دغلباز.

مردی مؤمن پس از افتادن از تخت و ضربه خوردن به سرش چشمش چپ شده بود و از آن پس به حضرت عباس قسم میخورد که خدا دو تاست.
***
شعبدهباز ماهری ادعا میکرد قادر است فقط با شش نقطه سپس را در سه سوت به شپش مبدل سازد.
***
مردی پیر شده بود، بنابراین تصور میکرد دانا شده است و همه چیز را درست میداند و هرچه میگوید صحیح است و با چرندگوئی وقتش را با رضایت میگذراند!
***
آدم پیر خرفت خودخواه همان کودک تنبل نادانیست که تا هنگام پیری فقط جمعهها به مدرسه رفته است.

کوآشیتی.

:کوآشیتی یک راهبه بودائی بود. داستان زیر را از او حکایت می
او به عنوان کودک بسیار جوان بودا را دیده بود که در زیر گل آذین بسیار سنگین و معطر یک درخت مسقیم ایستاده بود، با چشمهای از بالای جهان به فاصله دوری دوخته شده، با خطوط آرام چهره و دست راست برای دعای خیر بلند گشته. او خیلی زود با مردی دلاور، زیبا و باشکوه ازدواج کرده بود که چهره و گام برداشتنش میتوانست مردم را به اعمال قهرمانانه تشویق کند. مرد در جنگ با دشمن کشته میشود و برای او یک پسر سه ساله باقی میگذارد. او هر روز در چهره کودک به دنبال خطوط چهره و نگاه پدر میگشت.
در این وقت چنین اتفاق میافتد که یک راهزن به روستا وارد میشود، یک مرد شاد و جسور که کت بنفشی با زنگولههای طلائی آویزان بر آن بر تن داشت. او آوازخوان بر روی اسب رقصندهاش از زیر طاق حکاکی گشته و قرمز رنگ شده دروازه میگذرد و به محوطه بازار داخل میگردد. مردم وحشتزده از خانههای خود بیرون میآمدند و خود را در برابر او به خاک میافکندند، و ریشسفید روستا از او درخواست ترحم میکند و قول میدهد هر کاری که او مایل است انجام دهد. او یک بوفالو درخواست میکند. و چون کوآشیتی یک بیوه بود بنابراین مردم به اصطبل او میروند، ریسمان هر دو بوفالو را باز میکنند و آنها را پیش راهزن میبرند. اما وقتی او ریسمان را در دست میگیرد تا بوفالوها را با خود ببرد پسر کوآشیتی خود را در برابر او قرار میدهد و مانع رفتن راهزن میگردد، زیرا در رگهایش خون بیباک پدر در جریان بود. راهزن به پسر میخندد، کشاورزان وحشت میکنند. در این لحظه پسر کوچک خشمگین میشود، با فلاخنش سنگی پرتاب میکند که درست به وسط صورت راهزن میخورد، طوریکه خون از بینیاش جاری میگردد و لباس نفیس او را آلوده میسازد. راهزن خشمگین میشود، شمشیرش را از غلاف بیرون میکشد و با یک ضربه سر پسر را به دو نیم میکند.
هنگامیکه او پسر کوچک را با رنگی پریده و بی حرکت در خون خود افتاده میبیند احساس پشیمانی میکند و خجالتزده میشود. کشاورزان به محض متوجه گشتن تشویش او ناگهان شجاعت به دست میآورند، به سمتش حمله میبرند و او را از اسب به زیر میکشند. او از خود دفاع میکند، اما نمیتوانست در آن ازدحام از شمشیرش استفاده کند، و وقتی اولین زخم توسط بیل به او زده میشود کشاورزان مرتب خشنتر میگردند، طوریکه او متوجه میشود نمیتواند استقامت کند. در این لحظه او خود را توسط یک ضربه مشت ماهرانه از دست اولین نفر رها میسازد و با یک جهش بلند از روی بقیه پا به فرار میگذارد. از آنجا که کشاورزان در تعقیبش بودند بنابراین از میان کلبهها و باغها میگذرد، طوریکه کشاورزان برای یک لحظه قادر به دیدن او نمیشوند، و او با داخل شدن به یک خانه خود را نجات میدهد.
این خانه تصادفاً خانه کوآشیتی بود. او به پای زن میافتد، درخواست حمایت میکند؛ و چون او یک دلاور به نظر میآمد و زن هنوز از به قتل رسیدن پسرش هیچ چیز نمیدانست بنابراین او را مخفی میسازد.
هنگامیکه حالا مردم جسد کودک را میآورند و همه چیز را تعریف میکنند، زن مدتی طولانی سکوت میکند. در طول این سکوت تمام زندگی از مقابل چشمش به پرواز میآید، مهمترین نکات هستیاش بر وی روشن و قلبش گشوده میگردد.
اما تصویر گوتاما با چشمانی که از بالای جهان مستقیم به فاصله دوری دوخته شده بودند در برابر روحش بلند میگردد، و زن احساس میکند که با این تصویر زنده گشته در برابر روحش تمام عمر هدایت گشته بوده است و همچنان هدایت کنندهاش باقی خواهد ماند.
حالا او پس از آنکه از افکار، احساسات و تصاویر بسیار زیاد یک تصمیم راسخ برایش ایجاد گشته بود راهزن را صدا میزند و میگوید:
"بدان، پسری را که تو به قتل رساندی تنها فرزند من بود و من یک بیوهام. اما با این وجود نمیخواهم تو را به دشمنانت تسلیم کنم، بلکه تا آمدن شب صبر کن و سپس در صلح و آرامش از اینجا برو. زیر از رنجهای بسیاری که من تجربه کردهام این سختترین رنج بود؛ اما من یک تصویر باشکوه دیدم و برایم روشن گشت که حالا از تمام زنجیرهای زندگی رها گشتهام، و من پس از دیدن این تصویر نه دیگر میتوانم احساس نفرت کنم و نه آرزوی انتقام داشته باشم؛ بلکه احساس میکنم که زندگی در پشت سرم خاکستریست. بنابراین من حالا کاملاً سعادتمندم، زیرا دردی احساس نمیکنم و هیچ آرزوئی ندارم؛ فقط زندگی همه انسانها بسیار عجیب به نظرم میرسد، زیرا آنها تلاش میکنند، زحمت میکشند و باز در وحشتاند. چنین حالت روحی را اما بودا بعنوان حالت روحی مطلوب توصیف میکند. بنابراین میخواهم بخاطر تصویرش که در من این حالت روح را ایجاد کرده است سپاسگزار باشم، و میخواهم آنچه را که در تصاحب دارم ببخشم و به عنوان یک راهبه از اینجا بروم و در مقابل خانهها گدائی کنم. بنابراین اگر چیزی در خانهام مناسب توست میتوانی با خیال راحت برداری، جواهرات یا لباس یا همچنین شمشیر شوهر مرحومم را". زن اما در حال ادای این کلمات مستقیم به خلاء نگاه میکرد و به نطرش میرسید که جهان در برابرش کاملاً غرق میگردد و فقط یک نقطه در فاصله دوری موجود بود که زن به سمتش میرفت.
راهزن به او پاسخ میدهد، خیلی زود متوجه شده بود که او مادر کودک است و قصد کشتنش را داشت، زیرا فرض کرده بود که او تعقیبکنندگان را دوباره به آنجا خواهد خواند تا برایش مرگی دردناک آماده سازد. اما حالا آنچه او گفته وی را کاملاً مشوش میسازد و او مطمئناً فرد مقدسی است.
کوآشیتی میگوید که او به هیچ وجه فرد مقدسی نیست، زیرا نه احساس عشق به مردم دارد و نه برایش تلاش کردن برای زندگی فقیرانه مؤمنانه زحمت دارد. البته باید خودش هم تعجب کند از اینکه چنین شناختی ابتدا حالا پس عبور کردن طولانی از یک دره تاریک به او داده شده است.
هنگامیکه راهزن این کلمات را میشنود یک سیل ناگهانی از چهره درخشان زن به سمت خود احساس میکند. او کت بنفش رنگ با زنگولههای طلائی را از تن میکند و لگدکوب میکند، و سپس میگوید: "من هم میخواهم مویم را بتراشم و به عنوان یک راهب فقیر زندگی کنم، زیرا قلبم از شادیهای پوچ خسته شده است."
و او این کار را انجام میدهد، به دنبال زن که با گامهای بلند میرفت و به دوردست خیره شده بود میرود، و آنها از راههای باریک میان مزارع میرفتند، جائیکه کشاورزان دست از کار میکشیدند، دست بالای چشم قرار میدادند و به آنها نگاه میکردند؛ پاهای لخت آنها از میان روستاها بی سر و صدا میرفتند، و سرهای تراشیده متمایل به بالاپوش قهوهای آنها در مقابل کلبههای فقیر دیده میگشت که دست را در حال تمنا با کاسه چوبی دراز میکردند، چیز ناچیزی از کارگران خسته دریافت میکردند و از مسیرهای گلدار جنگل که از حیوانات وحشی جدا بودند میرفتند؛ آنها بدون صحبت کردن راهپیمائی میکردند.
اما بعد از هفتهها کوآشیتی به راهزن میگوید: "من از صدای گامهای تو در پشت سرم میشنوم که نیت تو دیگر مانند نیت آن روزی نیست که تصمیم گرفتی به دنبالم بیائی. تو در تصمیم گرفتن مرتکب خطا گشتی، زیرا تو انسانی نیستی که برایش تعیین گشته شده است به عنوان یک فقیر مؤمن زندگی کند. بنابراین به جهان خودت بازگرد و طبق کشش خون خودت عمل کن."
راهزن پاسخ میدهد: "حق با توست، من فقط بیم داشتم با تو از بی میلی خود حرف بزنم. من دیگر نمیتوانم اینطور زندگی کنم، زیرا من آرزوئی دارم که قلبم را به درد میآورد، من مایلم اسب خوشحال و لباس بنفش رنگم را که زنگولههای طلائی به آن آویزانند دوباره داشته باشم. حالا من به طور مدام غمگینم، اما من دوباره خوشحال خواهم گشت وقتی برای راهزنی بتازم و مردم با فروتنی پیشم بیایند و از من خواهش کنند، زیرا آنها جرأت نمیکنند بر علیه من بجنگند، اما همچنین وقتی میبینم کسی که ضعیفتر از من است و اسلحه بدتری برای دفاع از خود دارد بنابراین خوشحال میشوم. من از اینکه فرزند تو را در هنگام خشم کشتم متأسفم، و خرد تو به نظرم بسیار بزرگ میآید. اما هیچکس نمیتواند بر علیه کشش خونش زندگی کند. بنابراین میخواهم با تشکر فراوان برای عشق و محبتی که در حق من روا داشتی از تو خداحافظی کنم."
به این ترتیب راهزن میرود و به زندگی قبلی خود ادامه میدهد؛ راهبه اما گام به پیش برمیدارد و به عنوان فقیری مؤمن به راهپیمائی ادامه میدهد. هر دو به آن سنی که برایشان تعیین شده بود میرسند و سپس میمیرند، و طوری بود که انگار آنها پاهایشان را بر روی زمین قرار نداده بودند، زیرا باد در مسیری که آنها رفته بودند وزیده و رد پائی از آنها باقی نگذارده بود، و انسانهای دیگری آمدند که از مسیر آنها گذشتند و همچنین رد پای آنها هم ناپدید گشته است.

داستان ابوالحسن.

ابولحسن قوزی، که او را فقیر هم مینامیدند، مدتی طولانی به قصهگو گوش داده بود و در اواخر شب آهسته و متفکرانه به خانه میرفت، در حالیکه سایه بیش از حد بزرگ خود را میدید که عمودی در برابرش بسیار حیرتآور پاهای بلند را خم و راست میکرد، زیرا ماهِ روشن حالا در پشت قوز او در افق ایستاده بود. او بخاطر فقر خارقالعادهاش بسیار غمگین بود و به انواع نقشهها برای برون رفت از این وضع که بر طبق عادت فقرا خود را در شگفتانگیزترین امیدها منعکس میسازند فکر میکرد، تا اینکه عاقبت توسط این بازی در یک شادی واقعی فرو میرود و هنگامیکه خانه کوچک سفیدش را میبیند که در زیر نور مهتاب به رنگ نقره میدرخشید سعادت گرمی احساس میکند؛ زیرا شب هم ساکت و غنی از رایحه بود، و کاملاً دعوت کننده تردستیهای جادوئی ذهن.
او برای اینکه مادرش را از خواب بیدار نسازد درب خانه را آهسته باز میکند، زیرا در داخل کلبه فقط یک اتاق وجود داشت که کاملاً لخت بود و محروم از هر وسیله، به استثنای دو گوشه از اتاق که مقداری لباس مندرس برای خواب شب او و مادرش قرار داشت. او با احتیاط دراز میکشد و پتو را روی خودش میکشد، و سپس مدتی طولانی به یک پرتو ماه که از شکاف دیوار مورب بر روی زمین افتاده بود نگاه میکند. در این وقت مادر بیدار میشود و از جا بلند میشود، در حالیکه او را به عنوان بدترین آدم بیکاره در کهیرا شدیداً سرزنش میکند، که هیچ تمایلی برای کار کردن ندارد و ترجیح میدهد گرسنگی بکشد و میگذارد مادر پیرش گرسنه بماند، بجای اینکه به دنبال حرفهاش برود و تور در رودخانه بیندازد، که با این کار یک ماهیگیر ماهر اگر هم دارای قوز باشد، نه تنها میتواند خود و مادرش را تغذیه کند بلکه همچنین ممکن است که با تور خود یک گنج از زمان ماقبل تاریخ غرق گشته را از زیر دریا بیرون بکشد.
ابوالحسن پس از شنیدن این سرزنشها آزرده میگردد، زیرا مادرش به خوبی میدانست که خودش تور ماهیگیری را برای مست ساختن خود به قیمت جزئی فروخته است. بنابراین بلند میشود، خانه را ترک میکند و از طریق خیابانهای روشن از نور مهتاب میرود.
در مقابل درب باز یک کاروانسرا میایستد و به حیاط نگاه میکند، جائیکه یک کاروان با سر و صدای زیاد مجهز میگشت. یک مرد سالمند بلند قامت با ریش سفید خود را کنار او قرار میدهد و میپرسد که آیا میخواهد به عنوان خادم او به مکه سفر کند، زیرا کاروان به آنجا میرفت؛ و چون ابوالحسن بخاطر سرزنش مادر خشمی بزرگ در قلب داشت، زیرا به ویژه وقتی از قوزش صحبت میکردند خشمگین میگشت، بنابراین موافقت میکند و فوری مشغول کمک برای بار کردن شترهائی که بر روی زمین دراز کشیده بودند میگردد، او در این حال حرکات بسیار ارزنده انجام میداد. به عنوان مردی که عادت زیادی به کار کردن نداشت بخاطر کار زیاد کاملاً عرق کرده بود، اما خشم او را به تقلا وامیداشت. احتمالاً پنجاه حیوان بودند که با جعبههای بزرگ آهنکاری شده بارگیری شدند و عدلهاو کیسههای با ریسمان بسته شده، همچنین تیرکها و پارچه برای چادر زدن در شب و یک کجاوه که باید هر دو دختر ارباب در آن سوار میگشتند. این کجاوه با مقدار زیادی طلا تزئین شده بود. هنگامیکه پس از کار سخت همه چیز تمام شده و شترها بلند شده و صبورانه ایستاده بودند و فقط شتر حمل کننده کجاوه که موی سفیدی مانند برف داشت هنوز زانو زده بود، فریادی طنین میاندازد، طوریکه خادمین باید خود را در خاک پرتاب و به زمین نگاه میکردند، زیرا دو زن سوار کجاوه میگشتند؛ ابوالحسن بخاطر این تکبر بسیارخشمگین میشود. سپس همه دوباره بلند میشوند، هر کس به محل خود میرود و شترها به راه میافتند، یکی از پشت دیگری در یک صف طولانی از دروازه خارج میشوند و در جاده به سمت مکه حرکت میکنند؛ و هنگامیکه آنها در جلوی شهر بودند خورشید که حالا از لبه زمین خود را بالا کشیده بود اولین پرتوهایش را به بلندای آسمان میفرستاد، و یک چکاوک در اوج آسمان شادی کنان به سمت نقطه پایان این درخشش پرواز میکرد.
بدینسان کاروان با سرعت مناسب در جاده به حرکت میافتد. خورشید بالاتر میرود و یک گرمای شدید شروع میشود، و آنها استراحت میکنند، و در لبه بیابان موجوداتی ظاهر میشوند و دوباره ناپدید میگردند، و خورشید پائین میآید، و غذا آماده میشود و آنها میخورند و مینوشند و میخوابند، و دوباره بیدار میشوند و شترها را دوباره بار میکنند، و شترها دوباره در یک خط به رفتن ادامه میدهند، و خورشید دوباره اولین پرتو خود را بر روی آنها به وسط آسمان میفرستد، و دوباره بالاتر صعود میکند، و آنها استراحت میکنند، و بعد کارهای عادی روزانه دوباره از نو شروع میشود. ابوالحسن بر روی یک اسب چالاک و مغرور نشسته بود که در زیرش جست میزد و او اسلحههای براقی را که بخاطرشان همیشه خوشحال بود حمل میکرد. او دیگر به درستی نمیدانست به چه خاطر سوار بر اسب میتاخت و اسلحه حمل میکرد. اما چون با کمال میل میخواست بداند چه مدت آنها در راه خواهند بود بنابراین هر شب یک سنگ کوچک در جیبش میگذاشت. بعد از مدتی البته تعداد زیادی سنگ کوچک همراه داشت اما هنوز نمیدانست که چه مدت آنها سفر کردهاند، زیرا او قادر نبود آن تعداد زیاد سنگ را بشمرد؛ یک شب یکی از زنها به این خاطر در کجاوه میخندد، طوریکه او آن را میشنود، زیرا زن دیده بود که چطور او هاج و واج سنگهای کوچک را از یک دست به دست دیگر میریخت. مسیر از میان بیابان کاملاً یکنواخت بود، بجز وقتیکه آنها به کنار یک چشمه میرسیدند که در کنارش درختان نخل قرار داشتند؛ اغلب آنجا همچنین مردم در کلبهها زندگی میکردند. چنین چشمههائی احتمالاً ده عدد بودند، شاید هم بیشتر، پنجاه یا صد. در پایان او احتمالاً یک کیلو سنگ کوچک با خود داشت. در این وقت او آنها را در یک بعد از ظهر از جیبش بیرون میریزد و دیگر سنگ جدیدی جمعآوری نمیکند. به این خاطر دیگر نمیدانست چند روز یا هفته گذشتهاند، عاقبت آنها به کنار آرامگاه پیامبر میرسند.
حالا او به هشتی محراب میرود و فرشهای هنری را که آنجا آویزان بودند تحسین میکند، و جهلش او را چون نمیتوانست کلمات قصار و زیبا را که در حروف طلائی بر روی دیوارها نوشته شده بودند بخواند متأسف میسازد. در این هنگام پاهای کوچک یک دختر با گامهای کوتاه و جرنگ جرنگ حلقهها در پشت سر او به صدا میافتند و ابریشم خش و خش میکند، آنطور خش و خش میکند که وقتی یک دختر جوان خود را حرکت میدهد، و او به خوبی میدانست که دختر اربابش از کنار او میگذرد، در این وقت او با احترام تعظیم میکند، اما او احساس میکند که چگونه ملاحت گام برداشتنش و تاب خوردن باسنش و برق چشمان سیاهش قلب او را به عشق کشاندهاند، طوریکه او یک اشتیاق عمیق و بی حد احساس میکند، و حالش طوری میشود که انگار مایل به گریستن است. بنابراین غمگین از آنجا به گوشه خلوتی از بیابان که از تیغههای خشک پوشیده شده بود میرود و به اشعار زیادی که از حفظ داشت میاندیشد.
اما هنگامیکه در شب به اردوگاه بازمیگردد اربابش او را به چادر خود میخواند و به او میگوید که از رفتار او خوشش آمده است و میخواهد یکی از دخترانش را به همسری او بدهد، زیرا فقط این دو دختر را دارد؛ و او لازم نیست چیزی بپردازد، بلکه خودش میخواهد به او دو هزار دینار هدیه بدهد که با آن باید شروع به تجارت کند؛ اما باید قول دهد که او نمیخواهد زن دومی در کنار دخترش داشته باشد و همچنین هیچ برده زنی. ابوالحسن بعد از کمی فکر کردن این قول را میدهد. حالا یک جشن عروسی باشکوه با تعداد زیادی مهمانان محترم و ثروتمند برپا میگردد، و ابوالحسن بالا در کنار میز غذا نشسته بود، و همه بخاطر نجابت و متانت رفتار و نوع صحبت دقیق و زیبا تزئین گشتهاش شگفتزده بودند. عاقبت او از جا بلند میشود، برای مهمانان یک تعظیم ظریف و مؤدبانه میکند و به اتاقی میرود که در آن برای ازدواج آماده شده بود. در آنجا یک زن برده مسن همسرش را پیش او میبرد، دختر در واقع با هفت حجاب پوشیده شده بود اما ملاحت و اندام زیبایش از میان تمام حجابها میدرخشید، زیرا که بدنش دارای حرکات فوقالعاده شیرین بود و چینهای لباس بلند لطیفش خود را با حرکات بدن به طرز زیبائی حرکت میدادند. اما هنگامیکه برده حجاب را کنار میزند و چهره دختر را آشکار میسازد، در این وقت به نظرش میرسد که انگار ماه از پشت یک ابر نقرهای رنگ بیرون آمده است، و تمام گلهای شبانه عطر میافشانند، و بلبل شروع به آواز خواندن میکند، و او مشتاق میگردد. به این دلیل مدتی او را بدون آنکه صحبت کند شگفتزده نگاه میکند، اما در این وقت بر گونههای دختر و گردن برهنهاش یک سرخی ملایم تا پشت گردن میدود؛ و هنگامیکه او دوباره توانست فکر کند شعری از یک شاعر قدیمی میخواند که در آن شکوه آثار خدا ستوده میگردد. و او در خود چنان احساس سعادتی میکند که فکر میکرد باید همه اینها را خواب دیده باشد.
اما در روز بعد شروع میکند به اندیشیدن طولانی و دقیق به اینکه با دو هزار دیناری که پدرزن سخاوتمندش به او بخشیده بود چه کسب و کاری باید شروع کند؛ و بهتر از هر چیز دیگر نقشه زیر به نظرش میرسد.
او متوجه شده بود که در نزدیک شهر مراتع بزرگ و زیبا بودند که اصلاً مورد استفاده قرار نمیگرفتند، زیرا مردم مکه گاو و گوسفند کمی نگاه میدارند، زیرا نگهداری حیوانات بیش از حد مشکل به نظرشان میرسد و آنها یک درآمد آسان دارند، به این شکل که غریبهها را در ازاء مبلغی پول در پیش خود میپذیرند. حالا او محاسبه میکند که آدم میتواند با دو دینار یک گوسفند بخرد و او با پولش باید هزار گوسفند به دست آورد. آنها باید در نزدیک شهر به مراتع بروند؛ پس از یک سال وقتی آنها زاد و ولد کنند بنابراین دو برابر خواهند گشت، یعنی بدون به حساب آوردن دوقلوها دو هزار گوسفند. بعد میخواست آنها را بفروشد، و به این ترتیب میتوانست پولش را در مدت کوتاهی دو برابر کند. سپس او به نزد پدرزنش خواهد رفت و برایش تعریف خواهد کرد چه سود بزرگی برده است، پدرزن به این خاطر حیرت خواهد کرد و از شادی به او پول بیشتری خواهد داد. سپس او دیگر به این استفاده کم رضایت نخواهد داد، بلکه میخواست یک کاروان مهیا سازد و اجناسی بار بزند که در مکه بسیار ارزان اما در کشورهای دوردست بسیار گرانقیمت هستند؛ و سپس میخواست به سرزمینهای دوردست برود و برای یک قطعه که اینجا یک دینار ارزش دارد صد دینار به دست آورد؛ و وقتی او همه چیز را بفروشد، بنابراین چندین برابر صد دیناری خواهد داشت که قبلاً تعداد اندکی از آنها داشته بوده است. سپس با این پول در کشورهای غریبه دوباره اجناسی میخرد که در آنجا ارزان و در اینجا گران هستند و به مکه بازمیگردد و همه چیز را دوباره میفروشد. سپس به اندازهای پول خواهد داشت که دیگر تاجر بودن برایش ضروری نخواهد بود، بلکه ارتش بزرگی استخدام میکند و به هر جنگجو مزد زیادی میدهد، و با این ارتش به سمت مصر میرود و تمام سرزمین را فتح میکند و پادشاه میشود، و سپس باید تمام افراد زیردستش هر روز آن اندازه که او مایل است پول بدهند، و او میخواست دستور بدهد یک برج بسیار بزرگ و محکم از سختترین سنگها بسازند و در آن پولهایش را نگاه دارد؛ اما دستور خواهد داد تا همه کسانی را که قبلاً او را به خاطر قوزش سرزنش کرده بودند اعدام کنند.
بعد از اندیشیدن کافی به تمام این چیزها کیسه حاوی دو هزار دینار را در دست میگیرد و در مسیر خیابانهای مکه به راه میافتد، با صدای بلند داد میزند که او میخواهد گوسفند به قیمت دو دینار بخرد، سپس به سمت مراتع میرود و مردمی که دارای گوسفند بودند به دنبالش میروند، و به این ترتیب او گلهای از هزار گوسفند به دست میآورد. حالا این گله بزرگ در آنجا چرا میکردند، و او تمام روز با لذت تماشا میکرد که چطور حیوانات ساعی و تمیز علف را با دندانهایشان میکنند و میخورند. هنگامیکه خورشید پائین میآید و گوسفندان سیر خورده بودند آنها را به یک ساختمان بزرگ قدیمی مخروبه که آنجا بود میفرستد، راه ورودی را توسط یک نرده مسدود میسازد و به خانه میرود تا به زن جوانش تعریف کند چه انجام داده است. اما گرگها در این منطقه شبها ول میگشتند و غذا جستجو میکردند. بوی گوسفندها به مشام گرگها میرسد، به زودی محل آنها را پیدا میکنند و از روی نرده به درون ساختمان قدیمی میجهند، تعدادی از آنها را میکشند و میخورد؛ اما بقیه گوسفندها که کشته نشده بودند از وحشت در یک گوشه ازدحام میکنند، طوریکه همه آنها خفه میشوند. هنگامیکه ابوالحسن صبح زود روز بعد میآید که آنها را به چراگاه هدایت کند تا غذا بخورند و تولید مثل کنند، اما همه آنها را مرده مییابد. در این وقت بسیار غمگین میشود و میخواست شروع کند با صدای بلند به ناله و فغان کردن؛ اما بر خود مسلط میشود و میگوید که این فاجعه برایش تعیین شده بوده است و شکایت کردن به او کمک نخواهد کرد؛ بلکه برای خردمندان شایسته است که در ساعات فاجعه ضعیف نباشند، بلکه باید به نجات یا به بهبود فکر کنند.
از آنجا که گوسفندها خفه شده بودند و قانون خوردن گوشت آنها را منع میکرد، بنابراین نمیتوانست حیوانات مرده را بفروشد. به همین دلیل او و تعدادی دیگر مشغول میشوند و پوست گوسفندها را میکنند و بدنهایشان را آنجا باقی میگذارند. حالا در حالیکه با گاریای که بر رویش پوستها بر روی هم انباشته شده بودند به سمت مکه بازمیگشت با یک تاجر برخورد میکند که از او جریان را میپرسد. وقتی او تمام ماجرا را تعریف میکند تاجر او را تسلی میدهد و میگوید که در فاصله بیست روزه از مکه سرزمینی قرار دارد که کوبلئی نامیده میشود، جائیکه تمام مردها کلاه بلند از پوست گوسفند بر سر حمل میکنند؛ به این خاطر آنجا پوست گوسفند جستجو میشود و پول بسیار خوبی هم بابتش داده میشود، و تجاری که چنین پوستی به آنجا میبرند پول زیادی کسب میکنند. بنابراین باید او با کاروانی که میخواهد صبح روز بعد به آن سمت حرکت کند همراه شود، و خود تاجر هم که این را برایش تعریف میکرد در آن کاروان بود و باید پوستهایش را در آنجا به فروش میرساند. هنگامیکه ابوالحسن این را میشنود پیش همسر جوانش میرود و از او خداحافظی لطیفی میکند، سپس همراه کاروان به راه میافتد؛ اما همراه کاروان تاجرهای فراوان دیگری هم بودند، آنها از او میپرسند و نقشهاش را تحسین میکنند، و او از صحبت با آنها بسیار چیزها را میآموزد. به این ترتیب زمان برایش خوش میگذشت، بجز وقتی با اشتیاق بزرگی به همسرش فکر میکرد، و آنها بدون در خطر قرار گرفتن به سرزمین کوبلئی میرسند. در اینجا تجار اجناسشان را در بازار مخصوصی در شهر بزرگ و پر جمعیتی در معرض فروش قرار میدهند، و ابوالحسن در پیش آنها میماند و با پوستهایش در چادر زیبائی زندگی میکند. به زودی تاجران آن سرزمین که از پوستهای او شنیده بودند میآیند و شروع میکنند به چانه زدن، اما از آنجا که رفقای همسفرش گفته بودند که چه قیمتی باید درخواست کند، بنابراین نمیگذارد که او را فریب دهند، و به این دلیل عاقبت آنها برای تمام پوستها بیست هزار دینار به او میپردازند. به این ترتیب پولی را که پدرزنش به او بخشیده بود ده برابر میسازد، و او خدا و سرنوشت خود را ستایش میکند.
پس از آنکه پول به او دقیقاً پرداخت میشود آنها را در دو کیسه قرار میدهد و به سمت کاروانسرا به راه میافتد. در این وقت یک تاجر غریبه از هندوستان به او نزدیک میشود و با او صحبت میکند. تعریف میکند که او سرزمینهای زیادی را دیده است و تمام کالاهای جهان را میشناسد، باارزشترین کالا اما در تمام جهان عنبر حقیقی میباشد، بعضی فقط برای دیدن یک قطعه از آن پول زیادی میپردازند، زیرا نگاه کردن به آن چشم را بسیار قوی میسازد، و کسیکه صاحب این کالا باشد پول غریبه به او رو میآورد و بر ثروتش افزوده میشود، اما کسی که یک قطعه کوچک از آن را بخورد اگر یک مرد باشد بنابراین خردمندتر از همه مردها میشود و یک زن زیباتر از همه زنها میگردد. این کالا در این محل که حالا آنها هستند ارزش زیادی ندارد، اما برعکس در مکه بسیار گرانقیمت است و تجاری که آن را از اینجا به مکه میبرند صد برابر سود میکنند. اما او مقدار اندکی از این کالای قیمتی ذخیره دارد، و چون او محبت ویژهای برای ابوالحسن به دست آورده، بنابراین میخواهد به او ارزان بفروشد، یک قطعه برای ده هزار دینار. در این وقت او یک جعبه کوچک از چوب صندل بیرون میکشد، درب آن را باز میکند و به او عنبر حقیقی را نشان میدهد که شبیه یک گلوله کوچک به رنگ قرمزـقهوهای و به بزرگی یک فندق بود و روی ابریشم آبی رنگی قرار داشت.
ابوالحسن در مورد این پیشنهاد بسیار خوشحال میشود و از تاجر غریبه بخاطر رفاقت بزرگش صمیمانه تشکر میکند، سپس از اینکه بیست هزار دینار دارد و فقط میتواند دو قطعه از آن کالای نادر را بخرد شکایت میکند، اما میخواست این پول را فوری و قبل از آنکه تاجر از پیشنهادش پشیمان شود معامله کند، بنابراین هر دو کیسه پول را به دست تاجر میدهد؛ تاجر دومین جعبه را هم از جیبش بیرون میآورد، محتوای آن را به او نشان میدهد، و از روی عشق ویژه جعبهها را که ارزش زیادی داشتند به او مجانی میدهد و سپس دور میشود. ابوالحسن با خوشحالی پیش آشنایان خود میرود، به آنها جعبههای کوچک را نشان میدهد و برایشان همه چیز را تعریف میکند و میگوید که با عنبر در مکه سود زیادی خواهد کرد. تاجران اما وقتی ماجرا را میشنوند و عنبر را میبینند شروع میکنند به خندیدن، و وقتی ابوالحسن از آنها میپرسد به چه خاطر میخندند، در این وقت آنها برایش توضیح میدهند که مرد غریبه یک دزد معروف است و از تعداد زیادی کلاهبرداری کرده است، و اصلاً چیزی به نام عنبر حقیقیای که او معامله کرده است وجود ندارد، و آنچه در جعبه قرار دارد چیزی نیست بجز پشگل کهنه بز.
ابوالحسن بخاطر این خبر بسیار غمگین میگردد، به گوشه خلوتی میرود و به بدبختیاش تلخ میگرید. اما بعد فکر میکند که این بدبختی برایش تعیین شده بوده و پشت سر گذاردن آن خوب است؛ و شاید چنین تعیین شده باشد که دوباره برایش یک اتفاق خوب رخ دهد، همانطور که پس از خفه شدن گوسفندان اتفاق بود. بنابراین خود را آماده سفر میکند و چون این بار کالائی به همراه نداشت بنابراین به تنهائی به سوی مکه به راه میافتد.
پس از آنکه او نوزده روز پیاده رفته بود و فقط یک روز دیگر تا مکه فاصله داشت، در جاده با مردی مواجه میشود که از او دعوت میکند آخرین شب را در خانه او بماند؛ او این دعوت را قبول میکند و با او به خانهاش میرود. اینجا او به خوبی مورد استقبال قرار میگیرد و زن غذا و نوشیدنی فراوانی در برابر او قرار میدهد، البته زن خودش عقب میکشد، اما همانطور که روش زنان کنجکاو است به تمام صحبتها گوش میکرد. آنها غذا میخورند؛ و پس از غذا مرد از ابوالحسن خواهش میکند داستانش را برای او تعریف کند، زیرا شاید که او چیزی فوقالعاده تجربه کرده باشد، و حتی اگر هم فقط چیزهای کاملاً معمولی پشت سر گذارده باشد با این وجود آدم همیشه به تعریفهای یک غریبه با کمال میل گوش میدهد. حالا ابوالحسن شروع به تعریف تمام داستانش میکند، میگوید که چگونه از کهیرا خارج شده، ازدواج کرده و دو هزار دینار به دست آورده است، او همه چیز را شرح میدهد و فقط در باره اینکه عنبر در واقع پشگل بز است سکوت میکند، زیرا از اینکه اجازه داده فریبش دهند خجالت میکشید؛ اما دو جعبه کوچک با محتوایش را نشان میدهد و از نیروی بزرگ آن ستایش میکند. در مورد این داستان هر دو مهماندار بسیار تعجب میکنند؛ و از آنجا که حالا هوا دیگر تاریک شده بود بنابراین ابوالحسن را به اتاقش هدایت میکنند و خودشان هم برای خوابیدن میروند.
اما در حدود نیمه شب درب اتاق گشوده میگردد، مرد به ابوالحسن نزدیک میشود و به او میگوید: نترس، و داستان زیر را برایش تعریف میکند.
او یک ثروت صد هزار دیناری دارد که در گوشه شرقی این اتاق خاک شده است. و میگوید گرچه زیباست و به خوبی رشد کرده اما عقلش زیاد تیز نیست و به همین خاطر مردم همیشه او را ابله نامیدهاند. بنابراین او فکر کرده بود که اگر با یک زن زشت اما بسیار باهوش ازدواج کند، سپس بچهها از او زیبائی و از مادر هوش را به ارث خواهند برد؛ او یک چنین زنی را هم به دست آورده اما نیت دیگرش شکست خورده است، زیرا که کودکانش زشت و کم عقل شدهاند. و به این خاطر میخواهد از او خواهش کند که به خاطر خدا یکی از قطعات عنبر را به صد هزار دینار بفروشد؛ هرچند او با این معامله سود بزرگی نمیکند اما خدا سخاوتش را اجر خواهد داد و میگذارد که با قطعه دیگر سود بیشتری ببرد، او قصد دارد این یک قطعه را بخورد و خردمند شود، سپس میخواهد زنش را که دیگر مورد علاقهاش نیست ترک کند و زن دیگری که زیباتر و بخصوص جوانتر باشد بگیرد. مرد پس از این سخنرانی در گوشه شرقی اتاق زمین را حفر میکند، یک کیسه پر از دینار بیرون میآورد و آن را به ابوالحسن میدهد. ابوالحسن میگوید که میخواهد فقط از روی همدردی عنبر را با این قیمت ناچیز بفروشد و یکی از جعبههای کوچک را به او میدهد. سپس مرد از او بسیار تشکر میکند و از اتاق خارج میشود.
ابوالحسن از این اتفاق خوش قلبش به وجد میآید و نمیتواند به این خاطر به خواب رود. در این وقت درب اتاق گشوده میگردد و زن ظاهر میشود. زن به او میگوید: نترس، و برایش تعریف میکند که قصد بدی ندارد، او ثروتی به مبلغ صد هزار دینار دارد که در گوشه غربی این اتاق خاک شده است. و میگوید گرچه بسیار باهوش و زیرک است اما زیبا نیست، به این خاطر فکر کرده بود که با مرد زیبائی اگر هم ابله باشد ازدواج کند، و امیدوار بود که سپس بچهها زیبائی را از پدر و هوش را از او به ارث ببرند، اما نقشه او شکست خورده است، زیرا بچهها زشت و ابله شدهاند. به این خاطر میخواهد خواهش کند به خاطر خدا یکی از قطعات عنبر را به مبلغ صد هزار دینار به او بفروشد؛ هرچند او در این معامله سود زیادی نمیبرد اما خدا اجر او را خواهد داد و میگذارد با فروش قطعه دیگر سود بیشتری ببرد، او قصد دارد با خوردن این قطعه زیبا گردد؛ سپس میخواهد شوهرش را که دیگر مورد علاقهاش نیست ترک کند و با مرد دیگری که باهوشتر و به ویژه وحشتناکتر باشد ازدواج کند. پس از این سخنرانی در گوشه غربی اتاق زمین را حفر میکند و کیسه دینارها را به ابوالحسن میدهد. ابوالحسن همان حرفهائی را که به مرد زده بود به زن هم میگوید و جعبه کوچک را به او میدهد. سپس زن بسیار تشکر میکند و از اتاق خارج میشود.
صبح روز بعد هر دو با آرزو کردن برکت برای ابوالحسن او را به خدا میسپارند. در حالیکه او دویست هزار دینار را در زیر ردایش حمل میکرد با عجله و نفس نفس زنان به سمت مکه به راه میافتد، در شبِ همان روز به خانه میرسد و از طرف همسرش با خوشحالی و مهربانی کامل استقبال میگردد.
حالا او پس از فکر کردن به اینکه چه اندازه تلاش کرده و چه خطراتی از سر گذرانده و چگونه دو بار همه چیز را از دست داده و فقط توسط یک شانس ویژه دوباره آنها را به دست آورده، بنابراین تصمیم میگیرد دارائیاش را کاملاً مطمئن سرمایهگذاری کند و بگذارد پولش با سودی کمتر اما بدون نگرانی رشد کند. بنابراین خانههائی را که در مکه برای فروش بودند تماشا میکند، زیرا او میخواست خانهای بخرد و آن را تبدیل به کاروانسرائی برای زائران غریبه کند که بخاطر خوب پذیرائی گشتن باید پول زیادی بپردازند. در این هنگام مرد ثروتمندی به او نزدیک میشود و میگوید تمام این منطقه شهر به او تعلق دارد که ارزشش دو هزار بار هزار دینار است؛ اما چون او متوجه شده که دشمنانش در پیش خلیفه از او شکایت کردهاند بنابراین میخواهد همه چیز را ارزان بفروشد و فرار کند، زیرا او پول را میتواند به راحتی با خود ببرد؛ بنابراین اگر ابوالحسن به او دویست هزار دینار بدهد همه چیز از آن او خواهد گشت. ابوالحسن این کار را میکند و آن منطقه از شهر را میخرد؛ همچنین در روز بعد به خانه باشکوهی که در آن منطقه واقع بود میرود. همسرش کنجکاو بود تمام اتاقها، انبارها و کفهای زمین را تماشا کند، اما چون حالا شب شده بود بنابراین او یک شمع روشن میکند و آن را به زنش میدهد، و بعد تمام ساختمان را به او نشان میدهد. به این ترتیب آنها به بالاترین سطح ساختمان زیر بام چوبی میرسند و در آنجا کاه و یونجه بسیار زیادی مییابند که صاحب قبلی آنجا گذاشته بود. در حالیکه زن بخاطر این کشف خوشحال بود ناگهان یک موش بزرگ که از نور شمع وحشتزده شده بود بیرون میجهد و از قضا مستقیم به سمت زن میدود؛ زن چنان به وحشت میافتد که بلند فریاد میکشد و شمع از دستش به زمین میافتد؛ ناگهان کاه و یونجه آتش میگیرند؛ آن دو شتابزده و سریع به سمت پلهها میروند؛ اما فقط ابوالحسن مؤفق میشود خود را نجات دهد، زیرا لباس مانع حرکت سریعش نمیگشت؛ اما راه برای زن توسط شعلههای آتش مسدود میشود. بنابراین او به طرز رقتانگیزی در شعلههای آتش کشته میشود، و همراه با زن کل ساختمان میسوزد، در این هنگام باد شدیدی برمیخیزد و آتش به خانههای دیگر سرایت میکند و آنها هم کاملاً میسوزند؛ ابوالحسن در جاده ایستاده بود، موهایش را میکند و بر سرنوشتش لعنت میفرستاد. اما هنگامیکه همه چیز سوخته بود او با خود میاندیشد که این برایش تعیین شده بوده است، و اینکه غصهدار بودن هیچ فایدهای ندارد، زیرا زندگی تک تک انسانها در کتاب سرنوشت از پیش نوشته شده است، و او نمیتواند توسط هیچ حیله، نگرانی یا تلاشی از آن طفره رود؛ همانطور که اتفاقات خوب بدون دخالت او برایش پیش آمده بودند.
بنابراین به راه میافتد و صبح روز بعد پیش پدرزنش میرود تا همه چیز را تعریف کند و بگوید که چه اتفاقی برایش افتاده، و قصد داشت از او خواهش کند دومین دخترش را به او بدهد و همچنین دوباره دو هزار دینار، زیرا که او همه چیز را از دست داده و در وضعیتی قرار داشت که وقتی پدرزنش او را به عنوان خدمتکار پبش خود برده بود، و هیچ چیز را در آتشسوزی نوانسته بود نجات دهد بجز لباس ژنده بر تنش را. اما هنگامیکه پدرزن حرفهای او را میشنود بسیار خشمگین میشود و او را با سرزنش و کتک از خانه بیرون میکند.
بنابراین او حالا غمگین به بازار میرود. در آنجا یک همشهری از کهیرا او را میبیند، از او داستانش را میپرسد، و وقتی آن را میشنود میگوید که همراه او به شهرش بازگردد، زیرا مردم در آنجا او را میشناسند، زیرا یک مرد فقیر در غربت هیچ دوستی پیدا نمیکند؛ او میتواند به عنوان خرکچی در پیش کاروان باشد. این پیشنهاد مورد علاقهاش واقع میشود، و او در همان روز با کاروان همشهریاش به راه میافتد.
حالا آنها دوباره روزهای زیادی میروند، و ابوالحسن غمگین به اولین سفر فکر میکرد و به شتر سفید رنگ با تختروان که دارای یک زنگوله کوچک نقرهای بود. اما طوری به نظرش میرسید که انگار این بار زمان کاملاً سریع میگذرد؛ زیرا زودتر از آنچه فکر میکرد دوباره در کلبهاش بود، و مادرش او را سرزنش میکند و میگوید که او بدترین فرد بیکاره در کهیرا است، آدمی که میلی به کار کردن ندارد و ترجیح میدهد گرسنگی بکشد و میگذارد مادر پیرش گرسنه بماند، بجای اینکه به دنبال حرفهاش برود و تور در رودخانه بیندازد، که با این کار یک ماهیگیر ماهر اگر هم دارای قوز باشد، نه تنها میتواند خود و مادرش را تغذیه کند بلکه همچنین ممکن است با تور خودد یک گنج از زمان ماقبل تاریخ غرق گشته را از زیر دریا بیرون بکشد.
با این کلمات او از خواب بیدار میشود و درمییابد که اصلاً به جائی نرفته بوده است، نه به سمت مکه نه به سمت کوبلئی، بلکه او خوابیده بود، همچنین ماهها و سالهای زیادی سپری نگشته بود، بلکه فقط چند ساعت، و او همه آن چیزها را که برایش رخ داده بودند خواب دیده است، و در واقع در زمانی کوتاه، زمانیکه مادرش برایش سخنرانی کرده بود.
در این وقت به مادرش میگوید که او خودش تور را برای نوشیدن مشروب فروخته است، سپس از خانه خارج میشود و در حالیکه به بسیاری از چیزها فکر میکرد به سمت رودخانه میرود.
در اینجا ابن موسی او را میبیند، سلام میدهد و با او صحبت میکند. ابن موسی اما یک تاجر بزرگ بود که ثروت زیادی در سفرهایش جمعآوری کرده بود، صاحب خانهها و باغها با طاووسهای سفید، ظروف طلائی، اسبها و ارابهها و جواهرات از همه رنگ بود. ابوالحسن به او مدتی طولانی نگاه میکند و سپس شروع میکند:
"زندگی ما یک رؤیای یک ساعته است، اما ما فکر میکنیم که هشتاد ساله است. انسان مانند یک موج در رودخانه است که در نور ماه میدرخشد و بلافاصله خاموش میگردد. مانند پشه به دور تاج یک درخت زیزفون، و مه شبانگاهی خود را از زمین بلند میسازد، با این حال اما آخرین پرتوهای خورشید هنوز بر روی برگهای فوقانی میدرخشند، ساکنان یک شهر به این نحو زندگی میکنند. ما زندگی خود را به ثروت آویزان میکنیم یا قلب خود را به زیبائی و قدرت؛ اما وقتی مرگ میآید و ما در زندگی دیگری که زندگی واقعیست از خواب بیدار میشویم چه خواهد شد، جائیکه نه ثروت وجود دارد، نه زیبائی و نه قدرت؟ ما نگرانیم و کار میکنیم، و اما مانند برگهای در حال سقوط از درختیم که باد هر جا که بخواهد با خود میبرد. ما فکر میکنیم بر روی زمین ایستادهایم و با مردم صحبت میکنیم، آنها را دوست داریم یا با آنها میجنگیم؛ و شاید فقط تنها در یک برج تاریک هستیم که در آن در بینهایت غرق میگردیم، و بجز ما فقط خلاء و تاریکیست. و میجنگیم، عشق میورزیم، انسانهای دیگر، ثروتها، ارتشها، شهرها و تمام ملتها اصلاً واقعی نیستند، بلکه فقط مهرههائیاند که ذهن ما میسازد، و ما فکر میکنیم که آنها خارج از ما هستند." ابوالحسن اینطور صحبت میکند. این موسی اما شگفتزده و شوکه میشود، زیرا ابوالحسن قوزی یک ماهیگیر ساده بود و تا حال هیچ کلمه دیگری بجز کلماتی که ماهیگیران ساده بیان میکنند از دهان او خارج نگشته بود. حالا اما او با زبان یک پیامبر صحبت میکرد. ابوالحسن حیرت کردن او را میبیند و ادامه میدهد:
"ابن موسی، تو یک تاجر هوشمندی، اما مردان دیگر هم تاجران هوشمندیاند، آنها با دو هزار دینار برنده بیست هزار میشوند، و بیست هزار دینار را دویست هزار میکنند و با دویست هزار دینار برنده دو هزار بار هزار دینار میشوند، ارقامی که هیچ انسانی نمیتواند تصور کند، زیرا که کل یک منطقه در مکه این مقدار ارزش دارد، که حالا سوخته است، و همانطور که تو میدانی مکه یک کشور با قصرهای بزرگ از سنگهای مرمر است با پنجرههای نرده طلائی، چشمهها، مغازههای ثروتمند و با شهروندانی که شبها وقتی به خانههایشان میروند میگذارند که بردهها در مقابلشان مشعل حمل کنند. این اندازه مردم با دو هزار دینار سود بردهاند. اما ببین، اینها همه یک دود بود که به هوا صعود کرد و هیچ چیز بجز خاکستر باقی نماند. آری، شخصی میخواست پادشاه شود، و میتوانست توسط باروری گوسفندان اینطور بشود؛ اما او مانند شعله یک شمع بود که توسط طوفان سرنوشت خاموش میگردد؛ و اگر قبلاً اجازه برداشتن فقط یک قدم به پیش را داشت، بنابراین طوفان شعله را بر انبوهی از یک کاه میدمید، آتشی در آن میانداخت که شهرها را میبلعد و قابل مشاهده برای همه انسانهای روی زمین رو به آسمان صعود میکند."
پس از به پایان رسیدن این سخنان ابن موسی به این عقیده میرسد که ابوالحسن دیوانه شده است، دعائی زیر لب زمزمه میکند و با آرامشی بزرگ از او جدا میشود و میرود؛ زیرا ابن موسی مرد بسیار ثروتمندی بود و املاکش را بسیار دوست داشت، و به همین دلیل با کمال میل زندگی میکرد و مایل به فکر کردن نبود.