هنر دوست داشتن.

زن جوانِ زیبائی در باغ در حال قدم زدن است و نور خورشید باغ را طلائی رنگ کرده.
پیرمردی در ایوان نشسته و به آینهای که در دست دارد نگاه میکند، پس از لحظهای آن را طوریکه انگار عقرب دستش را گزیده باشد روی میز پرت میکند و به فکر فرو میرود.
گرچه مو و ریشِ پیرمرد کاملاً سفیدند اما او باور ندارد که پیر شده است! گاهی حتی هوس میکند کاش میتوانست از جا بلند شود، توپ فوتبال زمان کودکی را از گوشه انبار بردارد و روپائی بازی کند!
پیرمرد آینه را دوباره برمیدارد، کنار صورتش نگاه میدارد و با زحمت به نیمرخ خود می‎نگرد. به پیشانیش که چینهای زیادی آن را به پوست درخت کهنسالی شبیه ساخته‎اند خیره می‎شود؛ سعی میکند با بالا و پائین بردن ابرو چینها را از بین ببرد، اما هر بار بر تعداد چینها افزوده می‎گرددبیهوده سعی میکند با نگاه کردن به ابروهایش چینها را از یاد ببرد، اما نگاهش باز به سمت پیشانی می‎لغزد‎ و او دوباره بیاراده برای از بین بردن چینها ابرویش را به بالا و پائین حرکت میدهد.
دلش نمیخواست باور کند که پیر شده است، اما برای اثبات آن باید یا آینه می‎شکست یا زن جوان را میکشت.
عاقبت پیرمرد تنها راه عاقلانه را در پرت کردن و شکستن آینه میبیند. آینه به سر زن جوان میخورد، آینه میشکند و زن جوان میمیرد.
با این حال پیرمرد هنوز هم نمیخواست باور کند که پیر شده است.
***
پسربچه هر روز کنار جعبه کارش مینشست و با واکس زدن کفشِ مردم گذر عمرش را در برقِ کفشها میدید.
***
هنر دوست داشتن.
هشت نشانه از نشانه‎های بیشمار این هنر:
1/بوسه
2/لبخند
3/آرام صحبت کردن
4/تقسیم کار
5/احترام به کودک
6/احترام به حیوان
7/غیبت نکردن
8/استفاده از کلمات محترمانه در گفتگو
***
دیوانه باز پیدایش شده بود و میخواست مانند هر بار مُخزنی کند. هر کلکی پیاده کردم تدبیر کار نبود. هذیانگوئیش ختم نمیگشت. از یک پله به پلهای دیگر میپرید. خودش میبُرید و خودش هم میدوخت. میگفت: "یک جانی بالفطره اگر بخواهد میتواند آنچه را که مسیح میگفت حتی با صدای گیراتری بیان کند، بنابراین ضربالمثلِ «نبین که میگوید، بلکه ببین چه میگوید» پند جالبی نیست و همان بهتر که همیشه چهار چشمی ببینی آنکه حرف خوب میگوید چه کسیست!!"
یا مثلاً میپرسید: آیا اگر شمع بال داشت بر قبیله پروانه بیرحمانه میتاخت؟
***
برای آنکه نگویند چرا شعر میگی كه تویِ قافيهاش بمونی، شعر نو میسرود.

فلسفه، عشق و جنون.

تو اگر برخیزی و ندانی که مقصد کجاست، یعنی که آنارشیست مسلکی!
من اگر برخیزم و ببینم که هوا بارانیست، چتر برمی‎دارم تا که خیس نشوم!

تو اگر برخیزی و بلافاصله باز بنشینی، یعنی کسی عطسه کرده و خرافه در مغزت تار بسته!
من اگر برخیزم و ببینم که تو مرتب برمی‎خیزی و می‎نشینی، اولین سؤالی که از خود خواهم کرد این است: "معنی این کار چه می‎تواند باشد!؟" و بعد به این نتیجه خواهم رسید که شاید خطری در راه است و از برخاستنم پشیمان می‎گردم.

تو اگر برخیزی و قصد دویدن کردی، فراموش نکن کفش کتانی بر پا کنی!
من اگر برخیزم و ببینم که تو در حال دویدن هستی، به خودم حتماً خواهم گفت که هوا باز پس است!

تو اگر برخیزی و بدانی به کجا میل به رفتن داری، بی ضرر خواهد بود اگر این را هم از قبل بدانی که آیا می‎خواهی با آژانس  بروی یا با تاکسی.
من اگر برخیزم و ببینم که می‎دانی به کجا قصد رفتن داری، فوری قبل از رسیدن آژانس یا تاکسی سوار ماشینم خواهم گشت تا برای سیراب کردنِ کنجکاویم به دنبالت برانم و ببینم رو به چه مقصد داری.

تو اگر برخیزی، من اگر برخیزم، آژانسی‎ها و تاکسیچی‎ها به ما با چشم دیگری خواهند نگریست! و اگر مقصد تو بابِ میلم گردد، خودم هر روز تو را با ماشینم به آن سو می‎رانم. بعد آژانسی‎ها  وتاکسیچی‎ها همگی خواهند گفت: پدر عشق بسوزد که ما را بیکار ساخت.

پادشاه جادو گشته.

در شهر قدیمی و مشهور تولِدو که در کنار کوه زمختِ سنگی مانند لاشخوری به یک صخرۀ سیاه آویزان استْ جشن معتدلی برقرار بود. <آلفونسو، مرد آهنین>، حالا به جمع پدران خود پیوسته بود و <آلفونسو، مرد رئوف> و آنطور که مردم فوراً نام محبوبِ خورشید بر او نهادند به خود زحمت داده و با وقار در حال جلوس به تخت پادشاهیِ به ارث برده بود. او در انتهای اتاقِ با طلا و مروارید تزئین گشتۀ قصرْ میان فوارههائی با آب خنک نشسته بود و گاهی به خطوط موزائیک نگاه میکرد، گاهی به دیوارِ پوشانده شده از پارچه گلدوزی شده و فرشهای نرمی که در آنها هر سر و صدای گستاخِ روزانهْ فروتنانه میمرد. او گاهی دعائی زمزمه میکرد و گاهی یک پرتقال میخورد. او یک بار فکر کرد چقدر میتوانست زیبا باشد اگر پذیرائی از اشراف و سخنرانیِ تاجگذاری را که کشیشِ اعتراف‎گیرش، مفتش اعظم، دُن پدرو متن آن را در اتاق مجاور مینوشتْ حالا پشت سر گذارده بود. سپس او دیگر به هیچ چیز فکر نمیکرد، بلکه خیلی بیشتر با وقار و خاموش آنجا نشسته بود. در این هنگام توسط دستی نامرئی پردۀ مخملی سیاه‌رنگ با ماه و ستارههای گلدوزی شده که نشان منطقه کاستیا بود به کنار کشیده میشود و دُن پدرو با پالتوی مخملیِ قرمز مایل به زرد از آستانه در که برای همه ممنوع بود داخل میگردد.
مفتش پس از به پایان رساندنِ قانونی گام برداشتنِ سه و نیم قدم به جلو و سه و نیم قدم به عقب شروع به صحبت میکند: "ای پادشاه، به چه فکر میکنی؟" و در حالیکه به پوست پرتقال نگاه میکند ادامه میدهد: "میبینم که تو خود را توسط دعا برای برنامۀ سختی که در پیش داری تقویت کردهای. حالا احتمالاً به این فکر میکنی که چگونه مردمت را فوراً خوشحال سازی. مردم انتظار زیادی از تو دارند و بر تو نام رئوف نهادهاند. بنابراین باید بدون تأخیر کاری انجام شود که اذهانِ عزادر به خاطر مرگ <آلفونسو، مرد آهنین> را تازه سازد و تسلی بخشد." مرد رئوف در حالیکه یک جرقه شادی در چهره هیجان‎زده‎اش سو سو میزند میگوید: "پدرو، چطور است اگر ما دستور سوزاندن سیصد جادوگر را بدهیم؟" پدرو پاسخ می‌دهد: "پدربزرگت با این کار سلطنت بیست و پنج ساله خود را آغاز کرد. بنابراین بهتر است که ما این کار را برای سرگرمیِ جشن تولدت نگاه داریم. من برای امروز کار بهتری میدانم، کاری دلپذیرتر ــ یهودیها." پادشاه لبخند عجیبی میزند و میگوید: "یهودیها. بد نیست. این همیشه اذهان را منحرف میسازد. پدرو، بنابراین چه سرگرمیای آماده میسازی: آیا میخواهی آنها را در کنیسه جمع کنی و بگذاری آنجا را به آتش بکشند؟ حقیقتاً چنین کاری بد نیست. بخصوص اگر در ضمنِ این کار به مردم آزادیِ غارت خانهشان را هم بدهیم." پدرو می‌گوید: "البته اجازه این کار را میدهیم، اما خون ریختن را توصیه نمیکنم. وگرنه ما تأثیر گاوبازیِ بزرگ را تضعیف میکنیم. این چطور است ــ اگر تو در همین ساعت دستور اخراج آنها از سرزمینت را بدهی؟ فرزندان ابراهیم با ریشهای بلندشان و زلف فرفریِ آویزانِ کنار گوششان، با بندهای چرمیِ دعا و طومارهای توراتشان باید امروز، در روز عید پسح از طریق دروازه شهر رانده شوند." پادشاه اظهار میکند: "و چه سرگرم کننده زبان و رفتارشان است وقتی که هیجانزدهاند." ــ و تصور آن لبخند به چهرهاش مینشاند. پدرو می‌گوید: "مردمت در پشت سر آنها از لذت پشتک خواهند زد، و فریاد <آلفونسو، محبوب خورشید>، بر همه لبها خواهد بود. خودت فریاد شادمانی مردم را بشنو." ــ و او را با خود به سمت پنجره میبرد.
یک فریادِ شادی که مرتب روشنتر در حال صعود از بالای حیاط و درختان انار که در زیر گرمای تابستان میدرخشیدند قابل شنیدن میگردد. "پدرو، آیا تو به مردم قبلاً اطلاع دادی ــ ؟ کشیش، تو زیاد جسارت میکنی!" پدرو پاسخ می‌دهد: "من به خاطر آلفونسو حتی جسارت بیشتری کردهام، تا پیش از آنکه او در برابر بزرگان سرزمینش وارد شود با یک بازی شاد او را سر حال آورم. یک خاخام، ساحر و معجزهگر، که تو به خاطرِ سر و دست تکان دادن و حرف زدنش مرحمت کرده و دوباره لبخند خواهی زد، آه پادشاه، او میخواهد خود را جلوی پایت بیندازد تا برای یهودیهایش شفقت تقاضا کند. آنجا در برابر دروازه، صورتت را به آن سمت بچرخان ــ او میخواهد داخل قصر شود ــ او محافظین را پس میزند ــ اما آنها برای تمسخر کردن او با سرنیزه با ریشش بازی میکنند ــ ــ" محبوب خورشید فرمان میدهد: "یهودی بدبخت را به اینجا بیاورید."
دو نگهبان در لباس سیاه و طلائی در میان راهرو طاقدار به پرواز میآیند، بلافاصله خاخام باروخ سایمون در مقابل پادشاهِ هر دو منطقۀ کاستیا ایستاده بود، خیلی بیشتر در مقابل او بر روی سنگ مرمر در حال جاروب کردن کاشیها با انتهای ریشِ محترمانۀ پیامبرگونهاش دراز کشیده بود. "خاخام، من از تو شنیدهام. تو معجزات و کارهای جادوئی عجیبی انجام میدهی و مردمت تو را ستایش میکنند." خاخام میگوید: "من به خاطر مردمم، به خاطر خواست اسرائیلِ به بردگی گرفته شده آمدهام تا فقط از تو التماس کنم ــ" مفتش با یک اشاره پادشاه ناپدید میگردد و آلفونسو بیحرکت، اما مرتب شادتر به خاخام نگاه میکند. زیرا حالا از آنجا که سایمون به هیجان آمده بود، با حرکت دادن دستها، با دستهای سفید خوششکلی که خود را از چشمان سیاه درخشان و چهره رنگ‌پریده‎اش تقریباً شبحوار بالا میکشیدند صحبت میکرد. در این حال صدایش گاهی به یک آواز یکنواختِ نوسان‌دار تبدیل میگشت، گاهی کاملاً پائین میرفت، گاهی صعود میکرد و مرتب بالاتر میرفت. به نظر میرسید که صدا خود را مانند مویِ فرفری خاخام میپیچاند؛ یک عادت مضحکِ حرکت دست و بیان که او در حال قدم‌زدن در تلمود، در دشتهای شکوفانِ هگادا و بیشهزارِ افکارِ هلاخا فرا گرفته بود.
این سخنرانی موجدارِ پُر شور پادشاه را مانند پرِ طاووس غلغلک میداد. او فکر میکرد: "چه زبانی، من از لذت می‎میرم، این را باید اشراف میشنیدند." خاخام  با هیجان بیشتری ادامه میدهد: "نجات بده، نجات بده، مگر از طرف خدا داده نشده به تو قدرت برای نجات دادن، که تو باید نجات بدهی؟ ما در سرزمین تو یافتیم صلح و آرامش، خدا باید اجازه دهد سرزمینت هزار سال شکوفا گردد. حالا ما باید دوباره اینجا را ترک کنیم، ما باید اینجا را ترک کنیم و چرا؟" سایمون شکایت میکرد و مرتب مهیجتر آواز میخواند.
آلفونسو دیگر لبخند نمیزد، او دیگر قادر به مقاومت نبود، خندهاش ناگهان منفجر میگردد. در این هنگام خاخام خشمگین میشود: "پادشاه بزرگ، من میدانم که چرا تو شروع به خندیدن کردهای. چون من صحبت نمیکنم زبان کاستیائی را درست. اما چه کسی است مقصر؟ شما! زیرا ما در این مدت طولانی بودهایم در انزوا. آدم باید گریه کند، نه اینکه بخندد. آیا ما نبودیم در میان شما یک خلق وفادار، آیا به شما بهره ندادهایم، آیا برای شما خون ندادهایم؟" حرکت دست خاخام مرتب تندتر میگشت و پادشاه به وضوح مرتب بیشتر لذت میبرد. "بنابراین تو نمیخواهی لغو کنی دستورت را؟ ما باید اخراج شویم؟" و آلفونسو بیحوصله و مغرورانه برای دور ساختن او با اشاره دستْ می‌گوید: "طرز صحبت کردن و رفتار شما برای ما و مردم ما یک رسوائیست." خاخام می‌گوید: "بنابراین پادشاه بزرگ، باید دعای خیر کردن برای تو باعث خشنودی من باشد" ــ حالا خاخام بدون جلب توجه لبخند میزد ــ "که خدا باید به تو بدهد تمام حکمت سلیمان را، که تو باید بپرهیزی از بدی و دوست داشته باشی نیکی را" ــ او سرش را به جلو و عقب تکان میدهد ــ و پادشاه رئوف سرش را به سمت او متمایل میسازد، و حالا خاخام بر بالای پیشانی او سه بار با یک حرکتِ یکنواخت علامات عجیبی میکشد.
پادشاه به ناگهان خواب آلوده میشود و زمزمه میکند: "این را باید جانشینانم ــ" و بعد به خواب میرود. خاخام اما، در حال نوازشِ پیشانی او جادوگرانه میگوید: "آلفونسو، تو پادشاه بزرگ، وقتی تو دوباره بیدار شوی باید صحبت کنی مانند من، که به خاطرش تو چنین خندیدی، تا اینکه به دنبال من بفرستند تا طلسم را از تو بشکنم. من چه وقت خواهم شکست طلسم تو را؟ زمانیکه تو یک پادشاه عادل شوی." این را میگوید و در حالیکه دستهای رنگپریده را یک بار دیگر رو به آسمان برده بود در پشت یک ردیف خانمهای با آستینهای پف کرده و با مروارید تزئین گشتهِ در حال خنده و شوالیههای با کلاههای پَر دار و رداهای گشاد که برای شنیدن سخنرانیِ تاجگذاری سالن را پُر ساخته بودند ناپدید میگردد.
پادشاه در این بین بیدار شده بود و مضطرب به اطراف خود نگاه میکرد، طوریکه انگار هنوز اشکالِ یک رؤیای محو گشته را میبیند: مردان بیخانمان، اخراج گشته از خانه و کاشانه، زنانی که فروتنانه در اطراف خود کودکان را جمع کرده بودند، یک صفِ خاکستری از مردمِ دولا گشتهای که شکوهآمیز از مسیر صخرهای رودخانۀ تاقوس برای بالا رفتن از کوهِ پُر شیارِ برفیِ سیرّا در حرکت بودند. حالا آلفونسو مصمم از پلههای تخت پادشاهی بالا میرود ــ به سمت آسمانِ از پارچه طلائی نگاهی میاندازد و شروع میکند: "مردمان من! ما، آلفونسو، به لطف خداوند پادشاه هر دو منطقۀ کاستیا، به شما رئوفتِ پدرانه خود را اطمینان میدهیم." بانوان شق زانو خم میکنند و شمشیرها با قدرت در درون غلافها به جرنگ و جرنگ میافتند. اما ناگهان ــ چنین چیزی را قصر هنوز تجربه نکرده بود ــ صدای آلفونسوِ رئوف تغییر میکند. صدا خود را میپیچاند، آواز میخواند و بالا میرفت، مرتب بالاتر، تا اینکه کاملاً شبیه به صدای خاخام سایمون میگردد، بله، صدا صد بار از صدای خاخام برتری جسته بود. پادشاه میگوید: "شماها پیش من آمدهاید، با احساس اطمینان. خب، حالا چه باید بگویم به شماها؟ شماها خواهید پرداخت مالیاتهایتان را و من برای آن به شماها خواهم داد وفاداری و ما همه با هم زندگی خواهیم کرد و سالم خواهیم بود." و او در صحبت کردن آواز میخواند و در آواز خواندن صحبت میکرد، و او با وجود نگاه داشتن عصای سلطنتی با دستهای تزئین گشته‎اش صحبت میکرد. آری، پادشاه هر دو منطقۀ کاستیا، که در مقابلش سه بخش از جهان میلرزیدند، از بالای تخت پادشاهی به سمت پائین با یک زبان و اصطلاحاتی صحبت میکرد که حتی در تاریکترین کوچههای محله یهودینشین به سختی شنیده گشته بود.
حالا آنطور که مردم خواهند گفت این را خاخام سایمون برای تحقیر کردن پادشاه به او تلقین کرده بود. او هنر تحمیل کردن ارادۀ خود به شخص غریبه را در نزد یک پزشک اسپانیائی آموخته بود. هنگامیکه این اصواتِ در حالِ تورم مرتب ملودیتر و همزمان مرتب وحشتناکتر در سالنِ با طاقِ قوصدار منعکس میگردند، جلنگ جلنگِ شمشیرهای اشراف با وحشت از صدا میافتند، زنان درباری بیهوش میشوند و <آلفونسو، مرد آهنین>، خود را مصممانه با حرکت تندی در گور یک دور میچرخاند.
حالا سالخوردهترین اشراف، دُن مانوئل دِ قونساقا با تشریفاتِ به زحمت سرپا نگاه داشته شده پاسخ میدهد: "ما از اعلیحضرت تشکر میکنیم". اما پادشاه به او تشر میزند: "یعنی چه؟ چرا؟ ــ! آیا نمیتونی دیگر صحبت کنی به زبان کاستیائی؟ پدرو، تو هم همینطور؟" پادشاه مرتب خشمگینتر میگشت. حالا او شروع میکند با صدای بلند به دشنام دادن. "پادشاه شورا را احضار نخواهد کرد، قبل از آنکه شماها همگی صحبت کنید، آنطور که مناسب است، تا زمانی که من باید زنده و سالم باشم."
در این هنگام اتفاق فوق‌العادهای میافتد. دُن مانوئل دیگر نمیتوانست بیشتر از این بر خنده خود چیره شود. او طوری میخندد که به لرزه میافتد. دربار یخ میزند. اما بلافاصله از ابروی پادشاهانه رعد و برقی به مجرم اثابت میکند، و اعلیحضرت بلافاصله خشمگین به پشتیترین اتاق برمیگردد. دُن مانوئل اما پس از کشیدن آه عمیقی یک قطره اشگ را پاک میکند. او بیهوده تلاش میکرد نوع صحبت کردن را تمرین کند: "من قسم میخورم تا زمانی که میخواهم زنده و سالم بمانم هرگز نخواهم توانست این زبان را بیاموزم. خورشیدِ آلفونسو دیگر برایم نخواهد درخشید، من به تاریکی تبعید شدهام." کشیش به او دلداری میدهد: "سینیور، آدم نباید فوری مأیوس شود، شاید بتوانیم هنوز خاخام سایمون را پیدا کنیم که ما را در این زبان لعنتی آموزش دهد." اشراف با شادی موافقت‌شان را اعلام میکنند، و از آنجا که در این بین شب فرا رسیده بود با مشعل اطراف رودخانه تاقوس را جستجو میکنند، تا خاخام سایمون یا مرد شایسته دیگری را که این زبان نامفهوم را صحبت میکند پیدا کنند. اما انگار که همه آنها از روی زمین محو شدهاند. دُن پدرو میگوید: "این کار فقط از عهده یهودیها برمیآید. وقتی آدم به آنها احتیاج داشته باشد البته آنها آنجا نیستند." آنها با قلبی غمگین به خانه بازمیگردند و روزهای غمگینی در تولِدو انتظار میکشند. چون پادشاه دیگران را نمیفهمید بنابراین بیشتر فقط با خودش صحبت میکرد، در پشتیترین اتاقی که کاشیهایش حالا به دستور او با کتابها و آثار نوشته شده پوشانده شده بود، و در تولِدو دیگر هیچ یهودیای وجود نداشت.
ابتدا به خاطر اخراج یهودیها شادی بیپایان بود، اما به تدریج زندگی ملالآور میگردد، چنان وحشتناک ملال‎آور که به بیان نمیآید. داد و ستد و بازرگانی چندان رونق نداشت، حتی هنرها و علوم فاقد چاشنی صحیح بودند. حالا از آنجا که یهودیها غایب بودند باید در باره چه کسی جوک تعریف کرد، و چه کسی قادر بود پیچ و تاب دادنهایِ مضحک به کلمات را اختراع کند؟ مردم تمام روز آه میکشیدند و میگفتند: "آه، یهودیها، آخ یهودیها، کاش آنها دوباره اینجا بودند." و وقتی، همانطور که چنین چیزی اتفاق میافتد، یکی از اهالی با خون اصیل تولِدوئی در رگهایش به خاطر بازی عجیب طبیعت با یک بینیِ بخصوص خمیده یا بینی منحنی شکل که به طرز شگفتانگیزی به طرح چهره نوه اسحاق فرزند ابراهیم شباهت داشت بنابراین آن را با شکوه به نمایش میگذاشت، زیرا امیدوار بود که او را یک یهودی به حساب آورند.
در اسپانیا آنطور نبود که همزمان در رایشِ آلمان و در بسیاری از سرزمینهای دنیای شرق بود، جائیکه آدم را بخاطر داشتن یک چنین طرح بینیای به صورت شرمآوری دست می‎انداختند و در پایان به سیخ کشیده و کباب میکردند. آن زمان در تولِدو تعلق داشتن به قوم برگزیده یک افتخار محسوب میگشت ــ در آن روزهای سعادتمندی که خودِ پادشاه در صحبت کردن آواز میخواند و در آواز خواندن صحبت میکرد.
به زودی در تولِدو دعای شب و روز مردم این بود: "خدای مهربان، یهودیهای دوستداشتنی و مهربان را دوباره به ما برگردان". حتی مفتش اعظم از حضور در دعاهای عمومی به خاطر بازگشت هرچه زودتر آنها غفلت نمیورزید.
و از آنجا که خدای مهربان دعاها را برآورده میسازد، بخصوص وقتی این دعاها توسط مقدسترین مفتش حمایت گردند، یهودیهای مفقود گشته ناگهان دوباره آنجا بودند. یکی از آنها سرِ کوچکِ نوک‌تیزش را از غاری که خود را در آن پنهان نگاه میداشت با احتیاط بیرون آورده بود. دُن مانوئل که غمگین در جاده میرفت او را فوراً میشناسد. او را به بیرون آمدن ترغیب میکند، مرد یهودی قسم میخورد که یهودیها همه رفتهاند و فقط هنوز چند نفری از بستگانش آنجا هستند. دُن پدرو پایکوبی میکند: "بنابراین همه آنجا هستند، زیرا آنها همه با هم خویشاوندند."
و یهودیها همه آنجا بودند و در شادی مانند گاوبازانِ پیروز به پایتخت که با هزاران پرچم و چراغ آذین گشته بود به خانه آورده میشوند. این یک شادی بی‎قیاس بود، آتشِ شادی روشن میگردد، و حتی مردم کاملاً غریبه گریه‌کنان در آغوش هم می‎افتند، زیرا مردم عاقبت یهودیها را دوباره در آنجا داشتند.
خاخام باروخ سایمون را بلافاصله باشکوه تمام به قصر میآورند، به قصری با باغهای خنک و ستونهای سنگی با اژدههای بالدار.
در اینجا باید او فوراً اشراف را در هنرِ بسیار مهمِ <در صحبت کردن آواز خواندن> و در این حال دستها را با ریتم حرکت دادن که تا حال برایش بسیار کم احترام قائل گشته شده بود آموزش دهد. خاخام سایمون یک معلم صبور بود، و چون دانشآموزانش، تمام ملتزمینِ دربار و در رأسشان مفتش اعظم، دُن مانوئل، بالاترین مقام بلند پایه، و رودریقو، وزیر هنر و آموزش عمومی بسیار با پشتکار میآموختند بنابراین به زودی آدم دیگر نمیتوانست نوع صحبت کردن آنها را از استادشان تشخیص دهد. به زودی اشراف، اسقفها و شوالیههای جوان در صحبت کردن آواز میخواندند و دستها را با ریتم حرکت میدادند.
دُن مانوئل با شادی میگوید: "حالا دوباره برای ما خواهد درخشید پیشانی پادشاه مهربان. آمدن ما را به عالیجناب آلفونسو اطلاع بدهید." استاد مانع میشود: "اما اول باید تنها بگذارید من را با او". از آنجا که پادشاه در انزوای تفکر کردنش شنیده بود که خاخام سایمون آنجاست بلافاصله او را به درونیترین اتاق که رایحه کندر و صمغ میداد میخواند. پادشاه خود را به طور عجیبی تغییر داده بود. یک چین از غم و اندوه در میان پیشانی با رگهای باریک نشسته بود، همچنین لبها هم دیگر مانند گذشته خسته‌کننده و مغرورانه کشیده نشده بودند.
او مهربانانه به خاخام خوشامد میگوید: "چرا شما آمدید چنین دیر. من در کتابهای شما خواندم و فکر کردم بسیار ... و من خواندم که بر شماها رفته است در جهان بسیار ظلم". خاخام جدی میگوید: "رنج بسیار، نهری، سیلی از اشگ". پادشاه لجوجانه اصرار میورزد: "چرا رنج؟ بی‎عدالتی! مردم به من میخندیدند، زیرا که نمیفهمیدند آنها مرا. در این وقت درک کردم من شماها را. آدم نباید مسخره کند کسی را، زیرا این بی‎عدالتی است." "و شما میخواهید این کار را در امپراتوریتان لغو کنید؟" آلفونسو سرش را تکان میدهد. "بنابراین باید از طلسم من آزاد شوید."
و قبل از آنکه فکر پادشاه که شگفتزده نگاه میکرد درست به پایان برسد دوباره به خواب جادوئی میافتد، و خاخام به نرمی پیشانی او را لمس میکند: "وقتی تو بیدار شوی، باید صحبت کنی مانند قبل، کاستیائی خالص."
بنابراین پادشاه در حال تکاندن خواب از خود به باروخ سایمون با خوشروئی میگوید: "خاخام، خوشامدید." چنین به نظر می‎رسید که انگار او تمام آن چیزهائی که در این بین رخ داده بود را فراموش کرده است. "اشراف من کجا هستند، حامیان تاج و تختم، مدت درازیست که من آنها را ندیدهام." "کجا باید آنها باشند؟ در سالن سلطنتی. اعلیحضرت، لطفاً گوش کنید به آنها." و بلافاصه اصواتی به گوش پادشاه میرسند که برایش به طور عجیبی غریب اما مانند یک رویایِ دور آشنا به نظر میرسیدند. مفتش، وزرای آموزش و اقتصاد، خزانهدار، آنها همه مانند خاخام سایمون صحبت میکردند و دستهایشان را تکان میدادند. پادشاه شگفتزده ایستاده بود. سایمون برایش زمزمه می‌کند: "اعلیحضرت، شما هم صحبت میکردید مانند اینها، تا قبل از آنکه من طلسم را بشکانم". پادشاه با ناباوری اما تحت تأثیر واقع گشته لبخند میزند. "خب، طلسم اینها را هم بشکن." "من نمیتوانم انجام دهم این کار را، زیرا شما انجام میدادید این کار را با اراده من، اما اینها آموختهاند آن را با اراده خودشان." "پس چه باید کرد؟" حالا آلفونسو طوری لطیفتر لبخند میزند که تا حال هرگز کسی از او ندیده بود. "از کجا من این اصوات را فقط شنیدهام، آنها برایم غریبه اما با این حال بسیار آشنایند." اما لبخندش به ناگهان جدی میشود.
حالا با اشاره ساحر نغمه غمگین مرتب در حال اوج گرفتنی از باغها مانند از ابدیت به آن سمت بلند میگردد. نغمهها، گریه و شادی همزمان، تمام اشتیاقها و تمام دردها در مزامیری که سروهای لبنان درونش خش خش میکردند بودند و پادشاه در تفکر شدیدی مشغول گوش دادن بود. "این زبانی است که صحبت میکرد روح شما آن را، زمانیکه شما بودید تنها با نوشتههای ما." "خاخام، به تو راجع به روح و روان قدرت داده شده است. تو باید برای مشاوره دادن نزدیک من بمانی." "پس من حالا میدهم مشاوره ــ." پادشاه نرمتر صحبت میکند: "سایمون، چه مشاورهای میدهی؟" "اول برایم قسم یاد کن، ای پادشاه بزرگ" ــ و با احتیاط خود را عقب میکشد ــ "که تو مرا نخواهی گذاشت به چرخ شکنجه ببندند و بسوزانند." "من قسم میخورم." "بنابراین می‎دهم این مشاوره را به تو" ــ و او در مقابل آلفونسو مانند خودِ پادشاه داوود میایستد ــ "انتخاب کن در آینده در شورای خودت، از نجیبترین و باهوشترین مردم من، برای سعادت خودتان! پادشاه بزرگ، تو باید باشی یک سرمشق."
حالا مفتش اعظم در حالیکه دستهایش را تکان میداد و تلاش میکرد به زبان خالص کاستیائی صحبت کند حرفشان را قطع میکند: "چرا؟ و زبان شماها؟ خدا نیاورد آن روز را! تا زمانیکه من میخواهم زندگی کنم و سالم باشم!"
اما خاخام در حالیکه لبخند میزد پاسخ میدهد: "گرچه نمیرسد زبان خالص به گوش، قلبها اما به صدا خواهند آمد خالصتر."
"خاخام، شما واقعاً یک ساحر هستید، جسورتر و باهوشتر از آنچه به نظر میرسید. و اگر من واقعاً این کار را بکنم ــ"
"مردم ستایش خواهند کرد شما را در شرق و ستایش خواهند کرد در غرب ــ آلفونسو، تو محبوب خورشید!"
"بنابراین دربها را باز کنید و اجازه دهید خردمندترین و باهوشترین در میان شما اینجا فکر کنند و مشاوره دهند، و کسی که آنجا بخندد، به پادشاه میخندد! این شمشیر او را مجازات خواهد کرد!"
در این هنگام شادی مردم به داخل هجوم میآورد، شمشیر اشراف جلنگ جلنگ میکنند، موسیقی طربانگیزی باغها را پُر میسازد.
انارها قرمزتر میدرخشیدند، ماه نورِ سرخرنگِ خفیفی داشت، فوارهها آب به اطراف میپاشیدند، بلبلها در میان ردیفهای درختان بلوط گرمتر میخواندند، جائیکه دخترانی که از میان نگاههای سیاهشان رویاهای شرق میدرخشید و شوالیههائی که کلماتشان مانند شمشیرهایشان شجاعانه جرنگ جرنگ میکرد با شوق قدم میزدند.
در این وقت یک نور از این شب برمیخیزد، شادی، رفاه و فرهنگ در سرزمین شکوفا میگردد، همانطور که در همه جا وقتی انسانها یک نفرت قدیمی را خاموش میکنند، خود را به سرنوشت واقعی خویش متوجه میسازند و روحاً برادر میگردند اتفاق می‎افتد.
و چنین رخ میدهد که آلفونسو به زودی در نزد مردم مرد عادل لقب میگیرد، زیرا او به هرکس مناسب با ارزشش و نه به خاطر عقیدهاش احترام میگذاشت.