میوه بدن.(4)


حوالی ظهر هوا خیلی گرم و سوزان بود. زن برای شوهر خود که در کارخانه مشغول کار بود غذا برد. او می‌دانست که آن دو آنجا در گودالِ آشغال‌ها افتاده‌اند. او آنها را صبح دیده بود. هنگامیکه به نزدیکی گودال رسید چشمان خود را بست و از آن محل گذشت. هنگام بازگشت به خانه دوباره سر خود را برگرداند و نگاهش را به صومعۀ سفید رنگ انداخت، به سمت مناره صومعه که دیگر در آن ناقوسی وجود نداشت. او از میان بوی شیرین درختان بلوط می‌رفت و به چیزی نگاه نمی‌کرد. اما آنها آنجا افتاده بودند. حالا، در شب، او آن دو را از میانِ درختان در هم فرو رفتۀ بلوط می‌دید. بدن‌های سفید و بی‌دفاع را، پاهای از هم باز شده و زیر شکم‌های تاریک را. او از میان پلک‌های بسته یک جنگل دید، درختان کاج در جنگل را و یک لانه مورچه که می‌درخشید. او خود را می‌دید و برادر کوچک خود جوسیو را که در برکه غرق شده بود. آنها با یک چوب بلند در جلوی لانه مورچه‌ها ایستاده بودند. جوسیو به او لبخند می‌زد و چیزی می‌گفت، اما او نمی‌توانست بشنود که او چه می‌گوید. آنها نخست برگ‌ها، شاخه‌ها و سنگ‌ها را به داخل لانه انداختند. جنگل در طوفانی خاکستری رنگ غرق می‌گردد، همه جا کاملاً سیاه گشته و تنها بر شاخه یک تکدرخت نور نشسته بود. سنگ‌ها بزرگ و گرد بودند. آنها سنگ‌های بیشتری به لانه انداختند. آنها می‌خندیدند و فریاد می‌کشیدند، و بعد در سکوت با چوب‌هایشان لانه مورچه‌ها را ویران ساختند. یک چوب سوراخ عمیقی در لانه بوجود آورد و تخم‌های کوچکی به اندازه یک حبه انگور بیرون ریختند. مورچه‌ها تخم‌ها را به دهان گرفته و پا به فرار می‌گذارند. تخم‌ها نرم بودند و از داخل خیس. مورچه ها خود را در دهلیزهای عمیقت‌ری گم می‌کنند و بعد از آنکه تمام تخم‌ها را مخفی می‌سازند، چوب‌ها عمیق‌تر در لانه فرو می‌روند و یک بار دیگر مورچه‌ها و تخم‌ها بر روی زمین می‌ریزند. آنها یک سنگ بزرگ را بلند کرده و درست در وسط مورچه‌ها پرتاب می‌کنند و به درون جنگل می‌دوند. صاعقه‌ای غوغا می‌کند ...
یک رعد شب را از زمین تا آسمان می‌درد. روشنائی به اتاق، جائیکه او برای خود لانه‌اش را ساخته بود می‌تابد. غار زیرزمینی با تیغه‌ای از نور شکاف برمی‌دارد. تیغه نور یک کلوخ را که در زیر آن کرم‌هائی سست و تنبل در هم می‌لولیدند به کناری می‌زند. زن چشمان خود را باز می‌کند. هوا تاریک بود. زن می‌گوید: "نه، من نخوابیدم"، در کنار او بدن بی‌حرکت شوهرش در خواب بود. دست زن آرام سر مرد را نوازش می‌کند. زن تک تکِ موهای محکم او را زیر انگشتان خود احساس می‌کند. دست زن به سمت چشمان بسته و لب‌های مرد سُر می‌خورد، مکثی می‌کند و نفسِ گرم و خیس او را احساس می‌کند.
زن خواهش می‌کند: "بیدار شو."
بدن مرد تکان می‌خورد و در کمال موافقت خود را به تن زن می‌فشرد. مرد هنوز در خواب بود، اما تنِ بیدار و هوشیارش شروع به پُر ساختن خود از خون می‌کند.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر