باز دل هوس شعر سرودن به سرش افتاده.


نمی‌دانم چرا برای شمردن چند تا جوجه این همه باید صبر کرد تا پائیز به آخر برسد،
و چرا در پائیز شاعران همگی به سبز بودن برگ درخت شکاکند،
و چرا وقتی آسمانِ خاکستری رنگ است نه تنها دل من، بلکه گوش همسایۀ فوقانی من هم می‌گیرد،
و چرا قهوه را تلخ می‌نوشند وقتی زهر مار تلخ‌تر است،
و چرا برخی با سماجت می‌خواهند اثبات کنند که مرغ یک پا دارد وقتی همه می‌دانند که مرغ همسایه از بدوِ پیدایش غاز بوده،
و نمی‌دانم چرا گاو برای همه گوساله می‌زاید اما برای من فقط عکسی از گوساله!؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر