بر سر مناره صومعه جغدی فریاد میکشید. شاخههای سیاهِ درختان
در روشنائیِ ماه در جنبش بودند. در منطقه مسکونی هیچ چیز در حرکت نبود. پنجرههای خانهها کور بودند. یک شبِ تابستانی کوتاه است و روز به سرعت بازمیگردد. خورشید بر لاشه دو
مرد در روی آشغالها میتابید و خُردهشیشهها را به درخشیدن وامیداشت.
کودکان اغلب در کنار گودال آشغالهای پشت کارخانه آب معدنی
بازی میکردند. آنها در آنجا سرپوشهای چینیِ سفید رنگ، خُردهشیشههای سبز و صورتی و برچسبهای
رنگین جستجو میکردند. در کنار گودال هرمی از برادههای چوب روی هم انباشته بود که در
سطح بیرونی توسط خورشید خشک و از داخل خیس و سرد بود. در پای هرم میشد برادعه و تکههای کوچک چوب پیدا کرد.
در این روز دو دختر کوچک که گاوها را به چراگاهی در آن
نزدیکی میبردند در کنار گودال ایستاده و میگذارند تا گاوها به تنهائی به چراگاه بروند.
دخترها کنار گودال ایستاده و حرفی نمیزدند. در میان خاکستر و آشغالها دو لاشه لخت افتاده
بود، یکی به پهلو مچاله گشته و زانویش تقریباً تا چانه میرسید، دیگری دستها و پاهایش
به اطراف گشوده و صورت را به سوی آسمان نگاهداشته بود. خورشید بر گودال آشغال میتابید،
آنطور که بر ساحلِ کوچکِ یک دریا میتابد. دخترها دست در دست هم داشتند و افسونزده به
اجساد خیره مانده بودند. سکوت برقرار بود. از درختهای بلوطِ صومعه وزشِ کوچک بادی بوی
خوشبوئی به آن سو میآورد. دخترها بعد از مدت کوتاهی به رفتن ادامه میدهند.
"دیدی؟ اون دو تا جوون مُرده بودن. بریم دوباره تماشا!"
"این کار معصیت داره!"
"برو بابا، معصیت! من میرم."
"بهت میگم که این کار معصیت داره. فوری زانو بزن،
ما باید برای مُردهها دعا بخونیم."
آن دو در کنار گودال زانو میزنند. علف از شبنم صبحگاهی
تَر بود، اولین پروانههایِ سفید بال با خالهای سیاه از خواب بیدار شده و در نور خورشید
پر پر میزدند.
"سلام مریم را رواست که پر از احسان است،
خداوند را به همراه داری،
و در میان زنان مبارکی تو،
و مبارک است میوه تنت ..."
"نه لباس به تن داشتن و نه کفش به پاشون بود، دیدی؟"
"حتماً لباساشونو دزدیدن."
"حتماً یهودی هستن."
"دیگه یهودی در جهان باقی نمونده."
"این جوونها چطوری اومدن اینجا؟"
"حتماً راهزنها این دو نفر رو کشتن."
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر