سفر برای یک لبخند.


<سفر برای یک لبخند> از تئودور هِرتسِل را در اردیبهشت سال ۱۳۹۳ ترجه کرده بودم.

درمان دیوانگی
در سالن انتظارِ دکترِ معروفْ دو سیاهپوست در یونیفرم رنگیِ مستخدمین بی‌حرکت و مانند اینکه از چوب تراشیده شده باشند ایستاده بودند. پیشخدمتِ بسیار مؤدبی که مانند نجیبزادهای دیده میگشت به مرد جوانی که تازه وارد شده بود در درآوردن پالتو کمک میکرد. این پیشخدمت واقعاً یک نجیبزاده بود، یک شیرِ سابقِ پاریس که پس از طرد گشتن از دایره امپراتوری از روی احتیاط خود را به ضرب گلوله نکشت، بلکه مهاجرت کرده و در نیویورک بنا بر اصلِ سالمِ زندگی سگی پیشخدمت شده بود. نجیبزاده کلاه و پالتوی مرد جوان را به یکی از سیاهپوستها میدهد، در حالیکه سیاه‌پوستِ دیگر مانند ماشینِ خوب روغنکاری شدهای دستش را بالا میآورد و یک شمارۀ انتظار را در برابر مرد جوان نگاه میدارد.
مرد جوان با حرکت تحقیرآمیزی دستِ مرد سیاهپوست را به کناری میزند و خیلی کوتاه میگوید:
"من دوست ندارم صبر کنم."
نجیبزاده با تأسف شانههایش را بالا میاندازد:
"سِر، من به رئیس‌جمهور آمریکا هم فقط شمارۀ 48 را میتوانستم بدهم."
تازه‌وارد بدون هیچ کلمهای دست در جیبش میکند، یک مشت دلار خارج میسازد و به او میدهد.
"اوه!" نجیبزاده نفس عمیقی میکشد و درست به همان شکل که قبلاً در فرانسه از پیشخدمتِ خود دیده بود با احترام پولها را میقاپد. (اینها از مزایای گمناشدنیِ یک اصل و نسبِ زیباست.)
لحظهای بعد فردِ عجول در سالن کتابخانۀ دکتر بوستِرِ معروف ایستاده بود. آه، اما او هنوز در اتاقِ مقدسِ مشاوره نبود. انجام سریع این کار ناشدنی بود. بیماری که مجبور به انتظار کشیدن نباشد نمیتواند به دکترِ خود اعتماد داشته باشد. بوستِری که همه‌چیز را میدانست آیا نباید این را بداند؟ بدیهیست که ارباب‌رجوع به اتاق پذیرائیِ بزرگی که در آن آثاری از ارنِست میسونیه آویزان بودند هدایت نگشت. اتاقِ کتابخانۀ بی‌عکس و عمیقاً جدی که کاملاً بوی بیخوابیِ تحقیقاتِ شبانه میداد برای این تعیین شده بود تا به مراجعینِ منتظرْ وحشتِ گریزناپذیرِ پرداختِ دستمزدِ بالاتری را آموزش دهد. همه‌جا کتابهای لاتینیای که هرگز خوانده نشده بودند قرار داشت. کتابها، کتابها. کتابهائی با جلد سیاه که فقط در برخی از جاها توسط درخشش دوستانهتر اسکلتِ یک انسان یا حیوان قطع میگشت. همچنین ابزارِ تیز و فولادی اینجا و آنجا میدرخشیدند. زیرا هیچیک از ریزهکاریهای شارلاتانیسم برای بوستِر بیگانه نبود. و با این حال او دکتر بزرگی بود. او انسانها را میشناخت.
ارباب‌رجوعِ فعلی اما به تمام این طرحهای هوشمندانه توجهای نداشت، بیتفات به بالا و پائینِ اتاق قدم میزد. عاقبت درِ کاغذدیواری شدهای از سمتِ اتاق مشاوره گشوده میگردد.
دکتر بوستِر میگوید: " آقا، اگر مایلید داخل شوید!"
حالا آن دو در مقابل هم نشسته بودند. بوستِر پشت به پنجره، در حالیکه نور کاملاً بر روی گونۀ سرخ و سالمِ پوشیده از ریش پُر پشتِ مرد جوان که برای کمکخواهی آمده بود میتابید. او شروع میکند:
"دکتر، اگر شما سالمم کنید بعنوان حقالزحمه ده هزار دلار به شما میدهم."
بوستِر مانند کسیکه بخواهد چیزی را رد کند دستش را کمی آرام بلند میکند. این ژستِ بی‌نهایت نجیبانه میتوانست هم این معنا را دهد "من به هر رنجبری کمک میکنم، بیتفاوت از اینکه غنی باشد یا فقیر" و همچنین این معنا را "من دستمزد بالاتری هم گرفتهام" سپس به صندلی تکیه میدهد و چشمهایش را تا نیمه میبندد و میپرسد:
"چه مشکلی دارید؟"
"هیچ مشکلی!"
"اوهو!" بوستِر به مرد غریبه تیز نگاه میکند. یک دیوانه یا یک دلقک؟ نه. مردِ جوان نگاه را به راحتی تحمل میکند. در این وقت شفادهندۀ مشهور خیرخواهانه میگوید:
"توضیح بیشتری بدهید، اما کوتاه!"
"کاملاً کوتاه، دکتر! من داستان زندگیم را برایتان تعریف میکنم."
"انگار عقلتان درست کار نمیکند؟ ... در سالن انتظار چهل و هفت انسان انتظار میکشند."
"پنج دقیقه به من وقت بدهید ... برای هر دقیقه 2000 دلار. من فکر نکنم که وقت هرگز چنین گران بوده باشد."
دکتر ساعتش را بیرون میکشد:
"صحبت کنید!"
"وقتی من متولد شدم پدر اولین یک میلیون دلارش را کامل داشت. او آن را با فروش بندِ شلوار به دست آورده بود."
"با بند شل ...؟"
"بله. یک اختراع. آیا شما ویندال بریسِز را میشناسید؟"
"من خودم یکی از آنها را به شلوارم بستهام."
"من جان هاباکِک ویندال پسر این مخترع هستم."
دکتر ساعتش را داخل جیبش میگذارد.
ویندالِ جوان ادامه میدهد: "پدرم با این یک میلیون به شیکاگو میرود و شروع میکند به خوراک دادن به خوکها برای فربه و پیه‌دار شدن تا حد بیهوشی. پدرم با این کار سی میلیون دلار سنگینتر میشود. وقتی او این وزن را بدست آورد میمیرد. من تنها وارث او بودم."
"احسنت! ... مِستر ویندال، اما اگر برایتان بیتفاوت است، ما میخواهیم حالا از رنجهایتان صحبت کنیم."
"ما در وسط آن هستیم. من سی سال سن دارم، آزاد، ثروتمند و کاملاً سالم ... حداقل جسمانی. با این حال زندگی برایم به بارِ وحشتناکی تبدیل گشته است. با زحمت خودم را از یک روز به روز دیگر میکشانم. از همه‌چیز بیزار و متنفرم. من ملولم، به اندازۀ ملالتِ بیست و دو لُردِ بریتانیائی با هم ... خلاصه: دیوانگی ... اگر راهِ درمانی برای این میدانید بنابراین آن را به من بگوئید. اگر درمانی نمیشناسید بنابراین بی‌دردترین روشِ مُردنِ یک مرد را به من لو دهید. در هر دو حالت شما ده هزار دلار دریافت خواهید کرد."
"بله، ویندال عزیزم، اما من باید اول بشنوم که شما تا حالا چه کارهائی کردهاید، احتمال میدهم که شما قبل از آنکه پیش من بیائید چندین جای دیگر هم رفته باشید."
"شما درست حدس زدید. من همه کاری کردم. سفر، خطرات، شکار، بازی، شراب و زن."
"چه زنهائی؟"
"همه نوع، همه رنگها، همه اندازهها، همه ملیتها."
"شما گفتید که آزاد بودید. آیا همیشه آزاد بودید؟"
"زمانی بود که من با یک موجودِ باشکوه نامزد بودم. دوشیزه لیلین اِسلید دختر اِسلید سلطانِ زین اسب. او مرا فقط بخاطر خودم دوست داشت، زیرا او شش یا هشت میلیون از من ثروتمندتر است. او درخواست نامزدی با یکی از پسران وَندربِلت را رد کرده است. اما مرا پرستش میکرد. من او را ترک کردم."
"به چه دلیل؟"
"ما در یک شبِ تابستان در پارکِ او که ارزشش با ساختمانها سه میلیون است نشسته بودیم ... ما در تراسِ سنگی روبروی قصر نشسته بودیم ... آیا گفتم که یک شبِ تابستانی بود؟ بلبل در بوته آواز میخواند، در هوا رایحه خوشی پخش بود ... ماه میتابید ... در این لحظه من ناگهان کشف کردم که دوشیزه لیلین اِسلید همراه با عشق و ثروتش حوصلهام را بطرز وحشتناکی سر میبرد. من از جا بلند میشوم و به اطلاعش میرسانم که من باید روز بعد بخاطر یک شرطبندی به ایرکوتسک در سیبری سفر کنم. موضوع برایش کاملاً روشن گشت. او دست سفیدش را با اندوه شیرینی به سویم دراز کرد و من با گفتن خداحافظ آن را بوسیدم. من به ایرکوتسک رفتم. وقتی دوباره برگشتم او هنوز ازدواج نکرده بود. او هنوز هم ازدواج نکرده است، گرچه او میداند که نمیتواند امیدی به ازدواج کردن با من داشته باشد. او برای من بیش از حد زیباست، بیش از حد خوب، بیش از حد ثروتمند ... در یک کلمه: بیش از حد کامل. کمال غیرقابل تحمل است."
"مِستِر ویندال، این را خوب تشخیص دادید ... اما زنهای عیبداری هم پیدا میشوند."
"میدانم. و من چنین زنهائی را ابداً دوست ندارم."
"مورد سختیست، مِستِر ویندال! ... من احتمال میدهم که شما تلاشتان را همچنین با انواع عیبهای جسمانی هم انجام داده باشید."
"بله انجام دادهام."
"من میتوانم تصورش را بکنم. طریقه مدرسه قدیمیِ درمان دیوانگی."
"دکتر، هیچ روشی به مورد من کمک نمیکند. من خودم ماهها از خوکهایمان نگهداری کردم. من مدتی طولانی در یک معدنِ انگلیسی کار کردم. در آنجا شروع کردم به سُرفه کردن، اما کارِ در معدن حوصلهام را سر میبرد. آنچه که مردان را معمولاً خوشحال میسازد برای من بی‌اهمیتاند. برای مثال من در بازی کریکت بین آمریکا و استرالیا برای افتخارآفرینی در تیم آمریکا بازی می‌کردم. در این بازی بدشانسی با من بود و من به کشورم چهار امتیاز خسارت وارد آوردم. جریان اینطور اتفاق افتاد. من با تمام روح در حال خمیازه کشیدن بودم که به توپ ضربه میخورد و توپ داخل دهانِ کاملاً باز شدهام میگردد. تا زمانیکه من توپِ گیر کرده در میانِ فکهایم را خارج سازم چهار امتیاز از دست داده بودیم ... دکتر، وقتی من به شما میگویم که تیرهترین شکل از دیوانگی را دارم که هرگز از زبانِ یک مردِ انگیسی خارج گشته ..."
"درک میکنم، ویندال، درک میکنم."
"فقط برای کامل کردن میخواهم اشاره کنم که من طعمِ فقر را هم چشیدهام."
"آه؟ ... این یکی از قدیمیترین طریقههاست! البته آن هم سودی نداشت؟"
"البته! وقتی در ایرکوتسک بودم این خبر به دستم رسید که من توسط اختلاسهای مختلف و تقلب تمام دارائیم را از دست دادهام. این هم اما خلق و خویم را بهبود نبخشید. من همچنان بی‌حوصله بودم. پس از ماهها هنگامی که به خانه بازگشتم مطلع میشوم که داستانِ ورشکست شدنم دروغ مؤمنانهای بیش نبوده است. برعکس، خوکها سود عظیمی رسانده بودند. من ثروتمندتر از هر زمانی بودم. من شانههایم را بالا انداختم."
"و چه کسی این نقشۀ سادهلوحانه را کشیده بود؟"
"دوشیزه لیلین اِسلید. او فکر میکرد که با این خبر میتواند دیوانگیام را درمان کند. او میخواست درست و حسابی دردم بیاورد."
"این واقعاً کار زنانهایست."
"و حالا دکتر، من به شما مراجعه کردهام! اگر شما هم نتوانید کاری برایم بکنید، بنابراین میخواهیم که یک مُردن راحت برای یک جنتلمن پیدا کنیم."
"آرام، مِستِر ویندال! من راه حل را میدانم."
"شما میتوانید به من کمک کنید؟"
"من میتوانم."
"اگر این حقیقت پیدا کند بجز دستمزد یک هدیه فوقالعاده هم به شما خواهم داد."
بوستِر دوباره همان ژستِ بی‌نهایت نجیبانه برای رد کردن را میگیرد. سپس صحبت میکند:
"فردا ظهر به بیمارستان من بیائید، خیابان سوم شماره دوازده. برایم نوشتهای با این مضمون بیاورید که آنچه من فردا با شما انجام میدهم بنا بر طبق میل شما و خواست راسختان انجام میگیرد. دو شاهد هم باید آن را امضاء کنند." ویندال لبخند دوستانهای میزند.
"من میبینم که شما هم مورد مرا ناامیدانه میبینید و میخواهید مرا به صورت مطبوعی بکشید."
بوستِر خونسردانه میگوید: "من میخواهم شما را شفا دهم. اما ضرری نمیتواند داشته باشد اگر در هر حال وصیتنامه خود را هم بنویسید. من احتمال میدهم که شما نمیترسید."
"شما درست حدس میزنید."
"بسیار خوب، تا فردا!"
"تا فردا!"
بوستِر از جا برمیخیزد: "هوم، بله ... و یک چیز دیگر، ویندال. شما میتوانید چک ده هزار دلاری را هم با خودتان بیاورید."
"کاملاً درست است! ..." جان ویندال در کنار درِ کاغذدیواری گشته مرددانه میایستد:
"هوم، بله ... اما اگر مدوای شما با شکست مواجه شود، آیا ده هزار دلار هم منتفی خواهند گشت؟"
"بله، آقا!"
"و چه کسی به من تضمین میدهد که این آزمایشِ بیارزشی نخواهد بود؟"
بوستِر خود را راست میسازد و خونسرد و باشکوه میگوید:
"نام من! ..." و پس از آن تحقیرآمیز خود را دور میسازد، درِ سالن انتظار را باز میکند و فریاد میزند:
"شمارۀ دو!"
ویندال در هم شکسته فقط نفسی میکشد:
"من فردا میآیم." سپس ناپدید میشود ...
جان ویندال سر ساعت دوازده ظهرِ روزِ بعد در بیمارستان خیابان سوم بود. او فوری به اتاق عمل هدایت میگردد. بوستِر محاصره شده بین دو کمک‌پزشک و دو پرستار انتظار او را میکشید.
"آیا همه چیز روبراه است، ویندال؟"
"همه چیز روبراه است، دکتر! بفرمائید این نوشته با امضاء دو شاهد، و این هم چک."
"خوب ... مِستِر جان ویندال ... مِستِر هام و مِستِر اِگ دستیاران من هستند. در برابر این جنتلمنها توضیح دهید که با میل و اراده آزادانه به درمان کردن من اعتماد کردهاید. شهادت بدهید که به عنوان یک آمریکائیِ بالغ و با عقلی سالم با تمام آنچه من با شما انجام خواهم داد موافقید."
ویندال محکم میگوید: "من موافقتم را اعلام میکنم!"
"خوب! لباستان را در آورید!"
در دقیقه بعد جان ویندال بدنِ قوی و سالمش را لخت می‎‎سازد.
بوستِر فرمان میدهد: "بر روی این میز دراز بکشید!"
این کار بدون مکث انجام میگیرد.
دکتر دستور میدهد "اسفنج!" و آن را به دهان و بینی بیمار میفشرد. بلافاصله پس از آن جان ویندال تحت تأثیر اتر به خواب میرود.
حالا دکتر بزرگ به دستیارانش میگوید: "پای راستش را قطع کنید!"
هام سرش را تکان میدهد.
اِگ به سادگی میپرسد:
"از کجا، استاد؟"
"از زانو، پسرم! ... من باید برای عیادت بروم. من روی شماها حساب میکنم. بچهها، تمیز کار کنید! پای قطع شده در الکل نگهداری میشود. روز به خیر!"
"روز به خیر!"
... ... ... اولین چیزی که جان دوباره احساس کرد یک دردِ ناگهانی و شدید در زانوی راست بود. او با چشمان هنوز بسته ناله میکرد. در ابتدا فکر میکرد که خواب میبیند. اما دردِ وحشی فروکش نمیکرد. در این وقت چشمش به پایش میافتد. چی! او فقط یک پا میدید. مانند برق همه چیز برایش روشن میگردد. بوستِر یک پایش را دزدیده بود!
شانس مِستِر هام که در موقعیت بدِ اقتصادی زندگی میکرد چنین برایش مقدر ساخته بود که او درست در این لحظه خودش را بر روی مرد که در حال رنج کشیدن بود خم کند تا ببیند که آیا او بیدار گشته است. زیرا که ویندال در همان لحظه به او یک کشیده وحشتناک میزند.
مِستِر اِگ این صحنه را به صورتی همکارانه و فیلسوفانه متوجه میگردد و میگوید:
"ضعف در بیمار رخ نداده است."
مِستِر هام ساکت خود را عقب میکشد. او فوری عواقبِ مالی این کشیده را پیش خود حساب میکند. و در حقیقت به او دیرتر بخاطر درد و صدمهای که به شخصیتش وارد آمده بود 2000 دلار غرامت داده میشود. ویندال نمیخواست ماجرا به دادگاه کشیده شود. اما ضربۀ لگدی که به نگهبان زده بود برایش خیلی ارزانتر تمام میشود. یک ساعت پس از واقعه بین او و مِستِر هام رو به نگهبان آرام میپرسد:
"شما سه رذلِ با نمک، پای من را کجا گذاشتهاید؟"
نگهبان مؤدبانه پاسخ میدهد: "آقا، شما اصلاً لازم نیست که نگران باشید. در نزد ما هیچ چیز گم نمیشود. بفرمائید این هم پای ارزشمندتان." و به یک بطری بزرگ الکل اشاره میکند. البته مرد خود را با فاصلۀ عاقلانهای دور از دستهای ویندال قرار داده بود، اما با پای چپِ باقیماندۀ او حساب نکرده بود. از این پایِ بی‌نهایت تنها حالا یک لگدِ نه چندان مهم دریافت میکند. اما چون قسمت مهمی از بدنش لگد نخورده بود، ویندال موفق میشود با پرداخت 300 دلار از نگهبان دلجوئی کند.
و بوستِر کجا بود؟
دکتر بزرگ در روزهای اول، تا زمانیکه جان ویندال کف میکرد و خروشان بود و باید به تخت بسته میگشت اصلاً خود را آنجا نشان نمیداد. هنگامیکه به او اطلاع داده میشود که بیمار آرامتر گشته است به دیدن او میرود.
جان ویندال با کلماتی برخاسته از فانتزیِ یک شکارچی به او میگوید:
"تو شغال، کرکسِ چشم قی گرفته، من هر دو گوشت را خواهم برید و میگذارم بینیات را در ماهیتابه سرخ کنند." اما چون ژاکتِ ویژۀ دیوانهها را به او پوشانده بودندْ بنابراین دکتر خیالش از بابت تهدیدهای جان راحت بود.
"دوستِ جوان من، وقتی طرز صحبت کردن مودبانه را دوباره پیدا کردید بگذارید مرا مطلع سازند. بعد ما بیشتر با هم صحبت خواهیم کرد." و مردِ عالمْ شاهزادهوار از آنجا می‌رود، در حالیکه قربانیش هنوز فریاد میکشید و به او دشنام میداد.
سه هفته تمام طول میکشد، تا اینکه جان ویندال طرز صحبت کردن مودبانه را دوباره مییابد. زیرا او دارای طبیعت قویای بود که در برابر همه‌چیز مقاومت میکرد. اما ملالت او را سربراه ساخته بود. آه، نه آن ملالتِ قدیمیای که او از آن رنج میبرد. این یک ملالتِ لذتجویانه، و شهوتِ زندگی بود ... چیزی شبیه به حرص و طمعِ یک زندانی برای دیدن آسمانِ باز و پیادهرویِ طولانی. او اجازه میداد برایش روزنامه بیاورند و با شور و شوقِ رو به رشدی گزارشهای ورزشی از فوتبالِ مردان تا بازی بیخطر تنیسِ روی چمن را میخواند. گزارشهای اسکیت روی یخ و آگهی رقص او را به هیجانِ گرمی دچار میساختند. او بودن در آنجاها را آرزو میکرد، جاهائیکه آدم به دو پای سالم احتیاج دارد. این حالتِ روحی عاقبت او را به نوشتن نامهای محزون اما مودبانه به دکتر بوستِر میکشاند و از او تقاضای ملاقات میکند.
دکتر مشهور میآید.
و جان ویندال تلخ و البته به آرامی صحبت میکند:
"آیا با چلاق ساختنم میخواستید زندگیام را لذتبخش سازید؟"
دکتر پاسخ میدهد: "دوست جوان من، زندگی زیباست ... آدم باید فقط برای آن چیزی کم داشته باشد. و در نهایت خِردم این حکم را صادر کرد."
"و شما مرا برای همیشه از چیزهائی که بیشتر از هر چیزی دوست دارم: رقص، اسب‌سواری، راه رفتن محروم ساختید!"
"مِستِر جان، آدم فقط چیزی را دوست دارد که نمیتواند بدست آورد! ... بعلاوه من با یک متخصصِ عالی ارتباط گرفتهام. او در حال حاضر بر روی یک پایِ مصنوعی برای شما کار میکند، با این پا میتوانید بدون چوبِ زیر بغل راه بروید. باید یک شاهکار بشود. هیچ انسانی حدس نخواهد زد که پای راستتان هم از گوشت و استخوان نیست. هزینهاش میشود 8700 دلار."
ویندال میگوید: "ارزان نیست!" و پس از مکثی میگوید: آیا لیلین اِسلید میداند که من از یک پا فقیرتر شدهام؟"
"هیچ روحی در نیویورک این را نمیداند ... به استثنای کارکنان رازدار من. مردم فکر میکنند که شما پیش خوکهایتان در شیکاگو هستید ... متخصص من امیدوار است که شما پس از چند ماه تمرین با پاهای جدیدتان همچنین قادر به رقصیدن، اسب‌سواری و اسکیت خواهید گشت."
در این وقت جان ویندال متأثر میخندد:
"دکتر، من بر این عقیدهام که آدمهای بدتر از شما هم وجود دارند."
و صمیمانه به آن اضافه میکند: "البته باید آدم آنها را جستجو کند ..."
او شش ماه بعد دوشیزه لیلین اِسلید را به عنوان همسرش به خانه میبرد. در حالیکه به دام این فکر که نیرویِ جاذبه یک پرتگاه را داشت افتاده بود: نکند در اتاقِ عروس چلاق بودنش بتواند کشف شود. و حالا همانگونه که او به این سرگیجه مرتفع دچار شده بود، درست و حسابی هم سقوط میکند ... در ازدواج.
عاقبت وقتی آنها تنها بودند میگوید: "لیلین، من باید یک اعتراف شرمآور کنم ... شرمآور برای من، زیرا تو خیلی کاملی! ... من فقط دارای یک پا هستم. او پای مصنوعیاش را باز میکند."
خانم لیلین ویندالِ جوان با نگاه درخشانش مهربانانه به جان مینگرد. با ناز پستانهای فریبندهاش را بالا و پائین میبرد و سپس زمزمه میکند:
"آه، جان، این اعتراف چقدر شادم میسازد! من هم چیز کوچکی را از تو مخفی نگاه داشته بودم."
و سریع پستانهای فریبندهاش را از شانه برمیدارد و آن را کنار میز عسلی کنار تختخواب میگذارد. آن را همان متخصصی که برای بهترین فامیلهای نیویورک کار میکند ساخته بود ...
چند ماه بعد. در یک مهمانیِ خوبها ... یا بهتر است بگوئیم: ثروتمندانِ جامعه، خانم ویندال زیر درختان خرما با یک جوان بسیار بور و لباس قرمز بر تن لاس میزد. جان ویندال در این وقت با ریتم والس به میان سالن میآید. سه رقصندۀ زن همراه او، دخترانی قوی، نفس نفس‌زنان و با کمرهای از خستگی فلج گشته برای استراحت به طرف بوفه میروند. ایرلندیِ شوخ و مشهور سرهنگ مک راو که برای اظهاراتِ گزندۀ خود بارها کتک خورده بود میگوید:
"این ویندال چه با اشتیاق میرقصد، طوریکه انگار یک مرد سالخورده است."
عاقبت جانِ خستگی‌ناپذیر هم خسته میگردد. او دستمالش را به پیشانی گرمش میفشرد و دست از رقصیدن میکشد. در این وقت از پشت سر کسی زمزمه میکند: "فقط مواظب باشید که پایتان را گم نکنید! وگرنه باعث وحشتِ زنان جوان خواهد گشت."
جان رنگ‌پریده از خشم و خجالت خود را بسوی گوینده میچرخاند.
"آه، شمائید دکتر عزیز من!"
بوستِر بی‌احتیاطی میکند و با او دست میدهد. هنگامیکه او بعد از چهار ثانیه دستش را میکشد انگشتها به رنگ آبی و قرمز درآمده و باد کرده بودند. جان ویندال ظاهراً میخواست توسط این بدرفتاری نشان دهد چه زیاد از دیدن دکتر خوشحال است.
دکتر با زحمت میخندد: "خب، و اینطور که میشنوم شما هم ازدواج کردید؟ با دوشیزه لیلینِ زیبایتان!"
جان ویندال خود را به کنار گوش او خم میکند، آهی میکشد و میگوید:
"متأسفانه!"
"ها؟"
"دکتر، من متأسفانه میگویم! متأسفانه ... من میتوانم همه‌چیز را به شما اعتراف کنم. او نفرتانگیزترین اژدهای ایالات متحده آمریکاست."
"ویندال، خدا را شکر کنید! حالا تازه شما کاملاً درمان شدهاید."
"باز هم مسخره میکنید؟"
"مرد جوان ... به ما انسانها باید چیزی فشار آورد. حالا شما داری یک همسرید. او برای اینکه زندگی برایتان آسان نگردد به مواظبت ادامه خواهد داد. همینطور که فعلاً رقص و دختران جوان ملولتان نمیسازند، ها؟ من معتقدم که فقط یک علاج رادیکال بر ضد دیوانگی وجود دارد: ازدواج. این ابزار را من البته آن زمان جرأت نمیکردم به شما پیشنهاد کنم."
"شما جرأت چنین کاری را نمیکردید؟ شما! و به چه دلیل؟"
"این روش بیش از حد بیرحمانه به نظرم میآمد."
(1892)
 
سفر برای یک لبخند
چهار مرد پس از صرف شام در تراسِ بزرگِ خانه ییلاقی نشسته بودند. از باغ رایحهای تابستانی به بالا میآمد. هر یک از آنها جام شرابِ سفیدی در برابرش داشت و گهگاهی خدمتکار با نزاکتی در سکوت میآمد و جامهای سبز رنگ را پُر میساخت. او اما کار زیادی برای انجام دادن نداشت، زیرا سه نفر از آنها مردانِ زیرکِ خوشگذرانی بودند که در اثر تجربه میدانستند که میتوان از طریق رعایتِ حد اعتدال لذت بردن را افزایش داد. فقط چهارمین نفر، یک مردِ جوان پُر جنب و جوش کمی در نوشیدن و حرف زدن افراط میکرد.
و مانند همیشه وقتی که جمع مردانه است، صحبت به خانمها یا ــ همانطور که آدم بعد از صرف شام عادت دارد بازتر صحبت کند ــ به زنها کشیده میشود. مردِ جوانِ پُر جنب و جوش خود را به ویژه با تعریف کردنِ جوکهای بسیار فاشیستی متمایز میساخت. ابتدا بقیه به جوکهایش میخندیدند، اما به تدریج آنها برایشان غیرقابل تحمل و بیش از حد خشن گشتند.
عاقبت صاحبخانه به مردِ جوان که پسر عمویش بود و عادت داشت با او بخاطر خویشاوندی خشن رفتار کند میگوید: "ساکت شو! ساکت فریتس، تو با این حرفها شبِ خداگونۀ ما را خراب میکنی!"
دکتر سرش را با تأیید تکان میدهد و میگوید: "بله، درست است! سیگار، مشروب، سکوت! ما نمیتوانیم کار بهتری انجام دهیم. مگر اینکه یکی از شماها داستانی بداند که مانند این شبِ تابستانی پاک و پُر از اشتیاق و پُربها باشد."
آقای پُل که تا حال ساکت آنجا در عمق سایه پشتِ در نشسته بود آهسته میگوید: "من چنین داستانی میدانم! ترسم فقط این است که شاید با تعریف کردنِ این ماجرا به درخشش صدمه بزنم. در هر حال من ماجرائی بهتر از آن هرگز تجربه نکردهام."
فریتس آه خندهداری میکشد و میگوید: "یک تجربه شخصی؟ حتماً خیلی طولانیست!"
صاحبخانه فریاد میزند: "حقه‌باز، ساکت شو! ... دوست عزیز، خواهش میکنم شروع کنید! ما مومنانه به آن گوش خواهیم کرد."
"من شروع میکنم."
فریتس برای آخرین بار مداخله میکند: "حقیقت و شعر!"
"فقط حقیقت، فریتس عزیز! شما فوری خواهید دید ... این ماجرا ده سال قبل رخ داد. من در اولین یکشنبۀ عیدِ گلریزانْ اواخر شب از بادنــبادن به اشتراسبورگ رسیدم. قصد داشتم که صبحِ روزِ بعد به سفرم به سمت پاریس ادامه دهم. سخت خسته به تختخواب خزیدم و به قطار اکسپرس پاریس دیر رسیدم. من وقتی به ایستگاهِ راهآهن رسیدم که درست آخرین واگن از تالارِ راهآهن به بیرون میغلطید. تمام روز هدر رفته بود. در این روز فقط یک قطارِ تفریحی به سمت فرانسه میرفت، و نه دورتر از نانسی. خشمگین به شهری که از قدیم میشناختم و در آن بدنبال هیچ‌چیزی نبودم بازمیگردم. اما وقتی در خیابانهای خسته‌کنندۀ روزِ تعطیل و در زیر آفتابِ داغ به بالا و پائین قدم میزدم چنان ناامیدیای بر من مستولی گشت که تحملِ ماندن را برایم ناممکن ساخت. بنابراین با قطارِ تفریحی میرانم و قبل از غروبِ آفتاب به نانسی میرسم.
این شهر مرا با محبتآمیزترین شیوهای به شگفتی واداشت. نانسی یک شهر روشن، بادخیز و خندهداریست، پُر از وزوز آواز و سرگرمی، خانهها با پرچمهای سه رنگ تزئین شدهاند، بر روی بالکنها خانمهای خندان ایستادهاند، جوانان از زیر بالکنها میگذرند و یک بوسه، یک گل یا یک لطیفه به بالا پرتاب میکنند. من شهر را اینطور دیدم و اینطور دوستانه در حافظهام ثبت شده است. و بیرون، خارج از شهر، بازار مکاره است. ما غریبههائی که از کشورهای جدیتری میآئیم همیشه از چنین بازارهای فرانسویای با شگفتی لذت میبریم. این روحیۀ خوب چه غیرقابل درک و دلپذیر است، چه غوغائی، چه بوها و رنگهای تیز و درهم برهمی! اما بر روی گرد و خاکی که آرام برمیخیزد یک حال و هوایِ طلائی شبانه خود را مینشاند و مردم در میان نشاطی پُر سر و صدا به آرامی در حرکتند.
آن زمان هنگامیکه در زیر درختها از کنار ردیف صندلیها بی‌مقصد میرفتمْ حال و حوصلهام چنین بود. آنجا، آقایان و خانمهای شهر در فاصلهای محتاطانهتر از مردمِ عادی نشسته بودند و به موسیقیِ یک گروه نظامی گوش میدادند ... و در این وقت: همانطور که من رد میشدم، آن زن زیبا را برای اولین بار دیدم. زیبا؟ آیا واقعاً زیبائی مخصوصی داشت؟ من میدانم که در آن زمان متوجه زیبائیش نگشتم، بلکه فقط لبخندِ عجیب و غریبش را که او با آن به من نگاه میکرد دیدم ..." فریتس این لحظه را برای کمی سرفه کردن مناسب مییابد.
راوی تعریفش را قطع میکند: "فریتسِ عزیز، شما کاملاً اشتباه تصور میکنید! او یک بانویِ باشکوه بود، و همچنین مردِ سالخوردهای هم که کنارش نشسته بود و خانم با او صحبت میکرد خوب و درست بود. هنگامیکه من لبخندش را دیدم، بی‌اراده به پشت سرم نگاه کردم تا ببینم این لبخند به چه کسی زده شده است. ابتدا این لبخند به من تکانی ناگهانی داد، سپس من به آرامی به راهم ادامه دادم. هنگامیکه دوباره به آن محل بازگشتم او و همراهش ناپدید شده بودند. لحظهای بعد از آن من او را فراموش کردم.
من روز بعد نانسی را ترک میکنم. در آخرین لحظه قبل از حرکتْ درِ کوپه به شدت باز میشود، و مردِ سالخورده و زن زیبای دیروزی خود را با فشار داخل کوپه میکنند. او وقتی از بودنم آگاه میگردد کاملاً غیرمحسوس و تقریباً فقط چشمهایش میخندند، اما من لبخندش را دیدم ... ما چهار نفر در کوپه بودیم. در مقابل من یک افسرِ شلوار قرمز نشسته بود، مایل به پنجرۀ آشنای من و روبروی وی مرد سالخورده نشسته بود. او مدالِ لژیون دونور در سوراخ دگمه داشت و روزنامههای قانونی میخواند. آیا شوهرش بود یا پدرش؟ اگر پدرش، بنابراین باید دیر ازدواج کرده باشد ... تا جائیکه ممکن بودْ بدون آنکه مزاحم شوم با دقت زن را تماشا میکردم. یک زنِ باریک اندام، بلندبالا، با دستها و پاهای کاملاً کوچک. مو خرمائی، رنگ چهره اما بسیار روشن و چشمان آبی. و در اطرافِ دهانِ گلگونِ چهرۀ نجیبِ رنگ باختهاش یک لبخند بازی میکرد که من درکش نمیکردم. زیرا من هرگز آدمی آلامد نبودم که وقتی زنی به او نگاه میکند بلافاصله به خودش بخاطر یک فتح تبریک میگوید. من همچنین در پیاده‌رو هم هرگز شانس نداشتهام و هرگز به موفقیتهای نوازشگرانهای دست نیافته بودم. بنابراین تصور میکردم که آن لبخند مربوط به یکی از ویژگیهای ناشناختۀ ظاهرم مربوط میگردد ... شاید بخاطر فرم عجیب و غریب سبیلم، من چه میدانم؟ ...
ما میراندیم. اگر من چنان عمیق این تصور را نمیکردم که نگاهی عاشقانه و لبخندی نویدبخش نمیتواند به روی من زده شود، بنابراین شاید اشارهای میکردم و باب صحبت با او را میگشودم. من هیچ یک از این کارها را نکردم. من فقط مخفیانه به او خیره نگاه میکردم. سپس ما به کومِرسی میرسیم، و در کومِرسی شادیم به پایان میرسد. او و همراهش از قطار پیاده میشوند. قطار دوباره شروع به حرکت میکند. من کنار پنجره ایستاده بودم و به بیرون به سکوی راهآهن نگاه میکردم. او یک بار دیگر دوباره آنجا بود و دوباره به من نگاه کرد، حالا دیگر لبخند نمیزد، گوشههای دهانِ ظریفش تحقیرآمیز به پائین کشیده شده بودند. آیا این هم برای من بود و یا برای کس دیگری؟ ... من دو ساعت دیرتر او را فراموش کردم.
افسر، که من قبل از پاریس با او وارد گفتگو شده بودم دوباره آن زن را به یاد من میاندازد. قبل از آنکه ما از هم جدا شویم به شوخی به من میگوید: "آیا نمیدانید؟ آن خانم از شما خوشش آمده بود! ... برای شما آرزوی موفقیت میکنم!"
از من؟ آیا این ممکن بود؟
زندگی در پاریس تمامِ وقتم را پُر ساخته بود. من احتیاجی ندارم آن را برایتان توصیف کنم. از یک تفریح به تفریحی دیگر. من آشنائیهای خندهداری انجام میدادم، همچنین در مجالس بهتری. مدت زیادی نگذشت و من دیگر زنان را درک میکردم ... تا حدی که ما مردها اصلاً میتوانیم آنها را درک کنیم. ماهها مانند گردبادی میگذرند. سپس برای کار باید دوباره به خانه بازمیگشتم. بدون تأسفِ بخصوصی آنجا را ترک میکنم. بخاطر لذتِ پی در پی کمی کند شده بودم. بنابراین با آرامش به خانه بازمیگردم.
در تمام مدتِ اقامت در پاریس یک ثانیه هم به آن برخوردِ زودگذر فکر نکرده بودم. آن ماجرا ابتدا در ایستگاهِ مرزی فرانسه به یادم افتاد. آنجا یک پسر ژولیده مو ایستاده بود و در پاکتهای قیفی کیک و شکلات میفروخت و برای این کار فریاد میزد: کیک مادلِن از کومِرسی! این کیکها چنین نامیده میشوند. چه نام دوست داشتنیای و چه خوب به زن ناشناس و لبخند شیرینش میآمد ...
به آن سمت، به خاک آلمان میرانیم! اما در حالیکه قطار ما با غرش و با تکان از میان مناظرِ اواخر پائیز عبور میکرد افکارم پس از شروع آفتابیِ این سفر به سمت عقب به پرواز میآیند. و تمام مستیها و دیوانگیهایِ این چند ماه بدون هیچ ردی ناپدید میگردند، همراهانِ خوبم که با آنها غذا میخوردم غرق گشته بودند؛ زیبارویانِ خجول و قابلِ انعطافی را که در آغوش گرفته بودم از یاد برده بودم. فقط یک نفر در برابرم ایستاده بود، خواستنی و دست‌نیافتنی: زنی که نامش را هم حتی نمیدانستم، که هیچ‌چیز از او بیشتر از یک لبخند در دست نداشتم. ... وقتی چشمهایم را میبستم او را میدیدم ... کمرنگتر از واقعیت و خیلی جذابتر و شیرینتر از کیک مادلِن از کومِرسی! ...
فکر نکنید که این احساس احمقانه دوباره فوری ناپدید گشت. اوه نه. هرچه من از وطنِ او دورتر می‌گشتم و هرچه این احتمال قوی‎‎تر میگشت که من دیگر قادر به دیدن او نخواهم شد این احساس هم بیشتر در من رشد میکرد. با رسیدن به خانه به کارهای معمول و سرگرمیهایم که تا اندازهای مکانیکی و خالی از نشاط انجام میگشتند پرداختم. حالم مانند شیطانِ بیچارهای بود که بلیط لاتاریِ برنده شدهای را قبل از قرعه‌کشی دور انداخته باشد. آن لبخند یک نوید بود ... من متوجه آن نشده بودم ...
صاحبخانه میپرسد: "و شما آن خانم از کومِرسی را دوباره ندیدید؟"
آقای پُل به نرمی میگوید: "صبور باشید! من فوری به پایان خواهم رسید. ... یکی دو سال گذشت. من با همان لطافت به آن زنِ دوستداشتنی فکر میکردم. آن چهرۀ ظریفی که در آن لبخندِ پرسشگرانه و مرموز میشکفت هرگز از ذهنم خارج نگشت. و به تدریج این تصمیم که او را به هر قیمتی شده بیابم در من راسختر میگردد. من نمیخواستم دیگر مانند اولین بار احمقانه رفتار کنم، بلکه با شجاعت و زیرکی برنده او گردم ..."
از مدتها قبل همه‌چیز را آماده میساختم. بزرگترین شانس برای پیدا کردن او ظاهراً این بود که دقیقاً در زمان مشخصی در مکان مشخصی باشم. آدم در شهرستان محافظه‌کار است. آیا ناشناسِ من در خودِ نانسی یا در مکان دیگری در آن نزدیکی زندگی میکند ... احتمالاً هر سال به بازار مکاره بسیار مشهور میآمد ... و پس از گذشت سومین سال، من دوباره از همان مسیرِ آشنا به فرانسه رفتم. مردد، با همان زیگزاگی که سابقاً خلق و خوی سفر برایم رسم کرده بود خود را به هدف نزدیک میساختم. من هرگز بجز این سفر بخاطر زیارتِ یک لبخند به سفر احمقانهتری نرفته بودم. من این را خودم به خودم میگفتم. چه تغییراتی میتوانستند در این بین اتفاق افتاده باشد!
با لذتی مالیخولیائی شروع آن ماجراجوئیِ رنگپریده را یک بار دیگر مزه مزه میکردم. من در اواخر شبِ اولین یکشنبۀ عیدِ گلریزان از بادنــبادن به سمت اشتراسبورگ میراندم. سپس عمداً به قطار سریعالسیر به سمت پاریس دیر میرسم. بعد یک بار دیگر به شهر خسته کننده میروم. سپس با قطار تفریحی به سمت نانسی میرانم. من این کارها را طوری انجام میدادم که انگار یک رمان را که روزی مرا مفتون خود ساخته بوده است برای بار دوم میخوانم. به صورت خرافاتی فکر میکردم که سپس باید ضرورتاً همان محلی بیاید که کنارش آن احساس دوستداشتنی به من دست داده بود... و آن محل آمد.
نانسی! روشن، بادخیز، شهرِ خندهدار. آواز و زنانِ جوان و پرچم سه رنگ در رقص. همه‌چیز مانند آن زمان. و در خارج از شهر در بازار مکاره؟ با عجله اما با پاهای متزلزل به سمتش رفتم. همان شادمانیهای پیچیده شده در گرد و غبار و درخشندگی، در همان محل. آنجا، در زیر درختان، در کنار موسیقی نظامی، ردیف صندلیها ... و آنجا ... آنجا هم او دوباره نشسته بود! او، واقعاً او! کیک مادلِن از کومِرسی!
او این بار یک لباس روشن پوشیده بود. من او را فوری از راه دور شناختم. قلبم پس از این همه سال اشتیاق چه تند میزد، به گیجگاهم چه ضرباتی کوبیده میشد، من برای نفس کشیدن چه جنگی میکردم ... اما من از مدتها پیش نقشههایم را کشیده بودم. با احتیاط و بی‌سر و صدا به پشتش میروم و صندلیام را طوری قرار میدهم که میتوانستم بدون جلب توجه کردن همه‌چیز را ببینم ... مردِ سالخورده در کنار او نشسته بود ... شوهر یا پدرش؟ او بسیار عالی دیده میگشت و مشغولِ خواندن روزنامه بود. احتمالاً همان مقالههای آن زمان در روزنامههای قانونی را. همه‌چیز دست‌نخورده و بی‌تغییر مانده بود، انگار که زمان ایستاده بود، انگار که زیبایِ خفته هنوز هم در خواب است. فقط او کمی چاقتر شده بود، زنانه‌تر، گردتر و حرکات مانندِ پس از یک خواب که پُر از رویاهای گلگون بوده باشد سنگینتر. ... او کاملاً ساکت و جدی آنجا نشسته بود. فقط نگاههایش در یک سمت سرگردان بودند، انگار که انتظار کسی را میکشد، انتظار مرا؟ آیا با این فکر و این امید که شاید مردِ عابرِ آن زمان دوباره ظاهر گردد؟ من از خوشی میلرزیدم.
اوه، من برای شما تمام حماقت را تعریف میکنم، تمام ناامیدیام را. زیرا به زودی او، کسی که انتظار آمدنش کشیده میشد آمد: یک مردِ آلامدِ شهرستانی. در این وقت چشمان زیبای او میدرخشند، و بر دهانِ بوسه‌طلبش همان لبخندِ فراموش ناشدنی شکفته میگردد، امیدوارکننده، شیرین و گرم عشق ...
من میخواهم برایتان بطور خلاصه پایان را تعریف کنم. پس از آنکه من خودم را از وحشت رهائی دادم، تلاش کردم به روش بسیار احمقانهای یک بار دیگر شانسم را امتحان کنم. من سعی میکردم توجهاش را به خود جلب کنم. من کاملاً از نزدیکش رد میشدم، او را پُر معنا نگاه میکردم: من اینجا هستم ... آیا مرا به جا میآوری! آه نه، او مرا به جا نمیآورد. نگاهش را غریبانه و دافعانه از بالای سرم عبور میداد. عاقبت او وقتی من به تلاشهای مضحکم سرسختانه ادامه دادم معشوقهاش را از این کار با خبر میسازد. و بعد هر دو به من پوزخند میزنند. این برای هر دو یک سرگرمی عمده بود. برای من دیگر کافی بود، و من پشیمان و خجالتزده از آنجا دزدکی میروم. من او را دیگر هرگز ندیدم.
آقای فریتس تمسخرآمیز می‌گوید: "و این تمام داستان است؟"
دکتر اما جدی پاسخ میدهد: "فریتسِ جوان، شما بینهایت جوانید. اگر من میخواستم مثالی از یک عشقِ واقعی برایتان بیاورمْ داستانِ عشقیِ واضحتری از این نمییافتم. زیرا که اینجا همه‌چیز توهم است، رویا، تخیل. یک نفَس، یک نگاه و یک لبخند کافیست."
و آقای پُل با آهِ کوتاهی داستانش را چنین به پایان میرساند: "بله. اما من مادلِن از کومِرسی را عصبانی نمیسازم، من او را هرگز عصبانی نساختم. زیرا من سالهای پُر ارزش یک اشتیاقِ زیبا را مدیون او میدانم. و اگر من درست فکر کنم ... زندگیِ تمام انسانهای حساس چه‌چیزی بیشتر از سفر برای یک لبخند میتواند باشد؟"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر