صورت رنگپریده و عرق کرده هنریک میدرخشد و او دیگر حرفی
نمیزند. بی@اعتنا اسکناس مچاله شدهای را روی میز پرت میکند و به طرف در خروجی به راه
میافتد.
"منو به ایستگاه قطار برسون، من با قطار شبانه میرم."
در طول مسیر با هر قدمِ ما آب به اطراف میپاشید. شب خود
را در زیر باران سیلآسای پائیزی در پیرامون گسترانده بود. پنجره خانهها مانند چای
تیره رنگ داخل استکانی که آن را در تاریکی قرار داده باشند دیده میشد. هنریک چیزهائی
بیسر و ته میگفت و در حال بالا زدن لبه کلاهش پیشانی خود را پاک میکرد. او به سرعت
قدمهایش میافزاید. "گوستاو، تو اصلاً مادر منو میشناسی؟"
"آره؟"
"میدونی او فقط منو ..." هنریک چیزی زبر لب
زمزمه میکند و پس از لحظهای میگوید: "آره، من با پول مادرم آبنبات نعناع میخرم
و زبان انگلیسی یاد میگیرم. من میخوام کمی پیشرفت کنم، اما پیشرفت در چه ضمینهای؟
راستی گوستاو، میتونی هنوز شام آن شب رو به یاد بیاری ؟ آن زمان من و تو با توماس سر
کار میرفتیم ..."
به پرت و پلاهایِ هنریک گوش
میکردم، ظاهراً بیغرض و معقول صحبت میکرد، اما از یک موضوع به موضوع دیگر میپرید و
جملههایش را به انتها نمیرساند. اول از دست مردی که آبجو مینوشید عصبانی شد، بعد از
تحصیل کردن در رشته فلسفه گفت، عاقبت از مادرش، آبنبات و ناگهان از شامی که من و توماس
و او با هم خورده بودیم _ از نبرد پارتیزانها. او خود را در دایرهای میچرخاند و میچرخاند،
اما از آن چیزی که او را به راستی میچرخاند هیچ کلمهای نمیگفت. از آن چیزی که میخواست
برایم تعریف کند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر