مرگ چنگیزخان.

چنگیزخان در هفتههای آخر قبل از مرگش میگذاشت اغلب او را به خزانهاش حمل کنند، و در آنجا ساعات زیادی در حال بازی با سنگهای قیمتی، مرواریدها و سکههای طلا تنها به سر میبرد. این یک لذت پنهانی بود که هیچکس بجز معتمدترین پیشخدمت چیزی از آن نمیدانست، زیرا او در مقابل مردم تجمل و جواهر را خوار میشمرد؛ و از این رو لباسی از چرم و آهن بر تن میکرد.
او در آنجا انبوهی از سکههای طلای عجیب و هنرمندانه ضرب شدهای مییابد که نوشته روی آنها را نمیتوانست بخواند. خزانهدار برایش تعریف میکند که سکهها از حفر زمین در آن حوالی و یافتن یک گنج بدست آمده و باید باور کرد که آنها توسط یکی از پادشاهان قبلی ضرب شدهاند.
چنگیزخان میگذارد یک عالم بزرگ را بیاورند تا برایش نشانهها را کشفرمز و از پادشاهی که تصویرش بر روی سکهها بود تعریف کند. مرد دانشمند پاسخ میدهد که برای او و دوستانش سکهها به خوبی شناخته شدهاند، اما هیچکدام از آنها قادر نبودند نشانهها را تفسیر کنند؛ فقط برایشان مسلم بود که سکهها باید بیش از دو هزار سال زیر خاک بوده باشند، زیرا در این مدت زبان و خط ساکنان این سرزمین تغییر نکرده است. اما مرد دانشمند بر این عقیده بود که پادشاهی که تصویرش بر روی سکهها ضرب شده است باید پادشاه یک امپراطوری بسیار بزرگ و متمدن بوده باشد، زیرا کار ضرب سکه بیاندازه ظریف و هنرمندانه است؛ اگر یک پادشاه میتواند چنین سکههای هنرمندانهای ضرب کند بنابراین باید زیردستان ماهر و تحصیل کردهای داشته باشد، و باید مردمی ثروتمند و دارای خانههای زیبا، ارتش، تعداد زیادی کشاورزان و صنعتگران، معبد با خدایان و بسیاری چیزهای تکامل یافته دیگر بوده باشند.
هنگامیکه چنگیزخان این را میشنود به فکر فرو میرود و میگوید: "اما شهرت چه سودی دارد، وقتی نام چنین پادشاه قدرتمندی توانسته همراه با تمام قدرت و ثروتش از یاد انسانها به کلی ناپدید گردد! و شاید هم فکر کرده بود که یادگارش هرگز نابود نخواهد گشت و ساختمانهای بلندی ساخت، و مردم کارهایش را به آواز میخواندند، و عالمان در باره او و اجدادش تاریخ مینوشتند، و عرض و طول سرزمینش را اندازه میگرفتند؛ و زیردستانش تجارت و کار میکردند، گنجینه میاندوختند، شادی و دعا میکردند و برای وارثان شرعی خود دارائیشان را باقی میگذاردند. و حالا ببین، از آن همه هیچ چیز بجز این سکههای طلا باقی نمانده است."
در این وقت مرد دانشمند پاسخ میدهد:
"وقتی در فصل بهار خورشید پرتوهای مستقیمتری بر روی زمین میفرستد و برف را ذوب میسازد، بنابراین از زمین مرطوب و سیاه انواع گلهای بهاری به رنگهای سفید، زرد و آبی بیرون میآیند. آنها از پرتو آفتاب لذت میبرند، شکوفا میشوند و میپژمرند، و ما فکر میکنیم که اینطور باید باشد؛ و در بهار آینده گلهای جدید میآیند؛ و از ازل اینطور بوده است و بعدها هم همیشه همینطور خواهد بود.
حیوانات جنگل و گاو هم که به انسان در کارش کمک میکنند چنین هستند. آنها به دنیا میآیند، از پستان مادرشان شیر مینوشند، جست و خیز میکنند و میجهند، و بزرگتر میشوند، و از چمنها و گیاهان تغذیه میکنند یا حیوانت دیگر را میخورند، و وقتی زمانشان سر رسیده باشد بنابراین میمیرند و یا کشته میشوند، و طوری که انگار آنها نبودهاند؛ اما همیشه دوباره میآیند تا در شادی و بیخطر زندگی کنند. انسان در حال حاضر دیهیم این موجودات است، زیرا او میتواند همه آنها را مطیع خود سازد. اما او هم فقط مخلوقی است تابع اجبارها که پس از شکوفائیاش مرگ به دنبال میآید. اما انسان بر خلاف همه موجودات دیگر که خود را شاد و مهربان مقهور این اجبارها میسازند متکبر است و میخواهد در این مورد هم بیشتر از بقیه موجودات دیگر داشته باشد و از خود در برابر مرگ دفاع میکند. بله بیشتر: گل میداند که یک گل است و حیوان میداند که حیوان است؛ انسان اما میخواهد از بقیه انسانهای دیگر متمایز باشد، و نه فقط از گلها و حیوانات چیزی بیشتر داشته باشد بلکه از هر انسان دیگر و حتی از همسایهاش: همه باید او را ستایش کنند، او خودش اما به ندرت از دیگران ستایش میکند، همه باید او را دوست داشته باشند، اما او خودش هرگز کسی را دوست ندارد. و نه تنها برای خود چنین درخواستی دارد، بلکه همچنین برای فرزندان و نوادهاش. گیاه با خاطری آسوده بذرش را میافشاند، و از آن گیاهانی جوانه میزنند که شبیه به خود بذرند؛ حیوان کودک خود را تا زمانیکه بتواند غذایش را به تنهائی بیابد پرورش میدهد، و سپس کودک را ترک میکند و دیگر او را نمیشناسد؛ اما انسان بیشتر میخواهد، او تصویری از بزرگی و سعادت برای فرزندانش میسازد که در آن باید آنها از فرزندان همسایه بالاتر باشند، و به این خاطر ارادهاش را بر روی آنها میگستراند. اما تمام اینها یک تکبر تو خالی انسان است؛ و نه تنها به تسلط خود بر دیگر موجودات بسنده نمیکند، بلکه میخواهد همچنین هنوز چیزی خاص داشته باشد، به این ترتیب خود را تیرهبخت میسازد؛ زیرا کسیکه به دنبال شهرت، افتخار، ثروت، زرق و برق، عشق انسانها و سلطه بر کودکان میدود، او به دنبال چیزی میدود که توسط طبیعت به او اعطا نشده است. ای پادشاه، تو هم به خاطر پادشاه از دست رفته فقط به دلیل یک نظر نادرست پریشان میسازی، زیرا فکر میکنی که مردم تو را هم مانند این پادشاه فراموش خواهند کرد؛ و شاید هم خودت را قبلاً توسط چنین آرزوهائی که فراتر از آنچه ما میتوانیم داشته باشیم میروند ناخشنود ساخته باشی، و اما میتوانستی مانند بقیه انسانها سعادتمندتر باشی، زیرا تو بر آنها مسلطی، همانطور که سادهترین انسان به خاطر تسلط بر حیوانات میتوانست سعادتمندتر از همه آنها باشد."
پادشاه پاسخ میدهد: "تو بسیار شجاعانه صحبت کردی، اما من نمیخواهم بر تو خشم بگیرم، زیرا که مرد خردمند با پادشاه برابر است و از مرگ نمیهراسد. اگر من هم مرد عالمی میبودم بنابراین مانند تو فکر میکردم، و اغلب وقتی با اسب بلندپرواز و سگهای حریصم شکار سریعی را تعقیب میکردم، از روی تکبر به نظرم میرسید که اسب فرسوده و سگ بد اصل انسان حیوانات بیمارند. همچنین حتماً موجودات دیگر شادتر از ما هستند، زیرا حداقل من که پادشاه جهانم و هزار پادشاه از زیردستان من هستند، طوریکه اگر بخواهم میتوانم دستور اعدامشان را بدهم و مردم و شهرهایشان را از روی زمین محو سازم فقط دو بار در زندگیم احساس شادی کردم، یک بار، هنگامیکه من اولین شکار را با تیرم هدف قرار دادم، و بار دوم، هنگامیکه عروسم را دزدیدم و بر روی اسبم جهیدم. اما از آنجا که من یک پادشاهم بنابراین طور دیگر فکر میکنم؛ و برای اینکه به تو نشان دهم که من این را از روی حماقت و یا کوری انجام نمیدهم، بنابراین میخواهم زندگیم را برایت تعریف کنم، زیرا زندگی یک انسان شفافترین تصویر آموزش اوست. آنچه را میخواهم برایت تعریف کنم هرگز به کسی نگفتهام، زیرا یک پادشاه باید یک هنرپیشه باشد؛ اما از آنجا که مرگم نزدیک است، بنابراین مایلم با کمال میل در باره خودم برای مردی تعریف کنم که میدانم وفادار استت و سکوت میکند، و کسی که نمیتواند گفتارم را برای اهداف خود استفاده کند و همچنین کلماتم را میفهمد. خوب به خاطر بسپار: گرچه من برایت یک زندگی سخت و کمتر سعادتمند تعریف میکنم، با این حال شکایت نمیکنم، بلکه خوشحالم، و مایل نیستم که زندگی دیگری را میگذراندم.
تو همیشه خواهی دید که کودکان و افراد جوان چهره خوشحال اما خالیای دارند، زیرا زندگی برای آنها هدفی ندارد، و آنها هر روز گل میدهند و میشکفند، زیرا نیرویشان که بدون کمک خود آنها به عضلاتشان خون بیش از حد میبخشد و به روحشان اعتماد به نفس هر روز افزایش مییابد. بنابراین آنها با تصویری که تو قبلاً از گیاهان و حیوانات ترسیم کردی مطابقت دارند؛ و من خودم بعضی اوقات گاهی فکر میکردم که باید آزمایش شایان توجهای باشد اگر آدم دستور دهد در بهار هر سال افراد بالاتر از بیست سال یک ملت را اعدام کنند، به طوری که تمام ملت فقط از جوانان تشکیل شود؛ احتمالاً در چنین ملتی احتمالاً سعادت فراوان، شادمانی، هنر و افتخار زندگی کند و باعث حسادت کشورهای همسایه شود. اما من هم پسر جوان شادی بودم، و قبلاً به تو از دو لحظه شاد در آن زمان از زندگیم گفتم. عجیبترین چیزی که برایم اتفاق افتاد زمانی بود که عروسم را دزدیدم، در این لحظه من احساسی داشتم که انگار مهمترین انسان در جهانم و همه چیز به من تعلق دارد، در حالیکه من فقط یک رئیس جزئی سوارکاران بودم، دیرتر، هنگامیکه من پادشاه جهان شدم و همه چیز تا آنجا که چنین چیزی ممکن بود به من تعلق داشت دیگر هرگز این احساس را نداشتم که به عنوان کشاورز سادهای داشتم که به دنبال گاوآهن میرفت و به شیار روبرویش نگاه میکرد، این نظر مرا دیوانه میساخت، گرچه مرد در حقیقت برای من مانند یک سوسک یا شته هیچ چیز نبود؛ اما اغلب هنوز در دوران مردانگی از این احساسات احمقانه خشمگین میگشتم، و چون مردم باید همیشه از پادشاه در وحشت باشند وگرنه گستاخ میشوند بنابراین پادشاهان باید اغلب دست به اعمالی بزنند که برای مردم غیر قابل درک است، من هم احتمالاً گذاشتم افسار خشمم پاره شود و دستور کشتن مردم بیگناهی را دادم.
من از نوع شهوانی نیستم، و بنابراین به زودی به وضعیت ملایمی رسیدم، پس از اینکه ازدواج کردم به خاطر همسرم، اسلحههایم، اسبهایم و به خاطر تمام اموال دیگر خوشحال بودم، و بزرگترین لذت را شکار به من میداد. حالا چنین به نظرم میرسد که انگار من ضعف خاصی در وجودم دارم، که در غیر اینصورت آدم آن را احتمالاً با استفاده کردن یک کلمه اشتباه خوبی مینامد. یعنی بعد از آنکه زنم دو کودک به دنیا آورد، یک پسر و یک دختر که تو میشناسی، حالت روحیاش تغییر کرد، طوریکه از بسیاری چیزهای بسیار کوچک از من سؤال میکرد، در مورد چیزهای احمقانه سرزنش میکرد، این نگرانی دائمی را داشت که بچهها بیمارند و با نگرانیهایش گوشم را پر میساخت و غیره. من اما بیش از حد ضعیف بودم بتوانم این مایه رنج را را کنترل کنم، و شاید هم کنترلش غیر ممکن بود، و من در پایان وقتی میخواست با من صحبت کند کاملاً عصبانی میگشتم، زیرا همیشه فکر میکردم که میخواهد شکایت کند. به این خاطر به کارهای مختلفی میاندیشیدم، و آنها مرا چنان مشغول میساختند که او نمیتوانست پیشم بیاید، یا اگر با من صحبت میکرد آنقدر فکرهای دیگر در سر داشتم که کلمات و جملاتش را اصلاً نمیشنیدم. تمام اینها اما عمداً اتفاق نمیافتاد، بلکه کاملاً آهسته و به خودی خود. دیرتر برایم همیشه عجیب بود که چیزهای بزرگ یک چنین آغاز مسخرهای میتوانند داشته باشند. اما احتمالاً در مخفیترین نقطه درونم همیشه یک اراده به حکومت بر جهان داشتهام.
حالا میخواهم به تو یک راز بزرگ از هنر پادشاهان بگویم، هنری که البته چنان از نوع سادهای است که آدم نمیتواند به اندازه کافی در باره کم عقلی انسانهای که آن را متوجه نمیشوند تعجب کند. تو میدانی که امپراطوریها و کشورهای انسانها از اقسام متنوعی هستند، و قدرت و برتری برای یکی در ثروت فراوان افراد زیردست میباشد و برای دیگری در بزرگی تعداد افراد ملت و برای سومی سخاوت خاک است و غیره. بزرگترین قدرت را اما یک پادشاه دارد که صاحب ارتشی از مردان دلیر است که گرسنه درآمد و پاداش هستند، زیرا او با این ارتش میتواند تمام پادشاهان دیگر را به زانو درآورد و از آنها خراج بگیرد؛ چنین مردانی را اما معمولاً در نزد ملت ثروتمند یا ساعی نمییابند، یا مللی که دارای جمعیت زیاد و زمین خوب هستند، بلکه در نزد ملتی فقیر در سرزمینهای ناهموار و بد که نمیتوانند خود را به خاطر فقر مانند ما مغولها تکثیر کنند. فقط آدم به زحمت میتواند تعداد زیادی از مردان را که ضروریند گرد هم جمع آورد و نگاه دارد، زیرا ملت بیش از حد کوچک است و فواصل کشورهای فقیر بیش از حد بزرگ. اما آدم میتواند این کمبودها را توسط سرعت جایگزین سازد، زیرا اگر یک ارتش چنان سریع باشد که بتواند دو ارتش دشمن را یکی پس از دیگری شکست دهد بنابراین بدیهیست که این ارتش مانند دو ارتش خوب است. حالا از آنجا که من خودم را با امور مردم بسیار مشغول کرده بودم این فکر به نظرم رسید، و پس از اندیشه فراوان همچنین وسیله چنین سرعتی را کشف کردم؛ از آنجا که یک ارتش بزرگ توسط حمل غذا یا یافتن آن زمان زیادی از دست میدهد، بنابراین من یک راه کشف کردم که چطور باید برای مردان و اسبها مواد غذائی را آنچنان خشک و فشرده کنند که یک مرد بتواند همیشه برای دو هفته بدون شکایت آن را با خود حمل کند. با این روش توانستند سوارانم تمام جهان را فتح کنند، به این صورت که آنها همیشه بسیار سریعتر از دشمنان بودند و بنابراین میتوانستند قبل از آنکه افراد دشمن خود را به صورت یک ارتش گرد هم جمع آورند حمله کنند.
تو هم میدانی هر اقدامی که آدم انجام میدهد چنان عواقبی دارد که آدم اقدام بعدی را دیگر نمیتواند با همان آزادی اقدام اول انجام دهد؛ و به این خاطر است که ما با گذشت سالها توسط گرفتار گشتن در تور اقدامات خود مرتب غیرآزادتر میشویم؛ اما هرچه آدم با آزادی کمتری عمل کند به همان نسبت هم با لذت کمتری عمل میکند؛ بنابراین من با گذشت زمان کمتر از فتوحات لذت میبردم و بیشتر ملالت داشتم. در نهایت هدایت ارتش را به دست برادرزادهام مارسوک سپردم، چون پسر خودم برای چنین کارهائی بیش از حد ابله است، و من خودم را با نارضایتی بزرگی به تنظیم و مدیریت سرزمینهای فتح گشته مشغول ساختم، زیرا این کار هم فقط دور چند چیز ساده میچرخید که همیشه تکرار میگردند، و فاقد لذت جنگیدن، اردو زدن، سواری، خطر و هوای شفاف است. اما تسخیر کردن ضروریست، زیرا اگر ما بیحرکت بمانیم بنابراین اولاً مردم دیگر بر ما حمله میآورند، و چون ما همانطور که برایت تعریف کردم با تعداد اندک فقط میتوانیم در حمله پیروز شویم بنابراین آنها ما را کاملاً ریشه کن میسازند. دوماً اما ارتش ما به طور طبیعی توسط یک غرور احمقانه روح میگیرد که انگار ما پیروزیهای خود را به بعضی از خصوصیات فوق بشری مدیونیم. اما از آنجا که عاقبت آخرین ملت در جهان مغلوب خواهد گشت، بنابراین من باید تا آن زمان همه مردم قبلاً مغلوب گشته را چنان مرتب کرده باشم که آنها توسط مدیریت ارتباط تنگی با من داشته باشند و نتوانند ود را رها سازند، و پس از آن احتمالاً باید دستور قتل جنگجویان قدیمی همراه با فرماندهشان مارسوک را بدهم، زیرا اگر آنها نتوانند فعالیتهایشان را دیگر در خارج انجام دهند قطعاً در ناآرامیهای داخلی بیدار خواهند گشت.
اما من چی میگم ــ روزهای زندگیم در حال به پایان رسیدن است، به پسر احمقم نمیتوانم به هیچ وجه اعتماد کنم، و مارسوک امروز یا فردا بازخواهد گشت، زیرا او میداند که من در حال مرگم و میخواهد حکومت را از دست پسرم خارج سازد؛ فقط به دخترم میتوانم اعتماد کنم، به یک زن!"
چنگیزخان سکوت میکند. مرد داشمند به خاطر هیجان و ترس قادر نبود هیچ پاسخی بدهد، زیرا فکر میکرد اگر چنگیزخان حرفش به پایان برسد به خاطر خجالت در برابر او دستور اعدامش را میدهد.
چنگیزخان ادامه میدهد: "حالا میبینی که من باید در باره زندگی عقیده متفاوتتری از تو داشته باشم؟ زمین مانند یک ازدحام انبوه مورچه به نظرم میآید، و من در هنگام عاقلانه فکر کردن باید به خودم بگویم اصلاً نمیتوانم تصور کنم که خودم یک چنین مورچهای باشم. تمام زندگی من خشم و ملالت بود، زیرا برایم عزیزتر از هر شهرت، قدرت و ثروت میتوانست شکار در جلگه در برف و باد و بوران باشد، یا با دوستان شاد بودن و آواز خواندن. در عوض مرگ فلاکتبارتری از دیگر انسانها دارم، زیرا خشم در باره دروغ گفتن و غم و اندوه جعلی را احتمالاً همه دارند، و احتمالاً همه متوجه هستند که در وقت مرگ در جهان کاملاً تنها هستند و همچنین همیشه تنها بودهاند، آری زیرا همه فقط به خود فکر میکنند؛ اما من بخصوص نگران امپراطوری هستم و اینکه بعد از مرگم در آن چه رخ خواهد داد، و من هیچ راه چاره درستی نمیبینم، و آخرین راه حل هم فایدهای نخواهد داشت، من میخواهم پسر احمق و دختر باهوشم را به ازدواج هم درآورم تا دخترم او را اداره کند. و دانشمند، من با این حال نمیخواهم زندگی دیگری میداشتم، و میلی به پر پر کردن گلهای بهاری زندگی تو ندارم."
همچنین چنگیزخان این را هم اضافه میکند کرد: "من ابتدا حالا میبیم که اصلاً خشنود نبودهام؛ من این را قبلاً نمیدانستم؛ این بسیار عجیب است؛ اما احتمالاً فرصت نداشتم احساس کنم که فقط خشم داشتهام و ملالت."
پس از این گفتگو مرد دانشمند با هدایای فراوانی مرخص میشود، و چنگیزخان با حال بیمارش به زندگی ادامه میدهد.

* *
 *
او اما میدانست که بیماریش مرگآور است، زیرا همه اجداد او در این سن و سالی که او حالا داشت به خاطر همان درد و رنجی شکایت میکردند که او دارد و آنها در نتیجه آن مرده بودند.
گرچه او از پزشکان نفرت داشت، اما هنگامیکه اولین درد خفیف هفتهها ادامه یافت دستور آمدن معرفترین پزشک را میدهد، دکتر با قیافهای نگران، غمخوار و اطمینانبخشی که باعث خشم او میگردد ظاهر میشود، او را لمس میکند، سؤالات زیادی میکند و برایش یک دارو تهیه میکند. وقتی دارو مؤثر واقع نگشت پزشک دوم آورده میشود، که چهرهاش شهادت میداد دکتر اول یک ابله است، او اما به زودی کمک خواهد کرد. هنگامیکه این دومین دارو هم نتوانست هیچ کمکی کند، دستور داده میشود که هر دو پزشک با هم حاضر شوند و حالا مشخص میشود که آنها گرچه از وحشت در برابر چنگیزخان میلرزیدند و در عمق روح به خاطر زندگیشان نگران بودند، اما با این وجود علاقه واقعی هر یک از پان دو در این بود که ثابت کند حق با اوست و دیگری را احمق میپنداشت. چنگیزخان اما، گرچه کاملاً دقیق میدید که خودش برای آن دو کاملاً بیتفاوت است و خوب میدانست که به پدر و پدربزرگش هم هیچکس نتوانسته بود کمک کند، اما در حالیکه به خاطر حماقت آن دو خشمگین بود با ترس و امیدی پنهان به کلماتشان گوش میداد. او در اتاق لخت و خالی بر روی یک تخت سفت و سخت در زیر یک روانداز ساده دراز کشیده بود، و در کنارش یک میز کوچک با انبوهی اسناد قرار داشت.
همچنین هر روز زنش میآمد و برای تسلی دادن با او صحبت میکرد. اول میگفت، امروز قطعاً بهتر از دیروز است؛ این جمله عاقبت برایش کاملاً روان شده بود، طوریکه با وجود آنکه میدانست چنگیزخان به بیماری مرگبار پدرش دچار است بدون فکر آن را بیان میکرد. سپس همیشه میپرسید که چطور خوابیده است، و به آن اضافه میکرد، به زودی وقتی بتواند دوباره خوب بخوابد بهبود خواهد یافت. بعد این سرزنش را اضافه میکرد که او با کار زیاد خود را خسته میسازد.
در روزی که او به شدت بخاطر حرفهای بیفکرانه زنش عصبانی میشود و میگوید که بعد از مرگش در شورشهائی که رخ خواهد داد دیگر هیچ امنیتی ندارد، و شاید هم که او را بکشند. در این وقت زن میگرید، او را سرزنش میکند که حالا وقتی قلبش چنین سنگین است چنین چیزهائی به او میگوید، و بیرون میرود؛ اما پس از مدت کوتاهی دوباره برمیگردد و میگوید بعد از مرگ تو من هم مایل به ادامه زندگی نیستم. بخاطر این کلمات چنان خشمی در او اوج میگیرد که خود را به سمت دیوار میچرخاند و دیگر هیچ چیز نمیگوید.
سپس مدتی هم داستانهای بیتفاوتی از خدمتکارانش یا از خانمها و آقایان نجیب دربار میگفت؛ اما همه تعاریف با نگاههای دلسوزانه و آههای سرزنشبار همراه بود.
به این ترتیب او بعضی اوقات به خاطر تنها بودن یک درد شدید در سینه احساس میکرد، و از خود میپرسید که آیا احتمالاً تمام انسانها فقط چنین پوسته خالیای هستند؛ او زندگی خود را بررسی میکند و درمییابد که فقط یک بار مانند زنش در این وضعیت بوده است، یعنی در بستر مرگ پدرش؛ و او به خاطر میآورد که در ساعت مرگ مرد بیمار به این اندیشه بوده است که حالا بهترین فصل شکار است و او نمیتواند به شکار برود؛ و وقتی این فکر از ذهنش عبور میکند نگاه عمیقاً مالیخولیائی پدر را میبیند که وی را هدف گرفته بود؛ او خجالت میکشد، از پدرش عصبانی میشود، و او را سرزنش میکند که چرا مواظب سلامتی خود نیست، دقیقاً با لحن مهربان و در عین حال خصمانه مانند لحن همسرش، و با همان نگاه اجباری؛ مرد بیمار اما با آه کشیدن رویش را برمیگرداند و صبورانه به خلاء خیره میماند. حالا به خاطر میآورد که پدرش مرد سخت و خشنی بود، یک بار با دستان خودش پنجاه سر را از بدن قطع کرده بود، در حالیکه زنها و کودکان کوچک ترحم التماس میکردند، او اما دستور پراکنده ساختن آنها را میدهد؛ و هنگامیکه یک بار تیری زهرآگین در رانش فرو میرود، او خود با یک آهن گداخته جای زخم را که خون از آن به بیرون جاری بود میسوزاند، بدون آنکه تغییری در چهرهاش بدهد، بله، آنچه بیشتر از هر چیز به نظرش میآمد خندیدن یا شوخی کردن بدون تظاهر پدر بود. در آن زمان اما او یک نگاه صبورانه رقتانگیز داشت.
همچنین پسرش هم هر روز میآمد تا دست او را ببوسد و از حالش بپرسد. هنگامیکه پسرش هنوز بسیار کوچک بود دارای چشمان زیبا و درخشندهای بود و حالت استحکام و غرور در چهره تکامل نیافتهاش داشت. حالا چهرهاش زیبا و خالی شده بود. او از چیزهای مختلف بدون تمایل شدید به آنچه میگفت درهم صحبت میکرد؛ چنگیزخان به او غمگین و بیحوصله گوش میداد، میدانست که مرد جوان به یکی از این حماقتها فکر میکند؛ به پیرایش یا عشقی پوچ، و اینکه حرفهای او مانند حرفهای مادرش کمتر از روی فکر کردن ادا میگشتند؛ زیرا که او فقط وراجی میکرد، لااقل زن میخواست حواس او را از بیماری پرت کند؛ اما او مانند مادرش احساس کم داشت. با این وجود حالا در ساعت تنهائی، زمانیکه درد به او اجازه کار کردن نمیداد، انواع چیزها از گذشته به یادش میآمد؛ برای مثال یک مهربانی، وقتی پسر کوچک را زمانیکه هنوز نمیتوانست صحبت کند بلند کرده و بر روی اسب خود نشانده بود و پسربچه از خوشی به وجد آمده و دست و پا میزد.
و یک بار وقتی در یکی از ساعات تنهائی مشغول فکر کردن بود احساس کرد که انگار مایل به گریستن است، زیرا که او برای خود متأسف بود؛ و او اشتیاق داشت بچه کوچکی میبود که در بستر بیماری قرار دارد و مادر در کنارش نشسته است، سر کوچکش را نگاه داشته و کودک آرام و مطمئن رو به بالا به چشمان مادر نگاه میکند.
دخترش آلنگ کاملاً متفاوت با برادرش بود. دختر تنها کسی بود که میتوانست در این مورد که او خواهد مرد آرام صحبت کرد، زیرا که دختر کلمات غمگین و دروغ نمیگفت و با چشمانی غمخوارانه نگاه نمیکرد، بلکه در پیش او مرگ بسیار ساده و بدیهی بود، همانطور که در واقعیت است؛ بنابراین هرگز برای پدرش احساس انزوا از میان ماسکها را بیدار نمیساخت. فقط در ترس خاصش که با امپراطوریش چه خواهد گشت النگ هم نمیتوانست او را آرام سازد، و او شرم داشت به دختر از نقشهاش صحبت کند، زیرا به خوبی میدانست که دختر به مارسوک تمایل احساس میکرد، گاهی هم فکر میکرد که شاید دختر به این خاطر او را مسموم ساخته است.
حالا با بودن آلنگ چیز بسیار عجیبی برای او رخ میدهد. یک بار وقتی آلنگ تصور میکرد کسی به او نگاه نمیکند او سریع سرش را برمیگرداند و به چهره آلنگ نگاه میکند. او در این وقت متوجه یک حالت همدردی شدید در چهره دخترش میشود. بنابراین به چنان خشمی دچار میگردد که دست به شمشیرش که کنار تخت قرار داشت میبرد، و دختر با صدای وحشتناکی فریاد میکشد؛ دختر وحشت کرده بود، و وقتی او دختر را زانو زده در حال لرزیدن میبیند ناگهان خشمش از بین میرود، اما آلنگ از میان درب فرار میکند. این حرکت برای او همیشه غیر قابل درک بود، زیرا درست لحظه قبل مشتاق همدردی واقعی بود، همدردیای نه از روی ریا.

* *
 *
اما امپراطوری چنگیزخان بزرگترین امپراطوریای بود که تا کنون بر روی زمین بوده است، و قدرتش کاملترین بود، زیرا همه محترمین و بزرگان ملتش را پدر و او با گذشت زمان نابود ساخته بودند، و خادمینش بجز مارسوک برده و با پول خریداری گشته شده بودند، زیرا ارتش اجازه فرماندهی به خود را فقط به یک مرد آزاد میداد. و همه چیز چنان دقیق تنظیم و وظیفه هر کس مشخص توصیف شده بود که دستورات چنگیزخان بدون کوچکترین تغییر، مسامحه یا تأخیر به دقیقترین شکل انجام میگشت، طوریکه انگار خادمینش یک ارتشاند و نه فقط انسانهای زنده. از خانهاش مسیرهای پرتو مانندی در دورترین نقاط امپراطوری میرفت؛ در این نقاط در فواصل مشخص نگهبان با اسب گمارده بودند، و آنها دست به دست اوامر چنگیزخان را مانند باد سریع به همه جا حمل میکردند، همانطور که برای خاموش کردن آتش زنجیرهای از انسانها سطلهای آب را سریع دست به دست میدهند.
اما امپراطوری خود را از سمت شمال تا محلی که برف جاودان قرار دارد و انسانها سگها را در جلوی سورتمه خود میبندند، با خرسهای سفید میجنگند و بخار دهان یخ میزند گسترش میداد؛ و از سمت جنوب، تا محلی که گرمای بیش از حدش مردم را سست میسازد، و بعضی از مردم بطور انفرادی در جنگلها زندگی میکنند، کفاره میدهند و در باره خدا فکر میکنند و چنان نیروئی به دست میآورند که کوهها و صخرهها را توسط کلمات خود تکان میدهند، فیلها در گلههای بزرگ از میان چمنها و علفهای سبز به بلندی خانه عبور میکنند و معابد ویران در جنگلهای ساکت با تصاویر سنگی از خدایان و پادشاهان استراحت میکنند؛ و از سمت شرق، تا جائیکه انسانها غنی از ابریشمند، ظروف چینی و فلزات گرانبها دارند و خود را با خزهای گرانبها میپوشاندند، و برجهای بلند با ناقوسهای طلائی از چینی میسازند که در باد به صدا میآیند؛ و از سمت غرب چنگیزخان بر سرزمینی حکمرانی میکرد که آب از زمینش بیرون میجوشد، آبی که میسوزد و شعلهاش شب را روشن میسازد، و جائیکه حیوانات شگفتانگیز زندگی میکنند، پرندگانی که پشم حمل میکنند، و یک پرنده که مانند یک کوه بزرگ است، و مارهای عظیمالجثهای که وقتی به خود حرکت میدهند زلزله تولید میکنند، جنگلها میشکنند و شهرهای محاصره شده در قلعههای بلند واژگون میشوند. بیرونیترین مرز از سمت شمال کویر یخ بود، جائیکه هیچ انسانی از سرما قادر به زندگی نبود، و از جنوب دیوار آتشین در پایان جهان، جائیکه فقط مردم به گرما عادت کرده آن سرزمین اجازه نزدیک شدن به آنجا را دارند، و از سمت شرق دریای متروکی بود که بدون پایان خود را گسترش میداد، و ارتش از سمت غرب تا سرزمین انسانهائی پیشروی میکند که از سر تا پا با زرهی آهنین پوشیده شدهاند و بر روی اسبهای زره پوشیده شده میتازند، طوریکه کسی نمیتواند آنها را زخمی سازد. و تمام ملتهائی که در این دایره زندگی میکردند زیردستان چنگیزخان بودند و در مقابل دستورات او میلرزیدند. آنها مردمی با رنگ پوست قهوهای و سفید و زرد و سیاه بودند که مزارع را با گاو و خیش کشت میکنند، یا با بیل خاک زمین را زیر و رو میکنند، یا گلههای بزرگ در جلگههای پر گل و معطر میچرند، برای بیرون آوردن طلا و نقره به درون فضاهای تاریک کوههای آبی رنگ میروند، بر روی اسبهای سریع حیوان شکار میکنند و شبها در کنار آتش در زیر آسمان غذا میخورند، با کاروانهای بزرگ از میان بیابان شنی و سفید رنگ میگذرند و ثروتهای بیحساب به دست میآورند، از رودهای پهن و ساکت در حرکت، نشسته در قایقهای کوچک ماهی صید میکنند، از کوههای غیر قابل دسترس بر روی اسبهای کوچک سریع به جلو میروند، میدزدند، تاراج میکنند و میسوزانند، در حال زندگی کردن در جنگلهای انبوه از درختان اقسام ادویهجات ارزشمند، لاستیک و کندر به دست میآورند، به زیر آب میروند و از کف دریا مروارید صید میکنند. و تمام این ملتها برای چنگیزخان مالیات میپرداختند؛ فلزات گرانبها، مروارید، پسران و دختران جوان، حیوانات نادر، خزهای قیمتی، جواهرات، ادویهجات، صدفهای غریب، دندانهای گوزن یک شاخ و پرهای پرندگانی که از بهشت میآیند، عاجهای کندهکاری شده و جعبههائی از چوب معطر، پارچههای ابریشمی گلدار یا مجسمههای هنری از انسانها و حیوانات، و پارچههای ابریشمی آبی رنگ با ستارههای طلائی و ماه و خورشید بر رویشان؛ اسبهای اصیل با شجرهنامه هزاران ساله که زردپی آنها مانند ریسمانهای تازیانه بر روی گوشت قرار داشتند و چشمهایشان از لذت و غرور برق میزد. همه این ثروتها را با هم پیش چنگیزخان میآوردند، کسی که لباسی از چرم و آهن بر تن داشت و در یک اتاق لخت زندگی میکرد که در آن یک تخت بد قرار داشت، یک میز کوچک و قلم و دوات. و اگر او با این قلم و دوات چند کلمه بر روی یک پوست مینوشت و مهر و موم میکرد، و اگر نامه را به چهار نقطه جهان میفرستاد، و اگر مینوشت که خادمینش باید تمام شهرها را آتش بزنند و بسوزانند و نابود سازند، و تمام ثروتها را در شعلههای آتش بیندازند، و همه بذرها را در زیر سم اسبها لگدکوب کنند، بنابراین در همان روز تمام شهرها در شعلههای آتش میسوختند، و تمام ملتها با یک فریاد به آسمان پر میکشیدند، و تمام بذرها نابود میگشتند، و کسی جرئت نمیکرد حتی خانه کوچک یک زن بیوه و زمین زراعی یک یتیم را معاف سازد. و اگر او دستور میداد که تمام فرزندان اول انسانها در امپراطوریش باید به عنوان برده پیش او آورده شوند، بنابراین در یک روز صفهای درازی از چهار سوی پایان جهان دختران و پسران جوان در قل و زنجیر، با سری خم ساخته، گریان در برابر او به خاک میافتادند، و بعد پدرها و مادرها در تمام جهان شکایت میکردند اما حتی یک مرد کور هم جرأت نمیکرد تنها پسرش را که وی را تغذیه میکند پیش خود نگاه دارد.

* *
 * 
چنگیزخان دستور داده بود که دخترش آلنگ، و پسرش هیا پیش او بیایند. او تکیه داده به متکاهای زیادی بر روی تخت مستقیم نشسته بود، و سینهاش پر جوش و خروش بود. او میگوید:
"هیا، من میدانم که تو یک ابلهی و نمیتوانی امپراطوریم را حفظ کنی. مارسوک بازگشته است و وقتی من بمیرم بنابراین او تو را به زندان خواهد انداخت، با خواهرت ازدواج و امپراتوری را با توسل به زور غصب خواهد کرد. مارسوک بر خلاف دستور من بازگشته است و من نمیتوانم او را مجازات کنم، زیرا که من در بستر مرگ هستم و یک پسر ابله دارم، بنابراین از فرمان بر علیه مارسوک هیچکس اطاعت نمیکند؛ و مخفیانه به قتل رساندن او هم ممکن نیست، زیرا او باهوش است و مراقب. بنابراین تو باید خواهرت را به عنوان همسر به خانه ببری، و این باید همین امروز انجام شود. تو باید ترتیب همه چیز را بدهی."
خواهر و برادر رنگشان میپرد و در برابر چنگیزخان تعظیم میکنند.
"در سه ساعت باید جشن بر پا گردد، تا آن زمان باید همه چیز آماده شود. سپس من انگشتر مهردارم را به تو میدهم و تو پادشاه خواهی شد، من اما میخواهم امروز بمیرم.
پس از مرگم، بنابراین شماها این نامه را باز میکنید؛ در این نامه فرمانهای من برای حکومت آینده کشور آمده است. هیا، هیا، به یاد داشته باش، که تو کار مشکلی در پیش داری، آلنگ باید به تو کمک کند، او بصیرت دارد و خیلی چیزها میداند. تو نباید به ملتهای مغلوب فشار آوری، بلکه باید به آنها امتیاز بدهی. تو باید به آنها بگوئی که من یک دیکتاتور خونخوار بودهام، تو اما میخواهی مراقبشان باشی تا در ارامش زندگی کنند و ثروتمند شوند."
چنگیزخان بعد از این کلمات در متکاها فرو میرود. برادر و خواهر اتاق را ترک میکنند. هیا به سمت پائین میرود. آلنگ به سمت اتاق خود به راه میافتد.
هیا لباس نفیسی بر تن میکند، ابریشمی، در رنگ بنفش، تزئین گشته با طلا و سنگهای قیمتی. سپس خود را بر روی اسب مینشاند، همراهانش هم بر روی اسب مینشیند و پشت سر او به راه میافتند. از جلو دو شپورزن میرفتند و همراهان فریاد میکشیدند: زنده باد پادشاه هیا. مردم از خانهها بیرون میآمدند، کلاه از سر برمیداشتند، برخی فریاد میکشیدند: زنده باد پادشاه هیا؛ بسیاری ناخشنود کنار ایستاده بودند. جنگجویان با کلمات مسخره رو به سوی دسته در حال حرکت فریاد میکشیدند.
مارسوک که بر لبه پنجرهای نشسته بود آلنگ را در حال رفتن به اتاقش میبیند. با چشمان درخشنده به او لبخند میزند، و دندانهای سفیدش میدرخشیدند.
آلنگ میپرسد: "مارسوک، چرا به من لبخند میزنی؟"
"زیرا تو زیباترین موجود در جهانی که من تا حال در زندگیام دیدهام."
آلنگ پاسخ میدهد: "اگر این حقیقت دارد پس چرا لبهایم را نمیبوسی؟"
آلنگ به داخل اتاقش میرود، روی صندوقچهاش مینشیند و به پنجره باز نگاه میکند. طوفان دانههای برف را داخل اتاق میساخت. مارسوک داخل اتاق میشود، به چهره او نگاه میکند؛ چهره آلنگ بیحرکت بود و به دانههای برف نگاه میکرد. مارسوک کلون جلوی درب را میاندازد، آلنگ را با بازوانش به هوا بلند میکند و او را میبوسد، و چشمانش مانند چشمان گرگ میدرخشند، آلنگ خود را به گردن او آویزان میسازد، میخندد و میگوید: "مارسوک" و خود را مانند ماری در بازوان او میپیچاند. مارسوک فریاد میکشد: "من امپراتوری را دارم. من امپراتوری را نگاه میدارم". آلنگ بلند میخندد: "آیا صدای شیپور برادرم و فریاد زنده باد را میشنوی؟"
بعد آلنگ ادامه میدهد:
"تو بوی هوای تازه، عرق اسب و خون میدی. تو باید امپراتوری را به ارث ببری، تو باید برادرم هیا را بکشی؛ اما تو باید برایم قسم بخوری که من را از خود نخواهی راند. اما اگر هم بخواهی مرا برانی باز هم باید تو امپراتوری را داشته باشی." بعد میخندد و میگوید: "چه کسی کلون درب را انداخته است؟ من یادم نمیآید درب را قفل کرده باشم. اگر خدمتکارانم بیایند خواهند گفت: آلنگ معشوقش را در اتاق دارد و به این خاطر درب را قفل کرده است. در روز روشن معشوقش را در اتاق دارد. سپس خواهند گفت: معشوق او یک قهرمان است، او بر روی سینهاش جای زخم پهن آتشین دارد. او قوی است، با یک دست یک اسب را که روی دو پایش بلند میشود پاره میکند. یک صدای پر طنین دارد، وقتی او فرمان میدهد بنابراین دهها هزار نفر اطاعت میکنند."
علاوه بر این آلنگ میگوید:
"آیا میشنوی که مردم چطور فریاد میزنند: زنده باد پادشاه هیا؟ برادرم با چاپلوسانش برمیگردند. او میخواهد انگشتر را بگیرد، تو باید حالا با من پیش پدرم برویم، او باید انگشتر را به تو بدهد."
و آنها پیش چنگیزخان میروند. او تنها در اتاق خالی خود دراز کشیده بود. زیرا بردههایش در راهروهای دراز قصر پاورچین راه میرفتند، دربهای قفل شده را میگشودند، میگشتند و لباسهای پرارزش و وسائل نقرهای و عاج بزرگ فیلها را که در شمال در زیر برف پیدا میشوند سرقت میکردند، آنها نفس نفس زنان و عرق ریزان وسائل را با خود میکشیدند و میبردند، با عجله زمزمه میکردند، زیرا که وحشت داشتنند چنگیزخان از بستر مرگ برخیزد و از اتاقش خارج شود. هنگام گذشتن از کنار درب اتاق او سریعتر و پاورچین میرفتند، اما یک نوکر گستاخ بلند فریاد میکشد: "اگر او بیرون بیاید من او را میکشم". در این وقت دیگران به او ضربهای میزنند، طوریکه او تلو تلو میخورد، زیرا او با پارچههای ابریشمی دراز بار شده بود. و زن چنگیزخان در زیر طاق تاریک خزانه سرگردان بود، قیمتیترین سنگها و مرواریدها را میجست که میشد به راحتی آنها را مخفی ساخت، و کیسه بزرگی پر از طلا را به کناری میگذارد که آن را در اتاقش نگاه دارد، زیرا او قصد داشت بعد از مرگ چنگیزخان فرار کند، زیرا او بخاطر جانش در برابر امپراتور جدید میترسید، بیتفاوت از اینکه بخواهد امپراتور پسرش یا کس دیگر باشد.
چشمهای چنگیزخان نیمه شکسته بودند، نفس نفس میزد و سینهاش سوت میکشید. اما هنگامیکه آن دو داخل میشوند او پلکهایش را بلند میکند. آلنگ در گوشش بلند میگوید: "اینجا، پدر، شوهر من، انگشتر را به او بده"، و دست مارسوک را میگیرد. چنگیزخان نمیتوانست دیگر حرکتی انجام دهد، فقط مردمک چشمش به سمت بالا میرود، طوریکه سفیدی چشمش نمایان میگردد و دستش با انگشتر مشت میشود.
آلنگ در گوشش فریاد میکشد: "انگشتر."
اما چنگیزخان دیگر تکان نمیخورد، طوری بود که انگار اندامش به خاطر سنگین شدن در هم فرو میرود.
مارسوک میگوید: "آلنگ، او مرده است."
آلنگ میگوید: "اگر او مرده پس دستش را تا زمانیکه هنوز گرم و قابل انعطاف است باز کنیم و انگشتر را به دست آوریم." و سعی میکند مشت را باز کند. اما مشت چنان درهم رفته بود که نمیتوانست باز شود. مارسوک مشت را در دست میگیرد، تمام نیرویش را به کار میبرد، اما نمیتواند آن را باز کند. چشمان چنگیزخان پس از آخرین حرکتِ آرام ثابت مانده بودند، آدم فقط سفیدی چشم را میدید. آلنگ شمشیر مارسوک را در دست میگیرد و  انگشت را قطع میکند، مارسوک سرش را برمیگرداند.
آلنگ میگوید: "من این کار را برای تو کردم" و انگشتر را به او میدهد. حالا هر دو از اتاق خارج میشوند و سوار اسبهایشان میشوند. انگشتر چنگیزخان در دست مارسوک میدرخشید. در اطراف او رزمندگان جمع شده بودند، شادی کنان فریاد میزدند: "زنده باد مارسوک، پادشاه ما!" دانههای برف بر روی چهرههای آتشین ذوب میگشت. همه هیا را ترک میکنند، او شگفتزده و مضطرب تنها ایستاده بود، در این هنگام او را دستگیر میکنند و به زندان انداخته میشود.
مارسوک اما برای رزمندگان چنین صحبت میکند، که آنها باید خوشحال باشند؛ زیرا چنگیزخان مردم عادی را که کمرشان را خم میسازند و زمین را شخم میزنند، تجارت میکنند و ثروتمند میشوند دوست داشت. اما او میخواهد جهان را برای سواران مغرور خود به یک زمین صاف تبدیل سازد تا با اسبهایشان بر روی آن بازیهای دلیرانه انجام دهند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر