جانور پیر.(4)


"من فقط می‌خوانم."
"مشغول خواندن چه کتابی هستید؟"
"یک کتاب خیلی جالب، در باره استاد عدالت، یک معلم که صدها سال قبل از تولد مسیح زندگی می‌کرده است."
"و من سال پیش یک کتاب در باره یک راهب خواندم."
"نام کتاب چیست؟ و چه کسی آن را نوشته است؟"
"یادم نمی‌آید. هرچه من پیرتر می‌شوم، به همان اندازه هم حافظه‌ام بدتر می‌شود. فکر کنم نام او ... نام کتاب «گناه‌ها» یا چیزی شبیه به این است. این را هم فراموش کرده‌ام، اما داستان را هنوز خوب به یاد دارم. در پائیز و زمستان کمی بیشتر وقت دارم و می‌شود دوباره یک چیزهائی خواند. من کتاب را کاملاً خوانده‌ام و خیلی از آن خوشم آمد. این راهب به آدم‌ها خوبی می‌کرد، به کسانیکه گرسنه بودند نان یا گوشت نمک‌زده می‌داد و همیشه آبنبات و شیرینی برای بچه‌هائی که فوج فوج به دنبالش می‌دویدند داشت، تا اینکه او را متهم به تماس داشتن با شیطان کردند. می‌دونید، من می‌بایست می‌خندیدم! زیرا که آنها ثابت کردند که در شکم او شیطان غار و غور می‌کند. ایزابل، ایزابل! این گاو به کجا می‌دود، لعنتی ... من باید او را دوباره برگردانم، وگرنه به طرف قسمت محافظت شده می‌رود ... می‌بینید که چطور این دیوانه‌ها بر روی موتورهایشان با سرعت به اطراف می‌رانند! باید پولدار باشند که چنین موتورهائی می‌توانند بخرند. اما آدم باید این داستان را همانطور که نوشته شده پشت سر هم و به ترتیب تعریف کند. یک کتاب جالب. نوه من آن را از کتابخانه آورد. من هنگام خواندن آن خندیدم و گریه کردم. خیلی جالب نوشته شده بود. من چند بار می‌بایست بخندم، می‌دانید _ فکر می‌کردند که کلیددارِ صومعه همان پطرس مقدس است و یک نفر دیگر را اشتباهاً به جای یوهانسِ مقدس گرفته بودند. تا اینکه آنها به جان هم می‌افتند ... هی! این گاو کجا رفته؟"
زن از جا برمی‌خیزد ... او روبروی من می‌ایستد و با لبه چارقدِ خود چشمان آبی روشنش را پاک می‌کند.
(نوشته شده در سال ۱۹۶۴)
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر