرگش که مانند آسمان بسیار عمیقند و مانند شب متفکرانه؟
چشمهای او همیشه متفکرانه و اندوهی عمیق در آنها مخفیاند. اضطراب در آنها اردو زدهاند. من اندوه او را میشناسم. او یک دردِ بزرگ در سینه دارد، او به مادرش به خاطر اینکه با یک پدرِ غریبه ازدواج کرده و او را برای همیشه مانند یک غریبه ترک کرده است کینه میورزد. در خانه اجازه نیست از مادرش نام برده شود، انگار که او اصلاً مادرش نیست. مادرم مادر اوست، پدرم پدرش. آنها او را دوست دارند، بخاطر او میلرزند، تمام خواستههایش را از چشمان او میخواندند. برای آنها هیچ‌چیز برای بوسجا بیش از حد گران نیست.
بوسجا میگوید مایل است با من بیاید و سبزه برای عید پنجابه بچیند؛ ــ من او را به این فکر انداخته بودم. پدر از بالای شیشههای عینکِ خود نگاه میکند، ریش دراز نقرهایش را صاف میکند و از مادر میپرسد:
"در این باره چه فکر میکنی؟"
میان پدر و مادر در بارۀ قدمزدن ما به بیرون از شهر و آوردن سبزه یک گفتگو بافته میشود.
پدر: تو در این باره چه میگوئی؟
مادر: تو در این باره چه میگوئی؟
پدر: آیا باید به آنها اجازه رفتن بدهیم؟
مادر: چرا نباید به آنها اجازه رفتن بدهیم؟
پدر: مگر من گفتم نروند؟
مادر: پس منظورت چیست؟
پدر: من فقط میپرسم که آیا ارزشش را دارد به آنها اجازه رفتن بدهیم؟
مادر: چرا آنها نباید بروند؟
و غیره. من میدانم جریان از چه قرار است: بیست بار پدر به من هشدار میدهد، سپس مادر هشدار میدهد که آنجا یک پُل است و در زیر پُل ــ آب، رودخانۀ کوچک، یک رودخانۀ بامزۀ زیرک ...
*
من و بوسجا مدتیست که پُل، آب، و رودخانۀ کوچک را فراموش کردهایم. ما بر روی چمنزارِ گستردۀ آزاد در زیر آسمانِ گستردۀ آزاد در حال رفتنیم. ما بر روی چمن سبز میدویم، سقوط میکنیم، بر رویِ چمن معطر میغلتیم، ما بلند میشویم، دوباره میدویم، سقوط میکنیم و میغلتیم. هنوز به سبزه چیدن فکر نمیکنیم. من بوسجا را هدایت میکنم، اموالم را به او نشان میدهم و در برابر او به اموالم افتخار میکنم.
"آیا آنجا آن درخت را میبینی؟ آن ماسه را میبینی؟ آن تپه را میبینی؟"
بوسجا به من میگوید: "و تمام اینها مال تو هستند؟" و چشمانش میخندند. برای من ناگوار است که او میخندد. من اخم میکنم و خود را دور میسازم. بوسجا حدس میزند که من عصبانی هستم. او از جلو نزدیک میشود، به چشمانم نگاه میکند، دستم را میگیرد و به من میگوید: "شایمک!"
عصبانیت محو میشود، ــ همه چیز فراموش شده است. من دستش را میگیرم و او را به سمت تپهام هدایت میکنم، جائیکه همیشه در هر سال عادت به نشستن دارم. من اگر مایل باشم ساکت مینشینم، اگر مایل باشم اسم مقدس را نام میبرم و بعد مانند عقاب تا ابرها پرواز میکنم، بر روی مزارع و جنگلها بر روی دریاها و بیابانها ...
*
ما آنجا بر روی تپه نشستهایم، من و بوسجا، و قصه تعریف میکنیم: من تعریف میکنم و او گوش میدهد. من برایش در این باره تعریف میکنم که از ما روزی چه خواهد شد. با گذشت زمان، وقتی من بزرگ هستم و او بزرگ است، و من او را میگیرم ... ما <کلام مقدس> را خواهیم گفت و بعد فوری تا ابرها به نوسان خواهیم آمد و تمام جهان را پرواز خواهیم کرد. قبل از هر چیز ما به دیدارِ تمام سرزمینهائی خواهیم رفت که اسکندر مقدونی روزی زندگی کرده بود. سپس ما به سمت سرزمین مقدس میرویم، ما آنجا همۀ کوههای خوشبو و تمام کوههای انگور را بازدید خواهیم کرد و در آنجا جیبها را از انگور، انجیر و انار پُر میکنیم و به پرواز کردن ادامه میدهیم. و همه‌جا برای اینکه کسی ما را نبیند چیز دیگری فکر خواهیم کرد ...
بوسجا میپرسد: "آیا کسی ما را نخواهد دید؟" و دستم را میگیرد.
"هیچکس! هیچکس! ما همه را خواهیم دید، اما ما را هیچکس نخواهد دید!"
"شایمک، پس من یک درخواست از تو دارم."
"یک درخواست؟"
"یک درخواست کوچک ..."
من میدانم این چه درخواستی است: او میخواهد که ما به جائیکه مادرش زندگی میکند پرواز کنیم، و به ناپدریاش حقیقت را کاملاً بگوئیم ...
من به او میگویم: "چرا که نه؟ ... با کمال میل، تو میتونی به من اعتماد کنی. من به آنها حقیقت را طوری خواهم گفت که آن را از یاد نبرند ..."
بوسجا از من خواهش میکند: "به آنها نه، بلکه فقط به ناپدری!"
اما من خیلی آسان اجازه نمیدهم که از من خواهش کنند. وقتی کسی مرا عصبانی کند، سپس ــ مواظب باش! من نمیتوانم این را به مادر ببخشم! چه چیزهائی یک زن میتواند به خود اجازه دهد! با یک پدرِ غریبه ازدواج و فرزند را ترک کند، و نه حتی یک نامه بنویسد! آیا چنین چیزی مجاز است؟ کجا آدم یک چنین رسوائی شنیده است؟! ...
*
من نباید اینطور عصبانی میشدم. من حالا از آن پشیمانم، اما گذشته است. بوسجا صورت را با هر دو دست پوشانده است. او گریه میکند! من میتوانستم خودم را قطعه قطعه کنم: من چرا زخم او را لمس کردم؟ چرا از مادرش صحبت کردم؟ من به خودم خشنترین فحشها را میدهم: "احمق، گاو، الاغ، گوسفند!" من خودم را به او نزدیکتر میسازم و دستش را میگیرم.
"بوسجا! بوسجا!" من مایلم به او با کلماتِ <ترانۀ ترانهها> بگویم: <چهرهات را به من نشان بده، اجازه بده صدایت را بشنوم ...>
ناگهان ... از کجا پدر و مادرم ناگهان ظاهر شدند؟
*
عینک نقرهای پدرم از دور میدرخشد. ریش بلند نقرهایش در باد در احتراز است. مادر از راه دور برایمان دستمال تکان میدهد. ما هر دو، من و بوسجا مانند آدمهای منجمدگشته نشستهایم. چرا آنها به اینجا آمدهاند؟ آنها آمدهاند ببینند نکند اتفاقی برای ما افتاده باشد؟ چه کسی میداند چه فاجعهای میتوانست اتفاق افتد! ــ پُل، آب، رودخانه، رودخانه، رودخانه ...
من پدر و مادر عجیبی دارم.
"سبزهها کجا هستند؟"
"چه سبزهای؟"
"سبزههائی که شماها وعده داده بودید برای تعطیلات بچینید؟ ..."
ما هر دو، من و بوسجا به همدیگر نگاه میکنیم. من نگاه او را درک میکنم. به نظرم میرسد که انگار با کلماتی از <ترانۀ ترانهها> میگوید:
"آه، کاش تو برادرم میبودی! ... چرا برادر من نیستی!"
پدر در حال لبخند زدن میگوید: "خب، ما برای تعطیلات یک‌طوری سبزه تهیه خواهیم کرد!" و ریش نقرهای رنگش در زیر پرتوهایِ روشن خورشیدْ طلائی میدرخشند.
"خدا را شکر که بچهها سالم هستند و اتفاقی برایشان رخ نداده است!"
مادر پاسخ میدهد: "خدا را شکر." و عرق نشسته بر صورتِ سرخش را با دستمال پاک میکند. و هر دو راضی هستند. نقش یک لبخند در چهرههایشان منعکس میگردد.
من پدر و مادر شگفتانگیزی دارم.
بنابراین ما برای تعطیلات عیدِ پنجابه سبزه میچینیم.
 
عید پاکِ تباه شده
"رب اسرائیل، آیا میتوانید به من قول بدهید که کت و شلوار را تا عیدِ پاک برای پسرم آماده میسازید؟" مادرم به رب اسرائیلِ خیاط با تمام توان فریاد میکشید، زیرا اسرائیل مانند یک دیوار کر بود.
اسرائیل، یک یهودی بلند قامت با یک صورت درازْ کمی لبخند میزند و به دست یک حرکت میدهد، طوریکه میخواست بگوید: "چرا نباید آن را تمام کنم؟"
"پس لطفاً اندازه او را بگیرید، اما فقط با این شرط که کت و شلوار تا عید پاک تمام شود."
اسرائیلِ خیاط مادر را طوری نگاه میکند که انگار میخواهد بگوید: "یک زنِ عحیب، وقتی آدم یکبار میگوید کافیست. در همان لحظه از جیبش مترِ دراز کاغذی و یک قیچیِ بزرگ انگلیسی بیرون میکشد، سپس شروع میکند از همه طرف به اندازه‌گیری؛ مادر در کنار ایستاده بود و فرمان میداد:"
"بلندتر، هنوز کمی بلندتر! ... پهنتر، کمی پهنتر! شلوار را بیش از حد تنگ نگیرید و کت را برای جست و خیز کردن چند انگشت پهنتر بگیرید! ... هنوز کمی بیشتر! نکند خدای نکرده جلوی کت بیش از حد کوتاه شود! بیشتر، هنوز بیشتر! در پارچه صرفهجوئی نکنید! یک بچه رشد میکند!"
اسرائیلِ خیاط خودش میدانست که یک بچه رشد میکند، بنابراین بدون پاسخ دادن به کار خود ادامه میدهد. پس از آنکه او اندازهام را دقیقاً میگیرد یک فشار به من میدهد، طوریکه انگار میخواهد بگوید: "تو میتوانی بروی! تو آزادی!"
من خیلی دلم میخواست که کت طبق مد روز یک چاک و یک جیب میداشت، اما من نمیدانستم به چه کسی باید این را میگفتم. اسرائیلِ کَر متر را به دور دو انگشت میپیچاند و با کلمات بریده با مادر صحبت میکند: "زمانۀ سختی است ... قبل از عید پاک! هوای کثیف! ماهیها ... گران قیمت ... پول سیبزمینی را باید با طلا پرداخت ... تخم‌مرغ نمیشود به دست آورد ... کار وجود ندارد ... کت و شلوارِ تازه سفارش داده نمیشود ... فقط وصله زدن و وصله زدن ... حتی رب یهوشوا هِرش میگذارد پالتوی قدیمیاش را پشت و رو کنم و از نو بدوزم! یهوشوا هِرش! ... عجب زمانهای شده، درست است؟ ... جهان در حال نابود شدن است! ..."
مادر از حرفهای او شگفتزده نشده بود، او اجازه نمی‌دهد حواسش را پرت سازند، بلکه حرف او را قطع میکند و میگوید:
"شما برای این کار تقریباً چقدر درخواست میکنید؟"
اسرائیلِ کَر از جیب یک قوطی انفیه خارج میسازد، انگشت شست دست چپ را طوری خم میکند که میان انگشت شست و انگشت اشاره یک گودی تشکیل میشود، کمی انفیه در گودی میریزد، سپس دست را آهسته به سمت بینی میبرد و انفیه را چنان سریع به بینی میکشد که ذرهای از آن بر روی سبیلش نمیریزد. سپس به دستش حرکتی میدهد و میگوید:
"آه، نگران نباشید! ما به این خاطر نزاع نخواهیم کرد! ... می‌فهمید، رب یهوشوا هِرش میگذارد پالتوی قدیمیاش را پشت و رو کنم و از نو بدوزم ... اوضاع افتضاح شده است!"
مادر ادامه میدهد: "رب اسرائیل، به این فکر کنید که من از شما چه خواهش میکنم، نه بیش از حد تنگ و نه بیش از حد کوتاه و کمی گشادتر برای جست و خیز کردن!"
من میخواستم اضافه کنم: "و یک چاک!"
مادر میگوید: "ساکت، بذار حرفم را تمام کنم!" و مرا با آرنج هُل میدهد و دوباره با خیاط صحبت می‌کند: "بنابراین به یاد داشته باشیدْ نه بیش از حد کوتاه و نه بیش از حد تنگْ و جا برای جست و خیز کردن در نظر بگیرید!"
من دوباره سعی میکنم میان حرف مادرم بگویم: "و یک جیب!"
مادر به من میگوید: "آیا نمیخواهی عاقبت ساکت بشی! یک کودک باید عادت داشته باشد که وقتی بزرگترها صحبت میکنند مداخله نکند!"
اسرائیل یک عدل پارچه زیر بغل میگذارد، <طومار مزوزا>یِ آویزان به درب را با دو انگشت لمس میکند و از آستانۀ در میگوید:
"آیا باید حتماً تا عید پاک تمام شود؟ تعطیلات مبارک باشد!"
*
"آه، رب گدالیه آنجاست! وقتی آدم از مسیح حرف بزند او هم میآید! من میخواستم همین حالا کسی را پیش شما بفرستم و خواهش کنم که اینجا بیائید!"
گدالیه یک کفاش یهودی بود، یک سرباز خدمت کرده، بدون دندانهای پیش، با یک ریش خاکستریِ گرد، و آدم هنوز متوجه میگشت که در گذشته، در دوران سربازی از وسط تراشیده میگشت.
مادر به او میگوید: "رب گدالیه، آیا میتوانید به من قول بدهید برای پسرم یک جفت کفش تا عیدِ پاک بدوزید؟"
گدالیهُ کفاش مردِ عجیب خندهداری بود که عادت داشت هنگام حرف زدن ورجه وورجه کند.
او از مادر میپرسد: "آیا باید کفش را حتماً تا عید پاک داشته باشید؟ چه خوب! چیزها را همه برای عید پاک میخواهند! من به خایلهْ همسر رب موتل هم قول دادهام تا عید پاک دو جفت چکمه، یک جفت برای او و یک جفت برای دخترش بدوزم! جوسیلْ پسر رب شیمله چهار جفت چکمه سفارش داده است، آنها را هم باید تمام کنم ... و به فیگلهْ همسر رب آبراهامْ مدتهاست که قول ساختن یک جفت چکمه دادهام. کاریش نمیشود کرد، همه چیز باید سر وقت به موقع تمام شود، و اگر هم سنگ از آسمان ببارد! مویشۀ خیاط میخواهد تا عید پاک یک جفت کفش نو داشته باشد، من نمیتوانم آن را رد کنم؛ برای سیامِ نجّار باید یک زیره کفشِ تازه بسازم، همه را برای عید پاک، کاریش نمیشود کرد! آسنهْ دختر زنِ بیوه به من فشار میآورد که من برایش بخاطر خدا ..."
مادر حرف او را قطع میکند: "کوتاه بگید، آیا نمیتونید کار را تا عید پاک تمام کنید؟ پس من پیش کفاش دیگری میروم!"
گدالیه در حال ورجه وورجه کردن میگوید: "چرا نباید بتونم تا آنوقت کار را تمام کنم؟ بخاطر شما تمام کارهای دیگر را کنار میگذارم، چکمههای شما تا عیدِ پاک تمام خواهد شد! شما میتونید به حرف من اعتماد کنید!"
گدالیۀ کفاش از جائی یک کاغذ آبی میآورد، زانو میزند و پایم را اندازه میگیرد.
مادر میگوید: "کمی درازتر، هنوز درازتر! چه پساندازی از چرم میکنید؟ ... اینطور خوبه! ... تا خدای نکرده کفش به پایش فشار نیاورد!"
گدالیه غرغر میکند: "فشار نیاورد."
"و بهترین چرم را مصرف کنید، میشنوید رب گدالیه، بهترین چرم."
گدالیه میگوید: "بهترین چرم."
"و زیره کفشِ محکمْ که زود پاره نشود ..."
گدالیه زمزمه میکند: "... فوری پاره نشود."
"و پاشنه‌ها خدای نکرده نیفتند ..."
گدالیه زمزمه میکند: "نیفتند ..."
مادر به من میگوید: "حالا میتونی به مدرسه بری."
"تو دیدی که مادر چه هزینهای برای تو میکند، تو باید لااقل سخت درس بخونی تا انسان بشی! وگرنه چه باید از تو بشود؟ هیچ‌چیز، یک شکارچیِ سگ! ..."
من چه میدانستم چه باید بشوم ... یک انسان ... هیچ‌چیز؟ ... شکارچیِ سگ؟ ... من فقط یک چیز را میدانستمْ که در این لحظه مشتاقانه آرزو میکردم کفش تازهام غژغژ کند ... این داغترین آرزویم بود.
مادر به من میگوید: "چرا اینجا مانند یک ستون ایستادی؟ چرا به مدرسه نمی‌ری؟ برو، اینجا دیگه کاری نداری!"
گدالیه به راه میافتد، اما دوباره برمیگردد و میپرسد:
"باید حتماً تا عید پاک تمام شود؟ ... تعطیلات مبارک باشد!"
*
من در راه بازگشتِ از مدرسه به خانه بخاطر چاک و جیبِ کت پیش خیاط میروم.
اسرائیلِ کَر در مقابل میز بزرگ ایستاده بود، با شال دراز یهودی بر دوش، عمیق شده در کار خود. به دور گردنش نخ‌کوک آویزان بود، به جلیقهاش سوزن فرو کرده بود؛ او خطوطی با گچ میکشید، با قیچیِ بزرگ پارچه را میبرید، با انگشت میانی خم شده گردنش را از پشت یقه میخاراند و همانطور که عادت داشت با کلمات بریده با خودش صحبت میکرد: "هرکس چیز مخصوصی میخواهد! ... راحت ... فراوان ... اما از کجا بیارم؟ ... از هوا! ... آدم انگشتهایش را از کارِ زیاد خونین میکند! باز هم آدم نمیتواند نه این را تمام کند و نه آن را! ..."
کنار میز چند شاگرد نشسته بودند و در حالِ دوختن آواز میخواندند. سوزنها در پرواز بودند، یک جوانک مو بور با کک و مک در صورت و بینی پهن با صدای خوشی آواز میخواند و نخ را با ریتم میکشید.
 
"آه، تو میروی!
و مرا تنها میگذاری!"
بقیه پسران جوان هماواز میشوند:
"پس با خنجر خودم را میکشم.
خودم را دار میزنم.
خودم را غرق میسازم!
بلائی به سر خود میآورم!"
 
اسرائیلِ خیاط از من میپرسد: "چه میخواهی پسر؟"
من پاسخ میدهم: "یک چاک!"
خیاط میگوید "چی؟" و یک گوش خود را به من نزدیک میسازد.
من داد میزنم: "یک چاک!"
"یک چاک؟"
"بله، یک چاک!"
"کجا یک چاک؟"
"پائین!"
"چی؟ پائین؟"
"یک چاک و یک جیب!"
"چه چاکی؟ چه جیبی؟" باسیا همسر خیاط، یک زن کوچک اندام که در کنار میز نشسته و سه کار را همزمان انجام میداد: با پا بچه را در گهواره تکان میداد؛ با دستها یک جوراب میبافت و با دهان دشنام میدادْ مداخله میکند: "او باید یک چاک داشته باشد! و جیب! تو پارچهات برای جیب کجاست؟ تو قول یک جیب را دادی؟ بنابراین مادر باید پارچه را بدهد! چه ایدهای! جیب!"
اسرائیل خیاط از من میپرسد: "پس میخواهی حتماً یک چاک داشته باشی؟" و قوطی انفیه را خارج میسازد. "بسیار خوب پسرم."
من با چهرهای خواهش کننده میپرسم: "و جیب؟"
"پسر، برو به خانه، من همه چیز را طبق میل تو انجام میدهم."
من تا جائیکه پاهایم قادر بودند سریع از آنجا میدوم و با عجله و پُر از شادی بخاطر غژغژ کردن کفش به پیش گدالیۀ کفاش میدوم. اما من او را نمیبینم. کارپۀ کارآموز بر روی چارپایۀ او نشسته و مشغول ساختن یک زیره کفش بود. کارپهْ یک جوانک قویِ چهارشانه بود، با صورتی با جای زخم آبله که یک بند چرمی به دور سرش بسته بود.
او تا جائیکه میتوانست به زبان ییدیش از من میپرسد: "پسر چه میخواهی؟"
من به زبان روسی به او جواب میدهم: "من میخواهم با استاد گدالیه صحبت کنم."
کارپه دوباره به زبان ییدیش پاسخ میدهد: "استاد به یک جشن ختنهسوران رفته است، که بچهبازی دربیاورد و عرق بخورد." و برای اینکه من بهتر او را بفهمم حرکتی به نشانۀ نوشیدن به دستش میدهد. من در مقابل او بر روی یک چارپایۀ چرمی مینشینم، و شروع می‌کنم به یک گفتگویِ مفصل در بارۀ چرم، چکمه، زیره کفش، تعمیر کفش، تا اینکه عاقبت به غژغژ کردنِ کفش میرسم. او به زبان ییدیش صحبت می‌کرد و من به زبان روسی. وقتی من را نمیفهمید بنابراین با دستها به او نشان میدادم.
من به او میگویم: "آدمِ دیر فهم، من اما به زبان خودت با تو صحبت میکنم. به من توضیح بده که چرا کفش غژغژ میکند."
کارپه در حالیکه بر روی زیره کفش با یک سوزن سیاهِ ضخیم یک خط میکشید پاسخ میدهد: "بهتره که ییدیش صحبت کنی."
"به چه دلیل کفشها غژغژ میکنند؟ شماها چکار میکنید که آنها غژغژ میکنند؟"
"آهان، منظورت غژغژ کردن است ... برای غژغژ کردنِ کفشها باید شکر مصرف کرد."
"فقط شکر؟ چطوری؟"
"بله فقط شکر! با قدم گذاشتن روی شکرْ کفش غژغژ میکند."
من جواب میدهم: "آهان، آدم شکر را خرد میکند و کفش غژغژ می‌کند. و نباید چیز دیگری داخل آن کرد؟
کارپه میگوید: "براندی، یک کم براندی."
من میپرسم: "براندی؟ چرا براندی؟ اینکه شکر غژغژ میکند را میتونم بفهمم، اما براندی چکار میتونه بکنه؟"
کارپه برای اینکه به زبان ییدیش توضیح دهد چرا براندی لازم است زحمتِ زیادی می‌کشد. او ادعا میکند که قبل از ریختن شکر بر رویِ زیره کفش باید آن را به خوبی با براندی مرطوب ساخت، در غیراینصورت شکر هیچ تأثیری نخواهد کرد.
من به زبان روسی جواب میدهم: "آهان، حالا فهمیدم. وقتی آدم براندی مصرف نکند شکر هم سودی ندارد، و وقتی آدم شکر به کار نبرد کفش‌ها غژغژ نمیکنند." و اضافه میکنم: "کسی که غذا برای خوردن ندارد نمیتواند تحصیل کند." و برای اثبات اینکه استدلالهایش را فهمیدهام کیف پولم را باز میکنم و دارائیم را، تمام آنچه را که در عید حنوکا و پوریم هدیه گرفته بودم به او میدهم. سپس خیلی دوستانه از او خداحافظی میکنم. کارپه با دستِ زمختِ کثیفش به من دست میدهد و مشغول کارش میشود.
من به خانه میروم، به سرعت چیزی میخورم و سریع به مدرسه برمیگردم تا آنجا در برابر بچهها لاف بزنم که در عید پاک یک کت و شلوارِ نو با یک چاک و جیب و یک جفت کفش غژغژ کننده، بلند غژغژ کنندهْ خواهم گرفت.
من چند روز قبل از عید پاک در بازگشت به خانه با این خبر که ما تعطیل شدهایم فریاد میزنم: "مادر! من آزادم!"
مادر که مشغول آماده سازی عید پاک بود پاسخ میدهد: "مادربزرگ باید از این خبر خوشحال شود! امیدوارم یاد بگیری و خبرهای بهتری برایم بیاری." او به دور سر دو دخترِ خدمتکار پارچه بسته و به دستشان برس و دستمال مرطوب داده بود، خودش هم یک دستمال به دور سر بسته بود، و حالا هر سه نفر تمیز میکردند و میسائیدند، میشستند و برق میانداختند و همه چیز را برای عید پاک آماده میساختند.
من نمیتوانستم جائی برای نشستن برای خود پیدا کنم. هرجا که میایستادم و میرفتم سر راه بودم؛ هیچ کجا احساس آرامش نمیکردم.
مادرم با خشم طوری به من فریاد میکشید که انگار آتش و پودر با خود دارم: "از کنار میز مخصوص پسح برو کنار با آن لباسهای کثیفت. مواظب باش، به کیسۀ مخصوص پسح نزدیک نشو! به آنجا نگاه نکن! آنجا سوپ چغندر پسح قرار دارد!"
من سکندری میخوردم، دوباره مرا هُل میدادند و بیرون میکردند.
"باید به معلمتان لعنت کرد! آیا نمیتونست یک روز دیگر هم شماها را در مدرسه نگهدارد! سپس تو اینجا جست و خیز نمیکردی! همینطوری هم به اندازه کافی کار دارم! جاهای دیگر بچهها یکجا مینشینند! پسر بزرگی مانند تو، به زودی نه ساله، باید کاری انجام دهد! میتونی چهار سؤال عید پاک را برای خودت تکرار کنی!"
من میگویم: "مادر، من آن را حفظم!"
"خوشحالم! هزینه زیادی هم برداشت!"
عاقبت شب نزدیک میشود و پدر با یک شمع، با یک قاشق چوبی و یک پَر غازْ طبق آداب مذهبی خانه را برای پیدا کردن چیزهائی که با عید پاک مناسبت نداشت جستجو میکند. من به او کمک میکردم تا تکههای نانی را بیابد که او خود بر روی لبۀ پنجره قرار داده بود ...
من با خود فکر میکردم <هنوز یک شب و یک روز دیگر و من مانند یک پرنس چیزهایم را میپوشم! کت نو با چاک و جیب و کفشهای غژغژ کن را ... مادر حتماً خواهد پرسید که این غژغژ چه معنی میدهد، و من سپس وانمود خواهم کرد که از هیچ‌چیز خبر ندارم ... سپس شبِ عید پاک با چهار سؤال فرا میرسد، چهار بار نوشیدنِ شراب و غذای عید پاک، کوفته سیبزمینی، غذاها و چیزهای خوشمزۀ دیگر. وقتی من به آن فکر میکنم دهانم آب میافتد، زیرا من تمام روز را هیچ‌چیز نخوردهام.>
مادر می‌گوید: "دعای شبت را بخوان و برو بخواب. امروز، در شبِ قبل از شروع عید پاک شام خورده نمیشود ..."
من به رختخواب میروم و خواب میبینم که عید پاک است ... پدر مرا با خود به کنیسه میبرد و ما دعا میکنیم ... لباس‌های تازۀ من خشخش و کفشهایم غژغژ می‌کردند ... تعدادی مردم غریبه میپرسند: "چه کسی آنجا راه میرود؟ ... این مُتل است پسر مویشه خایم آبراهام هرش روبین ... ناگهان یک سگ نمیدانم از کجا ظاهر میشود، یک سگ سیاه که به من هجوم میآورد و در حال پارس کردن کتم را به دندان میگیرد. پدرم در آن کنار ایستاده بود و وحشت داشت نزدیکتر بیاید، او دستهایش را تکان میدهد و فریاد میکشد: "گمشو! گمشو برو!" اما سگ به او گوش نمیداد و کتم را از محل چاک و جیب میکشد، نیمی از پشتِ کت را پاره می‌کند و بعد پا به فرار می‌گذارد. من با تمام توان بدنبالش میدوم، در این حال یکی از کفشهایم را از دست میدهم و در باتلاق با یک کفش و یک پایِ لخت گیر میکنم. من شروع به گریستن و فریاد زدن میکنم: کمک! کمک! ... در این هنگام از خواب بیدار میشوم و دختر خدمتکار را در کنار تختخوابم میبینم که چطور لحاف را از رویم کنار میزد و یک پایم را میکشید.
"ببین چطور خوابیده، نمیشه بیدارش کرد! نمیخوای از تخت بیائی بیرون! مادرت میگوید که باید فوری بیائی! آخرین تکۀ نان باید از روی لبۀ پنجره برداشته شود!"
*
پدر قاشق چوبی و پَر غاز را در اجاق میاندازد و آخرین بقایای نان را میسوزاند. در اتاق حال و هوای عید پاک برقرار بود. همه چیز از تمیزی میدرخشید، میز چیده شده بود، چهار لیوان از راه دور به من لبخند میزدند، ... چند ساعت دیگر، و عید پاک آغاز میگشت! ... فقط چند ساعت دیگر، و من لباسهای عیدم را خواهم پوشید! ... مادر قبل از آنکه خیاط و کفاش چیزهایم را تحویل دهند آخرین آمادهسازی را انجام میداد. او سرم را با آب گرم و زردۀ تخم مرغ میشوید، مویم را شانه می‌کند و دراین حال موهایم را میکَند، و وقتی من خودم را خم میساختم با آرنج یک فشار به من میداد یا یک کشیده میزد.
"نمیخواهی عاقبت از چرخیدن مثل یک کِرم دست بکشی؟ آیا نباید یک کودک بتواند ساکت بماند! آدم برایش کار خوب انجام میدهد و او هنوز راضی نیست!"
شانه کردن خدا را شکر به پایان رسیده بود. من حالا با لباسِ زیر پشت میز نشسته بودم، انتظار لباسهای جدید را میکشیدم و در این حال به پدرم نگاه میکردم که از حمام بیرون آمده بود و هنوز طرههای فرفری کنار گوشش مرطوب بودند. او مقابل کتاب ضخیمی مینشیند، سپس آهسته برای خود زمزمهکنان میخواند، و در این حال بالاتنهاش را تکان میداد.
او تلمود میخواند، من به پدر نگاه میکردم و به نظرم میرسید که در تمام جهان یک چنین یهودیِ مؤمنی مانند پدرم وجود ندارد، که هیچ‌جا عید پاک به این شدت برگزار نمیگردد و هیچ پسری چنین چیزهای زیبا و تازهای مانند من به دست نمیآورد. اما چگونه است که چیزها هنوز اینجا نیستند؟ چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟ شاید آنها خدا نکرده برای عید پاک تمام نشده باشند؟ ... من مایل نبودم به این فکر کنم ... پس چطور میتوانستم به کنیسه بروم؟ دوستانم چه خواهند گفت؟ چطور باید پشت میزِ شب عید پاک بنشینم؟ من نمیخواهم به ساعتی فکر کنم که در آن میتوانست این اتفاق بیفتد! من نمیتوانستم از آن جان سالم به در ببرم!
من غمگین و غرق گشته در این افکارِ وحشتناک آنجا نشسته بودم که در باز میشود و اسرائیلِ خیاط با لباس‌ها داخل میشود.
من از خوشحالی چنان با نشاط به هوا میجهم که همراه با صندلی سقوط میکنم و نزدیک بود تقریباً گردنم را بشکنم. مادر از آشپزخانه با یک قاشق در دست پیش من میدود.
"این چه سر و صدائیه؟ چه کسی افتاد؟ تو افتادی؟ بچه لعنتی! تو یک شیطانی نه یک بچه! آیا دردت آمد؟ حقت بود! دفعۀ دیگر نمی‌پری و نمی‌دَوی، بلکه مانند یک انسان خواهی رفت!" سپس اسرائیل را مخاطب قرار میدهد:
"رب اسرائیل شما به قولتان عمل کردید! من میخواستم همین حالا کسی را پیش شما بفرستم!"
اسرائیل کمی لبخند میزند و حرکتی به دستش میدهد، طوریکه انگار میخواهد بگوید: "من باید به قولم عمل نمیکردم!" مادر قاشق را کنار میگذارد و به من کمک میکند شلوار تازه را بپوشم، سپس کت را به من میپوشاند و از اینکه به اندازه کافی گشاد و راحت بود خوشحال میشود. من خودم را لمس میکنم، اما ای وای! چه شوک و چه بدبختیای! نه اثری از یک چاک و نه یک جیب! دورادور کت کاملاً  محکم دوخته شده بود!
مادر ناگهان به اسرائیلِ کَر فریاد میزند: "این چه چروکی است!" و مرا به همه سو می‌چرخاند.
اسرائیلِ کر قوطی انفیهاش را بیرون میآورد، انگشت شستش را خم میکند، کمی انفیه در چالِ میان انگشتِ شست و انگشتِ اشاره میریزد و آن را به بینی میکشد.
مادرم تکرار میکند: "این چه چروکی است؟" و مرا میچرخاند.
اسرائیل پاسخ می‌دهد: "کجا یک چروک دیده می‌شود؟" و مرا می‌چرخاند. خودِ شما گفتید که برای جست و خیز جا بذارم! شما خواهش کردید که کمی گشادتر ... آیا فراموش کردید؟"
مادر می‌گوید: "این اما خوب دوخته نشده! خیلی زشت دیده می‌شود." و من را می‌چرخاند.
خیاط بدون توجه به حرف مادر کت و شلوار را از بالا تا پائین نگاه میکند و مانند یک پرفسور کاملاً آرام میگوید: "خیلی عالی بر تن نشسته است! بهتر از این اصلاً نمیتواند باشد! چنین کاری در پاریس هم پیدا نمیشود! کت عالی دیده میشود، قسم به یهودی بودنم واقعاً باشکوه دیده میشود!"
مادر از من می‌پرسد: "تو هم لباس را باشکوه مییابی؟" و مرا به سمت پدر هدایت میکند.
او از پدر میپرسد: "تو در باره این چیز باشکوه چه میگوئی؟"
پدر من را به همه طرف میچرخاند، به لباس با دقت نگاه میکند و متوجه میشود که شلوار بلند است. خیاط دوباره قوطی انفیهاش را درمیآورد و به پدر یک ذره تعارف میکند.
پدرم میگوید: "رب اسرائیل، شلوار یک کم بلند است."
"چی؟ چطور؟ منظورتان این است که بلند است. آیا نمیدانید وقتی شلوار بلند باشد آدم چکار میکند؟ آدم آنها را بالا میزند."
پدر میگوید: "شاید حق با شما باشد. اما وقتی گشاد باشند و مانند دو کیسه دیده شوند چه باید کرد؟"
اسرائیل میگوید: "پهن بودن ضرری نمیرساند، درست مانند یک عروس که هرگز نمیتواند بیش از حد زیبا باشد." و دوباره انفیه به بینی میکشد. "پهن؟ بیش از حد تنگ هزار بار بدتر از بیش از حد گشاد بودن است."
من در تمام مدت از لمس کردن و دنبال چاک و جیب گشتن دست نمیکشیدم.
مادر میگوید: "آنجا دنبال چی میگردی؟ روز گذشته را؟"
من دزدکی به خیاط چشم دوخته بودم و با خودم زمزمه میکردم: <دروغگوی پیر. تو روباه حیلهگر! تو فرزند شیطان!>
اسرائیلِ کَر به من میگوید: "لباس را به سلامتی بپوشی!" و حساب میکند چه مقدار باید بگیرد. پدر دوباره کتابش را در دست میگیرد و می‌خواند. او میخواند که چگونه آقای خانه یک <نان مصا> را کنار میگذاشت و بعد از شام به عنوان دسر میان افرادِ دور میز تقسیم میکرد.
مادر پس از رفتن خیاط به من میگوید: "به سلامتی بپوشی!" او کت و شلوارم را تحسین میکند. "اما مواظب باش! تو اجازه نداری با پسران خیابانی کشمکش کنی! سپس تو لباسهایت را برای مدتی طولانی و امیدوارم که در سلامتی خواهی پوشید."
مادر میگوید: "رب گدالیه هم اینجاست! غیرمنتظره مانند مسیح! آیا کفشهای پسرم تمام شده است؟"
گدالیه در حال ورجه وورجه کردن پاسخ میدهد: "و آن هم چه تمام شدنی!" و با دو انگشت کفشِ نو و درخشان را طوری نگاه میدارد که انگار همین حالا ماهی تازه از رودخانه گرفته است. او ادامه میدهد: "چیز عجیبی است که همه مردم کفشهایشان را برای عید پاک میخواهند ... من تا جائیکه قادر بودم کار کردم و هیچ شبی را نخوابیدم؛ اما وقتی من قول بدهم به آن هم عمل میکنم، حتی اگر رعد و برق بزند!"
مادر چکمه را در پایم اندازه میگیرد، از همه طرف آن را لمس میکند و  میپرسد خدای نکرده به جائی از پایم فشار نمیآورد؟
گدالیه میگوید: "آیا باید فشار بیاورد؟ من فکر میکنم که دو جفت از چنین پائی مانند پایِ پسرتان در آن جا بگیرد!"
مادر به من میگوید: "بسیار خوب، قدم بزن!"
من محکم قدم میزنم، به زیره کفش فشار میآوردم و میخواستم بشنوم که آیا غژغژ میکند. اما هیچ صدائی شنیده نمیشد!
مادر میگوید: "چرا اینطور فشار میدی؟ تو هنوز وقت داری! سال به اندازه کافی طولانی است! من به تو تضمین میدم که تا عید پاکِ دیگر کفشها از بین میروند! و حالا با پدر پیش یخیلِ دباغ برو، او باید برایت یک کلاه برای تعطیلات انتخاب کند! اما مواظب کفش باش، با زیره کفش محکم به زمین نکوب، آنها از آهن نیستند!"
دباغ در خانۀ مجاور زندگی میکرد. ما با عجله از حیاط به سوی مغازهاش میرویم. یخیل به طور طبیعی یک یهودی مو بور بود، اما چون کلاه سیاه میساخت بنابراین مویش همیشه در لکههای سیاه غوطهور بود. هر دو سوراخ بینیاش سیاه و انگشتهایش انگار رنگ شده بودند.
دباغ از ما دوستانه استقبال میکند: "سلام بر شما آقای همسایه، خوش آمدید! برای چه کسی باید کلاه تعطیلات باشد؟ برای شما یا برای پسر؟"
پدرم با افتخار پاسخ میدهد: "برای پسرم، اما به من چیز محکمی نشان دهید."
یخیل در حال نگاه کردن به قفسهها میگوید: "من میدانم."
پدر با نگاه کردن به دستهای او پاسخ میدهد: "بسیار خوب نشان دهید. کلاه باید زیبا، محکم و ارزان باشد، شما درک میکنید؟"
یخیل پاسخ میدهد: "من از قضا چیزی آنجا دارم که مناسب شماست" و تعدای کلاه از قفسه پائین میآورد. هر کلاهی که او در دست میگرفت سحر گشته در میان انگشتانش میچرخید. هر لحظه او یک کلاه دیگر را بر روی سرم امتحان میکرد، نیم متر به عقب میرفت، به من نگاه میکرد، لبخند میزد و به پدر میگفت:
"یک چنین سال خوبی مایلم داشته باشم، کلاه چه به او میآید! خب، کلاه چطور به نظرتان میرسد؟ یک کلاه زیبا!"
پدر به انگشتش حرکتی میدهد و میگوید: "نه، رب یخیل، منظورم چنین کلاهی نیست. من کلاهی میخواهم که یهودی دیده شود، میفهمید، اما مدرن باشد، نه اینطور آراسته، بلکه محکم، میفهمید؟"
دباغ میگوید: "یک چنین چیزی میخواهید!" و با یک چوب دراز از بالاترین طبقه یک کلاهِ گرد با لبۀ نرم از پارچه شطرنجی پائین میآورد و آن را با یک انگشت به پدر میدهد؛ کلاه مانند یک آسیاب میچرخید: سپس او آن را روی سرم قرار میدهد، کاملاً با دقت، طوریکه انگار سرم از شیشه است و او میترسید آن را بشکند. در این حال او برای خود دوباره سال خوبی آرزو میکند و آنقدر خوششانسی که این کلاه مناسب من باشد. او از این جنس هنوز یکی دیگر هم دارد ... تا در حقیقت برایش اتفاق بدی نیفتد! ... پدر مدت درازی با او چانه میزند، یخیل قسم میخورد که فقط بخاطر ما میخواهد کلاه را ارزان بفروشد، تقریباً زیر قیمت! همانطور که او در واقع عید پاکِ مؤمنانه و همه چیز خوب را آرزو میکند!
من میدیدم که کلاه مورد پسند پدر واقع شده است، زیرا او مرتب پیش من میآمد، آن را با لذت نگاه میکرد و موهای آویزن کنار گوشهایم را نوازش میکرد.
پدر میگوید: "اگر لااقل این تابستان را دوام بیاورد!"
در حالیکه یخیل با عجله به سمت پدر میرفت بلند میگوید: "دو تابستان. سه تابستان دوام میآورد ... یک چنین سالی را برای خودم آرزو میکنم، آنطور که کلاه اوست! او باید همیشه در سلامتی آن را بر سر بگذارد!"
هنگامیکه من به خانه بازگشتم کلاه بر روی گوشهایم نشسته بود، من احساس میکردم که کلاه برایم بزرگ است.
مادر در حالیکه کلاه را تا بینیام پائین میکشید میگوید: "چه بدبختیای! خوبیش این است که تنگ نیست! تو نباید اما هر لحظه آن را از سرت برداری و دوباره بر سرت بگذاری و نباید همیشه با دستت آن را لمس کنی! آن را سالم نگهدار!"
*
اوایل شب با پدر برای دعا کردن به کنیسه میروم و در آنجا تمام همکلاسی‌هایم را می‌بینم: ایتسیگ، بِرْل، لایبل، آیزک، زودیک، ولْول، اشمایه، کاپیو، مایر، خایم شولِم، شاخنَه، شپسِل و بسیاری دیگر. همه لباسهای تعطیلات پوشیده بودند، همه کتهای نو داشتند، چکمههای نو، کلاههای نو، اما هیچکس چنان کت بلند و پهنی مانند من نداشت، هیچکس چنین کفش غولپیکری مانند من به پا نکرده بود، و من پیش هیچکس کلاهی گشاد مانند کلاه خود ندیدم. از چاک و جیب و غژغژ کفش اصلاً صحبت نمیکنم، من را فریفته بودند، به من خیانت کرده بودند.
پسرها با دیدنم مرا دست میاندازند.
"اینها چیزهائی هستند که تو لاف‌شان را میزدی؟! چاک کجا مانده است؟ و جیبی که تو از آن صحبت میکردی؟ چرا صدای غژغژ کفش شنیده نمیشود؟ ..." من روحیهام بدون این حرفها هم چندان جالب نبود و حالا آنها بر روی زخمم نمک میپاچیدند. هر یک برای مسخره کردنم چیزی می‌گوید:
ایتسیگ میگوید: "کلاه زنانه!"
بِرْل: "ردا!
لایبل: "شلوار کهنه!"
آیزک: "پارچه کهنه!"
زودیک: " کت کهنه!"
ولْول: " کت زنانه!"
اشمایه: "زیردامنی آهاری!"
کاپیو: "نگاه کنید چه شلواری پوشیده، پائینشو زده بالا!"
مایر: "چه کلاهی!"
خایم شولِم: "نی نی!"
شاخنَه: "قابلمه ماکارونی!"
شپسِل: "زبالهدانی!"
من چنان هیجانزده بودم که اصلاً نمیتوانستم بشنوم چگونه هیرشـبِرِ پیشنماز دعا میکرد. من افکارم را ابتدا موقعی دوباره جمع میکنم که مردم برای هم <عید پاک مبارک!> آرزو میکردند. با قلبی سنگین و خیالی پریشان با پدر به خانه بازمیگردم. من خودم را فقط همینطور میکشاندم. یک آتش قلبم را میسوزاند. من نه به چهار لیوانی که باید مینوشیدیم فکر میکردم، نه به چهار سؤالی که باید برای پدر مطرح میکردم، نه به دعاهائی که باید میخواندیم، نه به ماهیهای فلفل زده شده و قطعاتِ کوچک نانِ فطیر، نه به کوفتههای داغ و دیگر غذاهای خوشمزۀ عید پاک که باید میخوردیم ــ همه چیز برایم بیتفاوت، نفرتانگیز و تباه شده بود!
*
در شب عید پاکْ پدر ــ پادشاه ــ، با یک روپوش سفید، یک کیپای مخملی بر روی سر، بر جایگاه مخصوص که با یک بالش بلندتر شده بود مینشیند. در کنار او مادر نشسته بود ــ ملکه ــ با یک لباس عتیقه از پارۀ مواره، با یک شال ابریشمی و یک گردنبند مروارید که تزئین باشکوهی به او داده بود. در مقابل آنها من نشسته بودم ــ پرنس ــ، از سر تا پا در چیزهای نو. در سمت راست من بلا نشسته بود، دختر خدمتکار، با یک لباس تازه از جنس کتان، با یک پیشبند سفید آهار داده شده که مانند نان فطیر ترقترق و خشخش میکرد. در سمت چپ من براینۀ آشپز نشسته بود، با یک دستمال زرد رنگ به دور سر؛ او صورتش را با یک دست پوشانده بود، تکان میخورد و انتظار شروع <خروج> را میکشید، داستانِ خروجِ از مصر که در شب عید پاک خوانده میگشت.
"به این نحو نان بینوا ..." پادشاه با صدای بلند میخواند، در حالیکه ملکه با چهرۀ درخشان کاسۀ محتوی غذای سمبولیک را به بالا بلند میکرد. بلا دستهای سرخش را در زیر پیشبندِ سفید که مانند کاغذ خشخش میکرد مخفی میسازد. هنگامیکه براینه کلمات عبری را میشنود، چهرهاش حالتی مؤمنانه و گریان به خود میگیرد. همه دارای روحیۀ شاد تعطیلات بودند، فقط پرنس دارای خلق و خوی خوبی نبود. قلبش مانند سنگ شده و چشمانش را پردهای از اشگ تار ساخته بود. اگر شب عید پاک نبود او شروع به گریستن میکرد؛ اگر او میتوانست به اندازه کافی گریه کند قلبش سبکتر میگشت ...
"فعلاً ما بَردهایم ... " پادشاه خواندنش را با آواز به پایان میرساند ... "حالا ما بَردهایم، اما در سال دیگر انسانهای آزادی هستیم."
سپس پادشاه مینشیند و به پشت صندلی تکیه میدهد. پس از او همه سر جاهای خود مینشینند و انتظار چهار سؤالی را میکشند که پرنس باید مطرح میکرد و پادشاه به آنها باید پاسخ میداد. پرنس اما ناتوان نشسته بود و نمیتوانست خود را از جایش تکان دهد.
پادشاه با یک حرکت دست میگوید: "خب؟"
ملکه میگوید: "بلند شو! و چهار سؤال را بپرس!"
پرنس اما حرکت نمیکرد؛ احساس میکرد که کسی گلویش را با انبردست میفشرد، او سرش به سمتی خم میشود، چشمانش انگار میخواستند از صورت بیرون بجهند، دو قطره اشگ از گونههایش میغلطند و بر روی کتاب میریزند.
ملکه میپرسد: "چی شده؟" و لحظهای بعد عصبانی از هیجان فریاد میکشد: "گریه کردن در میان جشن چه معنی میدهد! این تشکر کردن تو برای چیزهای تازهای است که برای تعطیلات بدست آوردی؟"
پرنس میخواست به گریه کردن خاتمه دهد، اما نمیتوانست. گریه به او فشار میآورد و خفهاش میکرد، و ناگهان در او یک چشمۀ خروشان و پایانناپذیر بازمیگردد.
"بگو، چی شده؟ جائیت درد میکنه؟ چرا سکوت میکنی؟ جواب بده! یا اینکه میخوای پدر درازت کند و به افتخار شب عیدِ پاک کتک بزند؟ ..."
پرنس بلند میشود و با لکنت میگوید:
"سؤال، من میخواهم چهار پدر از تو بپرسم! ... من ... منظورم ... پدر، من میخواهم از تو چهار سؤ .. سؤ ... سؤ ..."
پاهای پرنس میلرزیدند، او سرش را روی رومیزیِ سفید قرار میدهد و میگرید و مانند یک کودکِ کوچک هق هق میکند.
جشن عیدِ پاک برایش تباه شده بود!
 
یک دیدار
ماکس برلند بسیار در سفر بود. او در سال مدام از ووج به مسکو و از مسکو به ووج سفر میکرد. او با تمام فروشندگان بوفه ایستگاه‌های قطار آشنا بود و با تمام بازرسان قطار ارتباط نزدیکی داشت. همچنین به دورترین مناطقی میرفت که برای یهودیان فقط یک اقامت بیست و چهار ساعته مجاز بود، او در ایستگاههای پلیس آزار میدید و باید برخی تحقیرها، برخی ناراحتیها را تحمل میکرد. تمام اینها بخاطر یهودیت! نه به این خاطر که چون یک یهودیت وجود داشت، بلکه فقط به خاطر اینکه او بدبختانه یک یهودی بود، علاوه بر این او ظاهری واقعاً یهودی داشت، با چهرهای شبیه به خدا، بله، شبیه به خدا خلق گشته: با چشمان کاملاً سیاه و براقِ یهودی، موهای کاملاً سیاه مجعدِ یهودی، با تلفظ کاملاً پُر سر و صدای یهودی و علاوه بر آن یک بینی، اوه، یک بینی! ...
با این وجود قهرمان ما بخاطر شغلش مجبور بود بینی خود را به تمام جهان نشان دهد، باید صحبت می‌کرد، همیشه دوباره صحبت میکرد، خود را همه‌جا نشان میداد و صحبت میکرد، ــ زیرا این آدمِ قابل تأسف ــ مسافر بود.
البته او آنچه را که امکان داشت انجام داده بود: ریشش را قربانی کرده بود، دو نوک سبیلش را به بالا پیچانده بود، مانند یک دختر جوان خود را میآراست، ناخنهای بلند داشت و از عجیب و غریبترین کراواتهائی استفاده میکرد که نظیرش در جهان پیدا نمیگشت. او همچنین به غذاهائی عادت کرده بود که در بوفه ایستگاههای قطار جلویش قرار میدادند، و خشمش را فقط وقتی گوشت خوک سرخ شده را برای اولین بار خورد، با لعنت کردن نه چندان بدی ابراز کرد.
ماکس برلند اما با تمام این تلاشها موفق نمیگشت اصل و نسبش را از یهودیها و معتقدانِ ادیان دیگر انکار کند. آدم او را مانند یک شیلینگ تقلبی، مانند قابیلِ ملعون فوری میشناخت: قدم به قدم میگذاشتند احساس کند که او چه کسیست و چه است. خلاصه، او واقعاً آدم قابل تأسفی بود.
*
اگر ماکس برلند قبل از مسافرت به کیشینو یک انسان قابل تأسف بود، پس از این مسافرت اصلاً انسانی بدبختتر از او وجود نداشت. فقط کسی میتواند درک کند که حمل کردن یک دردِ شدید در عمق قلب و خجالت کشیدن بخاطر اصل و نسب چه عذابِ جهنمیست که این عذاب را خودش تجربه کرده باشد.
ماکس بخاطر شهر کیشینو خجالت میکشید، طوریکه انگار شهر به او تعلق دارد. با این وجود مدت کوتاهی پس از وقایع در کیشینو اتفاقاً در آن منطقه به بیسارابیا فرستاده میشود. او احساس میکرد که در معرض عذابهای جدید قرار خواهد گرفت. او دقیقاً میدانست که در آنجا باید به جزئیاتِ داستانهای پیچیده، به ناله و گریه همکیشان خود و به اظهارات تمسخرآمیز غریبهها گوش دهد؛ هرچه او به آن منطقه نزدیکتر میگشت دلش بیشتر میخواست میتوانست از خودش فرار کند.
بعد از توقف قطار میخواست هنوز در کوپهاش نشسته باقی بماندْ اما فکر بهتری به ذهنش میرسد، با بقیه مسافران از قطار پیاده میشود، داخل سکوی ایستگاه راهآهن میگردد، طوری بدون اجبار به سمت بوفه میرود که انگار دارای بهترین خلق و خو است، یک گیلاس عرق مینوشد، در این حال از چیزهای خوبی میخورد که خوردنشان در واقع برای یهودیها ممنوع بود، یک سیگاربرگ روشن میکند و به سمت میزِ فروش روزنامهها و کتابها میرود ... نگاهش به "استاندارد" میافتد، یک روزنامۀ ضد یهودیِ خوب که توسط شخصی به نام کروشیوانْ یک ضد یهودِ خوب منتشر میگشت ... روزنامه معمولاً دستنخورده آنجا باقی میماند، زیرا هیچ انسانی آن را درخواست نمیکرد. یهودیها آن را در دست نمیگرفتند، زیرا که آن نفرتانگیز بود، و غیریهودیها از خواندنش سیر شده بودند. بنابراین روزنامه آرام آنجا قرار داشت و فقط به جمعیت یادآوری میکرد که یک آقای کروشیوان وجود دارد که نمیخوابد و استراحت نمیکند و همیشه بدنبال منابع جدید است تا از جهان در مقابل بیماریای به نام <یهودیت> حمایت و محافظت کند.
بنابراین ماکس برلند تنها انسانی بود که یک شماره از "استاندارد" درخواست میکند. برای چه منظوری؟ چرا او این کار را میکند؟ شاید به همان دلیلی که قبلاً گذاشته بود به او در بوفه میگو و خرچنگ بدهند؟ یا اینکه میخواست واقعاً آن را بخواند و مطلع شود که آن سگ در باره یهودیان چه مینویسد؟ ...
گفته میشود که روزنامههایِ ضد یهودی بیشتر توسط یهودیان خوانده میشود. این را ناشرانِ چنین روزنامههائی خیلی خوب میدانند، به نظر آنها یهودیان هیچ ارزشی ندارند، اما پولشان دارای ارزش است.
*
ماکس برلند یک شماره از <استاندارد> میخرد، آن را به درون کوپهاش میبرد، بر روی نیمکت دراز میکشد و خود را با روزنامه میپوشاند، طوریکه انگار آن یک پتوی نازک از پشم است. ناگهان این فکر به ذهنش خطور میکند:
اگر حالا یک یهودی سوار شود و ببیند که یک انسان خود را با <استاندارد> پوشانده است چه فکر خواهد کرد؟ او به هیچ وجه این انسان را برای یک یهودی به حساب نمیآورد ... بخدا قسم این یک ایدۀ خوب است! یک وسیلۀ عالی برای خلاص شدن از دست یهودیهاست و آدم میتواند تمام شب مانند یک اربابِ بزرگ بر روی نیمکت دراز کشیده باقی بماند! ...
اربابِ ما اینطور فکر میکرد. همچنین برای اینکه هیچکس نتواند تشخیص دهد چه کسی بر روی نیمکت دراز کشیده است روزنامه را بر روی صورت میکشد و بینی، چشمها، موها، خلاصه کل تصویر خدا را مخفی میسازد. سپس او تجسم میکند که چطور در شب یک یهودی با تعداد زیادی چمدان سوار قطار میشود، یک محل برای نشستن جستجو میکند و ناگهان متوجه انسانی میشود که بر روی نیمکت دراز کشیده و خود را با <استاندارد> پوشانده است ...
یهودیِ بیچاره فکر خواهد کرد: <یک مسیحی محترم و یک دشمن بدِ یهودیان، شاید هم خودِ کروشیوان شخصاً ...> بنابراین او دوباره با چمدانهایش سریع برخواهد گشت و سه بار استفراغ خواهد کرد؛ ماکس اما مانند یک گراف دراز کشیده بر روی نیمکت باقی خواهد ماند. ها، ها، ها!
اما شماها میدانید یک انسان که خوب خورده و نوشیده، یک سیگاربرگِ خوب کشیده و در اواخر شب مانند یک گراف بر روی نیمکت دراز کشیده است به تدریج در یک خواب سبک و در آخر در یک خواب عمیق غرق میگردد. هیس! ساکت! قهرمان ما ماکس برلند مسافری که از ووج به مسکو و از مسکو به ووج سفر میکند کاملاً تنها بر رویِ نیمکت دراز کشیده است، پوشیده شده با <استاندارد> و به آرامی خوابیده است. ما نمیخواهیم مزاحم او شویم.
ماکس برلند البته یک یهودیِ باهوش است، اما این بار متفاوتتر از آنچه او تصور میکرد بود.
یک مسافر نفس نفس زنان با چمدان وارد کوپه میشود، یک مرد چاقِ قوی. او خود را به ماکس نزدیک میسازد، او را تماشا میکند و متوجه <استاندارد>ی که ماکس را پوشانده بود میشود، اما او نه سه بار استفراغ میکند و نه از کوپه خارج میشود. او به این انسانِ عجیب، به این انسانِ ضد یهود با بینیِ یهودی دقیق نگاه می‌کند. زیرا روزنامه از صورت ماکس به پائین سُر خورده بود، و افتضاح، یعنی بینی در تمامِ شکوه و جلالش از زیر روزنامه بیرون زده بود.
مسافر جدید مدتی با چهرۀ خندان توقف میکند، چمدانش را بر روی نیمکت مقابل قرار میدهد، دوباره از قطار پیاده میشود و پس از مدتی با یک شماره از <استاندارد> در دست داخل کوپه میشود. سپس چمدانش را باز میکند، یک بالش، کفش خانه و یک شیشۀ کوچک اُدکلن خارج میسازد و پس از به پا کردن کفشِ خانه راحت بر روی نیمکت دراز میکشد، یک سیگاربرگ روشن میکند و مشغول خواندن <استاندارد> میشود. تا اینکه اول یک چشم و بعد چشم دیگرش بسته میشود و او در خواب سبکی غرق میگردد. او خیلی زود شروع میکند به خُر و پُف کردن و بریده نفس کشیدن، همانطور که اغلب وقتی آدم شب با قطار سفر میکند و واگون تکان میخورد و چرخها تلق تلق صدا میکنند اتفاق میافتد! ...
ما حالا می‌گذاریم هر دو مسافرِ پوشانده شده با <استاندارد> بخوابند و خواننده را با دومین مسافر آشنا میسازیم.
او ژنرال است ... نه یک ژنرال ارتش و همچنین نه یک فرماندار، بلکه بازرس کل، یعنی نمایندۀ یک شرکت. او نیمتچک نامیده میگردد ... نام کوچک او خائیم است، اما او نامش را آلبرت مینویسد و پتی صدایش میکنند ... ممکن است عجیب و غریب به نظر برسد اما به این ترتیب از یک اردک یک بوقلمون ساخته میشود. اما اینکه او پتی نامیده میگردد و بازرس کل است این واقعیت را تغییر نمیدهد که او یک یهودی مانند بقیۀ یهودیان است، که او یهودیان را دوست دارد و در روز شباتِ یهودی مشتاق ماهیهای یهودی، زنهای یهودی و حکایات یهودی است.
پتی نیمتچک بخاطر حکایات یهودیاش معروف است. اما آدم اجازه ندارد اطمینان دادن هر بارهاش به اینکه او خود حکایات مربوطه را تجربه کرده است به معنای واقعی کلمه قبول کند، حتی اگر سوگند یاد کند: زیرا او فراموش میکند که او آن حکایت را هر بار در یک محل دیگر تجربه کرده است. پتی نیمتچک حقیقت را همیشه دقیق نمیگوید، او گاهی اوقات دوست دارد کمی غلو کند، با اجازه باید بگویم که او آنطور که پیش ما میگویند یک دروغگو است. شماها اجازه ندارید برنجید اگر ما خودمان را یک کم خشن بیان میکنیم، در واقع لازم بود که فقط گفته شود او نماینده یک شرکت است؛ زیرا آنچه نماینده یک شرکت می‌تواند باشد را شماها خودتان میدانید.
حالا ما بازرس کل پتی نیمتچکْ این ضد یهود شمارۀ 2 را به حال خود رها میسازیم و به نزد ماکس برلندِ مسافرْ ضد یهود شمارۀ 1 بازمیگردیم.
*
ماکس برلند شبِ بدی داشت. غذاهای خورده شده در بوفۀ سکوی ایستگاهِ راهآهن مقصر بودند، زیرا عجیبترین و گیج کنندهترین رویاها از مغزش میگذشتند. برای مثال به نظرش میرسید که او ماکس برلند نیست بلکه آقای کروشیوان ناشرِ <استاندارد> است، و او با قطار به سفر نمیرود بلکه بر روی یک خوک سفر میکند و از دوردست یک ناله و شیون میشنود: کی‌ـ‌شی‌ـ‌نو. یک نسیم نرم در گوشهایش زوزه میکشید، او صدای خشخش برگها را می‌شنید؛ او میخواست چشمهایش را باز کند اما موفق نمیگشت، او دستش را به سمت بینیاش میبرد اما بینی آنجا نبود، بینی بدون ردِ پائی ناپدید شده بود؛ او بجای بینی <استاندارد> را لمس میکند. او نمیدانست که کجا است. او میخواست خود را حرکت دهد اما نمیتوانست، او میخواست فریاد بکشد اما نمیتوانست. او به خوبی میدانست که خواب میبیند اما نمیتوانست بر خواب غلبه کند. او در عذابی وحشتناک و با کابوسی سنگین بر روی سینهْ درمانده آنجا دراز کشیده بود. او احساس میکرد که نیروهایش ناپدید میگردند. عاقبت به خود یک حرکت تند میدهد و یک آهِ آهسته میکشد که آن را بجز خودش هیچکس نمیشنود. سپس او یکی از چشمها را نیمهباز میکند و متوجه یک پرتو نور و یک اندام انسانی میشود که مانند خود او بر روی نیمکت دراز کشیده و <استاندارد> او را پوشانده بود ... ماکسِ ما از وحشت در هم مچاله میشود. طوری بود که انگار او خودش را بر روی نیمکت دیگر میبیند، اما برایش مبهم بود که چرا او میتواند آنجا قرار داشته باشد، و چطور یک انسان می‌تواند خود را بدون آینه ببیند ... او احساس میکرد که موهای بدنش سیخ میشوند و یک رگبار سرد از سر تا پایش را کاملاً خیس میسازد.
او به تدریج افکارش را جمع میکند و میفهمد مردی که بر روی نیمکت مقابل دراز کشیده است نه خود او بلکه کس دیگری میباشد. اما او هنوز هم نمیتوانست به خودش توضیح دهد که مردِ مسافر به چه نحو به کوپۀ او داخل گشته و چرا خود را اتفاقاً با <استاندارد> پوشانده است.
این چه میتوانست معنی دهد؟
او خود را حرکت می‌دهد و روزنامه‌اش خش‌خش می‌کند؛ در همان لحظه میشنود که مسافرِ دراز کشیده بر روی نیمکتِ مقابل هم خود را تکان میدهد و روزنامۀ او هم خشخش میکند. ماکس خاموش به مسافر نگاه میکند و متوجه میشود که مردِ مسافر هم لبخند زنان او را تماشا میکند.
به این ترتیب هر دو ضد یهودِ ما در مقابل هم دراز کشیده بودند و ساکت به همدیگر زل میزدند. گرچه آنها هر دو کنجکاو بودند بدانند که آن دیگری چه کسیست اما خود را به سکوت کردن مجبور میساختند. ناگهان یک فکر هوشمندانه به ذهن پتی میرسد: او ملودیِ یک ترانۀ مشهور یهودی را آهسته با سوت می‌زند:
"در اجاق آتش میسوزد ..."
ماکس آهسته با سوت او را همراهی میکند:
"در اتاقِ کوچک هوا بسیار گرم است."
حالا هر دو مردِ پوشانده شده توسط <استاندارد> بلند میشوند و دست همدیگر را میفشرند.
"شالوم علیخم!"
"علیخم شالوم!"
 
چاقوی کوچک
"تو نباید دزدی کنی!"
گوش کنید، من میخواهم داستانی از یک چاقوی کوچک تعریف کنم، یک داستان واقعی که خودم تجربه کردهام.
من به هیچ‌چیز در جهان مانند داشتن یک چاقوی کوچک، یک چاقوی کوچکِ مخصوص به خود رغبت نداشتم. بزرگترین آرزویم در این جهان داشتن یک چاقوی کوچک بود. چاقوی کوچک باید در جیبم قرار داشته باشد، ــ برای اینکه هر وقت مایل باشم آن را بیرون بیاورم و با آن هرچه بخواهم ببُرم، ــ برای اینکه همۀ همکلاسیهایم بدانند که من یک چاقو دارم!
هنگامیکه من به کلاس اول رفته بودم معلمم فوسِل بود و من در این زمان صاحب یک چاقوی کوچک بودم، یعنی چیزی شبیه به یک چاقوی کوچک. من به تنهائی آن را برای خودم ساختم، به این شکل که یک پَر از غاز کَندم، یک سر آن را قطع و سر دیگر را تیز کردم و به خودم چنین تلقین نمودم که آن یک چاقوی کوچک است و میشود با آن کاغذ بُرید.
پدرم یک مرد بیمار با صورتی زرد و پژمرده و سرفۀ دائمیْ با صدائی گرفته از من می‌پرسد: "لعنت بر شیطان، این چه پَری است! چرا چنین پَری را با خودت به اطراف میبری؟ یک بازی جدید با پَر غاز!" بعد سرفه میکند: اوهو، اوهو!
مادرم یک زن کوچک اندام با یک پارچه ابریشمی بر روی سر به او پاسخ میدهد: "بازی کردن بچه چه مزاحمتی برای تو دارد؟ فقط به این خاطر که خودت را عصبانی کنی!"
دیرتر، زمانیکه من شمردن و پنج کتاب موسی را آموختم صاحب یک چاقوی کوچک تقریباً واقعی بودم، یک چاقوی کوچکی که خودم ساخته بودم. من یک قطعه فلز از دامن ژپونِ مادرم برداشتم و آن را کاملاً فنی در یک قطعه چوب نشاندم. فلز را با لبۀ یک گلدان تیز کردم و در این حال تمام انگشتهایم زخمی شدند.
پدر فریاد میکشد: "ببین، ببین که چطور خونریزی میکند" و در این حال انگشتانم را با چنان خشمی در چنگ می‌گیرد که آدم صدای استخوانها را میشنید. "یک پسربچۀ خوب! اوهو، اوهو!"
مادر فریاد میزند: "آه، باور کردنی نیست!" بعد چاقوی کوچکم را برمیدارد و بدون آنکه به گریستنم توجه کند آن را در اجاق میاندازد. حالا جریان به پایان رسیده بود! آه وای بر من!
اما بزودی پس از آن یک چاقوی کوچک دیگر به دست آوردم، یک چاقوی کوچکِ کاملاً واقعی، با یک دستۀ چوبی گِرد، مانند یک بشکه، و یک تیغۀ پهن که میتوانست باز و بسته شود. آیا میخواهید بدانید که چطور این چاقوی کوچک را به دست آوردم؟ من کوپکهایم را که برای غذای ظهر به من میدادند پسانداز کردم و آن را از یکی از همشاگردیهایم خریدم: سه و نیم کوپک به او نقد پرداختم و سه کوپک به او بدهکار شدم.
آه، این چاقوی کوچک برایم چه عزیز و ارزشمند بود! وقتی گرسنه، خسته، خوابآلود و کتک خورده از مدرسه به خانه میآمدم، (ــ من تازه شروع کرده بودم در پیش <موتل، فرشتۀ مرگ> به یادگیری تلمود: "یگ گاو نر به یک گاو ماده لگد میزند" و چون یک گاو نر به گاو ماده لگد زده بود باید من کشیده بخورم ــ) بنابراین وقتی من کتک‌خورده از مدرسه میآمدم اولین کاری که میکردم بیرون کشیدنِ چاقوی کوچک از زیر کمدِ سیاه رنگ بود. چون من اجازه نداشتم آن را با خود به مدرسه ببرم بنابراین چاقو تمام روز آنجا زیر کمد قرار داشت؛ در خانه اما کسی اجازه نداشت به هیچوجه بداند که من صاحب یک چاقو هستم. من ابتدا یک ورق کاغذ را با آن میبریدم، سپس یک کاه را، عاقبت نانم را در تکههای کاملاً کوچکی میبریدم، بعد نوک چاقو را در تکۀ کوچک نان فرو میکردم و آن را داخل دهان قرار میدادم.
قبل از رفتن به رختخواب چاقوی کوچک را تمیز میکردم و میسابیدم، و با تف کردن بر روی سنگِ چاقوـتیزـکنیای که در انبارمان پیدا کرده بودم با دقت مشغول تیز کردن تیغۀ آن میگشتم ...
پدر، با یک کلاه کیپا بر سر نشسته بود، کتاب میخواند و سرفه میکرد. سرفه میکرد و کتاب میخواند.
مادر در آشپزخانه مشغول پختن نان روزِ شبات بود. من نمیگذاشتم مزاحم تیز کردن چاقویم شوند. ناگهان پدرم مانند از یک خواب عمیق بیدار میگردد.
"چه چیز آنجا صدا میکند؟ چه کسی آنجا در روزِ شبات کار میکند؟ تو آنجا چکار میکنی شیطانِ رذل!"
او به سمت من میآید، خود را بر روی سنگِ چاقوـتیزـکنیام خم میسازد، گوشم را میگیرد و شروع میکند به سرفه کردن.
پدر میگوید: "آهان! فهمیدم! تو یک چاقوی کوچک داری! که اینطور! که اینطور!" و چاقو و چاقوـتیزـکنی را از من میگیرد. "آدم بیشرم! برای خواندن یک کتاب تنبل است! اوهو، اوهو، اوهو ..."
من شروع میکنم با صدای بلند به گریه کردن. در این وقت پدرم چند کشیده به من میزند و مادر با آستینهای بالا زده و فریادکشان از آشپزخانه با عجله میآید.
"ایست! ایست! چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او را میزنی؟ به خاطر خدا! از بچه چه میخواهی؟ وای بر من!"
پدر فریاد میکشد: "او با چاقو بازی میکند!" و شروع میکند به سرفه کردن. "یک بچۀ کوچک! ... یک چنین رذلی! اوهو، اوهو، اوهو ... قادر نیست یک کتاب بردارد و بخواند ... یک پسر هشت ساله ... من به تو حالی خواهم کرد ... با چاقو بازی میکند، آدم تنپرور! ... اوهو ... اوهو ... اوهو ..."
ای وای! او از جان چاقوی من چه میخواهد!
چرا او چنین عصبانی است؟!
تا جائیکه میتوانم به یاد آورم پدرم تقریباً همیشه بیمار، همیشه رنگپریده و زرد رنگ و همیشه خشمگین از تمام جهان بود. بخاطر کوچکترین چیزی عصبانی میگشت و ممکن بود مرا بکشد. شانس داشتم که مادر از من محافظت میکرد و مرا از دستش بیرون می‌کشید.
چاقوی کوچک من ناپدید میگردد، چنان اساسی ناپدید میگردد که من هشت روز تمام بیوقفه جستجو کردم و آن را نیافتم. من بخاطر چاقوی کوچکِ عزیزِ خمیده شِکلم عزا گرفتم و به تلخی گریستم. و چطور قلبم در مدرسه سنگین میگشت وقتی به آن فکر میکردم که چون یک گاو نر به یک گاو ماده لگد زده بود باید من با چهرۀ متورم و گوشهای قرمز گشتۀ پُر دردی که مدیون معلممان <موتل، فرشتۀ مرگ> بودم به خانه بازگردم. در پیش چه کسی باید پناه میجستم؟ ... بدون چاقوی کوچک خمیده شِکلم آدم تَرک گشتهای بودم! درمانده مانند یک بچۀ یتیم! وقتی شبها از مدرسه میآمدم و به رختخواب میرفتم هیچ انسانی اشگهائی را که پنهانی میریختم نمیدید. من در سکوت میگریستم، چشمانم را خشک میکردم و میخوابیدم. صبح روز بعد دوباره به مدرسه میرفتم، دوباره داستانِ گاو نری که به گاو ماده لگد زده بود پیش میآمد، دوباره از <موتل، فرشتۀ مرگ> کتک میخوردم، دوباره صدای سرفۀ پدر و لعنت کردن مادر میآمد. هیچ لحظۀ آزادی، هیچ چهرۀ بشاشی، هیچ لبخندی، ... و نه حتی یک صورت خندان! ــ بدبخت و تَرک گشته در تمام جهان!
*
از آن زمان یکسال یا یکسال و نیم میگذرد ... من چاقوی خمیده شکل را تقریباً بطور کامل فراموش کرده بودم. اما به نظر میرسید برایم از آسمان چنین معین شده بود که در طول تمام دوران کودکیام بخاطر چاقوی کوچک رنج ببرم. زیرا بخاطرِ بدشانسی من یک چاقوی دیگر ظاهر میشود، یک چاقوی کاملاً نو، یک چیز گرانبها، خدای من یک چاقوی باشکوهِ دو تیغه، از فولادی گرانبها، تیز مانند یک چاقوی سلاخی، با یک دستۀ برنجی و یک سرِ کوچکِ استخوانی سفید که با میخهای برنجیِ سرخ پَرچ شده محکم وصل شده بود ... من به شما میگویم، یک قطعۀ ارزشمند، یک چاقوی زولینگِ واقعی.
چگونه من به یک چنین چاقوی گرانبهائی که بسیار کم با کلبۀ فقیرانهام مناسبت داشت رسیدم؟ بله این یک داستان است، ... یک داستان غمانگیز اما زیبا! لطفاً با عقلتان گوش کنید!
شما میتوانید تصور کنید که مستأجر یهودی/آلمانیِ ریش تراشیدۀ ما آقای هرتس هرتسنهرتسِ پیمانکار چه تأثیری بر من میگذاشت ... او با زبان ییدیش صحبت می‌کرد اما کلاه کیپا بر سر نمیگذاشت، ریشش را میتراشید و طره مویِ بلند و آویزانِ کنار گوش نداشت. با اجازه باید بگویم که او بجای کتِ دراز یهودی کت کوتاه میپوشید. من از شما میپرسم، آیا این ممکن بود که وقتی <غیر یهودیِ یهودی> یا <یهودیِ غیر یهودی> با من فقط با زبان ییدیش صحبت میکرد، یک ییدیش عجیب و غریبْ من به خنده نیفتم.
او یک روز از من میپرسد: "خب، پسر عزیز، قرار است در این هفته چه بیاموزید؟"
"ها، ها، ها!" من شروع میکنم به خندیدن و دستم را در برابر صورتم نگاه میدارم.
"خب بگو پسرم، حالا چه بخشی را میآموزید؟"
"ها، ها، ها! ... بخش <بالاک پادشاهِ شهر کوچک موأب> را" و در حال منفجر شدن از خنده فرار میکنم.
این در آغاز رخ داد، هنگامیکه من او را هنوز کم میشناختم. اما دیرتر وقتی من با مرد آلمانی آقای هرتس هرتسنهرتس خوب آشنا شدم، ــ او بیشتر از یکسال در خانۀ ما زندگی میکرد ــ چنان به او علاقهمند گشتم که دیگر نماز نخواندن و با دستهای نشسته غذا خوردنش برایم اهمیتی نداشت. در ابتدا اصلاً نمیتوانستم درک کنم که او اجازه زندگی کردن دارد، که چطور خدا او را در جهان تحمل می‌کند، چرا او هنگام غذا خوردن خفه نمیشود، چرا موهایش از سرِ بدون کلاهِ کیپا نمیریزد. من از دهان معلمم <موتل، فرشتۀ مرگ> شنیدم که مرد یهودی/آلمانی برای مجازات گناهان قبلیاش برای دومین بار بدنیا آمده است، یعنی، مرد یهودیِ لعنتی پس از مرگ دوباره زنده شده و به یک آلمانی تبدیل گشته بود، تا شاید دیرتر به یک گرگ، یک گاو، یک اسب یا حتی به یک اردک تبدیل شود ... بله، به یک اردک ...
من اما به خود گفتم: "ها، ها! یک داستان زیبا!" اما در واقع برای مرد آلمانی احساس تأسف میکردم. فقط یک چیز را درک نمی‌کردم: چرا پدرم که مردی واقعاً متدین بود برای این مرد آلمانی حرمت خاصی قائل می‌گشت و به چه خاطر تمام یهودیهائی که پیش ما میآمدند با او چنین با احترام  فراوان رفتار میکردند.
آنها میگفتند: "صلح بر شما، آقای هرتس هرتسنهرتس! خوش آمدید، آقای هرتس هرتسن‌هرتس! بفرمائید بنشینید، آقای هرتس هرتسنهرتس."
من یک بار از پدرم در این مورد پرسیدم، اما او من را به بیرون هُل داد و گفت:
"برو گمشو، این به تو ربطی نداره! چرا اینجا میخزی شیطانِ رذل! آیا نمیتونی یک کتاب برداری و بخوانی؟ اوهو، اوهو، اوهو ..."
دوباره یک کتاب! خدایا، خدای من! اما من هم میخواستم بدانم که در خانه چه می‌گذرد. بنابراین به اتاق بزرگ میروم، به گوشهای میخزم و استراق‌سمع میکنم؛ من میشنیدم که چطور آقای هرتس هرتسنهرتس بلند میخندید، من میدیدم که چطور او سیگاربرگِ کلفت و سیاهی میکشید. ناگهان پدرم به سمت من میآید و یک کشیده به من میزند.
"تو دوباره اینجائی، تو آدم تنبل بیکار! از تو آدم رذلِ بیخدا چه باید بار بیاید! ای وای، از تو چه باید بار بیاید! اوهو، اوهو، اوهو!"
آقای هرتس هرتسنهرتس به پشتیبانی از من دخالت میکند: "بگذارید اینجا بماند!" اما این هیچ کمکی نکرد. پدرم مرا از اتاق بیرون می‌کند. من یک کتاب در دست می‌گیرم، اما هرچه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم به داخل کتاب نگاه کنم. باید چه میکردم؟ من از یک اتاق به اتاق دیگر میروم تا اینکه به زیباترین اتاقی می‌رسم که آقای هرتس هرتسنهرتس در آن زندگی میکرد. اوه، این اتاق چه عالی و زیبا بود! چراغها روشن بودند، آینهها میدرخشیدند! بر روی میز یک دوات نقرهای بزرگ با یک قلم زیبا قرار داشت و در کنار آن قطعات مختلف هنری از جنس بلور و در میان آنها ــ یک چاقو قرار گرفته بود. اوه، چه چاقوی باشکوهی! ... چه می‌شد اگر میتوانستم چنین چاقوئی داشته باشم! بعد چه اندازه میتوانستم سعادتمند باشم! چه چیزهائی میتوانستم با آن ببُرم! من میخواهم یک بار امتحان کنم که آیا چاقو تیز است! اوه، خیلی تیز! به این میگویند چاقو! ...
چاقو را در دست نگاه می‌دارم، بعد از بررسی کامل سعی می‌کنم برای یک لحظه آن را در جیب قرار دهم. دستم میلرزید. قلبم چنان شدید میزد که صدای ضربانش را میشنیدم: تیک، تیک، تیک ... صدای قدمهائی میشنوم، قدمهای پُر سر و صدا ... مطمئناً آقای هرتس هرتسنهرتس بود ... ای وای، چه باید بکنم! من اینطور فکر میکنم <چاقو میتواند در جیبم باقی بماند ... من آن را بعداً بر روی میز قرار خواهم داد>. حالا باید بروم! باید از اینجا دور شوم! فرار! دویدن!
*
هنگام شام نمیتوانستم حتی یک لقمه بخورم. مادر سرم را لمس میکند، پدر با چشمان خشمگین به من نگاه میکند و مرا برای خوابیدن میفرستد ... خوابیدن؟ ... من نمیتوانستم چشمانم را ببندم ... من مانند مُردهها بودم ... باید با چاقو چه میکردم؟ ... چطور میتوانستم آن را دوباره سر جایش قرار دهم؟
*
صبح روز بعد پدرم به من میگوید: "بیا اینجا جواهر من! آیا جائی چاقو را دیدهای؟" من در لحظه اول به شدت میترسم. من فکر میکردم که همۀ مردم از جریان خبردار شدهاند. تقریباً میتوانستم خودم را لو دهم و میخواستم بگویم: <چاقو؟ اینجاست!> اما گلویم به معنای واقعی به هم فشرده شده بود، و من لرزان جواب میدهم:
"چه چاقوئی؟ ... کجا؟"
پدرم از من تقلید میکند: "چه چاقوئی؟ ... کجا؟ چه چاقوئی؟ ... کجا؟ ... چاقوی طلائی ... چاقوی مهمانمان ... تو آدم بی‌شرم! تو آدم مشمئزکننده! ... اوهو، اوهو، اوهو ..."
مادرم خود را دخالت میدهد: "چه چیزی از بچه میخواهی! بچه هیچ خبری ندارد، و تو او را با چاقو به سرگیجه میندازی!"
پدرم خشمگین پاسخ میدهد: "یعنی چه او از چاقو بیخبر است! او تمام صبح شنیده است که چطور از چاقو صحبت میشود، از هیچ‌چیز دیگر بجز از چاقو ... تمام اتاق را برای پیدا کردن چاقو جستجو کردهاند و او میپرسد: چه چاقوئی؟ کجا؟ ... برو حالا، خودت را بشور، تو آدم به درد نخور! تو آدم رذلِ بیخدا! ... اوهو، اوهو، اوهو ..."
خدای عزیز من از تو سپاسگزارم که مرا تفتیش نکردند ... اما بعد چه باید بشود؟ ... باید چاقو را در جای خوبی پنهان کرد ... اما کجا ... میدانم ... در اتاق زیر شیروانی ... من سریع آن را از جیب خارج میسازم و داخل چکمهام سُر میدهم ... من صبحانهام را میخورم، اما نمیدانستم چه میخورم ... لقمه در گلویم گیر کرده بود.
پدر از من میپرسد: "چرا اینطور با عجله میخوری، رذلِ لعنتی!"
من پاسخ میدهم: "من باید به مدرسه بروم" و احساس میکنم که صورتم مانند آتش سرخ شده است.
پدر میغرد: "ناگهان زرنگ شده است! محصل کوشا را نگاه کنید!" و خشمگین به من نگاه میکند.
عاقبت صبحانه را به پائین قورت می‌دهم و دعایم را می‌خوانم.
پدر دوباره میپرسد: "خب، پس چرا به مدرسه نمیروی دانشمند؟"
مادر اظهار نظر میکند: "چرا او را هُل میکنی؟ بگذار بچه یک لحظه استراحت کند."
اما من در این بین در اتاق زیرشیروانی بودم ... حالا چاقوی سفید در تهِ اتاق در زیر شاهتیر قرار داشت ... چاقو آنجا قرار داشت و ساکت بود.
"تو در اتاق زیرشیروانی چکار میکنی، تو آدم بی‌شرم، تو رذل، تو بردۀ هیزم‌شکن! اوهو، اوهو، اوهو!"
من پاسخ میدهم: "من اینجا چیزی جستجو میکنم" و تقریباً نزدیک بود که از وحشت از آن بالا به پائین سقوط کنم.
"چیزی؟ ... یعنی چه؟ ... این چیز چه میتواند باشد؟"
من با لکنت میگویم: "یک ... کـتـاب ... یک کتـابِ قققـدیمی تتتتلـموود ..."
"چی؟ ... یک کتاب تلمود در اتاق زیرشیروانی؟ تو آدم سرکش! بیا پائین تا به خدمتت برسم! ... تو بردۀ مهتر، آدم به درد نخور! اوهو ... اوهو ... اوهو ..."
من دیگر به خشم پدر هیچ اهمیتی نمیدادم، من فقط از ترس میلرزیدم نکند بتوانند چاقو را پیدا کنند. چه کسی میداند، شاید از قضا امروز بخواهند رختهای شسته شده را اینجا آویزان کنند ... من فکر میکردم <باید چاقو را دوباره بردارم و یک محل دیگر برای مخفی کردن جستجو کنم!> من در حال لرزیدن پائین میآیم؛ به نظر میرسید که هر نگاه پدرم میخواست بگوید که همه‌چیز را میداند و من انتظار میکشیدم که او لحظۀ بعد از چاقو بپرسد ... یک مخفیگاه به نظرم میرسد، یک محلِ عالی! ... کجا؟ ... در زیر خاک ... من میخواستم آن را در کنار دیوار چال کنم و محل را برای شناسائی با کاه بپوشانم.
پس از بازگشت از مدرسه به حیاط میروم و با احتیاط چاقو را از جیبم خارج میسازم. اما هنوز چاقو را درست و حسابی نگاه نکرده بودم که فریاد پدر را میشنوم:
"پس کجا هستی؟ چرا نمیروی دعا کنی، تو درشکهچی، تو حمال! اوهو ... اوهو ... اوهو ..."
هرچه هم زیاد پدرم مرا آزار و شکنجه میداد، هرچه هم زیاد معلم من را ضرب و شتم میکرد، اما تمام اینها در مقایسۀ با احساسِ شادی‌ای که پس از بازگشتِ از مدرسه و دیدنِ چاقو هیچ بودند. اما این لذت متأسفانه با غم و اندوه همراه، توسط افکارِ غمگین تلخ و توسطِ وحشت آشفته گشته بود.
*
تابستان بود. خورشید پائین میرفت، هوا خنکتر شده بود، چمن رایحۀ خوش پخش میکرد، قورباغهها آواز میخواندند، و در آسمان تعدادی ابرهای بدون باران طوریکه انگار میخواهند ماه را ببلعند از کنارش در حرکت بودند. ماهِ سفیدِ نقرهای هر لحظه ناپدید و دوباره ظاهر میگشت. با وجود آنکه آرام در یک محل ایستاده بودْ اما به نظر میرسید که انگار در حرکت است.
پدر بر روی چمن مینشیند، با یک پیژامای نازک، نیمه لخت، یک پارچۀ سفید بر روی بدن. او یک دست را بر روی سینه نگهداشته بود و با دست دیگر زمین را چنگ میانداخت، در این حال به آسمانِ بدونِ ستاره نگاه میانداخت و سرفه میکرد. صورتش در زیر نور ماه مانند مُردهها دیده میگشت. او بدون کوچکترین حدس زدنی درست جائی نشسته بود که چاقو چال شده بود. اوه، اگر او آن را میدانست چه میگفت! ... چه بلائی به سر من میآمد! ...
من در سکوت فکر میکردم <آه! تو چاقویِ خمیده شکلم را دورانداختی، حالا یک چاقوی بهتر دارم، یک چاقوی زیباتر ... تو روی آن نشستهای و از آن کاملاً بی‌خبری ... آه، پدر، پدر! ...>
پدر عصبانی به من میگوید: "چرا تو مانند گربهها به من خیره شدی! چرا مانند یک مردِ خوب دست به سینه گذاشته و آنجا نشستی! نمیتونی کاری برای انجام دادن پیدا کنی؟ و آیا دعای شب را به پایان رساندی؟ پسربچۀ بدذات! نمیخواهی کاری انجام بدهی؟ ..."
اینکه او مرا پسربچۀ بدذات نامید نشانۀ این بود که عصبانیتش خیلی بزرگ نیست، برعکس، این نشانۀ این بود که دارای خلق و خوی خوبی است. آیا این یک معجزه بود؟! آیا آدم اصلاً میتواند در چنین شبِ باشکوهِ تابستانی عصبانی باشد، زمانیکه همه برای هوایِ گرم و تازه بیرون میروند، هوای نرم باشکوه؟! همۀ انسانها بیرون بودند: پدر، مادر و بچههای کوچکتر که در شن و ماسه بازی می‌کردند.
آقای هرتس هرتسنهرتس در حیاط قدم میزد، بدون کلاه کیپا بر سر، در حال کشیدن سیگاربرگ، در حال خواندن یک ترانۀ آلمانی؛ او به من نگاه میکرد و لبخند میزد، احتمالاً چون پدر مرا مدام به کاری وامیداشت. من اما به همه میخندیدم. بزودی بقیه برای خواب خواهند رفت، سپس میخواستم پنهانی به حیاط بروم ــ من در راهرو میخوابیدم، زیرا گرمای اتاق غیرقابل تحمل بود ــ و با چاقویم بازی کنم.
عاقبت همه میخوابند. در اطراف سکوت برقرار بود. من آهسته از جا بلند میشوم و مخفیانه مانند یک گربه چهار دست و پا به حیاط میخزم. شب آرام و هوا خنک و با طراوت بود. من با احتیاط به سمت محلی که چاقو چال شده بود میخزم، پس از حفر زمین در نور ماه به چاقو نگاه میکنم. چاقو مانند طلا و الماس میدرخشید ... من چشمانم را بالا میبرم و میبینم که چطور ماه از آن بالا به من و به چاقو نگاه میکند. چرا ماه اینطور به من نگاه میکرد؟ ... من خودم را میچرخانم ــ او همچنان به من نگاه میکرد؛ من چاقو را زیر پیراهنم مخفی میکنم ــ او همچنان به من نگاه میکرد؛ ماه مطمئناً میدانست آن چه چاقوئی بود و من آن را از کجا برداشتهام. من آن را دزدیده بودم. این کلمۀ وحشتناک از زمانیکه من صاحب چاقو بودم برای اولین بار به ذهنم آمد: "دزدیدن" بنابراین من یک دزد بودم، یک دزد عادی. در کتاب مقدس در ده فرمان با حروف بزرگ  نوشته شده است:
"تو نباید دزدی کنی."
و من دزدی کرده بودم. با فردی مانند من در جهنم چه میکنند؟ ای وای، دستم را که دزدی کرده است قطع خواهند کرد! با میلههای آهنیِ آتشین مرا شلاق خواهند زد! مرا به سیخ میکشند و کباب میکنند! تا ابد، تا ابد سوزانده خواهم گشت ... من باید چاقو را پس بدهم ... من باید آن را دوباره سر جایش بگذارم ... آدم اجازه ندارد یک چاقویِ دزدیده شده را نگهدارد ... فردا آن را دوباره در محل قبلیاش قرار خواهم داد ...
پس از این فکر چاقو را در جیب پیراهنم مخفی میسازم و احساس میکنم که چطور چاقو من را میسوزاند ... یا اینکه بهتر است تا فردا دوباره آن را در خاک چال کنم؟ ... ماه از آن بالا به من نگاه میکرد. چرا او اینطور نگاه میکرد؟ ... ماه همه‌چیز را دیده بود ... او یک شاهد است ... من با احتیاط دوباره به خانه میخزم، به سمت محل خوابم می‌روم و دراز می‌کشم. اما نمیتوانستم بخوابم. من از یک پهلو به پهلوی دیگر میغلطیدم و خواب را نمییافتم ... ابتدا پس از روشن شدن هوا به خواب میروم. من از ماه خواب میبینم، از میله آهنیِ آتشین و از چاقو. صبح پس از بیدار گشتن با حرارت نماز میخوانم، صبحانه را به سرعت بر روی یک پا ایستاده می‌بلعم و با عجله به مدرسه می‌روم.
پدر میگوید: "چرا برای رفتن به مدرسه عجله می‌کنی؟ چه چیز باعث این عجله شده است؟ اگر دیرتر بروی چیزی از دست نمی‌دهی! دعایت را درست و حسابی و بدون آنکه کلمات را جا بیندازی بخوان! برای ورجه وورجه کردن وقت کافی داری، تو بدجنس، تو مرتد! اوهو، اوهو، اوهو ..."
*
"چرا دیر آمدی؟ به اطرافت نگاه کن!" معلمم من را نگاه میدارد و با انگشت دوستم بریل پسر روتکوپف را نشان میدهد. او با سر به زیر انداخته در گوشۀ اتاق ایستاده بود. معلم به من میگوید: "میبینی آدم بیارزش. به یاد داشته باش، او از امروز به بعد دیگر مانند همیشه <بریل روتکوپف> نامیده نمیشود، بلکه او از حالا به بعد یک نام زیباتری به دست میآورد: <بریلِ دزد>. بچهها همه با هم بلند بگید: بریلِ دزد! بریلِ دزد!"
معلم این کلمات را با لحن کشداری بیان می‌کرد، دانشآموزان دستهجمعی فریاد میزنند: "بریلِ دزد! بریلِ دزد!"
من منجمد شده بودم، یک لرزش تمام بدنم را متشنج میسازد ... من نمیدانستم که این باید چه معنی میداد.
معلم من را مخاطب قرار میدهد: "تو پسربچۀ بدذات، چرا سکوت کردی؟" و در همان لحظه بطور غیرمنتظره یک کشیده به من میزند. "چرا تو سکوت میکنی، تو مرتد! نمیشنوی که همه میخوانند! تو هم بخوان: بریلِ دزد! بریلِ دزد!"
دستها و پاهایم میلرزیدند، دندانهایم به همدیگر میخوردند، و  من می‌خوانم: "بریلِ دزد!"
معلم فریاد میزند: "بلندتر، تو بیدست و پا! قویتر! قویتر!"
من و گروه کُر با صداهای مختلف می‌خوانیم: "بریلِ دزد! بریلِ دزد!"
معلم ناگهان فریاد میکشد: "هیششششششش! ساکت!" و با دست بر روی میز میکوبد و با کشیدن کلمات میگوید: "ساکت! حالا به <حکم دادن> میرسیم!"
او با کشیدنِ کلمات میپرسد: "خب، بریل، دزد، بیا اینجا، پسرم! سریعتر! حرکت کن! بگو ببینم پسرم، تو را چه مینامند؟"
"بریل."
او سؤالش را تکرار می‌کند: "چه مینامند؟"
"بریل ... بریلِ ... دزد ..."
"خب، پسر عزیزم، بنابراین تو یک پسر خوب هستی. و حالا، بریل باید سالم باشد و اعضای قویای داشته باشد، لطفاً لباسهایت را بکَن ... خب ... سریع، سریع ... من از تو خواهش میکنم، سریع ... خب ... بریل کوچولو، عزیزم ..."
بریل مانند تازه متولد شدهای لخت آنجا ایستاده بود ... چنان سفید دیده می‌گشت که انگار هیچ قطره خونی در بدن ندارد؛ هیچکدام از اعضای بدنش حرکت نمی‌کردند، او چشم‌هایش را به زیر انداخته و مانند مُردهها بود.
معلم با صدای بلند و با کشیدن کلمات یکی از مسنترین دانشآموزان را صدا میزند.
"هِرشلِ بزرگ سریع از پشت میزت پیش من بیا!! خب! و حالا تمام ماجرا را که بریل چطور دزد شده است از اول تا به آخر تعریف کن. بچهها با دقت گوش کنید!"
هِرشلِ بزرگ شروع میکند به تعریف کردن از این که چگونه بریل به جعبۀ اعاناتِ <رابی مایر بال نس> که مادرش قبل از شروع شبات عادت داشت یک یا گاهی دو کوپک داخل آن بیندازد دستبرد زده است؛ که چگونه او خود را به جعبه نزدیک ساخته، که چگونه او با یک کاهِ در قیر فرو کرده کوپکها را تک تک بالا میکشید و از جعبه خارج میساخت؛ که چگونه مادرش <هایزر گولد> یک روز درِ جعبه را باز میکند و یک کاهِ قیری گشته درون آن مییابد؛ که چگونه <هایزر گولد> این را به معلم گزارش میکند، که چگونه بریل بلافاصله پس از اولین ضرب و شتمِ معلم اعتراف کرده بود که او یک سال تمام کوپکها را از جعبۀ اعانات خارج ساخته؛ که چگونه او با پول‌ها در هر یکشنبه دو شیرینی زنجفیلی خریده است ... و غیره و غیره ...
"حالا بچهها برایش حکم تعیین کنید! شماها خوب بلد هستید! شماها این کار را برای اولین بار نمیکنید! هر نفر از شما باید حکمش را در بارۀ کسی که کوپکها را از جعبۀ اعانات دزدیده است اعلام کند. هِرشلِ کوچک! تو اول بگو، حکم کسی که کوپکها را از جعبۀ اعانات دزدیده است چیست؟"
معلم سرش را به سمت یک شانهاش خم میکند، چشمهایش را میبندد و گوش راست را به سمت هِرشلِ کوچک نگاه میدارد.
هِرشلِ کوچک با صدای بلند پاسخ میدهد: "کسی که کوپکها را از جعبۀ اعانات بدزدد مستحق است که تا حدِ خونین شدن کتک بخورد."
"موشِله، حکم تو در بارۀ کسی که کوپکها را از جعبۀ اعانات میدزد چیست؟"
موشِله با صدای گریان پاسخ میدهد: "یک دزد؟ یک دزد که کوپکها را از جعبه اعانت بردارد مستحق این مجازات است که دو نفر سرش و دو نفر پاهایش را محکم بگیرند و دو نفر با ترکههای در نمک خوابانده شده او را شلاق بزنند."
"توپل توتریتو! کسی که کوپکها را از جعبۀ اعانات بدزد حکمش چیست؟"
کوپل کوکریکو یک پسر که <ک> و <گ> را نمیتوانست تلفظ کند بینیاش را پاک میکند و با صدای جیغ جیغیاش حکم را اعلام میکند: "یک دزد که توپتها (کوپک‌ها) را از جعبۀ اعانات بیرون میتشد (می‌کِشد)، مستحق این است ته (که) همۀ یهودی‌ها تاملاً  (کاملاً) نزدیت (نزدیک) او شوند و سه بار به صورتش بتویند (بگویند): تلاهبردار (کلاهبردار)، تلاهبردار (کلاهبردار)، تلاهبردار (کلاهبردار)!"
دانشآموزان شروع میکنند با صدای بلند به خندیدن. معلم مانند یک پیشنماز با انگشتهای ضخیمش گلوی خود را میگیرد و طوری مرا صدا میزند که انگار پسر جوانی را مقابل تورات فرا میخواند.
"بلند شو <شولم رب نوخمز> و آخرین بخش تورات را بخوان. حُکمت را اعلام کن پسر عزیز، کسی را که کوپکها را از جعبۀ اعانات میدزدد چطور مجازات میکنند؟"
من میخواستم پاسخ دهم اما زبانم موفق نمیگشت. من مانند آدمهای تبزده میلرزیدم، گلویم به هم فشرده شده بود؛ عرق سرد مرا از بالا تا پائین پوشانده بود؛ چیزی در گوشهایم زوزه میکشید. من نه معلم را میدیدم نه بریل لخت و دزد را و نه دانشآموزان را. من فقط تعداد زیادی چاقو در برابرم میدیدم، تعداد بی‌شماری چاقو، چاقوی سفید، چاقوی باز شده با تیغههای فراوان. ماه در حال لبخند زدن و مانند یک انسان از آسمان به من نگاه میکرد. در سرم همه‌چیز به چرخش افتاده بود: اتاقِ درس با میز، کتابها، دانشآموزان، ماه که به نظر میرسید انگار به در آویزان است و انواع چاقوها. من احساس میکردم که چطور پاهایم خم میشوند. من میتوانستم یک دقیقۀ دیگر به زمین بیفتم. اما من خود را با تمام نیرو نگاه میدارم و خودم را مجبور میسازم که سقوط نکنم ... نزدیک شب به خانه بازمیگردم و احساس میکردم که چگونه صورتم میسوزد. گونههایم میگداختند. من میشنیدم که با من صحبت میکنند، اما نمیدانستم که چه گفته میشود. پدر صحبت میکرد و فحش میداد و مرا با کشیده تهدید میکرد. مادر از من به گرمی پشتیبانی میکرد و مانند مرغی که برای محافظت از جوجهها بالهایش را باز میکند پیشبندش را جلوی من نگاه می‌داشت. من هیچ‌چیز نمیشنیدم، من نمیخواستم هیچ‌چیز بشنوم، من فقط مایل بودم که شب شود تا بتوانم ماجرایِ چاقو را به پایان برسانم. باید چکار میکردم؟ اعتراف میکردم و چاقو را پس میدادم؟ سپس مانند بریل مجازات میگشتم ... باید آن را به جائی پرتاب میکردم؟ سپس میتوانستم در حین انجام این کار گرفتار شوم ... من میخواستم آن را دور بیندازم تا از شرّش خلاص شوم! اما به کجا میتوانستم آن را بیندازم که پیدا نشود؟ ... بر روی بام؟ ... آدم میتوانست صدای آن را بشنود ... در باغ؟ ... آنجا حتماً آن را پیدا میکردند! آه، من میدانم، من یک ایده دارم: من آن را در آب میاندازم! یک ایدۀ خوب، واقعاً! در آب! در چاهِ آبی که در حیاط قرار دارد! ... این فکر چنان مورد علاقهام قرار گرفت که دیگر احتیاج نداشتم مدت درازی فکر کنم. من چاقو را برمیدارم و بطرف چاه آب میدوم ... به نظرم میرسید که انگار بجای چاقو چیزی منزجرکننده در دست دارم، یک موش صحرائی که میخواستم تا حد امکان سریع از شرش خلاص شوم. اما این باعث تأسفم بود ... یک چنین چاقویِ با ارزشی ... یک لحظه در فکر فرو میروم، و به نظرم می‌رسد که چیز زندهای در دست نگاه داشتهام ... قلبم فشرده شده بود ... ای وای! ترس بر من چیره میشود! این چه شکنجهای بود! اما من به خودم جرأت میدهم و ناگهان میگذارم چاقو از میان انگشتهایم در آب سُر بخورد: چاقو در آب میافتد. صدای ضعیفی از آب بلند میشود و قطرات به اطراف پاشیده میشوند، سپس دیگر صدای چیزی به گوش نمیرسید. چاقو دیگر آنجا نبود! من هنوز یک لحظه کنار چاه آب میمانم و گوش میسپارم ... هیچ صدائی به گوش نمیآمد! خدا را شکر، من از شر چاقو خلاص شده بودم ... با وجود آنکه قلبم به درد آمده بود ... یک چنین چاقوئی، ای وای، چه چاقوئی!
من به محل خواب شبانهام میروم و احساس میکردم که چطور ماه به من نگاه میکند. به نظرم میرسید که او از همه کاری که من انجام داده بودم با خبر است. و من از راه دور یک صدا میشنیدم: تو با وجود تمام این کارها یک دزد هستی ... او را بگیرید! او را بزنید! او یک دزد است! یک دزد! ... من پاورچین به اتاق میروم، و با به خواب رفتن در رختخوابم خواب میبینم که میدوم، در نوسانم، در هوا چاقو به دست در پروازم و ماه به من نگاه میکند و فریاد میزند: "او را بگیرید! او را بزنید! او یک دزد است ... یک دزززززد!"
یک خواب طولانیِ طولانی ... یک خواب سنگینِ سنگین. آتشی در من میسوخت، در سرم چیزی میغرید؛ هرچیزی را که میدیدم مانند خون سرخ بود. میلههای آتشین به بدنم شلاق میزدند، من در خون غلط میزدم. دورادورم مارها خود را به من نزدیک میساختند و افعیها با دهان باز میخواستند من را ببلعند. بلافاصله پس از آن صدای شیپور میشنوم: دوو! دووـدوو! دوو! دووـدوو! کسی بالای سرم ایستاده بود و با صدای بلند فریاد میکشید: بزنیدش! بزنید! او را بزنید! او یک دزد است! من خودم فریاد میکشیدم: ای وای! ماه را دور کنید! چاقو را دوباره به او بدهید! از بریل چه میخواهید! او بیگناه است! دزد من هستم! من!" آنچه در ادامه آمد را من دیگر نمیدانستم. ــ ... ...
*
من ابتدا یک چشم را باز و سپس چشم دیگر را باز میکنم. من کجا هستم؟ ... آنطور که به نظر میرسید در یک تختخواب ... من اینجا چکار میکنم؟ چه کسی در کنار تختخوابم بر روی یک صندلی نشسته است؟ "آه، تو هستی! مادر! مادر!" او صدایم را نمیشنید. "مادر! مادر! مااادر! ..." این چه معنی میداد؟ به نظرم میرسید که انگار من بلند فریاد میکشم ... من گوش میدهم ... مادرم گریه میکرد. کاملاً آهسته. همچنین پدر را با چهرۀ زردِ بیمار میدیدم. او در حال خواندن یک کتاب بود، در حال آهسته غرغر کردن و آه کشیدن. به نظر میرسد که من مُردهام. مُرده؟ ... من ناگهان احساس میکنم که در اطرافم سفید میگردد، من یک سبُکی در سر و در اعضای بدن احساس میکردم؛ گوشهایم شروع به زنگ زدن میکنند، ابتدا یک گوش و سپس گوش دیگر، عاقبت من عطسه میکنم.
"عافیت باشد! زندگیِ طولانی ... یک نشانۀ خوب! خدا را شکر! خدا را ستایش رواست!"
"واقعاً عطسه کرد؟ خدا را شکر!"
"خدای ما بزرگ است! پسر با کمکِ خدا سالم خواهد شد!"
"دعا و ستایش خدا را رواست!"
"بگذارید مینسۀ قصاب سریع اینجا بیاید! او چشمِ بد را میترساند و دور میسازد."
"دکتر را باید خبر کرد! دکتر را!"
"دکتر را؟ برای چه؟ چرند! <او> بهترین دکتر است! خدا تنها دکتر است! تحسین و ستایش او را رواست!"
" آقایان و خانمها کمی کنار بروید! اینجا وحشتناک گرم است! به خاطر خدا کنار بروید!"
"خب من به شماها نگفتم که باید بر روی او موم بپاشیم؟! حالا چه کسی حق داشت!"
"خدا را شکر! خدایِ جاودان را ستایش رواست! آه، خدای من، ستایش و تحسین تو را رواست!"
مردم در اطرافم به هم فشار می‌آوردند، به من نگاه میکردند، سرم را لمس میکردند، یک ورد میخواندند، در گوشم زمزمه میکردند، پیشانیم را میلیسیدند، تُف میکردند و مرا زیر نظر میگرفتند. در دهانم سوپ گوشت میریختند و کمپوت میان دندانهایم قرار میدادند. همه در حال انجام کاری به این سمت و آن سمت میرفتند و مانند تخم چشم از من محافظت میکردند. به من مانند یک کودکِ کوچک سوپ گوشت و جوجه میدادند و مرا تنها نمیگذاشتند. مادرم از کنارم تکان نمیخورد و تعریف کردنش قطع نمیگشت، برایم تعریف میکرد که چطور مرا بیهوش بر روی زمین پیدا کردهاند، که چطور من چهارده روز تمام در تبِ شدید در بستر افتاده بودم، چطور فریاد میکشیدم و مرتب از ضرب و شتم و چاقو رؤیاپردازی میکردم. مردم فکر میکردند که من ــ خدای نکرده ــ مُردهام ... در این وقت من شروع به عطسه زدن کرده بودم، و پس از هفت بار پشت سر هم عطسه زدن از مرگ به زندگی بازگشتم.
مادرم با چشمان گریان تعریف را به پایان میرساند: "می‌بینی چه خدائی داریم، نامش سزاوار تحسین و ستایش است. تو میتونی ببینی، وقتی آدم خدا را واقعاً صدا کند سپس خدا خواهشها و گریههایِ گناهآلود ما را برآورده میسازد ... پدر و من اشگهای فراوانی ریختیم تا اینکه خدا به ما رحم کرد. چیزی نمانده بود که ما ... خدای نکرده یک فرزند از دست بدهیم ... خدا کند بجای تو من همیشه بیمار شوم! و چرا تمام اینها اتفاق افتاد؟ بخاطر یک پسر، یک دزد، یک پسر به نام بریل که معلم او را در مدرسه تا حد خونریزی ضرب و شتم کرد! ... وقتی تو از مدرسه آمدی مانند مُردهها بودی ... من دعا میکردم خدا بجای تو همه‌چیز را به جان من اندازد ... یک چنین دزدی! یک چنین قاتلی! خدا باید جزایش بدهد! ... نه فرزندم اگر خدا به تو زندگی ببخشد و بتوانی دوباره سالم به اطراف بروی بعد ما تو را به یک معلم دیگر خواهیم داد، نه به این جلاد، به یک چنین قاتلی مانندِ این <فرشتۀ مرگ>! باید نامش ریشه کن شود!"
این آخرین خبر مرا بینهایت خوشحال میسازد. من مادر را در آغوش میگیرم و میبوسم.
"مادر گرانبهای عزیزم!"
پدر با احتیاط خود را به من نزدیک میسازد، دست بیرنگِ سردش را روی پشانیام قرار میدهد و بدون کوچکترین خشمی به نرمی به من میگوید:
"پسر تو اما ما را به وحشت انداختی! اوهو، اوهو، اوهو!"
آلمانی/یهودی یا یهودی/آلمانی، آقای هرتس هرتسنهرتس با یک سیگاربرگ در دهان، با صورتِ صاف اصلاح شده خود را بر روی تختخوابم خم میسازد، مرا نوازش میکند و به زبان آلمانی میگوید: "زیباست که تو دوباره سالم هستی!"
*
چند هفته بعد وقتی از بستر بیماری بلند شده بودم پدر مرا پیش خود میخواند.
"خب، پسرم، حالا به مدرسه برو، دیگه به چاقو و چیزهای مشابهِ بیمعنی فکر نکن ... حالا وقتش رسیده که تو یک انسان بشوی. سه سال دیگر با کمک خدا به سن بلوغ میرسی ... تو باید تا صد و بیست سال زندگی کنی ... اوهو، اوهو اوهو! ..."
پدر با این کلماتِ شیرین مرا نزد معلم دیگری به مدرسه می‌فرستد، نزد <رب چایم کاتر>.
من چنین کلماتِ نرم و خوبی را برای اولین بار در زندگی از پدرم شنیدم. و در همان لحظه اذیت و آزارهای قبلیاش را، لعنت کردنها و کشیدههایش را فراموش کردم، طوریکه انگار هرگز اتفاق نیفتاده بودند. اگر من خجالت نمیکشیدم او را میبوسیدم ... اما یک پدر را که آدم نمیبوسد!
مادر برای مدرسه به من یک سیبِ کامل و دو گروشنِ لهستانی میدهد؛ همچنین مردِ آلمانی هم چند کوپک به من هدیه می‌دهد، گونهام را فشگون میگیرد و به زبان آلمانی میگوید: "پسر خوب! خیلی خوب!"
من تلمود را در دست میگیرم، طومار لوله‌ایِ آویزانِ کنار درِ خانه را با حرارت میبوسم و مانند تازه بدنیا آمدهای با قلبی پاک و تسکین یافته، با ذهنی روشن و آزاد، با افکاری نو، با شجاعتی تازه، صادقانه و شاد به مدرسه میروم. خورشید به پائین نگاه میکرد و با پرتوهایِ گرمش به من سلام میداد، یک بادِ سبک پاورچین پشتِ موهای آویزانِ کنار گوش‌هایم میوزید، پرندهها آواز میخواندند ... من احساس میکردم به هوا صعود میکنم، من دلم میخواست میتوانستم بدَوَم، بپرم، برقصم! ... آه چه زیبا است زندگی کردن و صادق بودن، دزد نبودن، فریبکار نبودن!
من تلمود را به قلبم میفشرم و با لذت و شادی به مدرسه میروم و به تلمود قسم میخورم که هرگز به وسائل دیگران دست نزنم، هرگز دزدی نکنم و هرگز دروغ نگویم، و همیشه یک انسانِ باز و صادق باشم.
 
این یک دروغ است
"شما احتمالاً به کولومیا سفر میکنید؟"
"شما این را از کجا میدانید؟"
"وقتی شما با بازرس قطار صحبت میکردید آن را شنیدم. آیا شما یک کولومیائی هستید، یا فقط به آنجا سفر میکنید؟"
"من یک کولومیائی هستم ... چطور؟"
"من همینطوری سؤال کردم ... من مایلم بدانم که آیا کولومیا یک شهر زیبا است؟"
"یک شهر زیبا یعنی چه؟ این یک شهر مانند تمام شهرهای دیگر در گالیتسین است ... یک شهر کوچک زیبا، یک شهر کوچک بسیار زیبا ..."
"منظورم این است که آیا آنجا مردم فراوان خوبی وجود دارد، منظورم آدمهای ثروتمند است ..."
"در آنجا آدمهای مختلفی وجود دارد، ثروتمند و فقیر، و طبق معمول بیشتر فقیر تا ثروتمند!"
"پیش ما هم درست همینطور است. در برابر هر مرد ثروتمند هزار فقیر میآید ... اما در کولومیا یک مرد ثروتمند به نام فینکلاشتاین وجود دارد."
"بله، یک فینکلاشتاین در کولومیا زندگی میکند. چطور؟ آیا او را میشناسید؟"
"من او را نمیشناسم. من فقط از او شنیدهام. آیا او رب شاجه نامیده نمیشود؟"
"بله او رب شاجه نامیده میشود، چطور؟"
"من همینطوری میپرسم. آیا این رب شاجه آنطور که گفته میشود واقعاً بسیار ثروتمند است؟"
"آیا مگر من آن را میدانم؟ من که ثروتش را نشمردهام. چرا اصلاً شما اینها را میپرسید؟ آیا بخاطر گرفتن وام میخواهید این را بدانید؟"
"نه، فقط همینطوری. او باید یک دختر داشته باشد."
"او سه دختر دارد. آیا بخاطر یک ازدواج است؟"
"آیا شنیدهاید که او چه مقدار جهیزه میخواهد بپردازد؟"
"قضیه مربوط به جهیزه نیست، میفهمید، بلکه بخاطر خانه است."
"مگر چه خانهای او هدایت میکند؟ او چگونه زندگی میکند؟"
"چه خانهای باید او هدایت کند؟ او مانند بقیۀ مردم زندگی میکند. او یک خانۀ یهودی را هدایت میکند، یک خانۀ خوب، مؤمنانه و بسیار خوب. البته گفته میشود که یهودی بودن در نزد او در این اواخر ... اما این، یک دروغ است ..."
"این دروغ چه است؟"
"همه چیزهائی که مردم میگویند دروغ است ... شما باید بدانید که کولومیا یک شهر پُر از دروغ است."
"بنابراین تازه جالب است که آدم بداند خانهاش دارای چه شهرتی است."
"مردم میگویند که حالا در خانۀ او دیگر مانند گذشته نیست. در گذشته در زمان عیدِ پسح در خانهاش نان فطیر وجود داشت، او خودش هر سال دو بار پیش رابی سفر میکرد ... اما امروز، امروز دیگر آنطور نیست ..."
"فقط همین؟"
"بیشتر از این چه میخواهید؟ شاید باید او بگذارد ریش و موهایِ کنار گوشها را بزنند و آشکارا گوشت خوک بخورد؟"
"وقتی شما گفتید که مردم در باره او صحبت میکنند، من فکر کردم خدا میداند که مردم چه فکر میکنند ... نکته اصلی این است که آیا این مرد یک انسان است، منظورم این است که آیا رب شاجه فینکلاشتاین یک مرد خوب و مرتب است ... منظورم این است."
"یعنی چه یک مرد خوب؟ او مانند همۀ انسانها یک انسان است. یک انسان خوب. چرا باید انکار کنم؟ یک انسان بسیار خوب. البته مردم در پیش ما میگویند که او کمی ... اما این یک دروغ است."
"چه چیز یک دروغ است؟"
"هرچیزی که در باره او گفته میشود دروغ است. کولومیا شهری است که مردمِ آن دوست دارند در باره همدیگر صحبت کنند. من مایلم نیستم آنها را تکرار کنم، این شایعه معنی میدهد."
"وقتی شما میدانید که این حرفها دروغ هستند بنابراین دیگر نمیتواند معنای شایعه بدهد!"
"مردم میگویند ... که او ... یک متوهم کوچک است."
"متوهم؟ ... هر یهودی یک متوهم است. آیا شما یک متوهم نیستید؟"
"یک متوهم و یک متوهم با هم یکی نیستند. مردم در باره او میگویند ... آیا من را میفهمید ... اما این یک دروغ است."
"مگر مردم در باره او چه میگویند؟"
"من به شما گفتم که این یک دروغ است."
"اما من مایلم این دروغی را که مردم میگویند بشنوم."
"مردم ادعا میکنند که او سه بار ورشکست شده است، ... اما این یک دروغ است، من فقط از یک بار ورشکست شدن او باخبرم."
"فقط همین؟ آیا تاجری میشناسید که یک بار ورشکست نشده باشد. یک تاجر تا لحظۀ برخورد با مشکل کسب و کار میکند؛ مُردنِ یک تاجر بدون ورشکست شدن نشان میدهد که او زود مُرده است. آیا اینطور نیست؟"
"ورشکست شدن داریم تا ورشکست شدن ... اما او باید یک ورشکستگی بسیار زشت انجام داده باشد، او گذاشت پول به جیب خودش بلغزد و برای جهان زبانش را خارج ساخت. میفهمید؟"
"اینن کار ابداً ابلهانه نیست ... دیگر چه؟"
"بیشتر از این چه میخواهید؟ آیا باید او انسانها را بکُشد، باید مرتکب جرم شود؟ مردم هیچ‌چیز خوبی از او برای همدیگر تعریف نمیکنند، اما این ... یک دروغ است. "
"برای مثال چه چیزی تعریف میکنند؟"
"یک چیزی با یک مالک زمین، اما این دروغ است."
"مگر ماجرای مالک زمین چه است؟"
"یکی از این مالکین زمین ... حرف را عوض کنیم ... من میدانم که آدم در کولومیا چه میتواند فکر کند ... همه اینها دروغ است ... من مطمئنم که این دروغ است."
"اگر شما مطمئنید که همه چیز دروغ است بنابراین نمیتواند به او زیانی بزند."
"او باید با یک مالک زمین معامله کرده و در آن بسیار سود برده باشد، سود فراوان. یک روز مالک زمین میمیرد؛ در این وقت او برخی از برگهای بدهکاری او را به گردش میاندازد. حالا یک خشم عمومی در شهر اوج میگیرد، که او چگونه این اسناد را بدست آورده است، زیرا مردم میدانستند که مالک زمین در تمام طول زندگیاش هیچ کاغذی را امضاء نکرده بوده است ... باید شما بدانید که کولومیا شهریست که مراقبت میکند."
"خب؟"
"خب. بنابراین باید او بارش را بر دوش بکشد."
"فقط همین؟ هر یهودیای باید بارش را بر دوش بکشد. آیا یهودیای دیدهاید که نباید بارش را بر دوش بکشد؟"
"اما او آنطور که مردم به همدیگر میگویند بر شانههایش سه بار داشت."
"سه بار؟ دیگر چه چیزهائی باید هنوز مرتکب شده باشد؟"
"او باید در رابطه با یک آسیاب کاری انجام داده باشد ... آنجا باید اتفاقی افتاده باشد ... اما این قطعاً یک دروغ است."
"احتمالاً آسیاب آتش گرفته و مردم میگویند که او در آتش زدن دست داشته است؟ که آسیاب قدیمی بوده و او آن را خوب بیمه کرده تا بتواند یک آسیاب جدید بسازد؟"
"شما از کجا میدانید که داستان اینطور اتفاق افتاده است؟"
"من این را نمیدانم، من فقط فکر میکنم که باید اینطور بوده باشد."
"نزد ما در کولومیا مردم اینطور تعریف میکنند، اما ... این یک دروغ است، من میتوانم قسم بخورم که این یک دروغ است."
"و اگر حققت میداشت باز هم مزاحم من نمیگشت. دیگر مرتکب چه گناهی شده است؟"
"در شهر گفته می‌شود که ... اما این فقط بخاطر این است که در باره او چیزی گفته باشند، این یک تهمت است، یک تهمت آشکار!"
"یک تهمت؟ حرف جعلی؟"
"خیلی بدتر."
"چه چیز میتواند هنوز بدتر باشد؟"
"تعریف کردن از اینکه مردم در کولومیا چه چیزهائی فکر میکنند مایه شرمساریست! کله‌پوکها، ... آدمهای تنبل و بیکار! احتمالاً یک جریان برنامهریزی شده بود تا پول از آن بیرون بکشند! شما خوب میدانید، در یک شهر کوچک یک مرد ثروتمند دارای دشمن است!"
"او حتماً قصد داشته با دختر خدمتکار کاری انجام دهد؟"
"شما این را از کجا میدانید؟ آن را برای شما تعریف کردهاند؟"
"کسی برایم تعریف نکرده است، اما من میتوانم آن را تصور کنم. این تهمت حتماً برای او مبلغ زیادی پول هزینه برداشت؟"
"من آرزو میکردم، ما هر دو ــ و من دشمن شما نیستم ــ میتوانستیم هرهفته مقدار پولی را که او برای این جریان هزینه کرد کسب میکردیم، هرچند او یک برۀ بیگناه است. مردم در یک شهر کوچک برای یک یهودیِ ثروتمند که اوضاعش خوب است چیز خوبی آرزو نمیکنند!"
"ممکن است! آیا او فرزندان مهربانی دارد، فرزندان خوبی؟ به نظرم میرسد که شما گفتید سه دختر دارد؟"
"بله. دو نفرشان ازدواج کردهاند و یکی مجرد است. دخترانی مهربان، دختران بسیار خوب! البته در بارۀ دختر بزرگ گفته میشود ... اما ... این یک دروغ است ..."
"مگر در باره او چه گفته میشود؟"
"اما من به شما میگویم که این یک دروغ است."
"من میدانم که این یک دروغ است اما میخواهم این دروغ را بشنوم."
"اگر شما بخواهید تمام دروغهائی را که در کولومیا گفته شدهاند بشنوید سپس سه روز و سه شب هم کافی نیست. مردم در بارۀ دختر بزرگ تعریف میکنند که او کلاه‌گیسِ مذهبی را برداشته است و با موهای خودش در انظار ظاهر میشود. من اما میتوانم شهادت دهم که این یک دروغ است، زیرا او چنین فاضل نیست که بتواند با موهای خودش ظاهر شود. در بارۀ دختر دوم این شایعه پخش شده است که او هنوز به عنوان دختر ... اما مردم در شهر کولومیا چه چیزهای تصور میکنند ... این یک دروغ است ..."
"شنیدن اینکه نزد شما در کولومیا چه چیزهائی تصور میشود واقعاً ارزش دارد!"
"اما من به شما میگویم که کولومیا یک شهر پُر از دروغ است، یک شهر پُر از افراد تهمتزن و زباندراز. شما خوب میدانید که وقتی یک دختر در یک شهر کوچک هنگام شب در خیابانهای تاریک به تنهائی قدم بزند، سپس مردم از آن یک موضوع بزرگ میسازند: چه معنی دارد که یک دختر جوان در کولومیا هنگام شب به تنهائی با داروخانهچی قدم بزند؟ ..."
"فقط همین؟"
"بیشتر از این چه میخواهید؟ آیا باید با داروخانهچی در روزِ آمرزش به چرنویتس بگریزد، آنطور که مردم در بارۀ سومین دختر میگویند؟ باید یک چنین کاری میکرد؟"
"مگر جوانترین دختر چه کاری کرد؟"
"تعریف کردن تمام کارهای احمقانه‌ای که نزد ما در کولومیا اتفاق میافتد واقعاً ارزش ندارد. من دوست ندارم از داستانهای دروغی که گفته میشوند صحبت کنم."
"شما که این همه دروغ تعریف کردید، این یک دروغ را هم تعریف کنید."
"آقای عزیز، من دروغهای خودم را تعریف نمیکنم، بلکه دروغهای دیگران را. من اصلاً نمیفهمم که چرا شما از تک تک چیزها طوری سئوال میکنید که انگار دادستان هستید. اینطور به نظرم میرسد که شما به دستهای از مردم تعلق دارید که از دیگران همه چیز را تا آخرین قطرۀ خون بیرون میکشند و خودشان وحشت دارند حتی یک کلمه بگویند ... از من ناراحت نشوید که من حقیقت را به شما میگویم، آیا شما احتمالاً یک یهودیِ روسی هستید؟ یهودیانِ روسی یک عادت خیلی بد دارند: آنها با چکمههای کثیفشان تا قلب دیگران میخزند ... اینطور که به نظرم میرسد یهودیانِ روسی شایعه‌پراکن هستند ... وانگهی ما خیلی زود به کولومیا خواهیم رسید ... وقتش رسیده که وسائلم را جمع و جور کنم ... میبخشید!"
 
همه حامی ما هستند
شما میگوئید که یهودیان همه جا دشمن دارند، شکار، رانده و تعقیب میشوند؟ اما من به شما میگویم که از قضا برعکس است: همه حامی یهودیان هستند. من میخواهم برای اثبات یک داستان از دو برادر تعریف کنم، و بعد خواهیم دید که شما بعداً چگونه در این مورد فکر میکنید.
دو برادر وجود داشتند، یکی به نام ... چه اهمیتی دارد که او چه نامیده میگشت؟ تصور کنید که یکی مایر نام داشت و دیگری اشنایر. این داستان جائی در لهستان یا در لیتوانی به وقوع پیوسته است، درست در آغاز انقلاب و جنایات بزرگی که با خود به همراه آورد. شایعه هجوم و دستگیری پخش شده بود، یک هجوم و دستگیری کاملاً معمولی یهودیان که باید به زودی اتفاق میافتاد ... گرچه این دو برادر ما بجز زندگیِ لختشان هیچ چیز دیگری برای از دست دادن نداشتند، هیچ چیز، زیرا آنها نه صاحب خانه بودند و نه یک کسب و کار داشتند، نه دارای ثروتی بودند و نه حتی زن و بچه، با این وجود نگران بودند زندگیشان را از دست بدهند.
آنها صبح زودِ یک روزِ زیبا از خواب بیدار میشوند و به سمتی که چشمها آنها را هدایت میکردند به راه می‌افتند. فرار با عجلۀ زیادی رخ می‌دهد. چرا آنها اینقدر عجله داشتند؟ ... چون شایعۀ یک هجوم و دستگیری پخش شده بود. آیا باید آدم بلافاصله از آنجا فرار میکرد؟ پاسخ میتوانست این باشد: احتمالاً مردم در شهرِ کوچک متوجه یک فعالیتِ متشنج شده بودند، شاید قزاقها حتی با شلاق چرمیِ دسته کوتاه در دست به اطراف میتاختند .... قزاقها در یک شهر کوچکِ آرام چکار دارند، در یک شهر کوچک یهودی، دو هزار و پانصد کیلومتر دورتر از منچوری؟ ... اما تصور کنید که واقعاً یک هجوم و دستگیری اتفاق افتاده بود!
دو برادرِ غولپیکر ما، مایر و اشنایر مانند تیرِ رها گشته از یک کمان پرواز میکردند. آنها در عجلۀ بزرگ احتمالاً فراموش کرده بودند یک پیراهن، یک کت و شلوار، یک بالش و چیزهای مختلف دیگری که یک انسان در سفر باید داشته باشد همراه خود ببرند، برای مثال همچنین نان. من حتی از مواد غذائی دیگر مانند سوسیس، زبانِ دود داده شده، یک کنسرو ماهی صحبت نمی‌کنم، نه، من فقط از یک قطعۀ کوچکِ نان صحبت میکنم، از نان روزانه که ما بخاطرش شکر نعمت میکنیم، و هیچ انسانی اگر هم تا پایان جهان بدود نمیتواند از آن صرفنظر کند. لحظهای نزدیک میشود که معده تقاضای غذا میکند ــ ممکن است که شما یک دانشمند یا یک فیلسوف باشید، ــ با اجازه باید بگویم که قبل از پُر ساختن شکمتان آرام نخواهید گرفت. خداوند انسانها را چنین خلق کرده است، بر علیه آن هیچ کاری نمیتوان کرد. آیا اینطور نیست؟ خودتان بگوئید!
اما ما در کجایِ داستانمان متوقف شدیم؟ در پیش دو برادر. بنابراین مایر و اشنایر از صبح زود خستگیناپذیر و در حال نفسنفس زدن پیاده میرفتند؛ فقط گاهی پس از توقف کوتاهی نفس تازه میکردند و دوباره به رفتن ادامه میدادند، گهگاهی لحظهای استراحت میکردند و بعد با عجله سریع به رفتن ادامه میدادند، طوریکه انگار آنها توسط سارقین تعقیب میشوند یا اینکه بازار مکاره را از دست خواهند داد. تمام روز به این نحو میگذرد؛ ابتدا پس از نزدیک گشتن شب قدمهایشان را آهسته میسازند و عاقبت توقف میکنند.
در این هنگام برادر بزرگتر به برادر کوچکتر میگوید:
"اشنایر، میدونی من به تو چه خواهم گفت؟"
"چه، مایر؟"
"چه؟ ... من بجز قلب درد خستگی زیادی احساس نمیکنم. من گرسنهام."
"من هم همینطور."
بعد از آنکه دو برادر این کلمات را رد و بدل می‌کنند متوجه چیزی در فاصله دور میشوند. شماها فکر میکنید که آن چه بود؟ شاید یک چشمه با آب سرد و مانند کریستال شفاف؟ یا یک کیک میوهای خوش رایحه که همین حالا از اجاق خارج گشته؟ یا ماهی در کره سرخ گشته؟ یا سوپ گوشت با سیب‌زمینی و شلغم و سیری که عطرش به بینی صعود میکند؟ هیچکدام از اینها.
آنها متوجه دو قزاق میشوند که در وسط مزرعه نشسته بودند، قزاقهای واقعی با شلاقهای چرمی دسته کوتاه، با شلوارهای استوانهای شکل قرمز رنگ. آنها در حالیکه کلاه را از یک سمت بر روی یک گوش پائین کشیده و در سمت دیگر موهای براقشان به پائین آویزان بود در حالت نیمه دراز کشیده و با تکیه به آرنج نشسته بودند. به یک گوش یک گوشواره نقرهای آویزان بود. صورتهایشان از نور خورشید سوخته و سرخ رنگ شده و دندانهایشان سفید مانند رنگ شیر بود. در دهان یک چپق نگاه داشته بودند. در نزدیک آنها اسبهایشان ایستاده و چمن میخوردند؛ بر روی آتشی که روشن کرده بودند یک دیگ کوچک بر روی سه میلۀ به هم وصل شده آویزان بود. چه چیز در دیگ پخته میگشت؟ ماهی، گوشت، سوسیس یا بلغور؟ به هیچوجه نمیتوانست چیز بدی باشد، این را رایحه لو میداد. اما آیا این غذا بطرز صحیح مذهبی تهیه شده بود؟ ...
"اشنایر، میدونی من چه خواهم گفت؟"
"چه، مایر؟"
"چه؟ ... ما چه چیزی ریسک میکنیم؟ بهتر است بجای آنکه بگذاریم آنها پیش ما بیایند ما پیش آنها برویم."
"من هم اینطور فکر میکنم."
آن دو برادر پس از این کلمات خود را به قزاقها نزدیک میسازند. اگر این کار را داوطلبانه نمیکردند بنابراین قزاقها آنها را به این کار مجبور میساختند. زیرا به محض اینکه قزاقها متوجه یهودیها میشوند سریع از جا میجهند برایشان دست تکان میدهند و به آنها با لهجۀ روسی/یهودی میگویند:
"هی! اسحاق! حییم، بیائید اینجا!"
و حالا یک گفتگو میان قزاقها و برادرها درمیگیرد که حتی یک انسان با هجده سر قادر نیست آن را توصیف کند. تصورش را بکنید، صحبت به زبان یهودی برای قزاقها سرگرم کننده بود، گرچه آنها این زبان را همانقدر خوب میدانستند که آن دو برادر زبان روسی را میدانستند. برادرها فقط یک کلمه به زبان روسی میدانستند: < از کجا؟>، و از این کلمه ترس وحشتناکی داشتند. از قضا این اولین کلمهای بود که از قزاقها شنیدند. البته اجازه نداشتند به قزاقها لو دهند که آنها از برابر یک هجوم و دستگیری میگریزند، زیرا این میتوانست به قیمت جانشان تمام شود ... یک قزاق از هجوم و دستگیری چه میداند؟ ...
دو برادر ما سریع میان خود به توافق میرسند و طوری وانمود میکنند که یک کلمه روسی هم نمیفهمند. آنها بجای پاسخ به پرسش قزاقها با انگشت دیگ را که در آن غذایِ خوشمزه میپخت نشان می‌دهند؛ در این حال آب دهانشان راه افتاده بود طوریکه انگار میخواستند بگویند: "ما گرسنهایم، ما مایلیم غذا بخوریم، و شما با پرسشهائی که نمیفهمیم ما را به سرگیجه میاندازید."
به نظر میرسید قزاقها متوجه شدهاند که یهودیها گرسنه هستند، آنها تصمیم میگیرند پرسش <از کجا؟> را برای بعد بگذارند و شروع میکنند به مهماننوازی کردن، اما به نوع قزاقها. این چطور دیده میگشت؟
آنها ابتدا آن دو را بخاطر کُتِ درازِ یهودی و زلفهای فر خوردۀ آویزان کنار گوشهایشان دست میاندازند، یکی را اسحاق و دیگری را حییم نام مینهند و به آنها بلغور با گوشت خوک تعارف میکنند. زیرا غذا دادن به یک یهودی با گوشت خوک همزمان سرگرم کننده و سزاوار بود. آنها دو یهودی را میان خود تقسیم میکنند. یکی از آنها اسحاق را به عهده میگیرد و نفر دیگر حییم را؛ سپس آنها بر روی زمین مینشینند، دو کاسه با بلغور داغ و چرب و دو قاشق چوبی در برابر یهودیها می‌گذارند و به نوع قزاقی فرمان میدهند:
"بخور یهودی!" که در زبان ما به این معنی است: "بیائید بخورید، کودکان یهودی! نوش جانتان!" اما از لحن صدائی که آنها "بخور یهودی!" را گفتند باید آدم اینطور میفهمید: "شما خواهید خورد، مهم نیست که بخواهید یا نخواهید!"
اجازه نیست فراموش شود که هر دو برادر تا حد مرگ گرسنه بودند. آنها مدتی بی‌حرکت آنجا مینشینند، با وجودیکه بوی داغ و چربِ بلغور به بینیشان داخل میگشت و آنها احساس میکردند که انگار دل و رودهشان را نیشگون میگیرند. قزاقها ظاهراً حدس زده بودند که یهودیها این مشکلِ جدی را هنوز حل نکردهاند؛ آنها میدانستند که چه چیز باعث تردید آنها شده است، و برای آخرین بار با یک صدائی که قلب یهودیها را به لرزش انداخت فرمان به خوردن میدهند. در این وقت برادر بزرگتر به برادر کوچکتر میگوید:
"اشنایر، میدونی من به تو چه خواهم گفت؟"
"چه، مایر؟"
"چه؟ ... ما باید بخوریم، وگرنه جانمان را ریسک میکنیم!"
سپس آنها قاشقها را برمیدارند، بلغور داغ را تند تند مانند ماکارونی شبهای جمعه میبلعند، لب و زبانشان را میسوزانند و مانند غازها با صدای بلند قورت میدهند؛ آنها به هیچ وجه به این فکر نمیکردند که باید مانند مهمان رفتار کنند و غذا هم به طریق مذهبی تهیه نشده است.
بلغور برایشان طعم یک غذای بهشتی را میداد، اما این طبیعی نبود که چطور آنها شتابزده به غذا حمله میبردند و آن را میبلعیدند؛ حتی قزاقها به این خاطر تعجب کرده بودند و به زبان خود این گفتگو را انجام می‌دهند:
"وانجوشا، در باره حییم خودت چه میگوئی، چه با حرارت میخورد؟"
"نه پاولوشا؛ تو اشتباه میکنی، این اسحاق تو است که تمام غذا را میبلعد!"
دو برادر طوری وانمود میکردند که انگار هیچ چیز نمیفهمند و با تلاش خستگیناپذیر به خوردن ادامه میدادند.
"وانجوشا، به حییم خودت بگو که او نباید اینطور با عجله غذا بخورد! اگر او را بگیرم، او را خواهم کشت!"
"اگر دست به حییم من بزنی بعد اسحاق تو را لِه میکنم!"
در همین لحظه پاولوشا قاشق را از دست یهودیِ وانجوشا میگیرد و به پهلویش ضربهای میکوبد، طوریکه او سه بار معلق میزند. این کار باعث خشم فراوان وانجوشا میگردد، او از جا میجهد و با مشت به دندانهای یهودیِ پاولوشا میکوبد، طوریکه در برابر چشمان او ستارهها به چرخش میافتند. پاولوشا با خشم سه کشیده آتشین به یهودیِ وانجوشا میزند. در این وقت وانجوشا خود را راست میسازد و با چهرۀ پر از خشم فریاد میکشد:
"برای اینکه تو یهودیِ من را میزنی، من هم یهودیِ تو را میزنم."
وانجوشا و پاولوشا از یهودیان خود دفاع میکردند و آنها را بخاطر بیعدالتیای که بر آنها روا میگشت چنان بیرحمانه کتک میزدند که غذایِ مسیحی حالشان را بد میسازد. اما یهودیها شانس میآورند و از آنجا فرار میکنند.
آنها مانند افراد بیدار گشته از یک خواب دیدنِ بد بدون آنکه به اطراف خود نگاه کنند، با این وحشت که تعقیب میشوند از آنجا میگریختند. آنها میدویدند و میدویدند، تا اینکه عاقبت خسته میشوند و قدمهایشان را آهسته میسازند، یک لحظه توقف میکنند و مینشینند. حالا به تدریج حواسشان را جمع میکنند و بخاطر میآورند که چه اتفاق افتاده است. سه حادثه: اولاً از هجوم و دستگیری گریختهاند، دوماً گوشت خوک خوردهاند، سوماً ضرب و شتم گشتهاند. عاقبت یکی از آنها با لکنت میگوید:
"اشنایر، میدونی چه به تو خواهم گفت؟"
"چه، مایر؟"
"چه؟ ... یک یهودی چیز بیاهمیتی نیست ... حتی یک قزاق نمیتواند خونسرد بایستد و کتک خوردن یک یهودی را تماشا کند ... وقتی بر ما ستم روا میگردد همه از ما پشتیبانی میکنند ... همه حامی یهودیان هستند و از آنها دفاع میکنند."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر