یک دوئل آمریکائی.


<یک دوئل آمریکائی> از آلکساندر موشکوفسکی را در آذر سال ۱۳۹۸ ترجمه کرده بودم.

یک سرقت جالب
هنگامیکه وارد خانۀ دوست نویسندهام کارلهانس تسویکِل شدمْ او قصد داشت خود را با گاز مسموم سازد. دنیا فقط دو تصادفِ خوشحال کننده را مدیونِ زنده ماندن اوست. اولین تصادف بازگذاشتن تمام پنجرهها و دومین تصادف ساعتِ قطعِ گاز شهر بود، درست زمانیکه او قصد داشت خود را بکُشد.
نباید ناگفته بماند: او دلیل کافی برای ناامید بودن داشت. زیرا او نوشتنِ نمایشنامههایِ تئاتر الهامبرا را به عهده گرفته بود و حالا مطلقاً هیچ‌چیز برای نوشتن به خاطرش نمیرسید. و اگر موفق نمیگشت که در آخرین ساعات چیز مهیجی در ذهن خلق کندْ مجبور میگشت مبلغ پیشپرداختی را که خرج کرده بود پس بدهد.
من میگویم: "من یک موضوعِ جالب برای شما دارم، یک موضوع بزرگِ تاریخی، مهیج و در عین حال بسیار امروزی. داستان در موردِ عجیبترین سرقتیست که جهان تا حال مانندش را به خود دیده است. و دارای این امتیاز است که حقیقی بودنش اثبات گشته، زیرا که این داستان را هرودوت آورده است."
نویسنده با لکنت میگوید: "من نجات یافتهام! سرقت بابِ روز است، و با آن لباسهای باستانی، این ترکیبی از زمانِ عاشقانۀ گذشته و زمانِ حال است، چقدر من حالا به آن نیاز دارم! داستان را تعریف کنید!"
"بنابراین گوش کنید: داستان در قصرِ رامپسینیت، پادشاهِ مصرِ باستان بازی میشود. او دستور میدهد برای زر و زیورآلاتِ بی‌حد و اندازه‌اش یک گنجینه بسازند. اما معمار یک حیله به فکرش میرسد؛ به این شکل که او یکی از سنگهایِ بنا را با هنرمندانهترین شکلی متحرک میسازد. او اندکی قبل از مرگش این راز را برای دو پسرش فاش میسازد، نتیجه این میشود که آن دو پس از مرگ پدر هرشب از سمتِ خیابان از طریقِ سنگ چرخنده به گنجینه نفوذ میکردند و جواهرات را صد کیلو صد کیلو با خود میبردند.
در این وقت رامپسینیت برای به دام انداختن سارقِ اسرارآمیز دستور میدهد دورادورِ گنجینه تله قرار دهند، و پایِ یکی از دو برادر در یکی از این تلهها گرفتار میشود. برادر دیگر، سریع تصمیم میگیرد، سر برادرش را قطع میکند و با آن از آنجا میگریزد. مدتی بعد جسدِ سارق را مییابند، اما تشخیص هویتش بخاطر نداشتن سر غیرممکن بود."
تسویکِل حرف او را قطع میکند: "داستان واقعاً مهیج است، فقط کمبودِ نقش یک زن در آن محسوس است؛ باید یک زنِ جالب هم در این داستان حضور داشته باشد."
"زن در این داستان واقعاً در شکلِ دخترِ رامپسینیت حضور دارد. شاهزاده خانمِ مصری پس از شگفتانگیزترین ماجراهائی که در حال حاضر نمیتوانم آنها را به یاد آورم در نهایت با سارق ازدواج میکند. اما من منبع آن را در خانه دارم و میتوانم در روزهای بعد از طریق تلفن داستان را برایتان دقیقاً تکمیل کنم."
و من بعد از مطالعۀ نسخۀ اصلی به دوستِ نویسنده تلفن میکنم. البته بدیهیست که من دائماً با تلفن ارتباطِ اشتباه دریافت میکنم، این موضوع اما در این موردِ خاص شایانِ ذکر است. صحبت تلفنی به شکل زیر انجام میشود:
من: من میخواستم برای شما در مورد سرقتی که در بارهاش گفتگو کردیم گزارش دهم، ... آیا صدایم را میشنوید؟
دیگری: البته، من با دقت فراوان گوش میکنم.
من: من باید ابتدا یک واقعیت را تصحیح کنم. طبق تحقیقاتِ من آن سنگِ بنا قابلِ چرخش نیست؛ اما آدم میتواند آن را از سمتِ خیابان از دیوار بیرون بکشد.
دیگری: به نظر بسیار مهم میرسد.
من: در هر صورت نتیجه یکسان است. یک سرقت و غارت دائمی انجام میشود. این برای شروعِ کار مهم و اساسیست.
دیگری: برای شروعِ کار؟
من: بله البته، ما بعد از آن میتوانیم به مرحلۀ دوم برسیم، به اپیزودِ وحشتناکِ چاقویِ بلند.
دیگری: بنابراین باید این یک سرقتِ سنگین همراه با قتلِ از پیش برنامهریزی شدۀ رقبایِ واقعی باشد.
من: اینطور هم میشود آن را نامید. اما نکتۀ اصلی این است که این سارق در حقیقت با جدا ساختنِ سر از بدنِ دیگری ناشناس میماند.
دیگری: آیا این قتل حتماً ضروریست.
من: البته. زیرا در غیراینصورت مجرم فوراً شناخته خواهد گشت، و همه‌چیز بطور ناامیدکنندهای از دست می ...
بررر ... تق تق! ارتباط قطع شده بود. من فکر کردم که او دوباره تماس خواهد گرفت، بنابراین گوشی را میگذارم و به کارهای دیگر مشغول میشوم.

بعد از چند ساعت، دقیقتر بگویم در شبِ فردای آن روز، پستچی یک دعوتنامه از دادستان برایم میآورد:
"برای تحقیقِ خصوصی از شما باید فردا صبح ساعت ده در اتاق شمارۀ 3407 دادگاه کیفری حضور یابید. طبق اخباری که بدست آوردهایم شما روز قبل یک تماس تلفنی برقرار کردهاید که در آن به شخصی ناشناس در موردِ یک سرقتِ برنامهریزی شدۀ بیعیب و نقص پیامهای مهم و ظاهراً صادقانهای دادهاید.
همراه آوردنِ شناسنامه و همچنین مدارکی که با جرم در ارتباطند برای مرحلۀ تحقیق الزامیست."
من البته به آنجا خواهم رفت و بخاطر گفتگویِ جالب خوشحالم. من سخت مصممم که این داستانِ باورنکردنی را در آنجا بیباکانه فاش سازم.
 
کانت و خوکچۀ هندی
دانشجو: آقای پروفسور، من مایلم خواهش کنم، درس فلسفۀ دورانِ کالج را برایم گواهی کنید.
پروفسور: بله حتماً، دفتر آزمون را بدهید. گرچه من نباید این کار را بکنم. آقای دانشجو، من فکر میکنم که شما را در کلاس درس نظریام فقط یک بار دیدهام.
دانشجو: میبخشید آقای پروفسور، شما احتمالاً اشتباه میکنید، این مطمئناً شخص دیگری بوده  است.
پروفسور: بنابراین شما میتوانید عذر موجه خودتان را ثابت کنید. اما این در واقع کاملاً جای تردید دارد؛ البته نه برای شما آقای دانشجو، بلکه برای من.
دانشجو: چرا، آقای پروفسور؟
پروفسور: ببینید، من در چشم خودم یک تاجر متقلب به نظر میرسم. شما پول کالج را پرداختهاید بدون آنکه چیزی بابت آن دریافت کنید. بنابراین من بدهکار شما هستم، البته این به من فشار میآورد. شاید بهترین کار این باشد که من بیست مارک را به شما برگردانم.
دانشجو: آه، آقای پروفسور!
پروفسور: یا اینکه من معادلش را که حقتان است به شما تحویل میدهم. بله، ما میخواهیم این کار را انجام دهیم. البته طولِ درسِ نظری مهم نیست، بلکه فقط محتوی آن مهم است. آیا یک ساعت وقت دارید؟ ... خوب. کاملاً راحت آنجا بنشینید. از رشتۀ تخصصی گپ بزنیم. میدانید چه؟ ما در این حال سیگار هم میکشیم. بفرمائید یکی بردارید.
دانشجو: خیلی متشکرم آقای پروفسور!
پروفسور: و من حالا برای بیست مارک به شما فلسفه تحویل میدهم.
دانشجو: اوه، یک ساعت درسِ خصوصی در نزد شما باید برای من تخمینناپذیر باشد.
پروفسور: ممکن است که درست بگوئید. در این وقت انواع چیزهائی به خاطرم آمده که هنوز در کالج اصلاً نگفتهام. چیزهائی که شاید هنوز هیچکس نگفته و فکر نکرده باشد. به اصطلاح چیزهای کاملاً اساسی. یک حرکت انقلابی در کل متافیزیک. چشماندازهائی در یک آخرتِ فلسفی که بشریت هنوز اصلاً از آن هیچ خبری ندارد ... بنابراین چیزهای باورنکردنیِ قابل اثبات.
دانشجو: و میخواهید در بارۀ آن فقط برای من سخنرانی کنید؟
پروفسور: بله، زیرا که شما در حال حاضر اینجا هستید، و چون من بخاطر تأثیری که چنین افشائی بر روی یک کودکِ بی‌غرضِ بشر میگذارد کنجکاوم. اما آقای دانشجو، به من بگوئید، آیا میدانید که فضا چه است؟
دانشجو: بدیهیست که میدانم. فضا به نظرِ فریدریش فیشرْ اسبابِ شروریست که آدم توسطِ نیروی آن برای قرار دادن شئی A در جائیْ باید ابتدا شئی B را از آنجا دور سازد، و زمان آن چیزیست که آدم برای انجام این کار هرگز ندارد.
پروفسور: براوو! البته در حقیقت شما نمیدانید که یک مکانِ درس چه است، اما در بارۀ فضا بطور کلی باخبرید. اما حالا موضوع جنبۀ دیگری هم دارد، جنبۀ استعلایی. آیا خود را با کانت مشغول ساختهاید؟
دانشجو: به اندازۀ کافی که بدانم هیچ‌چیز از او نمیفهمم. من فکر میکنم کانت ادعا میکند که اصلاً فضائی وجود ندارد.
پروفسور: خب، تقریباً یک چنین چیزی. اما کمی متفاوتتر. بگذارید خودمان را صحیحتر بیان کنیم: فضا به نظر کانت تصوری فراتر و قبل از تمام تجربههاست، یک نوع تفکر و دانشی مستقل از تجربه.
دانشجو: آه بله، این همانطور که معروف است اساس تزلزلناپذیر کل فلسفه است.
پروفسور: و ما میخواهیم آن را امروز یک بار بلرزانیم. اما اساسی. به این شرط که بتوانیم ثابت کنیم که ما دارای یک حسِ دریافتِ بلاواسطۀ فضا هستیم ...
دانشجو: آیا این باید احتمالاً چشم باشد؟
پروفسور: خیر دانشجوی ممتازِ من. چشم فقط چیزهائی را رویت میکند که فضا را پُر میسازند و نه خودِ فضا را. و با حسِ لمس نیز همینطور است. اما با این وجود در نزدِ ما یک عضوِ احساسِ فضا موجود است.
دانشجو: در پایان بینی؟
پروفسور: با این حرف شما به حقیقت نزدیکتر میشویم. ما با فاصلۀ چند سانتیمتر از سمت راست و چند سانتیمتر از سمت چپِ بینیِ خود این عضو را داریم. این گوش است. و اگر حالا من به شما ثابت کنم که فضا مستقیم از طریق گوش احساس میشود، بنابراین مجبور خواهید گشت قبول کنید که فضا یک تصورِ خالص نمی‌باشد. و سپس فضا مانند صدا و مانند رنگ یک واقعیتِ معنادار بدست خواهد آورد؛ و امانوئل کانت ...
دانشجو: میتوانست بی‌آبرو شود.
پروفسور: خیلی زیاد. سپس نقدِ عقلِ محض اهمیتش را از دست می‌داد، کل فلسفه میبایست شروع کند از نو بر اساس نفس خود را بنا سازد.
دانشجو: من اما برای ثابت کردن آن کنجکاوم.
پروفسور: ما برای این کار باید یک آزمایش بر روی حیوان انجام دهیم.
دانشجو: آه، زندهشکافی! این اما نفرتانگیز است.
پروفسور: من بطور کلی با شما همنظرم، به شرطی که این کار هیچ‌چیز دیگری نتیجه ندهد بجز یک کپورِ ترسان از آب، یک موش خرمای کوهیِ بیخواب، یک موشِ پوزه درازِ خود بزرگبین یا یک بزکوهیِ مبتلا به ضعفِ اعصاب. اما اینجا این آزمایش مربوط به چیز جدیدیست. حیوان در این آزمایش حتی عذاب نمیبیند.
دانشجو: من اما چنین آزمایشی را نمیتوانم تماشا کنم!
پروفسور: شما نباید هم آن را تماشا کنید. توضیحاتِ صرف کاملاً کافیست. بنابراین تصور کنید که ما چهار خوکچۀ هندی برمیداریم و آنها را درون یک دستگاه دَوَار قرار میدهیم و با سرعت فوقالعادهای در یک دایره میچرخانیم.
دانشجو: چرا حالا چهار خوکچۀ هندی؟
پروفسور: آن را فوراً خواهید دانست. چهار خوکچۀ هندی‌ای که باید ما را در بارۀ آخرین دانستنی‌هایِ فلسفه آگاه سازند علیالسویه نیستند. اولین خوکچۀ هندی کاملاً سالم و نُرمال است. ما بخشی از گوش راستِ دومین خوکچه را که کارشناسان آن را <لابیرنت> مینامند از بین می‌بریم؛ در نزد خوکچۀ سوم این کار را با گوش چپ انجام می‌دهیم؛ و در نزد خوکچۀ چهارم هر دو لابیرنت از کار افتاده‌اند.
دانشجو: وحشتناک است! جامعۀ طرفدار فرهنگِ اخلاقی چه خواهد گفت!
پروفسور: آنها وقتی از آخرین نتایجِ این آزمایش مطلع شوند در ضمیر آگاه خود بسیار خوشحال خواهند گشت. حالا ابتدا آزمایشِ اصلی شروع میشود. حیوانها همراه با غذایشان در سانتریفیوژی که توسطِ دیوارهای شیشهای احاطه شده است محبوس و در معرض صدها چرخش در دقیقه قرار داده میشوند.
دانشجو: آقای پروفسور، از من عصبانی نشوید، منظورم شما نیستید، اما این یک رذالت است! و اینکه در این حال غذا هم جلویشان قرار داده میشود حتی بیشتر از رذالت است. این یک افزایشِ بیفایدۀ شکنجه است. خوکچههای هندی چه کاری میتوانند با غذا کنند وقتی مانند فرفره در فضا میچرخند و جیغ میکشند؟
پروفسور: آنها باید آن را بخورند. و آنها این کار را هم میکنند. یعنی حیوانی که از هر دو گوش عمل شده است آرام به خوردن ادامه میدهد، بیتفاوت از اینکه دستگاه با چه سرعتی میچرخد. حیوانی که گوشِ چپش عمل شده است هنگام چرخشِ دستگاه از سمتِ راست از خوردن دست میکشد و با چرخشِ دستگاه از سمت چپ شروع به خوردن میکند؛ حیوانی که گوشِ راستش عمل شده است برعکسِ این کار را انجام میدهد. فقط حیوانِ کاملاً سالم تا زمانیکه دستگاه در چرخش است از خوردنِ غذا خودداری میکند.
دانشجو: آقای پروفسور، من البته هنوز اصلاً نمیدانم که تمامِ این جریان به کجا منتهی میشود. اما یک چیز را دقیقاً میدانم، و آن این است که شما با چرخشِ سریع دستگاه اصلاً نمیتوانید ببینید که آیا خوکچههای هندی غذا میخورند یا در حال روزه گرفتنند.
پروفسور: اظهار نظرتان به من نشان میدهد که شما از درس فیزیک هم مانندِ درس فلسفه با موفقیت بزرگی از مدرسه گریختهاید. بنابراین باید بدانید ترفندی وجود دارد که توسط آن با وجودِ سریعترین حرکتِ دایرهوار می‌توان چیزها را در حالتِ ایستا تماشا کرد. آدم خیلی ساده می‌تواند توسطِ یک دستگاه آینۀ چرخشی که حرکت را معکوس میسازد چرخش را تصحیح کند. اگر شما برای مثال روزنامهای را درون دستگاهِ چرخنده قرار دهید و آن را ده بار در ثانیه دورِ محورش بچرخانید با این وجود میتوانید روزنامه را کاملاً راحت بخوانید. بنابراین ایرادِ شما وارد نیست. ما میتوانیم خوکچههای هندی را با غذایشان طوری که انگار ثابت ایستادهاند تماشا کنیم.
دانشجو: آه خدای من، آقای پروفسور، اما این چه ربطی به فضا و کانت دارد؟
پروفسور: خیلی زیاد! دستگاه دَوَارْ فضا را به احساس میرساند. این خودِ فضا است که اینجا تسلط مییابد، و توسطِ آزمایش سؤال میشود: تو چطور بر ارگانیسم تأثیر میگذاری؟ و ما در اینجا مطلع میشویم: فضای مطلق تنها بر روی گوش اثر میگذارد. آن خوکچۀ هندی که لابیرنتِ هر دو گوشش از کار افتاده حس فضا را از دست داده بود، اشتهای خوبش اثبات میکند که یک تغییرِ ناگهانی در فضا دیگر بر ادراک او بیتأثیر است. اگر رفتار این چهار حیوان را در نظر آورید بنابراین ناگزیر به این نتیجه میرسید: فضا یک چیزیست که مستقیم بر یک حسِ خاص تأثیر میگذارد. فضا یک دانشِ مستقل از تجربه نیست بلکه آشکار است. و فضا توسطِ عضوی که در گوش نشسته است خود را به یک موجودِ زنده اعلام میکند.
دانشجو: میبخشید، چه کسی این آزمایش را انجام داده است؟
پروفسور: آزمایشِ توصیف گشته به حوزۀ پژوهشی فیزیکدانِ تواناْ ماخ تعلق دارد.
دانشجو: ماخ؟
پروفسور: یک نام، چنین غریبه برای گوشتان، همانطور که فضا برای او زنده است. و حالا من از شما میپرسم: آیا شما به اهمیتِ این دانشِ جدید پی بردید؟
دانشجو: یک چنین چیزی در تاریکی برایم با نور کمی سوسو میزند. اما بر من کاملاً پوشیده است که آدم باید با آن چه کند. گوش بالاخره برای شنیدن آنجا است. آقای پروفسور، آیا منظورتان این است که چیزی در فضایِ خالی وجود دارد که مدام صدا میدهد؟
پروفسور: بهتر است بگوئیم: آنچه خود را به گوش ارائه میکند. باید یک تصویرِ کیهانی از فضای بیکران وجود داشته باشد که توسط گوش پردازش میشود. این تصویر در بالاترین سطحِ پردازش به موسیقی و موسیقی به هنرِ فضا تبدیل میگردد.
دانشجو: اما این با نظریهای که میگوید موسیقی از قرار معلوم در زمان حرکت میکند و نه در فضا در تضاد است!
پروفسور: آخ، آخ، آیا واقعاً یک چنین دورۀ آموزشی دیده‌اید! بله، براستی؛ مطابقِ مفاهیمِ رایجی که خود را با بانداژ و چسبِ <از قرار معلوم> از یک تریبون به تریبون دیگر به همدیگر مدام کمک میکنندْ موسیقی یک هنرِ زمانی‌ست. گوش فقط یک قسمت را ثبت میکند، یک قسمت پس از قسمتِ دیگر، بر خلاف چشم که برایش هنرِ ضبطِ در زمان مضایقه گشته است، و در عوض چشم ابعاد را ثبت میکند. اما ما باید عاقبت از این نظریه رها شویم. گوش هم میتواند چند بُعدی احساس کند. و در نتیجه یک قانونِ اساسیِ جدیدِ زیبائیشناسی تدوین خواهد گشت که عمقِ علمی خود را توسطِ آن آزمایش با خوکچۀ هندی دریافت میکند. آیا شما میتوانید یک گسترشِ ملودیک را تَک‌بُعدی تصور کنید؟
دانشجو: بله، این را همه میتوانند.
پروفسور: خوب. ما حالا ملودی را بطور هماهنگ پُر میکنیم. در نتیجه ملودی برندۀ پهنائی میشود که قبلاً آن را نداشت؛ ملودی به دومین بُعد رشد و پهنا را برای خود تسخیر میکند. و صداهای گوناگونی که توسط یک اکثریتِ صداهایِ مستقل پدیدار میگرددْ بدون ایجاد هیچ مشکلی بدن را مخاطب قرار میدهند. گوش ثابت میکند که پذیرایِ فرایندیست که در سه‌بُعد اتفاق میافتد.
دانشجو: بله، وقتی واقعاً موسیقی نواخته میشود.
پروفسور: آیا فقط باید ویولنها و ترومپتها باشند که میخواهند به گوش چیزی برسانند؟ کائنات هرگز از اجرای موسیقی متوقف نمیشود. او حتی خود را مستقیماً توسطِ صدا آشکار میسازد، البته توسط صدائی که فراتر از ارتعاشاتِ صوتیِ قابل اندازهگیری قرار دارد. و چون این ارتعاشاتِ متعالی بیش از حد ظریفند که بتوانند توسطِ پردۀ گوش ثبت شوندْ بنابراین به حس ششم انسان که محلِ خود را در لابیرنت داراست روی میآورند. آنها در این محل درک میشوند، به شکلِ آلی شناسائی میگردند، تا انتها تفسیر میشوند، و نتیجۀ نهائیِ این تفسیر میگوید: فضا موسیقیست و موسیقی فضا است.
دانشجو: اما موسیقی یک خوشی، یک لذت، یک احساسِ خرسندی تولید میکند.
پروفسور: شما دارید کم کم به من نزدیک میشوید: این احساسِ خرسندی که زیبائیشناسانِ تمام ملل بخاطر ارزیابی و توضیحش بیهوده تلاش کردهاند، به محض در نظر آوردنِ معادلۀ یکسانِ میانِ موسیقی و فضا به آسانی قابل درک میشود. تمام نیروهای محرکۀ حسی ما به سمت فضا نشانه گرفته شدهاند. لذتِ ابتدائی در حرکت، در ورزش، در سفر، چه تفاوتی با احساسِ تشخیصِ ثبت فضا دارد؟ ما میخواهیم و باید ابعادِ خودمان را به جهان ارائه دهیم و ابعادِ جهان را در خودمان پذیرا شویم. شادی در کوهها مطابق است با رهائی از سیاهچالِ سطحِ دوبُعدی: ما بُعد سوم را مصرف میکنیم، جسمانی بودنِ خودِ ما لذتبخش به ضمیر خودآگاه میرسد. و همۀ اینها را ما در یک مستیِ درونی و صداهائی تجربه میکنیم که کنسرتِ گوش از آنها هیچ‌چیز مطلع نمیشود. نتیجهگیری: فضا در محدودۀ تجربه قرار دارد و موضوع حواس است؛ او توسطِ عضوی درک میشود که در کارگاهِ شنوائی کار میکند؛ و او با یک لذتی درک میشود که در آخرین تحلیل با احساسِ موسیقیائی خویشاوند است.
دانشجو: خدای من! این دارای چشمانداز است! آیا در این باره قبلاً یک کتاب نوشتهاید؟
پروفسور: نه؛ و من در این باره کتابی نخواهم نوشت. اما من خردمندانِ جهان و مفسرینِ هنر را که این ارتباطات را در شکلِ چاپ گشته گسترش میدهند بو میکشم. برای ریاضیدانان هم در اینجا چیزی برای برداشتن وجود دارد. فقط شجاعت، جریان ارزشمند است. زیرا آن دو مفهومی که از ابتدا باعثِ دردِ سرِ انسانِ متفکر شده است، یعنی فضا و زمان، برای اولین بار در این ردیف از تصورات با هم ملاقات و در هم نفوذ میکنند؛ و در حقیقت در یک مِدیومِ گویا، که هر دو را همزمان به حسِ دریافتی هدایت میکند.
دانشجو: آقای پروفسور، اما به نظرم میرسد که اینجا یک نقص وجود داشته باشد:  شما از آزمایش با خوکچههای هندی حرکت کردید و نتیجه را مستقیماً به انسان کشاندید.
پروفسور: این یک استدلال از طریقِ قیاس است، درست مانند بقیۀ قیاسهائی که آدم بیدغدغه و بدون آنکه خود را بخاطر احتمالات گناهکار سازدْ مجاز به شهامت کردن است. در هر حال این استدلال مانند گام برداشتن از منطقۀ معقولِ تجربه به سمتِ آخرتِ مخوفِ فیلسوفانِ کونیگزبرگ خطرناک نیست. نظریۀ نامطبوعِ دانشِ مستقل از تجربه که مانند یک نفرین بر روی همۀ پژوهشها سنگینی میکند باید از جهان خارج شود. درس نظریِ من تمام شد. حالا متوجه شدید آقای دانشجو؟
دانشجو: فکر کنم تا اندازهای: کانت، <لِه کنندۀ همه چیز> باید توسطِ خوکچۀ هندی مغلوب گردد، و در نزد پروفسورهائی که معتقد به کانت هستند لازم نیست هیچ درسی را گواهی کرد.
پروفسور: این موقتاً کافیست. حالا دفتر آزمون را بدهید به من تا حضورِ کوشایِ شما در درسهایِ نظریام را گواهی کنم.
 
وافور
چگونه من حبِ تریاک را بدست آوردم؟ این موضوعی فرعیست. دانستن اینکه حبِ تریاک در دسترس بود کافیست، و من حتی اجازه دارم فاش سازم که امروزه میتوان تریاک را آسانتر از تنباکو خریداری کرد. سریع یک محل زیبا برای نشستن بر روی کاناپه انتخاب میشود، و گازهای بخار از جسم کوچکِ کُروی شکلِ گداخته میتوانست تأثیرش را آغاز کند.
در ابتدا باید یک اشتباه تصحیح شود. همۀ تریاککشهایِ قبلی گزارشات خود را با وصفِ پولکهای بنفش رنگی شروع میکنند که رقصِ تند و تیزشان در مقابلِ چشمانِ مهآلود باید توهمات بسیار دلپذیری ایجاد کند. خیر، در نزدِ من هیچ ردِ پائی از آن نبود. توهم من خود را کاملاً متفاوت نشان میدهد. به جای پولکهای بنفش رنگ ــ که برایم اتفاقاً جذابیت زیادی نداشت ــ یک انسان در مقابلم ظاهر میشود. من که تصویرش را قبلاً دیده بودم فوراً او را شناختم و برای سلام دادن از جا جهیدم، زیرا این به یک بازدیدِ فوقالعاده استثنائی مربوط میگشت.
"آقای لایبنیتس، بفرمائید بنشینید، و اول از هرچیز به من توصیح دهید که چه چیز باعث افتخار دادنتان به من شده است ..."
او پاسخ میدهد: "ما نمیخواهیم وقت خود را به وراجی بگذرانیم، بلکه میخواهیم بدون تأخیر به اصل مطلب بپردازیم. من برای این گمان که شما امروز دیگر با سیستم من موافق نیستید دلیل کافی دارم."
"اگر منظور شما نظریهتان از <بهترینِ جهان ممکن> باشدْ بنابراین جرأت نمیکنم با فرضیهتان مخالفت کنم. اما شما در حال حاضر با تعدادِ اندکی از شهروندانِ جهان برخورد خواهید کرد که با خوشبینیِ بیحد و حصر شما موافق باشند."
لایبنیتس پاسخ میدهد: "شما واقعاً بسیار پُرمدعا هستید. همچنین ممکن است که شما از دیدنِ آخرین تحولاتِ جهان غفلت ورزیده یا خواب مانده باشید."
"منظورتان کدام تحولات است؟"
"تکامل مربوط به زمینشناسی، به آب و هوا، به سیاست و خلاصه به تمام تکاملات."
"استاد، از شما خواهش میکنم از جهان خودتان، از جهان خودمان صحبت کنید و نه از جهانِ فاختهها بر روی ابرها. آیا شما اصلاً شرایطِ واقعی را میشناسید؟"
"من بله، اما اینطور که به نظر میرسد شما هنوز نه. بنابراین همراه من از خانه خارج شوید، تا با نشان دادن جهان واقعی به شما آن را برایتان توضیح دهم."
"غیرممکن است، در این هوایِ سگی!"
"بله درست حدس زده بودم. شما تغییراتِ عالم هستی را کاملاً خواب ماندهاید. بنابراین بدیهیست ندانید که جهان مدتهای طولانیست در ماهِ مِه، ماهِ لذت و شادیِ بیوقفه به سر میبَرد."
او دستم را میگیرد و من را به دنبال خود میکشد. ما مستقیم از میان دیوارهای اتاق و دیوارهای دیگری که خود را مانند پرده میگشودند میگذریم. یک منظرۀ ایدهآلِ بهاری با گلهای سحرآمیزِ مستیآور من را احاطه کرده بود. یک منظرۀ رویائیِ غوطهور گشته در رنگهای درخشانِ بوکلینی. "خوب، این جهان را چطور مییابید؟"
من میگویم: "بسیار مسرتبخش. اما کاملاً افسون گشته؛ بدون شک در اینجا یک حس دروغین موجود است."
"به هیچوجه. فقط یک انقلاب جهانی، که شما تا حال به آن هیچ توجهای نکردهاید. یک جابجائیِ محور زمین، که من آن را قبلاً پیغمبرانه پیشبینی کرده بودم، زمانیکه بانگ برداشتم که جهان از تمام چیزهایِ قابل تصور بهتر است. توجه داشته باشید: حالا در اروپای مرکزی اینطور دیده میشود. و این تازه اولش است. شما آنجا یک ازدحام میبینید، به نظر شما این چه میتواند باشد؟"
"به نظر میرسد که یک جشن ملی برقرار است."
"کاملاً درست است، فقط با این تفاوت که این یک جشنِ گهگاهی نیست، بلکه یک جشن دائمیست. اینجا همیشه یک جشن ملی برقرار است. و مردم با داشتن دلیلِ کافی بدون توقف جشن میگیرند."
"در این اوضاع گرانی؟ با وجود این مشکلاتِ هستیمان؟"
"شما به اصطلاح از چیزهای قبل از طوفان نوح صحبت میکنید، از پدیدههائی که روح جهان قبلاً عملیاتی ساخته بوده است تا جهان را برای شادی بالغ سازد، امروزه مفاهیمی مانند نیاز و بدبختی مانند بتپرستی و محاکمۀ جادوگران به تاریخ پیوستهاند و آدم باید برای یافتن آنها به اعماقِ آثارِ مکتوب رخنه کند. برای مثال این جشن ملی بخاطر سالگردِ یادآوریِ مقرراتِ مالیاتیِ معتبرِ فعلیست ..."
"با چند درصد از درآمد؟"
"اوه، درصد اندک نیست، فقط اینطور میتوان آن را درک کرد که مردم دریافت میکنند و دولت میدهد."
"زنده باد وزیر دارائی که چنین فکری کرد! او باید صاحب چاپخانۀ اسکناس بسیار سودبخشی باشد."
"او چیز بهتری در اختیار دارد، یعنی طلای خالص. مشکلات مالی جهان میتوانست تنها در زمانی وجود داشته باشد که تکنیک هنوز قادر به قابلِ عرضه ساختنِ گنجینههای موجود در بازار نبود. همانطور که میدانید در آبِ دریا طلا وجود دارد، گرچه طلایِ بسیار رقیق، با این حال در چنان حجمی که آدم میتواند با آن از لحاظ مالی تمامِ زمین را به بهشت تبدیل سازد. تا اوایلِ عصر مدرنْ با یک محاسبۀ خوبْ تقریباً 5000 بیلیون مارک طلایِ به سکه تبدیل نگشته در دامنِ سیل‌ها شنا می‌کردند. این موضوع تا اندازهای مانندِ پرتوهای خورشید است که گرمایشان بدون استفاده به داخل اتاق‌ها می‌تابد. بنابراین طبیعت به ما وسیله‌ای را در شکل الکترولیزهایِ بهبود یافته ارائه کرد تا ما را برای همیشه از هر نوع نیاز به پول رها سازد. البته دولت دارای انحصارِ استخراجِ فلز است، و ادارات مالیاتی‌اش فقط دارای این هدفند که یک قسمت از مازادِ بودجه را هر سه ماه به سه ماه به موقع در میان مردم توزیع کنند.
"کاملاً بطور مساوی؟"
"اما نه، این منجر به یکنواختیای میگردد که در یک چنین سَبک زندگیِ رنگارنگی باید از آن اجتناب ورزید. بنابراین در اینجا هم طبقِ سوگندنامۀ مالیاتی به اصطلاح یک نوعِ خفیف از وظیفه و اجبار وجود دارد، به اینگونه که مردم در سوگندنامۀ مالیاتی خواستهها و نیازهایشان را اعلام میکنند و نه درآمدشان را."
"لایبنیتس، ممکن است که آنجا یک ازدحامِ زیبا برقرار باشد! بیائید، ما میخواهیم به آنها بپیوندیم: آنجا مطمئناً بخاطر مالیات رقص پولونزیِ شاد و موزونی برپاست."
"شما در اشتباهید، آنچه شما میبینید محل ورود به یکی از پارکهای بیشمار تفریحی و سرگرمیست."
"میتوانم تصورش را بکنم: سرگرمی فراوان و همه چیز مجانی."
"این دوباره نامناسب و ضد اجتماعی خواهد بود. باید در نظر گرفت که مردم دوست دارند پول خرج کنند. قیمت یک محلِ خوبِ نشستن برای سمفونی شماره نُه یک مارک است."
"چطور سمفونی شمارۀ نُه در محل تفریحی و سرگرمی میآید؟"
"از طریق داشتن آموزش بالایِ مردم! امروزه مردم حتی برای چرخ و فلک‌سواری و تاب خوردن هم موسیقیِ معمول تفریحگاههایِ عمومی را نمیخواهند، بلکه اُپرای پارسیفال از واگنر یا شبیه به این را گوش میکنند."
"آیا مگر همۀ مردم وقت دارند که مشغول اینهمه سرگرمی شوند؟"
"البته. مکانیزاسیون جهان تا آنجا پیش رفته که تمام دستگاهها خودشان را به تنهائی به کار میاندازند. این پایۀ لذت بردن از شادی را تشکیل میدهد، و یک بهداشتِ بهبود یافته به انسانها اجازه میدهد که اعصابشان لذتهای بیپایان را تحمل کند."
"من مایلم تقریباً حدس بزنم که این جهانِ رشکآورْ خود را بدون بیماریها مدیریت میکند."
"به هدف زدید. از زمانیکه طبیعت خود را به تعهداتِ اقلیمیاش متوجه ساخت دیگر پزشکان کار چندانی برای انجام دادن پیدا نمیکنند، و آن تعدادِ کمی هم که هنوز وجود دارند رشتۀ جدیدی از نو آموختهاند، اگر هم گهگاهی هنوز مواردِ خفیفِ آنفلونزا یا آسم خود را نشان دهد بنابراین برای مقابله با آن سیگارهای ملایم تجویز میشود. زیرا مشخص شده است که علت اصلیِ بیماریهای مختلفِ بدنِ زمان ماقبل تاریخ این بوده است که به انسانها به اندازۀ کافی نیکوتین عرضه نمیگشت. در آن زمان همچنین مردم را به جنوب تبعید میکردند، اما پس از آنکه طبیعتِ جنوب به خود زحمت داد و خود را به ما رساند بنابراین این تنبیه هم منسوخ گشت."
"و جریان مسافرت چگونه است؟"
"پاسخ آن را خودتان میتوانید بدهید. مسافرت یعنی از موهباتِ اینجا فرار کردن، تا در جای دیگر آدم برای همین موهبات به زحمت افتد. اما وقتی اینجا تمام جلال و شکوه را عرضه میکند بنابراین چگونه جای دیگر میتواند جذاب باشد؟ در حقیقت انگیزۀ سفر در دورانِ ماقبل تاریخ که فقط نشانۀ یک ناخشنودی بود تا حدی کاهش یافته است که امروزه دولت یک سالنِ ویژه در اختیار هر مسافرِ قطار قرار میدهد. همچنین حمل و نقلِ بار به ندرت انجام می‌گیرد، زیرا ما خودمان تقریباً تمامِ مواد مورد نیاز را به وفور و کاملاً نزدیک به خود داریم."
"چه جهانِ سعادتمندی که تحت چنین شرایطی فعالیت میکند، وقتی من به زمانی فکر میکنم که کالاهایمان هنوز جییرهبندی میگشت ..."
"دست نگهدارید. جیرهبندی به خودی خود هیچ بدبختی نیست، فقط پرسش در این است که چه چیز توزیع میشود. اینجا را بخوانید."
ما در برابر یک اعلامیه ایستاده بودیم که به تنۀ یک درختِ نارگیل وصل شده بود. این اعلامیه لیستِ اجناسی بود که هر نفر در طول هفتۀ جاری می‌گرفت: دو کیلو خاویار، یک آناناس، ده متر پارچۀ زربفت، یک نَنو از پارچۀ ابریشمی، بیست تخم خروس کولی، یک کاسه سوپِ خرچنگ دریائی، یک شال زنانۀ چهار متری از جنس خز، یک جعبه عطر ریویرا، پنج پاکت آبنبات کارنوال، یک بلیط لُژ برای تئاتر و دو جفت کفش رقص.
حالا یک دسته تظاهرکننده در حال خواندنِ دستهجمعیِ یک قصیده به شادی از کنار ما میگذرند. من هم در تشویقی مستانه در داخل این گرداب میافتم، در مغزم چکش زده میگشت: "بهترینِ جهان ممکن!" من یک چوبدستی تیرسوسِ ساخته گشته از درختچۀ عشقه را که علامت مشخصۀ دیونیسوس است در دست میگیرم تا آن را در حال خلسه دور سرم بچرخانم، این کار به شکست میانجامد، من همراه با چوبدستی سکندری میخورم، سقوط میکنم و ...
و در کنار کاناپه‌ام وافور شکسته در دست قرار داشت. من با سری سرخوش بلند میشوم. از بیرون به پنجره ضربه میخورد، باران بطرز غیرقابل توصیفی مشغول تنبک زدن بر روی شیشۀ پنجره بود. من مضطرب اجازه میدهم نگاهم بر روی میز تحریر سیاحت کند. در آنجا هنوز رسالۀ خوشبینانۀ لایبنیتس قرار داشت، در کنار آن روزنامههای تازۀ عصر با جدیدترین خشمها از سراسر جهان. آه، شما ترانههای شیرینِ روزنامههاْ همچنان ادامه دهید. اشگ جاری میشود، زمین دوباره من را دارد!
 
کرم خاکیِ آموزش دیدۀ من
برای پرورش دادنِ یک کرم‌خاکی باید اول یک کرم‌خاکی داشت، اما داشتن یک کرم‌خاکی آنطور که به نظر میرسد چندان آسان نیست. البته گاهی پیش میآید که آدم بر روی آسفالت خیابانهای برلین یک مارماهی پیدا کند، اما فقط به این خاطر که قبلاً از سبدِ خرید یک آشپز بیرون افتاده است. در حالیکه خیلی کم اتفاق میافتد که یک خدمتکار اجازه دهد کرمخاکی‌ها از سبدِ خریدش در خیابان به بیرون بخزند. اساساً عوضی گرفتن مارماهی با کرم‌خاکی منجر به گمراهی میگردد.
مدتی طولانی بیهوده سعی میکردم در مغازههای مختلف کرم‌خاکی بخرم و در یک فروشگاه بزرگ فروشندۀ بسیار نازدارِ اهلِ شهر کمنیتس پاسخ پرسشم را اینطور میدهد: "نه. ما کرم‌خاکی نمیفروشیم، اما دستکشهای ما قیمت بسیار ارزانی دارند، مایلید دستکش بخرید؟" اما من برای خریدن کرم‌خاکی اصرار داشتم، و چون فروشندۀ جوان کنجکاو بود بنابراین برایش واقعیت امر را توضیح میدهم:
"دوشیزۀ عزیز، البته شما باید بدانید که این مربوط به یک کار علمی میشود. جدیدترین آزمایشاتِ علوم طبیعی این نظریه را به اثبات رسانده‌اند که کرم‌خاکی موجودِ بسیار باهوشیست، و حالا من میخواهم این آزمایشات را گسترش داده و تکمیل کنم."
من در این توضیح به شدت از حقیقت پیروی کردم. در واقع دانشمندِ آمریکائی یرکز به تازگی توانائی تعلیم دیدنِ کرم‌خاکی را به این صورت تحقیق کرده بود: یک کرم‌خاکی در یک لابیرنتِ خاکی قرار داده میشود که یکی از شیارهایش توسطِ سیم الکتریکی مسدود شده است. کرم‌خاکی پس از چند بار احساس کردنِ شوک الکتریکی دیگر از خزیدن از میان این شیار خودداری میکند. بنابراین او دارای حافظه است، حافظۀ مکانی و ژرفنگری، دقیقاً مانند انسانی که یک بار در خیابانِ ریتر مورد ضرب و جرح قرار گرفته باشد و سپس برای اینکه دوباره در آن خیابان کتک نخورد بیراهه رفتن از خیابانِ اورانین را ترجیح میدهد. در این آزمایش ابتدایِ قدرت فراگیریِ کرم نشان داده شده است، و من مایل بودم در این مسیر به تحقیق ادامه دهم.
اما از آنجا که من در برلین چنین حیوانی را نمیتوانستم بدست آورم بنابراین به توصیۀ یک دوستِ خوب به شهرِ بندری شوینوایشچه میرانم. راهنمائی او کاملاً درست بود، زیرا کرم‌خاکی‌ها میدانند که آنها آنجا برای ماهیگیری مورد نیاز هستند و به این دلیل در این شهر وجود دارند. البته کرمی را که با چانه زدن خریداری کردم خیلی گران بود، اما او یک تأثیر بسیار خوب میگذاست و توسط یک آموزشِ محبتآمیز بهترین نتایج را وعده میداد.
اولین کاری که من با او کردم تعیین یک نام برایش بود. من نام ماکس را بر او نهادم و خیلی زود متوجه گشتم که او با این نام موافقت دارد. سپس مشغول آزمایشات میشوم، و در حقیقت ابتدا آزمایش شنوائی؛ زیرا همانطور که معروف است موسیقی برای هر تربیتِ حیوانی دارای یک ارزش اخلاقیست.
پذیرفتن اینکه حیواناتِ پَست هیچ صدائی تولید نمیکنند یک پیشداوری کاملاً متداول است. اما با قرار دادنِ ماکس بر روی یک جعبۀ کوچکِ رزونانس و مرتبط ساختن آن با یک میکروفون به زودی خلافِ آن بر من اثبات میشود. او در روز سوم به وضوح به صداها واکنش نشان میداد. البته من اجازه نداشتم برایش پیانو بنوازم، و بیتفاوت از اینکه برایش موسیقی رقص مینواختم یا سونات از خود نشانههائی از بیصبری بروز میداد؛ بله، حتی وقتی انگشتم به پدال برخورد میکرد او افسرده میگشت و خود را خم میساخت. اما وقتی ویولن مینواختم با خوشحالی گوش میسپرد. و سپس با بالا بردن قسمتِ بالایِ بدنش این گرایش را نشان میداد که میخواهد با کمک گرفتن از پائین بدنِ خود سرپا بایستد. و چند ساعت بعد به حدی به وجد میآمد که کلِ اندامِ کرمانه‌اش را به شکل یک کلید ویولن در برابرم قرار میداد.
من البته قصد داشتم به او آموزش رقص دهم. اما قصدم شکست میخورد، چونکه ماکس مانند تمام کرمهای خاکی دارای پاهای درستی نبود، بلکه بجای پا فقط برآمدگیهائی در نتیجۀ گسترش حفرۀ بدن در پهلویش داشت. در ابتدا چنین به نظر میرسید که او میخواهد به این خاطر از من عذرخواهی کند. اما ناگهان به خود تکانی سریع و ناگهانی میدهد و تلاش میکند برخلاف سرشتِ طبیعیاش با پاهای جایگزین به اجرا کردن حرکاتِ رقص. صادقانه بگویم، او بد میرقصید، اما عدالت میطلبد اعتراف کنم که او از ویولن نواختن من بهتر میرقصید. من حتی فکر میکنم که آشکار شدنِ تحولاتِ او برای افراد دیگر بتواند او را بعنوان معروفترین کرمِ آموزش دیده وارد دنیایِ مُد سازد.
روشن کردن میکروفون هدف خاصی را دنبال میکرد. از زمانیکه داروین کشف کرد که ماهیانِ آوازخوان وجود دارند من به این باورِ جزمی معتقد شدهام که همچنین گُنگیِ کرمها باید فقط یک افسانه باشد. حالا من با خرسندی این نظر را ثابت گشته مییافتم. ماکس خود را به موجودی قادر به ادایِ صوت تکامل میدهد. البته او در ابتدا فقط قادر به یک پارس کردنِ ناهنجار بود. به زودی اما موفق میشود با تکامل دادن آن در گام دیاتونیک آواز بخواند، و البته همیشه چند نیمپرده پائینتر؛ اما این برای بهترین تنورخوانِ اپرا هم رخ میدهد.
همانطور که معروف است، آدم میتواند حلقههایِ مختلف بدن کرم خاکی را قطع کند بدون آنکه کرم کشته شود یا حتی این کار او را به خشم آورد، و این خصوصیت برای ادامۀ آموزش مفید واقع میگردد. ماکسِ من خود را چنان باهوش نشان میداد که حلقههایِ قطع گشتهاش را نه فقط مانند سگها توسطِ فرمانِ سوت دوباره برمیگرداند، بلکه حتی مانند یک هنرمندِ سیرک از میان حلقههای قطع گشته میپرید. او این کار را بخصوص وقتی برای برانگیخته گشتن چند قطره لیکورِ نعناع مینوشید بسیار عالی انجام میداد. من حالا در پی آنم که در پارکِ تفریحی یک غرفه اجاره کنم تا ماکس شگفتانگیزِ آموزش دیده را به همگان نشان دهم. فقط امیدوارم که او دچارِ ترسِ بر روی صحنه رفتن نشود.
 
سرگذشت جووانی بوکاچو
بوکاچو اولین رفتار بیپروایش را در لحظۀ تولد مرتکب گشت، چونکه او در سال 1313 بعنوان پسر نامشروعِ یک بازرگانِ فلورانسی و یک زن فرانسوی بدنیا آمد. احتمالاً او خودش شخصاً بخاطر ناقابل شمردنِ آمار دولتی مانع از ازدواج قانونیِ والدینش گشت، زیرا از یک فردِ خارجیِ قرن چهاردهم میتوان هر چیزی انتظار داشت. یکی از شرارتهایِ دیگرش این بود که طبق مقرارت باید در پاریس بدنیا میآمد و نه در فلورانس، جائیکه بجز او تعدادِ زیادی آپاچیهای دیگر هم چشم به نور جهان میگشودند.
پدر تصمیم میگیرد که او بازرگان شود. اما از آنجا که او بدرستی از دادگاههای بازرگانان وحشت داشت بنابراین شش سالِ تمام <قانون کلیسائی> تحصیل میکند، با این هدف که بتواند بعداً با روشی مؤثر روحانیون را بدنام سازد. در بارۀ اینکه چه زمان او برای اولین بار با پلیس درگیری پیدا کرد تحقیق نشده است؛ با این حال باید او بعنوان یک پسربچه اشعارِ کوچکی سروده باشد.
در سال 1338 عشقِ او به فیامِتا آغاز میشود، که در نامشروع بدنیا آمدنش احتمالاً از جووانی پیشی میگرفت، زیرا او دختر طبیعی پادشاه رابرت از نپال بود. وانگهی فیامِتا برای تکمیل کردن رسوائی متأهل هم بود. جای تعجب نبود که در نتیجۀ این رابطۀ غیرمجاز مشکوکترین غزلوارهها، اشعار قافیهدارِ حماسی و رمانهای نثر پدید آیند.
در میان این آثار به ویژه نمایشنامۀ <ترویلوس و کرسیدا> قابل ذکر است، نمایشنامه‌ای که دیرتر شکسپیر را به یک سرقت ادبی فریفت، زیرا سرمشقهایِ بد آدابِ خوب را فاسد میسازند.
او چند سال بعد در نوشتههایش خود را ناگهان دشمن سرسخت زنان و عشق معرفی میکند؛ مطابق دستورالعمل همۀ قلدرهائی که همین حالا دزدی کردهاند و فریاد میزنند: دزد را بگیرید!
او در سال 1351 همراه با همدستش پتراکاْ بنیانگذارِ آن عصرِ برهنگی میگردد که تحت نام <رنسانس> یک شهرتِ غمانگیز بدست آورد. او در میان دیگر ادبیاتِ قابلِ سوختن در کتابسوزانیهایِ اروپایِ دوران کلاسیکْ هومِر را نیز زنده ساخت. متأسفانه یک ارادۀ مصمم در ایتالیا کاملاً غایب بود تا نوشتنِ چنین یاوه‌هائی در ابیاتِ حماسی را سرکوب کند، و بنابراین رنسانس توانست به رشد خود ادامه دهد.
در همین زمان بوکاچو چندین بار در حرفۀ دیپلمات با مردانِ معروفی ملاقات میکند. برای مثال با مارکگراف لودویک، با پاپ اینوسنسِ ششم و با پاپ اوربانِ پنجم. رویدادنامهها گزارش میدهند که او در این مقام از اعتمادِ شهروندانش برخوردار بود، و این دلیلیست که این به اصطلاح شهروندان نیز مانند او کاملاً فاسد بودند. البته همه به خوبی میدانند که قوانین مالیاتِ گمرکی شامل حال سفیران نمی‌شود، و بنابراین این احتمال باقی‌میماند که بوکاچو فقط به این خاطر سفیر گشت تا بدون پرداختن مالیاتِ گمرکی سیگار قاچاق کند.
بوکاچو قلۀ گستاخی را زمانی فتح میکند که با خود طاعون را به فلورانس می‌آورد تا از آن یک بهانه برای اثرِ بیپروایِ خود <دکامرون> به دست آورد. البته طاعون (همچنین مرگِ سیاه نیز نامیده میشود) به اندازۀ رنسانس بد نبود، اما با این حال در فلورانس هر روز صدها نفر میمردند و با مرگ خود این فرضیه را تأیید میکردند که در آنجا یک وضعیت ناسالم وجود داشته است. آرزویِ افرادِ شایسته‌ای که مایل بودند نام خودِ بوکاچو نیز بزودی در لیست مرگ و میر قرار گیرد متأسفانه به حقیقت نپیوست، بلکه برعکس این موجودِ وحشتناک آنقدر زنده ماند که توانست صد نوول بنویسد و توسط آنها ادبیات را آلوده سازد. اکثر این نوول‌ها چنان هرزه‌اند که برای ریشه کردنشان باید آنها را به تمام زبانهای زندۀ جهان ترجمه میکردند.
این هتاک عاقبت به سرنوشتِ شومش میرسد. چندین دادگاهِ آلمانی تشخیص می‌دهند که چون <شاملِ مروز زمان گشتن> تقریبا حدود 600 سال دیگر هم قانونی نخواهد گشتْ بنابراین فروش کتابِ <دکامرون> و دیگر نشریات را طبق قانونِ مبارزه با خطرات الکل متیلیک ممنوع می‌کنند. در دستگیری کتابفروشان مخصوصاً قانونِ <لکس هاینس> که اعمالِ غیراخلاقی را در آثار هنری ممنوع میساخت و فِلوت، سگِ پلیس عالی‌ترین خدمات را انجام دادند. فِلوت به تنهائی حداقل به پنجاه خُردهفروش پارس کرد. از آن زمان جووانی بوکاچو مُرده است و فقط اجازه دارد در تعداد زیادی از نسخههای لوکس فروخته شود. با سی در صد تخفیف برای خریدِ بیش از سه کتاب. باشد که بر همۀ آثارِ ماندگار چنین رَوَد!
 
دو در گشوده گشته
فردی در بارۀ یکی از این رمانهای جدید صحبت میکرد. دکتر اشنایندر اعتراف میکند که آن را نخوانده است: برای این کار کمبود وقت داشتم، من به اندازه کافی برای احیایِ رمانهای مثله شدۀ قدیمی کار دارم، و منبع من آرشیوهایِ کلاسیک هستند. آقایان عزیز، در آنجا برای آفرینش هوای تازه وجود دارد! ابتدا امروز دوباره یکی از شگفتانگیزترین داستانها به دستم افتاد، یک رویدادِ واقعی که من آن را شش سال پیش در کتابخانۀ شهر راونا رونویسی کردم. این داستانِ یک مرد جوان، یک زن و یک ببر است.
یک از حاضرین این داستان را به یاد میآورد: آیا این داستان اثر استوکتن نیست؟
اتفاقاً مربوط به همین مورد است. استوکتن یک معما طرح کرد و من حل معما را میآورم. او داستانش را بیش از یک نسلِ پیش با پرسشی به پایان رساند که پاسخ آن را نه خودش و نه یکی از خوانندگانش میدانست، و دقیقاً اهمیت داستان در پاسخ دادن به این پرسش است؛ درونمایۀ داستانِ واقعی را این پاسخ تشکیل میدهد. البته این داستان کمی متفاوتتر از داستانیست که شما در فُرم رقیق و مبالغه‌آمیزش میشناسید.
که اینطور، خوب تعریف کنید! جریان در اصل چطور بود؟
داستان در رُم در زمان امپراتور دومیتیان بازی میشود. در آنجا یک شاعر جوانِ نحیف به نام کوئینتوس آگریکولا زندگی میکرد؛ کاملاً معنوی، کاملاً رویائی و بر این اساس سایهوار لاغر. دختر امپراتور، پرنسس الدوکسیا، تصادفی با اشعار او آشنا میشود، با این نتیجه که مایل میشود این نویسندۀ درخشان را در مجاورت خود ببیند. متأسفانه پرنسس طبق مقرراتِ دربار رفتار نکرد، بلکه روشِ دیدار رمانتیکِ پنهانی را برگزید. یک زن جذابِ درباری به نام بومباستا پیغامبر میشود، و ملاقات در باغهای وسیعِ تپۀ پالاسیوم در ساعتِ گرگ و میش شب انجام میگرفت که فقط تا بوسیدنِ خجالتی دست پیش میرفت. خلاصه، یک عشق افلاطونی بین آن دو برقرار میشود که با وجود تمام پاکی اما باید دیر یا زود به یک فاجعه منجر میگشت؛ زیرا شکاف طبقاتی بین شاعر پلبی که از اهالی غیر بومی رُم به شمار میآمد و دختر امپراتور چنان عمیق بود که او توسط استناد به افلاطون هم نمیتوانست پُل ارتباطی برقرار سازد.
آگریکولا از خوشی در آسمان شنا میکرد، بدون آنکه نزدیک شدن فاجعهای را احساس کند که در بومباستا جان میگرفت. زن درباری یک آدم شرور به معنای واقعی کلمه بود، و در حقیقت غریزههای سگانه در مناطق گستردۀ بدن چاقش غوطهور بودند. عاشقِ شاعر جوانِ اثیری گشتنِ او هم میتوانست طبق قوانینِ تضاد قابل بخشش باشد؛ اما در نزد او این یک عشق شهوانی بود، تیز گشته توسطِ حسادتِ بیش از حد به پرنسسِ ظریفِ خوش قلب و توسطِ هوسی شیطانی تا انفجار خشم هدایت گشته.
بنابراین بومباستا خبرچینی میکند. او به نزد امپراتور دومیتیان میرود و رازِ لطیفِ گذرگاه طاقدارِ باغهایِ تپۀ پالاسیوم را گزارش میدهد. دومیتیان از خشم دهانش کف میکند و قصد داشت ابتدا شاعر گناهکار را طبق الگوی آزمایش پس داده شدۀ نِرون تبدیل به یک مشعل زنده کند. اما زن فتنهجویِ درباری میدانست که چطور به یک نقشۀ خاص که خودش طراحی کرده بود اعتبار بخشد، و امپراتور این نقشه را چنان هوشمندانه مییابد که به زن درباری برای تحقق بخشیدن به پروژۀ عالیاش وکالت تام میدهد.
یک جشن ملی اعلام میگردد که همزمان توسط ظرافتِ ایدۀ اصلی و همچنین توسط شقاوتِ برنامه از تمام جشنهای گذشته پیشی میگرفت. هشتاد هزار زن و مردِ رُمی به پلههای کولوسئوم که در آمفی‌تئاترش فقط یک انسان وجود داشت هجوم میبرند. شاعر آگریکولایِ گمگشته مانند یک نقطه در فضا آنجا ایستاده بود و انتظار سرنوشتی را میکشید که باید خودش آن را تعیین و خودش آن را تحمل میکرد. آیا باید او با یک گلادیاتور وحشی بجنگد؟ این ممکن نبود، زیرا برای چنین هدفی باید به دستِ شاعر بیبنیه یک سلاحی داده میگشت. نه، برای او چیزی خطرناکتر در نظر گرفته شده بود.
دو درِ آهنی، یکی به رنگ سفید و دیگری به رنگ سبز، که هر دو بسته و توسطِ طاقهای کنارۀ آمفی‌تئاتر پوشانده شده بودند توجه را به خود جلب میساخت. محکوم باید پس از لحظۀ کوتاهی فکر کردن یکی از این دو در را با انگشتِ دراز کرده انتخاب می‌کرد؛ سپس در گشوده میگشت و یک ببر غولپیکرِ نیمه گرسنه و یا یک زن تزئین گشته اجازه خروج مییافت؛ اما انتخاب کاملاً آزادِ محکوم برای نشان دادنِ در با انگشت دارای هیچ پشتیبانی بجز تصادف محض نبود.
اگر او دری را که ببر از آن خارج میگشت نشان میداد بنابراین در چند دقیقه خُرد و بلعیده میگشت. اگر خدایان به دادش برسند که او به درِ دیگر اشاره کند بنابراین زنده میماند و در حقیقت بعنوان شوهرِ زنی که باید از در خارج میگشت. کاهنان آماده ایستاده بودند تا فوراً به این پیمانِ ازدواج رسمیت بخشند.
آگریکولا در حال لرزیدن فکر میکرد، نگاهش با ترسِ فراوان در فضایِ آمفی‌تئاتر میچرخید تا خود را به جایگاه امپراتوری ثابت نگاه دارد. پرنسس الدوکسیا آنجا در کنار امپراتور نشسته بود. البته پرنسس را از راز آگاه ساخته بودند، و از آنجا که او شاعر را دوست میداشت بنابراین حتماً به او علامتِ بیسر‌ و صدائی می‌داد، اما کدام علامت؟ آیا پرنسس میتوانست نابودی معشوق را آرزو کند؟ این بعید بود؛ آیا میتوانست او را برای زن دیگری بخواهد؟ این هم بعید بود. بنابراین این کار فقط منجر به یک خیره نگاه کردنِ عذاب‌دهنده بین شاعر و دختر امپراتور میشود، و داستانِ قدیمی با این پرسشِ بیپاسخِ <چه خواهد گشت؟> به پایان میرسد، که محصولِ واقعی آن اینجا برای اولین بار گزارش میشود.
مهلت فکر کردن تمام شده بود و آگریکولا باید تصمیم میگرفت. هر دو در کاملاً همشکل بودند، درِ سفید رنگ میتوانست با همان ضریبِ احتمالِ درِ سبز رنگْ ببر را استفراق کند. مردِ بیچاره با ترسی ناشناخته بازوهایش را برای کمک گرفتن به سمتِ خدایان بلند میکند، هر دو بازو را همزمان. نگهبانانِ آمفی‌تئاتر اما این بالا بردن بازوان را اشتباه میفهمند، و آن را برای علامتِ مورد انتظار به حساب میآورند، و در نتیجۀ این اشتباه هر دو در همزمان باز میشوند.
عروسِ از قبل تعیین گشته از درِ سبز رنگ قدم بیرون میگذارد، و او خودِ بومباستا بود، خودنمایِ مکاری که به دلیل داشتن وکالتِ تام از طرف امپراتور این نمایشِ دراماتیک را ترتیب داده بود. از درِ سفید رنگ ببر عظیمالجثه با نفس نفس‌زدنِ خشنی به بیرون میجهد تا بیدرنگ به ماجرا چرخشی برخلاف تصمیمِ مسبب این نمایشِ متأثر کننده بدهد. زیرا انتخاب برای ببر سختیِ کمتری از سختیِ شاعر در انتخابِ یکی از دو در داشت. ببر شاعرِ لرزان را شایسته هیچ نگاهی نمییابد و حواسش آشکار متوجه گوشت پُر چرب بود. ببر بخاطر تفریح هشتاد هزار تماشگر با جهشی ناگهانی به زنِ فربۀ درباری هجوم میبرد و از او یک غذای خوشمزه برای خود فراهم میسازد.
جانورِ راه راهْ اشباع شده و راضی به زیر طاق سرپوشیدهاش بازمیگردد. اما جمعیت حالا برای شاعر بخاطر استقامت در برابر وحشتِ مرگْ خواستارِ جبران خسارت به اندازه کافی می‌شود. دومیتیان از جایگاه خود با تکان دست موافقش را اعلام میکند. البته مقرراتِ سختِ دربار اجازۀ پا از حد فراتر نهادن را نمیداد، مقرراتی که ورود به کلوبِ خانوادگی طبقاتِ بالا را حتی برای فرماندهان سپاه مجاز نمیشمرد، چه رسد به یک شاعر با منشاء تیره. اما آنها به یک وسیلۀ جایگزین متوسل میشوند: آگریکولا توسط انتصابِ ویژهْ کتابخوانِ دربارِ پرنسسِ هنردوست میگردد.
منبع من در کتابخانۀ شهر راونا حتی بیشتر آشکار میسازد و به این موضوع اشاره میکند که آن دو خود را به خواندن و گوش سپردن اشعار و لذت بردن از آنها راضی نساختندْ بلکه آنها تصمیم گرفتند مشترکاً یک کار کوچک به سبکِ <هنر عشقورزیِ> اووید منتشر سازند.
 
پژوهش جنسی
پروفسور شِمولِ مشهور حالا به کشف عمیقترین راز خلقت نزدیک شده بود. و به این ترتیب او هنگام پژوهش جنسی با این پرسش ژرف روبرو میگردد: آیا میتوان طبیعتِ زنده را از نظر جنسی از نو شکل داد؟ آیا میتوان حیوان مذکر را به حیوان مؤنث و برعکس تبدیل ساخت؟ و در آزمایشگاهِ خود پاسخِ تجربی را مییابد: این کار شدنیست! و در واقع توسط پیوندِ غدۀ جنسیِ خاص. طبیعت اینطور میخواهد، دانشمند طور دیگر، و البته دانشمند پیروز میشود. زیرا فقط او مقصودِ غدد را میشناسد: این غدد در حقیقت فقط به این خاطر وجود دارند که بیرون کشیده و در سرنگهای ضدعفونی گشته جا داده شوند:
او به شیمی نیاز دارد، او به عمل جراحی نیاز دارد،
و از <مرد> یک <زن> میشود.
شیوۀ کار میطلبد که ابتدا بر روی حیوان آزمایش انجام شود، بنابراین پروفسور شِمول به عنوان روششناسی دقیقْ آزمایش را با یک خروس آغاز میکند؛ در اصل به این خاطر، چونکه در توانائی نرینۀ عالیِ این خروس جای هیچ شکی نبود. آدم نمیتواند حالا دقیقاً ادعا کند که این عمل باعث یک لذتِ خاص برای خروس گشت. اما این موضوع در این رابطه دارای اهمیت کمتری از عمل کردنِ پروفسور بدون جلبِ رضایت از خروس بود. این عمل طبق انتظارات با موفقیت انجام میشود. پس از گذشت چند ساعت وضعیتِ صدای قوقولی قوقویِ باشکوهِ تنور مردانۀ سابق مانند غلغل کردن آب سماور به صدایِ سوپرانویِ زنانه تغییر میکند، و بعد از چند روز نتیجۀ کاملِ عمل جراحیِ جنسی خود را نشان میدهد. خروس شروع میکند به احساس مادر بودن و تکاملِ یک باروریِ فوقالعاده. او تمام آزمایشگاه را با تخمگذاری پُر میسازد تا آشکار سازد که لباس قدیمیِ حضرت آدم را کاملاً از تن درآورده تا با تمام وجودش رختِ یک جنسِ جدید بر تن کند.
بنابراین یک شالودۀ مطمئن فیزیولوژیکی بدست آمده بود، و پروفسور حالا اجازه داشت به آن فکر کند که این آزمایش را به حوزۀ بالاتر، یعنی جامعۀ بشری گسترش دهد. البته در ابتدا یک مشکل خود را نمایان میسازد. زیرا در بین دوستانِ هیئت علمی دانشگاه حتی یک نفر هم پیدا نگشت که بخواهد نقش خرگوش آزمایشگاهی را بپذیرد. همۀ آنها به اوراق مربوط به ادارۀ ثبت احوالشان استناد میکردند و از مواجه گشتن با مشکلات پلیسی به خاطر پرتاب شدن ناگهانیشان به وضعیت ابدی زنانه میترسیدند، به ویژه که آنها در لیستِ سرشماریِ تغییرناپذیرِ اخیر جنسیت خود را شخصاً <مذکر> نوشته بودند. پروفسور شِمول برایشان مزایای دگرگونی جنسی را بیهوده معرفی میکرد؛ بخصوص از کسب بی‌حد و حصرِ حقوق سیاسیِ زنان و از این چشمانداز می‌گفت که شاعرانِ معاصر بخاطرشان شعر خواهند سرود و بالاتر از آن میتوانند هزینۀ گرانِ اصلاح ریش را پسانداز کنند. او پس از شنیدن جوابهای منفی پی در پی با این خطر جدی روبرو شده بود که اجباراً ادامۀ تحقیقات و تمام لوازمش از قبیل چاقوی جراحی، نخ بخیه، سرنگهای ضد عفونی شده و غدد جنسی تأکید گشته را به میخ آویزان کند.
خوشبختانه دستیار خودش این منفذ را پُر میسازد. دکتر آلویز کنارّه از بزدلی دیگران خشمگین بود و برای این آزمایش داوطلب میشود. او میگوید: "آقای پروفسور، قسم به مردانگیام وقتی شما مشغول تبدیل کردنم به یک زن هستید همه چیز را تحمل خواهم کرد و تکان نخواهم خورد. من سالیان درازی مذکر بودم، این کافیست. تنوع باید باشد!"
بنابراین پروفسور با احتیاطِ کامل یک جراح برجسته مشغول کار میشود، و عمل پیوندِ عضو بدونِ درد و بدون تب با موفقیت به انجام میرسد. دکتر آلویز کنارّه بطور قابل ملاحظهای زنانه میشود و حالا میتوانست با داشتن دلیل کافی بجای نام آلویز حتی برای خود لقبِ آلویزیا را انتخاب کند. تمام فضایلی که از راحیل همسر حضرت یعقوب در کتاب مقدس، از ناوسیکائا دختر آلکینوئوس در اسطورههای یونان تا موجودِ پری مانند در اثر گرهارد هاوپتمن ستایش میشوندْ در او از لحاظ جسمانی و روحی با چنان سرعتی تکامل میابند که خیاطِ زنانه به سختی قادر بود لباسهای ضروریِ این تحولِ سریع را تحویل دهد.
او، یعنی پژوهشگرْ دوشیزۀ باکرهْ یعنی دستیارش دکتر آلویز کنارّه را با گونههای متواضع و خجالتی در مقابل خود ایستاده میبیند. و به ویژه از چشمان <زن> یک سحر و جادو پخش میگشت، همانطور که یک بار از چشمان کلئوپاترا ساطع گشتند و حواس سزار را مغشوش ساختند. راوی در اینجا دستپاچه میشود، زیرا او در واقع باید میگفت: از چشمان <مرد>. همانطور که اصولاً ضمایر شخصی در یک داستانِ پیوندِ عضو که در آن تفاوتهای جنسیتیِ مرسوم معنا و مفهوم خود را از دست میدهند بد طور به مشکل برخورد می‌کنند.
اما پروفسور شِمول کمترین سؤالی در این باره نمیکند. اولاً بعد از بیرون آمدن از شوکِ بزرگ تغییر صداْ دستور زبان برایش بیتفاوت گشت، ثانیاً و کاملاً بخصوص همسرش روزائورا که بیست و سه سال پیش با او ازدواج کرده بود حالا در مقایسه با دکتر کنارّه دیگر دلچسب و به اصطلاح زنانه به نظرش نمیرسید. زیرا روزائورا بر روی لبِ بالایش چیزی بین کُرک و فرچۀ زبر حمل میکرد، دارای یک عضوِ گفتاری مانند یک سرگُردِ بازنشسته بود و اصولاً بطور غریزی به اصطلاح پدیدههای جنسی از خود نشان میداد. درگیریِ وجدان در روانِ پروفسور شِمول به این نحو به پایان میرسد که او زن یائسهاش را از خانه بیرون میاندازد و همراه با دستیارش به ادارۀ ثبت احوال میرود، با این نیت که با <او> یا بهتر است گفته شود با <دوشیزه> پیوندِ جدید زناشوئی را به ثبت رساند.
از دیدگاه صرفاً فیزیولوژی بر ضدِ این کار جای هیچ اعتراضی نبود. اما یک کارمندِ ادارۀ ثبت احوال کارشناس فیزیولوژی نیست، بلکه انسانیست که به دستور و گواهینامه محکم چسبیده است، و از مدارک هویت خیلی زیاد میفهمد، اما برعکس از غدد هیچ‌چیز نمیداند. خلاصه، داستان هنوز تمام نشده است. زیرا قبل از آنکه دکتر کنارّۀ تبدیل به زن گشته واقعاً بتواند با پروفسور شِمول ازدواج کند باید ابتدا هنوز برای چیز دیگری تصمیم گرفته شود؛ یعنی این پرسش پژوهش جنسی:
"آیا این کار سزاوار مجازات است؟"
 
افسوس، افسوس! اعتراف نجیب‌زادگان
این داستان یک پسزمینۀ محرمانه دارد و از راوی هم درجه بالائی از رازداری میطلبد. خودم شخصاً از آن فقط توسطِ نقضِ فاحش پیمانشکنی مطلع گشتم و باید خود را متعهد میساختم که آن را برای افراد غیرمجاز فاش نسازم. من هم این کار را کردم، به این نحو که به نمام قول دادم: "مطمئن باشید که من هم به همان اندازۀ رازداری شما راز نگاه خواهم داشت. من حتی فراتر از آن هم میروم: من فقط از اسامی کوچک خانمها و آقایانِ داستان نام خواهم برد."
این داستان در خانۀ بارونِس ماگدا بازی شده بود، یک بیوۀ جوانِ عجیب با یک درکِ نسبتاً آزاد از زندگی، که حالا حلقهای از آقایانِ برگزیده را برای نوشیدنِ چایِ ساعتِ پنج عصر در نزد خودش میدید. تعدای ستایشگر و داوطلبانِ کم و بیش امیدوار به التفاتِ بارونِس. آنها از این صحبت میکردند که آیا یک خانمِ مستقل مجاز خواهد بود به تنهائی با یک آقا سفر کند. و پس از تصویبِ پاسخِ آری به این پرسشِ اولیهْ خانم ماگدا باید شخصی را مشخص میکرد که برای سفر تابستانی به عنوان همراه و جنتلمنِ خدمتگذار خود میپذیرفت.
خانم توضیح میدهد: "من با این امتیاز آن کسی را سعادتمند خواهم ساخت که حالا به بهترین وجه از یک وضعیت دشوار سود ببرد. این مربوط به یک بازی دستهجمعی میشود که دستورالعمل آن را من در یکی از رمانهای داستایفسکی پیدا کردهام، و او آن را بعنوان یک <بازی کوتاه> توصیه میکند. من خود را بعنوان جایزۀ این بازی نشاندهام، و من همچنین نقش داور را که برنده را تعیین خواهد کرد بر عهده میگیرم. موافقید؟"
"البته! با هزار شادی! اما بازی اصلاً چطور انجام میشود؟؟"
"آقایان محترم، دقت کنید. حالا هر یک از شما با کلمات کوتاه یک داستان تعریف خواهید کرد، یک رخدادِ واقعی از زندگی خود. و حالا اولین دشواری میآید: کاملاً صادقانه، بدون هیچگونه پردهپوشی و رتوش؛ کاملاً صادقانه، همانطور که انسان وقتی با خودش صحبت میکند همیشه راست میگوید."
"خانم ماگدا، شما گفتید که این اولین دشواریست. بنابراین باید دشواری دومی هم وجود داشته باشد، این دومین دشواری چیست؟"
"بله، حالا تکلیف اصلی میآید، و این واقعاً کمی مشکل است. هر یک از آقایان باید شرافتاً و وجداناً آن عملی را گزارش دهد که به نظر خودش یک رذالت بزرگ است. فقط یک فرد ریاکار میتواند به خودش این دروغ را بگوید که هرگز مرتکب هیچ رذالتی نمیشود. اما هسته اصلی بازی ما صداقت است. بنابراین بزک نکرده و بدون دروغ. اعترافهایتان را بکنید! یک آدم رذل فردی است که از خودش هیچ رذالتی برای تعریف کردن نداند. و البته: همه‌چیز در این چهاردیواری باقی‌میماند. این قولِ شرف البته برای تمام حضار صدق میکند. آقای هاینس آیا مایلید شروع کنید؟"
"احتمالاً برایم هیچ چارهای باقی‌نمیماند. زیرا گرچه من هیچ نمونهای از پاکدامنی نیستمْ اما نمیخواهم اجازه دهم به بزدلی هم متهم شوم: حداقل نه در حال حاضر. من با شجاعت اعتراف میکنم که ابتدا در همین چند ماه پیش یک بار بزدلی کردم. من آن زمان در ایالت تورینگن پشت فرمان ماشینم بودم و بدشانسی آوردم و با یک صنعتگر جوان تصادف کردم. من او را نکشتم اما بدون شک بسیار آسیب رساندم. مرد جوان پشت سرم فریاد میکشید اما من نمیخواستم زحمت و مشکلی برایم پیش آید، بنابراین با دو برابر کردنِ سرعت در نور کم شب فرار کردم. البته من بعداً بخاطر رفتارم شرمنده بودم، و امروز این عمل برایم غیرقابل درک به نظر میرسد. اما من مجبور بودم که بدترین عمل زندگیام را تعریف کنم، و از آنجا که برایم یک چنین جایزۀ ارزشمندی دست تکان میدهد بنابراین هدف وسیله را تقدیس میکند. همچنین فکر نکنم که یکی از آقایان بتواند از من در صداقت پیشی گیرد."
نفر بعد در پاسخ به او میگوید: "ما صبر خواهیم کرد و نتیجه را خواهیم دید!" و بعد چنین ادامه میدهد: "من در آخرین اظهارنامۀ مالیاتیام کار تقریباً قویای انجام دادم. و برای حفظِ کامل حقیقت باید بگویم که رقم 20050 بود. این مقدار گیلدن هلندی را من در یک معاملۀ کالای هلندی به دست آوردم و در اظهارنامۀ مالیاتی با کمی گستاخی بجای گیلدن هلندی نوشتم مارک آلمانی. و من همچنین واقعاً به یاد نمی‌آورم که هرگز در تمام عمر کاری شبیه به آن را انجام داده باشم."
دکتر هاینریش چنین گزارش میدهد: "بدترین چیزیکه من میتوانم در مطبم بخاطر آورم موردِ زیر است: من در زیر میکروسکوپ یک باسیلوسِ جدید کشف کردم، و در این وقت شیطانِ آزمایشگر بر من چیره میشود، من سخت مشتاق بودم بدانم که تأثیر این باکتری چیست. و به این خاطر به زیر پوستِ بیماری که برای هدفِ کاملاً متفاوتی بیهوش ساخته بودم میزان معینی از آن را تزریق کردم. نتیجه: یک نوع تیفوس. البته این مرد توانست عاقبت به سختی از دست مرگ بگریزد، اما در هر حال این یک عمل رذیلانه از طرف من بود."
بازی با مراعات قوانین ذکر گشته ادامه داشت. تازه وقتی که وجدان وراج شود بعد انواع چیزها را برای تعریف کردن میداند، و اعترافِ هر نفر الهامبخش اعترافِ نفر بعدی میشود. در مجموع دسته‌گل زیبائی از جرمها بدست آمد، و صداقت که در غیراینصورت چنین کم به خود پاداش میداد پیروزی را جشن گرفته بود.
آیا همه بازی کردهاند؟ نه، هنوز یک نفر بازی نکرده است، مشاور کوچک اندامِ دولت به نام آیتلکونو. مگر او تا همین حالا در اتاق نبود؟ چنین به نظر میرسید که آقای ظریفِ کوچک اندامِ دارای شخصیتِ ضعیف از زیر بارِ بازی کردن شانه خالی کرده باشد.
اما آقای مشاور پس از دو دقیقه دوباره در اتاق ظاهر میشود. او فقط چند لحظه را در راهرو گذرانده بود.
"شما هنوز تعریف کردن داستانتان را به ما بدهکارید! فقط بخاطر نگرانی بهانه نیاورید! بفرمائید اعتراف کنید!"
"فوراً خانم گرامی. این کار را خواهم کرد. آیا باید من بزرگترین رذالت زندگیام را گزارش دهم؟ من نیازی ندارم در گذشتۀ دور جستجو کنم، این رذالت کاملاً تازه است."
"آقای مشاور واضحتر توضیح دهید. مگر چه کار کردهاید؟"
"خیلی ساده، من همین حالا در راهرو به دادستان تلفن کردم و اسامی، آدرس و جرم انجام دادۀ تک تکِ آقایان را به او اطلاع دادم. احتمالاً فردا همۀ آقایان احضاریه دریافت خواهید کرد و دادگاه جنائی ما کار ارزشمندی در پیش دارد."
این اوج رذالت است!
 
شگفتا، ساعت سیزده ضربه زد
دعوت به شامِ آقایان مزایای خود را دارد. موضوعاتِ گفتگو خود به خود تنظیم میگردند، غذا اجازۀ تمرکز کردن میدهد، و وقتی غذا خوردن تمام میشود آدم نیازی ندارد هیچ خانمی را به خانه برساند. این بار ما به ویژه جمع جالبی بودیم، زیرا در بین حاضرین سه فردِ مشهورِ روز وجود داشتند که به تازگی به یک موفقیت بزرگ با بازتابی گسترده دست یافته بودند. هر سه با هم.
یکی از سه نویسنده در پشت میز غذا سمت راست من نشسته بود. من در او آقائی را شناختم که بالدوین بِرچ نامیده میگشت و میتوانست مقدار زیادی خاویار بخورد. او همچنین در برابر تبریک فراوانم که بسویش جاری میساختم رفتاری پذیرنده داشت، زیرا که نمایشنامۀ این کمپانیِ سه نفره واقعاً مورد علاقهام واقع شده بود.
من قبل از خوردن سوپ از او میپرسم: "آقای بِرچ، بگوئید که واقعاً چطور این کار را سه نفره انجام میدهید؟ من فکر میکنم که این کاری بسیار سخت باشد. من همکاری دو نویسنده را میتوانم تصور کنم؛ آنها میتوانند همیشه در یک خطِ میانی به هم برسند؛ اما سه نفر؟ این باید منجر به مشکلاتِ بزرگی شود."
او پاسخ میدهد: "این کار آنطور که شما تصور میکنید چندان هم سخت نیست. هنرِ چاپ هم توسط سه مرد اختراع گشت. همچنین کشف آمریکا فقط پس از آنکه سه کاپیتان با هم تلاش کردند توانست با موفقیت انجام شود. البته این روش برای نوشتن یک نمایشنامه خیلی راحت نیست. اما آدم با قطعی گشتن عنوانِ نمایشنامه در نهایت در موردِ بقیه جریان به توافق میرسد."
"بله، این را باید آدم بگوید: عنوانِ نمایشنامۀ شما بسیار عالیست: <شگفتا، ساعت سیزده ضربه زد!>؛ این در ذهن حک میشود، طنینی مردم‌پسند دارد و مانند بُمب اثرگذار است. آدم قبل از آنکه نمایش شروع شود شروع به خندیدن میکند."
بِرچ اضافه میکند: "ضمناً ناگفته نماند که عنوانِ نمایشنامه از من است. شرکای من در ابتدا پیشنهادات کاملاً متفاوتی داشتند. بین خودمان بماند، ما نمیتوانستیم با آن پیشنهادات هیچ سگی را برای بیرون آمدن از پشت اجاق تحریک کنیم. اما ناگهان عنوانِ نمایشنامه کاملاً شفاف در مقابلم ایستاده بود. و البته بلافاصله پس از خارج گشتن آن کلماتِ نجاتدهنده از دهانم دیگر هیچ اختلافِ نظری بین ما وجود نداشت. ما مانند همیشه در این نقطه نظر هم به یک وحدت کامل رسیدیم."
"و بعد فوراً شروع کردید به نوشتنِ صحنه به صحنۀ نمایشنامه؟"
"فوراً نه؛ در مخیلۀ همکارم دانیل داکس یک تراژدی در اشعاری شش بیتی در نوسان بود. همکار دوم من به نوبه خود میخواست یک اپرا از عنوانِ نمایشنامه خلق کند. من در این گیر و دار تصمیم میگیرم که این باید یک نمایشِ کمدیِ برلینی شود. و همینطور هم شد."
"اما همانطور که موفقیت ثابت کرده است این بسیار به نفع نمایشنامه گشت. و سپس چه هوشمندانه شما سه نفر مطالبِ سیاسیِ باب روز را در این نمایشنامه در هم آمیختید! من به ویژه افشایِ ژزوئیتِ عبوس را عالی یافتم."
"امروزه عاطفه در همۀ نمایشنامههای دراماتیک دارای اهمیت است. البته همکارم والدمار واتسکی از ارزشهای جاودانِ بیعاطفگی برای خود افسانه میبافت. من اما رأیش را کاملاً زدم. وانگهی من باید تأیید کنم که همکارم داکس پس از آنکه من شخصیتِ اصلی را ساختم از من پشتیبانی کرد. و به این ترتیب ما در موردِ سناریو هم همانطور که در ابتدا توسط من ترسیم و بعد دقیقاً تکمیل گشت خیلی سریع به توافق رسیدیم."
پس از پایان غذا برای نوشیدن قهوه در گروههایِ مختلف تقسیم میشویم. من همچنین به آقای دانیل داکس که کنار هم قرار گرفته بودیم صمیمانه تبریک میگویم و به ویژه ظرافتِ دیالوگهایِ نمایش را برجسته میسازم.
نویسنده پاسخ میدهد: "بله، این را برخی به من گفتهاند، چه میتوانست به سر دیالوگها بیاید اگر همکارانم فقط یک هجا در آنها تغییر میدادند! زیرا که رمز و رازِ ویژگیها در دیالوگ نهفته است، که در این نمایشنامه کاملاً از من است. در این مورد بِرچ و واتسکی خود را بسیار عالی به اثبات رساندند، به این نحو که آنها دستم را کاملاً باز گذاشتند. این واقعاً همکاریِ کاملاً مطلوبی بود."
"من خودم تقریباً باور دارم که هرگز یک فرد به تنهائی نمیتواند چنین کاری خلق کند. این فراوانیِ نکاتِ ظریف و کلمات شوخ! برای خلق چنین کاری باید یک فرد همیشه ایده اصلی را داشته باشد، فرد دوم آن را تراشه دهد و فرد سوم با آن هرطور که مایل است توپ‌بازی کند؛ در غیر اینصورت این جرقه و درخششِ پایدار غیرقابل توضیح میگشت."
"شما تقریباً به هدف زدهاید. فقط من باید فرضیه شما را به این محدود کنم که تمام کلماتِ شوخ و برجسته از من هستند، و در واقع کلمه به کلمه. هرجا که من یک چنین کلمۀ کلیدی قرار دهم، او در آنجا مانند آهنی سخت میایستد. و ما سرانجام نتیجه را دیدیم: هرشب چهار هزار مارک بلیط فروخته میشود و بیشتر از هشتاد صحنۀ نمایش در شهرستان. من نمیتوانم از دو همکارم به اندازه کافی برای کیاستِ تیزبینانهشان تشکر کنم که آنها را قادر ساخت به هر یک از ابتکاراتم براوو بگویند."
بعد از نیمه‌شب مشخص میشود که مسیر خانۀ من و فردِ سوم یکیست. ما در خیابان در بارۀ نمایشِ مشهورِ جشن گرفته گشته بسیار هیجانزده گپ میزدیم. من در این حال از دهانم خارج می‌شود که تمام ایدهها از ذهنِ آقای بِرچ نشأت گرفتهاند.
آقای والدمار واتسکی بلند میگوید: "<شگفتا، ساعت سیزده ضربه زد!>؟ من واقعاً نمیخواهم خودم را با فشار به جلوی صحنه بکشانم، و کلمهای از آن نمیگویم که تمام صحنهآرائی و آتمسفر و تمام روش به پایان رساندن صحنهها از من هستند. اما آنچه مربوط به ایده کُل ماجرا میشود ــ البته به شرط باقیماندن این راز بین خودمان ــ این نمایشنامه یک کُمدیِ اغراقآمیزِ بسیار قدیمیِ فرانسوی از سال 1813 است که من تابستانِ قبل در پاریس کشف کردم. و یقیناً فهمش راحت است که ایده ترجمۀ این نمایشنامه قطورِ غبار گرفته و گردگیری و مناسبِ باب روز ساختن آن از من است!"
 
هیچکس آن را نمی‌داند
حدود ساعت نُه شب آقای محترمی در هتل ظاهر میشود و بهترین و گرانترین اتاق را درخواست میکند. در ضمن کارکنان هتل مشاهده کرده بودند که او به رانندهای که وی را از ایستگاهِ قطار آورده بود دو مارک انعام داده است. این دلیلی کافی بود تا او در مرکز توجهِ تمام کارکنان هتل قرار گیرد. او بر روی ورقه مشخصات سریع مینویسد "دکتر اویلِناشپیگل" و سپس برای خوردن غذای مختصری فوراً به سالن غذاخوری میرود.
او پیشخدمتِ جوانی را که نزدیکش ایستاده بود با حرکتِ دست نزد خود میخواند: "بروید به آشپزخانه و برایم یک دندۀ گوساله سفارش دهید. اما بدون سبزیجات، همچنین بدون سُس برنیز بلکه با <زوفلاینفلازن>."
پیشخدمت جوان با چهره‌ای احمقانه خود را دور میسازد. بعد از چند دقیقه یک پیشخدمت بزرگسال اما بسیار خجالتی ظاهر میشود: "ببخشید، حضرت آقا بجز دندۀ گوساله چه سفارش دادهاند؟"
میهمان با حرکتِ توضیحی انگشتان مانند آشپزها پاشیدن چیزی را نمایش میدهد: "من <زوفلاینفلازن> مایلم. اما در آشپزخانه حتماً اضافه کنید که آن را بیشتر از پنج دقیقه تَفت ندهند." پیشخدمت با پریشانیِ آشکاری ناپدید میگردد. به زودی سرپیشخدمتِ با ابهتی جایگزین او میشود که بخاطر پیشخدمتِ قبلی عذرخواهی میکند و میگوید: کارکنان اینجا تقریباً هنوز تازهکارند و آموزش کامل ندیده و هیچ‌چیزی درک نمیکنند. حضرت آقا احتمالاً یک اُملتِ سوفله سفارش داه‌اند؟
"کاملاً برعکس؛ <زوفلاینفلازن>! آشپزِ شما حتماً آن را میشناسد. و یک چیز دیگر: به خدمتکارِ هتل بگوئید که باید فوری چمدانم را <پونتیلیرن> کند!"
سرپیشخدمت که تا چند لحظۀ قبل دارای ابهت بود درهم میشکند. چشمهایش حالتِ غازی را به خود میگیرند که با چماق به سرش کوبیده باشند. او خود را ساکت و ناامید دور میسازد.
هیجان بر هتل مسلط شده بود. کارکنان درهم زمزمه میکردند و در تلاش بودند معما را کشف کنند. دیگر هیچکس جرأت نمیکرد خود را به میهمان که دستوراتِ دشواری میداد نزدیک سازد. عاقبت مدیر هتل تصمیم میگیرد شخصاً پیش میهمان برود: "از شما بخاطر تکرار مزاحمت معذرت میخواهم، همه‌چیز در چند ثانیه انجام خواهد گشت. آیا آقای دکتر در مورد چمدان دستور ویژهای دارند؟"
"بله، خدمتکار هتل باید آن را فوری <پونتیلیرن> کند. او میتواند در حالی که من اینجا دندۀ گوساله با <زوفلاینفلازن> میخورم این کار را انجام دهد."
پاسخ در گلوی مدیر هتل میمیرد و برایش آشکار میگردد که خدمت کردن به این میهمان انجام ناگشتنیست؛ و از قضا خدمت کردن به میهمانی که بهترین و زیباترین اتاق هتل را دارد! شهرتِ هتل در آستانۀ لکهدار گشتن بود. در این لحظه میهمان چنین ادامه میدهد: "من فکرم را عوض کردم. بجای <زوفلاینفلازن> ترجیح میدهم سیبزمینی سرخ شده داشته باشم. و چمدان را هم خودم به تنهائی میتوانم <پونتیلیرن> کنم."
مدیر هتل از شادی با جهشی از سالن غذاخوری به لابی هتل میرود. شش دقیقه دیرتر بخار سیبزمینیهای سرخ گشته در برابر آقای سختگیر بالا میرفت، و از چشم خدمتکار هتل قطرات اشگِ شادی بر روی چمدانِ اسرارآمیز میچکید. روز بعد مرد غریبه هنگام عزیمت انعامهای شاهانه میدهد، اما منظور خود را از <زوفلاینفلازن> و <پونتیلیرن> فاش نمیسازد. به همین دلیل ما هم از آن هرگز مطلع نخواهیم گشت.
و این واقعاً جای تأسف دارد. زیرا <زوفلاینفلازن> در صورت وجود خارجی داشتن باید واقعاً خیلی خوشمزه باشد، و یک چمدانِ <پونتیلیرن> گشته در مقابل یک چمدان <پونتیلیرن> نگشته بدون شک دارای مزیت نو بودن است.
 
وقتی که کارآگاه شدم
من سالها پیش در یک گوشه از واگونِ مخصوص سیگار کشیدن آسوده نشسته بودم. من بعنوان تنها مسافر کوپه برای گذراندنِ وقت ساعتها با لذت یک جلد از شرلوک هولمز میخواندم، و مرتب عمیقتر به دایره ایدههای نویسندۀ باهوش می‌افتادم. من اینطور فکر میکردم که هر انسانی با قوی ساختن قوه ادراکش و درک بهتر رابطه بین چیزها باید قادر باشد از انبوه کوچکترین سرنخها برنده نتایج مهم شود، شاید نبوغ یک کارآگاه در برابر بیتفاوتی کامل ما به مشاهداتمان اصلاً خیلی عجیب نباشد. من تصمیم میگیرم در آینده بیشتر مراقبت کنم، همنوعان را دقیقتر زیر ذرهبین ذهنی قرار دهم، این کار باید اغلب نتایج جالب و غیرمنتظرهای داشته باشد. البته این کار در شلوغی خیابان قابل اجرا نیست. اما کوپه قطار محل آزمایش خوبی خواهد بود؛ اینجا میشود یک مسافر ناشناس را بدون آنکه متوجه شود برای مدتی طولانی مطالعه کرد و از بیان ظاهراً جزئی شخصیتش به شغل و به ویژگیهای واقعیت او پی برد.
من اما، همانطور که قبلاً گفتم، در کوپه کاملاً تنها بودم و هیچ فرصتی برای تحقق اهداف کارآگاهیم نداشتم.
پس از چندین ایستگاه وضع تغییر میکند. دو آقا سوار میشوند و در کنار پنجره مقابل من بر روی نیمکت مینشینند. آنها کمترین توجهای به من نمیکنند، و به نظرم میرسید که این کاملاً در خدمت هدف من است. من آنجا دو سوژه برای زیر نظر گرفتن داشتم، و میتوانستم آزمایشم را بر رویشان انجام دهم. بنابراین در اینجا باید به نشانههای ذهنی فکر می‌کردم!
با هم بودن آن دو آشکار بود. من این را وقتی نتیجه گرفتم که یکی از آنها دو بلیط به مأمور قطار نشان داد. آنها تمایل زیادی به حرف زدن نداشتند، اما پس از چند کیلومتر یک گفتگو در شکل جملات کوتاه که توسط مکثهای قابل توجهای از هم پاره میگشتند شروع میشود. آنها آهسته و محرمانه صحبت میکردند، طوریکه فقط گهگاه یک کلمه بیربط برایم قابل شنیدن میگشت. این برای پروژهام خیلی بهتر بود. من نمیخواستم مستقیماً بدانم، بلکه میخواستم رابطه بین چیزها را درک کنم و حدس بزنم.
یکی از آنها بلوند و باریک اندام بود، صورت صاف اصلاح شدهای داشت و عینک قاب مشگی زده بود، همسایهاش یک شکل ملایم داشت، حالت چهرهاش خیرخواهانه بود و ریش قهوهایِ کوتاه و کمی سفید شدهای به چهرهاش وقار خاصی میبخشید.
همکار؟ همکاران شغلی؟ این قابل پذیرفتن نبود. زیرا آنها به زودی در گفتگو به نقطهای میرسند که منافعشان بحرانی میشود، و آدم میتوانست این را از تأکید بلندتر صدا متوجه گردد. اینجا اما همه‌چیز در لحن خاموش بیان جریان مییابد، قطعاتِ کوتاهِ گفتگوها به زحمت چیز بیشتری از یک سکوتِ تمدید گشته بود؛ این فرض که آنها سفر تفریحی میکنند نمیتوانست صحیح باشد، و من از آن نتیجه گرفتم که در نجواهای آهستهشان باید رازی نهفته باشد. روش اصول تجربی تا این حد من را پیش برده بود.
من فرد بلوندِ باریک اندام را دقیقتر زیر نظر میگیرم، در مقابل چشم ذهنیام یک ذرهبین بسیار قوی قرار میدهم و خود را در فُرم سرش عمیق میسازم. من برای این کار از روش معتبر اپتیک هندسی استفاده کرده و با تخمین نظری خطوط صورت چهره را میکِشم: یک خط را از گوش تا فک بالا، و از آنجا خط دوم را به سمت پیشانی. زاویه هر دو خط در نزد یک فرد معمولیِ اروپائی تقریباً هشتاد درجه است، در نزد فرد مقابلم به زحمت می‌توانستم هفتاد و پنج درجه تشخیص دهم، کاملاً مشکوک! آدم یک پیشانی قوی رو به عقب رفته را معمولاً فقط در نزد نژادهای پایینتر پیدا میکند، یا در نزد نژاد قفقازیِ زمان انحطاط. اتفاقاً من اخیراً نوشتههای لومبروزو را مطالعه کرده بودم و به یادم مانده بود که زاویه کوچک صورت اغلب بعنوان مشخصه نوع افراد تبهکار شیوع دارد.
اما من با این گمانه‌زنی نمیتوانستم موفق باشم. زیرا اگر فرد بلوند یک تبهکار باشد، بنابراین فرد همراهش، این مرد موقر ریش قهوهای که رفتارش با او محرمانه است هم باید به گروه تبهکاران متعلق باشد، و این کاملاً غیرممکن بود. نه، این سوءظن فقط به فرد بلوند محدود میگشت، به ویژه که او دارای نشانه مشخص استخوانِ برجسته گونه هم بود. اما حالا این سوءظن خود را به ردپای دیگری جهت میدهد. زیرا این انحراف از فرم معمولی فقط در نزد مجرمین بروز نمیکند، بلکه در نزد اشخاصی که جنونشان ارثی و یا اکتسابیست هم رخ میدهد. این روان است ــ  تحت شرایط خاص روانِ معیوب ــ که جسم را برای خود شکل میدهد. من این را از آثار گریزینگر، کرافتـابینگ و روانپزشکان دیگری میدانستم. برای کشف ارتباطات پنهان هیچ‌چیز بهتر از یک آموزش کامل نیست!
بنابراین حالا من بر روی ردپائی که به دنبالش میگشتم ایستاده بودم؛ البته هنوز کمی سست و نه کاملاً متقاعد گشته، زیرا دریافت‌هایم برای اثبات کافی نبودند. فرد بلوندِ باریک‌اندام میتوانست به احتمال خیلی زیاد یک دیوانه باشد، بنابراین به سادگی میشد با اطمینان کامل به این نتیجه رسید که همسایهاش پزشک او است. اولاً فرد ریش قهوهای تقریباً مانند یک پزشک دیده میگشت، و دوماً این فرض رفتار آهسته و محرمانه آن دو را توضیح میداد. من خیلی مایل بودم بدانم که آنها به کجا سفر میکنند، چون این میتوانست به حدسی که زده بودم کمک کند. این امکان هم وجود داشت که یک پرستار متخصص بیمار دیوانه خود را به یک آسایشگاه میبرد. اما مقصد آنها برای من به طور موقت در تاریکی میماند.
در این بین تشخیص من توسط بازی عجیب تابش نور در چشمان فرد بلوند میچسبد. من میتوانستم این را از میان عینک دقیقاً دنبال کنم. این آقا اصلاً قادر نبود نگاهش را بر روی شیء مشخصی حتی برای سه ثانیه متمرکز سازد: نگاهش مبهوت بود و دائماً به این سمت و آن سمت حرکت می‌کرد؛ از درِ کوپه به سمت نوک پاهای من، از دسته ترمزِ اضطراری به سمت اهرم شوفاژ و از آنجا به سمت دست همراهش، و در آن حال به نظرم چنین میرسید که انگار مردمک چشمهایش بدون هیچ علت بصری به تناوب تنگ یا گشاد میگردند. همچنین رفتار فرد به اندازه کافی جلب توجه میکرد. حالا او یک جعبه را باز میکند، از داخل آن یک سیگاربرگِ ظاهراً گران قیمت خارج میسازد، آن را روشن میکند و بعد از دو پک از پنجره به بیرون پرتاب میکند. حالا او یک روزنامه از جیب کتش بیرون میکشد و آن را برعکس مقابل چشم نگاه میدارد، تماماً علائم یک اختلال که به تشخیص من باید اسکیزوفرنی یا پارانویا باشد.
او چند بار داخل راهرو میشود تا برای شستن دست به توالت برود. فرد دیگر بطور منظم قدم به قدم همراه او میرفت، و این نشان میداد برایش مهم است که فرد دیگر حتی برای یک لحظه هم بیکنترل نماند. حدس من مرتب به یقین نزدیکتر میگشت و چنین به نظر میرسید که دیگر تردید کردن غیرضروریست.
حالا مأمور قطار میآید تا آن دو را متوجه مقصدشان سازد: "آقایان میخواستند به پیرنا بروند؟ ایستگاه بعدی ... پنج دقیقه دیگر!"
آیا باید این ندا: "پیرنا" مشکل قضاوت کردن را حل کند؟ آدم از اروپای مرکزی در آنجا چه‌چیز جستجو میکند؟ این فصل از سال و این آب و هوا برای سفر تفریحی به بخش ساکسونِ سوئیس ابداً مناسب نبود. من سریع کتاب راهنمای سفرم را در دست میگیرم و میخوانم: پیرما ــ کلیسای کاتولیک زیبا ــ بنای یادبود بیسمارک ــ کارخانه ظروف لعابدار فلزی ــ نه، این مکانهای دیدنی به عنوان مغناطیس مسافرتی نمیتوانستند در نظر گرفته شوند. یک سطر بالاتر میخوانم: قصر کوهستانی زونِناشتاین با آسایشگاه روانی استان.
بنابراین چه مبتکرانه اجازه دادم حدس‌هایم از شعاع وسیع تا به مرکز غیرقابل انکار جریان پیدا کند! این یک پیروزی بزرگِ کارآگاهی بود. دیگر لزومی برای پیگیری نمیدیدم و فقط دیرتر از روی یک نیازِ قابل درک به دانستن مطلب به مأمور قطار مراجعه میکنم و او را با یک مشت پول فلزی به صحبت کردن مشتاق میسازم.
"میبخشید، آیا شما میتوانید به من تصادفاً بگوئید آن دو آقائی که در پیرنا پیاده شدند چه کسانی بودند؟"
"من میتوانستم این را به شما بگویم، اما اجازه ندارم. من این را از لوکوموتیوران میدانم که آن دو آقا رسماً معرفی شده‌اند، و چنین چیزی جریان اداریست و باید محرمانه بماند."
من دوباره با یک مشت پول فلزی او را راغبتر میسازم و میافزایم: "در واقع جواب پرسشم را خودم میدانم. من توسط مشاهدات ویژهای به این نتیجه رسیدم که مرد بلوندِ عینکی یک بیمار روانیست و توسط مرد دیگر به تیمارستان زونِناشتاین برده میشود."
مأمور قطار با چشمانی گشاد گشته میگوید: "خدای من! اما شما چه مرد باهوشی هستید. و تقریباً درست هم نتیجه گرفتهاید. بسیار خوب، حالا چون شما ماجرا را میدانید بنابراین جریان دیگر محرمانه نیست: بله این انتقال یک بیمار بود. فقط شما یک اشتباه کوچک کردهاید: مرد بلوندِ عینکی دکتر تیمارستان است؛ و مرد ریش قهوهای در جمجمهاش یک پیچ شل شده است!"
 
یک دوئل آمریکائی
... در این روز فقط سه نفر در سالن سبز کلوب حضور داشتند: دو پلیبوی به نام‌های نوکس و بروکس و دوست مشترک‌شان، دکتر اشپیگلبِرگ. بین نوکس و بروکس بخاطر یک رقصنده مشاجره درمی‌گیرد، که احتمالاً برای هر دو سوگند وفاداری ابدی یاد کرده بود، اما به معنای واقعی کلمه به آن پایبند نمی‌ماند. یک موضوع حساس که در رد و بدل کردن پرخاشگرانۀ کلمات تشدیدی شرورانه‌ای مییافت. اهانت‌هائی در هوا پرواز میکردند که فقط با خون میتوانستند شسته شوند: و پایان مشاجره این تصمیم وحشتناک بود: یک دوئل آمریکائی باید مشخص میکرد کدامیک از آقایان برای بدست آوردن رقصنده اجازه زنده ماندن دارد.
یک چنین دوئلی باید در اصل بدون شاهد انجام شود. با این حال آدم میتواند با توافق از این رسم چشمپوشی کند. از دکتر اشپیگلبِرگ خواسته میشود بعنوان یک داور بیطرف عمل کند و توجه نماید که مراسمِ دیگر این اقدامِ هولناک دقیقاً رعایت شود.
ــ گارسون! دو قطعه قند بیاورید!
در این وقت اولین مشکل بروز میکند. گارسون توضیح میدهد که در کلوب فقط شکر وجود دارد. یعنی مادهای که برای دوئل آمریکائی اصلاً مناسب نیست.
داور بیطرف راه چاره را میدانست: "من اینجا در مقابل کلوب زندگی میکنم و وسایل ضروری را در خانه دارم، اگر آقایان فقط دو دقیقه صبر کنند من وسایل مورد احتیاجتان را میآورم."
به زودی مواد ضروری حاضر بود. داور بیطرف حتی یک هفت‌تیر با خود آورده بود تا با آن پایانِ دراماتیکِ این نمایش بتواند بلافاصله انجام گیرد.
نوکس و بروکس مقابل هم پشت میز مینشینند، در برابر خود بر روی میز یک قطعه قند قرار میدهند و انتظار مگسی را میکشند که باید میآمد. قرعه مرگ به این وسیله ساده مشخص میگشت: فردی که مگس اول بر روی قندش مینشست باید با شلیک گلوله خود را میکشت.
اما هیچ مگسی نمیآمد. هر دو آقا نیم ساعت به قندِ روبروی خود بیهوده خیره نگاه میکردند، نوکس بیقرار میگردد: "چه کلوب عالی‌ای، حتی یک مگس هم در آن پرواز نمیکند! دکتر لطفاً پنجره را باز کنید، شاید از بیرون یکی بیاد."
در این وقت چیزی در هوا وزوز میکند، و لحظهای بعد یک موجود بالدار بر روی قند نوکس مینشیند.
بروکس میگوید: "کارتان تمام است! هفت‌تیر آنجا قرار دارد، شروع کنید!"
داور بیطرف مداخله میکند: "دست نگهدارید، من اینجا مگسی تشخیص ندادم، او فقط یک زنبور بود."
بروکس میگوید: "آه، این اصلاً مهم نیست. معنی مهم است، یک حشره مانند بقیه حشرات است!"
اشپیگلبِرگ پافشاری میکند: "به هیچوجه! قرار داد دوئل باید به معنای واقعی کلمه اجرا شود. ما اینجا تقلب نمیکنیم."
زنبور پرواز کرده بود، دوباره یک ربع ساعت در انتظار وحشتناکی میگذرد، در این هنگام ناگهان صدای "زززز، زززز" به گوش میرسد. یک مگس واقعی در فضا آهسته و سریع در پرواز بود. مگس به دور قطعه قند آقای بروکس پرواز میکند، دایره پروازش را تنگ‌تر و تنگتر میسازد، حالا مگس با پاهای کوچکش به وضوح فقط برای یک ثانیه قند را لمس میکند، سپس به وزوز ادامه میدهد، از میان پنجره خارج میشود و دیگر بازنمیگردد.
"خب بروکس، لطفاً به خودتان شلیک کنید! مگس نزد شما بود."
"اما او درست ننشست، و اصلاً نچشید، او فقط از کنار قند پرواز کرد."
"داور بیطرف، نظرتان را بگوید: آیا مگس بر روی قند نشست؟"
اشپیگلبِرگ توضیح میدهد: "رأی من آری است: او براستی بر روی قند نشست، گرچه فقط برای یک لحظه کوتاه. اما با این وجود بروکس مجبور نیست خود را بکشد. شرط این بود که مگس بر روی یک قطعه قند بنشیند، اما این اصلاً قند نیست. این یک گچ است."
این استنباط باعث کاهش قابل توجهای از هیجان میگردد. دوئل آمریکائی متوقف میگردد و تمام احتمالات به این اشاره دارند که این دوئل آمریکائی در یک دور بازیِ ورقْ میان سه شرکت کننده بدون خونریزی ادامه یافت.
 
سرقت از خانه شلهمیل
این داستان در زمان غمانگیز ده سال پیش رخ داده است.
دوست من، آقای شلهمیل* در واقع در برابر سرقت بیمه بود، اما با این وجود مانند بعضی از کسان دیگر در آن روزها قربانی دزدان قوی‌هیکل شده بود. و او این حادثه را همانطور که در اینجا آورده میشود خودش برایم تعریف کرد:
من پس از کشف این داستان ناخوشایند به کمیساریای منطقه برای شکایت رفتم. چون برای تماس تلفنی موفق نشده و خط ارتباطی بدست نیاورده بودم بنابراین مجبور شدم شخصاً به آنجا بروم.
کمیسر یک دسته پرونده در مقابل خود داشت، در آن ورق میزد و بداخلاق بود. وقتی من خود را معرفی کردم او خشک گفت: پس این شخص شمائید! من اینجا تصادفاً، ــ واقعاً کاملاً تصادفی پرونده شخصی شما را بر روی میز دارم، ــ اما این فعلاً مهم نیست. خب، شما چه درخواستی دارید؟
ــ دیشب دزد به خانهام آمده است. دزدها چیزهای زیادی را ربودهاند، یک جعبه نقرهای، پالتوی خزم را، یک گرامافون و انواع لوازم دیگر.
کمیسر میگوید خیلی قابل تأسف است! و چرا این را شب گذشته گزارش نکردید؟
ــ من خیلی دیر به خانه برگشتم، ابتدا ساعت سه صبح؛ و اتصال تلفن شبانه کار نمیکرد.
حالا امیدوارم اظهارات شفاهی شما بهتر کار کند. آیا فهرست سارقین را همراه آوردهاید؟
ــ منظورتان چیست؟
خدایا، آیا شما دیر درک میکنید؟ من مایلم از شما بشنوم که دزدها چند نفر بودند، آنها چه نامیده میشوند و کجا زندگی میکنند.
ــ اما، آقای کمیسر، این را شما باید کشف کنید.
من؟ شما وضعیت را بد قضاوت میکنید. وظیفه من این است که تبهکاران را با توجه به اطلاعات کافیای که بتواند منجر به دستگیری شود بازداشت کنم. بدست آوردن این اطلاعات کار خودتان بود. آقای محترم، دزد به خانه شما دستبرد زده است و نه به خانه من! آیا حداقل میدانید که سرقت در چه ساعتی اتفاق افتاده است؟
ــ حدس میزنم بین ده و یازده شب.
و شما در چه ساعتی خانه را ترک کردید؟
کمی بعد از نه و نیم شب.
آیا در این ساعت بر روی پلهها متوجه چهرههای مشکوک شدید؟
ــ نه، من هیچ انسانی ندیدم. اگر کسی آنجا بود من قطعاً متوجه میشدم، چون پلکان توسط چراغ روشن بود.
و بعد شما کجا رفتید؟
ــ به یک مهمانی کوچک نزد آشنایان.
چند نفر در مهمانی شرکت داشتند؟
ــ اما این ربطی به موضوع ندارد.
این به موضوع بسیار ربط دارد و حتی برایم بسیار هم مهم است. و من به شما هشدار میدهم که فقط حقیقت را بگوئید، زیرا اینجا یک پروتکل نوشته میشود. خب، مهمانها چند نفر بودند؟
ــ فکر کنم حدود شصت نفر.
و شما این را یک مهمانی کوچک مینامید؟
ــ آه، ما فقط کمی موسیقی شنیدیم.
فقط موسیقی؟ آیا نرقصیدید؟
البته که رقصیدیم، اما بسیار کم.
بنابراین کمتر از آنچه در خانه خود میرقصید، وقتی مهمانی میگیرید؟
ــ به مراتب کمتر، ... ... نه، بیشتر ... ... اَه من دارم اینجا چه میگویم، در خانه من هرگز کسی نمیرقصد.
شما اما توضیح دادید که یک گرامافون از شما سرقت شده است. بنابراین این فرضیه منطقی است که شما هم در خانهتان چنین مهمانیهائی برگزار میکنید؟
ــ آقای کمیسر، من به شما اطمینان میدهم ...
بیهوده اطمینان ندهید، بلکه به این فکر کنید که شما اینجا تحت سوگند گواهی میدهید!
ــ اما آقای کمیسر، من فقط اینجا آمدهام تا یک سرقت را اطلاع دهم.
به همین خاطر هم حاشیهرویهای شما بیشتر سزاوار سرزنشاند. یک بار دیگر سؤال می‌کنم، گرامافون کجا قرار داشت؟
ــ بر روی میز.
دیگر چه چیزهائی بر روی میز قرار داشت؟
ــ مقداری وسائل برنزی و یک جاسیگاری بزرگ مسی که آن را هم بردند.
و پالتوی خز به سرقت رفته کجا قرار داشت؟
ــ در راهرو، البته.
این اصلاً طبیعی نیست، پس چرا آن را هنگام خروج از خانه بر تن نکردید؟
ــ آه، من بسیار گرمم بود؛ خدمتکارم خانه را بیش از حد گرم ساخته بود ...
از چه زمان این خدمتکار پیش شما کار میکند؟
ــ از هشت یا نه روز پیش.
و آنطور که من در این پرونده میبینم شما هنوز این را به پلیس گزارش نکردهاید. خب، حالا باید به پایان برسیم، هوم، هوم! بله! من نمیتوانم از شما پنهان کنم که این قضیه برای شما خوب پیش نمیرود.
ــ منظورتان این است که شناسائی سارقان سخت خواهد گشت؟
آقای محترم، شما دوباره حاشیه میروید، توجه کنید لطفاً: من سارقین را ندارم، بنابراین نمیتوانم بر علیه آنها اقدام کنم اما شما را دارم، ... تفاوت اینجاست. اول از همه به اعتراف خودتان ثابت شده است که شما به عنوان صاحبخانه اجازه دادهاید در پلکان خانهتان چراغها را تا نیمه‌شب روشن بگذارند. آیا شما مقررات را میشناسید؟ آیا می‌دانید که نباید طبق قانون در استفاده از برق اسراف کرد؟ اگر نه، باز هم جهالت شما را از مجازات محافظت نمیکند. همچنین ثابت شده است که شما نقره، برنز و وسائل مسی نگهداری میکردهاید، در حالیکه طبق قانون وظیفه داشتهاید این اشیا را به محل مخصوص فلزاتِ رایش تحویل دهید. و پالتوی خز سرقت شده هم برای شما مشکل بزرگی ایجاد میکند. شما اعتراف کردید که به خاطر گرم بودن بیش از حد خانهتان پالتوی خز را بر تن نکردید، بنابراین نه تنها پالتوی خز خود را از دست دادهاید، بلکه بخاطر اسراف در مواد گرمازا هم مجازات خواهید شد. گزارش نکردنِ داشتنِ خدمتکار را میشود در پایان با یک مجازات متوسطِ پلیس تمام کرد؛ اما آنچه جرم شما را سنگینتر میکند اعتیاد تقریباً فاسدِ شرکت کردن در جشنهای هوسانگیز است، آن هم در چنین زمان جدی‌ای، بله حتی خود شما هم باید یک چنین ضیافت‌هائی برپا کرده باشید. ما باید تحقیق کنیم که آیا شما ممنوعیت رقص را آشکارا نقض کردهاید یا نه. این مقدار برای امروز. چیزهای دیگری هم پیدا خواهند شد.
از این ماجرا میشود چنین دریافت که قربانیِ یک سرقت گشتن به هیچوجه خوشایند نیست، مخصوصاً  وقتی آدم دارای بدشانسیِ خاصِ یک شلهمیل بودن هم باشد.
_________________
شلهمیل* در فرهنگ عبری معنی بدشانس یا دلقک میدهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر