درست مانند دیشب، هنگامیکه من از مهمانخانه کوچک جنگلی به خانه بازمیگشتم، آنجا
در کنار پیچ نزدیک گورستان سانت آبوندیو خنکی خیس چمنزار و دریا
برای استقبال از من حمله آوردند! مانند حرارت مطبوع جنگل که عقب ماند و با بزدلی زیر
اقاقیها، شاهبلوطها و درختان توسکا خزید و خود را مخفی ساخت! مانند جنگل که از خود
در برابر پائیز و مانند تابستان که از خود در برابر مرگ اجباری دفاع کرد! به این نحو
انسان هم در دوران پیری، در زمانیکه تابستانش غروب میکند، در برابر پژمردگی و مُردن،
در برابر نفوذ سرمای جهان، در برابر نفوذ سرما در درون خون خویش از خود استقامت نشان
میدهد! و مجدداً با صمیمیت خود را با بازیها و نغمههای کوچک زندگی که با هزار زیبائی
دوستداشتنی سطح روئی خود، با رگبار لطیف رنگهایش، با پاورچین فرار کردنهای سایه ابرها
خود را خندان و وحشتزده به ناپایدارترینها محکم میچسباند مشغول میسازد، مُردنِ خود را
میبیند و از آن ترس و تسلی میآفریند، و لرزان هنر مُردن را میآموزد. اینجا مرز میان
جوانی و پیری قرار گرفته است. بعضی در چهل سالگی یا زودتر از این خط گذشتهاند، بعضی
نیز آنرا دیرتر در پنجاه یا شصت سالگی رد میکنند. اما این همیشه یکسان عمل میگردد:
به جای هنر زندگی یک هنر دیگر شروع به جالب گشتن میکند، به جای آموزش و تزکیه و خالص
ساختن شخصیت خود، کاهش و انحلال آن ما را به خود مشغول میسازد، و ناگهان، تقریباً از
امروز به فردا، خود را پیر احساس میکنیم، افکار، دلبستگیها و احساسات جوانان دیگر برایمان
غریبه میگردند. در این روزهای گذار است که چنین نمایشات کوچک و لطیفی مانند ذوب گشتن
و آهسته مُردن یک تابستان میتوانند بر ما تأثیر گذارده و ما را تکان دهند، قلب ما را
با شگفتی و ارتعاش پُر و ما را خندان و لرزان سازند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر