ولگرد.


<ولگرد> از آدولف گِلبِر را در بهمن سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

چرا خدا هنوز زنده است
یکی بود یکی نبود، در زمانهای قدیم مردی وجود داشت که از زندگی ناراضی بود و میگفت وضعش خوب نیست. مردم از او میپرسیدند: "چرا وضعت بد است؟" و او پاسخ میداد: "این تقصیر خداست، او از من متنفر است، و اگر من یک روز ببینمش انتقام خود را خواهم گرفت." آنها میگفتند: "چطور میخواهی از او انتقام بگیری؟" او فریاد میکشید: "من او را خواهم کشت! همین حالا راه میافتم و او را در تمام جهان جستجو میکنم، و بعد از یافتن خدا او را خواهم کشت!" او براه میافتد و خدا را در جهان میجوید. او همهجا فریاد میکشید: "پس این خدا کجاست تا او را بکشم؟"
او مدتها جستجو میکند، سپس به محلی میرسد که خدا تصادفاً در بازار آنجا قدم میزد. مردم او را نمیشناختند، اما خدا چون اغلب در آنجا بود همه مردم محل را میشناخت. در این وقت او میشنود که چگونه مردِ وحشی داد میزند و میگوید: "پس او کجاست تا من بکشمش." خدا به آن سمت میرود و از او میپرسد که او چه کسیست. مرد پاسخ میدهد: "من چنین و چنانم و از فلان و بهمان روستا از منطقه ساحور هستم." و خدا از او میپرسد: "و این <او > چه کسیست که که قصد کشتنش را داری؟" مرد فریاد میکشد: "خدا را میخواهم بکشم!" بعد میدود و از آنجا میرود تا خدا را پیدا کند، و در واقع چنان سریع میدود و میرود که قبل از آنکه خدا بتواند او را نگهدارد ناپدید شده بود.
چند روز بعد خدا در محل دیگری دوباره با او برخورد میکند و او را میشناسد، اما مرد او را به جا نمیآورد و نمیدانست که او خداست. خدا به سمت او میرود و میگوید:
"تو، عبدالله، تو چه کسی را جستجو میکنی و قصد کشتن کِرا داری؟"
عبدالله پاسخ میدهد: "خدا را."
خدا میگوید: "بسیار خوب، من خدا هستم. تو مرا یافتی. حالا مرا بکش!"
مرد حیرتزده او را نگاه میکند و بعد از مدتی میگوید: "این حقیقت ندارد، تو خدا نیستی."
خدا جواب میدهد: "چرا، چرا، باور کن که من خدا هستم. یا اینکه باید آن را برایت ثابت کنم؟"
مرد میگوید: "بله، این فکر بدی نیست. خب، چطور میتونی اثبات کنی؟"
خدا میگوید: "چه اثباتی میخواهی؟ من توانا به هرکار هستم."
مرد میگوید: "اگر توانا به هرکار هستی، بنابراین ــ چه بگوئیم خوب باشد ــ آسمان و زمین را در یک دست نگهدار و در حقیقت همین حالا در برابر چشمهایم تا متقاعد شوم."
خدا میگوید: "قبول، پس نگاه کن." و دستش را دراز میکند، آسمان و زمین را در یک دست میگیرد و سپس به مرد میگوید: "خب، میبینی؟"
"بله."
"و حالا باور میکنی که من خدا هستم؟"
مرد میگوید: "بله، حالا باور میکنم."
خدا میگوید: "خب پس، حالا من در اختیار تو هستم و همانطور که قسم خورده بودی میتوانی مرا بکشی. عبدالله، پس چرا نمیکشی؟ "
عبدالله پاسخ میدهد: "آه، حالا که متقاعد شدهام چنین قوی هستی باید با تو مبارزه کنم؟"
و روی خود را برمیگرداند و میرود.
و به این خاطر است که عبدالله هنوز هم خدا را نکشته است.
 
شش نان
مردی هر روز شش نان میخرید. روزی یک دوست از او میپرسد: "تو با نانها چه میکنی؟"
مرد پاسخ میدهد:
"یکی را مصرف میکنم؛ یکی را دور میاندازم؛ با دو نان بدهکاریم را میپردازم و دو نان دیگر را قرض میدهم."
دوستش حیرتزده میگوید: "آیا مایل نیستی آن را برایم کمی بیشتر توضیح دهی؟"
مرد میگوید: "یکی از نانها را خودم میخورم؛ یکی را به مادرزنم میدهم؛ دو نان را به پدر و مادرم که به من نان داده بودند میدهم، و دو نان آخر را به پسرانم قرض میدهم تا وقتی پیر شدم آنها وامشان را به من برگردانند."
 
پوست پلنگ
خرگوش مشغول غذا پختن بود. کفتار این را میبیند و خود را آهسته نزدیک میسازد و میگوید: "روز بخیر خرگوش." خرگوش از کنار چشم به او نگاه میکند و میگوید: "به همان اندازه هم روز تو بخیر باشد." و به کارش ادامه میدهد. کفتار متملقانه تعظیمی میکند و زورکی میخندد. خرگوش میپرسد: "چیزی میخواهی؟" کفتار میگوید: "از تو خواهشی دارم." ــ "چه خواهشی؟" ــ "پیش من در خانه آتش خاموش شده است. من مایلم از تو کمی آتش درخواست کنم." خرگوش میگوید: "بفرما" و به او یک تکه چوب مشتعل میدهد. کفتار آن را میگیرد و میرود، اما در بین راه آتش چوب را خاموش میکند و سپس برمیگردد.
خرگوش میپرسد: "دوباره اینجائی؟"
"بله، برایم اتفاقی افتاد."
"چه اتفاقی؟"
"آتش دوباره خاموش شد."
"بفرما این هم یک تکه آتش دیگر."
کفتار آن را میگیرد، میرود و دوباره آتش را در بین راه خاموش میکند.
وقتی دوباره برمیگردد خرگوش به او میگوید: "عزیزم، چون میبینی دارم غذا میپزم به این خاطر با آتش این همه بد میاری."
کفتار زورکی میخندد و میگوید: "اوه، نه اینطور نیست."
خرگوش میگوید: "چرا، چرا، من تو را میشناسم، تو حریصی. بنابراین من کمی از غذا را به تو خواهم داد، اما در عوض باید تو در آتش بدمی. شعله آتش خیلی کم شده و اگر تو در آتش بدمی غذا زودتر آماده میشود."
کفتار میگوید قبول و کنار آتش مینشیند. اما بجای فوت کردن در آتش بیوقفه به دیگ غذائی نگاه میکرد که در آن کنار بود و خرگوش قصد داشت بعد از زیاد شدن حرارت آتش آن را روی اجاق قرار دهد. خرگوش میگوید: "به اطراف نگاه نکن، در آتش فوت کن وگرنه بیشتر طول خواهد کشید. من قبل از پخته شدن غذا یک ذره هم از آنچه در دیگ است به تو نخواهم داد. پس به آتش نگاه کن."
سپس کفتار به درون آتش میدمد و در این اثنا خرگوش پوست پلنگی میآورد و آن را به پشت کفتار میدوزد. او این کار را چنان با ظرافت خاصی انجام میدهد که کفتار اصلاً متوجه نمیشود. خرگوش پس از آماده گشتن غذا مشغول خوردن میشود، کفتار هم سهم خود را میخورد. وقتی آنها غذا خوردنشان را به پایان میرسانند و کفتار قصد رفتن میکند خرگوش به او میگوید:
"چی، آتش را فراموش میکنی؟"
کفتار میگوید: "آه واقعاً که فراموشکارم!" و حالا دو قطعه چوب مشتعل را برمیدارد و به خانه بازمیگردد.
او جست و خیزکنان میرفت که ناگهان چشمش به پوست پلنگ میافتد و چون نمیدانست که آن به پشتش دوخته شده است وحشت میکند و فریاد میزند: اوخ، اوخ. و در این بین پوست پلنگ در اثر کشیده شدن بر روی زمین طوری سر و صدا به راه انداخته بود که او وحشتزده با خود زمزمه میکند: "پلنگ در تعقیبم است." و مدام سریعتر میدوید. به این ترتیب به خانهاش میرسد و وقتی میخواهد به درون خانه فرار کند نخ پاره میشود و پوست پلنگ از پشت او در کنار خانهاش میافتد. حالا وقتی او داخل اتاق میشود با وحشت تمام به زن و فرزندانش میگوید: عزیزانم، یک بدبختی اتفاق افتاده، یک پلنگ تعقیبم کرد و حالا در کنار در دراز کشیده است." زن و بچهها با ترس به در نزدیک میشوند و وحشتزده زمزمه میکنند: "واقعاً، این یک پلنگ است که جلوی در دراز کشیده. حالا چه باید کرد؟ "   
حالا زمان میگذرد و آنها احساس گرسنگی میکنند. اما گرسنگی کشیدن خیلی دردآور است؛ و آنها دائماً میگفتند: "باید از کجا غذا بیاوریم اگر پلنگ از کنار در خانهمان تکان نخورد؟ چطور میتوانیم از کنار او رد شویم؟" و وقتی درد گرسنگی بیشتر میگردد کفتار میگوید:
"فرزندان من، راه دیگری برایمان باقی‌نمانده است بجز آنکه ما با هم کشتی بگیریم. اگر من زمین بیفتم، کباب شما میشوم و اگر شماها زمین بیفتید، سپس شماها کباب من هستید". بچهها با شنیدن این حرف گریه میکنند و میگویند: "پدر، اما شما قویترید" کفتار پاسخ میدهد: "این معلوم نیست، ما اول باید آن را امتحان کنیم". به این ترتیب او یکی از بچهها را میگیرد، زمین میزند و او را میخورد. پس از مدتی دومین فرزند را میگیرد، بر زمین میزند و او را هم میخورد؛ و برای فرزند سوم و چهارم هم همین اتفاق میافتد، تا اینکه فقط آن دو باقی میمانند، زن و مرد.
وقتی او دوباره گرسنهاش میشود به زنش میگوید: کشتی میگیریم، اگه من زمین بیفتم کباب تو میشم، اگر تو بیفتی کباب منی." زن به او پاسخ میدهد: "تو اما حالا خیلی قویتری، چون تو غذا خوردی." شوهر پاسخ میدهد: "این معلوم نیست، باید آن را امتحان کرد."    
آنها مشغول کشتی گرفتن میشوند، و در این لحظه مرد وحشتزده میگردد، زن او را بر زمین میزند، میخندد و میگوید:
"حالا او مرد را میخورد ..."
مرد هم میخندد و میگوید: "صبر کن، ما یک بار دیگه بازی میکنیم."
آنها دوباره همدیگر را میگیرند. مرد دوباره بر زمین زده میشود و زن میخندد:
"خب، حالا او مرد را میخورد ..."
مرد پاسخ میدهد: "سرگرمی خوبی بود. صبر کن، ما برای سومین بار بازی میکنیم."
زن میگوید: "خب قبول" و وقتی زن بر زمین پرتاب میشود میخندد. اما بعد مرد او را میخورد.
حالا او تنها بود و میگفت: "بله، گرسنگی خیلی دردآور است." و چون دیگر در خانه چیزی برای خوردن نداشت، بنابراین به بیرون نگاهی میاندازد که ببیند آیا پلنگ عاقبت از آنجا دوباره دور شده است؟ و میبیند که پوست کاملاً خشک و چروکیده روی زمین قرار دارد. حالا او جرئت میکند و به آن نزدیک میشود و متوجه میگردد که خرگوش توسط پوست که حالا دیگر خشک شده بود او را فریب داده است."
سپس او داد میزند: "اوه، این خرگوش، این کلاهبردار، تقصیر اوست که من زن بیچاره و تمام بچههای خوبم را از دست دادم!. و وقتی او کفتارهای دیگر را ملاقات میکرد، بخاطر سنگدلی خرگوش و بدی این جهان میگریست.
 
چرا مُرده‌ها دوباره زنده نمی‌گردند
اما این چگونه اتفاق افتاد؟ پروردگار رحیم است و پس از آفریدن انسانها چنین گفت: "من نمیخواهم که انسانها بطور کامل بمیرند، بلکه آنها باید بعد از مُردن دوباره زنده شوند." و او آنها را بلافاصله بعد از خلق کردن به محلی میفرستد که باید در آنجا زندگی میکردند؛ اما خدا خودش چون هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن داشت در خانه میماند. سپس او آفتابپرست و مرغ جولا را میآفریند، و هر دو آنها مورد پسندش قرار میگیرند، اما نه کاملاً؛ زیرا پس از سه روز ماندن با آنها متوجه میگردد که چیزی در هر دو کم است. بخصوص در مرغ جولا؛ او کلمات زیادی میگفت، دروغ و حقیقت، و کلمات درستش کمتر بودند و کلمات دروغش بیشتر. و وقتی آفتابپرست را تماشا میکند متوجه میگردد که او بسیار عاقل است و هرچه میگوید حقیقت دارد و اصلاً دروغگو نیست.
بنابراین در چهارمین روز به آفتابپرست میگوید: "برو به آن محلی که من انسانها را قرار دادهام و به آنها بگو که احتیاج به گریستن ندارند و تمام انسانها پس از مرگ دوباره زنده میگردند."
آفتابپرست میگوید: "باشه، من میرم."
و مرغ جولا پیش خدا میماند. اما آفتابپرست آهسته و کند میرفت؛ و وقتی خدا به پائین نگاه میکرد، این گاو هنوز هم در حال کند و آهسته رفتن بود. زیرا آفتابپرست همیشه اینطور راه میرود و هنگام صحبت کردن هم تنبل و آهسته حرف میزند، و حالا چون خدا میدید که انسانها آن پائین به خاطر مُردن کاملاً ناخشنودند بدرستی از دست آفتابپرست عصبانی میشود. در این وقت او به خود میگوید: "آه، تو گاو کُند و آهسته، آیا مگر نمیتوانی سریعتر بروی؟" و کاملاً از شدت عصبانیت وحشی می‏گردد.
اما در این وقت تسکین مییابد؛ زیرا وقتی به پائین مینگرد عاقبت آفتابپرست را در پیش انسانها میبیند و وقتی به پائین گوش میدهد ــ مرغ جولا اما در کنارش بود ــ میشنود که چگونه آفتابپرست شروع به صحبت با انسانها میکند، و در حقیقت کاملاً تنبل و کند: "به من گفته شده است ... به من گفته شده است ... به من گفته شده است ..."
و هنوز همچنان در حال گفتن: "به من گفته شده است" بود که پروردگار فریاد میکشد: "خب، پسر، پس این <به من گفته شده است> تو کی تمام میشود؟"
در این وقت پروردگار میبیند که مرغ جولا بالهایش را کمی گسترانده و چنین به نظر میرسد که قصد پرواز دارد، از او میپرسد: "کجا؟" و مرغ جولا میگوید: "هیچ کجا ... فقط میخواهم اندکی در این اطراف ... تو که اجازه میدی؟" و پروردگار میگوید: "خوب باشه." اما پروردگار سرش را هنوز نچرخانده بود که مرغ جولا خود را در هوا به نوسان میآورد و خیلی سریع به سمت پائین پرواز میکند ــ زیرا که او یک پرنده است ــ و قبل از آنکه پروردگار بتواند از رفتنش جلوگیری کند او در پیش انسانها بود. و او درست زمانی به پائین میرسد که آفتابپرست برای دهمین و یازدهمین بار به انسانها گفته بود: <به من گفته شده است ... به من گفته شده است.> در این وقت مرغ جولا میگوید: "به ما چه گفته شده است؟ به ما گفته شده است که وقتی انسان بمیرد مانند ریشه گیاه آلوئه سپری میگردد و هرگز دوباره زنده نخواهد گشت!"
آفتابپرست مبهوت به بالا نگاه میکند و میگوید: "دروغگو، تو داری چی میگی؟ به ما اما گفته شده است ... گفته شده است ... اما گفته شده است ... وقتی انسانها بمیرند دوباره زنده خواهند گشت!"
اما انسانها دیگر نمیتوانستند حرف آفتابپرست را بشنوند. زیرا آنها بلافاصله پس از تمام شدنِ حرف مرغ جولا با وحشت از آنجا با سرعت رفتند و همه‌جا خبر دادند که وقتی انسان بمیرد دیگر برایش زنده گشتنی وجود نخواهد داشت. و آفتابپرست امروز هم هنوز <به ما گفته شده است ... به ما گفته شده است> خود را میگوید و انسانها میمیرند و دیگر برنمیخیزند.
 
ولگرد
از قرآن هیچ چیز نمیدانم
و من فقط فالاکوبهام، یک ولگرد!
و شماها در روستاها و در بازارها به آواز بلند میخوانید:
فالاکوبهِ ولگرد! فالاکوبهِ ولگرد!
آری، او بی‌خانه است،
او بی‌لباس است،
گاوش از دشت فراری گشته؛
و موهایش به مانند کاه،
درهم و ژولیده است.
گرچه زارع نیستم،
گرچه تاجر نیستم،
و گرچه فالاکوبه یک ولگرد است:
اما آنها مرا به عروسی میخوانند،
چون آنها به خواننده محتاجند،
او در آنجا با یک قاضیالقضات برابر است،
او در سالنهای جشن و سرور
و در آلاچیقهائی که شما
جشن عروسیتان را بر پا میدارید،
با سلطان یکسان است.
آری، او فقیر است،
یک مشت ذرت غذای اوست،
بی‌خانه است،
بی‌لباس است،
اما با این وجود فالاکوبۀ ولگرد
یک سلطان است!
 
پارلمان حیوانات
یک روز راسو می‌گوید: "تو خرگوش، قایم‌موشک بازی کنیم؟" خرگوش پاسخ میدهد: "قبول. من با کمال میل قایمموشک بازی میکنم." راسو میگوید: "اما برنده کسی است که خودش را بهتر پنهان کرده باشد." خرگوش میگوید: "خیلی بهتر شد! وقتی من خودم را پنهان کنم همه را شکست میدهم." راسو میگوید: "اینطور فکر میکنی؟" خرگوش میگوید: "تو آن را خواهی دید، تو در قایمموشک بازی از من شکست خواهی خورد." راسو پاسخ میدهد: "بسیار خوب، راه بیفت! ما خود را پنهان میکنیم."
خرگوش میپرسد: "خب چه‌کسی شروع می‌کند؟" راسو میگوید: "ما هر دو همزمان شروع خواهیم کرد. تو از این طرف میروی و من از آن طرف؛ اما تو نباید سرت را برگردانی." خرگوش میگوید: "چرا؟" راسو پاسخ میدهد: "چون با این کار میتونی ببینی که من خودم را کجا پنهان میکنم." خرگوش میگوید: "قبول. من سرم را برنمیگردانم."
خرگوش برای پنهان کردن خود به راه میافتد، راسو هم به راه میافتد؛ اما سرش را برمیگرداند و می‌گوید: "آیا خودت را پنهان کردی؟" خرگوش پاسخ میدهد: "آره" اما در این لحظه او هم سرش را برمیگرداند و هر دو فریاد میکشند: "تو سرت را برگرداندی. نه، تو سرت را برگرداندی." عاقبت توافق میکنند که راسو اول خود را پنهان سازد و خرگوش او را پیدا کند، و بعد باید خرگوش خود را پنهان سازد و راسو او را پیدا کند: و برای اینکه خرگوش نبیند راسو به کجا خواهد دوید باید رویش را به سمت دیگر میچرخاند. راسو میپرسد: "موافقی؟" خرگوش میگوید: "موافقم."
سپس راسو میدود و میدود و به یک محل که گودالی در آنجا قرار داشت میرسد؛ و قصد داشت یک ــ دو ــ سه بگوید، اما در این هنگام چیزی به ذهنش میرسد، خود را به درون گودال پرتاب می‌کند، سپس در حالیکه خود را خوب با خاک می‌پوشاند و فقط دندانهایش دیده میگشتند فریاد میزند یک ــ دو ــ سه. حالا وقتی خرگوش میآید و به این طرف و آن طرف میدود و چشمش به دندانها میافتدْ وحشت میکند، به عقب میجهد، و پس از به اطراف نگاه کردنْ دوباره چشمش به دندانها میافتد و با وحشت میگوید: "اینجا از زمین دندان جوانه میزند!" و از آنجا میگریزد.
او در راه به یک فیل برخورد میکند. فیل از او میپرسد: "خرگوش، چرا از نفس افتادی؟" خرگوش با احترام سلام میدهد و میگوید: "عالیجناب، چون من همین حالا زمینی دیدم که از آن دندان جوانه زده است." فیل میگوید: "من حالا هشتاد سال دارم، اما هنوز زمینی را که از آن دندان جوانه زده باشد ندیدهام."
فیل با خرطومش هنگام صحبت کردن طوری بلند ترومپت زده بود که بوفالو آن را از راه دور میشنود. او به آن سمت میدود و با احترام به فیل میگوید: "عالیجناب چرا به این بلندی ترومپت را به صدا آوردی؟" فیل پاسخ میدهد: "چون من شگفتزدهام؛ اینجا زمینی وجود دارد که از آن دندانهای دراز جوانه میزند."
خرگوش میگوید: "دندانها دراز نیستند."
فیل میگوید: "قبول، اما دندان دندان است و من هنوز ندیدهام که از زمین دندان جوانه بزند."
بوفالو میگوید: "من هم ندیدهام" و از شگفتی چنان میغرد که گراز در جنگل آن را میشنود. بنابراین او هم در حال خرخر کردن به آنجا میآید و با تعظیم در برابر بوفالو میگوید: "عالیجناب چرا اینطور فریاد کشیدید؟" بوفالو ماجرا را برای او تعریف میکند، سپس گراز چنان خرخر میکند که بُزکوهی به آنجا میآید و میپرسد: "پادشاهِ من، چیزی برایت اتفاق افتاده؟" گراز پاسخ میدهد: "برای من چیزی اتفاق نیفتاده، فقط به این خاطر خرخر میکنم چون اینجا زمینی است که از آن دندان جوانه میزند." بُزکوهی فکر میکند و میگوید: "پدر و مادر من هم هرگز از یک چنین زمینی تعریف نکردهاند." و چون بقیه حیوانات میآمدند و همان چیزها را میگفتندْ بنابراین خرگوش خود را از وحشت کوچک میسازد و میگوید: "این نشانۀ خوبی نیست که من اولین کسی هستم که این زمین را دیده است."
عاقبت بُزکوهی میپرسد: "چه باید کرد؟ کاش میشد فقط آن زمین را دید!"
بقیه میگویند: "این درست است، پس اول تو به آنجا برو."
بُزکوهی میگوید: "من؟ من ضعیفترین هستم. شماها اول بروید، شماها قویترید."
سپس آنها میگویند پلنگ باید برود؛ اما او پاهایش درد میکرد، و بنابراین فیل و بوفالو، گراز، بُزکوهی، پلنگ و کرگدن و همچنین بقیه حیوانات برای مشورت کردن در چمن مینشینند؛ و در حالیکه آنها صحبت میکردندْ خرگوش از وحشت حالش چنان بد میشود که به بوتۀ کناری میرود.
همانطور که او آنجا نشسته بودْ لاکپشت میآید و میگوید: "خرگوش، چه شده؟ تو رنگپریده دیده میشوی."
خرگوش میگوید: "من زمینی دیدم که از آن دندان جوانه میزند، به این خاطر رنگم پریده است، و آقایان در حال مشورت کردن هستند که برای دیدن زمین چه کسی اول برود."
لاکپشت میگوید: "مشورت میکنند؟ من به آنجا میروم!" و او میرود، و خرگوش هم برای نشان دادن محل به همراهش میرود، فقط کُندتر. وقتی آنها به محل میرسند، لاکپشت بدون آنکه خرگوش ببیندْ راسو را برمیدارد و در کیسه میکند و فریاد میزند: "خرگوش، پس دندانها کجا هستند؟ من آنها را نمیبینم!" و خرگوش جستجو میکند و ناامیدانه میگوید: "پس دندانها کجا رفتهاند؟" لاکپشت پاسخ میدهد: "آه، تو حتماً خواب دیدی. برگردیم. فکر میکنی که من وقتم را دزدیدهام؟" و به این ترتیب پیش بقیه حیوانات برمیگردند.
وقتی به آنجا میرسندْ آنها هنوز هم با هم مشورت میکردند، و در این وقت لاکپشت میگوید: "آقایان، آیا میخواهید با من بیایید؟ من میخواهم از موزها آبجو تهیه کنم، و در آنجا به شماها بد نخواهد گذشت." آنها میروند، و وقتی او آبجو را در مقابل آنها قرار میدهدْ راسو از کیسه بیرون میخیزد و میگوید: "خرگوش بازی را باخت، چون من در قایم‌موشک او را شکست دادم، و او همچنین یک دروغگو است، چون این حقیقت ندارد که از زمین دندان جوانه میزند." اما حیوانات فریاد میکشند: "چی می‌گی، این نباید حقیقت داشته باشد؟ ... راسو بی‌تقوا است! ... او را بگیرید! ... او را بزنید!" و همگی از جا میجهند. و فیل با خرطومش ترومپت میزند، بوفالو میغرد، گراز خرخر میکند، پلنگ پایش دیگر درد نمیکرد و راسو فرار میکند و میگرید. لاکپشت اما به فرزندش میگوید: "حالا میبینی که حق با آقای خرگوش است و دندان‌ها از زمین جوانه میزنند."
 
زیارت مکه
یک معلمی قصد داشت برای افزودن به شایستگیهایش به مکه برود، زیرا او مردی بسیار متدین بود. او سوار اسب بسیار نحیفش میشود و می‌تازد و میتازد، تا اینکه اسبش کاملاً خسته میشود. در این وقت یک کفتار به استقبالش میآید و میگوید: "معلم، به کجا میخواهی بروی؟" او میگوید: "من در یک سفر زیارتی هستم و میخواهم به مکه بروم."  کفتار میگوید: "آسمان در این سفر حتماً با تو خواهد بود و آن را برایت آسان خواهد ساخت." معلم غمگین پاسخ میدهد: "آه، به نظرم میرسد که آسمان از من خشمگین است؛ اسب من خیلی خسته و کوفته است."
کفتار به اسب نگاه میکند و میگوید: "او واقعاً خسته است، اما این شگفت‌انگیز نیست، او کاملاً نحیف و پیر است. آیا اسب دیگری نداری؟" معلم میگوید: "نه." کفتار میگوید: "این غمانگیز است، تو با این اسب به مکه نخواهی رسید. بهتر است که مَرکب دیگری پیدا کنی." معلم میگوید: "اما از کجا باید مَرکب دیگری پیدا کنم؟" کفتار پاسخ میدهد: "برای این کار اگر بخواهی یک توصیه وجود دارد. بهترین کار این است که ما حیوان را بکشیم و آن را بخوریم. سپس من با کمال میل تو را بر پشتم حمل میکنم، زیرا من هم مشتاقم به مکه بروم. تو بعد خواهی دید که من چه سریع میتازم." معلم میگوید: "به نظرم میرسد که میخواهی مرا فریب دهی." کفتار چشمهایش را به سمت آسمان میچرخاند و میگوید: "این چه حرفیست؟ آیا مگر در بدنم وجدان ندارم که بخواهم یک مرد مقدس را که به مکه میرود فریب دهم؟! ..." در این وقت معلم میگوید: "بسیار خوب، من حرف تو را باور میکنم." او از اسب پیاده میشود، کفتار اسب را میدرد؛ و وقتی معلم برای تاختن قصد داشت سوار او شودْ کفتار میگوید: "هنوز یک لحظه صبر کن، من میخواهم از فرزندانم خداحافظی کنم، و چون ما با هم نمیتوانیم تمام اسب را بخوریم، اگر تو مخالفتی نداری من مقداری از گوشت را برای خداحافظی برای فرزندانم می‌برم." معلم میگوید: "قبول" و سجادهاش را در شن پهن میکند تا به سمت مکه نمازش را بخواند و وقتی صورتش را برمیگرداند کفتار دیگر آنجا نبود. و او انتظار میکشد و انتظار میکشد. اما کفتار نیامد، و در این وقت معلم به سینهاش میکوبد.
در این هنگام یک شغال به آنجا می‌آید و از دیدن معلم که غمگین نشسته بود تعجب میکند و میپرسد: "معلم، چه اتفاقی افتاده است؟" معلم ماجرا را برای شغال شرح میدهد و گریه میکند. شغال میگوید: "گریه نکن، من کفتار را برایت برمیگردانم."
شغال زین اسب را، پتوی زیر زین را، دهنه، افسار، مهمیزها و شلاق را برمیدارد و با آنها میرود. و همچنین یک قطعه از گوشت را که کفتار باقی‌گذارده بود با خود میبرد. در بین راه تک تک وسائل را بر روی زمین میاندازد تا اینکه به نزدیک خانۀ کفتار میرسد. حالا او پتوی زیر زین اسب را به کناری میاندازد، تا غار به رفتن ادامه میدهد و فریاد میزند: "بچههای عزیز، عمو شغالتان اینجاست!" او در ابتدا پاسخی دریافت نمیکند، زیرا کفتار به فرزندانش توصیه کرده بود: "اگر کسی برای دیدن من آمد، باید سکوت کنید و اگر راه دیگری وجود نداشتْ بگوئید که من در خانه نیستم." و وقتی شغال دوباره صدا میزند و میگوید: "بچهها، عمویتان یک پیام مهم دارد." آنها جواب میدهند: "مادر ما در خانه نیست." در این وقت شغال فریاد میزند: "آه، مادر بیچارۀ شما اما هیچ شانسی ندارد! وقتی آدم کسی را جستجو میکند تا خبر خوبی گزارش دهدْ سپس بدشانسی مانع او از شنیدن آن میشود." بچهها میپرسند: "این خبر چه است؟" و شغال پاسخ میدهد: "یک گاو بسیار چاق در جاده افتاده است. و من آمدهام مادرتان را صدا کنم و گاو را به او نشان دهم. و حالا شماها می‌گوئید که او در خانه نیست! بنابراین من میروم، خداحافظ!"
در این وقت ناگهان خودِ کفتار فریاد میزند: "آنجا چه خبر است؟ چه کسی من را جستجو میکند؟" و شغال پاسخ میدهد:
"من هستم، شغال. آنجا در جاده یک گاو خیلی چاق افتاده است، من یک قطعه از آن را کَندم و برایت آورده‌ام، اما فرزندانت گفتند که تو در خانه نیستی."
و کفتار میگوید: "هیچ خدایی جز خداوند وجود ندارد! میبینی، بچه‌هایم چه بچههای به درد نخوری هستند. همیشه چنین کارهائی انجام میدهند. من خوابیده بودم و آنها خیلی خوب میدانستند که میتوانند من را بیدار کنند. اما نه، آنها به چیزی فکر نمیکنند. آنها به تو گفتند که من در خانه نیستم، این جوانها." و فوری در را باز میکند و به شغال خوشامد میگوید.
شغال میگوید: "خب، من خوشحالم که تو را ملاقات میکنم. بیا این گوشت را بگیر. نظر تو چیست؟ برای من خیلی خوشمزه است." و گوشت را برابر کفتار نگهمیدارد. کفتار آن را میخورد و میگوید: "حرکت کن برویم."
آنها به راه میافتند، کفتار از جلو میرفت و شغال پشت سرش بود، بنابراین کفتار میپرسد: "چه شده که تو امروز اینطور آهسته راه میروی؟ در غیر اینصورت تو همیشه تند راه میروی." شغال پاسخ میدهد:
"من خودم هم نمیدانم امروز چه شده است، تمام روز پاهایم درد می‌کنند. فکر میکنم که رگ به رگ شده باشند."
کفتار میگوید: "چه بدشانسی بزرگی، آیا تا گاو راه درازی مانده؟"
"آره، هنوز مسافت زیادی مانده است."
کفتار غر و لند میکند: "شاید تا ما آنجا برسیم شیر بیاید و همه گوشت را ببرد. آیا واقعاً پایت خیلی درد می‌کند؟"
"وحشتناک."
"خب، بیا سوارم شو، بعد زودتر به آنجا خواهیم رسید."
شغال میگوید: "آه من متأسفم! آیا برایت سنگین نیستم؟"
"نه، نه، فقط زود سوار شو که وقت از دست ندهیم، من خیلی گرسنهام." و در این وقت شغال بر پشت او سوار میشود.
شغال در تمام طول راه آه و ناله میکرد: "اوه، اوه ...، یک لحظه صبر کن ... من دوباره پائین میآیم. موهای پشت تو خیلی تیز هستند." کفتار میگوید: "اما نه، همانجا بمان، آیا واقعاً خیلی درد میآورد؟" شغال پاسخ میدهد: "وحشتناک! تو باید من را پائین بگذاری، آنها سوراخ سوراخم میکنند." در این وقت آنها به محل پتوی زیر زین اسب می‌رسند و کفتار میگوید: "پتو را بردار و پشت من قرار بده، بعد دیگر از موی من چیزی احساس نخواهی کرد." سپس شغال میگوید: "حق با توست." و پتو را پشت او میگذارد و دوباره سوار کفتار میشود. اما پس از چند لحظه دوباره فریاد میکشد: "هیچ خدایی جز خداوند وجود ندارد، من نمیتوانم خودم را پشت تو محکم نگهدارم، من باید پائین بیایم، باید پائین بیایم ..." در این وقت آنها به دهنۀ اسب میرسند. کفتار فریاد میزند: "شیطان تو را ببرد! دهنه را بردار، من آن را در دهان قرار میدهم و تو میتوانی افسار را در دست بگیری، اینطور بهتر خواهد بود. اما فقط سریع انجام بده، تا شیر تمام گوشت را نخورده، سریع انجام بده." حالا آنها به مهمیز میرسند. شغال میگوید: "ببین، آنها چه زیبا هستند." کفتار پاسخ میدهد: "وسیلۀ احمقانهای هستند." شغال میگوید: "اما من آن را میخواهم، من مایلم آن را برای فرزندانم بردارم، اگر نگذاری آنها را بردارم با تو نخواهم آمد." در این وقت کفتار توقف می‌کند، شغال مهمیزها را برمیدارد، آنها را به پاهایش میبندد و تاختن ادامه مییابد.
حالا آنها به یک تقاطع میرسند و آنجا در سمت چپ محلی را که معلم نشسته بود میبینند، و کفتار میخواست به سمت راست بپیچد، که شغال میگوید: "چرا میخواهی به سمت راست بروی؟" کفتار میگوید: "اینجا مطلوبتر است." شغال میگوید: "نه، سمت چپ مطلوبتر است." کفتار میگوید: "اما چه فرقی برای تو دارد؟ من جاده را بهتر از تو میشناسم، اینجا بهتر میشود دوید." شغال پاسخ میدهد: "اما گاو در سمت چپ افتاده است." و حالا کفتار میخواست دوباره به خانه‌اش برگردد. در این وقت شغال با مهمیز طوری به او می‌زند که کفتار فریادش به آسمان بلند می‌شود، و شغال می‌گوید: "تو زائر، تو مؤمنی که خواستار رفتن به مکهای، نمیخواهی به سمت چپ بپیچی؟ و به یاد داشته باش: <هیچ خدایی جز خداوند وجود ندارد.>"
در این هنگام کفتار نالان و گریان به سمت چپ می‌پیچدْ تا اینکه آنها به معلم میرسند. آنجا شغال پائین میپرد و میگوید: "بفرما معلم، بدهکارت را آوردم. حالا سوار شو، شلاقت را هم بردار و او را با آن مفصلاً کبود کن، بعد از تو اطاعت خواهد کرد. درست می‌گمْ مؤمن، هیچ خدایی جز خداوند وجود ندارد؟"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر