میوه بدن.(2)


دور گودال آشغال‌ها عده‌ای در سکوت ایستاده بودند. یک مرد تکه مقوای خاکستری رنگی از میان آشغال‌ها بیرون می‌کشد و با آن جسدی را که به پشت افتاده بود می‌پوشاند. زنها سر تکان می‌دادند. آنها با دست صلیبی بر سینه خود می‌کشیدند و گریه می‌کردند. از پادگان دو پلیس نظامی خارج می‌شوند. صدایشان به گوش می‌رسید. کلمات آنها در اینجا، در میان درختان، در میان خانه‌های چوبی کوچک، در میان مزارع اندوهگین و در میانِ مردمِ سکوت کرده غریبه بود. این زبان در زیر آسمانِ شفاف و بلند طنینِ ناهنجار و خشنی داشت. مردم پس می‌کشند. بعضی به سوی درهای بازِ خانه‌ها می‌دوند و عده‌ای با عجله به سمت صومعه فرار می‌کنند. دو پلیس نظامی با چکمه‌های براقِ سیاه رنگ و کلت کارابین کوتاهی که به کمر بسته بودند به سمت گودال آشغال‌ها حرکت می‌کردند. یکی از آنها کاغذ سفید رنگ بزرگی با خود حمل می‌کرد. وقتی آنها به گودال می‌رسند پلیسِ کاغذ به دست با انگشت جوانکی را پیش خود می‌خواند. پسرک نزدیک شده و کلاهش را طوریکه انگار می‌خواهد تعظیم کند از سر برمی‌دارد. پلیس چیزی به او می‌گوید و با دست گودال را نشان می‌دهد. جوانک به سمت گودال می‌رود و مقوا را از روی لاشه به کنار می‌کشد. پلیس کاغذِ سفید رنگ را به دست او می‌دهد و پسرک با نخی آن را به پای یکی از مُرده‌ها محکم می‌بندد. حالا پلیس‌ها زنها را پیش خود می‌خوانند. عده‌ای از آنها خود را به گودال آشغال‌ها نزدیک می‌کنند. بر روی کاغذِ بزرگ سفید رنگ با حروف بزرگ سیاه رنگی نوشته شده بود: "راهزن". یکی از پلیس‌ها انگشت اشاره‌اش را بلند می‌کند و به زبان لهستانیِ دست و پا شکسته‌ای به آنها می‌گوید: "پوشاندن ممنوع است. بگذارید همینطور لخت بمانند. هرکه آنها را بدون اجازه به خاک بسپارد تیرباران خواهد شد. مقامات مسئول آنها را دفن می‌کنند. همه باید ببینند که مقامات مسئول چطور راهزنان را مجازات می‌کنند."
پلیس با مردم انگار که معلمی با بچه ها صحبت می‌کند صحبت می‌کرد. مردم ساکت بودند. دو پلیس دستی به کلت خود می‌کشند و به سمت پادگان بازمی‌گردند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر