هنگام آبجو خوری.(6)


او مدام از یک چیز صحبت می‌کرد، این را او یک بار دیگر هم تعریف کرده بود. من حدس می‌زدم که او مست شده است و به این جهت لجوجانه مدام از یک داستانِ خیالی صحبت می‌کند. هنریک به خود ناگهان حرکتی می‌دهد.
"فقط یک لحظه طول کشید. جمعیت در کنار درِ خروجی موج می‌زد. من صورت زن رو دو بار دیدم، چون من در این لحظه در گوشه‌ای که نشسته و مشغول آبجو نوشیدن بودم به طرف جلو تکیه داده بودم. او صورت و چشم‌های یک کودک ترسیده رو داشت که برایم کاملاً غریبه بودند. مرد کله‌طاسی با مشت می‌کوبد وسط دو چشمش، شاید اتفاقی، چون که او به همه مشت و لگد می‌زد. من خودمو در گوشه‌ای که نشسته بودم پنهان کردم، آره دوست عزیز، من خودمو در گوشه‌ای که نشسته بودم به عقب کشیدم و به آبجو نوشیدن ادامه دادم. تو باید بدونی که من در آن زمان به ایستگاه راه‌آهن برای آوردن مادرم رفته بودم. مادرم از روستا آرد، نان، چربی و شیر با خود آورده بود. من بیکار بودم، ما دوران سختی داشتیم. مادرم بیماریِ قلبی دارد و او پاکت‌هائی که حمل می‌کرد بزرگ و سنگین بودند. به این دلیل من آنجا رفته بودم تا او را به خانه ببرم، تا به او کمک کنم، بالاخره این کار رو برای خاطر خودم هم می‌کردم، من هم غذاها رو می‌خوردم ... من در حال نوشیدنِ جرعه جرعه از آبجویم فکر می‌کردم که باید منتظر فرصتی باشم تا از این درهم‌برهمیِ سالنِ انتظار ناپدید بشم. من می‌دونستم در لحظه‌ای که من به جلو تکیه داده بودم مرد کله‌طاس به پیشانی مادرم ضربه زد، به مادر من، نه به یک زن ناشناس. و من آنجا نشسته بودم! اگر آنها به زدن او ادامه می‌دادند، من اینجا در کنار میز همچنان می‌نشستم و تکون نمی‌خوردم ... می‌خوای برات تعریف کنم تو اون لحظه چه فکری می‌کردم؟"
ــ ناتمام ــ

هنگام آبجو خوری.(5)


مادر من هم درست همین کار رو می‌کرد. پیشبند می‌بست و چارقد به سر می‌کرد، همونطور که همه جا، در شهر و در روستا به وفور وجود داشت. به این شکل او در روستا برای خرید کردن می‌رفت. اما تو چی فکر می‌کنی گوستاو، این چه احساسیه اگر آدم کسی رو خوب بشناسه ...". هنریک دستم را می‌گیرد. "مادرم آن پارچه رو که از آن صحبت کردم چند سالی بر سر می‌کرد، در حقیقت باید آنرا می‌شناختم، گاهی شب‌ها کنار تختم می‌آمد و رویم رو با آن می‌پوشاند. یک روسری نازک و رنگ و رو رفته بود، چطور می‌تونست چنین پارچه‌ای باعث گرما بشه ... یک روسری رو می‌شه اشتباه گرفت، اما چشم‌ها را ..." هنریک آنرا تکرار می‌کند: "... چشم‌ها."
جوانکی که جلوی ما نشسته بود چای خود را جرعه جرعه هورت می‌کشید. هنریک با اشاره دست درخواست دو آبجو می‌کند. وقتی او در حال گفتن "دو آبجو" بود با چنان لبخند کجی به من نگاه می‌کرد که انگار می‌خواهد از کلمات من سبقت بگیرد، زیرا او می‌پنداشت که من خواهم گفت: "لعنتی چرا به خاطر آن مردک در میخانه غرغر می‌کنی، چونکه او آبجو می‌نوشید؟ حماقت محض!"
هنریک حالا آهسته با من صحبت می‌کرد، اما خوانا و یکنواخت، طوریکه انگار او جزئی از یک قانون اساسی یا یک قرارداد را تلاوت می‌کند؛ در حین تمام تعریف‌های خالی از هیجانش نه سرم را بلند و نه به او نگاه کردم؛ من نمی‌دانم چه مدت صحبت‌هایش ادامه داشت، یکربع و یا یکساعت.
"پشت این میز آدم می‌تونه مردمی رو که داخل تالار می‌شوند ببیند، آدم می‌تونه اینجا بشیند، آبجوی خود را بنوشد و مراقب باشد ..."
ــ ناتمام ــ

هنگام آبجو خوری.(4)


درِ گردان ما را به داخل تالارِ خفه‌کنندۀ ایستگاه راه‌آهن پرت می‌کند. هنریک مرا به طرفی می‌کشد، کنار میزی می‌نشیند و سکوت می‌کند. بعد از لحظه‌ای دست راست خود را دراز کرده و با انگشت به چیزی اشاره می‌کند، آنقدر دست دراز شده‌اش را همانطور بی‌حرکت نگاه می‌دارد که مردم او را نگاه می‌کردند، و او ظاهراً متوجه این موضوع شده بود.
"می‌تونی آنجا آن نوشته محو شده بر روی درِ کوچک کنارِ محل خروج رو ببینی؟ آن نوشته سیاه تراشیده شده رو." وقتی من جوابی ندادم با بی‌صبری و بلند می‌گوید: "آنجا، در آن زمان محل نگهبانی پلیس حراستِ راه‌آهن آلمانی ها بود". من سری تکان می‌دهم و هنریک به صحبت ادامه می‌دهد: "وقتی تو اینجا در کنار این میز بشینی، در را درست جلوی چشم داری ولی خودت دیده نمی‌شی، تو می‌تونی اینجا بشینی و آبجو بنوشی و داخل شدن مردم به سالن رو ببینی. تو می‌دونی که امروز آشنائی در میان آنها نخواهد بود، صبر می‌کنی. یک چیز بی‌اهمیت، یک طرح صورت، یک شکلک، و ناگهان فکر می‌کنی یک آشناست که می‌بینی، بلند می‌شی، اما بلافاصله تشخیص می‌دی که طرف یک شخص کاملاً غریبه است؛ و بعد دوباره روی صندلی راحت می‌شینی و می‌تونی آبجوتو بنوشی. آبجو، بسیار خوب، چرا نباید تو به نوشیدن آبجو ادامه بدی؟ در هر صورت تشخیص دادن مردم از هم در آن زمان سخت بود. همه تقریباً لباس مشابهی به تن داشتند تا با توده مردم یکی شوند. گاهی یک شال گردن احمقانه یا یک کلاه کافی بود که آدم غیرضروری جلب نظر کند؛ همه می‌خواستند یکسان باشند، خود را شبیه کنند، برای چی باید آدم خودشو به خاطر وضع ظاهر به خطر می‌انداخت.
ــ ناتمام ــ

هنگام آبجو خوری.(3)


صورت رنگ‌پریده و عرق کرده هنریک می‌درخشد و او دیگر حرفی نمی‌زند. بی@اعتنا اسکناس مچاله شده‌ای را روی میز پرت می‌کند و به طرف در خروجی به راه می‌افتد.
"منو به ایستگاه قطار برسون، من با قطار شبانه می‌رم."
در طول مسیر با هر قدمِ ما آب به اطراف می‌پاشید. شب خود را در زیر باران سیل‌آسای پائیزی در پیرامون گسترانده بود. پنجره خانه‌ها مانند چای تیره رنگ داخل استکانی که آن را در تاریکی قرار داده باشند دیده می‌شد. هنریک چیزهائی بی‌سر و ته می‌گفت و در حال بالا زدن لبه کلاهش پیشانی خود را پاک می‌کرد. او به سرعت قدم‌هایش می‌افزاید. "گوستاو، تو اصلاً مادر منو می‌شناسی؟"
"آره؟"
"می‌دونی او فقط منو ..." هنریک چیزی زبر لب زمزمه می‌کند و پس از لحظه‌ای می‌گوید: "آره، من با پول مادرم آبنبات نعناع می‌خرم و زبان انگلیسی یاد می‌گیرم. من می‌خوام کمی پیشرفت کنم، اما پیشرفت در چه ضمینه‌ای؟ راستی گوستاو، می‌تونی هنوز شام آن شب رو به یاد بیاری ؟ آن زمان من و تو با توماس سر کار می‌رفتیم ..."
به پرت و پلاهایِ هنریک گوش می‌کردم، ظاهراً بی‌غرض و معقول صحبت می‌کرد، اما از یک موضوع به موضوع دیگر می‌پرید و جمله‌هایش را به انتها نمی‌رساند. اول از دست مردی که آبجو می‌نوشید عصبانی شد، بعد از تحصیل کردن در رشته فلسفه گفت، عاقبت از مادرش، آبنبات و ناگهان از شامی که من و توماس و او با هم خورده بودیم _ از نبرد پارتیزان‌ها. او خود را در دایره‌ای می‌چرخاند و می‌چرخاند، اما از آن چیزی که او را به راستی می‌چرخاند هیچ کلمه‌ای نمی‌گفت. از آن چیزی که می‌خواست برایم تعریف کند.
ــ ناتمام ــ

هنگام آبجو خوری.(2)

من می‌پرسم: "خوب که چی؟ چه سودی برای تو داره اگه اونو بکشی؟". "افسوس، هیچ سودی نداره، اما من یک چنین قهرمانیم! می‌دونی، من به اطرافم نگاه می‌کنم، مردم رو خوب تماشا می‌کنم و فکر می‌کنم که چه کاری با آنها ... من چنین قهرمانی هستم، می‌دونی، همه چیز میان انگشت‌های من آب می‌شه، من یک قدم هم به جلو برنداشتم. گاهی مایلم به انگلیس یا به آمریکا فرار کنم، اما از دست افکارم که نمی‌تونم فرار کنم، و مادرم هم پیر شده. سال پیش حتی در رشته فلسفه ثبت نام کردم، بعد شروع به عادت دادن خود به درس و دانشکده کردم. تصورشو بکن، من یک برنامه درسی نوشتم، خیلی دقیق و مرتب روزها و ساعات شروع درس‌ها، تمرین‌ها و سمینارها رو در دفتر ثبت کردم. بسیار خوب! همونطور که گفتم دقیق و مرتب نوشتم، جریان این بود که من به اصطلاح شروع به تکامل بخشیدن ظاهر کرده بودم، اول چیزهای کم ارزش و بعد می‌بایست چیزهای مهم‌تر در نوبت قرار بگیرند. من سر کلاس‌ها می‌رفتم." در اینجا او ریاکارانه لبخندی می‌زند. "... به کتابخانه دانشکده، سر تمرینات و حتی به یک محفلی برای چای نوشی در حلقه دوستان می‌رفتم. در گفتگو با دانشجویانِ قدیمی تر تأکید می‌کردم که دانشجوی دانشکده فلسفه هستم و حتی با وجد آشکاری می‌گفتم که کار سختیه اما من جبران خواهم کرد و به بقیه خواهم رسید. یک یاوه‌گوئی پیرمردانه. خوب، و حالا، حالا همه چیز رو دور ریختم و آبجومو می‌نوشم."
ــ ناتمام ــ

هنگام آبجو خوری.(1)


گارسون از میان ابری از دود و بخار به سوی ما می‌آید و دو لیوان، یک چَتور از ارزان‌ترین ودکاها و دو ساندویچ لِه شده که دو برگ نازک تَره مانند سیبیل از دو سر نان بیرون زده بود جلوی ما قرار می‌دهد. در حالیکه هنریک نگاهش را لجبازانه به مردِ شکم گنده که خدا می‌داند چندمین آبجوی خود را حریصانه در حلق می‌ریخت دوخته بود به صحبت ادامه می‌دهد.
"او اینجا می‌شیند و غذا می‌بلعد. آیا فکر می‌کنی که در سر او فقط یک فکر ناراحت کننده، یک تردید می‌جنبد؟ آیا فقط یک بار به فکرش خطور کرده شاید درست نباشد که او اینجا نشسته و مردم در اطرافش می‌رقصند. می‌دونی، من کاملاً مطمئنم که در بعضی از داد و ستدهای کثیف خودشو قاطی کرده. قیافه‌شو نگاه کن ... آدم می‌تونه فوری ببینه که این خوک قادر به تمام رذالت‌هاست."
من به هنریک نگاه می‌کنم، او خیلی به هیجان آمده بود، تقریباً بلند و با ادا و اطوار صحبت می‌کرد؛ من روده‌درازی او را که مدام خشن‌تر می‌شد گوش می‌کردم و این احساس را داشتم که چیز دیگری در پشت این لفاظی خوابیده است.
"چیه، چی می‌خوای؟" من شانه‌هایم را به سرعت عقب می‌کشم. "چرا عصبانی می‌شی! او هم یک مشتری مثل بقیه مشتری‌هاست، داره آبجوشو می‌نوشه، کجای این کار ایراد داره؟"
با فریاد می‌گوید "او یک مشتری مانند بقیه مشتری‌هاست" و خودش را به من نزدیک می‌کند. "تو حق داری، او یک مشتری مثل همه مشتری‌هاست و آبجوی خود را می‌نوشد." او لبخند شکنجه شده‌ای می‌زند. "درست به همین دلیل، می‌فهمی؟ او قبل از جنگ اینجا می‌نشست، در میان آلمانی‌ها در اینجا غذا می‌خورد، حالا باز هم اینجا نشسته، در کنار همون میز و آبجوشو می‌نوشه."
غرولندکنان می‌گویم: "مگه چی می‌شه؟ مگه تو کار بهتری انجام می‌دی؟"
"من ..." او لبخندی می‌زند. " چطوری باید اینو بهت توضیح بدم که من ..." هنریک خود را به من نزدیک‌تر می‌سازد. "من می‌تونم یک چنین خوکی رو بدون اینکه خم به ابرو بیارم بکشم، کسی مثل اونو، می‌فهمی؟"
ــ ناتمام ــ

هنگام آبجو خوری.


Tadeosz Rozewicz
هنریک می‌ایستد، درِ زرد رنگ را با شدت باز می‌کند و مرا طوریکه نه حالتی از بفرما زدن و نه اشاره‌ای از دستور دادن داشت به داخل کافۀ تاریک هُل می‌دهد. تعداد کمی مشتری پراکنده از هم و کاملاً خسته و خراب روی صندلی‌هایشان نشسته بودند؛ در بالای سرشان ابری از دود و بخار همراه با بوی غذا آویزان بود. هنریک چند بار با دست به اطراف باد می‌زند، انگار که می‌خواهد با تکان تند و خشنِ دست نه تنها بخار و بوی بد را بیرون راند، بلکه تمام نخ‌هائی که ما را با بقیه این مکان متصل می‌کرد پاره کند. مهمان‌ها به دوردست‌ها رانده و در دود محو می‌شوند. ناگهان مردی دماغ قرمز و شکم گنده خود را به سمت من می‌کشاند و با سکسکه‌ای تقاضای آتش می‌کند. او چنان خود را به سمت من خم کرده بود که من در حنجره‌اش صوت و غل‌غلِ هوا را می‌شنیدم و بوی پوست عرق کرده‌اش را احساس می‌کردم. من سیگارم را به او می‌دهم، سیگارش را با آن روشن کرده به گوشه خود برمی‌گردد و با سر و صدا روی صندلی می‌نشیند.
"این گاوها یک زندگی آرام دارند، مگه نه؟" هنریک با نگاه به مرد شکم گنده اشاره می‌کند. "او در زمان جنگ زندگی خود را با معاملات غیرمجاز، قاچاق و شام خوردن با پلیس‌ها می‌گذراند. حالا بعد از جنگ هم یک طوری خود را روی آب نگاه داشته، خشنود و آرام زندگی می‌کند ..."
ــ ناتمام ــ

کبوتر نامه بر.(1)


نمی‌دانم چرا از نگاهم نمی‌خوانی که مدت‌هاست می‌خواهم سؤالی را با تو مطرح سازم و حجب و حیا با ساختن سدی در راه گلویم مانع از آن می‌گردد؟
در این مثَل "پرسیدن عیب نیست، نپرسیدن عیب می‌باشد" حکمتی نهفته باید باشد که آن را بر من هزاران سال است با هزاران لایه گِل پوشانده‌اند.
می‌دانی، من هم عاشق کرم‌شبتاب هستم،
عاشق رقصیدن دو مورچه بر کف دست یک کودک،
عاشق هر چهار فصل از سال.
اما وقتی آسمان رنگ خاکستری به روی خود می‌پاشد
دل من از دوری رنگ‌ها می‌گیرد
و مهم نیست بهار باشد یا پائیز.
می‌خواهم بدانم دل تو چه وقت می‌گیرد؟
و دیگر اینکه: وقتی آسمان تاریک و غمگین است
آیا باز هم توانا به خواندن چیزی در چشمم هستی؟
ــ پایان ــ

کبوتر نامه بر.

پرسیده بودی چه چیز به من این احساس را می‌بخشد که کسی دوستم می‌دارد؟
تنها نشانه دوست داشتن نزد من لبخند و شادیِ نشسته بر بال نگاه است و بس. می‌دانستی که لبخند و شادی همواره در نبرد با ترس پیروزند؟ به تو قول می‌دهم تا جهان باقی‌ست نه عشق عاشقِ ترس و نه ترس عاشقِ عشق خواهد گشت.
ــ ناتمام ــ

بعضی ها لختشو دوست دارن.


دیوونه ساعت سه و سی و سه دقیقه صبح منو از خواب ناز بیدار کرده می‌پرسه: تو چرا فقط صورتمو دوست داری؟
از تعجب چشمام چنان خمیازه‌ای می‌کشه که دهنم از هیبتش چارچاخ باز می‌مونه.
تو دلم می‌گم: لعنت خدا بر شیطون و چشامو می‌بندم تا فکر کنم شاید خواب می‌بینم و این دیوونه نه تنها اصلاً قصد بیدار کردن منو نداشته بلکه داره صد تا پادشاه یا شاهزاده رو هم خواب می‌بینه.
خواب از خمیازه‌ای که چشمام کشیدن یاد نفس‌کش طلبیدن لات‌ها می‌افته و از ترس خودشو پشت پلکام قایم می‌کنه.
آهسته، طوریکه انگار دارم تو خواب صحبت می‌کنم می‌گم: چون ما تو شهرمون فقط صورت زن‌ها رو می‌بینم، شاید به این خاطر باشه.
غلطی می‌زنه، شصت پاشو می‌چسبونه به کف پام و با شگفتی می‌پرسه: یعنی مردای شهرتون از باسن خوششون نمیاد؟
خوابِ بزدل من ترسش بیشتر می‌شه و برای فرار از دستِ خشم من تعجب رو هُل می‌ده تو چشام. داشتم از خودم می‌پرسیدم "این دیگه چه خوابیه دارم می‌بینم!" که تکون شصت پاش کف پامو غلغلک می‌ده، برای اینکه فکر نکنه بیدارم خواب‌آلوده می‌گم: چرا خوششون نیاد؟ خیلی هم خوششون میاد، ولی از باسن‌هائی که مخفیانه خودشونو نشون میدن!.
هر دو دستشو می‌ذاره زیر چونش و مثل یچه پُرروها می‌پرسه: از سینه خانم‌ها چطور؟
هم برای فرار از زیر جواب سؤال‌های بعدیش و هم برای اینکه شاید با شمردن تک تک اعضای بدنِ زن خوابم ببره خودم شروع کردم دونه دونه از اعضای خانم‌ها اسم بردن، و با هر عضوی از اندامِ زن شرح کوتاهی هم از اینکه مردهای ما چه نوعشو دوست دارن می‌دادم که بعد از نام بردن چند عضو یهو پرید تو حرفم و گفت: مردای شهرتون چقدر بازی قایم موشک رو دوست دارن!
نمی‌دونم با شنیدن این حرف پایِ خواب به چی گیر کرد که با کله افتاد تو چشمم!
نفهمیدم چرا از این اتفاق کمی خنده‌ام گرفت، اما برای اینکه خواب ناراحت نشه و بتونه کمی استراحت کنه و ترسش بریزه در حال بستن پلکام گفتم: بازی قایم‌موشک رو بیشتر بخاطر سُک سُک گفتنش دوست دارن!
خواب داشت تو چشام به آسایش می‌رسید و من بیشتر اطمینان پیدا می‌کردم همه اینا فقط رؤیا بوده که خواب مثل برق، انگار که مشعل پر حرارتی رو کردن تو مقعدش از جاش می‌پره و از داخل چشمم که از فشار بدنی که خودشو روی شکمم پرت کرده بود داشت از حدقه بیرون می‌زد مثل برق بیرون می‌پره و عین جن غیب می‌شه.
با شنیدن: "سُک سُک" در جا دستگیرم شد که در بیداری هم می‌شه بعضی از اتفاقات رخ بدن که آدم خوابشون رو هم با داشتن خوابِ ترسوئی مثل خوابِ بزدل من هرگز نمی‌تونه ببینه.

میوه بدن.(4)


حوالی ظهر هوا خیلی گرم و سوزان بود. زن برای شوهر خود که در کارخانه مشغول کار بود غذا برد. او می‌دانست که آن دو آنجا در گودالِ آشغال‌ها افتاده‌اند. او آنها را صبح دیده بود. هنگامیکه به نزدیکی گودال رسید چشمان خود را بست و از آن محل گذشت. هنگام بازگشت به خانه دوباره سر خود را برگرداند و نگاهش را به صومعۀ سفید رنگ انداخت، به سمت مناره صومعه که دیگر در آن ناقوسی وجود نداشت. او از میان بوی شیرین درختان بلوط می‌رفت و به چیزی نگاه نمی‌کرد. اما آنها آنجا افتاده بودند. حالا، در شب، او آن دو را از میانِ درختان در هم فرو رفتۀ بلوط می‌دید. بدن‌های سفید و بی‌دفاع را، پاهای از هم باز شده و زیر شکم‌های تاریک را. او از میان پلک‌های بسته یک جنگل دید، درختان کاج در جنگل را و یک لانه مورچه که می‌درخشید. او خود را می‌دید و برادر کوچک خود جوسیو را که در برکه غرق شده بود. آنها با یک چوب بلند در جلوی لانه مورچه‌ها ایستاده بودند. جوسیو به او لبخند می‌زد و چیزی می‌گفت، اما او نمی‌توانست بشنود که او چه می‌گوید. آنها نخست برگ‌ها، شاخه‌ها و سنگ‌ها را به داخل لانه انداختند. جنگل در طوفانی خاکستری رنگ غرق می‌گردد، همه جا کاملاً سیاه گشته و تنها بر شاخه یک تکدرخت نور نشسته بود. سنگ‌ها بزرگ و گرد بودند. آنها سنگ‌های بیشتری به لانه انداختند. آنها می‌خندیدند و فریاد می‌کشیدند، و بعد در سکوت با چوب‌هایشان لانه مورچه‌ها را ویران ساختند. یک چوب سوراخ عمیقی در لانه بوجود آورد و تخم‌های کوچکی به اندازه یک حبه انگور بیرون ریختند. مورچه‌ها تخم‌ها را به دهان گرفته و پا به فرار می‌گذارند. تخم‌ها نرم بودند و از داخل خیس. مورچه ها خود را در دهلیزهای عمیقت‌ری گم می‌کنند و بعد از آنکه تمام تخم‌ها را مخفی می‌سازند، چوب‌ها عمیق‌تر در لانه فرو می‌روند و یک بار دیگر مورچه‌ها و تخم‌ها بر روی زمین می‌ریزند. آنها یک سنگ بزرگ را بلند کرده و درست در وسط مورچه‌ها پرتاب می‌کنند و به درون جنگل می‌دوند. صاعقه‌ای غوغا می‌کند ...
یک رعد شب را از زمین تا آسمان می‌درد. روشنائی به اتاق، جائیکه او برای خود لانه‌اش را ساخته بود می‌تابد. غار زیرزمینی با تیغه‌ای از نور شکاف برمی‌دارد. تیغه نور یک کلوخ را که در زیر آن کرم‌هائی سست و تنبل در هم می‌لولیدند به کناری می‌زند. زن چشمان خود را باز می‌کند. هوا تاریک بود. زن می‌گوید: "نه، من نخوابیدم"، در کنار او بدن بی‌حرکت شوهرش در خواب بود. دست زن آرام سر مرد را نوازش می‌کند. زن تک تکِ موهای محکم او را زیر انگشتان خود احساس می‌کند. دست زن به سمت چشمان بسته و لب‌های مرد سُر می‌خورد، مکثی می‌کند و نفسِ گرم و خیس او را احساس می‌کند.
زن خواهش می‌کند: "بیدار شو."
بدن مرد تکان می‌خورد و در کمال موافقت خود را به تن زن می‌فشرد. مرد هنوز در خواب بود، اما تنِ بیدار و هوشیارش شروع به پُر ساختن خود از خون می‌کند.
_ پایان _

میوه بدن.(3)


آیا پرندگان در شب از خواب بیدار شده بودند؟ در تاریکی صدای جیک جیک به گوش می‌آمد. از آسمانِ سیاه دانه‌های باران سقوط می‌کردند. آنها بی‌کس در تاریکی دراز کشیده بودند. در این ساعتِ شب از انسان خبری نبود. مردم در خواب بودند. و همینطور آنها نیز در بستر خود خوابیده بودند. کسی پیش آن دو نایستاده بود و بدن برهنه آنها را نظاره نمی‌کرد، کسی برایشان گریه نمی‌کرد، کسی دستانش را مشت و برای انتقام گرفتن سوگند یاد نمی‌کرد. چشمان کنجکاو و ترسان دختران کوچک وجود نداشت که راز جنسیت عریان گردیده را تماشا کنند. در سکوت، در زیر آسمان دو جسد در حال پوسیدن بودند. کاغذِ سفید رنگ با محتوای "راهزن" نور خفیف سفید رنگی به پا پخش می‌کرد.
آیا پرندگان در شب از خواب بیدار شده بودند؟ در تاریکی شب صداهائی شفاف به گوش می‌آمد. انگار قطراتی از جنس شیشه سقوط می‌کردند. زن پاهایش را تا سینه خم می‌کند و ساکت خود را در ملافه دفن می‌سازد، مانند زیر خاک. آن دو در آن بالا، بر روی سطح زمین بی‌دفاع و برهنه قرار داشتند. زن خود را به مرد می‌چسیباند. به نظرش می‌آمد که انگار آنها در یک غار دفن شده‌اند. که انگار آنها استراحتگاهی در یک غار زیرزمینی گرم دارند و احتیاج به بالا رفتن سمت سطح روئی، به بیرون رفتن به سمت روشنائی روز را ندارند. مرد دستش را روی شکم زن نگاه داشته بود. او می‌توانست صدای تنفس بریده بریده زن را که در حال شدت گرفتن و مانند از خستگی مستأصل شدن بود را بشنود. اما او اینجا دراز کشیده است، در کنار او، بی‌حرکت، با شکمی به هیجان آمده. او در زیر انگشتان خود ضربان نبضی را احساس می‌کند، شبیه به یک زمین لرزه، و بعد تکان‌های آشکار. در زیر پوست چیزی حرکت و "تقلا می‌کرد". زن هیچ چیز نمی‌گفت. در جهان سکوت، در آن جهان سیاه از خون و تن، کودکِ هنوز کور و لال او خود را حرکت می‌داد. او آهسته می‌پرسد: "خوابیدی؟" اما زن جوابی نداد. دست مرد کرخ شده بود، دست او چند لحظه‌ای بر روی شکم زن می‌ماند و بعد عاقبت سرد و سنگین مانند یک وسیله بی‌جان از بدن به تپش آمده زن بر روی ملافه می‌افتد.
زن نامنظم نفس می‌کشید. او نخوابیده بود. "آیا آنها مدت درازی را اینگونه دراز کشیده خواهند ماند؟" چه وقت او این سئوال را پرسیده بود؟ آیا نیمی از شب به پایان رسیده است؟ مرد جواب نمی‌داد. او پشت خود را به او کرده و خوابیده بود. زن لب‌هایش را به شانه‌های او می‌چسباند، نمکِ کمی را که پوست ترشح کرده بود می‌چشد. حالا او آن دو نفر را می‌بیند که در گودال آشغال‌ها افتاده‌اند، منور از نور خورشید. سر یکی از آن دو در براده‌چوب‌ها فرو رفته و با دستان خود از صورتش طوری محافظت می‌کرد که فقط چند کاکل موی خاکستری و یک قطعه از گوش سفیدش پیدا بودند. آن دیگری با چشمان و دهانی باز آنجا افتاده بود. موی بلند سیاهی صورتش را قاب گرفته بود. او بطور عجیبی دست‌هایش را چرخانده بود، کف دست‌ها طوری به سمت آسمان برگشته بودند که انگار می‌خواهد با آنها نور را به چنگ آورد.
ــ ناتمام ــ

میوه بدن.(2)


دور گودال آشغال‌ها عده‌ای در سکوت ایستاده بودند. یک مرد تکه مقوای خاکستری رنگی از میان آشغال‌ها بیرون می‌کشد و با آن جسدی را که به پشت افتاده بود می‌پوشاند. زنها سر تکان می‌دادند. آنها با دست صلیبی بر سینه خود می‌کشیدند و گریه می‌کردند. از پادگان دو پلیس نظامی خارج می‌شوند. صدایشان به گوش می‌رسید. کلمات آنها در اینجا، در میان درختان، در میان خانه‌های چوبی کوچک، در میان مزارع اندوهگین و در میانِ مردمِ سکوت کرده غریبه بود. این زبان در زیر آسمانِ شفاف و بلند طنینِ ناهنجار و خشنی داشت. مردم پس می‌کشند. بعضی به سوی درهای بازِ خانه‌ها می‌دوند و عده‌ای با عجله به سمت صومعه فرار می‌کنند. دو پلیس نظامی با چکمه‌های براقِ سیاه رنگ و کلت کارابین کوتاهی که به کمر بسته بودند به سمت گودال آشغال‌ها حرکت می‌کردند. یکی از آنها کاغذ سفید رنگ بزرگی با خود حمل می‌کرد. وقتی آنها به گودال می‌رسند پلیسِ کاغذ به دست با انگشت جوانکی را پیش خود می‌خواند. پسرک نزدیک شده و کلاهش را طوریکه انگار می‌خواهد تعظیم کند از سر برمی‌دارد. پلیس چیزی به او می‌گوید و با دست گودال را نشان می‌دهد. جوانک به سمت گودال می‌رود و مقوا را از روی لاشه به کنار می‌کشد. پلیس کاغذِ سفید رنگ را به دست او می‌دهد و پسرک با نخی آن را به پای یکی از مُرده‌ها محکم می‌بندد. حالا پلیس‌ها زنها را پیش خود می‌خوانند. عده‌ای از آنها خود را به گودال آشغال‌ها نزدیک می‌کنند. بر روی کاغذِ بزرگ سفید رنگ با حروف بزرگ سیاه رنگی نوشته شده بود: "راهزن". یکی از پلیس‌ها انگشت اشاره‌اش را بلند می‌کند و به زبان لهستانیِ دست و پا شکسته‌ای به آنها می‌گوید: "پوشاندن ممنوع است. بگذارید همینطور لخت بمانند. هرکه آنها را بدون اجازه به خاک بسپارد تیرباران خواهد شد. مقامات مسئول آنها را دفن می‌کنند. همه باید ببینند که مقامات مسئول چطور راهزنان را مجازات می‌کنند."
پلیس با مردم انگار که معلمی با بچه ها صحبت می‌کند صحبت می‌کرد. مردم ساکت بودند. دو پلیس دستی به کلت خود می‌کشند و به سمت پادگان بازمی‌گردند.
ــ ناتمام ــ

میوه بدن.(1)


بر سر مناره صومعه جغدی فریاد می‌کشید. شاخه‌های سیاهِ درختان در روشنائیِ ماه در جنبش بودند. در منطقه مسکونی هیچ چیز در حرکت نبود. پنجره‌های خانه‌ها کور بودند. یک شبِ تابستانی کوتاه است و روز به سرعت بازمی‌گردد. خورشید بر لاشه دو مرد در روی آشغال‌ها می‌تابید و خُرده‌شیشه‌ها را به درخشیدن وامی‌داشت.
کودکان اغلب در کنار گودال آشغال‌های پشت کارخانه آب معدنی بازی می‌کردند. آنها در آنجا سرپوش‌های چینیِ سفید رنگ، خُرده‌شیشه‌های سبز و صورتی و برچسب‌های رنگین جستجو می‌کردند. در کنار گودال هرمی از براده‌های چوب روی هم انباشته بود که در سطح بیرونی توسط خورشید خشک و از داخل خیس و سرد بود. در پای هرم می‌شد برادعه و تکه‌های کوچک چوب پیدا کرد.
در این روز دو دختر کوچک که گاوها را به چراگاهی در آن نزدیکی می‌بردند در کنار گودال ایستاده و می‌گذارند تا گاوها به تنهائی به چراگاه بروند. دخترها کنار گودال ایستاده و حرفی نمی‌زدند. در میان خاکستر و آشغال‌ها دو لاشه لخت افتاده بود، یکی به پهلو مچاله گشته و زانویش تقریباً تا چانه می‌رسید، دیگری دست‌ها و پاهایش به اطراف گشوده و صورت را به سوی آسمان نگاهداشته بود. خورشید بر گودال آشغال می‌تابید، آنطور که بر ساحلِ کوچکِ یک دریا می‌تابد. دخترها دست در دست هم داشتند و افسون‌زده به اجساد خیره مانده بودند. سکوت برقرار بود. از درخت‌های بلوطِ صومعه وزشِ کوچک بادی بوی خوشبوئی به آن سو می‌آورد. دخترها بعد از مدت کوتاهی به رفتن ادامه می‌دهند.
"دیدی؟ اون دو تا جوون مُرده بودن. بریم دوباره تماشا!"
"این کار معصیت داره!"
"برو بابا، معصیت! من می‌رم."
"بهت می‌گم که این کار معصیت داره. فوری زانو بزن، ما باید برای مُرده‌ها دعا بخونیم."
آن دو در کنار گودال زانو می‌زنند. علف از شبنم صبحگاهی تَر بود، اولین پروانه‌هایِ سفید بال با خال‌های سیاه از خواب بیدار شده و در نور خورشید پر پر می‌زدند.
"سلام مریم را رواست که پر از احسان است،
خداوند را به همراه داری،
و در میان زنان مبارکی تو،
و مبارک است میوه تنت ..."

"نه لباس به تن داشتن و نه کفش به پاشون بود، دیدی؟"
"حتماً لباساشونو دزدیدن."
"حتماً یهودی هستن."
"دیگه یهودی در جهان باقی نمونده."
"این جوونها چطوری اومدن اینجا؟"
"حتماً راهزن‌ها این دو نفر رو کشتن."
ــ ناتمام ــ

قبر دو طبقه.


پدرم پاورچین پاورچین خود را به در می‌رساند، گوشش را به آن می‌چسباند و بعد از شنیدن صدای سکوت، کلیدی از جیب در آورده داخل سوراخ قفل می‌کند و سه بار آن را به چپ می‌چرخاند. بعد مانند سارقی در را آهسته و فقط به اندازه‌ای که بتواند سرش را تا گردن داخل کند باز می‌کند. مادرم که جارو به دست پشتِ در ایستاده بود با شنیدن صدای چرخشِ کلید در قفل، دستش همراه با جارو اتوماتیک به بالا برده می‌شود و با دیدن صورت پدرم جارو را محکم به سرش می‌کوید و خشمگین اما طوریکه همسایه‌ها ملتفت نشوند می‌گوید:"بعد از مُردن هم دست از این کارهات برنمی‌داری!"
چند سالی می‌شود که مادرم را از طبقه اول به طبقه دوم نقل مکان داده‌اند. پدرم اصرار داشت که بعد از مرگ هر دو در کنار هم به خاک سپرده شوند، اما مادرم راضی به این کار نبود، نمی‌دانم پدرم چه وعده‌ای به او داد که بالاخره رضایتش را جلب کرد، اما مادرم یک شرط گذاشته بود و آن هم اینکه قبر طبقه بالا مال او و قبر طبقه پائین مال پدرم باشد!
هر وقت از مادرم پرسیده می‌شد که دلیل این کار چیست، می‌خندید و می‌گفت: "یک عمر او روی من بوده، حالا دلم می‌خواد بعد از مرگ من روش باشم!" و بعد قهقه می‌خندید!. اطرافیان و آشنایان که از این جریان خبردار شده بودند فکر می‌کردند مادرم دم مرگ به سرش زده و نمی‌داند چه می‌گوید، اما هم من و هم پدرم می‌دانستیم که به چه دلیل او این تصمیم را گرفته است؛ فقط برای زیر نظر گرفتن رفت و آمد پدرم!.
و وقتی از پدرم سؤال می‌شد که چرا تن به این شرط داده، می‌گفت: "حالا بعد از مُردن کی زنده است و کی مُرده!"
بعد از ملاقات با پدر و مادر و دیدن سرِ ورم کرده پدرم، با خود فکر کردم بهتر است آنها را در این شبِ جمعه تنها بگذارم، شاید که بخواهند اختلاف‌شان را مانند قدیم حل کنند. بعد از خداحافظی از آن دو، کنار یک قبر در قطعۀ هنرمندان نشستم و هر چه سعی می‌کردم نام هنرمند خوابیده در گور را بر روی سنگ قبرش بخوانم موفق نمی‌شدم، حتی تاریخ تولد و مرگش محو شده بود. من مانند نابینایان با تماس انگشت بر روی سنگِ قبر سعی می‌کردم نامش را بخوانم، اما موفق نمی‌شدم. قصد داشتم از مردی که کنار قبرِ کناری نشسته و در حال گریه کردن بود نام صاحب قبر را بپرسم که سنگ قبر تکانی خورد و انگشتان دست من شروع به لرزیدن کردند. به خیال اینکه زمین لرزه‌ای در شرف وقوع است در حال بلند شدن و پیِ چاره گشتن بودم که دستی از قبر خارج می‌شود، مچ دستم را محکم می‌گیرد و صدای زنانه زیبائی می‌گوید: "بشین! می‌خوام برات آواز بخونم."
بدون اراده می‌نشینم، ناگهان هیاهوی گریه و زاری عزاداران خاموش می‌گردد و صدای آواز خوشی در گوشم می‌پیچد.
صدای زن بقدری زیبا بود که فکر کردم مُرده باید حتماً خواننده باشد و نه نویسنده یا هنرپیشه. در خیالم به دنبال نامی برای صاحب این صدای زیبا می‌گشتم که مردِ کنار دستی در حال گریه کردن از من می‌پرسد: "خیلی وقته فوت کردند؟"
بی‌حوصله جواب می‌دهم: "متأسفانه نمی‌دونم، هرچه سعی می‌کنم نه اسمی و نه تاریخ فوت روی سنگ قبر می‌بینم."
مرد با دلخوری می‌پرسد: "یعنی شما نمی‌دونید مرحوم کِی دار فانی رو وداع کردند؟"
صدای زیبای زن هنوز در گوشم انعکاس داشت و دلم می‌خواست از دست مرد هرچه زودتر خلاص شوم تا بتوانم آن نام مناسب را بیابم: "ایشون مرحومه هستند و من هر کاری می‌کنم نمی‌تونم چیزی روی سنگ قبرشون بخونم، نه نام این خانم را می‌دانم و نه می‌دانم کِی فوت شده‌اند. اما از گریه کردن شما می‌شود حدس زد که مرحومه شما همین چند روز پیش با دار فانی وداع کرده‌اند؟ کی آخرین بار ایشان را دیدید؟"
گریه مرد شدیدتر می‌شود، شانه‌هایش تکان می‌خورند و بعد از پاک کردن بینی و چشم‌های از اشگ تَر شده‌اش می‌گوید: "نه آقا، من تا حالا ایشون رو از نزدیک زیارت نکردم. می‌دونید، این روزها کار و زندگی برای آدم وقتی باقی نمی‌ذاره تا بتونی پیش کسی بری و سلام و علیکی بکنی و حال و احوالی بپرسی."
می‌پرسم: "شما که این مرحومه رو اصلاً ندیدید و نمی‌شناسید، پس حالا آمدید سر قبرشون و گریه می‌کنید که چه بشود!؟"
صدای مرد کمی کلفت می‌شود، مانند لات‌های مادرزاد تابی به دستمالی که با آن هم بینی‌اش را پاک می‌کرد و هم چشم‌هایش را و می‌گوید: "ثوابشو می‌بریم!"
پدرم دهسال بعد از فوت مادرم با دار فانی وداع کرد. با شناختی که از او دارم می‌دانم که هرگز از مرگ هراس نداشت، اما روزهای آخر دست راستش به لرزه افتاده بود و در جواب سؤالِ من که دلیل این لرزش چیست با اندوه گفت: "نمی‌دونی باز کردن قفلِ در و از طبقه اول به طبقه دوم رفتن، طوریکه کسی متوجه نشه چه کار سختیه" و یک "خدا خودش بخیر کند" هم طوری به آخر جمله‌اش وصل کرد که دلم برایش سوخت و نگران آینده‌اش شدم.

میوه بدن.


Tadeosz Rozewicz
ماه بر بالای منطقه مسکونی ایستاده بود و بر صومعۀ سفید رنگ و دودکش سیاه کارخانه، بر پنجره‌های پوشیده خانه‌ها، بر شاخ و برگ درختان و بر ساقه علف‌ها می‌تابید. سکوت حکم می‌راند و در شهر کوچک هیچ خبری نبود. دیواری که پادگان را در محاصره خود داشت بلند و خاموش بود و لبه آن به وسیله شیشه‌های شکسته شدۀ نوک تیز و درخشنده‌ای تزئین شده بود. مأموری در درون محوطه پادگان مشغول نگهبانی بود. گروه‌های پارتیزان در تاریکی شب در منطقه مسکونی در حرکت بودند اما پلیس‌های نظامی دیده نمی‌شدند. تنها راکت‌های منور در آسمان سیاه رنگ می‌لغزیدند، به این نشانه که آنجا، در پشت دیوار، مردان مسلح غریبه‌ای زندگی می‌کنند که هنگام طلوع آفتاب بیرون آمده و کار روزانه خود را شروع خواهند نمود. حالا سکوت بر قرار بود. صومعه سفید رنگ از میان درختان مانند کوه یخِ بزرگی سر به فلک کشیده بود. در عبادتگاه، مردی روبروی محرابِ اصلی مانند یک صلیب دراز کشیده بود. او آنجا دراز کشیده بود و صورتش بر روی زمینِ سرد قرار داشت. لب‌های بی‌خونش تکان می‌خوردند و سنگ‌های خیس را لمس می‌کردند. مرد دست‌های خود را در امتداد شانه گشوده بود و دعا می‌کرد. کلمات او در جریان تیره‌ای از رؤیا غرق و ربوده می‌گردیدند. فراموش کرده بود که او کجا بوده و چه می‌کرده است. او بارها به خاطر یک مرگ زیبا و سعادتمند برای خود دعا کرده بود. و آن تنها چیزی بود که او به خاطرش التماس می‌کرد. بر بالای جایگاهِ عبادت که نور کمی بر آن می‌تابید، مجسمه مریم مقدس با کودکی در بغل قرار داشت. دور تا دور بر دیوارهای محراب، ردیفی از نقاشی‌های کوچکِ رنگ و روغن آویزان بود. در هر عکسی یک معجزه ترسیم شده بود. قدیمی‌ترین عکس‌ها مربوط به زمان‌های خیلی قدیم بودند. کتیبه‌های لاتین و لهستانی از لُردها، کاپیتان‌ها، شهروندان و دهقانانی که رحمت خداوند شامل حالشان شده بود گزارش می‌دادند. تصویر آتشسوزی‌هائی که خاموش شده بودند، همانطور که آدم شمعی را فوت و خاموش می‌سازد، شهرها و روستاهائی که به وسیله یک پالتوی آبی رنگ در برابر طاعون محافظت گردیده و غرق‌گشتگان و کودکان مُرده‌ای که دوباره به زندگی بازگردانده شده بودند. یک نقش خاکستری رنگ سوار بر ابری به سوی آسمان در حال صعود بود. راهب در این شب به خاطر یک مرگ سعادتمند دعا نمی‌کرد، او برای دو مرد ناشناس که اجسادشان در محل زباله پشت کارخانه افتاده بود دعا می‌کرد. آنها چه آدم‌هائی می‌توانستند باشند؟ تبهکار، سرباز؟ شاید قبل از مرگ حتی فرصت نکرده که با آه و ناله از مسیح و مریم نام ببرند. بر روی آشغال‌ها لخت افتاده و انتظارِ روز قیامت را می‌کشیدند. با فرشته‌های آسمان بودن آنها را خشنود خواهد ساخت ...
ــ ناتمام ــ

جانور پیر.(4)


"من فقط می‌خوانم."
"مشغول خواندن چه کتابی هستید؟"
"یک کتاب خیلی جالب، در باره استاد عدالت، یک معلم که صدها سال قبل از تولد مسیح زندگی می‌کرده است."
"و من سال پیش یک کتاب در باره یک راهب خواندم."
"نام کتاب چیست؟ و چه کسی آن را نوشته است؟"
"یادم نمی‌آید. هرچه من پیرتر می‌شوم، به همان اندازه هم حافظه‌ام بدتر می‌شود. فکر کنم نام او ... نام کتاب «گناه‌ها» یا چیزی شبیه به این است. این را هم فراموش کرده‌ام، اما داستان را هنوز خوب به یاد دارم. در پائیز و زمستان کمی بیشتر وقت دارم و می‌شود دوباره یک چیزهائی خواند. من کتاب را کاملاً خوانده‌ام و خیلی از آن خوشم آمد. این راهب به آدم‌ها خوبی می‌کرد، به کسانیکه گرسنه بودند نان یا گوشت نمک‌زده می‌داد و همیشه آبنبات و شیرینی برای بچه‌هائی که فوج فوج به دنبالش می‌دویدند داشت، تا اینکه او را متهم به تماس داشتن با شیطان کردند. می‌دونید، من می‌بایست می‌خندیدم! زیرا که آنها ثابت کردند که در شکم او شیطان غار و غور می‌کند. ایزابل، ایزابل! این گاو به کجا می‌دود، لعنتی ... من باید او را دوباره برگردانم، وگرنه به طرف قسمت محافظت شده می‌رود ... می‌بینید که چطور این دیوانه‌ها بر روی موتورهایشان با سرعت به اطراف می‌رانند! باید پولدار باشند که چنین موتورهائی می‌توانند بخرند. اما آدم باید این داستان را همانطور که نوشته شده پشت سر هم و به ترتیب تعریف کند. یک کتاب جالب. نوه من آن را از کتابخانه آورد. من هنگام خواندن آن خندیدم و گریه کردم. خیلی جالب نوشته شده بود. من چند بار می‌بایست بخندم، می‌دانید _ فکر می‌کردند که کلیددارِ صومعه همان پطرس مقدس است و یک نفر دیگر را اشتباهاً به جای یوهانسِ مقدس گرفته بودند. تا اینکه آنها به جان هم می‌افتند ... هی! این گاو کجا رفته؟"
زن از جا برمی‌خیزد ... او روبروی من می‌ایستد و با لبه چارقدِ خود چشمان آبی روشنش را پاک می‌کند.
(نوشته شده در سال ۱۹۶۴)
ــ پایان ــ

جانور پیر.(3)


رفتار عروسم نسبت به من در دو ماهِ اول تقریباً بهتر بود و گاهی حتی شیرینی به من تعارف می‌کرد. رفتار پسرم به خاطر او عوض شده و اغلب نفرینم می‌کند، به من می‌گوید سالخوردها آدم نیستند ... و چون هر گوشتی ماهی نیست، پس آدم پیر هم آدم نیست. بعد من به او می‌گویم: «مواظب باش که تو پیر نشی! اگه خودتو دار بزنی پیر نمی‌شی!»، وقتی که زیر ماشین رفته بود برایم تلگراف فرستادند، که من باید برگردم. نوه‌هایم را من براشون بزرگ کردم. همیشه برای رفتن به مدرسه آماده‌شون می‌کردم. نوه کوچک‌تره قلب بهتری دارد، بعضی وقت‌ها چیزی برایم میاورد. وقتی من مریض بودم، همیشه برایم آب برای نوشیدن می‌آورد. و بعد من روی تخت دراز افتاده و در انتظار بودم. کاملاً تنها». زن آستین ژاکت خود را بالا می‌کشد و بازوی خود را که از لکه‌های ریزِ سفید پوشیده شده بود به من نشان می‌دهد. «ببینید، جای زخم‌ها هنوز بر بدنم است، علتش این است که وقتی نوه بزرگم از شیر گرفته شد دیگر نمی‌خواست بخوابد و مدام گریه می‌کرد و با ناخن انگشت‌هایش چنان در پوست فرو می‌کرد که مادرش او را می‌زد و دختر فریاد می‌کشید. در این مواقع دلم برایش می‌سوخت و او را پیش خودم می‌خواباندم. او هم قبل از به خواب رفتن با ناخن‌هایش آنقدر محکم مرا نیشگون می‌گرفت که از جایشان خون می‌آمد و حالا می‌شود جای زخم‌ها را دید. آن سگ به درد هیچ کاری نمی‌خورد، او برای محافظت کردن از گله کمک نمی‌کند، چون کسی به او از کودکی این کار را یاد نداده است. اگر با او صحبت کنی اصلاً چیزی نمی‌فهمد. بعضی وقت‌ها شروع به دویدن می‌کند، اما گوش نمی‌دهد. ایزابل، ایزابل، ای گستاخ، کجا می‌خوای بری؟ من باید بشینم، خیلی خسته شدم. بله، می‌دونید من فقط به این فکر می‌کنم که اگر مریض شوم خدا نکند مجبور شوم مدت درازی روی تخت بیفتم. یک بار پسرم چون کاری را که می‌خواست انجام ندادم از خانه بیرونم کرد. او آن زمان مست به خانه آمد و گفت که باید من به اسب کاه بدهم. اما من تمام روز روی پا ایستاده و کار کرده بودم، دیگر قدرت نداشتم و گفتم: «من خیلی خسته‌ام، دخترت می‌تونه این کار را بکند.»، اما او فریاد کشید: «سر جات بشین، مادربزرگ می‌ره!» من هم گفتم: «من نمی‌رم، چونکه دیگر نیروئی ندارم، من تمام روز را سرپا بودم.» و به این ترتیب یکی او گفت و یکی من تا اینکه او یقه‌ام را چسبید، گردنم را فشرد و مرا تکان تکان داد، اما من عصا در دست داشتم و گفتم: «ولم کن، وگرنه با عصا می‌زنمت!» و یکی به پایش زدم، او هم عصبانی شد، عصایم را شکاند و فریاد زد: «بیرون، زن گستاخ!» و از خانه بیرونم کرد. من هم رفتم. اما لااقل هنوز می‌دانستم به کجا می‌توانم بروم. آن تصادف دیرتر برایش اتفاق افتاد، بعد از من خواهش کردند. من هم دوباره برگشتم. بله، می‌دونید ... و شما اینجا می‌شینید و درس می‌خوانید؟"
ــ ناتمام ــ

جانور پیر.(2)


اما پیش پسرم به من خوش نمی‌گذرد. عروسم بدجنس است. سال‌ها می‌شود که با من صحبت نکرده، فقط بعضی اوقات می‌گوید: «جانور پیر» و در را محکم می‌بندد. اما من که نانم را مجانی به دست نمی‌آورم. من از سپیده صبح تا هشت شب از گاوها نگهداری می‌کنم. صبح‌ها شیر می‌دوشم. و بعد گاهی چیزی می‌شورم، برای نوه‌هایم صبحانه آماده می‌کنم، تمام وقت چهارنعل مشغول کارم، همونطور که در خانه‌داری معمول است. نوه بزرگم حتی مدرسه را به پایان رسانده، و حالا در خانه نشسته و کاری انجام نم‌دهد و دست به سیاه و سفید نمی‌زند. ناخن‌هایش را با لاک قرمزی نقاشی کرده و حالا هم برای خود کفش پاشنه‌داری به قیمت چهار صد زلوتی خریده، اما او حتی یک بار هم برای کمک به من پیش گاوها نیامده، در حالیکه من شصت و نه سال از عمرم می‌گذرد. نوه کوچک‌ترم اما قلب مهربانی دارد، او همیشه می‌گوید: «مادر یزرگ، اصلاً نگران نباش، وقتی مدرسه را به پایان برسونم این خانه را ترک خواهیم کرد و من تو را با خود خواهم برد!»، فقط خدا کند وقتی مریض می‌شوم لازم نباشد مدت درازی از کار بیفتم، این تنها نگرانی من است. و اخلاق پسرم هم به خاطر زنش عوض شده و رفتارش با من خوب نیست. عروسم از روستا می آید، اما پنج سال در ورشو بود. پیش دیگران هم خجالت نمی‌کشد، دامنش را بالا می‌زند و _ می‌بخشید به خاطر بی‌ادبی_ به پسرم می‌گوید: «از کونم بخور». گاهی می‌روم تا چند تا گلابی که بر زمین افتاده‌اند جمع‌آوری کنم. بعد عروسم بچه‌ها را صدا می‌زند، به آنها می‌گوید که گلابی‌ها را بیاورند و آنها را در اطاق‌نشیمن قایم می‌کند. هیچوقت هیچ تکه لباسی از من را نمی‌شورد، حتی روسریم را. وقت رختشوئی، با پا لباس‌های مرا به گوشه‌ای هُل می‌دهد و من باید آنها را به تنهائی بشورم. در حالیکه رماتیسم کمر دارم ... می‌بینید که مردم حالا چگونه با موتور می‌رانند، حالا مردم این همه موتور دارند. در روزنامه خواندم که یک نفر در اثر تصادف موتور مُرده است ... ایزابل! ایزابل، کجا می‌خوای بری؟ برگرد ... در روزنامه خواندم که مردم در رانندگی بیشتر از حالت معمولی می‌میرند. چه وقت بود؟ آهان بله، دیروز یک هواپیما سقوط کرد و همه مسافران، فکر کنم چهل نفر، جان سپردند. بله، حالا اینگونه است. وضع و حالم پیش پسرم خوب نیست، در حالیکه قبلاً وضعم بهتر بود. بعد اما تصمیم دیگری گرفتم، و حالا از این کار متأسفم، اما برای بازگشتن خجالت می‌کشم. وقتی پسرم یک بار در حال مستی منو از خانه بیرون کرد، من به شهر پیش دخترِ خواهرم و شوهرش رفتم. وضع آنها خوب است، آنها فقط دو نفری زندگی می‌کنند. مرد تابوت می‌سازد. مغازه مال خودش است. بعلاوه تاج‌گل و صلیب هم می‌سازد و نعش‌کش هم دارد. همه چیز. در خانه فقط آن دو زندگی می‌کردند، یک سگ، چند مرغ و خروس و من. کار زیادی وجود نداشت و آن دو با من مهربان بودند. اگر میوه یا گوشت در خانه بود از من می‌پرسیدند: «خاله، این را میل داری یا چیز دیگری؟»، _ یا اگر ماهی پخته یا دود داده شده در خانه بود یا انگورها رسیده بودند ... همه چیز برای من آنجا مهیا بود، هیچ چیزی را از من قایم نمی‌کردند. گاهی نعش‌کش را می‌شستم، بعد او صد زلوتی از جیب در می‌آورد و می‌گفت: بگیر خاله، برای شستن نعش‌کش. و وقتی دخترِ خواهرم این را می‌دید، او هم می آمد و می‌گفت: «چی، تو نعش‌کش را شسته‌ای، از من هم پنجاه زلوتی برای این کار بگیر». و سگ‌شون علاقه زیادی به من داشت و همیشه پشت سرم می‌آمد، و یک بار به جاده اتوموبیل‌ رو دوید و یک اتوبوس او را زیر گرفت. اما من از پیش آنها رفتم، و حالا از این کار متأسفم. می‌دانید که مادر بودن یعنی چه. بعد هر دو پای پسرم شکست، و آنها برایم یک تلگرام فرستادند: «مادربزرگ عزیز، لطفاً فوری برگرد، ما همگی ازت خواهش می‌کنیم!» و من هم برگشتم. دخترِ خواهرم و شوهرش نمی‌خواستند بگذارند که من بروم. آنها واقعاً عصبانی بودند و می‌گفتند: «ما پول بلیط‌ تو را می‌دهیم، به آنجا برو و دوباره برگرد. وسائلت را اینجا بگذار، فقط مقداری که ضروری‌ست با خودت ببر.»، اما من از همه چیز دست کشیدم و پیش پسرم آمدم. و حالا برایم ناگوار است که دوباره به آنجا برگردم. حالا اینجا هستم _ اما اینجا وضع و حالم خوب نیست و عروسم مدت بیست سال است بجز «جانور پیر!» چیز دیگری به من نگفته است.
ــ ناتمام ــ

جانور پیر.(1)


شصت سال پیش برای اولین بار به من واکسن زده شد. و حالا هم گذاشتم که به من واکسن بزنند. یکی از آشنایان که دو پسر دارد وضعش مانند شماست، او می‌گوید که نزد پسرانش اثری از آبله دیده نمی‌شود، اما آثار زخم‌های آبله هنوز در او دیده می‌شود. می‌دانید، دیروز در تلویزیون دیدم که چگونه بیماری آبله در وروچلاف شیوع پیدا کرده است. آنها شهر را نشان دادند، بیمارستان‌ها و بیماران را. واقعاً وحشتناک بود. یک نفر تمام صورتش پر از جای زخم بود و بر پشتش مانند نخود زخم پاشیده شده بود. بعد هم یک پسر کوچک را نشان دادند، شاید هفت ساله، آبله تا نزدیک چشم‌هایش پیش رفته بود و از زخم‌ها خون می‌آمد ... وقتی خداوند کاری می‌کند، دیگر هیچ چیز و هیچکس نمی‌تواند کمک کند ... درست می‌گم؟"
"به چه دلیل باید خدا مردم را به وسیله بیماری آبله تنبیه کند ...؟"
"خوب، پس شما چی فکر می‌کنید؟"
"هر قضاوتی به شیوه خودش، اما خدا مردم را یقیناً با بیماری آبله تنبیه نمی‌کند و همینطور برای هیچ جنگی توطئه نمی‌چیند ..."
"حق با شماست، من شصت و نه سال دارم، اما هنوز به یاد دارم، وقتیکه هشت ساله بودم و عمه‌ام از جشنِ بخشودگیِ گناهان آمد، من از او خواهش کردم که مرا با خود به دهکده‌اش ببرد، او خاله تعمیدی من بود. اما او نمی‌خواست، او گفت که در آنجا بیماری آبله رواج پیدا کرده. اما من آنقدر خواهش کردم تا اینکه مرا به همراه خود برد. آنجا در دهکده زنی را دیدم. یک زن بیمار. او سی سالش بود، هنوز جوان. می‌دانید، او را من بر روی تخت بیماری دیدم. بدن او کاملاًٌ از چسب پر شده بود. مانند یک قطعه جای زخم. تمام صورتش و روی لب‌هایش هم چسب زده شده بود. وقتی که کشیش را آوردند، او پرسید: برای چه مرا به اینجا خواندید، مگر نمی‌بینید که این زن دهانش را نمی‌تواند باز کند؟ زیرا آن زمان مردم نادان‌تر بودند و با وجود این که واکسن وجود داشت اما نمی‌گذاشتند که به آنها واکسن بزنند، من واکسن زده‌ام ... ایزابل! ایزابل، لعنتی، کجا می‌خوای بری! حتماً می‌خواد آب بخورد ... من قبل از جنگ بیست سال تمام در مزرعه کار کردم. بعد ده سال بر روی زمین دیگری پیش آقای نیوینسکی کار کردم.
من مانند دیگران از ویلاهایشان که در وطنِ قدیمی خود داشتند صحبت نمی‌کنم. ما قدیم در مزرعه کار می‌کردیم. وقتی جنگ جهانی دوم شروع شد، گاو را فروختیم، شوهرم با پول آن یک اسب خرید و شروع به کار برای مردم کرد. آلمانی‌ها او را در سال ۱۹۴۲ با گاریش گرفتند، و او بدون هیچ ردی ناپدید شد. او دو نامه نوشت، یکی را از آن سوی رودخانه باگ و دومین نامه را از نزدیکی کی‌یِف، فقط همین دو نامه. من برای حکومت نامه نوشتم، آنها به من جواب دادند که شوهر من کشته شده است. برای حقوق بازنشستگی اقدام کردم، آنها به من گفتند که باید زودتر و از محل سکونت آن زمان این کار را می‌کردم. آدم باید این را از کجا بداند؟ حالا پهلوی پسرم زندگی می‌کنم. یا اینکه می‌بایست به گومولکا، رهبر حزب کارگران نامه می‌نوشتم، شما چی فکر می‌کنید؟
ــ ناتمام ــ

جانور پیر.

Tadeosz Rozewicz
براستی چرا من یک دهکده غریب را به یاد می‌آورم که از درختان بلوط محاصره شده است
مانند یک راز قدیمی که اشتیاقم را آرامش می‌بخشد
جائیکه ازدحام گله گوسفندان داغ‌خورده
برای همیشه خیابان گمشده را پر می‌سازد؟
(بولسلاف لشمیان)
زن با کمک عصا خود را با زحمت از کوه به بالا می‌کشد. در کار گاوها مداخله می‌کند. او از دور مانند کیسه‌ای پُر از پارچه کهنه دیده می‌شود. اما به زودی صورت را تشخیص می‌دهم، سیاه مانند نان سیاه، و چشم‌ها به اندازه بذر گل. لب‌ها پژمرده و به داخل کشیده شده بودند. مرتباً می‌ایستد، به اطراف نگاه می‌کند، طوریکه انگار به دنبال قارچ می‌گردد. در یک قدمی من از حرکت بازمی‌ایستد. او نه با خود صحبت می‌کند و نه با من. جوراب سیاهی بر پا دارد و کفشی با تختی پلاستیکی. بین ما مکالمه‌ای در باره هوا، در باره قارچ‌ها و در باره باران دیروز انجام می‌گیرد. زن خود را از پهلو خم می‌کند. او صحبت می‌کند. کلمات او به هم می‌پیوندند، به من می‌رسند. شروع به زندگی کردن در من می‌کنند. می‌مانند.
"... در بهار بدون عصا سه بار زمین خوردم، و یک بار چنان سخت که نمی‌توانستم از جایم بلند شوم، تا اینکه خودبخود خوب شد، امسال بجز چند تائی قارچ عسلی اصلاً دیگر قارچی وجود ندارد. می‌دانید، همیشه بر روی این چمن یک کسی می آمد _ حتماً یک خارجی بود و نه لهستانی. او لخت روی پتوئی دراز می‌کشید و روزنامه می‌خواند. و می‌دانید، یک کشاورز، همسایه من، در اینجا تعدادی گاو و دو گوساله دارد. یک بار مرد در زیر آفتاب دراز کشیده و فکر می‌کنم به خواب رفته بود، چون وقتی گوساله‌ها به طرف او رفتند، او از جایش تکان نخورد. به همین دلیل گوساله‌ها کاملاً نزدیک او رفته و با سم خود او را زدند، در این لحظه او بیدار می‌شود و می‌خواست آنها را با روزنامه از خود دور سازد. گوساله‌ها روزنامه را از دست او ربودند و می‌خواستند او را هم دندان بگیرند ... او لباس‌هایش را برداشت و به طرف جنگل پا به فرار گذاشت ... چه تند می‌دوید! من نزدیک بود از خنده روده‌بُر شوم. و شما، شما برای گذراندن تعطیلات اینجائید و یا به منظور شخصی؟
"نه این و نه آن."
"پس حتماً در خانه‌ای که پشت پُل قرار دارد زندگی می‌کنید ...، اما اگر می‌دیدید که چطور گوساله‌ها می‌خواستند روزنامه را از دست او بقاپند و او پا به فرار گذاشت ... خیلی خندیدم! حتماً یک خارجی بود ... ایزابل! ایزابل، برگرد! کجا می‌خوای بری، ای زن گستاخ! ... هنوز آثار زخم‌های آبله بر صورت شما پیداست ...
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(51)


جشم‌های پسر معتقد، مجذوب، و با تعجب و تحسین خجسته‌ای به سمت بالا نگاه می‌کردند، گرسنه و استوار. هیچ آرزوئی و هیچ طمعی در این نگاه نبود، تنها از خودگذشتگی‌ای شگفت‌انگیز بود و وجدی شاکر. نمی‌توانستم تشخیص دهم آن چه چیزیست که روح این پسر کوچک را چنین به تعجب واداشته و اجازه تجربه جادو شدن و سعادت تماشا کردن را به او داده است. شاید شکوهِ رنگ لباس‌ها، یا اولین درک زیبائی صورت دختران، و یا استراق سمع کردن پسری تنها و بدون برادر و خواهر به جیک جیک سعادتمند کودکان زیبا در آن بالا بوده باشد، شاید هم چشمان پسرک تنها شیفته و جادوی ریزش ملایم بارانِ رنگ‌هائی بود که هر از گاهی از دستان آن کودکان به پائین می‌ریخت، خود را پراکنده بر روی سرها و لباس‌هایمان و متراکم‌تر بر روی سنگفرش‌ها می‌افشاند و مانند شن نرمی زمین را می‌پوشاند. 
حالِ من هم شبیه به این پسر کوچک بود. همانطور که او نه خود، نه معنا و قصد پوشیدنِ لباس بالماسکه، نه جمعیت و نمایش‌های دلقک و نه موج انفجار خنده و دست‌ زدن‌های مردم را احساس می‌کرد و فقط اسیر منظره میان پنجره بود، نگاه و قلب من نیز بدینگونه در میان ازدحام این همه عکس فقط به یک عکس متعلق و تسلیم بود، به صورت کودکانۀ نشسته در میان کلاه و جامه سیاه او، به بی‌گناهی و تأثیر پذیری‌اش برای زیبائی‌ها، و به سعادت ناخودآگاهش.
(نوشته شده در سال ۱۹۵۳)
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(50)

تقریباً در تمام مدت اقامتم در این جشن یک قامتِ خیلی ساکت نزدیک من ایستاده بود، در این نیمساعت کلمه‌ای از او نشنیده بودم، حتی یک بار هم او را در حال تکان خوردن ندیدم، او در یک تنهائی عحیب یا در یک حالت جذب‌گشتگی در میان ازدحام و عبور و مرور مردم رنگارنگ، بی‌حرکت و مانند یک عکسِ خیلی زیبا ایستاده بود. او یک کودک بود، یک پسر کوچک، حداکثر می‌توانست هفت سال داشته باشد، یک پسر کوچلوی زیبا با صورتی کودکانه و معصوم، برای من دوستداشتنی‌ترین صورت در بین صدها صورت دیگر. پسر لباس بالماسکه سر تا سر سیاهی بر تن داشت، کلاه سیلندر بر سر و یک دستش را از میان نردبانی عبور داده بود، یک فرچه پاک کردن دودکش بخاری نیز به شانه‌اش آویزان بود، همه چیز با دقت و قشنگ کار شده بود، و صورت زیبای کودک کمی با دوده یا چیزی دیگر سیاه گشته بود. بر عکس تمام بزرگسالانی که خود را شبیه به چینی‌ها، دزدها، مکزیکی‌ها و نجبا گریم کرده و کاملاً بر عکس کسانی که بر روی صحنه به فعالیت مشغول بودند او هیچ نوع آگاهی از اینکه لباس بالماسکه بر تن دارد و یک دودکش پاک‌کن را به نمایش می‌گذارد نداشت، و کمتر از آن اینکه این لباس خیلی خوب هم به او می‌آید. نه، او کوچک و ساکت در محل خود ایستاده بود، بر روی پاهائی که در کفش‌های کوچک قهوه‌ای رنگی جا داشتند، نردبان کوچک سیاه رنگ بر روی شانه‌اش قرار داشت، گهگاهی بدون آنکه او متوحه گردد کمی به این سو و آن سو هل داده می‌شد و یا تنه می‌خورد، او ایستاده و شگفت‌زده با آن چشمان رویائی وجذاب آبی رنگ و آن صورت کودکانه با لُپ‌های سیاه شده رو به بالا به سمت پنجره خانه‌ای که ما روبرویش ایستاده بودیم نگاه می‌کرد. آنجا در کنار پنجره‌ای که به ارتفاع دو متر بالای سرهایمان قرار داشت کودکانی خوشحال و کمی بزرگ‌تر از او دور هم حمع بودند، می‌خندیدند، فریاد می‌زدند و همدیگر را هول می‌دادند، همه با صورت‌های رنگی و تغییر قیافه داده شده، و هر از گاهی از دستان‌شان و از بسته‌هائی که در دست داشتند بارانی از کاغذهای ریز رنگی بر سر ما می‌بارید.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(49)

زیرا که برای ما هنرمندان این کار نوعی از لذت بردن و جشن گرفتن و متشکل از کار و تعهد بود، و با این حال لذت می‌داد _ تا جائی که نیرو کفایت می‌کرد، تا جائی که چشم‌ها به این سو و آن سو نگاه کردن‌های سریع به صحنه و دفتر طراحی را تحمل می‌کردند، تا جائیکه آرشیوها در مغز هنوز فضا و قابلیت انبساط در اختیار داشتند. من این را نمی‌توانستم برای همسایگان خود توضیح دهم، اگر این کار از من خواسته می‌شد، یا اگر من خودم می‌خواستم این کار را بکنم، زیرا که احیاناً آنها می‌خندیدند و می‌گفتند: "مرد عزیز از شغل خود خیلی شکایت نکنید! شغل‌تان تنها تماشا کردن و نقاشی کردن احتمالی چیزهای خنده‌دار است، و ممکن است چنین به نظرتان بیاید که وقتی شما در حال تلاش و کوشش هستیید ما خوش‌گذرانی و تن‌پروری می‌کنیم. اما ما حقیقتاً در ایام تعطیلات هستیم، آقای همسایه، و در اینجا جمع شده‌ایم تا از آن لذت ببریم، نه اینکه مانند شما به شغل‌مان بپردازیم. آقا، شغل ما اما مانند شغل شما زیبا نیست، و اگر شما مجبور می‌شدید که در کارگاهایمان، در مغازه‌ها، کارخانه‌ها و اداره‌ها کار ما را فقط برای یک روز انجام دهید، خیلی سریع از بین می‌رفتید." او حق دارد، همسایه من، کاملاً حق با اوست؛ اما این هیچ کمکی نمی‌کند، من هم فکر می‌کنم که حق با من است. با این همه به یکدیگر حقایق خود را بدون کینه بگوئیم، دوستانه و با کمی شوخی؛ هر کس این تمایل را دارد که خود را کمی توجیه کند، اما نه این آرزو را که به دیگران آسیب برساند. پیدا شدن چنین افکاری، تصور کردن چنین گفتگوئی و اثبات بی‌گناهی آغاز امتناع و خسته شدنِ من و وقت بازگشت به خانه و جبران استراحت بعد از ظهر از دست داده شده بود. افسوس، چه کم از عکس‌های زیبای این نیمساعت در مغزم بایگانی و نجات داده شدند! صدها، شاید زیباترین‌شان، از چشم‌ها و گوش‌های عاجز من بدون بر جا گذاشتن ردی از خود لغزیدند و گم گشتند! با این وجود یکی از هزاران عکس برایم باقی ماند و باید برای دوستان در دفتر طراحی کشیده شود.
ــ ناتمام ــ

در پختگی انسان جوانتر می شود.(48)

قرار بر این بود که یکربع ساعت در شهر بمانیم، اما ما بیش از نیمساعت با رضایت برای تماشا و برای گوش سپردن در شهر ماندیم، برای من توقف در یک شهر، در میان مردم، و در شهری که در آن جشن برپا است کاری کاملاً غیر عادی، نیمه ترسناک و نیمه مستی‌آور است، من هفته‌ها و ماه‌های متمادی در کارگاه و باغ خود تنها زندگی می‌کنم، به ندرت خود را دیگر به زحمت می‌اندازم تا جادۀ متصل به دهکده یا فقط مسیر ملکمان را تا آخر بروم. حالا من ناگهان در وسط یک شهرِ خندان و شاد میان جمعیتی که از هر سو فشار می‌آوردند ایستاده بودم، با دیگران می‌خندیدم و از تماشای چهره‌های گوناگون و شگفت‌انگیز آدم‌ها لذت می‌بردم، دوباره من یکی در میان بسیاری، متعلق به آنها و همراه جنبش بودم. البته نمی‌توانست مدت درازی به این شکل ادامه یابد، به زودی پاهای سرد، خسته و پُر از دردم سیر گشته و میل خانه رفتن خواهند کرد، به زودی همچنین مستی کوچک و دوست‌داشتنیِ تماشا کردن و گوش سپردن، نظاره کردن هزاران چهرۀ چنین عجیب، چنین زیبا، چنین جالب و دوست‌داشتنی و گوش سپردن به انواع و اقسام صداها، صدای گفتگوها، خنده‌ها، فریادها، صداهای گستاخانه، صداهای نجیبانه، صداهای بالا، پائین، گرم یا تند مرا خسته و مستأصل خواهند ساخت؛ شادمانه تسلیم شدن به لذت بردن‌های فراوان چشم و گوش، ناتوانی و آن ترس نزدیک به سرگیجه در برابر یورش تأثیراتی که قابل کنترل کردن نمی‌باشند را در پی خواهد داشت. در اینجا حتماً توماس مَن "می‌شناسم، می‌شناسم" بِریست را نقل قول خواهد کرد. حالا، اگر کسی برای فکر کردن به خود زحمت می‌داد متوجه می‌گردید که فقط ضعف پیری در این ترس بیش از حد در برابر فراوانی، در برابر پُری جهان، در برابر شعبده‌بازی درخشان مادر گیتی مقصر نبود. و همینطور اگر بخواهم با واژگان روانشناسان بیانش کنم، ترس از بازگشت به خویش در رابطه با از عهده برآمدن آزمایش در برابر محیط زیست. برای چنین ترس و خستگی شبیه به سرگیجه دلایل نسبتاً بهتر دیگری نیز وجود داشتند. وقتی من به آدم‌هائی که در این نیمساعت در میدان کنار من ایستاده بودند نگاه می‌کردم، چنین به نظرم می‌رسید که آنها مانند ماهی‌ها تنبل، خسته، راضی، بی‌هیچ تعهدی در آب انتظار می‌کشند، و چنین به نظر می‌آمد که چشم‌هایشان عکس‌ها را و گوش‌هایشان صوت‌ها را طوری ضبط می‌کنند که انگار در پشت چشم نه فیلمی نشسته است، نه یک مغز، نه یک مخزن و آرشیو و در پشت گوش نه یک گرامافون یا یک ضبط‌صوت که در هر ثانیه مشغول به کار، در حال گردآوری، در حال ربودن، در حال طرح ریختنند ، و نه تنها موظف به لذت بردن، بلکه خیلی بیشتر از آن به خاطر محفوظ نگاه داشتن برای بازگو کردن اتفاقی آنها و موظف به بالاترین درجه از دقت می‌باشند. خلاصه، من دوباره یک بار دیگر اینجا ایستاده‌ام، نه مانند یک تماشاگر و نه مانند یک تماشگر و شنونده بی‌تعهد، بلکه به عنوان یک نقاش با دفتر طراحی در دست، مشغول به کار و متمرکز.
ــ ناتمام ــ