پدرم پاورچین پاورچین خود را به در میرساند، گوشش را به
آن میچسباند و بعد از شنیدن صدای سکوت، کلیدی از جیب در آورده داخل سوراخ قفل میکند
و سه بار آن را به چپ میچرخاند. بعد مانند سارقی در را آهسته و فقط به اندازهای که
بتواند سرش را تا گردن داخل کند باز میکند. مادرم که جارو به دست پشتِ در ایستاده بود
با شنیدن صدای چرخشِ کلید در قفل، دستش همراه با جارو اتوماتیک به بالا برده میشود و با دیدن
صورت پدرم جارو را محکم به سرش میکوید و خشمگین اما طوریکه همسایهها ملتفت نشوند میگوید:"بعد
از مُردن هم دست از این کارهات برنمیداری!"
چند سالی میشود که مادرم را از طبقه اول به طبقه دوم نقل
مکان دادهاند. پدرم اصرار داشت که بعد از مرگ هر دو در کنار هم به خاک سپرده شوند،
اما مادرم راضی به این کار نبود، نمیدانم پدرم چه وعدهای به او داد که بالاخره رضایتش
را جلب کرد، اما مادرم یک شرط گذاشته بود و آن هم اینکه قبر طبقه بالا مال او و قبر
طبقه پائین مال پدرم باشد!
هر وقت از مادرم پرسیده میشد که دلیل این کار چیست، میخندید
و میگفت: "یک عمر او روی من بوده، حالا دلم میخواد بعد از مرگ من روش باشم!"
و بعد قهقه میخندید!. اطرافیان و آشنایان که از این جریان خبردار شده بودند فکر میکردند
مادرم دم مرگ به سرش زده و نمیداند چه میگوید، اما هم من و هم پدرم میدانستیم که به
چه دلیل او این تصمیم را گرفته است؛ فقط برای زیر نظر گرفتن رفت و آمد پدرم!.
و وقتی از پدرم سؤال میشد که چرا تن به این شرط داده،
میگفت: "حالا بعد از مُردن کی زنده است و کی مُرده!"
بعد از ملاقات با پدر و مادر و دیدن سرِ ورم کرده پدرم،
با خود فکر کردم بهتر است آنها را در این شبِ جمعه تنها بگذارم، شاید که بخواهند اختلافشان
را مانند قدیم حل کنند. بعد از خداحافظی از آن دو، کنار یک قبر در قطعۀ هنرمندان نشستم
و هر چه سعی میکردم نام هنرمند خوابیده در گور را بر روی سنگ قبرش بخوانم موفق نمیشدم، حتی تاریخ تولد و مرگش محو شده بود. من مانند نابینایان
با تماس انگشت بر روی سنگِ قبر سعی میکردم نامش را بخوانم، اما موفق نمیشدم. قصد داشتم از مردی که
کنار قبرِ کناری نشسته و در حال گریه کردن بود نام صاحب قبر را بپرسم که سنگ قبر تکانی
خورد و انگشتان دست من شروع به لرزیدن کردند. به خیال اینکه زمین لرزهای در شرف وقوع
است در حال بلند شدن و پیِ چاره گشتن بودم که دستی از قبر خارج میشود، مچ دستم را محکم
میگیرد و صدای زنانه زیبائی میگوید: "بشین! میخوام برات آواز بخونم."
بدون اراده مینشینم، ناگهان هیاهوی گریه و زاری عزاداران
خاموش میگردد و صدای آواز خوشی در گوشم میپیچد.
صدای زن بقدری زیبا بود که فکر کردم مُرده باید حتماً خواننده
باشد و نه نویسنده یا هنرپیشه. در خیالم به دنبال نامی برای صاحب این صدای زیبا میگشتم
که مردِ کنار دستی در حال گریه کردن از من میپرسد: "خیلی وقته فوت کردند؟"
بیحوصله جواب میدهم: "متأسفانه نمیدونم، هرچه سعی
میکنم نه اسمی و نه تاریخ فوت روی سنگ قبر میبینم."
مرد با دلخوری میپرسد: "یعنی شما نمیدونید مرحوم
کِی دار فانی رو وداع کردند؟"
صدای زیبای زن هنوز در گوشم انعکاس داشت و دلم میخواست
از دست مرد هرچه زودتر خلاص شوم تا بتوانم آن نام مناسب را بیابم: "ایشون مرحومه
هستند و من هر کاری میکنم نمیتونم چیزی روی سنگ قبرشون بخونم، نه نام این خانم را میدانم
و نه میدانم کِی فوت شدهاند. اما از گریه کردن شما میشود حدس زد که مرحومه شما همین
چند روز پیش با دار فانی وداع کردهاند؟ کی آخرین بار ایشان را دیدید؟"
گریه مرد شدیدتر میشود، شانههایش تکان میخورند و بعد
از پاک کردن بینی و چشمهای از اشگ تَر شدهاش میگوید: "نه آقا، من تا حالا ایشون
رو از نزدیک زیارت نکردم. میدونید، این روزها کار و زندگی برای آدم وقتی باقی نمیذاره
تا بتونی پیش کسی بری و سلام و علیکی بکنی و حال و احوالی بپرسی."
میپرسم: "شما که این مرحومه رو اصلاً ندیدید و نمیشناسید،
پس حالا آمدید سر قبرشون و گریه میکنید که چه بشود!؟"
صدای مرد کمی کلفت میشود، مانند لاتهای مادرزاد تابی به دستمالی که با آن هم بینیاش را پاک میکرد و هم چشمهایش را و میگوید:
"ثوابشو میبریم!"
پدرم دهسال بعد از فوت مادرم
با دار فانی وداع کرد. با شناختی که از او دارم میدانم که هرگز از مرگ هراس نداشت،
اما روزهای آخر دست راستش به لرزه افتاده بود و در جواب سؤالِ من که دلیل این لرزش چیست
با اندوه گفت: "نمیدونی باز کردن قفلِ در و از طبقه اول به طبقه دوم رفتن، طوریکه
کسی متوجه نشه چه کار سختیه" و یک "خدا خودش بخیر کند" هم طوری به آخر
جملهاش وصل کرد که دلم برایش سوخت و نگران آیندهاش شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر