رفتار عروسم نسبت به من در دو ماهِ اول تقریباً بهتر بود و گاهی حتی شیرینی به
من تعارف میکرد. رفتار پسرم به خاطر او عوض شده و اغلب نفرینم میکند، به من میگوید سالخوردها
آدم نیستند ... و چون هر گوشتی ماهی نیست، پس آدم پیر هم آدم نیست. بعد من به او میگویم:
«مواظب باش که تو پیر نشی! اگه خودتو دار بزنی پیر نمیشی!»، وقتی که زیر ماشین رفته
بود برایم تلگراف فرستادند، که من باید برگردم. نوههایم را من براشون بزرگ کردم. همیشه
برای رفتن به مدرسه آمادهشون میکردم. نوه کوچکتره قلب بهتری دارد، بعضی وقتها چیزی برایم
میاورد. وقتی من مریض بودم، همیشه برایم آب برای نوشیدن میآورد. و بعد من روی تخت
دراز افتاده و در انتظار بودم. کاملاً تنها». زن آستین ژاکت خود را بالا میکشد و بازوی
خود را که از لکههای ریزِ سفید پوشیده شده بود به من نشان میدهد. «ببینید، جای زخمها
هنوز بر بدنم است، علتش این است که وقتی نوه بزرگم از شیر گرفته شد دیگر نمیخواست بخوابد
و مدام گریه میکرد و با ناخن انگشتهایش چنان در پوست فرو میکرد که مادرش او را میزد
و دختر فریاد میکشید. در این مواقع دلم برایش میسوخت و او را پیش خودم میخواباندم.
او هم قبل از به خواب رفتن با ناخنهایش آنقدر محکم مرا نیشگون میگرفت که از جایشان
خون میآمد و حالا میشود جای زخمها را دید. آن سگ به درد هیچ کاری نمیخورد، او برای
محافظت کردن از گله کمک نمیکند، چون کسی به او از کودکی این کار را یاد نداده است.
اگر با او صحبت کنی اصلاً چیزی نمیفهمد. بعضی وقتها شروع به دویدن میکند، اما گوش نمیدهد.
ایزابل، ایزابل، ای گستاخ، کجا میخوای بری؟ من باید بشینم، خیلی خسته شدم. بله، میدونید
من فقط به این فکر میکنم که اگر مریض شوم خدا نکند مجبور شوم مدت درازی روی تخت بیفتم.
یک بار پسرم چون کاری را که میخواست انجام ندادم از خانه بیرونم کرد. او آن زمان مست
به خانه آمد و گفت که باید من به اسب کاه بدهم. اما من تمام روز روی پا ایستاده و کار
کرده بودم، دیگر قدرت نداشتم و گفتم: «من خیلی خستهام، دخترت میتونه این کار را بکند.»، اما او
فریاد کشید: «سر جات بشین، مادربزرگ میره!» من هم گفتم: «من نمیرم، چونکه دیگر نیروئی
ندارم، من تمام روز را سرپا بودم.» و به این ترتیب یکی او گفت و یکی من تا اینکه او
یقهام را چسبید، گردنم را فشرد و مرا تکان تکان داد، اما من عصا در دست داشتم و گفتم:
«ولم کن، وگرنه با عصا میزنمت!» و یکی به پایش زدم، او هم عصبانی شد، عصایم را شکاند
و فریاد زد: «بیرون، زن گستاخ!» و از خانه بیرونم کرد. من هم رفتم. اما لااقل هنوز
میدانستم به کجا میتوانم بروم. آن تصادف دیرتر برایش اتفاق افتاد، بعد از من خواهش
کردند. من هم دوباره برگشتم. بله، میدونید ... و شما اینجا میشینید و درس میخوانید؟"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر