جانور پیر.(2)


اما پیش پسرم به من خوش نمی‌گذرد. عروسم بدجنس است. سال‌ها می‌شود که با من صحبت نکرده، فقط بعضی اوقات می‌گوید: «جانور پیر» و در را محکم می‌بندد. اما من که نانم را مجانی به دست نمی‌آورم. من از سپیده صبح تا هشت شب از گاوها نگهداری می‌کنم. صبح‌ها شیر می‌دوشم. و بعد گاهی چیزی می‌شورم، برای نوه‌هایم صبحانه آماده می‌کنم، تمام وقت چهارنعل مشغول کارم، همونطور که در خانه‌داری معمول است. نوه بزرگم حتی مدرسه را به پایان رسانده، و حالا در خانه نشسته و کاری انجام نم‌دهد و دست به سیاه و سفید نمی‌زند. ناخن‌هایش را با لاک قرمزی نقاشی کرده و حالا هم برای خود کفش پاشنه‌داری به قیمت چهار صد زلوتی خریده، اما او حتی یک بار هم برای کمک به من پیش گاوها نیامده، در حالیکه من شصت و نه سال از عمرم می‌گذرد. نوه کوچک‌ترم اما قلب مهربانی دارد، او همیشه می‌گوید: «مادر یزرگ، اصلاً نگران نباش، وقتی مدرسه را به پایان برسونم این خانه را ترک خواهیم کرد و من تو را با خود خواهم برد!»، فقط خدا کند وقتی مریض می‌شوم لازم نباشد مدت درازی از کار بیفتم، این تنها نگرانی من است. و اخلاق پسرم هم به خاطر زنش عوض شده و رفتارش با من خوب نیست. عروسم از روستا می آید، اما پنج سال در ورشو بود. پیش دیگران هم خجالت نمی‌کشد، دامنش را بالا می‌زند و _ می‌بخشید به خاطر بی‌ادبی_ به پسرم می‌گوید: «از کونم بخور». گاهی می‌روم تا چند تا گلابی که بر زمین افتاده‌اند جمع‌آوری کنم. بعد عروسم بچه‌ها را صدا می‌زند، به آنها می‌گوید که گلابی‌ها را بیاورند و آنها را در اطاق‌نشیمن قایم می‌کند. هیچوقت هیچ تکه لباسی از من را نمی‌شورد، حتی روسریم را. وقت رختشوئی، با پا لباس‌های مرا به گوشه‌ای هُل می‌دهد و من باید آنها را به تنهائی بشورم. در حالیکه رماتیسم کمر دارم ... می‌بینید که مردم حالا چگونه با موتور می‌رانند، حالا مردم این همه موتور دارند. در روزنامه خواندم که یک نفر در اثر تصادف موتور مُرده است ... ایزابل! ایزابل، کجا می‌خوای بری؟ برگرد ... در روزنامه خواندم که مردم در رانندگی بیشتر از حالت معمولی می‌میرند. چه وقت بود؟ آهان بله، دیروز یک هواپیما سقوط کرد و همه مسافران، فکر کنم چهل نفر، جان سپردند. بله، حالا اینگونه است. وضع و حالم پیش پسرم خوب نیست، در حالیکه قبلاً وضعم بهتر بود. بعد اما تصمیم دیگری گرفتم، و حالا از این کار متأسفم، اما برای بازگشتن خجالت می‌کشم. وقتی پسرم یک بار در حال مستی منو از خانه بیرون کرد، من به شهر پیش دخترِ خواهرم و شوهرش رفتم. وضع آنها خوب است، آنها فقط دو نفری زندگی می‌کنند. مرد تابوت می‌سازد. مغازه مال خودش است. بعلاوه تاج‌گل و صلیب هم می‌سازد و نعش‌کش هم دارد. همه چیز. در خانه فقط آن دو زندگی می‌کردند، یک سگ، چند مرغ و خروس و من. کار زیادی وجود نداشت و آن دو با من مهربان بودند. اگر میوه یا گوشت در خانه بود از من می‌پرسیدند: «خاله، این را میل داری یا چیز دیگری؟»، _ یا اگر ماهی پخته یا دود داده شده در خانه بود یا انگورها رسیده بودند ... همه چیز برای من آنجا مهیا بود، هیچ چیزی را از من قایم نمی‌کردند. گاهی نعش‌کش را می‌شستم، بعد او صد زلوتی از جیب در می‌آورد و می‌گفت: بگیر خاله، برای شستن نعش‌کش. و وقتی دخترِ خواهرم این را می‌دید، او هم می آمد و می‌گفت: «چی، تو نعش‌کش را شسته‌ای، از من هم پنجاه زلوتی برای این کار بگیر». و سگ‌شون علاقه زیادی به من داشت و همیشه پشت سرم می‌آمد، و یک بار به جاده اتوموبیل‌ رو دوید و یک اتوبوس او را زیر گرفت. اما من از پیش آنها رفتم، و حالا از این کار متأسفم. می‌دانید که مادر بودن یعنی چه. بعد هر دو پای پسرم شکست، و آنها برایم یک تلگرام فرستادند: «مادربزرگ عزیز، لطفاً فوری برگرد، ما همگی ازت خواهش می‌کنیم!» و من هم برگشتم. دخترِ خواهرم و شوهرش نمی‌خواستند بگذارند که من بروم. آنها واقعاً عصبانی بودند و می‌گفتند: «ما پول بلیط‌ تو را می‌دهیم، به آنجا برو و دوباره برگرد. وسائلت را اینجا بگذار، فقط مقداری که ضروری‌ست با خودت ببر.»، اما من از همه چیز دست کشیدم و پیش پسرم آمدم. و حالا برایم ناگوار است که دوباره به آنجا برگردم. حالا اینجا هستم _ اما اینجا وضع و حالم خوب نیست و عروسم مدت بیست سال است بجز «جانور پیر!» چیز دیگری به من نگفته است.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر