حزب خران.


<حزب خران> را در اردیبهشت سال 1398 نوشته بودم.

شاید تعجب کنید، شاید هم نه! شاید بگوئید: "این کجایش تعجب دارد؟!" شاید هم نگوئید و در دلتان به سادگی من بخندید! شاید هم شرم و پنهانکاری را کنار بگذارید و بعد از قهقۀ بلندی بگوئید: "آقا رو ببین! چه زود شگفتزده میشه!"
اما تعجب کردن یا نکردن شما نه هیچ تغییری در آنچه من شنیدهام میدهد و نه میتواند صورتِ مسئله را مانندِ جوهرپاککن یا مدادپاککن به راحتی پاک کند!
فقط کمی صبر داشته باشید، قبل از آنکه شما از زورِ کنجکاوی منفجر گردید یا مجبور به ترکاندنم شوید خیلی سریع به اصلِ مطلب میپردازم:
من تازه خودم را با زحمت درونِ صندلیای که هفتۀ پیش داخلش را سرتاسر با یک اسفنجِ پنج سانتیمتری پوشاندم تا استخوانهای دندهام به درد نیایند جا داده بودم که زنگ موبایلم بر روی میز در فاصلۀ دو متریام به صدا میآید. من بعد از لحظۀ کوتاهی فکر کردن تصمیم میگیرم که زحمتِ بلند شدن و دوباره خود را درونِ صندلی جا دادن را به جان نخرم و به زنگِ تلفن اهمیتی ندهم و همچنان مشغولِ نوشتن بمانم.
یک ساعتِ بعد زنگِ آپارتمانم به صدا میآید. من که در حالِ نوشتن بودم خودم را به نشنیدن میزنم. لحظۀ کوتاهی میگذرد و صدای زنگِ در آپارتمان باز به صدا میآید، این بار اما کشدار! تحملِ شنیدنِ زنگِ کشدار یک بارش راحت است اما وقتی یک بار دو بار شود و آن هم کشدارتر از بار اول بعد مانند این است که آب از سرت گذشته است. برای من هم درست همینطور بود، من ناگهان احساس کردم دست و پایم طنابپیچ شده است، به موی سرم یک وزنۀ سنگینِ سیمانی بستهاند و پاهایم را گرفته و مرا از سر در دریا پرت کردهاند.
با شنیدنِ دومین زنگِ کشدار با تمام نیرو دست و پایم را تکان میدهم، با زحمت خودم را از درونِ صندلی بیرون میکشم و با نفسِ حبس شده در شُشهایم به سمتِ در آپارتمان میدَوَم. با باز کردنِ در آپارتمان و دیدنِ دوست دیوانهام نفسِ عمیقی میکشم و بدون دادن جواب سلامش او را در آغوش میگیرم و در حالیکه به سختی نفس میکشیدم میگویم: "خدا پدرتو بیامرزه که نجاتم دادی، اگه چند دقیقه دیرتر اومده بودی حتماً خفه میشدم."
دوستِ دیوانۀ من برخلاف بعضی از شماها با شنیدنِ این حرف ابتدا دچار تعجب گشت و طوری به من نگاه کرد که انگار جن دیده است، اما پس از لحظهای بر خودش مسلط میشود و میگوید: "خوب ما اینیم دیگه!"
 
لطفاً بیصبری نکنید، به اصل مطلب هم میپردازم! چرا همیشه مانند بچهها میخواهید که سریع آخرِ داستان را برایتان تعریف کنند! کمی صبر داشته باشید و ماجرا را همانطور که اتفاق افتاد خوب دنبال کنید و بعد وقتی داستان به پایان رسید خودتان به من حق خواهید داد که مبالغه نکردهام و آنچه رفیقم تعریف کرد واقعاً جایِ تعجب دارد!
اما به من اجازه دهید قبل از وارد شدن به اصلِ مطلب گریز کوتاهی بزنم و به معرفیِ حزبی بپردازم که نقشِ اصلی را در این داستان بازی میکند.
حزب خران. بله درست میخوانید! حزب خران حزبی است در یمن. این حزب دقیقاً یک روز بعد از اتحادِ بین دو یمنِ شمالی و جنوبی در سال 1368 توسطِ دو گورخر که خود را بجای خر جا زده بودند اعلام موجودیت کرد و امروز همچنان موجود است و بسیاری از شاعرانِ خر، نویسندگانِ خر، هنرمندانِ خر و حتی عده زیادی از سیاستمدارانِ خر عضو این حزبند و حقِ عضویت خود را هم مانند آدم سر وقت میپردازند.
ضمناً ناگفته نماند که این حزب در سر تا سر گیتی شعبه دارد! و هر شعبۀ این حزب از خط و مشی خود پیروی میکند و وابسطه به حزبِ مادر در یمن نمیباشد.
این مقدمه در بارۀ حزبِ خران ضروری بود تا خواننده بداند که داستان رفیق دیوانهام حولِ چه محوری میچرخد.
بنابراین حالا من باید بعنوان راویِ این ماجرای عجیب با نقل قولها شروع کنم. البته سعی میکنم که زیاد به میل خودم در آنها دست نبرم و هرآنچه را شنیدهام به گونهای به چشم و گوشتان برسانم که اگر این رفیق دیوانهام تصادفاً آن را خواند به من ایراد نگیرد که واقعیت را خدشهدار ساختهام. این شما و این هم آنچه من شنیدهام. و همچنین باید قبلاً به اطلاعتان برسانم که شنیدۀ من همان شنیدۀ رفیقم است که یکی از دوستانِ یمنیاش برای او تعریف کرده است، و تعریفِ این دوستِ یمنیِ رفیقم هم گفتگوئیست که میان او و یکی از اعضایِ حزب خران در پنهان انجام گشته.
عبدالعزیز دوست یمنیِ رفیق دیوانهام روزی پس از خشکسالی در روستایش برای تهیۀ <قات> پیاده به سفری طولانی میپردازد. تابش داغ خورشید پس از یکی دو روز او را به اندیشیدن واداشته بود. این فکر که چرا به عقل او و بقیۀ اهالی نرسیده بوده است که آب ذخیره کنند تا در چنین روزهائی به دادِ مزارع قات برسندْ گرمایِ خورشید را برایش داغتر میساخت. او به خوبی میدانست که دعا و التماسِ اهالی به درگاهِ خدا هیچ گرهای از کارشان نخواهد گشود و باید سالیان درازی از خیر قات بگذرند و دورش را خط بکشند و او همچنین به خوبی میدانست که زندگی کردنِ بیقات برای اهالی چه مرگ عذابآوریست. تا اینکه عاقبت به یاد عبدالکریمْ دوست دورانِ کودکی خود میافتدْ که حالا باید در یکی از روستاها صاحب مزرعۀ وسیعی با بهترین گیاه قات باشد. یک نور نامرعی در قلبش میتابد و او را مطمئن میسازد که حلِ تمام مشکلات پیش این دوستِ دوران کودکی است. او بلافاصله با کج کردن مسیر خود به راست به سمت روستائی که این دوست زندگی میکرد به رفتن ادامه میدهد.
او بعد از چند روز راهپیمائی خسته و کوفته به این روستا میرسد و به راحتی خانۀ دوست خود را پیدا میکند. در خانه از او با بهترین قاتی که تا حال میان لپ نگاه داشته و مکیده بود پذیرائی میکنند و وقتی قات اثرش را میگذارد و گفتگویِ این دو گرم میشود، عبدالعزیز ماجرایِ خشکسالی را برای دوستش تعریف میکند و از او میخواهد که راه چارهای جلوی پایش قرار دهد. عبدالکریم که با مصرفِ قات احساسِ همدردیاش رشد کرده بودْ بعد از ارج شدن خدمتکاران از اتاق آهسته و محرمانه یکی از ایدههایِ به تصویب رسیدۀ در حزب خران را برای او زمزمهکنان فاش میسازد.
حالا این شما و این هم آنچه عبدالکریم عضو حزب خرانِ یمن برای کمک به عبدالعزیز لو داد:
"عبدالعزیز، برادر خوبم. تو باید بدونی که برای اعضای حزب ما مسائلی مهمتر از خشکسالی وجود داره، قات که چیزی نیست، ما قادریم به سراسر سرزمین با شتر قات برسونیم. برادر، مهمتر از قات نفته ..."
عبدالعزیز که از نشئگیِ قات در آسمان هفتم مشغول سیر و سیاحت بود حرف عبدالکریم را قطع میکند و میگوید: "برادر عزیز، نفت به چه دردِ ما میخوره؟ برای ما قات از نونِ شب هم مهمتره."
عبدالکریم با شنیدن این حرف انگار باحالترین جوکِ قرن را شنیده است از خنده رودهبر میشود. یک کاسه برگِ قاتِ تازه را به سمت عبدالعزیز سُر میدهد، خودش دستهای از برگهای تازه را با زور در دهان میچپاند و با تکیه دادن به مخده خیلی جدی میگوید: "قات بزن، تا قاطی نکردم!"
عبدالعزیز با شنیدن این حرف طوریکه انگار از آسمان هفتم به زمین سقوط کرده باشد تکان شدیدی میخورد و با چپاندن مشتی برگِ قات در دهان میگوید: "چرا عصبانی میشی، مگه چی گفتم؟"
عبدالکریم که از لحنِ صدای خودش کمی خجالتزده شده بود برای دلجوئی از عبدالعزیز خندهای مصنوعی میکند و با مهربانی میگوید: "دوست عزیز، آخه این چه حرفیه که تو میزنی؟ فایدۀ نفت کجا و ارزش قات کجا؟ هر بچهای میتونه تو باغچۀ خونهشون قات بکاره، اما استخراج نفت کار هرکسی نیست. میفهمی؟"
عبدالعزیز اما دیگر هیچ چیز نمیفهمید، آنقدر از نشئگی قات لذت میبرد که حرف عبدالکریم قادر نبود او را از این لذت بردن بیرون آورد و ذهنش را با آن درگیر سازد.
بنابراین عبدالکریم که خودش هم چنین لحظاتِ لذتبخشی را تجربه کرده بود و عبدالعزیز را درک میکردْ خدمتکاران را صدا میزند و دستور آوردن غذا میدهد.
آنها پس از غذا خوردن به جویدن قات میپردازند و پس از پُر شدنِ لُپشان از قاتْ عبدالکریم ادامه میدهد: "عبدالعزیز، دوست خوبم، گوشاتو بیار جلو تا برات چیزی تعریف کنم. ما تو حزبمون سه سیاستمدارِ خیلی با تجربه داریم. این سه متخصصِ سیاسیِ حزب ما تو یکی از جلسات نگرانی خودشونو بخاطر امکان تحریم نفت ابراز کردن. اعضای حزب ما هم برای راه حل این مسئله دو روز تمام در سالنِ ساختمون حزب نشستن و فکر کردن که اگه نفتی را که با زحمت زیاد از چاه استخراج میکنیم تحریم کنن چه امکاناتی برای فروشش برامون باقی‌میمونه. بعد از دو روز هرکس فکری به ذهنش رسیده بود. و حالا من برای کمک به تو دوست خوبِ دوران کودکی و مردم روستایت میخوام تعدادی از این ایدهها را تعریف کنم که تو هم زود بجنبی و با استفاده از این روشها بتونی سود ببری ..."
"بتونی سود ببری" عبدالعزیز را به دنیای زندگان بازگردانده بود. او سعی میکرد حواسش را جمع کند، و به یاد میآورد که دوستش قبل از غذا از اهمیت بیشترِ نفت از قات صحبت کرده بود. هرچه فکر میکند که چرا باید اهمیت نفت از قات بیشتر باشد عقلش به جائی قد نمیداد. بنابراین با تعجب حرف عبدالکریم را قطع میکند و میپرسد: "اگه ارزش نفت از قات بیشتره پس چرا گفتی میتونی شتر شتر قات به سراسر کشور برسونی و نگفتی کامیون کامیون؟ پس میشه نتیجه گرفت که حتی ارزش شتر هم از نفت و بنزین بیشتره، تا چه برسه به قات!"
عبدالکریم صدایش کمی بالا میرود و میپرسد: "تو اصلاً حزب خران را میشناسی؟"
"من تو عمرم خر زیاد دیدم، اما حزب خران را نمیشناسم."
لحن صدای عبدالکریم دوباره حالت عادی به خود میگیرد و ادامه میدهد: "تو که تو عمرت این همه خر دیدی بگو ببینم خر دارای چه صفاتی است؟"
"خر حیوان نجیبی است."
"اسب حیوان نجیبیست و نه خر."
"خب باشه، خر حیوان سربزیر و باربر خوبی است، و اگه اذیتش نکنن اونم بیخود عرعر نمیکنه و جفتک نمیندازه ..."
عبدالکریم حرف او را قطع میکند و میگوید: "و حیوان باهوشیست! درست مانند اعضای حزب خران! باهوش بودن یکی از صفات مشترک اعضای حزب خران است. ما در حزبمون دکتر داریم، کفاش داریم، خیاط داریم، کارگر و کشاورز داریم، بعضیهاشون حتی بیشتر از خر کار میکنن، اما همۀ این افراد باهوشن و بنابراین حرفاشون باد معده نیست. اعضای حزب ما برای همۀ امور کشور نظر مشخصی دارن که با مطالعه و فکر کردن بهش رسیدن! میفهمی چی میگم؟"
عبدالعزیز که از این پرسشِ دوستش ناراحت شده بود پاسخ میدهد: "آره میفهمم، مگه خرم که نفهمم!"
عبدالکریم سرش را با تأسف چند بار به چپ و راست تکان میدهد و میگوید: "دوست عزیز، میدونی چرا عضو شدن در حزب ما به راحتیِ عضو شدن در احزاب دیگه نیست؟" و بدون آنکه منتظر پاسخ دوستش بماند ادامه میدهد: "میخوای بدونی چرا؟ چون ما فقط آدمایِ دانا و باهوشو عضو حزبمون میکنیم، و تا وقتی حزب ما قدرتِ سیاسی را به دست نگیره و تا وقتی انسانهائی مانندِ تو وجود داشته باشن که فکر میکنن خر حیوان نفهمیهْ بنابراین وضع سرزمینمون بهتر نمیشه که هیچ، از همین که است خیلی هم بدتر میشه."
عبدالعزیز لحظهای به فکر فرو میرود و بعد با دلخوری میگوید: "خب حالا، مگه من خواستم عضو حزبتون بشم؟ اصلاً بگو ببینم چرا اسم حزبتونو حزب خران گذاشتید؟ مگه میمون باهوشتر از خر نیست؟! خب پس چرا اسم حزبتونو حزب میمونها نذاشتید؟"
"میدونی که چرا اصلاً حزب خران تشکیل شد؟ برای اینکه بقدری آدم نفهم تو جهان وجود داره که ما مجبور شدیم برای نجاتِ جان و کرامتِ حیوانات این حزبو تشکیل بدیم، ما هم حامیِ حقوقِ حیوانات هستیم و هم از حقوق کودکان و زنها حمایت میکنیم. باید بدونی که برای حزب ما همونطور که انسانها با هم برابر هستنْ حیوانات هم با هم برابرن و هیچ حیوانی به حیوانِ دیگه برتری نداره، و ما خر را فقط به این خاطر به عنوانِ نمادِ حیوانات انتخاب کردیمْ چون این حیوان در طول قرنها بسیار مظلوم واقع شده، خودت که هر روز میبینی، هرجا انسان دچار مشکل میشه ضعفشو با توهین کردن به خر نشون میده، از قبیل: <مثل خر تو گل گیر کرده>، <چرا شوخی خرکی میکنی؟>، <چیز خر تو چیز ننهات>، <فکر کردی من خرم؟>، <اوضاع خیلی خر تو خره> ..."
عبدالعزیز که حوصلهاش از حرفهای بی‌سر و ته رفیقش سر رفته بود میگوید: "ای بابا، بسه دیگه. چه غلطی کردم گفتم خر نفهمه! ببخشید قربان، خر خیلی هم داناست، آنقدر دانا که اگه در هر کشوری خودشو برای ریاست جمهوری کاندید کنه حتماً برندۀ نود و نه در صد از آراء میشه. خوب شد، خوشت اومد؟ حالا بپرداز به اصل مطلب."
"خب، حالا نمیخواد خودتو بیش از حد عصبانی نشون بدی. ببین برادر، تو اول باید به من قول بدی که حرفای من پیش خودت میمونه و برای هرکس و ناکسی تعریف نمیکنی، در غیراینصورت برنامۀ حزب ما قبل از تصویب در دولت و اجرائی شدن لو میره و آشوب به پا میشه!"
عبدالعزیز در حال پُر کردن دهانش از برگِ قات میگوید: "قول میدم. شروع کن!"
عبدالکریم از جایش بلند میشود، آرام به سمت در اتاق میرود و ناگهان آن را باز میکند، و بعد از اطمینان از اینکه کسی در پشتِ در فالگوش نایستاده است برمیگردد و با صدایِ آهستهای میگوید: "تو باید به مردم روستای خودت بگی که بطریهای یک لیتری بخرن! بعد از تصویب این ایدۀ ما در دولتْ باید هر فردِ یمنی از کوچک و بزرگ یک بطریِ یک لیتری داشته باشه."
عبدالعزیز با گشاد کردن چشمهایش تعجب خود را نشان میدهد و میپرسد: "بطری پلاستیکی یا شیشهای؟"
"من خودم بطری پلاستیکی رو ترجیح میدم، اما بطری شیشهای هم مزیت خودشو داره. بطری پلاستیکی میتونه سوراخ بشه، ولی بطری شیشهای سوراخ نمیشهْ اما متأسفانه وزنش از بطری پلاستیکی سنگینتره."
"هم سنگینتره و هم میشکنه!"
"آره، و درست به این خاطر من بطری پلاستیکی رو ترجیج میدم."
"خب، حالا فرض میکنیم تمام اهالی یک بطری پلاستیکی خریدن، این چه سودی برای ما داره؟ نکنه منظورت اینه که ما باید با سوراخ کردن بطریها با روش قطرهای مزارع قاتمونو آبیاری کنیم؟"
"نه بابا، تو هم که تمام فکرت فقط مشغوله قاته!"
"خب اگه قات برامون مهم نبود که من نمیومدم پیشت ازت کمک بگیرم."
"من که به تو گفتم، نگران قات نباش، من خودم شتر شتر براتون قاتِ اعلاء میفرستم."
"دوباره میگه شتر شتر! مرد حسابی از این شتر شتر فرستادنت معلومه که نمیخوای این کار رو بکنی. بعلاوه، مگه فقط روستای ما دچار خشکسالی شده، انگار تو و حزبتون از مشکلات دنیا بیخبرین. مرد حسابی صدها روستا بی‌قات موندن و تو هی میگی شتر شتر برات قات میفرستم. خب، پس چرا تا حالا نفرستادی؟"
عبدالکریم که از نفهمی دوستش کمی عصبانی شده بود میگوید: "دوست عزیز، چرا نمیخوای اهمیت ماجرا رو درک کنی؟ آبیاریِ قطرهای چیه!؟ من و بقیۀ اعضایِ حزبمون داریم شب و روز عقلامونو میذاریم رو هم ببینیم چه خاکی میشه به سرمون بریزیم که مردم سر و صداشون بلند نشه و تو مرتب به قات فکر میکنی! تو خودت خوب میدونی که ما داریم با پولِ فروش نفت این سرزمینو میچرخونیم، حالا تصورشو بکن که نفت ما رو تحریم کنن، خب بعد چی پیش میاد؟"
"چی پیش میاد؟ خب معلومه چی پیش میاد، اینو هر بچهای میدونه که اگه نفت نفروشیم چی پیش میاد! نفت میمونه رو دستمون، فاسد میشه، بعد باید بریزیمش دور یا اینکه باید دوباره بریزیمشون تو همون چاههائی که نفت رو ازشون بیرون کشیدیم!"
عبدالکریم میگوید: "چه پیشنهاد جالبی! اما ما نگران فاسد شدن نفت نیستیم، نگرانی ما بخاطر بلند شدنِ سر و صدای مردمه. میدونی اگه دولت نفت نفروشه نمیتونه حقوقِ کارمنداشو بده؟ و وقتی کارمند حقوق دریافت نکنه سر و صداش میره بالا! خیلیهایِ دیگه هم سر و صداشون میره بالا! بنابراین چارۀ دیگهای برای دولت باقی‌نمیمونه بجز اینکه نفت رو قاچاقی و با قیمت ارزون بفروشه. اما اعضایِ حزب ما بعد از فکر کردنِ طولانی به این نتیجه رسیدن که این چه کاریه! اگه قراره نفت قاچاقی به فروش برسه خوب پس چرا خودِ مردم این کار رو نکنن؟ اوضاع اقتصاد هم با فروش بطریِ یک لیتری سر و سامون میگیره و بیکاری کاملاً ریشهکن میشه، و به این ترتیب دولت خیالش از بالا رفتنِ سر و صدای مردم راحت میشه. آیا این ایدۀ باحالی نیست؟! تو هم حالا با باخبر شدن از این ایده میتونی دست به کار بشی و با راهاندازی یک کارخونۀ بطریسازی و فروششون در سراسر کشور سود زیادی ببری."
شنیدنِ <سود زیاد> عبدالعزیز را برای لحظهای از فکر کردن به قات خارج میسازد و به پولی که در این کاسبی بدست خواهد آورد فکر میکند و ناگهان با صدای بلند میپرسد: "مردم باید با بطریهای یک لیتریشون چکار کنن؟!"
صدای عبدالکریم آهستهتر میشود: "دولت پس از تصویب این ایدۀ ما به هر فرد از شیرخواره تا افرادِ دمِ مرگ روزی یک لیتر نفتِ مجانی میده. به این ترتیب که هرکس یک بطریِ خالی تحویل میده و یک بطریِ یک لیتریِ نفت دریافت میکنه. مثلاً یک خانوادۀ پنج نفری رو در نظر بگیر: یکی از افرادِ این خانواده با پنج بطری یک لیتری صبح به ادارۀ مربوطه مراجعه میکنه و با تحویلِ پنج بطریِ خالی پنج بطری نفت میگیره. حالا بستگی به توانائی افراد این خانواده داره که آیا این پنج بطری تا روز بعد بفروش میرسه یا نمیرسه، اگه بفروش برسه که روز بعد یکنفرشون با پنج بطری خالی میاد، بطریهای خالی رو تحویل میده و با دریافت پنج بطریِ نفت دوباره اداره رو ترک میکنه و ..."
عبدالعزیز که شگفتزده شده بود حرف رفیقش را قطع میکند و میپرسد: "خوب این چه سودی برای دولت داره؟ دولت که در این بین سودی نمیبره تا بتونه حقوق کارمنداشو بده؟"
"ناراحت سودِ دولت نباش، عده زیادی از کارمندایِ دولت بعد از مدت کوتاهی متوجۀ سوددهیِ این شغل میشن، بعد استعفا میدن و شغل نفتفروشی رو انتخاب میکنن، میدونی چرا؟ چون کارمندای دولت هوش و حواسشون تو این کارها بهتر از بقیه مردم کار میکنه و خم و چمِ کارِ تجارت زودتر دستشون میاد و میتونن سودِ خوبی ببرن، و با کمتر شدنِ کارمندایِ دولتی دستِ دولت هم بازتر میشه و پس از فروش قاچاقیِ سهمِ نفتِ خودشْ حقوقِ کارمنداشو میپردازه."
عبدالعزیز با نگرانی میپرسد: "خب، حالا اگه کسی تاجر خوبی نبود و نتونست نفت روزانهشو بفروشه باید چکار کنه؟ نفتو که نمیشه خورد و سیر شد."
"این دیگه به دولت ربط نداره. هر فردِ یمنی باید یک بطریِ یک لیتری داشته باشه و فروشندۀ خوبی باشه. در ضمن نفتهای فروش نرفته رو هم میشه تو خونه انبار کرد و روزهای بعد فروخت."
عبدالعزیز که شوکه شده بود میپرسد: "و قات؟ قات چی میشه؟ وقتی آدم نتونه نفتشو بفروشه باید از کجا پول بیاره قات بخره ... نون و پنیر بخره!"
"دوست عزیز، برای چنین اشخاصِ بیعرضهای که قادر به فروختنِ نفتشون نباشن متأسفانه راه زیادی باقی نمیمونه. همونطور که گفتم اگه کسی نتونست سهمِ روزانه رو بفروشه یا باید نفتشو انبار کنه و یک روز گرسنگی بکشه یا از همسایهاش پول قرض بگیره و روز بعد سعی کنه بجایِ یک بطری دو بطری نفت بفروشه تا بتونه بدهکاریشو برگردونه، و یا اگه نتونست گرسنگی رو تحمل کنه میتونه معاملۀ پایاپای بکنه؛ مثلاً یک فنجون نفت بده یک قالب پنیر بگیره یا نیم لیتر نفت بده بجاش نون و دو تا تخم مرغ بگیره، و ..."
عبدالعزیز که همزمان با تمام شدنِ صبرشْ نشئگی قات هم از سرش پریده بود با بیحوصلگی میپرسد: "خب حالا ما فرض میکنیم که همۀ مردم فروشندههای خوبی هستن، حالا این مردم باید هر روز نفتشونو کجا و به چه کسی بفروشن؟ مردم یمن که همه خودشون نفت دارن ..."
"ما در این مورد از سیستم بازار آزاد استفاده میکنیم، یعنی مردم آزاد هستن هرکجا و به هرکس که دوست دارن نفتشونو بفروشن. در اصل بهترین محل برای فروشِ نفت لبِ مرزهاست. اما اگه فروشنده در اثرِ دوری راه نتونه خودشو به لب مرز برسونه میتونه نفتشو به همسایهاش که صاحب خر یا شتره ارزونتر بفروشه یا بعد از ده دوازده ساعت پیادهروی کمی گرونتر به مردم روستائی که به مرز نزدیکتر هستن بفروشه، بهترین قیمتِ فروش اما لب مرزهای عمان و عربستانه، ولی در کنار مرزهای آبی هم قیمت فروش چندان بد نیست."
در این هنگام عبدالکریم که ناگهان چشمش به کاسۀ خالی قات افتاده بود چشمکی به دوستش میزند و سپس با صدای بلند میگوید: برای مهمان عزیزم یک کاسه قات بیارید. پس از لحظۀ کوتاهی در اتاق گشوده میشود و یک خدمتکار با کاسهای پُر از برگهای تازه و براق قات داخل میشود، کاسۀ قات را کنار آنها قرار میدهد و به سرعت از اتاق خارج میشود.
عبدالعزیز به شوخی میگوید: "خدمتکارت چه سریع اومد، مثل جن اومد و مثل جن هم غیب شد!"
عبدالکریم که از این تعریف دوستش خوشش آمده بود میگوید: "خدمتکارای من با سه شماره دستورات منو بدون هیچ پرسشی انجام میدن!"
عبدالعزیز در حالیکه چشمانش از فکری که از ذهنش در حال عبور بود برق میزد با زیرکی میگوید: "من که باورم نمیشه بتونن تمامِ دستورات تو رو با سه شماره انجام بدن! مثلاً اگه بگی یک بارِ طلا سوار شتر کنن، خدمتکارات میتونن با سه شماره شتر رو با بار طلا آماده کنن؟!"
عبدالکریم قاه قاه میخندد و میگوید: "نه، در این موردِ استثنائی قادر به این کار نیستن، چون من طلا ندارم و خدمتکارا اینو خوب میدونن، در غیراینصورت تمام صد شترمو سه سوته با بار طلا آماده میکردن!"
چشمان عبدالعزیز گشاد میشوند، ایدهای که از ذهنش میگذشت به پایان خود رسیده بود، و او با ناباوری میپرسد: "تو صد شتر داری؟"
عبدالکریم با افتخار تمام میگوید: "دوست خوبم، من هم صد شتر دارم و هم تعداد زیادی خر و بُز و گاو و گوسفند ..."
 
خوانندۀ عزیز، من تقریباً به پایان داستان نزدیک شدهام و از شما به این خاطر که هنوز شگفتزده نشدهاید طلب بخشش میکنم. خود من هم وقتی تا اینجایِ داستان را شنیدم اصلاً تعجب نکردم، اما دوستم به من گفت کمی صبر کن شاید آخر داستان شگفتزدهات کند. من هم فقط میتوانم حرف این دوست دیوانهام را برایتان تکرار کنم و امیدوار باشم که شما هم مانند من با شنیدن آخر داستان کمی شگفتزده شوید.
 
هنوز کلمۀ گوسفند از دهان عبدالکریم تماماً خارج نشده بود که دستِ عبدالعزیز همراه با کاسۀ بزرگ و سنگینِ مسیِ قات بالا میرود و محکم بر سر عبدالکریم فرود میآید!
عبدالعزیز که عطای فروش نفت را به لقایش بخشیده بود با بیهوش شدن رفیقش نفس عمیقی میکشد، برگهای ریخته شده بر روی زمین را به سرعت جمع میکند و در جیبش قرار میدهد، سپس با تقلیدِ صدایِ رفیقش بلند میگوید: "برای رفیق عزیزم عبدالعزیز دو شتر آماده کنید، یک شتر برای سواره رفتن مهمانم و یک شتر با بار فراوانی از عالیترین قات."
 
در اینجا داستان ما به پایان میرسد و من باید از تو خوانندۀ گرامی به این خاطر که نتوانستم نقل قولهایم را مانند نویسندگان زبردست به هم ببافم و تقدیمت کنم عذرخواهی کنم. من نمیدانم که آیا بالاخره با خواندنِ آخرِ داستان تعجب کردی یا نه، من تعجب کردم و تعجبم به این خاطر بود که عبدالعزیز، این عاشقِ واقعیِ قات که نشئگی را به سود بردن از طریق فروش نفت ترجیح دادْ چرا با آن نقشۀ جالبی که کشیده بود بجای یک شتر دستورِ ده شتر با بار قات نداد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر