همسرم زود بازگشت و ما در گوشهای از میدانِ پیازا ایستادیم. به نظر میآمد که
میدان کانون جشن باشد. در میدان و در پیادهرو از آدم پُر بود، علاوه بر گروههای بیشمار
رنگارنگ یک آمد و شد لاینقطع توسط زوجهای پرسهزن و کسانی که دستهجمعی در حرکت بودند
در جریان بود و تعداد زیادی کودک با لباسهای مخصوص بالماسکه در بینشان دیده میشد. و
در آن سوی میدان یک صحنه نمایش بر پا گشته بود که از تنها بلندگوی آن چندین نفر با
حرارت استفاده میکردند: یک سخنران، یک خواننده فولکلور با گیتار، یک دلقک چاق و عدهای دیگر. مهم نبود که کسی گوش میداد یا نمیداد، میفهمید یا نمیفهمید، در هر حال وقتی
دلقک کاری انجام میداد همه در خندیدن شرکت میجستند، بازیگران صحنه و مردم با همدیگر
در حال بازی بودند، صحنه نمایش و تماشاگران همدیگر را متقابلاً تهییج میکردند، این
مبادلهای پیوسته از حسن نیت، برانگیزاندن، میل به شوخی و آمادگی برای خندیدن بود.
همینطور یک نوجوان از طرف سخنران به همشهریهایش معرفی میگردد، یک هنرمند جوان و دوستدار
تفننی استعدادهای مهم که ما را به وسیله چیرهدستی در تقلید صدای حیوانات و سر و صداهای
دیگر مسرور ساخت.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر