در پختگی انسان جوانتر می شود.(47)

همسرم زود بازگشت و ما در گوشه‌ای از میدانِ پیازا ایستادیم. به نظر می‌آمد که میدان کانون جشن باشد. در میدان و در پیاده‌رو از آدم پُر بود، علاوه بر گروه‌های بی‌شمار رنگارنگ یک آمد و شد لاینقطع توسط زوج‌های پرسه‌زن و کسانی که دسته‌جمعی در حرکت بودند در جریان بود و تعداد زیادی کودک با لباس‌های مخصوص بالماسکه در بینشان دیده می‌شد. و در آن سوی میدان یک صحنه نمایش بر پا گشته بود که از تنها بلندگوی آن چندین نفر با حرارت استفاده می‌کردند: یک سخنران، یک خواننده فولکلور با گیتار، یک دلقک چاق و عده‌ای دیگر. مهم نبود که کسی گوش می‌داد یا نمی‌داد، می‌فهمید یا نمی‌فهمید، در هر حال وقتی دلقک کاری انجام می‌داد همه در خندیدن شرکت می‌جستند، بازیگران صحنه و مردم با همدیگر در حال بازی بودند، صحنه نمایش و تماشاگران همدیگر را متقابلاً تهییج می‌کردند، این مبادله‌ای پیوسته از حسن نیت، برانگیزاندن، میل به شوخی و آمادگی برای خندیدن بود. همینطور یک نوجوان از طرف سخنران به همشهری‌هایش معرفی می‌گردد، یک هنرمند جوان و دوستدار تفننی استعدادهای مهم که ما را به وسیله چیره‌دستی در تقلید صدای حیوانات و سر و صداهای دیگر مسرور ساخت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر