جشمهای پسر معتقد، مجذوب، و با تعجب و تحسین خجستهای به سمت بالا نگاه میکردند،
گرسنه و استوار. هیچ آرزوئی و هیچ طمعی در این نگاه نبود، تنها از خودگذشتگیای شگفتانگیز بود و وجدی شاکر. نمیتوانستم تشخیص دهم آن چه چیزیست که روح این پسر کوچک را
چنین به تعجب واداشته و اجازه تجربه جادو شدن و سعادت تماشا کردن را به او داده است.
شاید شکوهِ رنگ لباسها، یا اولین درک زیبائی صورت دختران، و یا استراق سمع کردن پسری
تنها و بدون برادر و خواهر به جیک جیک سعادتمند کودکان زیبا در آن بالا بوده باشد،
شاید هم چشمان پسرک تنها شیفته و جادوی ریزش ملایم بارانِ رنگهائی بود که هر از گاهی
از دستان آن کودکان به پائین میریخت، خود را پراکنده بر روی سرها و لباسهایمان و متراکمتر بر روی سنگفرشها میافشاند و مانند شن نرمی زمین را میپوشاند.
حالِ من هم شبیه به این پسر کوچک بود. همانطور که او نه خود، نه معنا و قصد
پوشیدنِ لباس بالماسکه، نه جمعیت و نمایشهای دلقک و نه موج انفجار خنده و دست زدنهای
مردم را احساس میکرد و فقط اسیر منظره میان پنجره بود، نگاه و قلب من نیز بدینگونه
در میان ازدحام این همه عکس فقط به یک عکس متعلق و تسلیم بود، به صورت کودکانۀ نشسته
در میان کلاه و جامه سیاه او، به بیگناهی و تأثیر پذیریاش برای زیبائیها، و به سعادت
ناخودآگاهش.
(نوشته شده در سال ۱۹۵۳)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر